فرشته جهنمی
#پارت_269
- متاسفم...
صدای لیوای بود که از جانب در به صدا در آمد، کاملیا نمیدانست چگونه تن برهنه اش را بپوشاند، کنت او را در آغوش خود محبوس کرد و غرید:
_ چیزی شده؟
عصبانیت را از طرز رفتار و حرف او مشهود بود، لیوای دست پاچه لب زد:
_ ن..نه خ..خب... مارسل و رافتالیا رو پیش مادرشون میخواستم بیارم ، کارل گفت اینجاست پس منم آوردمشون اینجا.
کنت استیون از میان دندان های بهم چفت شده اش گفت:
_ باشه بزار بعد برو!
صدای جیغ خنده مارسل به گوش میرسید و دقایقی بعد صدای بسته شدن در به گوش رسید.
اگرچه هردو کودک را لیوای درون اتاق گذاشت اما کنتاستیون لحظهای دست از بوسیدن و لمس تن او برنداشت. کاملیا با استرس نگاهی به دو کودک که آرام قدمهای کوچکشان را به سوی تخت برمیداشتند تا پیش پدرشان بیایند، انداخت. هیچ دلش نمیخواست مارسل و رافتالیا آن دو را در چنین وضعیتی ببینند اما نمیتوانست عطش و بیقراری کنت را هم نادیده بگیرد وقتی این چنین با حرارتی جای به جای بدن برهنهی او را بوسه باران میکرد.
کاملیا با صدایی که تحت تاثیر شهوت میلرزید آرام لبزد: کا... کاتی... بچهها..
کنتاستیون با کلافگی کمی از بدن او فاصله گرفت و به دو کودک خود نگریست.
- مارسل، رافی...
هر دو کودک با شنیدن صدای پدرشان بلافاصله قدمهای تندتری برداشتند، از آنجایی که کنتاستیون هنوز هم تحت تاثیر هیجان و بیقراری تند نفس میکشید، کمی مکث کرد تا آرام شود؛ دو کودک را در آغوش خود گرفت و با لحنی گرم و مهربان، درحالی که نگاهش هنوز هم پیش کاملیا بود گفت- بیاین بابا براتون قصه بگه.
این لحن شرین، نگاه تبدار و آنطوری که دو کودک را در آغوش خود حمل میکرد و حواسش در پی کاملیا بود، دست کمی از یک عشق بزرگ را نداشت. هنوز هم باورش نمیشد بعد از یکسال دوری حال تمام خوشبختی هایش را دارد؛ فکر میکرد کنتاستیون با فهمیدن حقایق از او دوری کند اما اینطور نشد.
گویا سرنوشت اینبار قرار بود روی خوش زندگی و طعم شیرین عشق را به او بچشاند.
«یــک مــاه بــعــد»
- لطفا برو عقب کاتی، اینجوری نمیتونم.
حرفش را با دلخوری میزد و سعی کرد حلقهی بازوان کنتاستیون که به دور کمر باریکش پیچیده شده بود را باز کند، اما او مدام لج میکرد و بیشتر کاملیا را در آغوش خور میفشرد.
- میکا بهت که گفتم معذرت میخواهم.
جوری او را بغل کرده بود که حتی راه نفس کشیدنش را هم بسته و نمیتوانست دیگر تحمل کند، نسیم زمستانی سردتر از روزهای دیگر شده و چمنزار زیرپایش هم یخزده بود اما مگر میشد در آغوش کنتاستیون سردش شود؟ با آنکه خواهان این آغوشست، اما باز هم با لجاجت و عصبانیت خود را از حلقهی آغوش او بیرون کشید و دوباره به راهش ادامه داد، در زمستانی که تازه پا به جنگل گذاشتهست، با وجود آفتاب اما سرما هنوز هم حالت غالبی داشت؛ صدای قدمها و خندهی آرام کنتاستیون را از پشت سر خود میشنید اما هیچ جوره نمیخواست گاردش را پایین بیاورد و یک باره دیگر گول حرفهای کنت استیون را بخورد.
- آه پناه بر خدا! میکا چرا مثل بچهها رفتار میکنی؟
حرصش گرفت، لبهای خود را آرام گزید و دستانش را محکم مشت کرد تا چیزی نگوید؛ لحظهای ایستاد اما دوباره راه عمارت کارل را پیش گرفت و جوابی به او نداد.
