فرا رسیدن ماه محرم را به همه دوستان تسلیت عرض میکنم😔🙏
دوستان در این چند روز به دلیل محرم پارت گذاری کمتره😔
دوستان در این چند روز به دلیل محرم پارت گذاری کمتره😔
فرشته جهنمی
#پارت_258
به یاد کودکی هایش که همیشه از تنهایی به آغوش پر مهر پدرش پناه میبرد گریست...
همه چیز برای شخصی چون کاملیا سخته و طاقت فرسا بود، مخصوصا زمانی که کودکانش را نداشت و شیرش از نوک سینه اش میچکید و عضلات سینه اش سفت میشد، دردش را شبهای زیادی گذراند و اشک ریخت تا که روزی دوباره کودکانش را ببیند. بعد از مدتی، درحالی که با انگشتان لرزانش اشکهای خود را کنار میزد به افراد دیگر نگریست... هرکدام به نوعی خوشحال بودند و مادرش با ذوق او را در آغوش میگرفت.
زمانی که همه را دید وجود چند نفر را حس کرد؛ پس کودکانش کجاست؟ همین سوال را هم بر زبان آورد
کاملیا- پس بچهها...
کنتاستیون- اونجاست
سر چرخاند و به کنتاستیونی که هنوز هم نگاهش سنگین بود خیره ماند، داشت به سمت چپشان اشاره میکرد و زمانی که رد اشارهی او را گرفت... یک مرد جوانی را دید که آرام به سویشان قدم برمیدارد، مردی با قدی بلند و اندامی باریک به اینگونه که یک پریزاد یا چنین چیزی باشد، نسیم آرام موهای بلوطی رنگ مرد که تا سرشانههایش میرسید را به بازی گرفته بود و با آن پیراهن روشن و لبخند زیبایش همه رو محسور میکرد. لازم نبود فکر کند تا بیاد بیاوردش؛ او لیوای بود!
لیوای درحالی که یک دستش را با پارچهای بسته بود و بنظر میرسید آسیب دیده باشد، با دست دیگرش چیزی مانند یک گهوارهای که به پایش چرخ بسته باشند را گرفته بود و به سویشان میآورد.
برای یک لحظه زمین و زمان به دور سرش چرخید و تلنگری خورد اما به موقع خود را نگهداشت؛ اشک مانند یک چشمهی جوشان در دیدگاهش جوشید و پردهی چشمانش را پر کرد. درحالی که دستش را بر روی قلب خود میفشرد آرام زمزمه کرد- بچم...
لیوای لبخند محجوبی زد و گفت- خوشحالم میبینمت میکا، بیا این دوتا بچه رو بگیر
کاملیا قدمهایش را تندتر کرد و به سویشان رفت، آندو را در دستانش گرفت و بوسید..
دخترک اشک میریخت و دو کودکش را در آغوش خود میفشرد؛ رافتالیا با دیدن و در عاشق گرفته شدنش توسط کاملیا تنها با چشمانی متعجب به او مینگریست اما مارسل از همان لحظه که او را بغل گرفت؛ مدام غر میزد و با لجبازی مشتهای کوچکش را به سر و صورت کاملیا میکوبند تا از آغوش او فرار کند و دنبال شیطنت خود باشد.
همه از دیدن این صحنه، اشک در چشمانشان جمع شد اما برای کنتاستیون اینگونه نبود، بعد از یکسال تمام که او در انتظار کاملیا روز و شب گذراند؛ حال که او را یافته بود کاملیا از او میترسید و دوری میکرد. اما دورهی ماهانه و آن بوی خون لعنتی هم باعث میشد کنتاستیون از او فاصله بگیرد.
نگاهش را با کلافگی از کاملیا گرفت و به ملینایی که بیخیال به درختی تکیه داده بود و با سر پوتینهای چرمش به خاک و کلوخ های زمین ضربهای آرامی زد، خیره شد. ملینا همیشه آزاد بود، بدون هیچ تفاوت و انتظاری از دیگران به تنهایی زندگی میکرد و حتی میشد گفت زندگیاش یک تکرار منتظم بود که هیچ تغییری رد فرایندش رخ نمیداد، برعکس کنتاستیون که هر لحظه امکان داشت جسمش توسط شیاطین تسخیر شود و بعد خدا می دانست چه جهنمی به پا میافتاد.
#پارت_258
به یاد کودکی هایش که همیشه از تنهایی به آغوش پر مهر پدرش پناه میبرد گریست...
همه چیز برای شخصی چون کاملیا سخته و طاقت فرسا بود، مخصوصا زمانی که کودکانش را نداشت و شیرش از نوک سینه اش میچکید و عضلات سینه اش سفت میشد، دردش را شبهای زیادی گذراند و اشک ریخت تا که روزی دوباره کودکانش را ببیند. بعد از مدتی، درحالی که با انگشتان لرزانش اشکهای خود را کنار میزد به افراد دیگر نگریست... هرکدام به نوعی خوشحال بودند و مادرش با ذوق او را در آغوش میگرفت.
زمانی که همه را دید وجود چند نفر را حس کرد؛ پس کودکانش کجاست؟ همین سوال را هم بر زبان آورد
کاملیا- پس بچهها...
کنتاستیون- اونجاست
سر چرخاند و به کنتاستیونی که هنوز هم نگاهش سنگین بود خیره ماند، داشت به سمت چپشان اشاره میکرد و زمانی که رد اشارهی او را گرفت... یک مرد جوانی را دید که آرام به سویشان قدم برمیدارد، مردی با قدی بلند و اندامی باریک به اینگونه که یک پریزاد یا چنین چیزی باشد، نسیم آرام موهای بلوطی رنگ مرد که تا سرشانههایش میرسید را به بازی گرفته بود و با آن پیراهن روشن و لبخند زیبایش همه رو محسور میکرد. لازم نبود فکر کند تا بیاد بیاوردش؛ او لیوای بود!
لیوای درحالی که یک دستش را با پارچهای بسته بود و بنظر میرسید آسیب دیده باشد، با دست دیگرش چیزی مانند یک گهوارهای که به پایش چرخ بسته باشند را گرفته بود و به سویشان میآورد.
برای یک لحظه زمین و زمان به دور سرش چرخید و تلنگری خورد اما به موقع خود را نگهداشت؛ اشک مانند یک چشمهی جوشان در دیدگاهش جوشید و پردهی چشمانش را پر کرد. درحالی که دستش را بر روی قلب خود میفشرد آرام زمزمه کرد- بچم...
لیوای لبخند محجوبی زد و گفت- خوشحالم میبینمت میکا، بیا این دوتا بچه رو بگیر
کاملیا قدمهایش را تندتر کرد و به سویشان رفت، آندو را در دستانش گرفت و بوسید..
دخترک اشک میریخت و دو کودکش را در آغوش خود میفشرد؛ رافتالیا با دیدن و در عاشق گرفته شدنش توسط کاملیا تنها با چشمانی متعجب به او مینگریست اما مارسل از همان لحظه که او را بغل گرفت؛ مدام غر میزد و با لجبازی مشتهای کوچکش را به سر و صورت کاملیا میکوبند تا از آغوش او فرار کند و دنبال شیطنت خود باشد.
همه از دیدن این صحنه، اشک در چشمانشان جمع شد اما برای کنتاستیون اینگونه نبود، بعد از یکسال تمام که او در انتظار کاملیا روز و شب گذراند؛ حال که او را یافته بود کاملیا از او میترسید و دوری میکرد. اما دورهی ماهانه و آن بوی خون لعنتی هم باعث میشد کنتاستیون از او فاصله بگیرد.
نگاهش را با کلافگی از کاملیا گرفت و به ملینایی که بیخیال به درختی تکیه داده بود و با سر پوتینهای چرمش به خاک و کلوخ های زمین ضربهای آرامی زد، خیره شد. ملینا همیشه آزاد بود، بدون هیچ تفاوت و انتظاری از دیگران به تنهایی زندگی میکرد و حتی میشد گفت زندگیاش یک تکرار منتظم بود که هیچ تغییری رد فرایندش رخ نمیداد، برعکس کنتاستیون که هر لحظه امکان داشت جسمش توسط شیاطین تسخیر شود و بعد خدا می دانست چه جهنمی به پا میافتاد.
Audio
فرشته جهنمی
#پارت_259
🙏موسیقی همراه با پارت🙏
دوستان این یک صوت برای صحنه تقریبا ترسناکه، و خب از اونجایی که محرکه این صوت ایرادی ندارد چون بیکلامه...
پس پارت رو همراهش گوش بدید و بخونید.
#music
#فرشته_جهنمی
#پارت_259
🙏موسیقی همراه با پارت🙏
دوستان این یک صوت برای صحنه تقریبا ترسناکه، و خب از اونجایی که محرکه این صوت ایرادی ندارد چون بیکلامه...
پس پارت رو همراهش گوش بدید و بخونید.
#music
#فرشته_جهنمی
فرشته جهنمی
#پارت_259
لطفاً همراه با موسیقی
..
.෴℘෴.
در گذشته هیچ چیزی وجود نداشت، آغاز هر پلیدی در بین عالمیان زمانی شکل گرفت که موجودی به اسم «انسان» وارد عرصه آفرینش شد؛ موجوداتی که قادر بودند از عدم و پوچی به فراتر از هر حضوری در هزارههای بُعد دیگر از دنیوی دست پیدا کنند! ذهنی هوشیارتر از ابلیس، قدرت عظیمتر از شیاطین تنها در ذهن یک انسان سازگاری دارند...
و در حقیقت، انسان بزرگترین دشمن دربرابر همگان محسوب میشد.
گاه میتوانستند منشأ تمام پلیدی دنیا شوند و گاه ارزشمندترین مخلوق الهی!
انسان، گاهی شیطانیست در کالبد جسم یک آدم؛ شیطانی که زادهی وجود خودشان هستند و جهان با هر رویدادی از سوی این مخلوقات شگفتزده شدند؛ به راستی خطرناکترین و توانمندترین صلاح عالم، در تخیلی از ذهنیت منحوس یک انسان شکل میگیرد!
