(رمان)A collection of dark novels
www.SongSara.Net – Secret Garden - 05 Dreamcatcher
دوستان این دو موسیقی رو پشت سر هم گوش بدید اگر اولی تموم شد دومی رو پلی کنین👍
مخصوص پارت۲۱۷و۲۱۸
مخصوص پارت۲۱۷و۲۱۸
(رمان)A collection of dark novels
www.SongSara.Net – Secret Garden - 05 Dreamcatcher
فرشته جهنمی
#پارت_217
با دیدن چشمان بسته شدهی کاملیا سکوت کردند... همه با حالتی شوکه خیره ماندن، کنتاستیون حتی دیگر اشکی هم نریخت و چیزی نگفت؛او کلمات قلبش را گُم کرده بود. دو کودک با خوردن شیر مادرشان ساکت شدند و تنها نفسهای تند کریستوفر که بر روی زانو افتاده سکوت اتاق را میشکست، چشم های کنت سرخ و ملتهب بود، با وجود این قد و قامت و بدن ورزیده، با وجود اینکه او آلفای بزرگ گرگینهها و همچنین یک نگهبان بود، در این لحظات میشد مظلومیت کودکانه ای در او دید. کنتاستیون در کودکی هلسی را از دست داد و حالا دوباره یک هلسی دیگر را هم برای همیشه از دست داده بود؛ نگاهش را از کودکان برداشت و به کاملیا نگریست. دید که ساکن است و هیچ حرکتی نمیکند.حتی دیگر بوی معطر نفسهای کاملیا در هوا جریان نداشت، دید که میگان کودکان را از آغوش کاملیا برداشت و پارچهای سفید رنگی را بر جسم خونآلود کاملیا کشید، اما چشمها از دیدن حقایق سر باز میکردند!
میگان- متأسفم
کنتاستیون برای لحظهای حس کرد توان نفس کشیدن را ندارد، زانوهایش نتوانستند وزنش را تحمل کنند، غم و شوک او را خم کرد و زمین انداخت. نمیتوانست از بستر خونین کاملیا چشم بردارد. هرچند که زندگی هیچ وقت برای کنت اهمییت نداشت و به دنبال گرفتن انتقام بود، اما کاملیا برای کنت بسیار مهم بود، انقدری که اکنون حس میکرد ظرفیت تحمل این شوک را ندارد. سکوت تمام فضای اتاق را در برگرفت و نفهمید کی و چگونه افرادی آمدند و جسم به خون نشستهی کاملیا را در تابوتی چوبین قرار دادند؛ لحظات دیوانهوار و غیر قابل تحمل بود، دیگر نه کسی اشکی ریخت و نه حرفی زد.
دوباره به لایمون برگشتند و طولی نکشید که خبر مرگ کاملیا تمام لایمون پخش شد!
برای او خیلی چیزها دیگر معنایی نداشت، فکر میکرد با پیدا کردن میرانکا... مادر واقعیاش خوشحال باشد اما نبود کاملیا او را غمگینتر میکرد.تصور آینده ی بدون کاملیا، تصور تمام دقایق و لحظاتی که قرار بود یک دلتنگی عمیق بیپایان در سینهاش سنگینی کند، غیرممکن بنظر میرسید! او حتی فرصت نکرد یکبار هم که شده به کاملیا بگوید عاشقش شده!
در آستانهی غروب، مراسم تدفین انجام شد، تابوت او را دقیقا در کنار قبر روبیت به خاک سپردند... آن قسمت پر شده بود از افرادی که برای مراسم تدفین آخرین نواده نرویس آمدهاند، نسیم ملایمی میوزید و همراه خود رایحهی محسور کنندهای آورد به زیر مشامش خزید؛ همراه با بغض، نفس عمیقی کشید و این بو سوراخهای بینیاش را پر کرد، چیزی مانند مخلوطی از گلهای وحشی که زیر چکمههایش، در چمنزار روییده، شاید هم کمی شیرین و گرم! در ذهنش به دنبال عطر تن کاملیا میگشت اما هربار ناامیدتر از قبل میشود و تابوت همسر جوانش مانند یک سیاهی در حقیقت زندگیاش نمایانگر میشد.
نور خورشید توانست به سرعت لابهلای درختان نفوذ کند؛ دستش را بر سینه روی قلبش فشرد، پاهایش می لرزید و با خفگی نفس می کشید.
انگار ادم های دورش تبدیل به سایه و شبح شدند، نمیفهمید چه میگویند و این همه تکاپو برای چیست. اصلا حال درستی نداشت، به وضوح از پا افتاده بود!
او دیگر چطور زندگی کند؟ وقتی به چهرههای یخزدهی کریستوفر و دنیز و ملینا مینگریست به وضوح پیدا بود که آنها هم وضعی مشابه به او دارند؛ آنقدر این واقعه غیرقابل باور بود که کسی نمیتوانست بپذیرد که یک هلسی دیگر از بین رفته باشد. حتی ملینا هم بعد از شنیدن خبر مرگ کاملیا نه اشکی ریخت و نه حرفی زد، اما در قاب چشمانش یک دنیا غم شناور بود. کارل نوزادان را برایش آورد، صدای تیز جیغ و گریههای کودکان انگار به مغز او چنگ میانداخت، اصلا نمیتوانست تحملش کند! درحالی که همه انتظار داشتند او عاشق آخرین بازماندهها از کاملیا باشد، اما کنت از این دو کودک متنفر بود و آنها را دلیل مرگ کاملیا میدانست. شاید زیادی جوان بود برای اینکه دوباره تنها خانوادهاش را از دست بدهد. کنتاستیون زیادی بی تجربه و خام درباره به دوش کشیدن این غم بود. چون دلیل دیگری پیدا نمیکرد که حالش اینقدر بد باشد! واقعا از پا در آمده بود هیچ مقاومتی نداشت! در ذهنش دنبال مقصر میگشت اما انگار همه مقصر بودند! به انتقام فکر میکرد ولی به بنبست میرسید. درحالی که دو کودک را بر روی بازوان خود گرفته بود دردی به وسعت یک دریا در سینه داشت، لباسی تیره و چروکیده، وضعی خراب و درمانده، جوانی که در اوج جوانی شکسته بود!
حتی دیگر نمیتوانست اشک بریزد، فقط مقابل قبر کاملیا ایستاده بود و به خاکهایی که دیگران روی تابوت ریخته بودند نگاه میکرد.
لبهایش که هنوز در اثر شوک نیمه باز ماند، نگاهش خیره به خاکهایی که بر قبر ریخته میشد، لحظه ای انگار روح از کالبدش جدا شد. زمان ایستاد و او از درون احساس تهی شدن کرد.
به پایان رسید؟ او میخواست انتقام بگیرد اما خودش بیشتر آسیب دید! هربار که از خدایش درخواست کمک کرد ناامید شد.
