فرشته جهنمی
#پارت_252
کنت استیون از پشت گربه را گرفت و درست روبه روی خودش آورد و تیز به چشمانش نگاه کرد ، همانطور که فکر میکرد بود.
کنت استیون غرید:
_ از طرف کی اومدی؟
ملینا غرید و سمت او رفت و بازوی کنت استیون را در دست گرفت و سمت خودش کشید اما کنت استیون پا پس نکشید و بیشتر سمت او غرید:
_ ولش کن کاتی!
داری با اون چیکار میکنی؟
کنت پوزخندی زد و گفت:
_ خب پس مجبورم داری میکنی؟
گربه موهایش به بالا کشیده شد و لرزی به تنش برخواست .
کنت پوستش را رها کرد و گربه روی چهار دست و پا فرود آمد، کاملیا از جایش برخواست و سمت گربه پیش آمد:
_ مارگو!
گربه سرش را با ترس و وهم فراوان بالا آورد و به چشمان پر غرور کنت استیون خیره شد.
ثانیه ای بعد پیش از رسیدن کاملیا ،گربه با فرو بستن چشم هایش به مرد زیبا و باوقاری مودل شد.
کاملیا نفسش در سینه حبس شد و دستاتش در زمین و هوا معلق ماند و لب هایش به حالت شوک باز و بسته میشد.
کنت استیون خشم سرتاسر وجودش را گرفته بود.
مردی خوش بر و رو و خوش سیما با موهای بلند تا مچ پا سیاه و لخت با پیرهنی سیاه رنگ و پوستی سفید، چشمان کامل تیله سیاه رنگ بدون هیچ رنگ سپید درونش ...
لبخند یا بهتر است بگوئیم پوزخندی زد که دندان های بزرگ همچون خنجر های کوچک کنار هم چیده شده اش بیرون آمد.
کنت استیون دستانش را پشتش گذاشت و با غرور خاصی به او نگاه کرد و لب زد:
_ زانو بزن!
مرد قدبلند بود درست هم اندازه کنت استیون اما غروری که در چشمان کنت دیده می شد او نداشت!
پوزخند مردک عمیق تر شد، سرش را سمت کاملیا برگرداند و عمیق تر خندید که ردیف دندان های بزرگش کاملا دیده میشد، بزرگ و تیز بودند و چاک دهانش تا گوش هایش بگو مگو میرسید.
ملینا جلوی کاملیا ایستاد و او را پنهان کرد.
کنت از دیدن این کارش خشمش بیش از پیش شد و فریاد کشید:
_ ای ملعون!
گفتم زانو بزن ....
بعد با کف پایش سمت زانوی آن مرد زد و او به حالت زانو افتاد و دست از دید زدن او برداشت و به فرشته جهنمی خشمگین نگاه کرد.
کنت استیون:
_ اینقدر گستاخ شدی که پیش چشم من ، به بانوی خودت نزدیک میشی؟
صدایش خشدار بود ،همچون صدای ناخن کشیدن روی دیوار آزار دهنده دگر مثل گذشته صدای نازکی نداشت.
مردک:
_ عفو بفرمائید!
کنت استیون لبخند هریستیک وار زد و گفت:
_ عفو ؟
بگو اینجا چی میخوای؟
مردک با جسارت و مرموزی تمام لب زد:
_ شیطان اینجاست!
باورش سخت و درک کردنش دشوار بود، مگر میشد؟
شیطان همیشه در همه جا حضور داشت از درک معنویت انسان خارج و غیر قابل تحمل و پیش بینی بود که یک جسم باشد ، او فرا زمینی تر از اینها بود و همه جا در تک تک گناهان روزمره ، در تک تک اتاق های خانه ها و اتاق تاریک ذهن حضور چشم گیری داشت.
ملینا:
_ پس تونست به اینجا راه پیدا کنه!
کنت و کاملیا به او نگریستند ، حق با ملینا بود .
این مکان بهترین مکان از دوری جادوی سیاه و هر شری میان این هستی بود زیرا واندلمود بزرگ این مکان را از هر شری و شیطان و اهریمنی با طلسم طبیعت اینجا را مطهر کرده بود حال یک اهریمن با حالت گربه گونه ای به اینجا پای نهاده بود.
کنت استیون:
_ خب چطوری اومدی؟
مرد:
_ بانو این اجازه رو دادند!
کنت کلافه دستی به چشمانش کشید.
کاملیا با مهربانی اش باز کار دست همه داده بود.
کاملیا لبش را گزید و گوشه دامنش را به بازی گرفت همچون بچه ای گنهکار.
کنت استیون چشمانش را باز کرد و مرد دوباره به سوی کاملیا برگشت و گفت:
_ اون میدونه زندست!
برای کار نیمه تمام دنیا اون به اینجا پای میزاره!
دهانش به حالت نود درجه باز شد گویی سرش تاشو ی کوچکی بود و به راحتی لای میخورد.
خندیدن های دلقک وارانه ،بلند و سرسام آور .
کاملیا انگشتانش را دور بازوی ملینا بست و ترسیده خودش را فشرد.
کنت استیون دستش را روی سر او گذاشت و گفت:
_ تبعید میشی به قعر جهنم!
مردک شروع به جیغ زدن های وحشتناک کرد و مرتب عفو میخواست اما کنت با اصرار تمام او را تبعید کرد.
فرشتگان با شنل سیاه بدون هیچ دید رسی به صورت به اتاقک زیر زمینی آمدند.
یکی از آنها لب زد :
_ برای کدام یک از گناهانش به اونجا میفرستیدش؟
کنت استیون دوباره دستش را پشت کمرش گذاشت.
مرد حال آرام و ترسیده به آنها نگاه میکرد ،دگر پوزخندی نمیزد و ترس بود که سرتاسر وجودش را گرفته بود.
کنت استیون گفت:
_ به دلیل نزدیک شدن به همسرم!
حال که شیطان از وجود کاملیا آگاه بود و تمامی نقشه های کارل برای مخفی کردن کاملیا به بن بست رسیده بود فرقی نداشت و باید مراقب او میبود.
مرد به پای کنت استیون چسبید و عذرخواهی میکرد، اگر به آنجا میرفت به اشد مجازات میرسید.
#پارت_252
کنت استیون از پشت گربه را گرفت و درست روبه روی خودش آورد و تیز به چشمانش نگاه کرد ، همانطور که فکر میکرد بود.
کنت استیون غرید:
_ از طرف کی اومدی؟
ملینا غرید و سمت او رفت و بازوی کنت استیون را در دست گرفت و سمت خودش کشید اما کنت استیون پا پس نکشید و بیشتر سمت او غرید:
_ ولش کن کاتی!
داری با اون چیکار میکنی؟
کنت پوزخندی زد و گفت:
_ خب پس مجبورم داری میکنی؟
گربه موهایش به بالا کشیده شد و لرزی به تنش برخواست .
کنت پوستش را رها کرد و گربه روی چهار دست و پا فرود آمد، کاملیا از جایش برخواست و سمت گربه پیش آمد:
_ مارگو!
گربه سرش را با ترس و وهم فراوان بالا آورد و به چشمان پر غرور کنت استیون خیره شد.
ثانیه ای بعد پیش از رسیدن کاملیا ،گربه با فرو بستن چشم هایش به مرد زیبا و باوقاری مودل شد.
کاملیا نفسش در سینه حبس شد و دستاتش در زمین و هوا معلق ماند و لب هایش به حالت شوک باز و بسته میشد.
کنت استیون خشم سرتاسر وجودش را گرفته بود.
مردی خوش بر و رو و خوش سیما با موهای بلند تا مچ پا سیاه و لخت با پیرهنی سیاه رنگ و پوستی سفید، چشمان کامل تیله سیاه رنگ بدون هیچ رنگ سپید درونش ...
لبخند یا بهتر است بگوئیم پوزخندی زد که دندان های بزرگ همچون خنجر های کوچک کنار هم چیده شده اش بیرون آمد.
کنت استیون دستانش را پشتش گذاشت و با غرور خاصی به او نگاه کرد و لب زد:
_ زانو بزن!
مرد قدبلند بود درست هم اندازه کنت استیون اما غروری که در چشمان کنت دیده می شد او نداشت!
پوزخند مردک عمیق تر شد، سرش را سمت کاملیا برگرداند و عمیق تر خندید که ردیف دندان های بزرگش کاملا دیده میشد، بزرگ و تیز بودند و چاک دهانش تا گوش هایش بگو مگو میرسید.
ملینا جلوی کاملیا ایستاد و او را پنهان کرد.
کنت از دیدن این کارش خشمش بیش از پیش شد و فریاد کشید:
_ ای ملعون!
گفتم زانو بزن ....
بعد با کف پایش سمت زانوی آن مرد زد و او به حالت زانو افتاد و دست از دید زدن او برداشت و به فرشته جهنمی خشمگین نگاه کرد.
کنت استیون:
_ اینقدر گستاخ شدی که پیش چشم من ، به بانوی خودت نزدیک میشی؟
صدایش خشدار بود ،همچون صدای ناخن کشیدن روی دیوار آزار دهنده دگر مثل گذشته صدای نازکی نداشت.
مردک:
_ عفو بفرمائید!
کنت استیون لبخند هریستیک وار زد و گفت:
_ عفو ؟
بگو اینجا چی میخوای؟
مردک با جسارت و مرموزی تمام لب زد:
_ شیطان اینجاست!
