(رمان)A collection of dark novels
9 subscribers
1.02K photos
113 videos
16 files
69 links
کانـــــــالے سرشـــــار از:
رُمان جَنجـــــالے....
(A collection of dark novels)
فصل اول....👰Ruthless💍bride😈
Wildbeautiful🐺....فصل دوم
فصل سوم....🔥Proud hunter🕸
فصل چهارم...🌸Hell Angel
Download Telegram
‌ ‌ ‌‌‌ ‌
عالی بود رفیق خلاقم😉❤️
بیشتر بکشین ب من ک بیشتر خوش میگذره خودمم عاشق اینم شخصیتامو بکشم😂
(رمان)A collection of dark novels
‌ ‌ ‌‌‌ ‌ عالی بود رفیق خلاقم😉❤️ بیشتر بکشین ب من ک بیشتر خوش میگذره خودمم عاشق اینم شخصیتامو بکشم😂
فدات بشم عزیزم🥺❤️
قطعا اگه ما نویسنده نمیشدیم قاتل های خوبی میشدیم😂❤️

#مایا
‌ ‌ ‌‌‌ ‌
خیلی عالی بود😻
اما بیچاره کاتی🥺
(رمان)A collection of dark novels
‌ ‌ ‌‌‌ ‌ خیلی عالی بود😻 اما بیچاره کاتی🥺
مرسی میدونی شما مای لاوین؟🥺💋
چرا واقعا دلتون میسوزه براش😐؟

#مایا
‌ ‌ ‌‌‌ ‌
عاااااالییییی
خیلی قشنگ بود

اونجا ک توصیف گرگ شدنش بود خیلی زیبا بود

همش عالیییی بود😍😍😍
عررررررر اینا هرروز دارن قشنگتر میشن🥺❤️ چقدر منتظر موندم چند ماه تا این گل‌ها باز بشهههههه🥺💚🌸


#تارا #پرسفون
فرشته جهنمی
#پارت_196
دست های نرم و لطیفش بر روی پوزه و گاهی خزه های سیاهش در گردش بود،لبخند زیبا و درخشانی داشت که در تاریکی شب همچون ستاره ای می درخشید.
کاملیا لبخند شیرینی زد و با لحنی کنجکاو و بدون هیچ ترسی به قامت بلند و هیکل بزرگ گرگ نگاه کرد.
کاملیا- تو یه گربه‌ای؟ پس چرا اینقدر بزرگی؟
لحن صدای نرم و زیبایش مانند آبی بر روی آتش درون کنت‌استیون شد؛ در این لحظه تنها چیزی که می‌توانست ترس، اضطراب و سردرگمی کنت را برطرف کند این دختر بود. در این دنیای تاریک او فقط و فقط کاملیا را داشت، چه بسا که اتفاقات و راز های بسیاری در زندگی کنت وجود داشت که او حتی نمی‌خواست درباره‌ی آن‌ها فکر کند؛ کمی به کاملیا نزدیک شد اما همون لحظه صدایی از دور به گوشش رسید.
کارل- کاتی... از میکا فاصله بگیر و برگرد جنگل!
کریستوفر- پدر اگه به کسی آسیب بزنه چیکار کنیم؟
صدا و لحن هردو نفرشان اضطراب و نگرانی در خود داشت، آنچه که برایش رخ داد را باور نمی‌کرد... این دیگر چه بود؟ چرا او باید گرگینه می‌شد؟ گرگینه ها توسط نسل پدر و یا مادرانشان از هنگام تولد مشخص می‌شد اما او...
او ساخته‌ی دست شیطان بود...
حتی خودش هم نمی‌دانست آیا واقعا گرگینه‌ست یا شاید هم یک موجود دیگری..
گردن برافراشته‌اش را به سمت جنگل برگرداند؛ شاید بهتر باشد برگردد.
خواست فاصله بگیرد و برود اما دستان ظریف و کوچکی را مقابل پوزه‌ی خود دید، پوست سفید انگشتانش سایه‌ای صورتی رنگ داشت و می‌شد مویرگ‌های ریزی را دید.
کاملیا- این گل صورتی مال تو....
در دستان کوچکش یک گل کاملیای ظریف نگه‌داشته بود؛ باز هم دلش تکان نرمی خورد، اما نمی‌توانست آن را بگیرد. به چپ مایل شد و با بیشترین توانی که داشت از آن‌جا گریخت، آنقدر دوید و رفت که به اعماق تاریک جنگل برسد...
ناتوان و ضعیف بود، او در یک قالب دیگر به‌وجود امد؛ قالبی از یک نوع بصیرت بیمارگونه و گوش‌های تیزی که انگار تمام اصوات عالم را می‌توانست بشنود... ذهنش دیگر نتوانست این حجم از صوت را دریافت کند و برای یک لحظه سرش گیج رفت و جز تاریکی چیزی را نفهمید...

