(رمان)A collection of dark novels
9 subscribers
1.02K photos
113 videos
16 files
69 links
کانـــــــالے سرشـــــار از:
رُمان جَنجـــــالے....
(A collection of dark novels)
فصل اول....👰Ruthless💍bride😈
Wildbeautiful🐺....فصل دوم
فصل سوم....🔥Proud hunter🕸
فصل چهارم...🌸Hell Angel
Download Telegram
فرشته جهنمی

#پارت_267

صدای سوختن چوب ها میان رقصنده های آتش تنها چیزی بود که به گوش آنها می‌رسید.
انگشت هایش را با آرامش و عطوفت درمیان موهای مواج دارش می‌کشید، قلبش برای این همه مظلومیت او میسوخت و تکه تکه می‌شد.
بی حسی در تمام و تک تک سلول های او مشهود بود، مرگ یا درد پیش از مرگ؟
اگر او را به پریان تحویل بدهند به دلیل گناه مادرش قطعا رفتار ناشایستی و بدی با او داشتند ، او را می‌کشتند؟ یا شاید هم زجر می‌دادند و بعد می‌کشتند؟
دیگر می‌توانست صورت کاملیا و فرزندانش را ببیند؟
سوال ها همچون خوشه به خوشه ای از قاصدک های رقصنده باله درحال دوران بود.
مرگ حقوق تمامیت بشر در گذشته و نیاکانش بود و هست... پس همه در هر صورتی فرشته مرگ به سراغشان خواهد رفت و همچون مکشی روح او را بلعیده و خواهد خورد .
کاملیا از تصمیم او نگران بود :
- تصمیمت چیه؟
تلنگری بود برای دل رنجیده اش اما چیزی که حس می‌کرد را به زبان آورد،
_ خودم رو به دست سرنوشت میدم!
سرنوشت سیاست باز نامردی بود که درست در زمان خوشی خنجری زهر آلود به تن دیگران میزد و زندگی را تلخ تر از زهر سوزان می‌کرد.
همه در مدار و درست در دست او می‌چرخیدند .
کاملیا:
اما سرنوشت در دست انسانهاست...ما خودمون سرنوشت خودمون رو می‌نویسیم!
تو میخوای بزاری که شیطان جهان هستی رو نابود کنه و آرامش بچه هامون رو بگیره؟
آرامشی که تو با سختی زیاد بدست آوردی؟
مطمئنن این تصمیم کنت استیون نبود ، پس چرا می‌خواست خودش را به دست سرنوشت کثیف بدهد که او برایش تصمیم بگیرد ؟
سرنوشت تا به حال برای او تصمیم گرفت که کاملیا را از او دور کند، مادرش به سرزمینش خیانت و پدر واقعی او کارل باشد....
هرچه بود بر سر این سرنوشت بود، باید به پا میخزید تا دگر چیزی در دست و قلم آن منفور نباشد....
باید سر از جور بر میخواست و می‌جنگید...
با سرنوشتش؟ شاید احمقانه به نظر می‌رسید اما باید خودش را از منجلاب نجات می‌داد.
دست کاملیا هنوز لا به لای موهایش بود ، در دست خود گرفت و بوسه ای به آن زد ، عشق به این زن اشتباه نبود و اگر بود زیباترین اشتباه زندگی اش بود ؛ تاوان آن هرچه باشد او این زن را می‌خواست.
سرش را به طرف او مایل کرد و تک تک اجزای صورتش را از نظر گذراند، چشمان تا به تایش، دنیایی و زمین و آسمان او بود.
نگاهش بر روی لب های او ثابت ماند، دستش را به پشت گردن او رساند و به سمت صورت خودش سوق داد و لب هایش را بر لبان او جای داد.
آرام و با لطافت لبانش را در بر گرفت و زبانش را روی آن گلبرگ پایینی کشید . قلبش بی مهابا چکش وارانه به سینه اش می کوبید
فرشته جهنمی