آیااو هم جزئی از این مخلوقات محسوب میشد! آیا میتوانست خود را انسان بگوید؟! آرام قدم برداشت و وارد تالاری از خون شد، تالاری با دیوارههای از خون که مانند یک لجنزار و لخته های غلیظی بر دیوارههایش میلغزید؛ صدایشان را میشنوید
صدای مبهوت و منحوس نیایش شیاطین را... صدایی که از فرسنگها دورتر در گوش اهریمنان نجوا میشود تا بپا خیزند، کمی جلوتر رفت و پاهای بلندش در دریاچهای سرخ رنگ فرو رفت، آنها را حس میکرد که در گوشه و کنار های قسمت تاریک از دخمههایشان بیرون میآیند؛ صدای کشیده شدن انگشتان بلند آن موجودات تاریک بر روی دیوارههای سنگی عمارت خونین و آن زیر زمین دهشتناک، اگرچه بادی نمیوزید سرما را به جانش انداخت. او انرژی تاریک و مخوفی از پس آن دیوارههای بلند و شوم حس میکرد! گویا یک تودهای از سیاهی قابل انکاری به دور آن مکان تجمع یافته باشد.
در زیر زمین رایحهی عجیبی پیچیده بود؛ مثل آن میماند که در گوشهای از فضای بیکرانش که انتها و ابتدای تاریکش را مشخص نمیکرد، گوشت گندیده شده و تعفنآور مانند لجنزار جمع شده باشد. آنقدر آن رایحه بوی بدی داشت که نمیتوانست نفس بکشد... اگرچه همین حالا هم ارادهای بر روی جسم خود نداشت! زمانی به خودش آمد که خود را مقابل عمارت کارل، درحالی که بی هیچ فکری به سوی زیر زمین میرود دید.
نمیتوانست فریاد بکشد و نه حرفی برند؛ گویا دستوراتی که از سمت ذهنش ساطع میشد دیگر اعضای بدنش رد میکردند و جسمش توسط نیروی بالقوهای هدایت میشود. کم کم فضا تاریک اطراف روشنتر شد، نمیتوانست دیگر اعضای خود را وادار به ایستادن بکند اما تنها میتوانست سر خودش را برچاند و اطراف را ببیند، مقابل خود سلولهایی را دید که در پس هر تیرگیاش آوایی مبهم و موجودی بیهیچ شباهتی به دیگر موجودات میجنبد. این دیگر چه کابوسی بود؟ چه کسی او را به زیر زمین فراخواند؟
#پارت_259
لطفاً همراه با موسیقی
..
.෴℘෴.
در گذشته هیچ چیزی وجود نداشت، آغاز هر پلیدی در بین عالمیان زمانی شکل گرفت که موجودی به اسم «انسان» وارد عرصه آفرینش شد؛ موجوداتی که قادر بودند از عدم و پوچی به فراتر از هر حضوری در هزارههای بُعد دیگر از دنیوی دست پیدا کنند! ذهنی هوشیارتر از ابلیس، قدرت عظیمتر از شیاطین تنها در ذهن یک انسان سازگاری دارند...
و در حقیقت، انسان بزرگترین دشمن دربرابر همگان محسوب میشد.
گاه میتوانستند منشأ تمام پلیدی دنیا شوند و گاه ارزشمندترین مخلوق الهی!
انسان، گاهی شیطانیست در کالبد جسم یک آدم؛ شیطانی که زادهی وجود خودشان هستند و جهان با هر رویدادی از سوی این مخلوقات شگفتزده شدند؛ به راستی خطرناکترین و توانمندترین صلاح عالم، در تخیلی از ذهنیت منحوس یک انسان شکل میگیرد!
آیااو هم جزئی از این مخلوقات محسوب میشد! آیا میتوانست خود را انسان بگوید؟! آرام قدم برداشت و وارد تالاری از خون شد، تالاری با دیوارههای از خون که مانند یک لجنزار و لخته های غلیظی بر دیوارههایش میلغزید؛ صدایشان را میشنوید
صدای مبهوت و منحوس نیایش شیاطین را... صدایی که از فرسنگها دورتر در گوش اهریمنان نجوا میشود تا بپا خیزند، کمی جلوتر رفت و پاهای بلندش در دریاچهای سرخ رنگ فرو رفت، آنها را حس میکرد که در گوشه و کنار های قسمت تاریک از دخمههایشان بیرون میآیند؛ صدای کشیده شدن انگشتان بلند آن موجودات تاریک بر روی دیوارههای سنگی عمارت خونین و آن زیر زمین دهشتناک، اگرچه بادی نمیوزید سرما را به جانش انداخت. او انرژی تاریک و مخوفی از پس آن دیوارههای بلند و شوم حس میکرد! گویا یک تودهای از سیاهی قابل انکاری به دور آن مکان تجمع یافته باشد.
در زیر زمین رایحهی عجیبی پیچیده بود؛ مثل آن میماند که در گوشهای از فضای بیکرانش که انتها و ابتدای تاریکش را مشخص نمیکرد، گوشت گندیده شده و تعفنآور مانند لجنزار جمع شده باشد. آنقدر آن رایحه بوی بدی داشت که نمیتوانست نفس بکشد... اگرچه همین حالا هم ارادهای بر روی جسم خود نداشت! زمانی به خودش آمد که خود را مقابل عمارت کارل، درحالی که بی هیچ فکری به سوی زیر زمین میرود دید.
نمیتوانست فریاد بکشد و نه حرفی برند؛ گویا دستوراتی که از سمت ذهنش ساطع میشد دیگر اعضای بدنش رد میکردند و جسمش توسط نیروی بالقوهای هدایت میشود. کم کم فضا تاریک اطراف روشنتر شد، نمیتوانست دیگر اعضای خود را وادار به ایستادن بکند اما تنها میتوانست سر خودش را برچاند و اطراف را ببیند، مقابل خود سلولهایی را دید که در پس هر تیرگیاش آوایی مبهم و موجودی بیهیچ شباهتی به دیگر موجودات میجنبد. این دیگر چه کابوسی بود؟ چه کسی او را به زیر زمین فراخواند؟
سلامتی بچه های افغانستان🇦🇫
سلامتی کارت های اقامت توی جیبشون...🖇
سلامتی تیپ و ظاهرشون که کم نداره...😎
سلامتی وقتایی که تو مهمونیا مثل بچه پولدارا تیپ میزنن و فردا صبح زود با لباس گچ کاری میرن سر کار...😉
سلامتی موهای رنگ کردشون...💇♂
سلامتی اکیپ های چند نفرشون که انگار همه با هم مثل داداشن...👬
سلامتی بوله بوله گفتناشون که از زبونشون نمی افته...🤞
سلامتی لبای خندونشون...🕺
سلامتی چشمای کره ای شون...👀
سلامتی مردونگی شون که کمرشون خم نشد زیر بار مشکلات...👊
سلامتی قلبای مهربونشون که یه عشق دارن...❤️
سلامتی عشقشون...❤️
سلامتی دخترای افغانستان🇦🇫
سلامتی خوشکلیشون...👸
سلامتی کد بانویشون که هیچی کم ندارن...🧕
دلهای پر غصه شون...💔
سلامتی خندیدنای یواشکی شون...💃
گریه های پنهانشون...😔
سلامتی باکلاسیشون...😌
سلامتی حجب و حیاشون...😘
سلامتی این که دل یکی از هموطناشون پیششه...😍
سلامتی درسخوندناشون...👩💻
سلامتی آرایشای سادشون که خیلی بهشون میاد...💇♀
سلامتی پاکدامنیشون...❣
سلامتی غصه الانشون😔🖤
سلامتی همشون...🇦🇫
سلامتی همتون....🇦🇫
سلامتی کارت های اقامت توی جیبشون...🖇
سلامتی تیپ و ظاهرشون که کم نداره...😎
سلامتی وقتایی که تو مهمونیا مثل بچه پولدارا تیپ میزنن و فردا صبح زود با لباس گچ کاری میرن سر کار...😉
سلامتی موهای رنگ کردشون...💇♂
سلامتی اکیپ های چند نفرشون که انگار همه با هم مثل داداشن...👬
سلامتی بوله بوله گفتناشون که از زبونشون نمی افته...🤞
سلامتی لبای خندونشون...🕺
سلامتی چشمای کره ای شون...👀
سلامتی مردونگی شون که کمرشون خم نشد زیر بار مشکلات...👊
سلامتی قلبای مهربونشون که یه عشق دارن...❤️
سلامتی عشقشون...❤️
سلامتی دخترای افغانستان🇦🇫
سلامتی خوشکلیشون...👸
سلامتی کد بانویشون که هیچی کم ندارن...🧕
دلهای پر غصه شون...💔
سلامتی خندیدنای یواشکی شون...💃
گریه های پنهانشون...😔
سلامتی باکلاسیشون...😌
سلامتی حجب و حیاشون...😘
سلامتی این که دل یکی از هموطناشون پیششه...😍
سلامتی درسخوندناشون...👩💻
سلامتی آرایشای سادشون که خیلی بهشون میاد...💇♀
سلامتی پاکدامنیشون...❣
سلامتی غصه الانشون😔🖤
سلامتی همشون...🇦🇫
سلامتی همتون....🇦🇫
Flower Leaf Procession
Arrowwood
اهنگ پارت
توجه کنید که با اهنگ بخونید
توجه کنید که با اهنگ بخونید
فرشته جهنمی
#پارت_260
تنش به رعشه افتاده بود و نفس هایش کشدار شده بودند، سینه اش همچون یک تکه سنگ سنگین بود. نیروی جاذب اورا به سمت خود فرا میخواند ، شیاطین درون سلول یکی پس از دیگری بر روی زمین درست روبه نوک انگشتان پایش پرت و به حالت سجده میافتادند.
اینجا دگر کجا بود ؟
از میان تک تک سلول های تاریک عبور میکرد بدون هیچ هدف بدون هیچ اراده فقط گام بر میداشت.
از میان سنگ های سلول ها خزه های سبز راه کشیده بودند بوی تعفن آور همچون آورد و و لجن در اطراف به استشمام میرسید.
به دیواری رسید که ثانیه ای بعد دیوار آرام از هم شکافت، زمین زیر پایش لرزید صدای موجودات اهریمن به پا خیست و همه به سمت شکافت سجده میکردند و گاه بر میخواستند و کلماتی را ادا میکردند و دوباره از نو سجده می افتادند.
باد سردی اطرافش را احاطه کرد ،در مقابل دیدگانش چیزی جز تاریکی نمیدید، ترسیده بود برای اولین بارش نمیدانست چه کند، دوباره آن حس وحشتناک همچون زالو به گوشت تنش چسبیده بود و خونش را میمکید.
