گاهی در گوشه و کنار این زندگی نابسامان گم میشویم...
غرق درون مشکلات و تاریکی های زندگی به دام افتاده ایم،هر روزمان همچون روز دیگری از پس می گذرانیم اما ناگهان به خود میآییم که بهترین هایمان دارند در گوشه ای از خاطراتمان خاک میخورند...
حال میخواهم دستی به آن کتاب قدیمی دوستی بکشم و گرد و غبار را از رویش با هرم نفس هایم از بین ببرم و گرمایی از اعماق قلب و وجودم به آن ببخشم ، تا نذارم این گذر عمر وحشیانه ان را پاره کند و ازهم بگستراند...
قلب من هنوز در گنجینه دوستانم گیر افتاده و هیچگاه نمی گذارم آنها قلب من را فراموش کنند و همیشه و هرروز یاد آوری خواهم کرد که اری اینجا مایایی از جنسی سخت همواره پشتیبان آنها خواهد بود تا ابد این حلقه دوستانه را جاودان نگه میدارم و خوشبخت ترین آدمی هستم که تک تکشان همچون الماس های درخشان درون قلب تپنده من هستند و هیچگاه به فراموشی نخواهم سپرد تک تک خاطراتمان ، مهربانی های بی وصف شما ، آغوش های سوزان و بوسه های شیطنت امیزمان را ....
من تا ابد گنجینه ای خواهم ساخت از این حس💪
#مایا
غرق درون مشکلات و تاریکی های زندگی به دام افتاده ایم،هر روزمان همچون روز دیگری از پس می گذرانیم اما ناگهان به خود میآییم که بهترین هایمان دارند در گوشه ای از خاطراتمان خاک میخورند...
حال میخواهم دستی به آن کتاب قدیمی دوستی بکشم و گرد و غبار را از رویش با هرم نفس هایم از بین ببرم و گرمایی از اعماق قلب و وجودم به آن ببخشم ، تا نذارم این گذر عمر وحشیانه ان را پاره کند و ازهم بگستراند...
قلب من هنوز در گنجینه دوستانم گیر افتاده و هیچگاه نمی گذارم آنها قلب من را فراموش کنند و همیشه و هرروز یاد آوری خواهم کرد که اری اینجا مایایی از جنسی سخت همواره پشتیبان آنها خواهد بود تا ابد این حلقه دوستانه را جاودان نگه میدارم و خوشبخت ترین آدمی هستم که تک تکشان همچون الماس های درخشان درون قلب تپنده من هستند و هیچگاه به فراموشی نخواهم سپرد تک تک خاطراتمان ، مهربانی های بی وصف شما ، آغوش های سوزان و بوسه های شیطنت امیزمان را ....
من تا ابد گنجینه ای خواهم ساخت از این حس💪
#مایا
فرشته جهنمی
#پارت_269
- متاسفم...
صدای لیوای بود که از جانب در به صدا در آمد، کاملیا نمیدانست چگونه تن برهنه اش را بپوشاند، کنت او را در آغوش خود محبوس کرد و غرید:
_ چیزی شده؟
عصبانیت را از طرز رفتار و حرف او مشهود بود، لیوای دست پاچه لب زد:
_ ن..نه خ..خب... مارسل و رافتالیا رو پیش مادرشون میخواستم بیارم ، کارل گفت اینجاست پس منم آوردمشون اینجا.
کنت استیون از میان دندان های بهم چفت شده اش گفت:
_ باشه بزار بعد برو!
صدای جیغ خنده مارسل به گوش میرسید و دقایقی بعد صدای بسته شدن در به گوش رسید.