#پارت_268

حال صدای سر خوردن لب هایشان با صدای سوختن و جلق آتش هم اوا شده بودند ، کاملیا تازه بر خود قالب شد و می‌خواست از او جدا شود که کنت استیون او را مهار کرد و گفت:
_ فقط یک عشقبازی کوچیکه!
نفس هایش بر صورت کاملیا برخورد می‌کرد و قلبش را به بازی می‌گرفت.
کنت استیون دوباره لب هایش را محصور کرد، زبانش را درون آن می‌کشید و آرام از جای برخواست و نشست.
کمر ظریف دخترک را میان دستش گرفت و به سمت خودش کشید و تنش را به تن خودش چسباند، آرام دست هایش را به حالت عشوه گرانانه از سینه ستبرش به سمت گردن کنت برد و دستش را میان موهای او به گردش در آورد.
کنت استیون بیشتر به او متوسل شد و تنش را بر روی پاهایش کشید و نشاند، ران هایش را از دو طرف تن او آویزان کرد، دست هایش را به سمت آنان اورد و نوازشگرانه بر روی آنها می‌کشید.
تک تک سلول هایش خواستار تن بلوری کاملیا بود،گاه دستش را بر روی انحنای کمر و باسنش سوق میداد و بر روی آن دست می‌کشید.
لبانش را به حالت بوسه باران در گودی گردنش کشاند و مهر و موم می‌نمود.
گردنش را در دستان خود تکیه داد و به بوسه هایش ادامه داد گویی مجسمه ارزشمندی را درحال مرمت کردن بود،دستش را بر روی سینه های او رساند و قاب میگرفت.
اهی از میان لبانش به طور خودکار بیرون آمد بدون هیچ دخالتی...
دست کنت به پوست شکم و پهلوی او رسید، لباس را در مشت خود گرفت و از تن کاملیا رهایی جست. بوسه زدن را از سرآغاز کرد و درست درکنار مهر روی گردنش به پایین تر از آن می‌کشاند.
_ متاسفم...
صدای لیوای بود که از جانب در به صدا در آمد، کاملیا نمی‌دانست چگونه تن برهنه اش را بپوشاند، کنت او را در آغوش خود محبوس کرد و غرید:
_ چیزی شده؟
عصبانیت را از طرز رفتار و حرف او مشهود بود، لیوای دست پاچه لب زد:
_ ن..نه خ..خب... مارسل و رافتالیا رو پیش مادرشون می‌خواستم بیارم ، کارل گفت اینجاست پس منم آوردمشون اینجا.
کنت استیون از میان دندان های بهم چفت شده اش گفت:
_ باشه بزار بعد برو!
صدای جیغ خنده مارسل به گوش می‌رسید و دقایقی بعد صدای بسته شدن در به گوش رسید.
پارت
سلام دوستان عزیز،
بنده نویسنده هستم
اومدم برای این مدت که پارت گذاری نشده معذرت خواهی کنم
چند وقت درگیر کار ها بودیم🙏
متاسفانه جدیدا شوهر عمه ام فوت کرد و بعدش این چند روز امتحان هایی داشتیم که نتونستم پارت بزارم🙏🙏
انشاالله زودتر پارتگذاری شروع کنیم🤦‍♀👍
گاهی در گوشه و کنار این زندگی نابسامان گم می‌شویم...
غرق درون مشکلات و تاریکی های زندگی به دام افتاده ایم،هر روزمان همچون روز دیگری از پس می گذرانیم اما ناگهان به خود می‌آییم که بهترین هایمان دارند در گوشه ای از خاطراتمان خاک می‌خورند...
حال می‌خواهم دستی به آن کتاب قدیمی دوستی بکشم و گرد و غبار را از رویش با هرم نفس هایم از بین ببرم و گرمایی از اعماق قلب و وجودم به آن ببخشم ، تا نذارم این گذر عمر وحشیانه ان را پاره کند و ازهم بگستراند...
قلب من هنوز در گنجینه دوستانم گیر افتاده و هیچ‌گاه نمی گذارم آنها قلب من را فراموش کنند و همیشه و هرروز یاد آوری خواهم کرد که اری اینجا مایایی از جنسی سخت همواره پشتیبان آنها خواهد بود تا ابد این حلقه دوستانه را جاودان نگه میدارم و خوشبخت ترین آدمی هستم که تک تکشان همچون الماس های درخشان درون قلب تپنده من هستند و هیچ‌گاه به فراموشی نخواهم سپرد تک تک خاطراتمان ، مهربانی های بی وصف شما ، آغوش های سوزان و بوسه های شیطنت امیزمان را ....
من تا ابد گنجینه ای خواهم ساخت از این حس💪
#مایا
فرشته جهنمی

#پارت_269
- متاسفم...
صدای لیوای بود که از جانب در به صدا در آمد، کاملیا نمی‌دانست چگونه تن برهنه اش را بپوشاند، کنت او را در آغوش خود محبوس کرد و غرید:
_ چیزی شده؟
عصبانیت را از طرز رفتار و حرف او مشهود بود، لیوای دست پاچه لب زد:
_ ن..نه خ..خب... مارسل و رافتالیا رو پیش مادرشون می‌خواستم بیارم ، کارل گفت اینجاست پس منم آوردمشون اینجا.
کنت استیون از میان دندان های بهم چفت شده اش گفت:
_ باشه بزار بعد برو!
صدای جیغ خنده مارسل به گوش می‌رسید و دقایقی بعد صدای بسته شدن در به گوش رسید.