زمانی که به هوش آمد، در اتاق خودش بود و بر روی تختش! پلک‌هایش هنوز هم بر چشمانش سنگینی می‌کرد اما به هر زحمتی که بود بلاخره چشم گشود، تنها چیزی که همان ابتدا فهمید... این‌ست که دیگر به جسم انسانی‌اش برگشته.
اما تا جایی که یادش بود، لباس‌هایش هنگام تبدیل پاره شد، پس چرا حالا ردایی سبک بر تن داشتن؟ از فکر اینکه شخص دیگری او را برهنه دیده باشد و بر تنش لباس بدهد خجل زده‌ شد، سر چرخاند و به پنجره‌ی اتاقش نگریست اما ذهنش درگیر بود.
تمام وجودش خالی از هر حس، این اتفاقات تمام توانش را از او گرفت... در آن موقعیت که کنت‌استیون با تمام وجود خواستار وجود الهی و خدایش شد؛ جز درد و تحقیر شدن توسط آن موجود مخوف چیزی کمکش نکرد. گناه او چه بود؟ تا‌به‌حال نه دروغی گفته و نه کار خلافی انجام داده که چنین عذابی را باید تحمل کند.
نگاهش را از پنجره گرفت و به آیینه‌‌ای که مقابل تختش بود و دور تا دورش از طرح شاهین با بال‌های برافراشته و پیچک حکاکی شده، انداخت.
تصویری از خودش! اما نه... این دیگر خودش نبود؛ بلکه یک جسم و یا یک مترسک که توسط شیاطین راهنمایی می‌شد تا کار‌ها و خواسته‌های آنان را حیا کند. چه تنفرانگیز... از شخصی که مدام در زندگی‌اش خالق بی‌همتا را ستایش می‌کرد، یک جسم خالی و شیطان باقی ماند. شاید هم خدای بزرگش دیگر او را رها کرده باشد! اگر چنین باشد، او سزاوار مرگ و نابودی‌ست!
باز هم دقیق‌تر به درون آیینه نگریست، رنگش پریده و با وجود تاریکی اتاق باز هم رنگ پریدگی‌اش واضح بود؛ از هوای بیرون پنجره فهمید که شب شده با این‌حال وضعیت او خیلی افتضاح بنظر می‌رسید؛ زیر چشمانش هنوز هم مویرگ‌های منشعب و تیره‌ای دویده... چقدر مفلوک و ناتوان!
دقیقا روز تولد۱۶سالگی‌اش!
عطر گل کاملیایی که در اتاقش جریان داشت، تمام اتاق را با رایحه‌ی دلنشینش در بر گرفت و شعله‌های سرخ و نارنجی آتش قسمتی از اتاق را نورانی می‌کرد با این‌حال گرمای آتش هم نتوانست قلب یخ‌زده‌ی او را التیام دهد. نفسش را همراه با درد بیرون داد و سرش را پایین گرفت...
حال او چه نقشی داشت؟ چه اتفاقی داشت برای جسمش می‌افتاد؟! در طول زندگانی‌ خود، تنها دل‌گرمی‌اش این بود که حداقل او یک انسان‌ست! اما انگار تمام زندگی او تا این زمان یک توهم بود.
او حتی هنوز مفهوم دقیقی از انسانیت را نمی‌دانست! دستان لرزان و یخ‌زده‌اش را به ستونی که در گوشه‌ی تخت بود و پرده‌ی حریرش توسط نسیم ملایمی تکان می‌خورد، تکیه داد اما آنقدری توان نداشت که برخیزد! ماری درونش می‌لولید و بخاطر ضعف و ناتوانی حالت تهوع گرفت... در اوج جوانی انلحظه دست و پایش سر شد، دوباره تلاش کرد و تلاش‌هایش زیاد به درازا نکشید؛ کم کم به ضعف وجودش قالب شد و توانست از روی تخت برخیزد.
فرشته جهنمی
#پارت_197
همان که ایستاد درد جان‌خراشی تمام وجودش را در بر گرفت و آه از نهادش بلند شد؛ دلش نمی‌خواست کسی او را در این وضعیت ناخوشایند ببنید.
قبل از اینکه یک قدم دیگر بردارد کسی چند مرتبه به در کوبید و بدون اجازه‌ی او در توسط شخصی باز شد و صدای لطیف کاملیا در اتاق ساکت و تاریکش طنین انداخت.
کاملیا- داداااش کاتی بیداری؟