اگرچه هردو کودک را لیوای درون اتاق گذاشت اما کنتاستیون لحظهای دست از بوسیدن و لمس تن او برنداشت. کاملیا با استرس نگاهی به دو کودک که آرام قدمهای کوچکشان را به سوی تخت برمیداشتند تا پیش پدرشان بیایند، انداخت. هیچ دلش نمیخواست مارسل و رافتالیا آن دو را در چنین وضعیتی ببینند اما نمیتوانست عطش و بیقراری کنت را هم نادیده بگیرد وقتی این چنین با حرارتی جای به جای بدن برهنهی او را بوسه باران میکرد.
کاملیا با صدایی که تحت تاثیر شهوت میلرزید آرام لبزد: کا... کاتی... بچهها..
کنتاستیون با کلافگی کمی از بدن او فاصله گرفت و به دو کودک خود نگریست.
- مارسل، رافی...
هر دو کودک با شنیدن صدای پدرشان بلافاصله قدمهای تندتری برداشتند، از آنجایی که کنتاستیون هنوز هم تحت تاثیر هیجان و بیقراری تند نفس میکشید، کمی مکث کرد تا آرام شود؛ دو کودک را در آغوش خود گرفت و با لحنی گرم و مهربان، درحالی که نگاهش هنوز هم پیش کاملیا بود گفت- بیاین بابا براتون قصه بگه.
این لحن شرین، نگاه تبدار و آنطوری که دو کودک را در آغوش خود حمل میکرد و حواسش در پی کاملیا بود، دست کمی از یک عشق بزرگ را نداشت. هنوز هم باورش نمیشد بعد از یکسال دوری حال تمام خوشبختی هایش را دارد؛ فکر میکرد کنتاستیون با فهمیدن حقایق از او دوری کند اما اینطور نشد.
گویا سرنوشت اینبار قرار بود روی خوش زندگی و طعم شیرین عشق را به او بچشاند.
«یــک مــاه بــعــد»
- لطفا برو عقب کاتی، اینجوری نمیتونم.
حرفش را با دلخوری میزد و سعی کرد حلقهی بازوان کنتاستیون که به دور کمر باریکش پیچیده شده بود را باز کند، اما او مدام لج میکرد و بیشتر کاملیا را در آغوش خور میفشرد.
- میکا بهت که گفتم معذرت میخواهم.
جوری او را بغل کرده بود که حتی راه نفس کشیدنش را هم بسته و نمیتوانست دیگر تحمل کند، نسیم زمستانی سردتر از روزهای دیگر شده و چمنزار زیرپایش هم یخزده بود اما مگر میشد در آغوش کنتاستیون سردش شود؟ با آنکه خواهان این آغوشست، اما باز هم با لجاجت و عصبانیت خود را از حلقهی آغوش او بیرون کشید و دوباره به راهش ادامه داد، در زمستانی که تازه پا به جنگل گذاشتهست، با وجود آفتاب اما سرما هنوز هم حالت غالبی داشت؛ صدای قدمها و خندهی آرام کنتاستیون را از پشت سر خود میشنید اما هیچ جوره نمیخواست گاردش را پایین بیاورد و یک باره دیگر گول حرفهای کنت استیون را بخورد.
- آه پناه بر خدا! میکا چرا مثل بچهها رفتار میکنی؟
حرصش گرفت، لبهای خود را آرام گزید و دستانش را محکم مشت کرد تا چیزی نگوید؛ لحظهای ایستاد اما دوباره راه عمارت کارل را پیش گرفت و جوابی به او نداد.
- من فقط یک شوخی کوچیک کردم، ببین دختر اگه همین الان برنگردی بازم اون کار رو تکرار میکنم.
میخواهد تکرار کند؟ نکند مثل دیشب به بهانهی اینکه مارسل خوابش نمیبرد کاملیا را به اتاق خود میبرد و بیتوجه به خواستهی کاملیا باز هم تا صبح او را بر روی تخت شکنجه میدهد؟ کنتاستیون این کارش را شوخی میخواند و میخندد؟ این دیگر خارج از تحمل و صبر او بود. با حرص قدمهایش را بلندتر برداشت تا زودتر پیش پدربزرگ و بچههایش برود؛ دوباره کاملیا خونریزیاش شروع شد و کنتاستیون باز هم نتوانست خوددار باشد و در طول این چند شب به شیوههای مختلف کاملیا را به اتاق خود میکشاند و با او آمیزش برقرار میکرد. حتی حالا هم بخاطر رفتار خشونتآمیز کنتاستیون نمیتوانست درست راه برود.