باورش سخت و درک کردنش دشوار بود، مگر میشد؟
شیطان همیشه در همه جا حضور داشت از درک معنویت انسان خارج و غیر قابل تحمل و پیش بینی بود که یک جسم باشد ، او فرا زمینی تر از اینها بود و همه جا در تک تک گناهان روزمره ، در تک تک اتاق های خانه ها و اتاق تاریک ذهن حضور چشم گیری داشت.
ملینا:
_ پس تونست به اینجا راه پیدا کنه!
کنت و کاملیا به او نگریستند ، حق با ملینا بود .
این مکان بهترین مکان از دوری جادوی سیاه و هر شری میان این هستی بود زیرا واندلمود بزرگ این مکان را از هر شری و شیطان و اهریمنی با طلسم طبیعت اینجا را مطهر کرده بود حال یک اهریمن با حالت گربه گونه ای به اینجا پای نهاده بود.
کنت استیون:
_ خب چطوری اومدی؟
مرد:
_ بانو این اجازه رو دادند!
کنت کلافه دستی به چشمانش کشید.
کاملیا با مهربانی اش باز کار دست همه داده بود.
کاملیا لبش را گزید و گوشه دامنش را به بازی گرفت همچون بچه ای گنهکار.
کنت استیون چشمانش را باز کرد و مرد دوباره به سوی کاملیا برگشت و گفت:
_ اون میدونه زندست!
برای کار نیمه تمام دنیا اون به اینجا پای میزاره!
دهانش به حالت نود درجه باز شد گویی سرش تاشو ی کوچکی بود و به راحتی لای میخورد.
خندیدن های دلقک وارانه ،بلند و سرسام آور .
کاملیا انگشتانش را دور بازوی ملینا بست و ترسیده خودش را فشرد.
کنت استیون دستش را روی سر او گذاشت و گفت:
_ تبعید میشی به قعر جهنم!
مردک شروع به جیغ زدن های وحشتناک کرد و مرتب عفو میخواست اما کنت با اصرار تمام او را تبعید کرد.
فرشتگان با شنل سیاه بدون هیچ دید رسی به صورت به اتاقک زیر زمینی آمدند.
یکی از آنها لب زد :
_ برای کدام یک از گناهانش به اونجا میفرستیدش؟
کنت استیون دوباره دستش را پشت کمرش گذاشت.
مرد حال آرام و ترسیده به آنها نگاه میکرد ،دگر پوزخندی نمیزد و ترس بود که سرتاسر وجودش را گرفته بود.
کنت استیون گفت:
_ به دلیل نزدیک شدن به همسرم!
حال که شیطان از وجود کاملیا آگاه بود و تمامی نقشه های کارل برای مخفی کردن کاملیا به بن بست رسیده بود فرقی نداشت و باید مراقب او میبود.
مرد به پای کنت استیون چسبید و عذرخواهی میکرد، اگر به آنجا میرفت به اشد مجازات میرسید.
کاملیا به یکباره فکری به ذهنش رسید .
نزدیک آن ها شد و گفت:
_ اون رو به جهنم تبعید نکن!
همه به او نگاه کردند و منتظر تصمیم او شدند.
کاملیا:
_ اون کنیز منه !
فرشته ای سمت مرد برگشت و گفت:
_ تو خدمتگزار بانو هستی؟
مرد سرش را گیج تکان داد ، کاملیا نزدیک تر شد و دستش را روی بازوی کنت استیون گذاشت و لبخندی به او زد.
کاملیا:
_ هنوز نشده اما من از شوهرم میخوام اون رو به من بده!
کنت استیون نمیدانست چه نقشه ای در سر او پرورانده میشود فقط سری تکان داد .
مرد زانو زد و جلوی کاملیا گفت:
_ تا ۷ زندگی تو من نگهبان و کنیزت هستم ...
بانو کاملیا!
فرشتگان از دیدگان آنها محو شد و او از کنت جدا شد و سمت او رفت و گفت:
_ اسمت؟
مرد : اسمم الاریک بانوی من!
کنت استیون:
_ چرا این مردک به کنیز یا خدمتگزاری خودت درآوردی؟
کاملیا:
_ باید یک راه ارتباطی برای خودم داشته باشم!
تو لیوای رو داری که از قرار معلوم زیاد با من میونه خوبی نداره پس زندگی منم اینجا مهمه!
کنت استیون در دلش به این فکر او افتخار کرد اما یاد چیزی افتاد و سمت ملینا غرید:
_ یک سال من رو از همسرم دور کردید بخاطری که شیطان نفهمه اون زندست و حالا میدونه!
نزدیک آن ها شد و گفت:
_ اون رو به جهنم تبعید نکن!
همه به او نگاه کردند و منتظر تصمیم او شدند.
کاملیا:
_ اون کنیز منه !
فرشته ای سمت مرد برگشت و گفت:
_ تو خدمتگزار بانو هستی؟
مرد سرش را گیج تکان داد ، کاملیا نزدیک تر شد و دستش را روی بازوی کنت استیون گذاشت و لبخندی به او زد.
کاملیا:
_ هنوز نشده اما من از شوهرم میخوام اون رو به من بده!
کنت استیون نمیدانست چه نقشه ای در سر او پرورانده میشود فقط سری تکان داد .
مرد زانو زد و جلوی کاملیا گفت:
_ تا ۷ زندگی تو من نگهبان و کنیزت هستم ...
بانو کاملیا!
فرشتگان از دیدگان آنها محو شد و او از کنت جدا شد و سمت او رفت و گفت:
_ اسمت؟
مرد : اسمم الاریک بانوی من!
کنت استیون:
_ چرا این مردک به کنیز یا خدمتگزاری خودت درآوردی؟
کاملیا:
_ باید یک راه ارتباطی برای خودم داشته باشم!
تو لیوای رو داری که از قرار معلوم زیاد با من میونه خوبی نداره پس زندگی منم اینجا مهمه!
کنت استیون در دلش به این فکر او افتخار کرد اما یاد چیزی افتاد و سمت ملینا غرید:
_ یک سال من رو از همسرم دور کردید بخاطری که شیطان نفهمه اون زندست و حالا میدونه!
بچه ها متاسفانه انگار من متوجه این نصف پارت نشده بودم
ببخشید🤣❤️
ببخشید🤣❤️
(رمان)A collection of dark novels
اگه بگن حق داری با یکی از شخصیت های رمان بخوابی (س*س) کدومو انتخاب میکنی?
باور نمیشه میخواید با کاتی و کریس بخوابید🤦♀😂👍
فرشته جهنمی
#پارت_253
_ یک سال من رو از همسرم دور کردید بخاطری که شیطان نفهمه اون زندست و حالا میدونه!
بحث یکبار دیگر بالا گرفت، تا دقایقی طولانی کشمکش های ملینا و کنتاستیون ادامه داشت تا اینکه بلاخره سکوت کردند....
- نشونم بده! زود باش بچه مثبت...
در گرگومیش و مه صبحگاهی باز هم دیوانگی ملینا مجبورشان کرد این وقت از صبح به بیشهزار بروند. با آنکه هوا سرد بود اما آنقدر در تمرین آن روز تحرک داشت که هردو گرم شدند و حال حتی از سر و صورتشان عرق میریخت.
ملینا درحالی که تنها یک شلوار چسب مشکی و نیمتنهی سیاه با آستین های حلقهای پوشیده و عضلات شکمش را به نمایش گذاشته بود، مقابلش ایستاد و با لبخند شرورانهای گفت- آتیش روشن کن.
با خستگی بر روی بیشههای خشکیده خودش را انداخت و درحالی که نفس نفس میزد جواب ملینا را داد- دیوونه نشو ملینا
- بهت گفتم روشن کن.
با کلافگی چشمانش را بست و یک نفس عمیق کشید؛ میدانست که اگر آن دخترک لجباز چیزی را بخواد مجبورش میکند که انجام دهد پس غرلند کنان در جایش نشست؛ باید آتش روشن میکرد و این برای شخصی چون کنتاستیون که یک پریزاد از نسل جهنمیان بود و وجودش را از عنصر طبیعی آتش ساختهاند کاری نداشت.
دوباره نفس عمیقی کشید، با تمرکز به قدرت ذهنیاش و واسطه به اتصالهای انرژی کائنات توانست نیرویی که همانند ذرات هوا در فضایی ماوراء روح و جسمی دنیا شناور بود را دریافت کند؛ همان ذرات ریز که از ریشه های وجودش نشأت و تکامل مییابد. دستش را بالا آورد و با سر انگشتش به قسمتی از بیشههای خشکیده و بلند ضربهای آرامی زد اما همان ضربه مانند یک نور آتش را فراهم کرد؛ شعله ها به دستور از ذهن او که خلاف طبیعت اطرافش توسط نیرویی از سیاهیها عمل میکرد هوشیار شده بود، جان میگرفت و مقابل چشم ملینا آتش سوزناکی به راه افتاد.
کنتاستیون با حالت عادی نگاهش را به شعله هایی که هر لحظه بیشتر و بیشتر میشد، دوخت و گفت- این فقط با لمس کوچیک از یک انگشتم ساخته شد؛ و حالا فکر کن اگه من از تمام انرژی درونیم رو آزاد چی میشه؟
در آن لحظه حجمی سنگین از نوعی انرژی غیر قابل تحملی به دور کنتاستیون جمع شد، اگرچه چشمها از دیدن این بُعد عاجز ماندهست اما حسش میکرد.