دخترک در آن لباس خواب حریر و سفید رنگی که سایه‌ی کمرنگی از تن ظریفش از پس پارچه دیده می‌شد، با آن موهای پریشان باز هم قلب کنت‌استیون را تکان داد. اگرچه خسته و ناتوان بود اما دلش نمی‌خواست از نظر خواهرش اینقدر آشفته باشد. کاملیا با احتیاط و بدون کوچک‌ترین صدا وارد اتاق شد و در را بست، چشمانش را ریز کرد تا در این تاریکی بتواند کنت را پیدا کند و زمانی که چشمانش به قامت کنت افتاد لبخندی زد و با شتاب به سویش آمد، رفتارش با ذوق و اشتیاق بود و چشمانش برق می‌زد.
مقابل کنت ایستاد و درحالی که با اشتیاق می‌خندید، هیجان‌زده شروع کرد به تعریف چیزی و مدام دستش را تکان می‌داد.
کاملیا- داداش من یه گربه‌ی بزرگ دیدم.
دو دستش را بالا برد و جایی بالاتر از قد خودش را نشان داد.
کاملیا- اینقدر بزرگ بود... میخواستم بهش گل بدم اما فرار کرد.
جوری با اشتیاق و افتخار حرف می‌زد انگار بزرگترین و شگفت‌انگیز ‌ترین کار را انجام داده و حالا آمده بود تا برای او هم تعریف کند؛ اگرچه کنت هیچگاه حرفی نمی‌زد اما آن لحظه نتوانست خود‌دار باشد. دستش را به ستون تکیه داد و آرام مقابل کاملیا بر روی زمین زانو زد، چون او قدش از دخترک بلندتر بود کاملیا مجبور می‌شد برای دیدن چهره ی او سرش را بالا بگیرد؛ زمانی که او بر روی زمین زانو زد تازه هم قو هم شدند.
کاملیا- داداشی حالت خوبه؟ وقتی بابا تورو آورد خونه من خیلی ترسیدم.
صدایش می‌لرزید و بغض کودکانه‌ای داشت و اشک‌هایش مانند مروارید بر روی لپ‌های ملتهب و سرخش روان شد. در این دنیا هیچ چیز دردآور‌تر از دیدن اشک کاملیا برای او نبود؛ هربار که اشک بر چشمان تابه تا و معصوم این دختر جمع می‌شد او حس می‌کرد حسی در حال دریدن قلبش هست.
دست لرزانش را بالا آورد و بر روی موهای او کشید. آن شب چیزی را فهمید؛ این احساسی که ناگهانی در قلبش رخنه کرد، قرار نبود به همان راحتی از قلبش بیرون برود. روزهای زیادی با درد سپری شد، تبدیل شدن و مخفی کردن برایش سخت بود! و سخت‌ترین قسمت...
شنیدن حقیقت‌های زندگی‌اش... حقیقت درباره مادرش و اینکه مادر واقعی‌اش چگونه کشته شد. خیانت پدرش مایکل و خیلی چیزهای دیگر.
گاهی حقیقت، وحشتناک‌تر از قتل می‌شدند؛ در آن لحظه چیزی در روحش شکست و آتش خشم و انتقام او را در بر گرفت.
هزاران بار سعی کرد با توسل به قدرت و جسم گرگینه‌اش از کارل و هرکسی که مقصر بود انتقام بگیرد اما هربار جلوی خود را گرفت. هربار که چشمان معصوم و زلالی کاملیا در ذهنش نقش می‌بست بیخیال انتقام می‌شد.
زمانی که کارل می‌دید کنت‌استیون چگونه هر روز قدرت‌های شیطانی‌اش نمایان می‌شود، تمام آلفا های جنگلی را جمع کرد و درباره این مشکل نظری خواست...
درد و سرکوب کردن قدرت‌های درونی‌اش کن بود، که حالا توسط طلسم نگه‌دارنده‌ای که آلفاهای جنگلی بر رویش گذاشته بودند بیشتر آتش خشمش شعله‌ور شد.
کارل با خودخواهی راضی شد القاهای جنگلی جسم کنت را طلسم کنند تا مبادا قدرت واقعی‌اش شروع شود؛
از نظر کنت تمام آن‌ها احمق بودند، هیچ نمی‌دانستند که این طلسم‌ها نمی‌توانند جلوی او را بگیرند، تنها چیزی که در این چند سال مانع از فوران خشم کنت‌استیون می‌شود تنها و تنها کاملیا بود.
شاید خودخواهی کارل درباره‌ی سرکوب کردن قدرت‌های کنت‌استیون باعث شد او بخواهد انتقام بگیرد....