- هی میکا؛ حداقل جوابمو بده.
صبرش تمام شد، ایستاد و درحالی که بخاطر حرص خوردن تمام صورتش سرخ شده بود و از طرفی بخاطر سرما و دردی که زیر استخوان لگنش میلولید عصبی شده بود، با صدای بلندی گفت- چیه؟ چی میخوای کاتی؟ دست از سرم بردار به اندازه کافی ازت متنفر شدم.
کنتاستیون بدون توجه به حرفش، لبخند جذابی زد؛ از همان لبخندهایی که باعث میشد کاملیا حس کند هزاران پروانه در قلبش در حال پرواز کردنست. لعنت به این فرشتهیجهنمی! به راستی لقب فرشتهای جهنمی دقیقا مناسب کنتاستیون بود. این خصلت تمام پریرادهاست؛ آنها موجوداتی فریبنده و زیبایی بودند که زود اعتماد همه را به خود جلب میکنند و هیچ وقت نمیتوانند به یک نفر متعهد باشند! این دقیقا مشکلی هست که کاملیا نمیخواست بپذیرد.
#پارت_269
- متاسفم...
صدای لیوای بود که از جانب در به صدا در آمد، کاملیا نمیدانست چگونه تن برهنه اش را بپوشاند، کنت او را در آغوش خود محبوس کرد و غرید:
_ چیزی شده؟
عصبانیت را از طرز رفتار و حرف او مشهود بود، لیوای دست پاچه لب زد:
_ ن..نه خ..خب... مارسل و رافتالیا رو پیش مادرشون میخواستم بیارم ، کارل گفت اینجاست پس منم آوردمشون اینجا.
کنت استیون از میان دندان های بهم چفت شده اش گفت:
_ باشه بزار بعد برو!
صدای جیغ خنده مارسل به گوش میرسید و دقایقی بعد صدای بسته شدن در به گوش رسید.
اگرچه هردو کودک را لیوای درون اتاق گذاشت اما کنتاستیون لحظهای دست از بوسیدن و لمس تن او برنداشت. کاملیا با استرس نگاهی به دو کودک که آرام قدمهای کوچکشان را به سوی تخت برمیداشتند تا پیش پدرشان بیایند، انداخت. هیچ دلش نمیخواست مارسل و رافتالیا آن دو را در چنین وضعیتی ببینند اما نمیتوانست عطش و بیقراری کنت را هم نادیده بگیرد وقتی این چنین با حرارتی جای به جای بدن برهنهی او را بوسه باران میکرد.
کاملیا با صدایی که تحت تاثیر شهوت میلرزید آرام لبزد: کا... کاتی... بچهها..
کنتاستیون با کلافگی کمی از بدن او فاصله گرفت و به دو کودک خود نگریست.
- مارسل، رافی...
هر دو کودک با شنیدن صدای پدرشان بلافاصله قدمهای تندتری برداشتند، از آنجایی که کنتاستیون هنوز هم تحت تاثیر هیجان و بیقراری تند نفس میکشید، کمی مکث کرد تا آرام شود؛ دو کودک را در آغوش خود گرفت و با لحنی گرم و مهربان، درحالی که نگاهش هنوز هم پیش کاملیا بود گفت- بیاین بابا براتون قصه بگه.
این لحن شرین، نگاه تبدار و آنطوری که دو کودک را در آغوش خود حمل میکرد و حواسش در پی کاملیا بود، دست کمی از یک عشق بزرگ را نداشت. هنوز هم باورش نمیشد بعد از یکسال دوری حال تمام خوشبختی هایش را دارد؛ فکر میکرد کنتاستیون با فهمیدن حقایق از او دوری کند اما اینطور نشد.