ملینا خشکش زده بود، در آن هوای نیمه تاریک صبحگاهی که شبنم بر روی برگهای درختان پشت سرش یخ بستهاند، آتش به طور عجیبی فوران میکرد و بیشههای خشکیده را میسوزاند. کمی بعد نگاه متعجبش را از آتش گرفت و به نیمرخ جدی کنتاستیون نگریست؛ رقص نور های نارنجی و سرخ آتش بر روی چشمان عسلی و وحشیاش قلب ملینا را لرزاند. تمام این مدت کنتاستیون میتوانست در عرض چند ثانیه کل لایمون را به آتش بکشاند اما همچین کاری نکرد! عجیب بود!
بعد از گذر یک دقیقه، کنتاستیون سوخته شدن را کافی دانست و دوباره با حرکات آران انگشتانش آتش را کم و خاموش کرد.
ملینا- تو...
کنتاستیون حرف او را قطع کرد و درحالی که به بیشهزار مینگریست گفت- حتما میپرسی چرا منی که تشنهی انتقامم تاحالا خود واقعیم رو نشون ندادم؟ من میتونم خیلی راحت کل این جنگل رو نابود کنم! اما مشکل من با کسایی هستش که اطرافیانم محسوب میشه نه جنگل...
ملینا لحظهای سکوت کرد، به سوی او رفت و کنارش نشست و درحالی که موهای سفید و بلند را پشت گوش میانداخت پرسید- من چی؟ از منم انتقام میگیری؟ منو هم میکشی؟
- اگه بخوام حقیقت رو بگم... بله، امکان داره تورو هم بکشم!
اینبار هردو سر چرخاندند و به هم را زدند، ملینا آرام خندید و با بیخیالی گفت- خب بکش، بلاخره قرار هست که همچون بمیریم حالا چه فرقی داره امروز و یا فردا..
نگاهش را به چشمان آبی و براق ملینا دوخت، هنوز هم باور اینکه شخصی همچون ملینا آنقدر نسبت به همه چیز بینیاز بود سختست.
ملینا- زندگی انگار بازتابی از گذشتهی خودشه؛ پدر تو مایکل، پدر من روبیت رو کشت و حالا... تو من رو میکشی! میبینی کاتی، همه چیز یک تکرار مضحک از قسمت تاریک ریسمان زندگیه که دوباره بازتاب میشه!
حرفش مفهوم سخت و بالایی داشت و باعث شد هردو سکوت کنند؛ این درست بود! اگر بخواهد از یک زاویهی دیگر به موضوعات بنگرد، تمام اتفاقات مانند یک جریان مستقیم رود به سراشیبی یک آبشار بلندست، اگرچه ممکن است در طول مسیر زندگی پر تلاطم باشد اما این راه به همان آبشار ختم میشود! آن اتفاقی که در گذشته افتاد یک نقش بزرگ بر آینده میگذارد... دنیا بازتابی از عملکرد انسانهاییست که به خودی خود مسیر جدیدی به سوی دریای بیکران زندگانی راه میدهند.
از نظر او، ملینا آزادی تمام دارد... آزادی میتواند برای هر شخصی مفهوم متفاوت و جدیدی داشته باشد، کسانی مانند کنتاستیون آزادی زندگی را در انتقام و فروکش کردن خشم میبیند، آزادی از طغیان های درونیاش که آمیخته به خشم و انتظاری چند ساله را داشت...
#پارت_253
_ یک سال من رو از همسرم دور کردید بخاطری که شیطان نفهمه اون زندست و حالا میدونه!
بحث یکبار دیگر بالا گرفت، تا دقایقی طولانی کشمکش های ملینا و کنتاستیون ادامه داشت تا اینکه بلاخره سکوت کردند....
- نشونم بده! زود باش بچه مثبت...
در گرگومیش و مه صبحگاهی باز هم دیوانگی ملینا مجبورشان کرد این وقت از صبح به بیشهزار بروند. با آنکه هوا سرد بود اما آنقدر در تمرین آن روز تحرک داشت که هردو گرم شدند و حال حتی از سر و صورتشان عرق میریخت.
ملینا درحالی که تنها یک شلوار چسب مشکی و نیمتنهی سیاه با آستین های حلقهای پوشیده و عضلات شکمش را به نمایش گذاشته بود، مقابلش ایستاد و با لبخند شرورانهای گفت- آتیش روشن کن.
با خستگی بر روی بیشههای خشکیده خودش را انداخت و درحالی که نفس نفس میزد جواب ملینا را داد- دیوونه نشو ملینا
- بهت گفتم روشن کن.
با کلافگی چشمانش را بست و یک نفس عمیق کشید؛ میدانست که اگر آن دخترک لجباز چیزی را بخواد مجبورش میکند که انجام دهد پس غرلند کنان در جایش نشست؛ باید آتش روشن میکرد و این برای شخصی چون کنتاستیون که یک پریزاد از نسل جهنمیان بود و وجودش را از عنصر طبیعی آتش ساختهاند کاری نداشت.
دوباره نفس عمیقی کشید، با تمرکز به قدرت ذهنیاش و واسطه به اتصالهای انرژی کائنات توانست نیرویی که همانند ذرات هوا در فضایی ماوراء روح و جسمی دنیا شناور بود را دریافت کند؛ همان ذرات ریز که از ریشه های وجودش نشأت و تکامل مییابد. دستش را بالا آورد و با سر انگشتش به قسمتی از بیشههای خشکیده و بلند ضربهای آرامی زد اما همان ضربه مانند یک نور آتش را فراهم کرد؛ شعله ها به دستور از ذهن او که خلاف طبیعت اطرافش توسط نیرویی از سیاهیها عمل میکرد هوشیار شده بود، جان میگرفت و مقابل چشم ملینا آتش سوزناکی به راه افتاد.
کنتاستیون با حالت عادی نگاهش را به شعله هایی که هر لحظه بیشتر و بیشتر میشد، دوخت و گفت- این فقط با لمس کوچیک از یک انگشتم ساخته شد؛ و حالا فکر کن اگه من از تمام انرژی درونیم رو آزاد چی میشه؟
در آن لحظه حجمی سنگین از نوعی انرژی غیر قابل تحملی به دور کنتاستیون جمع شد، اگرچه چشمها از دیدن این بُعد عاجز ماندهست اما حسش میکرد.
ملینا خشکش زده بود، در آن هوای نیمه تاریک صبحگاهی که شبنم بر روی برگهای درختان پشت سرش یخ بستهاند، آتش به طور عجیبی فوران میکرد و بیشههای خشکیده را میسوزاند. کمی بعد نگاه متعجبش را از آتش گرفت و به نیمرخ جدی کنتاستیون نگریست؛ رقص نور های نارنجی و سرخ آتش بر روی چشمان عسلی و وحشیاش قلب ملینا را لرزاند. تمام این مدت کنتاستیون میتوانست در عرض چند ثانیه کل لایمون را به آتش بکشاند اما همچین کاری نکرد! عجیب بود!
بعد از گذر یک دقیقه، کنتاستیون سوخته شدن را کافی دانست و دوباره با حرکات آران انگشتانش آتش را کم و خاموش کرد.
ملینا- تو...
کنتاستیون حرف او را قطع کرد و درحالی که به بیشهزار مینگریست گفت- حتما میپرسی چرا منی که تشنهی انتقامم تاحالا خود واقعیم رو نشون ندادم؟ من میتونم خیلی راحت کل این جنگل رو نابود کنم! اما مشکل من با کسایی هستش که اطرافیانم محسوب میشه نه جنگل...
ملینا لحظهای سکوت کرد، به سوی او رفت و کنارش نشست و درحالی که موهای سفید و بلند را پشت گوش میانداخت پرسید- من چی؟ از منم انتقام میگیری؟ منو هم میکشی؟
- اگه بخوام حقیقت رو بگم... بله، امکان داره تورو هم بکشم!
اینبار هردو سر چرخاندند و به هم را زدند، ملینا آرام خندید و با بیخیالی گفت- خب بکش، بلاخره قرار هست که همچون بمیریم حالا چه فرقی داره امروز و یا فردا..
نگاهش را به چشمان آبی و براق ملینا دوخت، هنوز هم باور اینکه شخصی همچون ملینا آنقدر نسبت به همه چیز بینیاز بود سختست.
ملینا- زندگی انگار بازتابی از گذشتهی خودشه؛ پدر تو مایکل، پدر من روبیت رو کشت و حالا... تو من رو میکشی! میبینی کاتی، همه چیز یک تکرار مضحک از قسمت تاریک ریسمان زندگیه که دوباره بازتاب میشه!
حرفش مفهوم سخت و بالایی داشت و باعث شد هردو سکوت کنند؛ این درست بود! اگر بخواهد از یک زاویهی دیگر به موضوعات بنگرد، تمام اتفاقات مانند یک جریان مستقیم رود به سراشیبی یک آبشار بلندست، اگرچه ممکن است در طول مسیر زندگی پر تلاطم باشد اما این راه به همان آبشار ختم میشود! آن اتفاقی که در گذشته افتاد یک نقش بزرگ بر آینده میگذارد... دنیا بازتابی از عملکرد انسانهاییست که به خودی خود مسیر جدیدی به سوی دریای بیکران زندگانی راه میدهند.
از نظر او، ملینا آزادی تمام دارد... آزادی میتواند برای هر شخصی مفهوم متفاوت و جدیدی داشته باشد، کسانی مانند کنتاستیون آزادی زندگی را در انتقام و فروکش کردن خشم میبیند، آزادی از طغیان های درونیاش که آمیخته به خشم و انتظاری چند ساله را داشت...