<>•<>•<>•✿•<>•<>•<>

«زمـــان حـــال، فـــرانـــســـه»

هنوز باورش نمی‌شد، بعد از آن که پدربزرگش اتاق را ترک کرد کنت‌استیون با عصبانیت به سمت او آمد؛ بدون هیچ حرفی خودش را به کاملیا تحمیل کرد و با خشونت بدن کاملیا را ذره ذره فتح کرد...
فرشته جهنمی
#پارت_198
نفهمید چند بار در شب با کنت رابطه داشتند اما هربار خشن‌تر از بار قبل بود به طوری که آخرین بار در وسط رابطه، کنت بیهوش شد و چشمانش را بست اما به شکل ناجوری عضوش هنوز هم درون کاملیا بود. با همان شکل خجالت‌آور، او از پشت کاملیا را در آغوش گرفته و هردو برهنه‌بودند؛ ساعت‌ها منتظر ماند تا شاید خود کنت عضوش را بیرون بکشد اما او اصلا توجهی به کاملیا نکرد.
با اینکه چند ساعت گذشت اما هربار که کاملیا تکان می‌خورد تا بتواند از آغوش او فاصله بگیرد نمی‌شد.
پاهایش به حالت فجیعانه باز مانده و یک جسم کلفت، بزرگ و داغ در درونش فرو رفته بود و حتی نمی‌توانست او را از خود بیرون بکشد.
در ناحیه زیر شکمش احساس عجیبی داشت؛ انگار درونش را با یک میله‌ی داغ پر کرده باشند که هر لحظه بزرگ‌تر و حجیم‌تر می‌شود. حس لجزی‌ و کشیدگی گل‌برگ‌های ظریف عضو زنانه‌اش کمی کاملیا را کلافه کرد. وقتی یادش می‌آمد آن شب کنت به او چه حرف‌هایی را نجوا کنان زده، تمام صورتش از خجالت گلگون می‌شد؛ هنوز هم داغی نفس‌های کنت و صدای لرزانی و شه•°وتناکش را کنار گوش خود حس می‌کرد.
«کنت‌استیون- تو خون منو می‌خوری، در عوض منم اون زیر رو می‌خورم»
«کنت‌استیون- می‌خوام منو دقیقا تا اون بالا ها حس کنی وقتی اینجوری داخلتم...»
بار دیگر با یاد آوری حرف‌های او از خجالت و شرم صورتش داغ کرد و خواست از آغوش کنت بیرون بیاید.
کمی تکان خورد و همان تکان‌ها بلاخره مفید شد باعث شد بلاخره او بیدار شود.
کنت با کلافگی دستانش را باز کرد، هنوز هم سرش سنگین بود و زمانی که چشم گشود اولین چیزی که دید، شانه‌های برهنه‌ی کاملیا بود.
کنت‌استیون- میکا؟
از اینکه کاملیا را در کنار خود برهنه می‌دید شوکه شد؛ تنها چیزی که او یادش می‌آمد این بود که بعد از آن بحث با کارل به یاد گذشته و چند سال پیش افتاد... اما حالا او در بالین کاملیا بود و عجیب‌تر از آن هم این بود که چیزی یادش نیست که چگونه چندین بار خودش را بر کاملیا تحمیل کرد.
کنت‌استیون- چی شده چرا من و تو...
امشب من حال مساعد نداشتم وگرنه پارت ها زیاد بودنننن
..
پارت های امشب تا دقایقی دیگر گذاشته میشه،