دستانش را مشت کرد ، پاهایش دو مرتبه به طور خودکار به راه افتاده بودند.
ترسیدن فایده نداشت او میدانست چه چیزی در انتظارش است..... او منتظر همه ی ماست!
چشمانش هیچ چیز جز تاریکی را نمیدید، او میدانست به این مکان به هر وجه ممکن می آید...او میدانست اما چیزی که نمیدانست این بود چرا حال و او اکنون چه میخواهد؟
در تاریکی و ظلمت جهنم دره ای برای چندمین بار به دام افتاده بود.. ظلمت و تاریکی هیچ وقت باعث ستم نیست گاه میشود از آن همچون تاریکی شب یاد کرد که هلول ماه به زیبایی خورشید در آن میدرخشد...
حاله ای نارنجی رنگ را از دور میدید....
نور های سرخ رنگ و نارنجی رنگ اتش از دور به چشم میخورد....
انسان هایی با شنل های قرمز رنگ بلند قد همه دور هم زانو زده بودند و چیزی زیر لب زمزمه میکردند...
با صدای پای او هیچ کس به سمت او برنگشت، هیچ یک از آنها از نیایش خود دست برنداشتند...
همه آرام بر روی دوپای خود ایستادند، شش نفر بودند هر سه به هر جهت گام برداشتند و راه را برایش گشودند.
محفلی که هر گوشه اش مشعل بزرگ روشن گردیده بود و سه پلکانی مانند دایره بر سکویی میخورد و در اخر مبدا آنجا....
چشمی بزرگ به اندازه یک قایق نصب شده میان زمین و هوا بود....
#پارت_260
تنش به رعشه افتاده بود و نفس هایش کشدار شده بودند، سینه اش همچون یک تکه سنگ سنگین بود. نیروی جاذب اورا به سمت خود فرا میخواند ، شیاطین درون سلول یکی پس از دیگری بر روی زمین درست روبه نوک انگشتان پایش پرت و به حالت سجده میافتادند.
اینجا دگر کجا بود ؟
از میان تک تک سلول های تاریک عبور میکرد بدون هیچ هدف بدون هیچ اراده فقط گام بر میداشت.
از میان سنگ های سلول ها خزه های سبز راه کشیده بودند بوی تعفن آور همچون آورد و و لجن در اطراف به استشمام میرسید.
به دیواری رسید که ثانیه ای بعد دیوار آرام از هم شکافت، زمین زیر پایش لرزید صدای موجودات اهریمن به پا خیست و همه به سمت شکافت سجده میکردند و گاه بر میخواستند و کلماتی را ادا میکردند و دوباره از نو سجده می افتادند.
باد سردی اطرافش را احاطه کرد ،در مقابل دیدگانش چیزی جز تاریکی نمیدید، ترسیده بود برای اولین بارش نمیدانست چه کند، دوباره آن حس وحشتناک همچون زالو به گوشت تنش چسبیده بود و خونش را میمکید.
دستانش را مشت کرد ، پاهایش دو مرتبه به طور خودکار به راه افتاده بودند.
ترسیدن فایده نداشت او میدانست چه چیزی در انتظارش است..... او منتظر همه ی ماست!
چشمانش هیچ چیز جز تاریکی را نمیدید، او میدانست به این مکان به هر وجه ممکن می آید...او میدانست اما چیزی که نمیدانست این بود چرا حال و او اکنون چه میخواهد؟
در تاریکی و ظلمت جهنم دره ای برای چندمین بار به دام افتاده بود.. ظلمت و تاریکی هیچ وقت باعث ستم نیست گاه میشود از آن همچون تاریکی شب یاد کرد که هلول ماه به زیبایی خورشید در آن میدرخشد...
حاله ای نارنجی رنگ را از دور میدید....
نور های سرخ رنگ و نارنجی رنگ اتش از دور به چشم میخورد....
انسان هایی با شنل های قرمز رنگ بلند قد همه دور هم زانو زده بودند و چیزی زیر لب زمزمه میکردند...
با صدای پای او هیچ کس به سمت او برنگشت، هیچ یک از آنها از نیایش خود دست برنداشتند...
همه آرام بر روی دوپای خود ایستادند، شش نفر بودند هر سه به هر جهت گام برداشتند و راه را برایش گشودند.
محفلی که هر گوشه اش مشعل بزرگ روشن گردیده بود و سه پلکانی مانند دایره بر سکویی میخورد و در اخر مبدا آنجا....
چشمی بزرگ به اندازه یک قایق نصب شده میان زمین و هوا بود....
فرشته جهنمی
#پارت_261
_ زانو بزن!
صدای خشدار از بین جمعیت بیرون آمد، اما او تا اراده پاهای خود را داشت و گفت:
_ چرا من باید جلوی یک چشم بیهوده زانو بزنم؟
صدای دیگری از جناح چپش به گوش رسید:
_ ای ابله نادان!
چطور جرعت میکنی جلوی پدرت اینقدر سرکش باشی؟
واژه پدر در سرش اکو میشد... پدر؟
منطورش همان مایکل بی سر و پا بود؟!
زمین آنجا از جنس مر مر های خونین رنگ همچون یاقوت کبود درست شده بود و هر پلکان آن هم از سنگ های آذرین سرخ چیده شده بود....
تازه متوجه ستاره کف محفل شده بود، ستاره سیاه رنگ بزرگ درست زیر پای او ....
پس آنان دور این چرخیده و مشغول عبادت شیطان بودند!
کنت استیون طوری که غرور از چشمانش میبارید گفت:
_ من پدری اینجا نمیبینم.....
از میان آنها یکی به جلو آمد، شنل را از روی چهره اش برداشت .
تصور یک موجود عجیب را داشت اما در عین حال انسان عادی را دید... چشمان کشیده اش نشان از آسیایی بودنش را میداد، صورت گردی داشت و موهای بلندش را از طرفی بافته بود.
_ درسته تو فرزند همون پدری!
کنت استیون:
_ شماها کی هستید؟
مرد دستانش را باز کرد و تعظیمی به سوی او کرو و گفت:
_ خدمتگزار شما و پدرتون!
کنت استیون ابرویی بالا انداخت متوجه او نشده بود...
_ ما شش خدمتگزار از جد در دست چرخانده این ایین هستیم....
کنت استیون:
_ کدام ایین؟
_ آیین ابلیس...
پدران و مادران ما و چه مادر بزرگ و پدربزگان ما نسل در نسل همه به شیطان خدمت کردیم...
پدرم با مادرم آمیزش کردند و من رو به دنیا آوردند و به من و این پنج تا از کودکی آموزش داده شده تا برای شیطان خدمتگزاری کنیم.
خدمت از ماست که شما خشنود باشید.
کنت استیون:
_ من چرا اینجام؟!
او به طرف یکی از آنها اشاره کرد و گفت:
_ برای ایشون سرور من ...
شیطان به ما دستور داد حال جسمی شما خوب نیست و از ما خواست خدمتگزاری شمارو بکنیم!
یکی از آنها جلو آمد و شنل را از تنش بیرون کشید، زنی برهنه اما به زیبایی یک الماس...پوست سفید و زیبا با انحنای کمر و گودی کمر و برجستگی باسن و سینه های کوچک اما سفت و پر، صورت گرد و چشمان آبی آهویی و لبان سرخ گیرایی داشت.
از او جه میخواستند که با او آمیزش کند؟
کنت استیون:
_ این دیگه چه کوفتیه؟
#پارت_261
_ زانو بزن!
صدای خشدار از بین جمعیت بیرون آمد، اما او تا اراده پاهای خود را داشت و گفت:
_ چرا من باید جلوی یک چشم بیهوده زانو بزنم؟
صدای دیگری از جناح چپش به گوش رسید:
_ ای ابله نادان!
چطور جرعت میکنی جلوی پدرت اینقدر سرکش باشی؟
واژه پدر در سرش اکو میشد... پدر؟
منطورش همان مایکل بی سر و پا بود؟!
زمین آنجا از جنس مر مر های خونین رنگ همچون یاقوت کبود درست شده بود و هر پلکان آن هم از سنگ های آذرین سرخ چیده شده بود....
تازه متوجه ستاره کف محفل شده بود، ستاره سیاه رنگ بزرگ درست زیر پای او ....
پس آنان دور این چرخیده و مشغول عبادت شیطان بودند!
کنت استیون طوری که غرور از چشمانش میبارید گفت:
_ من پدری اینجا نمیبینم.....
از میان آنها یکی به جلو آمد، شنل را از روی چهره اش برداشت .
تصور یک موجود عجیب را داشت اما در عین حال انسان عادی را دید... چشمان کشیده اش نشان از آسیایی بودنش را میداد، صورت گردی داشت و موهای بلندش را از طرفی بافته بود.
_ درسته تو فرزند همون پدری!
کنت استیون:
_ شماها کی هستید؟
مرد دستانش را باز کرد و تعظیمی به سوی او کرو و گفت:
_ خدمتگزار شما و پدرتون!
کنت استیون ابرویی بالا انداخت متوجه او نشده بود...
_ ما شش خدمتگزار از جد در دست چرخانده این ایین هستیم....
کنت استیون:
_ کدام ایین؟
_ آیین ابلیس...
پدران و مادران ما و چه مادر بزرگ و پدربزگان ما نسل در نسل همه به شیطان خدمت کردیم...
پدرم با مادرم آمیزش کردند و من رو به دنیا آوردند و به من و این پنج تا از کودکی آموزش داده شده تا برای شیطان خدمتگزاری کنیم.
خدمت از ماست که شما خشنود باشید.
کنت استیون:
_ من چرا اینجام؟!
او به طرف یکی از آنها اشاره کرد و گفت:
_ برای ایشون سرور من ...
شیطان به ما دستور داد حال جسمی شما خوب نیست و از ما خواست خدمتگزاری شمارو بکنیم!
یکی از آنها جلو آمد و شنل را از تنش بیرون کشید، زنی برهنه اما به زیبایی یک الماس...پوست سفید و زیبا با انحنای کمر و گودی کمر و برجستگی باسن و سینه های کوچک اما سفت و پر، صورت گرد و چشمان آبی آهویی و لبان سرخ گیرایی داشت.
از او جه میخواستند که با او آمیزش کند؟
کنت استیون:
_ این دیگه چه کوفتیه؟
فرشته جهنمی
#پارت_262
مرد لبخند دندان نمایی زد و گفت:
_ این برای شماست هر کاری و هر امری رو بگید به شما گوش میده...