گویا سرنوشت اینبار قرار بود روی خوش زندگی و طعم شیرین عشق را به او بچشاند.
«یــک مــاه بــعــد»
- لطفا برو عقب کاتی، اینجوری نمیتونم.
حرفش را با دلخوری میزد و سعی کرد حلقهی بازوان کنتاستیون که به دور کمر باریکش پیچیده شده بود را باز کند، اما او مدام لج میکرد و بیشتر کاملیا را در آغوش خور میفشرد.
- میکا بهت که گفتم معذرت میخواهم.
جوری او را بغل کرده بود که حتی راه نفس کشیدنش را هم بسته و نمیتوانست دیگر تحمل کند، نسیم زمستانی سردتر از روزهای دیگر شده و چمنزار زیرپایش هم یخزده بود اما مگر میشد در آغوش کنتاستیون سردش شود؟ با آنکه خواهان این آغوشست، اما باز هم با لجاجت و عصبانیت خود را از حلقهی آغوش او بیرون کشید و دوباره به راهش ادامه داد، در زمستانی که تازه پا به جنگل گذاشتهست، با وجود آفتاب اما سرما هنوز هم حالت غالبی داشت؛ صدای قدمها و خندهی آرام کنتاستیون را از پشت سر خود میشنید اما هیچ جوره نمیخواست گاردش را پایین بیاورد و یک باره دیگر گول حرفهای کنت استیون را بخورد.
- آه پناه بر خدا! میکا چرا مثل بچهها رفتار میکنی؟
حرصش گرفت، لبهای خود را آرام گزید و دستانش را محکم مشت کرد تا چیزی نگوید؛ لحظهای ایستاد اما دوباره راه عمارت کارل را پیش گرفت و جوابی به او نداد.
- من فقط یک شوخی کوچیک کردم، ببین دختر اگه همین الان برنگردی بازم اون کار رو تکرار میکنم.
میخواهد تکرار کند؟ نکند مثل دیشب به بهانهی اینکه مارسل خوابش نمیبرد کاملیا را به اتاق خود میبرد و بیتوجه به خواستهی کاملیا باز هم تا صبح او را بر روی تخت شکنجه میدهد؟ کنتاستیون این کارش را شوخی میخواند و میخندد؟ این دیگر خارج از تحمل و صبر او بود. با حرص قدمهایش را بلندتر برداشت تا زودتر پیش پدربزرگ و بچههایش برود؛ دوباره کاملیا خونریزیاش شروع شد و کنتاستیون باز هم نتوانست خوددار باشد و در طول این چند شب به شیوههای مختلف کاملیا را به اتاق خود میکشاند و با او آمیزش برقرار میکرد. حتی حالا هم بخاطر رفتار خشونتآمیز کنتاستیون نمیتوانست درست راه برود.
- هی میکا؛ حداقل جوابمو بده.
صبرش تمام شد، ایستاد و درحالی که بخاطر حرص خوردن تمام صورتش سرخ شده بود و از طرفی بخاطر سرما و دردی که زیر استخوان لگنش میلولید عصبی شده بود، با صدای بلندی گفت- چیه؟ چی میخوای کاتی؟ دست از سرم بردار به اندازه کافی ازت متنفر شدم.
کنتاستیون بدون توجه به حرفش، لبخند جذابی زد؛ از همان لبخندهایی که باعث میشد کاملیا حس کند هزاران پروانه در قلبش در حال پرواز کردنست. لعنت به این فرشتهیجهنمی! به راستی لقب فرشتهای جهنمی دقیقا مناسب کنتاستیون بود. این خصلت تمام پریرادهاست؛ آنها موجوداتی فریبنده و زیبایی بودند که زود اعتماد همه را به خود جلب میکنند و هیچ وقت نمیتوانند به یک نفر متعهد باشند! این دقیقا مشکلی هست که کاملیا نمیخواست بپذیرد.