۱: دوستان توجه داشته باشید حتمااا پارت‌ها رو با موسیقی مخصوصش گوش بدید.
۲: حتما یه جای ساکت و آروم باشید تا تمرکز بهتری از درک مطالب پیدا کنید😊
فرشته جهنمی
#پارت_199
سعی کرد آرام از جایش بلند شود اما چیزی مانع می‌شد، حس کرد یه چیزی اینجا درست نیست. نگاهش را از صورت گلگون و خجالت‌زده‌ی کاملیا گرفت و متعجب به ملافه‌ای که رویشان بود نگریست، آرام ملافه را با دستش گرفت و کمی پایین کشید....
با چیزی که دید برای یک لحظه خشکش زد! چرا عضو او درون کاملیا بود؟ یادش نمی‌آمد که دیشب چه اتفاقی افتاد و یا چرا صبح باید با چنین صحنه‌ای مواجه شود.
از عضو متورم و ملتهب شده‌ی کاملیا مشخص بود که او تمام شب در این حالت دردناک خوابیده و حتی اعتراضی هم نکرد! کنت بلافاصله به ساعد دستش تکیه داد و کمی خودش را بالا کشید. همان که از کاملیا خارج شد، آن فضای خالی در بین پاهایش و دردی که تازه میزانش معلوم می‌شد نفس کاملیا را گرفت و چشمانش از شدت درد بسته شد. بخاطر اینکه تمام شب را کنت درون او بود حالا آن جای خالی آزارش می‌داد.
کنت‌استیون با صدایی لرزان و نگرانی گفت- میکا... من... من نمی‌فهمم..
چشمای کهربائی‌اش نگران و آشفته بود؛ مدام چشمانش بر روی شکم او و صورتش که بخاطر درد به سرخی می‌گرایید در گردش بود. دستای بزرگ و سردش را بر روی پیشانی دردناک کاملیا گذاشت.
کنت‌استیون- بهت صدمه زدم؟ پناه بر خدا چرا هیچی یادم نمیاد.
آخر حرفش را با حالتی خجالت‌زده و غرلند کنان گفت و از تخت فاصله گرفت، کمی که گذشت دیگر آن دردی که زیر شکمش دویده بود، آرام گرفت و حتی دیگر دردی را هم حس نمی‌کرد. بر سر جایش نیم‌خیز شد و درحالی که ملافه را به دور تن برهنه‌ی خود می‌کشید به تاج تخت تکیه داد.
کنت‌استیون مدام از این سر اتاق به آن سر راه می‌رفت و دنبال چیزی می‌گشت و زیر لب غر می‌زد. این حالتش را کم‌تر کسی می‌توانست ببیند و کاملیا از اینکه کنت در مقابل او همیشه خود واقعی‌اش را نشان می‌دهد خشنود بود.
کنت‌استیون سعی می‌کرد همیشه محترمانه و سرسنگین با همه رفتار کند، بیشتر اوقات رفتارش همین بود تنها کاملیا می‌دانست که کنت‌استیون برعکس چیزی که به دیگران نشان می‌دهد، خیلی غر میزند و همیشه از اشتباهات خودش مانند پسران خردسال گلایه می‌کند.. آن روز اگرچه کمی درد داشت اما در چند روز بعد مدام کنت‌استیون به او توجه می‌کرد و شب‌ها در کنارش می‌خوابید...