مگه برده بود این مسخره بازی ها به گوشش نمی رسید ، تنه ای به او زد و سمت دیوار رفت:
_ من به همسرم وفادارم!
درست بود او تک تک وجودش برای بودن با کاملیا جان میداد...
این بدن در مقابل بدن کاملیا هیچ بود ، با یادآوری بدن برهنه کاملیا هورمون های مردانه اش فعال و تشدید شده بودند.
کاملیا را با لباس حریر صورتی رنگ درست مثل غنچه زیبا در میان گلبرگ هایش تصور کرد.
لب پایینش را گزید، آن سینه های پر و گرد و این های نما ولی در عین حال کشیده اش، لب های وسوسه انگیزش که مزه شاه توت های وحشی جنگل را میداد ، دیوانه کننده بود.
صدایی از آن شنید:
_ شیطان پدرت مراقب توعه!
با خشم غرید و لب زد:
_ پدر من درسته یک شیطان بود اما مرد و من از دست اون مرد راحت شدم!
نیشخندی زد و گفت:
_ پس تو نمیدونی پدرت تو رو به فرزند خواندگی ابلیس بزرگ در اورده؟
تو الان فرزند ابلیس هستی....
فرزند ابلیس که امید تمام اهریمنان درون تاریکی هستی...
پدرت امیدواره تو به اون کمک خواهی کرد ....
کنت استیون:
_ چرا باید شیطان همچین فکری کنه؟
سمت مشعلی رفت و ادامه داد:
_ این دنیا در اول و آفریده او بود ، همه چیز به شادمانی و زیبایی میگذشت...
حیوانات ،اهریمنان و پریان همه در صلح و دوستی باهم بودند اما وجود یک چیز تمام زیبایی چهار جهان رو گرفت و خوشحالی پدرت به نابودی کشیده شد...
اون( خدا) عاشق ابلیس بود ، فرشته محبوبش بود پس زیبایی برای اون درست کرد که نام دار همه شده بود ، زیبا باهوش تمامی این جهان و هر جهان حسرت یک نگاه اون رو میخوردند...
ابلیس هم در ابتدا عاشق (خدا) بود. این عشق بسیار پاک بود تا زمانی که شیطان زاده شد و توجه او به اون آفریده اش شد.
ابلیس هم حسودی کرد ، به تو چه بی شمار اون به اون آفریده پس تا جایی که توانست با سجده نکردن مخالفت کرد.
فکر میکرد اون عاشقشه و به حرف ابلیس گوش میده اما در حین ناباوری اون رو از خودش روند و از بهشت خودش بیرون انداخت.
ابلیس شکست خورده بود اما هنوز نیروهای اهریمن رو داشت ، اهریمنان با پریان هم در جنگ شدند اما هیچ کس تا به حال نفهمیده که پایان یک قرار داد که به صلح بود چه شد ...
اما باز شیطان بدتر و سخت تر از انسان ها دوباره ضربه دید ، احساساتش شکست و نابود شد گویی پدرت عاشق دوباره شده بود اما این روند انسانیت بازهم اون رو نابود کرد....
خدای شما با پدیده ای از ساختن انسان این دنیا رو نابود کرد...
انسان ها شیاطین واقعی هستند که در کالبد فرشته ای محبوس شدند و هر لحظه ممکنه روی و خوی وحشی گریشون را نمایان کنند، این جهان از ابتدا خلقت با وحشی گری و رقابت آفریده شده و شماها انتظار بر این رو دارید که بهشت برسید با کدوم امید؟ وقتی ذات انسان تنوع طلب و از بدی سرشت گرفته توقع این رو دارید که به بهشت برید ....
تناسخ رو شاید فراموش کردید هر انسان فقط ۷ بار میتونه به این جهان بیاد و بعد به جهنم یا بهشت واقعی تبعید خواهید شد....
اما شیطان این زندگانی شما رو نمیخواد نابودی میخواد نابودی بشریت....
زمانی که آسمان و زمین به فلک کشیده بشه خداوند شما و من هردو در جدال عشق بازهم خواهند سوخت اما ابلیس دیگر عشق خداوند نیست و خدا عاشق انساهاست...
انسان هایی که از وجودشان لجن و کثیفی می بارد و در جناح چپ سینه شان قلبی از جنس خوبی و امید گذاشته شده ، استفاده ای نمیکنند و در اخر تمامی مقصر هارا به شیطان میدهند...
اما ادم های کمی میدا خواهد شد که اعتماد به خودشان داشته باشند تا آن کسی که نجاتشان بدهد ....
اون کسی که شمارو ساخته میخواد به خودتون اعتماد و امید داشته باشید اما هیچ وقت هیچ وقت شما ها به کسی جز اون متکی نمیشید، درحالی که اونم میخواد مستقل و قوی باشید با این امتحانات که از اونها میگیره...
اما اونا به شیطان پناه میبرند این از جهالت انسان هاست...
آسمان هیچ وقت ارشد تموم مخلوقات نبوده...
لبخندی شیطانی زد همه اطراف لرزید ،
صدای او نبود شیطان در وجودش رفته بود و درحال کنترل او بود:
_ حقیقت زندگی همچون جراحت کوتاه است ، کوچک و بی اهمیت است اما تا زمانی که متوجه آن نشوی....
خوب بخوابی کنت استیون!
ناگهان میان زمین و آسمان ماند و بعد تاریکی مطلق...
#پارت_262
مرد لبخند دندان نمایی زد و گفت:
_ این برای شماست هر کاری و هر امری رو بگید به شما گوش میده...
مگه برده بود این مسخره بازی ها به گوشش نمی رسید ، تنه ای به او زد و سمت دیوار رفت:
_ من به همسرم وفادارم!
درست بود او تک تک وجودش برای بودن با کاملیا جان میداد...
این بدن در مقابل بدن کاملیا هیچ بود ، با یادآوری بدن برهنه کاملیا هورمون های مردانه اش فعال و تشدید شده بودند.
کاملیا را با لباس حریر صورتی رنگ درست مثل غنچه زیبا در میان گلبرگ هایش تصور کرد.
لب پایینش را گزید، آن سینه های پر و گرد و این های نما ولی در عین حال کشیده اش، لب های وسوسه انگیزش که مزه شاه توت های وحشی جنگل را میداد ، دیوانه کننده بود.
صدایی از آن شنید:
_ شیطان پدرت مراقب توعه!
با خشم غرید و لب زد:
_ پدر من درسته یک شیطان بود اما مرد و من از دست اون مرد راحت شدم!
نیشخندی زد و گفت:
_ پس تو نمیدونی پدرت تو رو به فرزند خواندگی ابلیس بزرگ در اورده؟
تو الان فرزند ابلیس هستی....
فرزند ابلیس که امید تمام اهریمنان درون تاریکی هستی...
پدرت امیدواره تو به اون کمک خواهی کرد ....
کنت استیون:
_ چرا باید شیطان همچین فکری کنه؟
سمت مشعلی رفت و ادامه داد:
_ این دنیا در اول و آفریده او بود ، همه چیز به شادمانی و زیبایی میگذشت...
حیوانات ،اهریمنان و پریان همه در صلح و دوستی باهم بودند اما وجود یک چیز تمام زیبایی چهار جهان رو گرفت و خوشحالی پدرت به نابودی کشیده شد...
اون( خدا) عاشق ابلیس بود ، فرشته محبوبش بود پس زیبایی برای اون درست کرد که نام دار همه شده بود ، زیبا باهوش تمامی این جهان و هر جهان حسرت یک نگاه اون رو میخوردند...
ابلیس هم در ابتدا عاشق (خدا) بود. این عشق بسیار پاک بود تا زمانی که شیطان زاده شد و توجه او به اون آفریده اش شد.
ابلیس هم حسودی کرد ، به تو چه بی شمار اون به اون آفریده پس تا جایی که توانست با سجده نکردن مخالفت کرد.
فکر میکرد اون عاشقشه و به حرف ابلیس گوش میده اما در حین ناباوری اون رو از خودش روند و از بهشت خودش بیرون انداخت.
ابلیس شکست خورده بود اما هنوز نیروهای اهریمن رو داشت ، اهریمنان با پریان هم در جنگ شدند اما هیچ کس تا به حال نفهمیده که پایان یک قرار داد که به صلح بود چه شد ...
اما باز شیطان بدتر و سخت تر از انسان ها دوباره ضربه دید ، احساساتش شکست و نابود شد گویی پدرت عاشق دوباره شده بود اما این روند انسانیت بازهم اون رو نابود کرد....
خدای شما با پدیده ای از ساختن انسان این دنیا رو نابود کرد...
انسان ها شیاطین واقعی هستند که در کالبد فرشته ای محبوس شدند و هر لحظه ممکنه روی و خوی وحشی گریشون را نمایان کنند، این جهان از ابتدا خلقت با وحشی گری و رقابت آفریده شده و شماها انتظار بر این رو دارید که بهشت برسید با کدوم امید؟ وقتی ذات انسان تنوع طلب و از بدی سرشت گرفته توقع این رو دارید که به بهشت برید ....
تناسخ رو شاید فراموش کردید هر انسان فقط ۷ بار میتونه به این جهان بیاد و بعد به جهنم یا بهشت واقعی تبعید خواهید شد....
اما شیطان این زندگانی شما رو نمیخواد نابودی میخواد نابودی بشریت....
زمانی که آسمان و زمین به فلک کشیده بشه خداوند شما و من هردو در جدال عشق بازهم خواهند سوخت اما ابلیس دیگر عشق خداوند نیست و خدا عاشق انساهاست...
انسان هایی که از وجودشان لجن و کثیفی می بارد و در جناح چپ سینه شان قلبی از جنس خوبی و امید گذاشته شده ، استفاده ای نمیکنند و در اخر تمامی مقصر هارا به شیطان میدهند...
اما ادم های کمی میدا خواهد شد که اعتماد به خودشان داشته باشند تا آن کسی که نجاتشان بدهد ....
اون کسی که شمارو ساخته میخواد به خودتون اعتماد و امید داشته باشید اما هیچ وقت هیچ وقت شما ها به کسی جز اون متکی نمیشید، درحالی که اونم میخواد مستقل و قوی باشید با این امتحانات که از اونها میگیره...
اما اونا به شیطان پناه میبرند این از جهالت انسان هاست...