فرشته جهنمی
#پارت_270
خصوصا در طول این یک ماه از علاقهی شدید کنتاستیون به لیوای باخبر شد...
اما حال که بخاطر لبخند و دیدن چشمان کهربایی و براق کنتاستیون قلبش لرزیدن بود، کمی آرامتر شد. او هم از این حالت کاملیا استفاده کرد و با لحنی مهربان برای اینکه دوباره قلب کوچک کاملیا را بیشتر بلرزاند، آرام و بامحبت گفت- اگه من اذیتت میکنم، فقط بخاطر اینه که دوستت دارم و عاشقتم.
قلب به معنای واقعی فرو ریخت؛ او تا به حال کلمهی «عاشقتم» را از زبان خود کنتاستیون نشنیده بود و حال کمی متعجب شد. باورش هنوز هم برای کاملیا غیر قابل قبول بود که قرارست به زودی با کنتاستیون ازدواج کند.
- میکا تو زمانی که بچه ها داشتن تازه راه رفتن رو یاد میگرفتن نبودی..
کنتاستیون حرفش را نیمه تمام گذاشت و اینبار با لبخند شیطنت آمیز گفت- نظرت چیه دوباره بچهدار بشی؟ من میخوام پنجتا یا بیشتر بچه داشته باشم.
- معلوم هست چت شده کاتی؟ کاری نکن از اینکه باهات ازدواج کردم پشیمون بشم، من دیگه بچه نمیخوام.
- حرف جالبی زدی خانوم کوچولو، اما من شوهرتم و اصلا مگه دست تویه که بچه بخوای یا نه؟ این منم که حامله میکنمت.
دهانش از این لحن شوخطبع و لبخند های شرورانهی او باز ماند؛ آن دو هفتهی پیش با توافق کارل و کریستوفر در میان روستای لایمون مراسم ازدواج را برگزار کردند؛ از آن روز به بعد کنتاستیون مدام حرف بچهدار شدن را پیش میکشید. کاملیا چشمغرهای به او زد و با عصبانیت دوباره راهش را به سوی عمارت کارل ادامه داد.
- میکا من جواب ندادنت رو به نشونهی موافقت میگیرم.
- بس کن...
#پارت_270
خصوصا در طول این یک ماه از علاقهی شدید کنتاستیون به لیوای باخبر شد...
اما حال که بخاطر لبخند و دیدن چشمان کهربایی و براق کنتاستیون قلبش لرزیدن بود، کمی آرامتر شد. او هم از این حالت کاملیا استفاده کرد و با لحنی مهربان برای اینکه دوباره قلب کوچک کاملیا را بیشتر بلرزاند، آرام و بامحبت گفت- اگه من اذیتت میکنم، فقط بخاطر اینه که دوستت دارم و عاشقتم.
قلب به معنای واقعی فرو ریخت؛ او تا به حال کلمهی «عاشقتم» را از زبان خود کنتاستیون نشنیده بود و حال کمی متعجب شد. باورش هنوز هم برای کاملیا غیر قابل قبول بود که قرارست به زودی با کنتاستیون ازدواج کند.
- میکا تو زمانی که بچه ها داشتن تازه راه رفتن رو یاد میگرفتن نبودی..
کنتاستیون حرفش را نیمه تمام گذاشت و اینبار با لبخند شیطنت آمیز گفت- نظرت چیه دوباره بچهدار بشی؟ من میخوام پنجتا یا بیشتر بچه داشته باشم.
- معلوم هست چت شده کاتی؟ کاری نکن از اینکه باهات ازدواج کردم پشیمون بشم، من دیگه بچه نمیخوام.