#پارت_217
با دیدن چشمان بسته شدهی کاملیا سکوت کردند... همه با حالتی شوکه خیره ماندن، کنتاستیون حتی دیگر اشکی هم نریخت و چیزی نگفت؛او کلمات قلبش را گُم کرده بود. دو کودک با خوردن شیر مادرشان ساکت شدند و تنها نفسهای تند کریستوفر که بر روی زانو افتاده سکوت اتاق را میشکست، چشم های کنت سرخ و ملتهب بود، با وجود این قد و قامت و بدن ورزیده، با وجود اینکه او آلفای بزرگ گرگینهها و همچنین یک نگهبان بود، در این لحظات میشد مظلومیت کودکانه ای در او دید. کنتاستیون در کودکی هلسی را از دست داد و حالا دوباره یک هلسی دیگر را هم برای همیشه از دست داده بود؛ نگاهش را از کودکان برداشت و به کاملیا نگریست. دید که ساکن است و هیچ حرکتی نمیکند.حتی دیگر بوی معطر نفسهای کاملیا در هوا جریان نداشت، دید که میگان کودکان را از آغوش کاملیا برداشت و پارچهای سفید رنگی را بر جسم خونآلود کاملیا کشید، اما چشمها از دیدن حقایق سر باز میکردند!
میگان- متأسفم
کنتاستیون برای لحظهای حس کرد توان نفس کشیدن را ندارد، زانوهایش نتوانستند وزنش را تحمل کنند، غم و شوک او را خم کرد و زمین انداخت. نمیتوانست از بستر خونین کاملیا چشم بردارد. هرچند که زندگی هیچ وقت برای کنت اهمییت نداشت و به دنبال گرفتن انتقام بود، اما کاملیا برای کنت بسیار مهم بود، انقدری که اکنون حس میکرد ظرفیت تحمل این شوک را ندارد. سکوت تمام فضای اتاق را در برگرفت و نفهمید کی و چگونه افرادی آمدند و جسم به خون نشستهی کاملیا را در تابوتی چوبین قرار دادند؛ لحظات دیوانهوار و غیر قابل تحمل بود، دیگر نه کسی اشکی ریخت و نه حرفی زد.
دوباره به لایمون برگشتند و طولی نکشید که خبر مرگ کاملیا تمام لایمون پخش شد!
برای او خیلی چیزها دیگر معنایی نداشت، فکر میکرد با پیدا کردن میرانکا... مادر واقعیاش خوشحال باشد اما نبود کاملیا او را غمگینتر میکرد.تصور آینده ی بدون کاملیا، تصور تمام دقایق و لحظاتی که قرار بود یک دلتنگی عمیق بیپایان در سینهاش سنگینی کند، غیرممکن بنظر میرسید! او حتی فرصت نکرد یکبار هم که شده به کاملیا بگوید عاشقش شده!
در آستانهی غروب، مراسم تدفین انجام شد، تابوت او را دقیقا در کنار قبر روبیت به خاک سپردند... آن قسمت پر شده بود از افرادی که برای مراسم تدفین آخرین نواده نرویس آمدهاند، نسیم ملایمی میوزید و همراه خود رایحهی محسور کنندهای آورد به زیر مشامش خزید؛ همراه با بغض، نفس عمیقی کشید و این بو سوراخهای بینیاش را پر کرد، چیزی مانند مخلوطی از گلهای وحشی که زیر چکمههایش، در چمنزار روییده، شاید هم کمی شیرین و گرم! در ذهنش به دنبال عطر تن کاملیا میگشت اما هربار ناامیدتر از قبل میشود و تابوت همسر جوانش مانند یک سیاهی در حقیقت زندگیاش نمایانگر میشد.
نور خورشید توانست به سرعت لابهلای درختان نفوذ کند؛ دستش را بر سینه روی قلبش فشرد، پاهایش می لرزید و با خفگی نفس می کشید.
انگار ادم های دورش تبدیل به سایه و شبح شدند، نمیفهمید چه میگویند و این همه تکاپو برای چیست. اصلا حال درستی نداشت، به وضوح از پا افتاده بود!
او دیگر چطور زندگی کند؟ وقتی به چهرههای یخزدهی کریستوفر و دنیز و ملینا مینگریست به وضوح پیدا بود که آنها هم وضعی مشابه به او دارند؛ آنقدر این واقعه غیرقابل باور بود که کسی نمیتوانست بپذیرد که یک هلسی دیگر از بین رفته باشد. حتی ملینا هم بعد از شنیدن خبر مرگ کاملیا نه اشکی ریخت و نه حرفی زد، اما در قاب چشمانش یک دنیا غم شناور بود. کارل نوزادان را برایش آورد، صدای تیز جیغ و گریههای کودکان انگار به مغز او چنگ میانداخت، اصلا نمیتوانست تحملش کند! درحالی که همه انتظار داشتند او عاشق آخرین بازماندهها از کاملیا باشد، اما کنت از این دو کودک متنفر بود و آنها را دلیل مرگ کاملیا میدانست. شاید زیادی جوان بود برای اینکه دوباره تنها خانوادهاش را از دست بدهد. کنتاستیون زیادی بی تجربه و خام درباره به دوش کشیدن این غم بود. چون دلیل دیگری پیدا نمیکرد که حالش اینقدر بد باشد! واقعا از پا در آمده بود هیچ مقاومتی نداشت! در ذهنش دنبال مقصر میگشت اما انگار همه مقصر بودند! به انتقام فکر میکرد ولی به بنبست میرسید. درحالی که دو کودک را بر روی بازوان خود گرفته بود دردی به وسعت یک دریا در سینه داشت، لباسی تیره و چروکیده، وضعی خراب و درمانده، جوانی که در اوج جوانی شکسته بود!
حتی دیگر نمیتوانست اشک بریزد، فقط مقابل قبر کاملیا ایستاده بود و به خاکهایی که دیگران روی تابوت ریخته بودند نگاه میکرد.
لبهایش که هنوز در اثر شوک نیمه باز ماند، نگاهش خیره به خاکهایی که بر قبر ریخته میشد، لحظه ای انگار روح از کالبدش جدا شد. زمان ایستاد و او از درون احساس تهی شدن کرد.
به پایان رسید؟ او میخواست انتقام بگیرد اما خودش بیشتر آسیب دید! هربار که از خدایش درخواست کمک کرد ناامید شد.
(رمان)A collection of dark novels
Ramin Djawadi – Jenny of Oldstones
فرشته جهنمی
#پارت_218
اهالی روستا گرگینه و لایمون دسته به دسته، به خانواده ویلیامز و کنتاستیون نزدیک میشدند، برای ادای احترام امده بودند، کم کم پراکنده شدند و رفتند. دیگر شب شده بود؛ هوا داشت سرد میشد، نسیم حسابی آزارش میداد ولی قصد نداشت که برخیزد.
نزدیک شدن فردی را حس کرد و لحظهای بعد، دنیز دو کودک را از آغوش او گرفت و با لحنی پر از محبت گفت- خیلی وقته چیزی نخوردی، لطفا بیا کلبه پسرم.
غده ای سنگی در گلویش بود. حتی نگاهی به دنیز ننداشت و خیره به روی قبر کاملیا ماند، امکان نداشت بتواند چیزی بخورد!
نسیم سردی که از پشت وزید، عطر چوب و بلوط و شکوفه های درخت زیتون وحشی را آورد، جز این رایحه... رایحه درخت شاهپسند همه را پر کرد، علفزارهای کوتاهی در اطراف قبرستان روییده بود و یک درخت شاهپسند هم در اطرافش وجود داشت که شاخه هایش مانند چتر بر روی قبر روبیت و کاملیا پهن شده؛ آن شب برعکس شبهای دیگر، نور نقرهی فام ماه تمام آنجا را روشن کرده بود و بعد از آن درخت، تعداد درختانی که به صفوف اولیه جنگل میرسید بیشتر میشد. بر روی خاکهای خیس و مرطوب قبر کاملیا نشسته بود و مشتی خاک در دست داشت؛ دستی بر روی شانهاش قرار گرفت و صدای کارل در گوشش طنین انداخت.