اگرچه هردو کودک را لیوای درون اتاق گذاشت اما کنت‌استیون لحظه‌ای دست از بوسیدن و لمس تن او برنداشت. کاملیا با استرس نگاهی به دو کودک که آرام قدم‌های کوچکشان را به سوی تخت برمی‌داشتند تا پیش پدرشان بیایند، انداخت. هیچ دلش نمی‌خواست مارسل و رافتالیا آن دو را در چنین وضعیتی ببینند اما نمی‌توانست عطش و بی‌قراری کنت را هم نادیده بگیرد وقتی این چنین با حرارتی جای به جای بدن برهنه‌ی او را بوسه باران می‌کرد.
کاملیا با صدایی که تحت تاثیر شهوت می‌لرزید آرام لب‌زد: کا... کاتی... بچه‌ها..
کنت‌استیون با کلافگی کمی از بدن او فاصله گرفت و به دو کودک خود نگریست.
- مارسل، رافی...
هر دو کودک با شنیدن صدای پدرشان بلافاصله قدم‌های تندتری برداشتند، از آنجایی که کنت‌استیون هنوز هم تحت تاثیر هیجان و بی‌قراری تند نفس می‌کشید، کمی مکث کرد تا آرام شود؛ دو کودک را در آغوش خود گرفت و با لحنی گرم و مهربان، درحالی که نگاهش هنوز هم پیش کاملیا بود گفت- بیاین بابا براتون قصه بگه.
این لحن شرین، نگاه تب‌دار و آن‌طوری که دو کودک را در آغوش خود حمل می‌کرد و حواسش در پی کاملیا بود، دست کمی از یک عشق بزرگ را نداشت. هنوز هم باورش نمی‌شد بعد از یکسال دوری حال تمام خوشبختی هایش را دارد؛ فکر می‌کرد کنت‌استیون با فهمیدن حقایق از او دوری کند اما این‌طور نشد.
گویا سرنوشت اینبار قرار بود روی خوش زندگی و طعم شیرین عشق را به او بچشاند.

«یــک مــاه بــعــد»

- لطفا برو عقب کاتی، اینجوری نمی‌تونم.
حرفش را با دلخوری می‌زد و سعی کرد حلقه‌ی بازوان کنت‌استیون که به دور کمر باریکش پیچیده شده بود را باز کند، اما او مدام لج می‌کرد و بیشتر کاملیا را در آغوش خور می‌فشرد.
- میکا بهت که گفتم معذرت میخواهم.
جوری او را بغل کرده بود که حتی راه نفس کشیدنش را هم بسته و نمی‌توانست دیگر تحمل کند، نسیم زمستانی سردتر از روزهای دیگر شده و چمن‌زار زیرپایش هم یخ‌زده بود اما مگر می‌شد در آغوش کنت‌استیون سردش شود؟ با آنکه خواهان این آغوش‌ست، اما باز هم با لجاجت و عصبانیت خود را از حلقه‌ی آغوش او بیرون کشید و دوباره به راهش ادامه داد، در زمستانی که تازه پا به جنگل گذاشته‌ست، با وجود آفتاب اما سرما هنوز هم حالت غالبی داشت؛ صدای قدم‌ها و خنده‌ی آرام کنت‌استیون را از پشت سر خود می‌شنید اما هیچ‌ جوره نمی‌خواست گاردش را پایین بیاورد و یک باره دیگر گول حرف‌های کنت استیون را بخورد.
- آه پناه بر خدا! میکا چرا مثل بچه‌ها رفتار می‌کنی؟
حرصش گرفت، لب‌های خود را آرام گزید و دستانش را محکم مشت کرد تا چیزی نگوید؛ لحظه‌ای ایستاد اما دوباره راه عمارت کارل را پیش گرفت و جوابی به او نداد.
- من فقط یک شوخی کوچیک کردم، ببین دختر اگه همین الان برنگردی بازم اون کار رو تکرار می‌کنم.
می‌خواهد تکرار کند؟ نکند مثل دیشب به بهانه‌ی اینکه مارسل خوابش نمی‌برد کاملیا را به اتاق خود می‌برد و بی‌توجه به خواسته‌ی کاملیا باز هم تا صبح او را بر روی تخت شکنجه می‌دهد؟ کنت‌استیون این کارش را شوخی می‌خواند و می‌خندد؟ این دیگر خارج از تحمل و صبر او بود. با حرص قدم‌هایش را بلندتر برداشت تا زودتر پیش پدربزرگ و بچه‌هایش برود؛ دوباره کاملیا خونریزی‌اش شروع شد و کنت‌استیون باز هم نتوانست خوددار باشد و در طول این چند شب به شیوه‌های مختلف کاملیا را به اتاق خود می‌کشاند و با او آمیزش برقرار می‌کرد. حتی حالا هم بخاطر رفتار خشونت‌آمیز کنت‌استیون نمی‌توانست درست راه برود.
- هی میکا؛ حداقل جوابمو بده.
صبرش تمام شد، ایستاد و درحالی که بخاطر حرص خوردن تمام صورتش سرخ شده بود و از طرفی بخاطر سرما و دردی که زیر استخوان لگنش می‌لولید عصبی شده بود، با صدای بلندی گفت- چیه؟ چی می‌خوای کاتی؟ دست از سرم بردار به اندازه کافی ازت متنفر شدم.
کنت‌استیون بدون توجه به حرفش، لبخند جذابی زد؛ از همان لبخند‌هایی که باعث می‌شد کاملیا حس کند هزاران پروانه در قلبش در حال پرواز کردن‌‌ست. لعنت به این فرشته‌ی‌جهنمی! به راستی لقب فرشته‌ای جهنمی دقیقا مناسب کنت‌استیون بود. این خصلت تمام پریرادهاست؛ آنها موجوداتی فریبنده و زیبایی بودند که زود اعتماد همه را به خود جلب می‌کنند و هیچ وقت نمی‌توانند به یک نفر متعهد باشند! این دقیقا مشکلی هست که کاملیا نمی‌خواست بپذیرد.
فرشته جهنمی