- حرف جالبی زدی خانوم کوچولو، اما من شوهرتم و اصلا مگه دست تویه که بچه بخوای یا نه؟ این منم که حامله میکنمت.
دهانش از این لحن شوخطبع و لبخند های شرورانهی او باز ماند؛ آن دو هفتهی پیش با توافق کارل و کریستوفر در میان روستای لایمون مراسم ازدواج را برگزار کردند؛ از آن روز به بعد کنتاستیون مدام حرف بچهدار شدن را پیش میکشید. کاملیا چشمغرهای به او زد و با عصبانیت دوباره راهش را به سوی عمارت کارل ادامه داد.
- میکا من جواب ندادنت رو به نشونهی موافقت میگیرم.
- بس کن...
#کاملیا
#کنت_استیون
خودمم دلم بدجوری برای این دوتا تنگ شده بود، مثل اینکه کم کم باید با این فصل خدافظی کنیم😭😭🥺
اما خیلی میکا رو دوست داشتمممم..
#کنت_استیون
خودمم دلم بدجوری برای این دوتا تنگ شده بود، مثل اینکه کم کم باید با این فصل خدافظی کنیم😭😭🥺
اما خیلی میکا رو دوست داشتمممم..
از اینجایی که دیگه اینجا بدرد نمیخوره از این به بعدش میکنم دیلی
ولی ماه همونه
همونی که دلم میخواد همیشه همون سنگ صبورم بمونه...
همونی که هرشب وقتی ابجیم خوابه از کنارش بلند میشم و میرم تو حیاط تا پیشش گریه کنم...
ماه همونه که قشنگه و بهم از بچگی حس امنیت میداده...
قشنگی اسم تو زمانی بود که وقتی پنج سالم بود گفتم: آقای ماه منو می بینی دلم میخواد بیام پیشت؟!
از بچگی آقای ماه شیفتت بودم اون نقره فامی که هرشبم روشن میکنی که نترسم
اون مهتابت که میندازی رو صورتم...
ماه برای من سمبول هیچ کسی نیست ماه برای من همیشه ماه بوده حتی اگر خاطرات منو بدزدن ...
ولی منو و توییم که میدونیم تو همون آقا ی ماه منی همونی که همیشه با من حرف میزنه:))))
همونی که دلم میخواد همیشه همون سنگ صبورم بمونه...
همونی که هرشب وقتی ابجیم خوابه از کنارش بلند میشم و میرم تو حیاط تا پیشش گریه کنم...
ماه همونه که قشنگه و بهم از بچگی حس امنیت میداده...
قشنگی اسم تو زمانی بود که وقتی پنج سالم بود گفتم: آقای ماه منو می بینی دلم میخواد بیام پیشت؟!
از بچگی آقای ماه شیفتت بودم اون نقره فامی که هرشبم روشن میکنی که نترسم
اون مهتابت که میندازی رو صورتم...
ماه برای من سمبول هیچ کسی نیست ماه برای من همیشه ماه بوده حتی اگر خاطرات منو بدزدن ...
ولی منو و توییم که میدونیم تو همون آقا ی ماه منی همونی که همیشه با من حرف میزنه:))))
اوکی همه ازم متنفر شدن
عملیات با موفقیت انجام شد...
عملیات با موفقیت انجام شد...
Forwarded from منبع فونت تلگرام🧾🔖
جییییغ اولین بات فونت اسم با بیشتر از 100 مدل فونت اسمه دلخواهت🌸✨
اسمتو به هرمدلی ک میخوای بنویسو بزار پروفایلت یا آیدیت😍💋
تازه میتونی واسه چنلو پروفایلتم کلی لوگوی خوشگل دُرُس کنیو بزاری=|🍊🎨
https://t.me/ManbaeFontsBot?start=1033733265
اسمتو به هرمدلی ک میخوای بنویسو بزار پروفایلت یا آیدیت😍💋
تازه میتونی واسه چنلو پروفایلتم کلی لوگوی خوشگل دُرُس کنیو بزاری=|🍊🎨
https://t.me/ManbaeFontsBot?start=1033733265
Forwarded from Robot Support
سلام👋
بازی🎮 جدید تلگرام 🚀است که میشه ازش پول در آورد💲💲💲💲 و رمز ارز دیجیتال جدیدی به اسم نایت کوین💲 رو استخراج کرد و بعدا میتونی توی صرافی ها این ارز رو بفروشی.