فرشته جهنمی
#پارت_254
مانند آتش در پس خاکستر که منتظر وزش بادی ست تا آزاد شود و اما در آنسو ملینا...
دختری که تنهایی بزرگ شد، بدون وابستگی به هرچیزی رشد کرد و حال مانند یک بخشی از این دنیا زندگی خود را ادامه داد. در این هیاهوی زندگانی و مشکلاتش، فارغ از شیاطین و هر چیزی! برای او اهمیتی نداشت که کنتاستیون بخواهد انتقام بگیرد و یا چه کسی را بکشد. نه طرفدار خیر و نه شر!
اگر تمام این دنیا بهم بریزد، تمام اطرافیانش توسط کنتاستیون کشته شود برای او شاید جای تأسف داشته باشد اما اهمیت چندانی نداشت، تنها دلیلش برای این بیخیالی بیانتها تنها یک واژه بود -رهایی-
رهایی از هر بندی که او را به ریسمان تباه زندگی متصل کند، پس چرا باید از کشته شدن هراس داشت؟ زمانی که تنها برای راه خود جنگید این موضوع را درک کرد... مفهوم آزادی برای ملینا بینیاز بودن و بریدن از این دنیای وحشیست!
خورشید کم کم سلطنتش را شروع کرد، دیگر سطح زمین روشن شده بود و حال هردو از جای خود برخاستند. هنگام رفتن ملینا گاهی سربهسر او میگذاشت تا جو سنگینی که بینشان ایجاد شده را فراموش کنند.
همانطور که هردو از بین سازههای چوبین و کلبه های روستا رد میشد، ملینا دستش را به دور گردن او پیچاند و با سرخوشی گفت- الان که دوتا معشوقه داری چه حسیه؟ تو یه هرزهی کثیفی کاتی.
کنتاستیون پوزخندی زد و با یک حرکت کوچک خودش را از بند دستان ملینا آزاد کرد و درحالی که به شکم برهنه و نیمهی کوتاهی که پوشیده بود اشاره میکرد گفت- خودت میدونی من عاشق کاملیام! اما تو چرا با همچین پوششی داری بین مردم میگردی؟
ملینا با بیخیال دستی به شکم و پهلوی لخت خود کشید و درحالی که سرش را برای دیدن اطراف و گرگینه هایی که چشمانشان در پی آن دو بود، میچرخاند پاسخ داد- کی چه؟ الان میخوای بگی به غیرتت بر خورد؟ من اگه بخوام میتونم لخت بیام بیرون و این مشکلیه؟
کنتاستیون- من دلم نمیخواد هر مردی تو رو اینجوری ببینه! هرچی نباشه تو دختر مارالین هستی و مطمئنم کارل اینجوری تورو ببینه از دستت ناراحت میشه.
دخترک با لجبازی مشت آرامی را بازویش کوبید و درحالی که بخاطر خندید دو سمت لبانش چین زیبایی افتاده بود، دست به نیمتنهی مشکی رنگ خود زد و گفت- کاری نکن همینو هم لخت کنم... خودت میدونی حریف من نمیشید!
#پارت_254
مانند آتش در پس خاکستر که منتظر وزش بادی ست تا آزاد شود و اما در آنسو ملینا...
دختری که تنهایی بزرگ شد، بدون وابستگی به هرچیزی رشد کرد و حال مانند یک بخشی از این دنیا زندگی خود را ادامه داد. در این هیاهوی زندگانی و مشکلاتش، فارغ از شیاطین و هر چیزی! برای او اهمیتی نداشت که کنتاستیون بخواهد انتقام بگیرد و یا چه کسی را بکشد. نه طرفدار خیر و نه شر!
اگر تمام این دنیا بهم بریزد، تمام اطرافیانش توسط کنتاستیون کشته شود برای او شاید جای تأسف داشته باشد اما اهمیت چندانی نداشت، تنها دلیلش برای این بیخیالی بیانتها تنها یک واژه بود -رهایی-
رهایی از هر بندی که او را به ریسمان تباه زندگی متصل کند، پس چرا باید از کشته شدن هراس داشت؟ زمانی که تنها برای راه خود جنگید این موضوع را درک کرد... مفهوم آزادی برای ملینا بینیاز بودن و بریدن از این دنیای وحشیست!
خورشید کم کم سلطنتش را شروع کرد، دیگر سطح زمین روشن شده بود و حال هردو از جای خود برخاستند. هنگام رفتن ملینا گاهی سربهسر او میگذاشت تا جو سنگینی که بینشان ایجاد شده را فراموش کنند.
همانطور که هردو از بین سازههای چوبین و کلبه های روستا رد میشد، ملینا دستش را به دور گردن او پیچاند و با سرخوشی گفت- الان که دوتا معشوقه داری چه حسیه؟ تو یه هرزهی کثیفی کاتی.
کنتاستیون پوزخندی زد و با یک حرکت کوچک خودش را از بند دستان ملینا آزاد کرد و درحالی که به شکم برهنه و نیمهی کوتاهی که پوشیده بود اشاره میکرد گفت- خودت میدونی من عاشق کاملیام! اما تو چرا با همچین پوششی داری بین مردم میگردی؟
ملینا با بیخیال دستی به شکم و پهلوی لخت خود کشید و درحالی که سرش را برای دیدن اطراف و گرگینه هایی که چشمانشان در پی آن دو بود، میچرخاند پاسخ داد- کی چه؟ الان میخوای بگی به غیرتت بر خورد؟ من اگه بخوام میتونم لخت بیام بیرون و این مشکلیه؟
کنتاستیون- من دلم نمیخواد هر مردی تو رو اینجوری ببینه! هرچی نباشه تو دختر مارالین هستی و مطمئنم کارل اینجوری تورو ببینه از دستت ناراحت میشه.
دخترک با لجبازی مشت آرامی را بازویش کوبید و درحالی که بخاطر خندید دو سمت لبانش چین زیبایی افتاده بود، دست به نیمتنهی مشکی رنگ خود زد و گفت- کاری نکن همینو هم لخت کنم... خودت میدونی حریف من نمیشید!
فرشته جهنمی
#پارت_256
درمیان هوای گرگ و میش صبح میگان سینی به دست را دیدند که سمت زیرزمین میرفت.
ملینا دستی به کمر زد و لبانش را تر کرد و گفت:
_ به نظرت وقتش نیست به بقیه زنده بودن اونو بگیم؟
حق با او بود دیگر پنهان کردن کاملیا نه برای کنت استیون و نه برای کارل هیچ معنایی نداشت و جز دوری فرزندانش از مادر خویش زجر کشی تمام بود.
کنت استیون سری تکان داد و سمت در زیرزمین رفت، دلش همواره بخشش کاملیا را میطلبید اما مغزش فرمان مخالفی را میداد...
ملینا زیر چشمی به او نگاه کرد و در کنارش قدم بر میداشت و گفت:
_جدال دو عضو اصلی قلب و مغز از قبل به وجود آمدن این دنیا بوده، خداوند هم بین این دو همچنان جدال داره احساس و منطق ....
روزی ابلیس فرشته محبوب خداوند بود و سجده نکردن اون بر پدرمون خداوند رو خشمگین ساخت... اما تاحالا به چیزی دقت کردی؟
کنت کمی درنگ کرد و ایستاد و ملینا با جسارت حرف زد:
_ اینکه خدا انسان یک گناهی رو مرتکب شد و اون رو عذل کرد و به زمین فرستاد اما شیطان رو از پیش خودش روند درحالی که میتونست به بدترین سزای عملش برسونه...
یعنی میشه گفت خدا هنوز شیطان رو دوست داره؟
حرف های ملینا جدیدا بوی چیز های دیگری را میداد...همچون یک ملکه پرقدر حرفی را به زبان میآورد.
ملینا زیر لب گفت:
_ روحت هیچوقت قلبت رو ناامید نمیکنه!
بالاخره به در زیر زمین رسیدند، کاملیا روی تخت نشسته بود و به نقطه ای خیره شده بود ، فکرش دگرگون بود قلبش مدام دچار تردید می شد غم دوری از فرزندانش چیز کمی نبود.
میگان دستانش را در هم قفل کرده بود و به او خیره شده بود:
_ بهتره چیزی بخوری! بدنت ضعیف شده مدام دارم میبینم انرژی درونت و بدنت کم و کمتر میشه.... شیرت خشک داره میشه...!
کنت استیون دستانش مشت شد:
_ بهتره یه چیزی بخوری!
کاملیا صورتش را برگرداند، آن شادابی و طراوت یکسال گذشته کجا کوچ کرده بود؟ جای او دختری ماتم زده و افسرده به میان آمده بود .
کنت استیون بر خودش ساطع شد و گفت:
_ نمیخوام بچه های من گرسنه و ضعیف بمونن...
میدونم که هر چند وقت از شیر تو ام میخورند پس اونها نیاز دارن شیر مادرشون رو بخورند.
تو باید بخاطر بچه ها چیزی بخوری!
منم میرم مارسل و رافتالیا رو به جنگل ببرم توام بیا اونجا...
کاملیا صدایش پر از بغض و دلتنگی بود :
_ فقط بخاطر بچه هات غذا بخورم؟ یعنی مرگ و زندگی من مهم نیست؟
مهم بود ...خیلی ام مهم بود اما نباید او میفهمید...انگار غرور گذشته کنت استیون بازگشته بود:
_میرم بچه ها رو بیارم...!