- پسرم، دیگه بهتره بریم...
او درک نمیکرد، کاملیا مرده بود و تنها کسی که هنوز مقاوم ماندو حتی ناراحت و یا شوکه نشد کارل بود، او چگونه میتوانست آنقدر قوی و محکم باشد؟
بدون آن که نگاهش را از خاک بردارد با صدایی لرزان و لحنی سرد گفت- تـ... تو... چطور اینقدر بیخیالی؟
این را به سردی بیان کرد، اما از درون میجوشید. چیزی به قلبش نیش میزد. دلش میخواست با تمام جهان جنگ کند...
کارل با آرامش جواب او را داد- اینکه حقیقت را نپذیری فقط باعث عذاب خودت میشه!ما مسائل مهمتری نسبت به عذاداری کردن داریم..
حرف کارل او را بیشتر عصبی کرد کنتاستیون کوتاه نیامد، او تازه داشت گلایههایش را آغاز میکرد و اتفاقا کارل را هم در مرگ کاملیا مقصر میدانست؛ او بود که پیشنهاد فرانسه رفتن را داد.
اینبار با لحنی عصبیتر گفت
- این مسئولیتهای کوفتی مهمتر از کاملیاست؟
کارل باز هم با همان لحنی که عمیق و با مفهوم بود درحالی که به آرامی قدم به جلو بر میداشت تا مقابل کنتاستیون باشد جوابش را داد.
- کاملیا دیگه زنده نیست، الان نجات زندگی افرادی که زنده موندن مهمتره... پس خودت رو جمع کن.
با آسودگی نگاهش را از کنتاستیون و قبر کاملیا گرفت و ادامه داد:
- برای تو و دوقلوها یک کلبهی جدا ساختیم؛ تو پدر اونایی و مسئولین بزرگ کردنشون!
حرفهای کارل مانند یک تیر به مغزش اصابت کرد، آتش انتقام دوباره در قلب و ذهنش شعلهور شد... دیگر کاملیایی نبود که او مانع خود شود! او دعوتنامهی شیاطین را میپذیرفت!!!
روزهای بعد...
خبری از طلوع نبود. بنظر میرسید سایهی غم مدام غلیظتر میشود، همه چیز به طرز ناامید کنندهای تاریک و بیمعنا بود! و روشنایی روز هم دیگر معنا نداشت. کنتاستیون جوان رروزهای زیادی را در گورستان، مقابل گور سرد همسرش بر زانو می نشست و به فکر فرو می رفت. با کسی حرف نمیزد، نمیشد فهمید در سرش چه میگذرد. در کلبهای جدا از دیگران، تنها با دو کودک خود زندگی میکرد و هیچگاه کمکی از دیگران نمیخواست... آنطور که از او خواسته میشد با نوزادانش وقت می گذراند اما دقیقا نمیدانست که چه حسی به فرزندانش دارد. هر بار به صورت این کودکان مینگریست، لحظهی درد کشیدن کاملیا در ذهنش تکرار میشد؛ کنت توسط غمی بی سابقه از درون جوییده میشد...
#پارت_218
اهالی روستا گرگینه و لایمون دسته به دسته، به خانواده ویلیامز و کنتاستیون نزدیک میشدند، برای ادای احترام امده بودند، کم کم پراکنده شدند و رفتند. دیگر شب شده بود؛ هوا داشت سرد میشد، نسیم حسابی آزارش میداد ولی قصد نداشت که برخیزد.
نزدیک شدن فردی را حس کرد و لحظهای بعد، دنیز دو کودک را از آغوش او گرفت و با لحنی پر از محبت گفت- خیلی وقته چیزی نخوردی، لطفا بیا کلبه پسرم.
غده ای سنگی در گلویش بود. حتی نگاهی به دنیز ننداشت و خیره به روی قبر کاملیا ماند، امکان نداشت بتواند چیزی بخورد!
نسیم سردی که از پشت وزید، عطر چوب و بلوط و شکوفه های درخت زیتون وحشی را آورد، جز این رایحه... رایحه درخت شاهپسند همه را پر کرد، علفزارهای کوتاهی در اطراف قبرستان روییده بود و یک درخت شاهپسند هم در اطرافش وجود داشت که شاخه هایش مانند چتر بر روی قبر روبیت و کاملیا پهن شده؛ آن شب برعکس شبهای دیگر، نور نقرهی فام ماه تمام آنجا را روشن کرده بود و بعد از آن درخت، تعداد درختانی که به صفوف اولیه جنگل میرسید بیشتر میشد. بر روی خاکهای خیس و مرطوب قبر کاملیا نشسته بود و مشتی خاک در دست داشت؛ دستی بر روی شانهاش قرار گرفت و صدای کارل در گوشش طنین انداخت.
- پسرم، دیگه بهتره بریم...
او درک نمیکرد، کاملیا مرده بود و تنها کسی که هنوز مقاوم ماندو حتی ناراحت و یا شوکه نشد کارل بود، او چگونه میتوانست آنقدر قوی و محکم باشد؟
بدون آن که نگاهش را از خاک بردارد با صدایی لرزان و لحنی سرد گفت- تـ... تو... چطور اینقدر بیخیالی؟
این را به سردی بیان کرد، اما از درون میجوشید. چیزی به قلبش نیش میزد. دلش میخواست با تمام جهان جنگ کند...
کارل با آرامش جواب او را داد- اینکه حقیقت را نپذیری فقط باعث عذاب خودت میشه!ما مسائل مهمتری نسبت به عذاداری کردن داریم..
حرف کارل او را بیشتر عصبی کرد کنتاستیون کوتاه نیامد، او تازه داشت گلایههایش را آغاز میکرد و اتفاقا کارل را هم در مرگ کاملیا مقصر میدانست؛ او بود که پیشنهاد فرانسه رفتن را داد.
اینبار با لحنی عصبیتر گفت
- این مسئولیتهای کوفتی مهمتر از کاملیاست؟
کارل باز هم با همان لحنی که عمیق و با مفهوم بود درحالی که به آرامی قدم به جلو بر میداشت تا مقابل کنتاستیون باشد جوابش را داد.
- کاملیا دیگه زنده نیست، الان نجات زندگی افرادی که زنده موندن مهمتره... پس خودت رو جمع کن.
با آسودگی نگاهش را از کنتاستیون و قبر کاملیا گرفت و ادامه داد:
- برای تو و دوقلوها یک کلبهی جدا ساختیم؛ تو پدر اونایی و مسئولین بزرگ کردنشون!
حرفهای کارل مانند یک تیر به مغزش اصابت کرد، آتش انتقام دوباره در قلب و ذهنش شعلهور شد... دیگر کاملیایی نبود که او مانع خود شود! او دعوتنامهی شیاطین را میپذیرفت!!!
روزهای بعد...