این ربات 🤖 صد در صد از سمت تلگرام 🚀است و دارای حمایت و تیک آبی ✅ از سوی تلگرام میباشد .
همه روزه افراد زیادی با این بازی کشیده میشن و برای کسب درآمد 💲بیشتر با هم رقابت میکنند.👇🏿👇🏿👇🏿
https://t.me/notcoin_bot?start=rp_7491500
🎁 +2.5k Notcoin as a first-time gift
🎁🎁🎁 +50k Notcoin if you have Telegram Premium @PremiumBot
بازی🎮 جدید تلگرام 🚀است که میشه ازش پول در آورد💲💲💲💲 و رمز ارز دیجیتال جدیدی به اسم نایت کوین💲 رو استخراج کرد و بعدا میتونی توی صرافی ها این ارز رو بفروشی.
این ربات 🤖 صد در صد از سمت تلگرام 🚀است و دارای حمایت و تیک آبی ✅ از سوی تلگرام میباشد .
همه روزه افراد زیادی با این بازی کشیده میشن و برای کسب درآمد 💲بیشتر با هم رقابت میکنند.👇🏿👇🏿👇🏿
https://t.me/notcoin_bot?start=rp_7491500
🎁 +2.5k Notcoin as a first-time gift
🎁🎁🎁 +50k Notcoin if you have Telegram Premium @PremiumBot
Telegram
Notcoin
Probably nothing @notcoin
Forwarded from Robot Support
از لاشیا و مادر جنده ترین آدمی که دیدم فیلم بی غیرتی دخترای ایرانی و واس عربا میفرسته تو مشهد دختر واسه عربا میجوره بریزین پیویش مادرش و به فنا بدین ریپورت و بلاک بشه
Forwarded from Robot Support
این ربات 🤖 صد در صد از سمت تلگرام 🚀است و دارای حمایت و تیک آبی ✅ از سوی تلگرام میباشد .
همه روزه افراد زیادی با این بازی کشیده میشن و برای کسب درآمد 💲بیشتر با هم رقابت میکنند.👇🏿👇🏿👇🏿
https://t.me/hamsteR_kombat_bot/start?startapp=kentId6496606072
همه روزه افراد زیادی با این بازی کشیده میشن و برای کسب درآمد 💲بیشتر با هم رقابت میکنند.👇🏿👇🏿👇🏿
https://t.me/hamsteR_kombat_bot/start?startapp=kentId6496606072
Forwarded from Robot Support
این ربات 🤖 صد در صد از سمت تلگرام 🚀است و دارای حمایت و تیک آبی ✅ از سوی تلگرام میباشد .
همه روزه افراد زیادی با این بازی کشیده میشن و برای کسب درآمد 💲بیشتر با هم رقابت میکنند.👇🏿👇🏿👇🏿
https://t.me/hamstEr_kombat_bot/start?startapp=kentId1033733265
Play with me, become cryptoexchange CEO and get a token airdrop!
💸 2k Coins as a first-time gift
🔥 25k Coins if you have Telegram Premium
همه روزه افراد زیادی با این بازی کشیده میشن و برای کسب درآمد 💲بیشتر با هم رقابت میکنند.👇🏿👇🏿👇🏿
https://t.me/hamstEr_kombat_bot/start?startapp=kentId1033733265
Play with me, become cryptoexchange CEO and get a token airdrop!
💸 2k Coins as a first-time gift
🔥 25k Coins if you have Telegram Premium