در پشت سر خود بست. کاملیا با تمام باور هایش تنها شد
#پارت_256
درمیان هوای گرگ و میش صبح میگان سینی به دست را دیدند که سمت زیرزمین میرفت.
ملینا دستی به کمر زد و لبانش را تر کرد و گفت:
_ به نظرت وقتش نیست به بقیه زنده بودن اونو بگیم؟
حق با او بود دیگر پنهان کردن کاملیا نه برای کنت استیون و نه برای کارل هیچ معنایی نداشت و جز دوری فرزندانش از مادر خویش زجر کشی تمام بود.
کنت استیون سری تکان داد و سمت در زیرزمین رفت، دلش همواره بخشش کاملیا را میطلبید اما مغزش فرمان مخالفی را میداد...
ملینا زیر چشمی به او نگاه کرد و در کنارش قدم بر میداشت و گفت:
_جدال دو عضو اصلی قلب و مغز از قبل به وجود آمدن این دنیا بوده، خداوند هم بین این دو همچنان جدال داره احساس و منطق ....
روزی ابلیس فرشته محبوب خداوند بود و سجده نکردن اون بر پدرمون خداوند رو خشمگین ساخت... اما تاحالا به چیزی دقت کردی؟
کنت کمی درنگ کرد و ایستاد و ملینا با جسارت حرف زد:
_ اینکه خدا انسان یک گناهی رو مرتکب شد و اون رو عذل کرد و به زمین فرستاد اما شیطان رو از پیش خودش روند درحالی که میتونست به بدترین سزای عملش برسونه...
یعنی میشه گفت خدا هنوز شیطان رو دوست داره؟
حرف های ملینا جدیدا بوی چیز های دیگری را میداد...همچون یک ملکه پرقدر حرفی را به زبان میآورد.
ملینا زیر لب گفت:
_ روحت هیچوقت قلبت رو ناامید نمیکنه!
بالاخره به در زیر زمین رسیدند، کاملیا روی تخت نشسته بود و به نقطه ای خیره شده بود ، فکرش دگرگون بود قلبش مدام دچار تردید می شد غم دوری از فرزندانش چیز کمی نبود.
میگان دستانش را در هم قفل کرده بود و به او خیره شده بود:
_ بهتره چیزی بخوری! بدنت ضعیف شده مدام دارم میبینم انرژی درونت و بدنت کم و کمتر میشه.... شیرت خشک داره میشه...!
کنت استیون دستانش مشت شد:
_ بهتره یه چیزی بخوری!
کاملیا صورتش را برگرداند، آن شادابی و طراوت یکسال گذشته کجا کوچ کرده بود؟ جای او دختری ماتم زده و افسرده به میان آمده بود .
کنت استیون بر خودش ساطع شد و گفت:
_ نمیخوام بچه های من گرسنه و ضعیف بمونن...
میدونم که هر چند وقت از شیر تو ام میخورند پس اونها نیاز دارن شیر مادرشون رو بخورند.
تو باید بخاطر بچه ها چیزی بخوری!
منم میرم مارسل و رافتالیا رو به جنگل ببرم توام بیا اونجا...
کاملیا صدایش پر از بغض و دلتنگی بود :
_ فقط بخاطر بچه هات غذا بخورم؟ یعنی مرگ و زندگی من مهم نیست؟
مهم بود ...خیلی ام مهم بود اما نباید او میفهمید...انگار غرور گذشته کنت استیون بازگشته بود:
_میرم بچه ها رو بیارم...!
در پشت سر خود بست. کاملیا با تمام باور هایش تنها شد
فرشته جهنمی
#پارت_257
ملینا بیرون بود و میگان میخواست با او همراه بشود.
کاملیا از جایش برخواست ، مارسل و رافتالیا ی کوچکش در جنگل میان درختان و کمتر آبشار رنگین کمان منتظر او بود.
گویی بار نخست است که میخواست اورا ببیند.
قلبش در سینه اش می کوبید.
میگان دستش را جلو آورد و در دست او گذاشت ،گرم و لطیف بود مانند همیشه صورتی روشن و پوستش شفاف بود.
کاملیا دستش را فشرد و لبخندی زد ، از زیر زمین بیرون آمدند، شنل آبی رنگی دور خود پیچانده بود و آرام به سمت آبشار قدم بر میداشت، گویی نمیخواست کسی متوجه زنده بودن او بشود .
نگاهی به میگان انداخت ، او همیشه تنها بود و در کلبه اش به مطالعه و تمرین هر نوع طلسم میآموخت، گاهی به آفریقا مهاجرت میکرد که از تجربه بقیه بیشتر بیاموزد.
کاملیا:
_ میگان تو سختت نیست همیشه تنهایی؟
میگان نگاهش را از جلو نگرفت و لب زد :
_ من در گذشته فکر میکردم همیشه تنهام و به دنبال دوست بودم، اولین دوست من دنیز بود که از اون موقع متوجه رابط بودن خودم شدم...
کاملیا :
_خب؟
میگان:
_ اما خب مادرت خیلی مشکل ها داشت و از طرفی واندرمود تنها رابط قدرتمندی بود که قرن ها عمر کرده بود و اون نیاز به جانشین داشت..
زمانی که من کشف شدم دچار مشکل هایی زیادی با خودم شدم پس خودم رو در غاری حبس کردم و با خودم فکر کردم....
کاملیا منتظر حرف های او بود...
موهای کوتاه میگان در آسمان رقصان شد و لبخند ارامی زد و به منظره جلویش خیره شد پس ادامه داد:
_ در وهم و ترس منزله تاریکی ام تششاع زندگی همچون خورشیدی تابان در وجودم رخنه کرد...
در ژرف و اعماق وجودم چیزی را نهادم که ریشه اش استوار و پایه و اساسش از جنس جاودان بود... من به دنبال آرامش و درک روحی و خودشناسی پرداختم زمانی که دنبال روشنایی بودم آرامشم را در تاریکی پیدا کردم....
وقتی پای معجزه وسط باشه هیچوقت رو یک پرنس حساب باز مکن.فقط کافیه به جادوگر اعتماد کنی....!
کاملیا یکه خورد او هیچ وقت خودش را دوست نداشت، بلکه از خودش تنفر شدیدی داشت که جای تنفر را هیچ وقت نمیتوانست چیزی بگیرد.
میگان ایستاد و گفت:
_ میدونم به چی فکر میکنی!
اما ریسمان بین نفرت و عشق اندازه تار موی نازکه...
به روبه رویش که نگریست نفسش حبس شد، پدر و مادرش هردو ایستاده بودند، مادربزرگ و پدربزرگش در نزدیکی آبشار ایستاده بودند ...
چه کسی آنها را خبر کرده بود؟
ملینا به درخت شاهپسند تکیه داد بود و به شمشیر درون دستش نگاه میکرد ، پس کار خودش بود.
کریستوفر در نبود او انگار خیلی افسرده شده بود، به سویش پا تند کرد ، چشمانش را بست و منتظر سیلی از طرف پدرش بود اما...
ثانیه ای بعد او درآغوش پر مهر پدرش حضور داشت.
کریستوفر اورا تنگ به خود فشرد ، بغض مردانه اش ترکیده بود و شانه هایش تکان می خوردند.
از او جدا شد و تک تک اجزای صورتش را کنکاش کرد.
چشم های تا به تایش، مژگان فر و قهوه ای رنگ او و لب های گلبرگی اش را ...
دخترش لاغر و نحیف شده بود از میان پرده ای از اشک زمزمه کرد:
_ چقدر لاغر شدی بابا!
چرا چیزی نمیخوردی توام دلت تنگ شده بود نفس کریس؟
قطرات اشک یکی پس از دیگری بر گونه او می غلطید و سرش را به سرعت بالا و پایین کرد..
_ دلم براتون تنگ شده بود بابا!
بغضش با صدا شکست و خودش را در آغوش کریس انداخت.
به یاد کودکی هایش که همیشه از تنهایی به آغوش پر مهر پدرش پناه میبرد گریست...
#پارت_257
ملینا بیرون بود و میگان میخواست با او همراه بشود.
کاملیا از جایش برخواست ، مارسل و رافتالیا ی کوچکش در جنگل میان درختان و کمتر آبشار رنگین کمان منتظر او بود.
گویی بار نخست است که میخواست اورا ببیند.
قلبش در سینه اش می کوبید.
میگان دستش را جلو آورد و در دست او گذاشت ،گرم و لطیف بود مانند همیشه صورتی روشن و پوستش شفاف بود.
کاملیا دستش را فشرد و لبخندی زد ، از زیر زمین بیرون آمدند، شنل آبی رنگی دور خود پیچانده بود و آرام به سمت آبشار قدم بر میداشت، گویی نمیخواست کسی متوجه زنده بودن او بشود .
نگاهی به میگان انداخت ، او همیشه تنها بود و در کلبه اش به مطالعه و تمرین هر نوع طلسم میآموخت، گاهی به آفریقا مهاجرت میکرد که از تجربه بقیه بیشتر بیاموزد.
کاملیا:
_ میگان تو سختت نیست همیشه تنهایی؟
میگان نگاهش را از جلو نگرفت و لب زد :
_ من در گذشته فکر میکردم همیشه تنهام و به دنبال دوست بودم، اولین دوست من دنیز بود که از اون موقع متوجه رابط بودن خودم شدم...