خبری از طلوع نبود. بنظر میرسید سایهی غم مدام غلیظتر میشود، همه چیز به طرز ناامید کنندهای تاریک و بیمعنا بود! و روشنایی روز هم دیگر معنا نداشت. کنتاستیون جوان رروزهای زیادی را در گورستان، مقابل گور سرد همسرش بر زانو می نشست و به فکر فرو می رفت. با کسی حرف نمیزد، نمیشد فهمید در سرش چه میگذرد. در کلبهای جدا از دیگران، تنها با دو کودک خود زندگی میکرد و هیچگاه کمکی از دیگران نمیخواست... آنطور که از او خواسته میشد با نوزادانش وقت می گذراند اما دقیقا نمیدانست که چه حسی به فرزندانش دارد. هر بار به صورت این کودکان مینگریست، لحظهی درد کشیدن کاملیا در ذهنش تکرار میشد؛ کنت توسط غمی بی سابقه از درون جوییده میشد...
فرشته جهنمی
#پارت_219
«یـــک ســـال بـــعـــد»
- هی عوضی، بیا این تخـ°ـم سگ رو بگیر.
صدای عصبی ملینا او را از خواب بیدار کرد، لای چشمان خستهاش را باز کرد... روی تخت خودش بود! اما تاجایی که یادش میآمد، او و لیوای دیشب مست کردند و بعد لیوای از او درخواست رابطهی جن•سی کرد... کنتاستیون آنقدری مستی بود که درخواست او را قبول کرد و دیگر چیزی یاد نیامد.
با خستگی بر روی تخت نیمخیز شد و خواست برخیزد اما با دیدن بدن برهنه و ملافهای که تا بالای کمرش را پوشانده فهمید که او و لیوای دیشب را باهم خوابیدهاند؛ باورش نمیشد آخر آن به خواستههای کثیف لیوای داده باشد! کنت استیون از رابطه داشتن با همجنس خودش بیزار بود اما نمیتوانست مقابل لیوای بایستد. درحالی که هنوز با گیجی به خودش و لیوای که در کنارش خوابیده بود مینگریست، باز هم صدای عصبی ملینا بلند شد.
- هی نکبت، تو عیاشی میکنی و بعد این تخم سگت رو من باید بگیرم؟ هی... هی بچه... آخخخخ... مارسل موهامو ول کن!
دستی به صورت خود کشید و نگاهش را به سمتی که صدای ملینا میآمد سوق داد.
ملینا با یک دست از کمر مارسل گرفته بود و با دست دیگرش سعی میکرد موهایش را از چنگالهای کوچک مارسل رها کند.
آن پسربچهی لجوج؛ تنها یک سال داشت اما از همان حالا شیطنت میکرد!
ملینا با اخم به کنت نگریست،
کنتاستیون با کلافگی نفسش را بیرون داد و بر روی زمین به دنبال شلوار خود گشت، وقتی آن را پیدا کرد بلافاصله پوشید و سریع به سمت ملینا شتافت.
ملینا- این هیولای کوچیک داره عصبیم میکنه!
زمانی که به آن دو نزدیک شد؛ دستش را به دور کمر باریک مارسل پیچاند تا کودک خودش را بر زمین پرت نکند؛ مارسل وقتی که فهمید کنت او را در آغوش گرفتهست بیخیال کشیدن موهای ملینا شد و با چشمان تابه تا و معصومش به کنت نگریست. اوایل کنتاستیون این دو کودک را مقصر مرگ کاملیا میدانست اما در طول این یک سال بیشتر و بیشتر عاشق فرزندانش شد؛ مارسل آنقدر شیطنت میکرد که همه از دست شیطنتهای او شاکی میشد اما دخترشان رافتالیا معصوم، ساکت و آرام بود دقیقا نقطهی مقابل مارسل!
کنتاستیون- هی کوچولو، چرا اینقدر شیطنت میکنی؟
مارسل با لبخندی ریز که دو دندان کوچکش را به نمایش میگذاشت، چشمان تابه تابش را بست و دستانش را بر روی بازوان برهنهی کنت گذاشت. هربار که چشمان مارسل را میدید به یاد کاملیا میافتاد؛ اما دیگر حالا با نبودش کنار آمده بود.
کنتاستیون نگاهش را از کودک گرفت و به ملینا نگریست، موهایش را با گرهای سفت به بالای سرش بسته بود، نیم تنه ای مشکی و شلواری چرم پوشیده که بازوان دست و عضلات سفت بدنش به خوبی نمایان میشد، بنظر میرسید که برای تمرین صبحگاهی آمده شده باشد
ملینا- رافتالیا پیش کریستوفر موند؛ تو هم بیشتر هواست به رابطهی خودت و لیوای باشه!
@khateratkhhisss
#پارت_219
«یـــک ســـال بـــعـــد»
- هی عوضی، بیا این تخـ°ـم سگ رو بگیر.
صدای عصبی ملینا او را از خواب بیدار کرد، لای چشمان خستهاش را باز کرد... روی تخت خودش بود! اما تاجایی که یادش میآمد، او و لیوای دیشب مست کردند و بعد لیوای از او درخواست رابطهی جن•سی کرد... کنتاستیون آنقدری مستی بود که درخواست او را قبول کرد و دیگر چیزی یاد نیامد.
با خستگی بر روی تخت نیمخیز شد و خواست برخیزد اما با دیدن بدن برهنه و ملافهای که تا بالای کمرش را پوشانده فهمید که او و لیوای دیشب را باهم خوابیدهاند؛ باورش نمیشد آخر آن به خواستههای کثیف لیوای داده باشد! کنت استیون از رابطه داشتن با همجنس خودش بیزار بود اما نمیتوانست مقابل لیوای بایستد. درحالی که هنوز با گیجی به خودش و لیوای که در کنارش خوابیده بود مینگریست، باز هم صدای عصبی ملینا بلند شد.
- هی نکبت، تو عیاشی میکنی و بعد این تخم سگت رو من باید بگیرم؟ هی... هی بچه... آخخخخ... مارسل موهامو ول کن!
دستی به صورت خود کشید و نگاهش را به سمتی که صدای ملینا میآمد سوق داد.
ملینا با یک دست از کمر مارسل گرفته بود و با دست دیگرش سعی میکرد موهایش را از چنگالهای کوچک مارسل رها کند.
آن پسربچهی لجوج؛ تنها یک سال داشت اما از همان حالا شیطنت میکرد!
ملینا با اخم به کنت نگریست،
کنتاستیون با کلافگی نفسش را بیرون داد و بر روی زمین به دنبال شلوار خود گشت، وقتی آن را پیدا کرد بلافاصله پوشید و سریع به سمت ملینا شتافت.
ملینا- این هیولای کوچیک داره عصبیم میکنه!
زمانی که به آن دو نزدیک شد؛ دستش را به دور کمر باریک مارسل پیچاند تا کودک خودش را بر زمین پرت نکند؛ مارسل وقتی که فهمید کنت او را در آغوش گرفتهست بیخیال کشیدن موهای ملینا شد و با چشمان تابه تا و معصومش به کنت نگریست. اوایل کنتاستیون این دو کودک را مقصر مرگ کاملیا میدانست اما در طول این یک سال بیشتر و بیشتر عاشق فرزندانش شد؛ مارسل آنقدر شیطنت میکرد که همه از دست شیطنتهای او شاکی میشد اما دخترشان رافتالیا معصوم، ساکت و آرام بود دقیقا نقطهی مقابل مارسل!