پایان بخش دوم از فصل چهارم💚
ACAPELLA ANGELIC ★
موسیقی مخصوص #پارت_200

حتما با پارت خوانده بشه
#فرشته_جهنمی
(رمان)A collection of dark novels
موسیقی مخصوص #پارت_200 حتما با پارت خوانده بشه #فرشته_جهنمی – ACAPELLA ANGELIC ★
فرشته جهنمی
#پارت_200
#آغاز‌بخش‌سوم
«پارت همراه با موسیقی»

<>•<>•<>•✿•<>•<>•<>

با گذر زمان و مکان در ساز و کار آفرینش، طبیعت جنبه‌ای از اشتباه‌ترین نقص به اسم •انسان• را پدید آورد، همان نقص بخش عظیمی از ذات بزرگ طبیعت را به یغما برد.
انسان‌‌ها، موجوداتی که برده توهم و نفس امیال به گناهشان مغلوب می‌شوند، اشخاصی که در کنار هم بخشی بزرگی از این کُل دنیای گسترده‌ و بُعد دیگری در سیستم لوح آفرینش را مختل کرده‌اند.
آن‌ها فرومایگانی که طبق قانون طبیعت موجودیتی نداشته و نباید آفریده شود.
آن‌ها حقیرترین آفریده از هفت نژادی بودند که مرتکب وحشیانه‌ترین اعمال شده‌اند.
انسان‌، مجموعه‌ای از احساساتی پیچیده و پیوسته‌های منزجرانه‌ای بود که بزرگترین دشمن دربرابر نژاد خود خلق کرده و بر روی افکار اشتباهشان، سرپوشی به نام تصمیمات عاقلانه نهاده و روح خود را از بصیرت کائنات به ذلت و فروپاشی کشانده‌اند.
منطقشان بر این باورند که توانایی سروری بر این عالم افسارگسیخته را دارند در صورتی که آن‌ها هیچ چیزی جز توهم یک اشتباه نبودند.
انسان، موجودیتی که از تمایل به خودآگاهی بریده شد و به جهان مادی روی آورد، ریسمان زندگیشان به سوی تباهی، مهمل، سکون و پوچی سقوط می‌کند.
شیطانی که از منزله‌ی خدایی به زیر کشیده شد، بازگشت تا دوباره حکومت و سلسله‌ی مخوفش را در بین جهانیان آغاز کند. آن زمان که بزرگ‌ترین جنگ بین نسل انسان و شیطان رخ داد، زمین پیوسته در خاک و خون می‌غلتید‌.
آن زمان بود که جد بزرگ کارل، پادشاه مرلین پیمانی خونین را بر خدایان شیطان بست، پیمانی که باعث شد نسل هر انسانی که بعد از مرلین متولد شود؛ دچار فروریختگی و تناقض در خون و ریشه‌اش گردد. شیطان همیشه حضور داشت... در پس افکار و مکاشفه‌های مرلین و نسل‌های بعد از او... حالا با گذر چندین قرن، با آنکه تمام اهالی لایمون از نسل اجنه بودند اما با دلاوری‌های بسیاری از جد دوم کارل(نرویس) و سرای قبایل لایمون توانستند بسیاری از شیاطین را دستگیر و به زندان زیر زمینی حبس کنند! با این‌حال افکار پیچیده‌ی شیطان با یک نقشه‌ی از پیش تعیین شده، یک پریزاد از نسل فرشتگان جهنمی که در بُعد دیگری از دنیا زندگی می‌کرد رو از طریق دروازه به زمین انسان ها راه داد...
The Devil
Peter Gundry
موسیقی مخصوص #پارت_201