#پارت_270


خصوصا در طول این یک ماه از علاقه‌ی شدید کنت‌استیون به لیوای باخبر شد...
اما حال که بخاطر لبخند و دیدن چشمان کهربایی و براق کنت‌استیون قلبش لرزیدن بود، کمی آرام‌تر شد. او هم از این حالت کاملیا استفاده کرد و با لحنی مهربان برای اینکه دوباره قلب کوچک کاملیا را بیشتر بلرزاند، آرام و بامحبت گفت- اگه من اذیتت می‌کنم، فقط بخاطر اینه که دوستت دارم و عاشقتم.
قلب به معنای واقعی فرو ریخت؛ او تا به حال کلمه‌ی «عاشقتم» را از زبان خود کنت‌استیون نشنیده بود و حال کمی متعجب شد. باورش هنوز هم برای کاملیا غیر قابل قبول بود که قرارست به زودی با کنت‌استیون ازدواج کند.
- میکا تو زمانی که بچه ها داشتن تازه راه رفتن رو یاد میگرفتن نبودی..
کنت‌استیون حرفش را نیمه تمام گذاشت و اینبار با لبخند شیطنت آمیز گفت- نظرت چیه دوباره بچه‌دار بشی؟ من می‌خوام پنج‌تا یا بیشتر بچه داشته باشم.
- معلوم هست چت شده کاتی؟ کاری نکن از اینکه باهات ازدواج کردم پشیمون بشم، من دیگه بچه نمی‌خوام.
- حرف جالبی زدی خانوم کوچولو، اما من شوهرتم و اصلا مگه دست تویه که بچه بخوای یا نه؟ این منم که حامله می‌کنمت.
دهانش از این لحن شوخ‌طبع و لبخند های شرورانه‌ی او باز ماند؛ آن دو هفته‌ی پیش با توافق کارل و کریستوفر در میان روستای لایمون مراسم ازدواج را برگزار کردند؛ از آن روز به بعد کنت‌استیون مدام حرف بچه‌دار شدن را پیش می‌کشید. کاملیا چشم‌غره‌ای به او زد و با عصبانیت دوباره راهش را به سوی عمارت کارل ادامه داد.
- میکا من جواب ندادنت رو به نشونه‌ی موافقت می‌گیرم.
- بس کن...
#کاملیا
#کنت_استیون

خودمم دلم بدجوری برای این دوتا تنگ شده بود، مثل اینکه کم کم باید با این فصل خدافظی کنیم😭😭🥺
اما خیلی میکا رو دوست داشتمممم..
پرسیدید چرا پارت گذاری نمیشه
الان داریم پارت های نهایی فرشته جهنمی رو مینویسیم که کلا این فصل تموم بشه!
طبق معمول از نظر من پایان این فصل هم خوب و خوشه اما نظر شما ممکنه با من فرق کنه...
پس تا چند وقت پارت نداریم و شاید یهویی حدود۱۰ تا به بالا پارت بزاری و کلا این فصل تموم بشه
از اینجایی که دیگه اینجا بدرد نمیخوره از این به بعدش میکنم دیلی
چه حس خوبیه هیچکی نداره اینجارو