کنتاستیون- هی کوچولو، چرا اینقدر شیطنت میکنی؟
مارسل با لبخندی ریز که دو دندان کوچکش را به نمایش میگذاشت، چشمان تابه تابش را بست و دستانش را بر روی بازوان برهنهی کنت گذاشت. هربار که چشمان مارسل را میدید به یاد کاملیا میافتاد؛ اما دیگر حالا با نبودش کنار آمده بود.
کنتاستیون نگاهش را از کودک گرفت و به ملینا نگریست، موهایش را با گرهای سفت به بالای سرش بسته بود، نیم تنه ای مشکی و شلواری چرم پوشیده که بازوان دست و عضلات سفت بدنش به خوبی نمایان میشد، بنظر میرسید که برای تمرین صبحگاهی آمده شده باشد
ملینا- رافتالیا پیش کریستوفر موند؛ تو هم بیشتر هواست به رابطهی خودت و لیوای باشه!
@khateratkhhisss
(رمان)A collection of dark novels
فرشته جهنمی #پارت_217 با دیدن چشمان بسته شدهی کاملیا سکوت کردند... همه با حالتی شوکه خیره ماندن، کنتاستیون حتی دیگر اشکی هم نریخت و چیزی نگفت؛او کلمات قلبش را گُم کرده بود. دو کودک با خوردن شیر مادرشان ساکت شدند و تنها نفسهای تند کریستوفر که بر روی زانو…
پارت ای امشب زودتر گذاشتم چون شب کار دارم
همگی تسلیت😐🙏
همگی تسلیت😐🙏
خداییی هنوز بعضیا باورشون نمیشه میکا دیگه نیست و مرد😐 لازمه حتما جنازشو از گور بکشم بیرون روش اسید بزنم و بدم شیاطین تیکه تیکه کنه🤦♀🤦♀🤦♀
من میخوام زمان زیاد وحشیانه و خشن نباشه ولی انگار چاره ای نیست😐
خودمم خشن دوست دارم
من میخوام زمان زیاد وحشیانه و خشن نباشه ولی انگار چاره ای نیست😐
خودمم خشن دوست دارم
فرشته جهنمی
#پارت_220
کلافه روی تخت نشست و دستی به چشمانش کشید....
مارسل با دست های کوچک و نحیفش به سینه های پدرش ضربه میزد گویی او از همین الان میخواست با کنت استیون کشتی جانانه ای بگیرد .هر ضربه ای که می زد یک نظر به پدرش نگاه میکرد. دوست داشت بداند او چه واکنشی نسبت به کارش میدهد.
کنت استیون لبخندی به کار او زد و دستش را در میان دست خود گرفت و بوسه ای بر روی آن زد.
چشمان کودکش کش آمدند و لبخند کودکانه بر روی گلبرگ هایش جای نهاده بود.
آن لبخند ..ان چشمان درست شبیه کاملیا بود .
دلش آرام لرزید و بغض مردانه باز هم به سراغش آمد.
_حتی پسرتم میدونه چقدر جذابی!
صدای لیوای طنین انداز آنجا شد ، کنت استیون بغضش را قورت داد و چشمانش را در قاب چرخاند و گفت:
_تو از مست بودن من سو استفاده کردی!
لباس که در چهار چوب پنجره ایستاده و تکیه زده بود، لبخند جذابی بر لب داشت .
تکیه اش را از در برداشت و سمت او قدم برداشت.
لیوای:
_نه که شما دلتون نخواست عالیجناب!
کنت استیون چشم غره ای به او رفت و مارسل را سمتش گرفت.
مارسل با دیدن لیوای دست هایش را باز کرد ، در میان این همه آدم عمارت تنها لیوای با اشتیاق فراوان با او شیطنت میکرد و پا به پای او بود .
لیوای با صورتش شکلک های از نظر کنت مسخره اما از نظر مارسل یک دلقک به تمام معنا انجام میداد و مارسل با خوشحالی دست هایش را در هوا تکان میداد و جیغی از سر ذوق میکشید .
کنت استیون از لبخند مارسل لبخندی بر لبانش کشید که از دید لیوای دور نماند.
لیوای:
_ پس باید اینطوری تو رو خندوند تا خوشحال بشی؟
کنت استیون سمت پیراهنش رفت و بر روی تن برهنه اش کشید.
کنت استیون:
_ خیلی وقته دیگه خوشحال نیستم.
کسی که باعث حال خوبم میشد الان زیر خروار خاک رفته و من باید مواظب امانت های اون باشم.
از چشمان کشیده لیوای حس حسادت را میتوانست بخواند اما واقعیت همیشه تلخ بود مانند سم تلخ که در گلوی کنت استیون همیشه وجود داشت که گلویش را ذره ذره میجوشاند یا همچون ساطعی برنده بر گلویش خنجر میکشید.
چشمانش را بست و باز کرد تا دوباره به این موضوع فکر نکند.
کنت استیون آخرین حرفش را زد:
_ میدونم عاشقمی ..و حست فرا تر از یک دوست معمولیه اما لطفا پیش بقیه یکم خوددار باش!
لیوای دست دیگرش را پشت گردن کنت استیون گذاشت و با عشق به چشمانش نگاه کرد . عشق در چشمان این پسره هویدا بود اما کنت او را همچون برادر خود میدانست!
لیوای:
چیکار کنم وقتی تو رو میبینم این پایینی ش*ق میکنه!
کنت استیون قیافه ای حق به جانب گرفت و نگاهی کرد و مارسل را در آغوشش کشید، مارسل که داشت با موهای بلند و لخت طلایی لیوای بازی میکرد جیغی کشید و موهای لیوای دست او بود کشیده شد که اخ لیوای بلند شد.
لیوای:
_بگیر این توله وحشی تر از خودت!
کنت" حقت بود" را زیر لب زمزمه کرد
#پارت_220
کلافه روی تخت نشست و دستی به چشمانش کشید....
مارسل با دست های کوچک و نحیفش به سینه های پدرش ضربه میزد گویی او از همین الان میخواست با کنت استیون کشتی جانانه ای بگیرد .هر ضربه ای که می زد یک نظر به پدرش نگاه میکرد. دوست داشت بداند او چه واکنشی نسبت به کارش میدهد.
کنت استیون لبخندی به کار او زد و دستش را در میان دست خود گرفت و بوسه ای بر روی آن زد.
چشمان کودکش کش آمدند و لبخند کودکانه بر روی گلبرگ هایش جای نهاده بود.
آن لبخند ..ان چشمان درست شبیه کاملیا بود .
دلش آرام لرزید و بغض مردانه باز هم به سراغش آمد.
_حتی پسرتم میدونه چقدر جذابی!
صدای لیوای طنین انداز آنجا شد ، کنت استیون بغضش را قورت داد و چشمانش را در قاب چرخاند و گفت:
_تو از مست بودن من سو استفاده کردی!
لباس که در چهار چوب پنجره ایستاده و تکیه زده بود، لبخند جذابی بر لب داشت .
تکیه اش را از در برداشت و سمت او قدم برداشت.
لیوای:
_نه که شما دلتون نخواست عالیجناب!
کنت استیون چشم غره ای به او رفت و مارسل را سمتش گرفت.
مارسل با دیدن لیوای دست هایش را باز کرد ، در میان این همه آدم عمارت تنها لیوای با اشتیاق فراوان با او شیطنت میکرد و پا به پای او بود .