حتما با پارت خوانده بشه
#فرشته_جهنمی
(رمان)A collection of dark novels
Peter Gundry – The Devil
فرشته جهنمی
#پارت_201
آن پریزاد، چیزی جز یک جسم خالی نبود؛ جسمی که از روح شیطان به او دمیده شده تا او فرزندی به دنیا بیاورد که نسل نرویس را دوباره به ریسمان تباهی شیطان گره بزند؛ آن پریزاد... میرانکا بود! زنی که طبق نقشه وارد زندگی مایکل شد و در اصل تمام این اتفاقات توسط حضور مخوف سرور اهریمنان اداره می‌شد.
هیچ‌کس آگاه نبود که در مغز متفکر شیطان چه میگذرد... او همان کسی‌ست توانست اولین خلق عالمیت، آدم را به وسوسه بیندازد!
او... ابلیس بود! فرشته‌ی آتشین..‌
شیطان مرتبه و سرزمین خدایی خود را وانهاد و سالیان سال در انتظار روزی نشست تا دوباره انتقام خود را از نسل مرلین بگیرد... حال زمانش رسیده بود! فرشته‌ی جهنمی، کنت‌استیون طبق نقشه‌ی اهریمنان که تمام این سال‌ها نظاره گر بودند به آخرین نواده‌ی مرلین، کاملیا که فرزند وارثین خورشید و ماه بود نزدیک شود...
حال پژواک اندیشه و نجوای شیطان به صورت یک دستور به مغز کنت‌استیون فرستاده شده تا همان کاری که برایش ساخته شده را انجام دهد! شیطان درست در ناخودآگاه کنت‌استیون سخنش را این‌چنین شروع کرد.
- وارث شیاطین، ما تو را فراخوانده‌ایم!
کنت‌استیون در عالم خواب به سر می‌برد، عالمی که بهترین راه برای حضور شیطان‌ست.
در ناخودآگاه ذهنش نیرویی مانند یک توده‌ای از انرژی‌های شوم نزدیک شد؛ یک انرژی که دیدگانش از فهم آن آجر ماند. آرام چشمانش را باز کرد و اولین چیزی که دید سقف اتاقش بود و حریر روشن تخت که با وزش ملایم باد تکان می‌خورد؛
ملافه‌ی نرمی بر تن خسته‌اش کشیده شده و بوی شاهپسند و درخت‌کاملیا در هوای اتاق می‌لولید. سایه‌‌ی فردی پشت حریر تختش دیده شد اما هرچقدر تلاش می‌کرد تا لب باز کند و چیزی بگوید، مغزش از دریافت دستورات سر پیچی می‌کرد. همه چیز عادی بود اما درون او در حال متلاشی شدن‌ست! انگار تمام جهان در خواب بودند و او بیدار، او به بصیرتی منزجرکننده واقف بود تا نجوای شیطان را بشنود و صدایی که انگار از بُعد دیگری آمده درست در مغز و روحش تنیده شود.
-تو از سرورت ابلیس دستوری گرفته‌ای؛ برخیز که روز رستاخیزی شیاطین نزدیک است!
قلبش دیوانه‌وار به سینه‌اش می‌کوبید؛ چرا نمی توانست دستش را تکان دهد؟ این همان حس مرگ بود؟ یا شاید چیزی به مراتب بدتر از مرگ‌.. زیرا برای حضور و متوسل شدن شیطان، باید بهای سنگین پرداخته شود؛ اینبار شیطان در قبال این حضور روحانی، جسم کنت را تسخیر کرد.
کنت‌استیون ذهنش هوشیار بود و جسمش در خواب و مرگ!
-ای فرزند آتش، ما قدرتی بی‌انتها به تو بخشیده‌ایم... پس پلیدی درونت را رها کن.
صدا مانند زنجیری به دور جسمش پیچیده شده بود، او در حال سفر به دیار شیطان بود اما هیچ کسی نفهمید!