- من فقط یک شوخی کوچیک کردم، ببین دختر اگه همین الان برنگردی بازم اون کار رو تکرار میکنم.
میخواهد تکرار کند؟ نکند مثل دیشب به بهانهی اینکه مارسل خوابش نمیبرد کاملیا را به اتاق خود میبرد و بیتوجه به خواستهی کاملیا باز هم تا صبح او را بر روی تخت شکنجه میدهد؟ کنتاستیون این کارش را شوخی میخواند و میخندد؟ این دیگر خارج از تحمل و صبر او بود. با حرص قدمهایش را بلندتر برداشت تا زودتر پیش پدربزرگ و بچههایش برود؛ دوباره کاملیا خونریزیاش شروع شد و کنتاستیون باز هم نتوانست خوددار باشد و در طول این چند شب به شیوههای مختلف کاملیا را به اتاق خود میکشاند و با او آمیزش برقرار میکرد. حتی حالا هم بخاطر رفتار خشونتآمیز کنتاستیون نمیتوانست درست راه برود.
- هی میکا؛ حداقل جوابمو بده.
صبرش تمام شد، ایستاد و درحالی که بخاطر حرص خوردن تمام صورتش سرخ شده بود و از طرفی بخاطر سرما و دردی که زیر استخوان لگنش میلولید عصبی شده بود، با صدای بلندی گفت- چیه؟ چی میخوای کاتی؟ دست از سرم بردار به اندازه کافی ازت متنفر شدم.
کنتاستیون بدون توجه به حرفش، لبخند جذابی زد؛ از همان لبخندهایی که باعث میشد کاملیا حس کند هزاران پروانه در قلبش در حال پرواز کردنست. لعنت به این فرشتهیجهنمی! به راستی لقب فرشتهای جهنمی دقیقا مناسب کنتاستیون بود. این خصلت تمام پریرادهاست؛ آنها موجوداتی فریبنده و زیبایی بودند که زود اعتماد همه را به خود جلب میکنند و هیچ وقت نمیتوانند به یک نفر متعهد باشند! این دقیقا مشکلی هست که کاملیا نمیخواست بپذیرد.
#پارت_269
- متاسفم...
صدای لیوای بود که از جانب در به صدا در آمد، کاملیا نمیدانست چگونه تن برهنه اش را بپوشاند، کنت او را در آغوش خود محبوس کرد و غرید:
_ چیزی شده؟
عصبانیت را از طرز رفتار و حرف او مشهود بود، لیوای دست پاچه لب زد:
_ ن..نه خ..خب... مارسل و رافتالیا رو پیش مادرشون میخواستم بیارم ، کارل گفت اینجاست پس منم آوردمشون اینجا.
کنت استیون از میان دندان های بهم چفت شده اش گفت:
_ باشه بزار بعد برو!
صدای جیغ خنده مارسل به گوش میرسید و دقایقی بعد صدای بسته شدن در به گوش رسید.
اگرچه هردو کودک را لیوای درون اتاق گذاشت اما کنتاستیون لحظهای دست از بوسیدن و لمس تن او برنداشت. کاملیا با استرس نگاهی به دو کودک که آرام قدمهای کوچکشان را به سوی تخت برمیداشتند تا پیش پدرشان بیایند، انداخت. هیچ دلش نمیخواست مارسل و رافتالیا آن دو را در چنین وضعیتی ببینند اما نمیتوانست عطش و بیقراری کنت را هم نادیده بگیرد وقتی این چنین با حرارتی جای به جای بدن برهنهی او را بوسه باران میکرد.
کاملیا با صدایی که تحت تاثیر شهوت میلرزید آرام لبزد: کا... کاتی... بچهها..
کنتاستیون با کلافگی کمی از بدن او فاصله گرفت و به دو کودک خود نگریست.
- مارسل، رافی...
هر دو کودک با شنیدن صدای پدرشان بلافاصله قدمهای تندتری برداشتند، از آنجایی که کنتاستیون هنوز هم تحت تاثیر هیجان و بیقراری تند نفس میکشید، کمی مکث کرد تا آرام شود؛ دو کودک را در آغوش خود گرفت و با لحنی گرم و مهربان، درحالی که نگاهش هنوز هم پیش کاملیا بود گفت- بیاین بابا براتون قصه بگه.