لیوای با صورتش شکلک های از نظر کنت مسخره اما از نظر مارسل یک دلقک به تمام معنا انجام میداد و مارسل با خوشحالی دست هایش را در هوا تکان میداد و جیغی از سر ذوق میکشید .
کنت استیون از لبخند مارسل لبخندی بر لبانش کشید که از دید لیوای دور نماند.
لیوای:
_ پس باید اینطوری تو رو خندوند تا خوشحال بشی؟
کنت استیون سمت پیراهنش رفت و بر روی تن برهنه اش کشید.
کنت استیون:
_ خیلی وقته دیگه خوشحال نیستم.
کسی که باعث حال خوبم میشد الان زیر خروار خاک رفته و من باید مواظب امانت های اون باشم.
از چشمان کشیده لیوای حس حسادت را میتوانست بخواند اما واقعیت همیشه تلخ بود مانند سم تلخ که در گلوی کنت استیون همیشه وجود داشت که گلویش را ذره ذره میجوشاند یا همچون ساطعی برنده بر گلویش خنجر میکشید.
چشمانش را بست و باز کرد تا دوباره به این موضوع فکر نکند.
کنت استیون آخرین حرفش را زد:
_ میدونم عاشقمی ..و حست فرا تر از یک دوست معمولیه اما لطفا پیش بقیه یکم خوددار باش!
لیوای دست دیگرش را پشت گردن کنت استیون گذاشت و با عشق به چشمانش نگاه کرد . عشق در چشمان این پسره هویدا بود اما کنت او را همچون برادر خود میدانست!
لیوای:
چیکار کنم وقتی تو رو میبینم این پایینی ش*ق میکنه!
کنت استیون قیافه ای حق به جانب گرفت و نگاهی کرد و مارسل را در آغوشش کشید، مارسل که داشت با موهای بلند و لخت طلایی لیوای بازی میکرد جیغی کشید و موهای لیوای دست او بود کشیده شد که اخ لیوای بلند شد.
لیوای:
_بگیر این توله وحشی تر از خودت!
کنت" حقت بود" را زیر لب زمزمه کرد
فرشته جهنمی
#پارت_221
کنت استیون و لیوای هردو در میان جنگل و بالا قبری که کاملیا ی زیبا در آن خفته بود ایستاده بودند و در سکوت به آن نگاه میکردند.
کنت استیون این یکسال چه در گرما ی شدید و چه سرما به این مکان میآمد و تمام دورتادور این مکان را سرشار از گل های صورتی کاملیا میکرد، او معتقد بود که باید هنوز هم از جانب کاملیا بوی گل پخش میشد.
مارسل بر روی قبر مادرش نشسته بود و خاک ها را در مشتان کوچکش می گرفت و در اطراف پخش میکرد.
کنت استیون در دست او گل مگنولیا ی کوچکی داد و آرام سمت قبر کاملیا برد و گل را بر روی آن گذاشت.
کنت استیون:
_ پسرم یادت باشه هرموقع به دیدن مادرت اومدی باید این گل رو برای اون بیاری چون تو قول دادی!
مارسل با دقت به حرف های پدرش گوش میداد و به لب های کنت استیون نگاه میکرد، گویی می فهمیده بود پدرش چه میگوید پس حرف هایش را کلمه به کلمه گوش فرا میداد.
لیوای:
_ میخوای به در خواست شیطان چه جوابی بدی؟
کنت استیون همانطور که به مارسل خیره شده بود جواب داد.
_نمیدونم! واقعا الان تصمیم گیری خیلی سخت و طاقت فرسا شده . برای تو خیلی اسونه تو قلمرو اون زندگی میکنی اما من اجدادم به قلمرو دشمن اون بر خواهد گشت!*( مبحث قلمرو ها بسیار پیچیده است و در پارت های آینده خواهید خوند فقط باید صبور باشید ...مایا )
لیوای کنار او دو زانو نشست و دستی به موهایش کشید و گفت:
_ بهتره قبول کنی
کنت استیون :
حق با توعه من دیگه دلخوشی جز فرزندانم ندارم پس میتونم به لوسیفر (شیطان) پیامش رو جواب بدم ... باید زندگی مارسل و رافتالیا رو تایید کنه تا هیچ آسیبی به اون ها نمیزنه!
لیوای:
_ اما تو میدونی شیطان دروغگو ماهریه !
پس چطور میخوای از اون قول بگیری؟
کنت استیون مارسل را در آغوش کشید و به سمت کلبه قدم برداشت:
_ درسته دروغگو ممکنه باشه اما اون زیر قولش نمیزنه ... و پیمان اون همیشه و ابدیه!
لیوای سری تکان داد...
~□□~
رافتالیا و مارسل درحال بازی کردن بودند و کریستوفر میان نوه هایش نشسته بود و هرازگاهی با آنها میخندید.
دنیز درحالی که نوشیدنی ها را در داخل لیوان های چوبین می ریخت گفت:
وقتی کریستوفر با مارسل و رافتالیا وقت میگذرونه احساس میکنم خوش حال ترین آدم دنیاست!
کنت استیون معجون را در دهانش مزه مزه کرد. نوشیدنی فوق العاده خوش مزه و عطر گل های شب را میداد و حس آرامش را به او القا میکرد
#پارت_221
کنت استیون و لیوای هردو در میان جنگل و بالا قبری که کاملیا ی زیبا در آن خفته بود ایستاده بودند و در سکوت به آن نگاه میکردند.
کنت استیون این یکسال چه در گرما ی شدید و چه سرما به این مکان میآمد و تمام دورتادور این مکان را سرشار از گل های صورتی کاملیا میکرد، او معتقد بود که باید هنوز هم از جانب کاملیا بوی گل پخش میشد.
مارسل بر روی قبر مادرش نشسته بود و خاک ها را در مشتان کوچکش می گرفت و در اطراف پخش میکرد.
کنت استیون در دست او گل مگنولیا ی کوچکی داد و آرام سمت قبر کاملیا برد و گل را بر روی آن گذاشت.
کنت استیون:
_ پسرم یادت باشه هرموقع به دیدن مادرت اومدی باید این گل رو برای اون بیاری چون تو قول دادی!
مارسل با دقت به حرف های پدرش گوش میداد و به لب های کنت استیون نگاه میکرد، گویی می فهمیده بود پدرش چه میگوید پس حرف هایش را کلمه به کلمه گوش فرا میداد.
لیوای:
_ میخوای به در خواست شیطان چه جوابی بدی؟
کنت استیون همانطور که به مارسل خیره شده بود جواب داد.
_نمیدونم! واقعا الان تصمیم گیری خیلی سخت و طاقت فرسا شده . برای تو خیلی اسونه تو قلمرو اون زندگی میکنی اما من اجدادم به قلمرو دشمن اون بر خواهد گشت!*( مبحث قلمرو ها بسیار پیچیده است و در پارت های آینده خواهید خوند فقط باید صبور باشید ...مایا )
لیوای کنار او دو زانو نشست و دستی به موهایش کشید و گفت:
_ بهتره قبول کنی
کنت استیون :
حق با توعه من دیگه دلخوشی جز فرزندانم ندارم پس میتونم به لوسیفر (شیطان) پیامش رو جواب بدم ... باید زندگی مارسل و رافتالیا رو تایید کنه تا هیچ آسیبی به اون ها نمیزنه!
لیوای:
_ اما تو میدونی شیطان دروغگو ماهریه !