آسمان هیچ وقت ارشد تموم مخلوقات نبوده...
لبخندی شیطانی زد همه اطراف لرزید ،
صدای او نبود شیطان در وجودش رفته بود و درحال کنترل او بود:
_ حقیقت زندگی همچون جراحت کوتاه است ، کوچک و بی اهمیت است اما تا زمانی که متوجه آن نشوی....
خوب بخوابی کنت استیون!
ناگهان میان زمین و آسمان ماند و بعد تاریکی مطلق...
فرشته جهنمی
#پارت_263
صدای او نبود شیطان در وجودش رفته بود و درحال کنترل او بود:
_ حقیقت زندگی همچون جراحت کوتاه است ، کوچک و بی اهمیت است اما تا زمانی که متوجه آن نشوی....
خوب بخوابی کنت استیون!
ناگهان میان زمین و آسمان ماند و بعد تاریکی مطلق...
_______________
زندگی هر شخص، گذرگاهی برای افرادیست که میآیند و یا روزی میروند.
هر آمدنی یک رفتن هم در پیش دارد! اما در دنیا تنها تعداد افراد محدودی هستند که مسیر زندگیشان را به روی گذر کردن هر رهگذری بسته و خود به تنهایی در مسیرش قدم میگذارد!
اشخاصی چون کنتاستیون که بیهوده برای این دنیای هیچ، تلاش کردند و جز یک حقیقت پوچ چیزی نیافتند.
در نوع دیگر، افرادی چون کارل بودند که برای یک تحول بزرگ تا پای جان میجنگند؛ به هر ریسمانی چنگ میزنند تا حتی ذرهای بتواند تغییری در این حقایق ظلمانی ایجاد کنند؛ گاهی حتی به دروغ و نیرنگ متوصل شده و یا پنهانکاری میخواهند پردهای بر روی حقایق دنیای تاریکی بکشند و راه چارهای برای مقابله با این قدرت تیره بیابد.
اما به راستی چه شخص، یا چه وجودی در این دنیا قدرت مطلق و نهایی بوده؟
چه کسی از اسرار و نهانی که همه از آن بیخبر هستند، باخبرست؟
شاید هم قدرت بیپایان خداییست که همگان تنها در هنگام مشکلاتش به او روی میآورند؛ همان خدایی که وجودیتی ندارد اما در عین حال هر وجودی را به خودش پیوند میزند... شاید هم خدا، باورها و خرافات افرادیست که تنها به سبب دلگرمی خود و یک اتکا برای اینکه حقایق تلخ زندگیشان را بپذیرند؛ شاید هم زادهث تخیلی انسانها...
در هر صورت او چگونه میتواند وحشت درونش از وجود شیطانی که در وجود خود دارد را خاموش کند؟...
آفتاب آرام از میان درختان سربه فلک کشیدهی جنگل لایمون خودی نشان میداد؛ سطح چمن پوش شدهی جنگل که شبنم بخاطر سرمای صبحگاهی بر رویش یخ بسته بود را مه فرا گرفت؛ کاملیا درحالی که خود را میپایید تا بخاطر مه و زمین مربوط زمین نخورد، آرام قدم بر میداشت تا به سمت عمارت پدربزرگش کارل برود. چند روز پیش کنتاستیون با حال خرابی از زیر زمین بیرون آمد و مقابل در ورودی عمارت کارل بیهوش شد و حال از آن موقع یک روز میگذشت اما هنوز هم قصد بیدار شدن نداشت. اگرچه کارل به او تأکید کرد که در دوران خونریزی ماهانهاش، به سمت کنتاستیون نرود و یا در میان روستای گرگینهها نگردد اما او طاقت نیاورد؛ دستش را پیش برد و به کت بلندی که به روی لباس و شلوار نازکش پوشیده بود چنگ انداخت، کت از سر شانههایش تا روی سینه خزهای مرغوب و نرمی داشت و حس خوبی به او میداد؛ از آنجایی که کم کم اوایل ماه سرما بود، اهالی لایمون لباس زمستانی و یا لباس های کوتاه و پوشیده شده از خز با کفشهای چرمی میپوشیدند و گرگینهها بیشتر مواقع در حالت گرگ بودند چون بدنشان در جسم یک گرگ در برابر سرما بیشتر تحمل دارند.
سرش را بالا گرفت، دیگر تا عمارت کارل فاصلهای نداشت اما چون درد خونریزی از کشانهی رانش تا زیر شکمش میلولید و از طرفی هوا هم سرد بود باعث میشد تا آرامتر راه برود. نفس عمیقی کشید و با چشمان تابه تایش محوطهای بزرگ عمارت کارل را نگریست،
او و کنتاستیون همراه با ملینا اوقات خوشی در اینجا داشتند! خصوصا آن زمانی که کنتاستیون تازه به دوران بلوغ خود رسیده بود، در آن زمان کنتاستیون چشمان درشت و معصومی داشت و از نزدیکی به دیگر دختران روستا خجالت میکشید. البته کنت از همان دوران نوجوانی در بین دختران زیادی مشهوریت داشت؛ آن پسر نوجوان موفرفری که آرام و با لکنت حرف میزد همیشه از نظر کاملیا دوستداشتنی دیده میشد. با بیاد آوردن آن خاطرات لبخندی بر لبان سرخش نشست و راهش را ادامه داد. وارد عمارت شد... مطمئن بود که کارل کنتاستیون را به اتاقی که در زمان قدیم به روبیت و وارون تعلق داشت برده برای همان مستقیم به همان سمت رفت.
وقتی مقابل در رسید، با دستان لرزانش که دقایقی پیش بخاطر سرمای هوا به دور کت پیچیده شد، به در کوبید و پس از مدتی صدای مخملین کارل را شنید.
_ بیا تو...
فشاری به دستگیرهی در که نقوشی از شاخه های درخت شاهپسند بر رویش حک شده بود، داد و وارد اتاق شد.
تمام اتاق را رایحهی شاهپسند پر کردهست و این یکی از ویژگیهای منحصر بفرد کارل بود؛ او و بوی همیشگیاش.
کاملیا سر چرخاند و کارل را مقابل کاناپهای که تنها چند قدم با تخت فاصله داشت و از سمت چپ به تراس اتاق راه داشت، دید.
همانطور که حدس میزد کنتاستیون هم آرام بر روی تخت خوابیده بود.
کارل که با دیدن کاملیا اخمهایش در هم رفت با لحنی گلایه مند گفت- میکا... بهت گفته بودم تا وقتی خوب نشدی از کلبهی نیای بیرون.
#پارت_263
صدای او نبود شیطان در وجودش رفته بود و درحال کنترل او بود:
_ حقیقت زندگی همچون جراحت کوتاه است ، کوچک و بی اهمیت است اما تا زمانی که متوجه آن نشوی....
خوب بخوابی کنت استیون!
ناگهان میان زمین و آسمان ماند و بعد تاریکی مطلق...
_______________
زندگی هر شخص، گذرگاهی برای افرادیست که میآیند و یا روزی میروند.
هر آمدنی یک رفتن هم در پیش دارد! اما در دنیا تنها تعداد افراد محدودی هستند که مسیر زندگیشان را به روی گذر کردن هر رهگذری بسته و خود به تنهایی در مسیرش قدم میگذارد!
اشخاصی چون کنتاستیون که بیهوده برای این دنیای هیچ، تلاش کردند و جز یک حقیقت پوچ چیزی نیافتند.
در نوع دیگر، افرادی چون کارل بودند که برای یک تحول بزرگ تا پای جان میجنگند؛ به هر ریسمانی چنگ میزنند تا حتی ذرهای بتواند تغییری در این حقایق ظلمانی ایجاد کنند؛ گاهی حتی به دروغ و نیرنگ متوصل شده و یا پنهانکاری میخواهند پردهای بر روی حقایق دنیای تاریکی بکشند و راه چارهای برای مقابله با این قدرت تیره بیابد.
اما به راستی چه شخص، یا چه وجودی در این دنیا قدرت مطلق و نهایی بوده؟
چه کسی از اسرار و نهانی که همه از آن بیخبر هستند، باخبرست؟
شاید هم قدرت بیپایان خداییست که همگان تنها در هنگام مشکلاتش به او روی میآورند؛ همان خدایی که وجودیتی ندارد اما در عین حال هر وجودی را به خودش پیوند میزند... شاید هم خدا، باورها و خرافات افرادیست که تنها به سبب دلگرمی خود و یک اتکا برای اینکه حقایق تلخ زندگیشان را بپذیرند؛ شاید هم زادهث تخیلی انسانها...
در هر صورت او چگونه میتواند وحشت درونش از وجود شیطانی که در وجود خود دارد را خاموش کند؟...
آفتاب آرام از میان درختان سربه فلک کشیدهی جنگل لایمون خودی نشان میداد؛ سطح چمن پوش شدهی جنگل که شبنم بخاطر سرمای صبحگاهی بر رویش یخ بسته بود را مه فرا گرفت؛ کاملیا درحالی که خود را میپایید تا بخاطر مه و زمین مربوط زمین نخورد، آرام قدم بر میداشت تا به سمت عمارت پدربزرگش کارل برود. چند روز پیش کنتاستیون با حال خرابی از زیر زمین بیرون آمد و مقابل در ورودی عمارت کارل بیهوش شد و حال از آن موقع یک روز میگذشت اما هنوز هم قصد بیدار شدن نداشت. اگرچه کارل به او تأکید کرد که در دوران خونریزی ماهانهاش، به سمت کنتاستیون نرود و یا در میان روستای گرگینهها نگردد اما او طاقت نیاورد؛ دستش را پیش برد و به کت بلندی که به روی لباس و شلوار نازکش پوشیده بود چنگ انداخت، کت از سر شانههایش تا روی سینه خزهای مرغوب و نرمی داشت و حس خوبی به او میداد؛ از آنجایی که کم کم اوایل ماه سرما بود، اهالی لایمون لباس زمستانی و یا لباس های کوتاه و پوشیده شده از خز با کفشهای چرمی میپوشیدند و گرگینهها بیشتر مواقع در حالت گرگ بودند چون بدنشان در جسم یک گرگ در برابر سرما بیشتر تحمل دارند.