این لحن شرین، نگاه تبدار و آنطوری که دو کودک را در آغوش خود حمل میکرد و حواسش در پی کاملیا بود، دست کمی از یک عشق بزرگ را نداشت. هنوز هم باورش نمیشد بعد از یکسال دوری حال تمام خوشبختی هایش را دارد؛ فکر میکرد کنتاستیون با فهمیدن حقایق از او دوری کند اما اینطور نشد.
گویا سرنوشت اینبار قرار بود روی خوش زندگی و طعم شیرین عشق را به او بچشاند.
«یــک مــاه بــعــد»
- لطفا برو عقب کاتی، اینجوری نمیتونم.
حرفش را با دلخوری میزد و سعی کرد حلقهی بازوان کنتاستیون که به دور کمر باریکش پیچیده شده بود را باز کند، اما او مدام لج میکرد و بیشتر کاملیا را در آغوش خور میفشرد.
- میکا بهت که گفتم معذرت میخواهم.
جوری او را بغل کرده بود که حتی راه نفس کشیدنش را هم بسته و نمیتوانست دیگر تحمل کند، نسیم زمستانی سردتر از روزهای دیگر شده و چمنزار زیرپایش هم یخزده بود اما مگر میشد در آغوش کنتاستیون سردش شود؟ با آنکه خواهان این آغوشست، اما باز هم با لجاجت و عصبانیت خود را از حلقهی آغوش او بیرون کشید و دوباره به راهش ادامه داد، در زمستانی که تازه پا به جنگل گذاشتهست، با وجود آفتاب اما سرما هنوز هم حالت غالبی داشت؛ صدای قدمها و خندهی آرام کنتاستیون را از پشت سر خود میشنید اما هیچ جوره نمیخواست گاردش را پایین بیاورد و یک باره دیگر گول حرفهای کنت استیون را بخورد.
- آه پناه بر خدا! میکا چرا مثل بچهها رفتار میکنی؟
حرصش گرفت، لبهای خود را آرام گزید و دستانش را محکم مشت کرد تا چیزی نگوید؛ لحظهای ایستاد اما دوباره راه عمارت کارل را پیش گرفت و جوابی به او نداد.
- من فقط یک شوخی کوچیک کردم، ببین دختر اگه همین الان برنگردی بازم اون کار رو تکرار میکنم.
میخواهد تکرار کند؟ نکند مثل دیشب به بهانهی اینکه مارسل خوابش نمیبرد کاملیا را به اتاق خود میبرد و بیتوجه به خواستهی کاملیا باز هم تا صبح او را بر روی تخت شکنجه میدهد؟ کنتاستیون این کارش را شوخی میخواند و میخندد؟ این دیگر خارج از تحمل و صبر او بود. با حرص قدمهایش را بلندتر برداشت تا زودتر پیش پدربزرگ و بچههایش برود؛ دوباره کاملیا خونریزیاش شروع شد و کنتاستیون باز هم نتوانست خوددار باشد و در طول این چند شب به شیوههای مختلف کاملیا را به اتاق خود میکشاند و با او آمیزش برقرار میکرد. حتی حالا هم بخاطر رفتار خشونتآمیز کنتاستیون نمیتوانست درست راه برود.
- هی میکا؛ حداقل جوابمو بده.
صبرش تمام شد، ایستاد و درحالی که بخاطر حرص خوردن تمام صورتش سرخ شده بود و از طرفی بخاطر سرما و دردی که زیر استخوان لگنش میلولید عصبی شده بود، با صدای بلندی گفت- چیه؟ چی میخوای کاتی؟ دست از سرم بردار به اندازه کافی ازت متنفر شدم.
کنتاستیون بدون توجه به حرفش، لبخند جذابی زد؛ از همان لبخندهایی که باعث میشد کاملیا حس کند هزاران پروانه در قلبش در حال پرواز کردنست. لعنت به این فرشتهیجهنمی! به راستی لقب فرشتهای جهنمی دقیقا مناسب کنتاستیون بود. این خصلت تمام پریرادهاست؛ آنها موجوداتی فریبنده و زیبایی بودند که زود اعتماد همه را به خود جلب میکنند و هیچ وقت نمیتوانند به یک نفر متعهد باشند! این دقیقا مشکلی هست که کاملیا نمیخواست بپذیرد.