پس چطور میخوای از اون قول بگیری؟
کنت استیون مارسل را در آغوش کشید و به سمت کلبه قدم برداشت:
_ درسته دروغگو ممکنه باشه اما اون زیر قولش نمیزنه ... و پیمان اون همیشه و ابدیه!
لیوای سری تکان داد...
رافتالیا و مارسل درحال بازی کردن بودند و کریستوفر میان نوه هایش نشسته بود و هرازگاهی با آنها میخندید.
دنیز درحالی که نوشیدنی ها را در داخل لیوان های چوبین می ریخت گفت:
وقتی کریستوفر با مارسل و رافتالیا وقت میگذرونه احساس میکنم خوش حال ترین آدم دنیاست!
کنت استیون معجون را در دهانش مزه مزه کرد. نوشیدنی فوق العاده خوش مزه و عطر گل های شب را میداد و حس آرامش را به او القا میکرد
فرشته جهنمی
#پارت_222
کنت استیون معجون را در دهانش مزه مزه کرد. نوشیدنی فوق العاده خوش مزه و عطر گل های شب را میداد و حس آرامش را به او القا میکرد. او کارهای زیادی داشت و مسئولیتهاش چندین برابر شده، بعد از مرگ کاملیا تمام افراد لایمون فهمیدند که رافائل و کنتاستیون یک نفر هستند... مشکلات و اتفاقات زیادی افتاد؛ او توانست تمام ثروت کارل و کریستوفر را بالا بکشد و از آنجایی که کریستوفر به او حق امضا در شرکتهای بزرگش را داده بود؛ با کمی حقه توانست آن امپراطوری بزرگ که سرمایه گذارانی چون کارل ویلیامز داشت را زمین بزند.
انتظار داشت کارل و کریستوفر بعد از خیانتی که او درباره شرکتها کردهاست از او متنفر بشوند اما کمال تعجب کارل هیچ چیزی به او نگفت.
کریستوفر- مارسل... مارسل اونو نگیر.
با شنیدن صدای فریاد سرخوش کریستوفر از فکر بیرون آمد. مارسل باز هم سلطنتش را شروع کرده بود و حالا هم داشت موهای کریستوفر را میکشید.
کریستوفر با خندهی بلندی مارسل را در آغوش گرفت، نگاهش را به چشمان معصوم و کهربائی رافتالیا دوخت و با لحن مهربانی گفت- رافی، کاش برادرت هم مثل تو آروم بود. هی مارسل اینقدر شیطنت نکن مجبور میشم دستات رو ببندم...
رافتالیا فقط با حالتی متعجب به شیطنتهای مارسل نگاه میکرد؛ فضایی که بعد از مرگ کاملیا در سکوتی زجرآور غرق شده بود؛ حالا با وجود مارسل پر از خنده و جیغهای تیز او بود.
نیمه شب از راه رسید، کریستوفر خواستار این بود که او شب را در کنار آنها باشد اما کنتاستیون قبول نکرد. هر دو کودک را در بین بازوانش گرفت و آرام از کلبه بیرون زد؛ با آنکه نیمه شب بود... اما سلطنت گرگینهها دقیقا از نیمه شب تازه شروع میشد؛ ماه امشب کامل و به زیبایی نقرهی فام میدرخشید... کوهستان در آن زمان از شب بینظیر دیده میشد مخصوصا که افراد گرگینهها، اُمگا ها و بتاها شروع میکردند به زوزه کشید و قدرت دسته جمعی و متمرکز این روستا و قلمروی جنگل لایمون را با صدای زوزه هایش نشان میدادند و به بیداری دعوت میکردند. آلفا سیلویا رسماً در تمام قلمرو اعلام کرد که جایگاهی را به کنتاستیون واگذار کرده، زیرا از نظر دیگر آلفا های جنگلی هم کنتاستیون فرد مناسبی برای رهبری بود؛ اما آنها نمیدانستند که این گرگینه، از نژاد یک پریزاد باشد!
با اینحال کنت آخرینباری که تبدیل به گرگ شده باشد را به یاد نمیآورد؛ او میبایست تمام وقتش را صرف رسیدگی به مسئولیتهایش کند.
نگاهش را از کوهستان و گرگینهها بی که درحال زوزه کشیدن بود گرفت و به راهش ادامه داد؛ برعکس شبهای دیگر... امشب هوای خوبی داشت و نسیم ملایمی آغشته به بوی جنگل به مشامش رسید؛ زمانی که باد از لابهلای بیشهزارهای شکسته شده گذر میکرد، صدای مانند یک موسیقی باستانی از گفتار عجیب جنگل را به رخ میکشید. ماه درست در پهنهی بزرگ آسمان، صدای زوزهی گرگها، بوی جنگل و حالا هم صدای زمزمهاش... کسی چه میدانست! شاید هم جنگل یک روح عظیم دارد که به زبان باستانی خود سخن میگوید؛ نفس عمیقی کشید و چند قدم دیگر برداشت اما صدای چندتا از دخترکان اهالی روستای پایین کوهستان توجهی او را جلب کرد.
#پارت_222
کنت استیون معجون را در دهانش مزه مزه کرد. نوشیدنی فوق العاده خوش مزه و عطر گل های شب را میداد و حس آرامش را به او القا میکرد. او کارهای زیادی داشت و مسئولیتهاش چندین برابر شده، بعد از مرگ کاملیا تمام افراد لایمون فهمیدند که رافائل و کنتاستیون یک نفر هستند... مشکلات و اتفاقات زیادی افتاد؛ او توانست تمام ثروت کارل و کریستوفر را بالا بکشد و از آنجایی که کریستوفر به او حق امضا در شرکتهای بزرگش را داده بود؛ با کمی حقه توانست آن امپراطوری بزرگ که سرمایه گذارانی چون کارل ویلیامز داشت را زمین بزند.
انتظار داشت کارل و کریستوفر بعد از خیانتی که او درباره شرکتها کردهاست از او متنفر بشوند اما کمال تعجب کارل هیچ چیزی به او نگفت.
کریستوفر- مارسل... مارسل اونو نگیر.
با شنیدن صدای فریاد سرخوش کریستوفر از فکر بیرون آمد. مارسل باز هم سلطنتش را شروع کرده بود و حالا هم داشت موهای کریستوفر را میکشید.
کریستوفر با خندهی بلندی مارسل را در آغوش گرفت، نگاهش را به چشمان معصوم و کهربائی رافتالیا دوخت و با لحن مهربانی گفت- رافی، کاش برادرت هم مثل تو آروم بود. هی مارسل اینقدر شیطنت نکن مجبور میشم دستات رو ببندم...
رافتالیا فقط با حالتی متعجب به شیطنتهای مارسل نگاه میکرد؛ فضایی که بعد از مرگ کاملیا در سکوتی زجرآور غرق شده بود؛ حالا با وجود مارسل پر از خنده و جیغهای تیز او بود.