سرش را بالا گرفت، دیگر تا عمارت کارل فاصلهای نداشت اما چون درد خونریزی از کشانهی رانش تا زیر شکمش میلولید و از طرفی هوا هم سرد بود باعث میشد تا آرامتر راه برود. نفس عمیقی کشید و با چشمان تابه تایش محوطهای بزرگ عمارت کارل را نگریست،
او و کنتاستیون همراه با ملینا اوقات خوشی در اینجا داشتند! خصوصا آن زمانی که کنتاستیون تازه به دوران بلوغ خود رسیده بود، در آن زمان کنتاستیون چشمان درشت و معصومی داشت و از نزدیکی به دیگر دختران روستا خجالت میکشید. البته کنت از همان دوران نوجوانی در بین دختران زیادی مشهوریت داشت؛ آن پسر نوجوان موفرفری که آرام و با لکنت حرف میزد همیشه از نظر کاملیا دوستداشتنی دیده میشد. با بیاد آوردن آن خاطرات لبخندی بر لبان سرخش نشست و راهش را ادامه داد. وارد عمارت شد... مطمئن بود که کارل کنتاستیون را به اتاقی که در زمان قدیم به روبیت و وارون تعلق داشت برده برای همان مستقیم به همان سمت رفت.
وقتی مقابل در رسید، با دستان لرزانش که دقایقی پیش بخاطر سرمای هوا به دور کت پیچیده شد، به در کوبید و پس از مدتی صدای مخملین کارل را شنید.
_ بیا تو...
فشاری به دستگیرهی در که نقوشی از شاخه های درخت شاهپسند بر رویش حک شده بود، داد و وارد اتاق شد.
تمام اتاق را رایحهی شاهپسند پر کردهست و این یکی از ویژگیهای منحصر بفرد کارل بود؛ او و بوی همیشگیاش.
کاملیا سر چرخاند و کارل را مقابل کاناپهای که تنها چند قدم با تخت فاصله داشت و از سمت چپ به تراس اتاق راه داشت، دید.
همانطور که حدس میزد کنتاستیون هم آرام بر روی تخت خوابیده بود.
کارل که با دیدن کاملیا اخمهایش در هم رفت با لحنی گلایه مند گفت- میکا... بهت گفته بودم تا وقتی خوب نشدی از کلبهی نیای بیرون.
فرشته جهنمی
#پارت_264
کاملیا- اما بابا بزرگ من نگرانشم؛ تازه این وقت صبح کسی تو روستا نیست که متوجهی بوی خون من بشه.
کارل کتابی که در دست داشت را بست، چشمان آبی و براقش را تنگتر کرد و با لحنی حق بجانب جواب او را داد- وقتی زیر زمین بودی همش میگفتی دلت برای بچهها تنگ شده، اما این چند روز زیاد پیش بچه ها نبودی.
کاملیا لحظهای سکوت کرد، نگاهش را از چشمان تیز و جدی کارل دزدید و درحالی که به سمت تخت میرفت عمیق به فکر فرو رفت. اینکه او از کودکان خودش فرار میکرد در این چند روز حقیقت داشت، نه آنکه از کودکان خویش متنفر باشد اما میترسید؛ رافتالیا و مارسل هیچ شناخت درستی از مادر خود نداشتند و کاملیا هم بعد از جدا شدن از کودکانش دیگر نمیدانست محافظت از کودک چه معنایی دارد! چه زمانی آنها گرسنه میشود و یا به چه دلیلی گریه میکنند... اگر آن ها گریه کنند او باید چه کار میکرد؟ در طول این چند روز، مارسل بارها خرابکاری کرد و رافتالیا اشک میریخت و بهانهی پدرش را میگرفت اما کاملیا حتی نمیدانست برای ساکت کردنشان چه باید بکند! این به نوعی یک تحقیر برایش محسوب میشود. قطعا او بی عرضه ترین مادر دنیاست که حتی نمیتواند کودکان خود را آرام کند.
- اصلا شنیدی من چی گفتم؟
با شنیدن حرف کارل تازه به خودش امد؛ مقابل تخت ایستاده بود و به چهرهی غرق در خواب کنتاستیون نگاه میکرد؛ آن لحظه هم نگاهش را دزدید و دوباره به کارل نگریست.
کارل- وقتی بیدار شد میخوام درباره رابطهی خونی که با من و پدرت داره باهاش حرف بزنم.
قلب کاملیا فرو ریخت! نباید کارل حقیقت را فاش کند؛ اگر کنتاستیون این را بفهمند که چه نسبت خونی با کریستوفر دارد قطعا از شدت خشم همه را آتش میزد.
درحالی که چشمانش پر از اشک شده بود و صدایش تحت تاثیر بغض میلرزید، چنگی به کت زد و گفت:
کاملیا- نـ... نه... لطفاً...
کارل- بس کن میکا؛ من همین که از زبان مادر کاتی فهمیدم قضیه چیه تورو برای این یکسال از کاتی و همه پنهان کردم، میخواستم اول حقیقت رو بگم و بعد به بقیه بگم تو زنده ای.
اشکی بر روی صورتش غلتید و دوباره به چهرهی کنتاستیون نگاه کرد؛ کاملیا همان چند ماه پیش بود که فهمید عشق بین او و کنتاستیون از اول اشتباه بوده؛ آن دو مرتکب بزرگترین گناه شده اما حال دیگر دیر شده بود، حتی کارل هم زمانی که حقیقت را از زبان میرانکا(مادر کنتاستیون) شنید برای چندین روز پریشان شد؛ اگر آنها از اول میفهمیدند که کنتاستیون، خون کارل را دارد هیچگاه اجازه نمیدادند که احساس و حتی نزدیکی بین کاملیا و کنتاستیون ایجاد شود.
کارل- بهترین راه اینکه رافتالیا و مارسل با کنتاستیون زندگی کنه...
قلبش با شنیدن این حرف فشرده شد، حقیقت اینکه کنتاستیون به نوعی برادر کریستوفر محسوب میشود؛ مانند یک سیاهی بر روی زندگیاش سایه افکنده بود.
تنها یک اشتباه کارل باعث شد چنین مصیبت به بار بیاورد...
پدربزرگش زمانی که میرانکا، همسر مایکل، کنتاستیون را باردار بود به او تجاوز کرد. همان تجاوز وحشیانهی کارل به میرانکا باعث شد میرانکا تقریبا بمیرد و کارل برای نجات جان جنین و میرانکا از خون خودش به آنها داد؛
خونی که حالا در بدن کنت جریان داشت؛ در اصل خون کارل بود!
کارل- یک راه دیگه برای تموم کردن تموم این پلیدی ها هم وجود داره
او درحالی که هنوز با اشک به چهرهی کنت خیره شده بود پاسخ داد- چه راهی؟
کارل- از اونجایی که کنتاستیون کم کم داره یک شیطان میشه؛ بهترین راه اینه که من بکشمش.....
#پارت_264
کاملیا- اما بابا بزرگ من نگرانشم؛ تازه این وقت صبح کسی تو روستا نیست که متوجهی بوی خون من بشه.
کارل کتابی که در دست داشت را بست، چشمان آبی و براقش را تنگتر کرد و با لحنی حق بجانب جواب او را داد- وقتی زیر زمین بودی همش میگفتی دلت برای بچهها تنگ شده، اما این چند روز زیاد پیش بچه ها نبودی.
کاملیا لحظهای سکوت کرد، نگاهش را از چشمان تیز و جدی کارل دزدید و درحالی که به سمت تخت میرفت عمیق به فکر فرو رفت. اینکه او از کودکان خودش فرار میکرد در این چند روز حقیقت داشت، نه آنکه از کودکان خویش متنفر باشد اما میترسید؛ رافتالیا و مارسل هیچ شناخت درستی از مادر خود نداشتند و کاملیا هم بعد از جدا شدن از کودکانش دیگر نمیدانست محافظت از کودک چه معنایی دارد! چه زمانی آنها گرسنه میشود و یا به چه دلیلی گریه میکنند... اگر آن ها گریه کنند او باید چه کار میکرد؟ در طول این چند روز، مارسل بارها خرابکاری کرد و رافتالیا اشک میریخت و بهانهی پدرش را میگرفت اما کاملیا حتی نمیدانست برای ساکت کردنشان چه باید بکند! این به نوعی یک تحقیر برایش محسوب میشود. قطعا او بی عرضه ترین مادر دنیاست که حتی نمیتواند کودکان خود را آرام کند.
- اصلا شنیدی من چی گفتم؟
با شنیدن حرف کارل تازه به خودش امد؛ مقابل تخت ایستاده بود و به چهرهی غرق در خواب کنتاستیون نگاه میکرد؛ آن لحظه هم نگاهش را دزدید و دوباره به کارل نگریست.
کارل- وقتی بیدار شد میخوام درباره رابطهی خونی که با من و پدرت داره باهاش حرف بزنم.
قلب کاملیا فرو ریخت! نباید کارل حقیقت را فاش کند؛ اگر کنتاستیون این را بفهمند که چه نسبت خونی با کریستوفر دارد قطعا از شدت خشم همه را آتش میزد.
درحالی که چشمانش پر از اشک شده بود و صدایش تحت تاثیر بغض میلرزید، چنگی به کت زد و گفت:
کاملیا- نـ... نه... لطفاً...
کارل- بس کن میکا؛ من همین که از زبان مادر کاتی فهمیدم قضیه چیه تورو برای این یکسال از کاتی و همه پنهان کردم، میخواستم اول حقیقت رو بگم و بعد به بقیه بگم تو زنده ای.
اشکی بر روی صورتش غلتید و دوباره به چهرهی کنتاستیون نگاه کرد؛ کاملیا همان چند ماه پیش بود که فهمید عشق بین او و کنتاستیون از اول اشتباه بوده؛ آن دو مرتکب بزرگترین گناه شده اما حال دیگر دیر شده بود، حتی کارل هم زمانی که حقیقت را از زبان میرانکا(مادر کنتاستیون) شنید برای چندین روز پریشان شد؛ اگر آنها از اول میفهمیدند که کنتاستیون، خون کارل را دارد هیچگاه اجازه نمیدادند که احساس و حتی نزدیکی بین کاملیا و کنتاستیون ایجاد شود.
کارل- بهترین راه اینکه رافتالیا و مارسل با کنتاستیون زندگی کنه...
قلبش با شنیدن این حرف فشرده شد، حقیقت اینکه کنتاستیون به نوعی برادر کریستوفر محسوب میشود؛ مانند یک سیاهی بر روی زندگیاش سایه افکنده بود.
تنها یک اشتباه کارل باعث شد چنین مصیبت به بار بیاورد...