کاملیا :
_خب؟
میگان:
_ اما خب مادرت خیلی مشکل ها داشت و از طرفی واندرمود تنها رابط قدرتمندی بود که قرن ها عمر کرده بود و اون نیاز به جانشین داشت..
زمانی که من کشف شدم دچار مشکل هایی زیادی با خودم شدم پس خودم رو در غاری حبس کردم و با خودم فکر کردم....
کاملیا منتظر حرف های او بود...
موهای کوتاه میگان در آسمان رقصان شد و لبخند ارامی زد و به منظره جلویش خیره شد پس ادامه داد:
_ در وهم و ترس منزله تاریکی ام تششاع زندگی همچون خورشیدی تابان در وجودم رخنه کرد...
در ژرف و اعماق وجودم چیزی را نهادم که ریشه اش استوار و پایه و اساسش از جنس جاودان بود... من به دنبال آرامش و درک روحی و خودشناسی پرداختم زمانی که دنبال روشنایی بودم آرامشم را در تاریکی پیدا کردم....
وقتی پای معجزه وسط باشه هیچوقت رو یک پرنس حساب باز مکن.فقط کافیه به جادوگر اعتماد کنی....!
کاملیا یکه خورد او هیچ وقت خودش را دوست نداشت، بلکه از خودش تنفر شدیدی داشت که جای تنفر را هیچ وقت نمیتوانست چیزی بگیرد.
میگان ایستاد و گفت:
_ میدونم به چی فکر میکنی!
اما ریسمان بین نفرت و عشق اندازه تار موی نازکه...
به روبه رویش که نگریست نفسش حبس شد، پدر و مادرش هردو ایستاده بودند، مادربزرگ و پدربزرگش در نزدیکی آبشار ایستاده بودند ...
چه کسی آنها را خبر کرده بود؟
ملینا به درخت شاهپسند تکیه داد بود و به شمشیر درون دستش نگاه میکرد ، پس کار خودش بود.
کریستوفر در نبود او انگار خیلی افسرده شده بود، به سویش پا تند کرد ، چشمانش را بست و منتظر سیلی از طرف پدرش بود اما...
ثانیه ای بعد او درآغوش پر مهر پدرش حضور داشت.
کریستوفر اورا تنگ به خود فشرد ، بغض مردانه اش ترکیده بود و شانه هایش تکان می خوردند.
از او جدا شد و تک تک اجزای صورتش را کنکاش کرد.
چشم های تا به تایش، مژگان فر و قهوه ای رنگ او و لب های گلبرگی اش را ...
دخترش لاغر و نحیف شده بود از میان پرده ای از اشک زمزمه کرد:
_ چقدر لاغر شدی بابا!
چرا چیزی نمیخوردی توام دلت تنگ شده بود نفس کریس؟
قطرات اشک یکی پس از دیگری بر گونه او می غلطید و سرش را به سرعت بالا و پایین کرد..
_ دلم براتون تنگ شده بود بابا!
بغضش با صدا شکست و خودش را در آغوش کریس انداخت.
به یاد کودکی هایش که همیشه از تنهایی به آغوش پر مهر پدرش پناه میبرد گریست...
فرا رسیدن ماه محرم را به همه دوستان تسلیت عرض میکنم😔🙏
دوستان در این چند روز به دلیل محرم پارت گذاری کمتره😔
دوستان در این چند روز به دلیل محرم پارت گذاری کمتره😔
فرشته جهنمی
#پارت_258
به یاد کودکی هایش که همیشه از تنهایی به آغوش پر مهر پدرش پناه میبرد گریست...
همه چیز برای شخصی چون کاملیا سخته و طاقت فرسا بود، مخصوصا زمانی که کودکانش را نداشت و شیرش از نوک سینه اش میچکید و عضلات سینه اش سفت میشد، دردش را شبهای زیادی گذراند و اشک ریخت تا که روزی دوباره کودکانش را ببیند. بعد از مدتی، درحالی که با انگشتان لرزانش اشکهای خود را کنار میزد به افراد دیگر نگریست... هرکدام به نوعی خوشحال بودند و مادرش با ذوق او را در آغوش میگرفت.
زمانی که همه را دید وجود چند نفر را حس کرد؛ پس کودکانش کجاست؟ همین سوال را هم بر زبان آورد
کاملیا- پس بچهها...
کنتاستیون- اونجاست
سر چرخاند و به کنتاستیونی که هنوز هم نگاهش سنگین بود خیره ماند، داشت به سمت چپشان اشاره میکرد و زمانی که رد اشارهی او را گرفت... یک مرد جوانی را دید که آرام به سویشان قدم برمیدارد، مردی با قدی بلند و اندامی باریک به اینگونه که یک پریزاد یا چنین چیزی باشد، نسیم آرام موهای بلوطی رنگ مرد که تا سرشانههایش میرسید را به بازی گرفته بود و با آن پیراهن روشن و لبخند زیبایش همه رو محسور میکرد. لازم نبود فکر کند تا بیاد بیاوردش؛ او لیوای بود!
لیوای درحالی که یک دستش را با پارچهای بسته بود و بنظر میرسید آسیب دیده باشد، با دست دیگرش چیزی مانند یک گهوارهای که به پایش چرخ بسته باشند را گرفته بود و به سویشان میآورد.
برای یک لحظه زمین و زمان به دور سرش چرخید و تلنگری خورد اما به موقع خود را نگهداشت؛ اشک مانند یک چشمهی جوشان در دیدگاهش جوشید و پردهی چشمانش را پر کرد. درحالی که دستش را بر روی قلب خود میفشرد آرام زمزمه کرد- بچم...
لیوای لبخند محجوبی زد و گفت- خوشحالم میبینمت میکا، بیا این دوتا بچه رو بگیر
کاملیا قدمهایش را تندتر کرد و به سویشان رفت، آندو را در دستانش گرفت و بوسید..
دخترک اشک میریخت و دو کودکش را در آغوش خود میفشرد؛ رافتالیا با دیدن و در عاشق گرفته شدنش توسط کاملیا تنها با چشمانی متعجب به او مینگریست اما مارسل از همان لحظه که او را بغل گرفت؛ مدام غر میزد و با لجبازی مشتهای کوچکش را به سر و صورت کاملیا میکوبند تا از آغوش او فرار کند و دنبال شیطنت خود باشد.
همه از دیدن این صحنه، اشک در چشمانشان جمع شد اما برای کنتاستیون اینگونه نبود، بعد از یکسال تمام که او در انتظار کاملیا روز و شب گذراند؛ حال که او را یافته بود کاملیا از او میترسید و دوری میکرد. اما دورهی ماهانه و آن بوی خون لعنتی هم باعث میشد کنتاستیون از او فاصله بگیرد.
نگاهش را با کلافگی از کاملیا گرفت و به ملینایی که بیخیال به درختی تکیه داده بود و با سر پوتینهای چرمش به خاک و کلوخ های زمین ضربهای آرامی زد، خیره شد. ملینا همیشه آزاد بود، بدون هیچ تفاوت و انتظاری از دیگران به تنهایی زندگی میکرد و حتی میشد گفت زندگیاش یک تکرار منتظم بود که هیچ تغییری رد فرایندش رخ نمیداد، برعکس کنتاستیون که هر لحظه امکان داشت جسمش توسط شیاطین تسخیر شود و بعد خدا می دانست چه جهنمی به پا میافتاد.
#پارت_258
به یاد کودکی هایش که همیشه از تنهایی به آغوش پر مهر پدرش پناه میبرد گریست...
همه چیز برای شخصی چون کاملیا سخته و طاقت فرسا بود، مخصوصا زمانی که کودکانش را نداشت و شیرش از نوک سینه اش میچکید و عضلات سینه اش سفت میشد، دردش را شبهای زیادی گذراند و اشک ریخت تا که روزی دوباره کودکانش را ببیند. بعد از مدتی، درحالی که با انگشتان لرزانش اشکهای خود را کنار میزد به افراد دیگر نگریست... هرکدام به نوعی خوشحال بودند و مادرش با ذوق او را در آغوش میگرفت.
زمانی که همه را دید وجود چند نفر را حس کرد؛ پس کودکانش کجاست؟ همین سوال را هم بر زبان آورد
کاملیا- پس بچهها...
کنتاستیون- اونجاست
سر چرخاند و به کنتاستیونی که هنوز هم نگاهش سنگین بود خیره ماند، داشت به سمت چپشان اشاره میکرد و زمانی که رد اشارهی او را گرفت... یک مرد جوانی را دید که آرام به سویشان قدم برمیدارد، مردی با قدی بلند و اندامی باریک به اینگونه که یک پریزاد یا چنین چیزی باشد، نسیم آرام موهای بلوطی رنگ مرد که تا سرشانههایش میرسید را به بازی گرفته بود و با آن پیراهن روشن و لبخند زیبایش همه رو محسور میکرد. لازم نبود فکر کند تا بیاد بیاوردش؛ او لیوای بود!
لیوای درحالی که یک دستش را با پارچهای بسته بود و بنظر میرسید آسیب دیده باشد، با دست دیگرش چیزی مانند یک گهوارهای که به پایش چرخ بسته باشند را گرفته بود و به سویشان میآورد.
برای یک لحظه زمین و زمان به دور سرش چرخید و تلنگری خورد اما به موقع خود را نگهداشت؛ اشک مانند یک چشمهی جوشان در دیدگاهش جوشید و پردهی چشمانش را پر کرد. درحالی که دستش را بر روی قلب خود میفشرد آرام زمزمه کرد- بچم...