نیمه شب از راه رسید، کریستوفر خواستار این بود که او شب را در کنار آنها باشد اما کنتاستیون قبول نکرد. هر دو کودک را در بین بازوانش گرفت و آرام از کلبه بیرون زد؛ با آنکه نیمه شب بود... اما سلطنت گرگینهها دقیقا از نیمه شب تازه شروع میشد؛ ماه امشب کامل و به زیبایی نقرهی فام میدرخشید... کوهستان در آن زمان از شب بینظیر دیده میشد مخصوصا که افراد گرگینهها، اُمگا ها و بتاها شروع میکردند به زوزه کشید و قدرت دسته جمعی و متمرکز این روستا و قلمروی جنگل لایمون را با صدای زوزه هایش نشان میدادند و به بیداری دعوت میکردند. آلفا سیلویا رسماً در تمام قلمرو اعلام کرد که جایگاهی را به کنتاستیون واگذار کرده، زیرا از نظر دیگر آلفا های جنگلی هم کنتاستیون فرد مناسبی برای رهبری بود؛ اما آنها نمیدانستند که این گرگینه، از نژاد یک پریزاد باشد!
با اینحال کنت آخرینباری که تبدیل به گرگ شده باشد را به یاد نمیآورد؛ او میبایست تمام وقتش را صرف رسیدگی به مسئولیتهایش کند.
نگاهش را از کوهستان و گرگینهها بی که درحال زوزه کشیدن بود گرفت و به راهش ادامه داد؛ برعکس شبهای دیگر... امشب هوای خوبی داشت و نسیم ملایمی آغشته به بوی جنگل به مشامش رسید؛ زمانی که باد از لابهلای بیشهزارهای شکسته شده گذر میکرد، صدای مانند یک موسیقی باستانی از گفتار عجیب جنگل را به رخ میکشید. ماه درست در پهنهی بزرگ آسمان، صدای زوزهی گرگها، بوی جنگل و حالا هم صدای زمزمهاش... کسی چه میدانست! شاید هم جنگل یک روح عظیم دارد که به زبان باستانی خود سخن میگوید؛ نفس عمیقی کشید و چند قدم دیگر برداشت اما صدای چندتا از دخترکان اهالی روستای پایین کوهستان توجهی او را جلب کرد.
فرشته جهنمی
#پارت_223
- اون واقعا جذابه!
- همه میگن بزرگای قبلیه قصد دارن برای آلفا یک عروس بیارن...
- اما مگه نشنیدی؟ اون نمیخواد با یک اُمگا ازدواج کنه!
- اما من شنیدم اون با یک مرد رابطه داره!
- یعنی میگی با همجنس خودش خوابیده؟
- من هم یک اُمگام و هم یک دختر جوان؛ کاش من بتونم بهش نزدیک بشم.
پچ پچهای آن دخترکان همیشه آزارش میداد؛ در طول این یکسال همه سعی در راضی کردن او برای ازدواج را داشتند. نمیفهمید چرا آنقدر اصرار دارند؛ کنتاستیون همیشه با دو کودکش بین جمع و اهالی روستا میرفت تا به نوعی بفهماند که او خودش فرزندانی دارد و هیچگاه قرار نیست جایگاه مادر فرزندانش را به کسی بدهد اما باز هم این دختران جوان دست بردار نبودند؛ چه بسا که همهی آنها خیال ازدواج با او را داشتند.
البته هر دختر جوانی با دیدن این مرد جذاب که در این سن به مقام آلفا رسیده و جذابیتش نفسگیر است به وسوسه میافتند.
- هی کاتی.
با شنیدن صدای ملینا انگار یک بار سنگین از روی دوشش برداشته بود؛ زیرا تا زمانی که ملینا پیش او باشد هیچ دختر جوانی حق نزدیک شدن را ندارند... ملینا آنقدر جذبه و جدیت داشت که اکثر اهالی روستا احترام خاصی به او میگذاشتند.
کنتاستیون بلافاصله با دیدن ملینا که درست در چند قدمی او کنار بیشهزار ایستاده بود، به سویش رفت و رافتالیا را در آغوش او گذاشت و گفت:
کنتاستیون- پناه بر خدا... نمیفهمم چرا اینقدر اینا به فکر ازدواج من هستند!
ملینا پوزخندی زد و گفت- مشکل اینجاست تو هم جوانی و هم جذاب، از طرفی هم جانشین سیلویا شدی پس حق دارند به داشتنت طمع کنند.
حرفهای ملینا بوی حسرت و یا دلتنگی میداد؛ البته کنتاستیون اینطور فکر می.کرد اما چطور ممکنه؟ میدانست که ملینا به او توجه میکند اما اینکه ملینا هم عاشقش باشد چیزی دور از انتظارش بود.
#پارت_223
- اون واقعا جذابه!
- همه میگن بزرگای قبلیه قصد دارن برای آلفا یک عروس بیارن...
- اما مگه نشنیدی؟ اون نمیخواد با یک اُمگا ازدواج کنه!
- اما من شنیدم اون با یک مرد رابطه داره!
- یعنی میگی با همجنس خودش خوابیده؟
- من هم یک اُمگام و هم یک دختر جوان؛ کاش من بتونم بهش نزدیک بشم.
پچ پچهای آن دخترکان همیشه آزارش میداد؛ در طول این یکسال همه سعی در راضی کردن او برای ازدواج را داشتند. نمیفهمید چرا آنقدر اصرار دارند؛ کنتاستیون همیشه با دو کودکش بین جمع و اهالی روستا میرفت تا به نوعی بفهماند که او خودش فرزندانی دارد و هیچگاه قرار نیست جایگاه مادر فرزندانش را به کسی بدهد اما باز هم این دختران جوان دست بردار نبودند؛ چه بسا که همهی آنها خیال ازدواج با او را داشتند.
البته هر دختر جوانی با دیدن این مرد جذاب که در این سن به مقام آلفا رسیده و جذابیتش نفسگیر است به وسوسه میافتند.
- هی کاتی.
با شنیدن صدای ملینا انگار یک بار سنگین از روی دوشش برداشته بود؛ زیرا تا زمانی که ملینا پیش او باشد هیچ دختر جوانی حق نزدیک شدن را ندارند... ملینا آنقدر جذبه و جدیت داشت که اکثر اهالی روستا احترام خاصی به او میگذاشتند.
کنتاستیون بلافاصله با دیدن ملینا که درست در چند قدمی او کنار بیشهزار ایستاده بود، به سویش رفت و رافتالیا را در آغوش او گذاشت و گفت:
کنتاستیون- پناه بر خدا... نمیفهمم چرا اینقدر اینا به فکر ازدواج من هستند!
ملینا پوزخندی زد و گفت- مشکل اینجاست تو هم جوانی و هم جذاب، از طرفی هم جانشین سیلویا شدی پس حق دارند به داشتنت طمع کنند.
حرفهای ملینا بوی حسرت و یا دلتنگی میداد؛ البته کنتاستیون اینطور فکر می.کرد اما چطور ممکنه؟ میدانست که ملینا به او توجه میکند اما اینکه ملینا هم عاشقش باشد چیزی دور از انتظارش بود.
(رمان)A collection of dark novels
فرشته جهنمی #پارت_222 کنت استیون معجون را در دهانش مزه مزه کرد. نوشیدنی فوق العاده خوش مزه و عطر گل های شب را میداد و حس آرامش را به او القا میکرد. او کارهای زیادی داشت و مسئولیتهاش چندین برابر شده، بعد از مرگ کاملیا تمام افراد لایمون فهمیدند که رافائل…
پارت های امشب
البته با کمی تاخیر
یکم حالم خوب نبود😭🥺
البته با کمی تاخیر
یکم حالم خوب نبود😭🥺