پدربزرگش زمانی که میرانکا، همسر مایکل، کنتاستیون را باردار بود به او تجاوز کرد. همان تجاوز وحشیانهی کارل به میرانکا باعث شد میرانکا تقریبا بمیرد و کارل برای نجات جان جنین و میرانکا از خون خودش به آنها داد؛
خونی که حالا در بدن کنت جریان داشت؛ در اصل خون کارل بود!
کارل- یک راه دیگه برای تموم کردن تموم این پلیدی ها هم وجود داره
او درحالی که هنوز با اشک به چهرهی کنت خیره شده بود پاسخ داد- چه راهی؟
کارل- از اونجایی که کنتاستیون کم کم داره یک شیطان میشه؛ بهترین راه اینه که من بکشمش.....
فرشته جهنمی
#پارت_265
کارل- از اونجایی که کنتاستیون کم کم داره یک شیطان میشه؛ بهترین راه اینه که من بکشمش..
حس کرد برای لحظاتی قلبش از تپیدن باز مانده، با چشمانی که گرد شده بود به صورت مصمم و جدی پدربزرگش نگریست که حتی ذرهای تردید در این چشمان آبی رنگ و جسور پیدا نمیشد، کاملیا با شتاب از روی تخت برخواست و تا خواست حرفی بزند؛ نالهی آرام کنتاستیون توجهی آن دو را به خود جلب کرد.
کارل بلافاصله از جایش برخواست و بر بالین او آمد.
کارل- پسرم؟ کاتی صدامو میشنوی؟
بر پشت چشمانش رگههایی کبودی جمع شده بود و صورتش خسته و بیحال بنظر میرسید، مگر در آن زیر زمین چه اتفاقی برای کنتاستیون افتاد که حال اینگونه ضعیف و مفلوک شده؟ آرام آرام چشمانش را باز کرد اما چیزی که از همه بیشتر باعث تعجب کاملیا شد، رنگ کهربائی و براق چشمانش بود که با خستگی به چهرههای آنها نگاه میکرد.
کنتاستیون درحالی که به سختی نفس میکشید کمی مکث کرد و بعد رو به کارل جواب داد- دروغگو... تـ... تویه... دروغـ... دروغگویی.
کاملیا و کارل که انتظار چنین پاسخی آنهم بعد از بیدار شدنش را نداشتن لحظاتی با تعجب به او نگریستند.
کارل- منظورت چیه؟
کنتاستیون بار دیگر چشمانش را با درد بست، کمی نفس کشید که باعث شد رایحهای گرم و مطلوب بدنش مشام او را پر کند. با دستش به ملافه چنگ زد، آهسته بر سرجایش نشست و به تاج تخت تکیه داد.
بار دیگر نفس عمیقی کشید و اینبار با چشمان کهربایی و وحشیاش به کارل زل زد و گفت- حرفاتون رو شنیدم... یعنی چی که میخوای منو بکشی؟
کارل لب فرو بست و به چشمان جدی کنتاستیون نگاه کرد، چطور تا دقایقی قبل خسته و بیحال بود اما حالا سرکش و بیپروا؟ کارل که لازم میدید باید هرچه سریعتر همه چیز را به او توضیح دهد و از طرفی میدانست که بوی خون کاملیا باعث میشود کنتاستیون با وجود ضعف، قدرت بگیرد بدون نگاه کرد به کاملیا خطاب به او گفت- میکا... بهتره تو بری بیرون.
کاملیا- اما..
بلافاصله حرف او را قطع کرد و با خشم گفت- گفتم برو.
قلبش شکست، خودش هم فهمید که کنتاستیون بخاطر بوی خون ناگهان ضعفش برکنار شد اما پدربزرگش نباید آنقدر با بیرحمی برسرش فریاد میکشید؛
مردها نمیتوانستند بفهمند که دوران خونریزی چقدر دشوار هست، او با وجود ضعف جسمانی، فشار روحی و درد استخوانهای کشانهی ران و زیر شکمش برای دیدن کنتاستیون آماده بود اما حالا کارل اینگونه بر سرش فریاد میکشد؟ اینکه کنتاستیون بخاطر بوی خون مست شود یا ناگهانی قدرت بگیرد یک امر طبیعیست. با توجه به اینکه کنتاستیون یک آلفای گرگ محسوب میشود، بوی خونی که بخاطر دوران ماهانه جنس مخالف باشد؛ هم نقطه ضعف و هم نقطهی قوت آنهاست.
این رایحهی گاهی برای مردان گرگینه و یا هر نژاد دیگری، آنها را اغوا و مست میکنند و گاهی میتواند قدرت بدهد؛ درست مثل حیواناتی که با فهماندن بوی خون وحشیتر میشوند، درک را از دست داده و تنها تمام تمرکز جسمشان برای پیدا کردن رد خون یا شکارشان جمع میکنند.
مردان گرگینه و تمام نژادهای دیگر هم برطرف غرایض خود عمل میکنند.
با آنکه دلش در گروی او بود اما از اتاق بیرون رفت.
ساعاتی گذاشت و او همواره پشت در اتاق ایستاده بود؛ حقیقتاً او از واکنش کنتاستیون وحشت داشت؛ هیچ کس در لایمون نمیتواند تشخیص دهد که میزان حقیقی قدرت کنتاستیون چقدر بالاست.
خصوصا آتش دروانش، بازم بود کمی بر ذهن و وجودش متمرکز شود تا شعلههای سوزانندهی آتش مانند مولکولهایی در هوا شناور شوند و همه جا را خاکستر کند.
دستش میلرزید و از طرفی بوی خون حتی خودش را هم به طمع میانداخت، کاملیا در بدن خود هیچ وقت سباط درستی نیافت، کاهی چون خونآشام تشنهی خون میشد و گاهی رفتارهایی انسان گونه داشت؛ همان تضاد باعث کلافگی اش میشد؛ دستان لرزانش را به دور حاشیهی خزدار کت کشید و نگاه تابه تایش با بیتابی به در خیره ماند. کارل از او خواست بیرون برود اما او که میتوانست با کمی تمرکز ارتشاعات صدای آنها را بشنود! نفس عمیقی کشید و با توسل به قدرت درونی و گوشهایی که شنوایی خوبی داشت توانست در این فاصله صدای کارل را بشنود.
-... این یک اجباره، میدونم باورت نمیشه! حتی خود من هم تصور نمیکرد با خون داد به مادرت میرانکا اون خون روی بدن تو هم تاثیر بزاره؛ متاسفم پسرم... اما...
صدا قطع شد، کاملیا نگاهش بر در چوبین اتاق خیره ماند و مناظر بود تا کارل دوباره سخنش را شروع کند؛ عرق سردی بر روی تیرک کمرش نشسته بود و قلبش دیوانهوار میتپید تا کلمات و سخن کارل دوباره شروع شود.
#پارت_265
کارل- از اونجایی که کنتاستیون کم کم داره یک شیطان میشه؛ بهترین راه اینه که من بکشمش..
حس کرد برای لحظاتی قلبش از تپیدن باز مانده، با چشمانی که گرد شده بود به صورت مصمم و جدی پدربزرگش نگریست که حتی ذرهای تردید در این چشمان آبی رنگ و جسور پیدا نمیشد، کاملیا با شتاب از روی تخت برخواست و تا خواست حرفی بزند؛ نالهی آرام کنتاستیون توجهی آن دو را به خود جلب کرد.
کارل بلافاصله از جایش برخواست و بر بالین او آمد.
کارل- پسرم؟ کاتی صدامو میشنوی؟
بر پشت چشمانش رگههایی کبودی جمع شده بود و صورتش خسته و بیحال بنظر میرسید، مگر در آن زیر زمین چه اتفاقی برای کنتاستیون افتاد که حال اینگونه ضعیف و مفلوک شده؟ آرام آرام چشمانش را باز کرد اما چیزی که از همه بیشتر باعث تعجب کاملیا شد، رنگ کهربائی و براق چشمانش بود که با خستگی به چهرههای آنها نگاه میکرد.
کنتاستیون درحالی که به سختی نفس میکشید کمی مکث کرد و بعد رو به کارل جواب داد- دروغگو... تـ... تویه... دروغـ... دروغگویی.
کاملیا و کارل که انتظار چنین پاسخی آنهم بعد از بیدار شدنش را نداشتن لحظاتی با تعجب به او نگریستند.
کارل- منظورت چیه؟
کنتاستیون بار دیگر چشمانش را با درد بست، کمی نفس کشید که باعث شد رایحهای گرم و مطلوب بدنش مشام او را پر کند. با دستش به ملافه چنگ زد، آهسته بر سرجایش نشست و به تاج تخت تکیه داد.
بار دیگر نفس عمیقی کشید و اینبار با چشمان کهربایی و وحشیاش به کارل زل زد و گفت- حرفاتون رو شنیدم... یعنی چی که میخوای منو بکشی؟
کارل لب فرو بست و به چشمان جدی کنتاستیون نگاه کرد، چطور تا دقایقی قبل خسته و بیحال بود اما حالا سرکش و بیپروا؟ کارل که لازم میدید باید هرچه سریعتر همه چیز را به او توضیح دهد و از طرفی میدانست که بوی خون کاملیا باعث میشود کنتاستیون با وجود ضعف، قدرت بگیرد بدون نگاه کرد به کاملیا خطاب به او گفت- میکا... بهتره تو بری بیرون.
کاملیا- اما..
بلافاصله حرف او را قطع کرد و با خشم گفت- گفتم برو.
قلبش شکست، خودش هم فهمید که کنتاستیون بخاطر بوی خون ناگهان ضعفش برکنار شد اما پدربزرگش نباید آنقدر با بیرحمی برسرش فریاد میکشید؛
مردها نمیتوانستند بفهمند که دوران خونریزی چقدر دشوار هست، او با وجود ضعف جسمانی، فشار روحی و درد استخوانهای کشانهی ران و زیر شکمش برای دیدن کنتاستیون آماده بود اما حالا کارل اینگونه بر سرش فریاد میکشد؟ اینکه کنتاستیون بخاطر بوی خون مست شود یا ناگهانی قدرت بگیرد یک امر طبیعیست. با توجه به اینکه کنتاستیون یک آلفای گرگ محسوب میشود، بوی خونی که بخاطر دوران ماهانه جنس مخالف باشد؛ هم نقطه ضعف و هم نقطهی قوت آنهاست.