لیوای لبخند محجوبی زد و گفت- خوشحالم میبینمت میکا، بیا این دوتا بچه رو بگیر
کاملیا قدمهایش را تندتر کرد و به سویشان رفت، آندو را در دستانش گرفت و بوسید..
دخترک اشک میریخت و دو کودکش را در آغوش خود میفشرد؛ رافتالیا با دیدن و در عاشق گرفته شدنش توسط کاملیا تنها با چشمانی متعجب به او مینگریست اما مارسل از همان لحظه که او را بغل گرفت؛ مدام غر میزد و با لجبازی مشتهای کوچکش را به سر و صورت کاملیا میکوبند تا از آغوش او فرار کند و دنبال شیطنت خود باشد.
همه از دیدن این صحنه، اشک در چشمانشان جمع شد اما برای کنتاستیون اینگونه نبود، بعد از یکسال تمام که او در انتظار کاملیا روز و شب گذراند؛ حال که او را یافته بود کاملیا از او میترسید و دوری میکرد. اما دورهی ماهانه و آن بوی خون لعنتی هم باعث میشد کنتاستیون از او فاصله بگیرد.
نگاهش را با کلافگی از کاملیا گرفت و به ملینایی که بیخیال به درختی تکیه داده بود و با سر پوتینهای چرمش به خاک و کلوخ های زمین ضربهای آرامی زد، خیره شد. ملینا همیشه آزاد بود، بدون هیچ تفاوت و انتظاری از دیگران به تنهایی زندگی میکرد و حتی میشد گفت زندگیاش یک تکرار منتظم بود که هیچ تغییری رد فرایندش رخ نمیداد، برعکس کنتاستیون که هر لحظه امکان داشت جسمش توسط شیاطین تسخیر شود و بعد خدا می دانست چه جهنمی به پا میافتاد.
Audio
فرشته جهنمی
#پارت_259
🙏موسیقی همراه با پارت🙏
دوستان این یک صوت برای صحنه تقریبا ترسناکه، و خب از اونجایی که محرکه این صوت ایرادی ندارد چون بیکلامه...
پس پارت رو همراهش گوش بدید و بخونید.
#music
#فرشته_جهنمی
#پارت_259
🙏موسیقی همراه با پارت🙏
دوستان این یک صوت برای صحنه تقریبا ترسناکه، و خب از اونجایی که محرکه این صوت ایرادی ندارد چون بیکلامه...
پس پارت رو همراهش گوش بدید و بخونید.
#music
#فرشته_جهنمی
فرشته جهنمی
#پارت_259
لطفاً همراه با موسیقی
..
.෴℘෴.
در گذشته هیچ چیزی وجود نداشت، آغاز هر پلیدی در بین عالمیان زمانی شکل گرفت که موجودی به اسم «انسان» وارد عرصه آفرینش شد؛ موجوداتی که قادر بودند از عدم و پوچی به فراتر از هر حضوری در هزارههای بُعد دیگر از دنیوی دست پیدا کنند! ذهنی هوشیارتر از ابلیس، قدرت عظیمتر از شیاطین تنها در ذهن یک انسان سازگاری دارند...
و در حقیقت، انسان بزرگترین دشمن دربرابر همگان محسوب میشد.
گاه میتوانستند منشأ تمام پلیدی دنیا شوند و گاه ارزشمندترین مخلوق الهی!
انسان، گاهی شیطانیست در کالبد جسم یک آدم؛ شیطانی که زادهی وجود خودشان هستند و جهان با هر رویدادی از سوی این مخلوقات شگفتزده شدند؛ به راستی خطرناکترین و توانمندترین صلاح عالم، در تخیلی از ذهنیت منحوس یک انسان شکل میگیرد!
آیااو هم جزئی از این مخلوقات محسوب میشد! آیا میتوانست خود را انسان بگوید؟! آرام قدم برداشت و وارد تالاری از خون شد، تالاری با دیوارههای از خون که مانند یک لجنزار و لخته های غلیظی بر دیوارههایش میلغزید؛ صدایشان را میشنوید
صدای مبهوت و منحوس نیایش شیاطین را... صدایی که از فرسنگها دورتر در گوش اهریمنان نجوا میشود تا بپا خیزند، کمی جلوتر رفت و پاهای بلندش در دریاچهای سرخ رنگ فرو رفت، آنها را حس میکرد که در گوشه و کنار های قسمت تاریک از دخمههایشان بیرون میآیند؛ صدای کشیده شدن انگشتان بلند آن موجودات تاریک بر روی دیوارههای سنگی عمارت خونین و آن زیر زمین دهشتناک، اگرچه بادی نمیوزید سرما را به جانش انداخت. او انرژی تاریک و مخوفی از پس آن دیوارههای بلند و شوم حس میکرد! گویا یک تودهای از سیاهی قابل انکاری به دور آن مکان تجمع یافته باشد.
در زیر زمین رایحهی عجیبی پیچیده بود؛ مثل آن میماند که در گوشهای از فضای بیکرانش که انتها و ابتدای تاریکش را مشخص نمیکرد، گوشت گندیده شده و تعفنآور مانند لجنزار جمع شده باشد. آنقدر آن رایحه بوی بدی داشت که نمیتوانست نفس بکشد... اگرچه همین حالا هم ارادهای بر روی جسم خود نداشت! زمانی به خودش آمد که خود را مقابل عمارت کارل، درحالی که بی هیچ فکری به سوی زیر زمین میرود دید.
نمیتوانست فریاد بکشد و نه حرفی برند؛ گویا دستوراتی که از سمت ذهنش ساطع میشد دیگر اعضای بدنش رد میکردند و جسمش توسط نیروی بالقوهای هدایت میشود. کم کم فضا تاریک اطراف روشنتر شد، نمیتوانست دیگر اعضای خود را وادار به ایستادن بکند اما تنها میتوانست سر خودش را برچاند و اطراف را ببیند، مقابل خود سلولهایی را دید که در پس هر تیرگیاش آوایی مبهم و موجودی بیهیچ شباهتی به دیگر موجودات میجنبد. این دیگر چه کابوسی بود؟ چه کسی او را به زیر زمین فراخواند؟
#پارت_259
لطفاً همراه با موسیقی
..
.෴℘෴.
در گذشته هیچ چیزی وجود نداشت، آغاز هر پلیدی در بین عالمیان زمانی شکل گرفت که موجودی به اسم «انسان» وارد عرصه آفرینش شد؛ موجوداتی که قادر بودند از عدم و پوچی به فراتر از هر حضوری در هزارههای بُعد دیگر از دنیوی دست پیدا کنند! ذهنی هوشیارتر از ابلیس، قدرت عظیمتر از شیاطین تنها در ذهن یک انسان سازگاری دارند...
و در حقیقت، انسان بزرگترین دشمن دربرابر همگان محسوب میشد.
گاه میتوانستند منشأ تمام پلیدی دنیا شوند و گاه ارزشمندترین مخلوق الهی!
انسان، گاهی شیطانیست در کالبد جسم یک آدم؛ شیطانی که زادهی وجود خودشان هستند و جهان با هر رویدادی از سوی این مخلوقات شگفتزده شدند؛ به راستی خطرناکترین و توانمندترین صلاح عالم، در تخیلی از ذهنیت منحوس یک انسان شکل میگیرد!
آیااو هم جزئی از این مخلوقات محسوب میشد! آیا میتوانست خود را انسان بگوید؟! آرام قدم برداشت و وارد تالاری از خون شد، تالاری با دیوارههای از خون که مانند یک لجنزار و لخته های غلیظی بر دیوارههایش میلغزید؛ صدایشان را میشنوید
صدای مبهوت و منحوس نیایش شیاطین را... صدایی که از فرسنگها دورتر در گوش اهریمنان نجوا میشود تا بپا خیزند، کمی جلوتر رفت و پاهای بلندش در دریاچهای سرخ رنگ فرو رفت، آنها را حس میکرد که در گوشه و کنار های قسمت تاریک از دخمههایشان بیرون میآیند؛ صدای کشیده شدن انگشتان بلند آن موجودات تاریک بر روی دیوارههای سنگی عمارت خونین و آن زیر زمین دهشتناک، اگرچه بادی نمیوزید سرما را به جانش انداخت. او انرژی تاریک و مخوفی از پس آن دیوارههای بلند و شوم حس میکرد! گویا یک تودهای از سیاهی قابل انکاری به دور آن مکان تجمع یافته باشد.
در زیر زمین رایحهی عجیبی پیچیده بود؛ مثل آن میماند که در گوشهای از فضای بیکرانش که انتها و ابتدای تاریکش را مشخص نمیکرد، گوشت گندیده شده و تعفنآور مانند لجنزار جمع شده باشد. آنقدر آن رایحه بوی بدی داشت که نمیتوانست نفس بکشد... اگرچه همین حالا هم ارادهای بر روی جسم خود نداشت! زمانی به خودش آمد که خود را مقابل عمارت کارل، درحالی که بی هیچ فکری به سوی زیر زمین میرود دید.
نمیتوانست فریاد بکشد و نه حرفی برند؛ گویا دستوراتی که از سمت ذهنش ساطع میشد دیگر اعضای بدنش رد میکردند و جسمش توسط نیروی بالقوهای هدایت میشود. کم کم فضا تاریک اطراف روشنتر شد، نمیتوانست دیگر اعضای خود را وادار به ایستادن بکند اما تنها میتوانست سر خودش را برچاند و اطراف را ببیند، مقابل خود سلولهایی را دید که در پس هر تیرگیاش آوایی مبهم و موجودی بیهیچ شباهتی به دیگر موجودات میجنبد. این دیگر چه کابوسی بود؟ چه کسی او را به زیر زمین فراخواند؟
سلامتی بچه های افغانستان🇦🇫
سلامتی کارت های اقامت توی جیبشون...🖇
سلامتی تیپ و ظاهرشون که کم نداره...😎
سلامتی وقتایی که تو مهمونیا مثل بچه پولدارا تیپ میزنن و فردا صبح زود با لباس گچ کاری میرن سر کار...😉
سلامتی موهای رنگ کردشون...💇♂
سلامتی اکیپ های چند نفرشون که انگار همه با هم مثل داداشن...👬
سلامتی بوله بوله گفتناشون که از زبونشون نمی افته...🤞
سلامتی لبای خندونشون...🕺
سلامتی چشمای کره ای شون...👀
سلامتی مردونگی شون که کمرشون خم نشد زیر بار مشکلات...👊
سلامتی قلبای مهربونشون که یه عشق دارن...❤️
سلامتی عشقشون...❤️
سلامتی دخترای افغانستان🇦🇫
سلامتی خوشکلیشون...👸
سلامتی کد بانویشون که هیچی کم ندارن...🧕
دلهای پر غصه شون...💔
سلامتی خندیدنای یواشکی شون...💃
گریه های پنهانشون...😔
سلامتی باکلاسیشون...😌
سلامتی حجب و حیاشون...😘
سلامتی این که دل یکی از هموطناشون پیششه...😍
سلامتی درسخوندناشون...👩💻
سلامتی آرایشای سادشون که خیلی بهشون میاد...💇♀
سلامتی پاکدامنیشون...❣
سلامتی غصه الانشون😔🖤
سلامتی همشون...🇦🇫
سلامتی همتون....🇦🇫
سلامتی کارت های اقامت توی جیبشون...🖇
سلامتی تیپ و ظاهرشون که کم نداره...😎
سلامتی وقتایی که تو مهمونیا مثل بچه پولدارا تیپ میزنن و فردا صبح زود با لباس گچ کاری میرن سر کار...😉
سلامتی موهای رنگ کردشون...💇♂
سلامتی اکیپ های چند نفرشون که انگار همه با هم مثل داداشن...👬
سلامتی بوله بوله گفتناشون که از زبونشون نمی افته...🤞
سلامتی لبای خندونشون...🕺
سلامتی چشمای کره ای شون...👀
سلامتی مردونگی شون که کمرشون خم نشد زیر بار مشکلات...👊
سلامتی قلبای مهربونشون که یه عشق دارن...❤️
سلامتی عشقشون...❤️
سلامتی دخترای افغانستان🇦🇫
سلامتی خوشکلیشون...👸
سلامتی کد بانویشون که هیچی کم ندارن...🧕
دلهای پر غصه شون...💔
سلامتی خندیدنای یواشکی شون...💃
گریه های پنهانشون...😔
سلامتی باکلاسیشون...😌
سلامتی حجب و حیاشون...😘
سلامتی این که دل یکی از هموطناشون پیششه...😍
سلامتی درسخوندناشون...👩💻
سلامتی آرایشای سادشون که خیلی بهشون میاد...💇♀
سلامتی پاکدامنیشون...❣
سلامتی غصه الانشون😔🖤
سلامتی همشون...🇦🇫
سلامتی همتون....🇦🇫
Flower Leaf Procession
Arrowwood
اهنگ پارت
توجه کنید که با اهنگ بخونید
توجه کنید که با اهنگ بخونید
فرشته جهنمی
#پارت_260
تنش به رعشه افتاده بود و نفس هایش کشدار شده بودند، سینه اش همچون یک تکه سنگ سنگین بود. نیروی جاذب اورا به سمت خود فرا میخواند ، شیاطین درون سلول یکی پس از دیگری بر روی زمین درست روبه نوک انگشتان پایش پرت و به حالت سجده میافتادند.
اینجا دگر کجا بود ؟
از میان تک تک سلول های تاریک عبور میکرد بدون هیچ هدف بدون هیچ اراده فقط گام بر میداشت.
از میان سنگ های سلول ها خزه های سبز راه کشیده بودند بوی تعفن آور همچون آورد و و لجن در اطراف به استشمام میرسید.
به دیواری رسید که ثانیه ای بعد دیوار آرام از هم شکافت، زمین زیر پایش لرزید صدای موجودات اهریمن به پا خیست و همه به سمت شکافت سجده میکردند و گاه بر میخواستند و کلماتی را ادا میکردند و دوباره از نو سجده می افتادند.
باد سردی اطرافش را احاطه کرد ،در مقابل دیدگانش چیزی جز تاریکی نمیدید، ترسیده بود برای اولین بارش نمیدانست چه کند، دوباره آن حس وحشتناک همچون زالو به گوشت تنش چسبیده بود و خونش را میمکید.
دستانش را مشت کرد ، پاهایش دو مرتبه به طور خودکار به راه افتاده بودند.
ترسیدن فایده نداشت او میدانست چه چیزی در انتظارش است..... او منتظر همه ی ماست!
چشمانش هیچ چیز جز تاریکی را نمیدید، او میدانست به این مکان به هر وجه ممکن می آید...او میدانست اما چیزی که نمیدانست این بود چرا حال و او اکنون چه میخواهد؟
در تاریکی و ظلمت جهنم دره ای برای چندمین بار به دام افتاده بود.. ظلمت و تاریکی هیچ وقت باعث ستم نیست گاه میشود از آن همچون تاریکی شب یاد کرد که هلول ماه به زیبایی خورشید در آن میدرخشد...
حاله ای نارنجی رنگ را از دور میدید....
نور های سرخ رنگ و نارنجی رنگ اتش از دور به چشم میخورد....
انسان هایی با شنل های قرمز رنگ بلند قد همه دور هم زانو زده بودند و چیزی زیر لب زمزمه میکردند...
با صدای پای او هیچ کس به سمت او برنگشت، هیچ یک از آنها از نیایش خود دست برنداشتند...
همه آرام بر روی دوپای خود ایستادند، شش نفر بودند هر سه به هر جهت گام برداشتند و راه را برایش گشودند.
محفلی که هر گوشه اش مشعل بزرگ روشن گردیده بود و سه پلکانی مانند دایره بر سکویی میخورد و در اخر مبدا آنجا....
چشمی بزرگ به اندازه یک قایق نصب شده میان زمین و هوا بود....
#پارت_260
تنش به رعشه افتاده بود و نفس هایش کشدار شده بودند، سینه اش همچون یک تکه سنگ سنگین بود. نیروی جاذب اورا به سمت خود فرا میخواند ، شیاطین درون سلول یکی پس از دیگری بر روی زمین درست روبه نوک انگشتان پایش پرت و به حالت سجده میافتادند.
اینجا دگر کجا بود ؟
از میان تک تک سلول های تاریک عبور میکرد بدون هیچ هدف بدون هیچ اراده فقط گام بر میداشت.
از میان سنگ های سلول ها خزه های سبز راه کشیده بودند بوی تعفن آور همچون آورد و و لجن در اطراف به استشمام میرسید.
به دیواری رسید که ثانیه ای بعد دیوار آرام از هم شکافت، زمین زیر پایش لرزید صدای موجودات اهریمن به پا خیست و همه به سمت شکافت سجده میکردند و گاه بر میخواستند و کلماتی را ادا میکردند و دوباره از نو سجده می افتادند.
باد سردی اطرافش را احاطه کرد ،در مقابل دیدگانش چیزی جز تاریکی نمیدید، ترسیده بود برای اولین بارش نمیدانست چه کند، دوباره آن حس وحشتناک همچون زالو به گوشت تنش چسبیده بود و خونش را میمکید.
دستانش را مشت کرد ، پاهایش دو مرتبه به طور خودکار به راه افتاده بودند.
ترسیدن فایده نداشت او میدانست چه چیزی در انتظارش است..... او منتظر همه ی ماست!
چشمانش هیچ چیز جز تاریکی را نمیدید، او میدانست به این مکان به هر وجه ممکن می آید...او میدانست اما چیزی که نمیدانست این بود چرا حال و او اکنون چه میخواهد؟
در تاریکی و ظلمت جهنم دره ای برای چندمین بار به دام افتاده بود.. ظلمت و تاریکی هیچ وقت باعث ستم نیست گاه میشود از آن همچون تاریکی شب یاد کرد که هلول ماه به زیبایی خورشید در آن میدرخشد...
حاله ای نارنجی رنگ را از دور میدید....
نور های سرخ رنگ و نارنجی رنگ اتش از دور به چشم میخورد....
انسان هایی با شنل های قرمز رنگ بلند قد همه دور هم زانو زده بودند و چیزی زیر لب زمزمه میکردند...
با صدای پای او هیچ کس به سمت او برنگشت، هیچ یک از آنها از نیایش خود دست برنداشتند...
همه آرام بر روی دوپای خود ایستادند، شش نفر بودند هر سه به هر جهت گام برداشتند و راه را برایش گشودند.
محفلی که هر گوشه اش مشعل بزرگ روشن گردیده بود و سه پلکانی مانند دایره بر سکویی میخورد و در اخر مبدا آنجا....
چشمی بزرگ به اندازه یک قایق نصب شده میان زمین و هوا بود....