این رایحهی گاهی برای مردان گرگینه و یا هر نژاد دیگری، آنها را اغوا و مست میکنند و گاهی میتواند قدرت بدهد؛ درست مثل حیواناتی که با فهماندن بوی خون وحشیتر میشوند، درک را از دست داده و تنها تمام تمرکز جسمشان برای پیدا کردن رد خون یا شکارشان جمع میکنند.
مردان گرگینه و تمام نژادهای دیگر هم برطرف غرایض خود عمل میکنند.
با آنکه دلش در گروی او بود اما از اتاق بیرون رفت.
ساعاتی گذاشت و او همواره پشت در اتاق ایستاده بود؛ حقیقتاً او از واکنش کنتاستیون وحشت داشت؛ هیچ کس در لایمون نمیتواند تشخیص دهد که میزان حقیقی قدرت کنتاستیون چقدر بالاست.
خصوصا آتش دروانش، بازم بود کمی بر ذهن و وجودش متمرکز شود تا شعلههای سوزانندهی آتش مانند مولکولهایی در هوا شناور شوند و همه جا را خاکستر کند.
دستش میلرزید و از طرفی بوی خون حتی خودش را هم به طمع میانداخت، کاملیا در بدن خود هیچ وقت سباط درستی نیافت، کاهی چون خونآشام تشنهی خون میشد و گاهی رفتارهایی انسان گونه داشت؛ همان تضاد باعث کلافگی اش میشد؛ دستان لرزانش را به دور حاشیهی خزدار کت کشید و نگاه تابه تایش با بیتابی به در خیره ماند. کارل از او خواست بیرون برود اما او که میتوانست با کمی تمرکز ارتشاعات صدای آنها را بشنود! نفس عمیقی کشید و با توسل به قدرت درونی و گوشهایی که شنوایی خوبی داشت توانست در این فاصله صدای کارل را بشنود.
-... این یک اجباره، میدونم باورت نمیشه! حتی خود من هم تصور نمیکرد با خون داد به مادرت میرانکا اون خون روی بدن تو هم تاثیر بزاره؛ متاسفم پسرم... اما...
صدا قطع شد، کاملیا نگاهش بر در چوبین اتاق خیره ماند و مناظر بود تا کارل دوباره سخنش را شروع کند؛ عرق سردی بر روی تیرک کمرش نشسته بود و قلبش دیوانهوار میتپید تا کلمات و سخن کارل دوباره شروع شود.
فرشته جهنمی
#پارت_266
- اما بهترین راه اینکه یا تو رو به عنوان یک زندانی به سرزمین پریزاد ها تحویل بدم یا اینکه بکشمت، اما کشتن تو هیچ سودی نداره جز اینکه پسرت مارسل زمانی که بزرگ بشه و بفهمه چنین اتفاقی برای پدرش افتاده دوباره بخواد مثل تو انتقام بگیره و دوباره مشکلات شروع بشه.
این حرفش حقیقت داشت؛ با همان یک ذره شناختی که کاملیا در طول این چند روز از کودکان به دست آورده بود، میشد فهمید که پسرشان مارسل بینهایت حساس و خرابکارست؛ او از همان کودکی اگر چیزی که میخواهد را برایش فراهم نکنند، مدام جیغ میزد و گریه میکرد تا اینکه چیزی که میخواهد را بدست بیاورد.
اشک بر روی صورت بیروح و رنگ پریدهی کاملیا روان شد، حتی فکر بر اینکه معشوقهاش در اصل برادر خونی پدرش محسوب میشود تمام قلبش را میسوزاند؛ سرنوشت با بدترین نوع خودش مخمصهای برای خاندان ویلیامز ها ساخته تا به هر نحوی که میتواند آنها به هیچ و پوچ برسانند. دیگر طاقتش تمام شد و درحالی که دستش هنوز هم میلرزید در را باز کرد و وارد اتاق شد.
کارل با شنیدن صدای در نیم نگاهی به چشمان گریان او انداخت و با لحنی اندوهگین گفت- امیدوارم دوتایی به توافق برسید.
این حرف را زد و بدون لحظهای مکث اتاق را ترک کرد، حال او مانده بود و فضای سنگینی که سعی در بلعیدنش را داشت.
حتی جرعت نمیکرد به تخت کنتاستیون نزدیک شود. اگرچه فکر میکرد کنت بعد از شنیدن حقایق دیوانه شود اما انگار هیچ اتفاقی نیفتاده است.
نگاهش را با ترس به او دوخت، حدود ده قدم دورتر هنوز بر روی تخت نشسته بود، چشمان کهرباییاش هنوز هم میدرخشید و در چهرهاش ذرهای عصبانیت، نگرانی، ناراحتی و خشم نیافت؛ گویا مانند یک تکه سنگ سرد و بیحس شده و به نقطهای تاریک نگاه میکند. در نظر کاملیا سکوت، هزاران برابر بدتر از فریاد کشیدنش هست.
در سوی دیگر کنتاستیونی که حتی نمیتوانست باید چه واکنشی از خود نشان دهد؛ نفسش منظم بود، قلبش آرام و ذهنش خالی... جوری متقلب شد که حتی در این لحظات حس میکرد تمام بند بند وجودش خالی از هر انرژیست. آنقدری که حتی لب هایش توان باز شدن و سخن گفتن ندارد و چشمهایش از چرخش باز مانده.
مدتی گذشت، او و کاملیا هردو حرفی نزدند، تنها سکوت را صدای تکانهای آرام حریر تخت و ضربان قلب کوچک کاملیا میشکاند.
بلاخره توانست واکنشی نشان دهد و تنها چشمان خود را بست، گلویش خشک شده بود و به زحمت آب دهانش را قورت داد؛ سرش را پایین گرفت و با لبهای خشک شدهاش و صدایی که تحت تاثیر حیرت ضعیف و نجواگونه شنیده میشد کاملیا را فراخواند.
- میکا...
همان «میکا» گفتن او مانند یک تلنگر بود برای کاملیا تا به خودش بیاید، هربار که کنتاستیون با این لحن مظلومانه و غمگین او را «میکا» صدا میزد، فرقی با آن کنتاستیون ۱۱ ساله که چشمان معصومش پر از اشک میشد و با لکنت او را صدا میزد نداشت. برای لحظهای قلبش تکان نرمی خورد و قدم برداشت، کت را رها کرد و کت آرام از روی سرشانه های ظریفش کنار رفت و حال او تنها همان لباس و شلوار نازک را بر تن داشت.
آهسته مقابل تخت ایستاد و به چهرهی سرد و بیروح او خیره ماند تا زمانی که دوباره حرفش را زد.
- بشین...
کنتاستیون از او میخواست که بر روی تخت بنشیند؟ چرا؟ بیدلیل ترسید و استرس مانند خون در وجودش جریان گرفت. کمی درنگ کرد و در آخر دستی به موهای پریشان و بلند خود که حالا به کمرش میرسید کشید و آرام بر روی تخت آمد. در آن لحظه صدای جیرجیر فنر تخت در این سکوتی که حکم فرما شده بود واضحتر شنیده میشد. کنتاستیون که منتظر بود او بر روی تخت بیاید، بلافاصله به سویش رفت و بدون گفتن یک کلمه سرش را بر روی پاهای کاملیا گذاشت و به پهلو دراز کشید، سرخود را مجاور با شکم و پهلوی کاملیا گذاشت. این حرکتش کاملیا را غافلگیر ساخت، تمام استرس، ترس و وحشتش با همان حرکت کوچک و شیرین پایان یافت و حالهای گرم به دور قلبش پیچید، تنها کاملیا بود که میدانست هرگاه کنتاستیون اینطور مظلومانه سر بر پاهای او بگذارد چه معنابی میدهد.
در گذشته و دوران کودکیاش، هرگاه کنتاستیون از چیزی میترسید و یا نگران میشد به سمت هلسی میرفت و سرش را بر روی پاهای هلسی میگذاشت تا هلسی با دستانش او را نوازش دهد. بعد از مرگ هلسی، کاملیا با آنکه در آن زمان یک کودک بود میگذاشت کنتاستیون در ناراحتی هایش سر بر پای او بگذارد و اشک بریزد تا آرام شود.
کنتاستیون چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید، رایحهی مجذوب کننده و گرم خون و بوی تن کاملیا آرامش میکرد.
- دستات..
دستان او را میخواست تا سرش را نوازش دهد، کاملیا بدون هیچ حرفی انگشتانش را میان موهای مواج او فرو برد و مشغول نوازش او شد.
#پارت_266
- اما بهترین راه اینکه یا تو رو به عنوان یک زندانی به سرزمین پریزاد ها تحویل بدم یا اینکه بکشمت، اما کشتن تو هیچ سودی نداره جز اینکه پسرت مارسل زمانی که بزرگ بشه و بفهمه چنین اتفاقی برای پدرش افتاده دوباره بخواد مثل تو انتقام بگیره و دوباره مشکلات شروع بشه.
این حرفش حقیقت داشت؛ با همان یک ذره شناختی که کاملیا در طول این چند روز از کودکان به دست آورده بود، میشد فهمید که پسرشان مارسل بینهایت حساس و خرابکارست؛ او از همان کودکی اگر چیزی که میخواهد را برایش فراهم نکنند، مدام جیغ میزد و گریه میکرد تا اینکه چیزی که میخواهد را بدست بیاورد.
اشک بر روی صورت بیروح و رنگ پریدهی کاملیا روان شد، حتی فکر بر اینکه معشوقهاش در اصل برادر خونی پدرش محسوب میشود تمام قلبش را میسوزاند؛ سرنوشت با بدترین نوع خودش مخمصهای برای خاندان ویلیامز ها ساخته تا به هر نحوی که میتواند آنها به هیچ و پوچ برسانند. دیگر طاقتش تمام شد و درحالی که دستش هنوز هم میلرزید در را باز کرد و وارد اتاق شد.
کارل با شنیدن صدای در نیم نگاهی به چشمان گریان او انداخت و با لحنی اندوهگین گفت- امیدوارم دوتایی به توافق برسید.
این حرف را زد و بدون لحظهای مکث اتاق را ترک کرد، حال او مانده بود و فضای سنگینی که سعی در بلعیدنش را داشت.
حتی جرعت نمیکرد به تخت کنتاستیون نزدیک شود. اگرچه فکر میکرد کنت بعد از شنیدن حقایق دیوانه شود اما انگار هیچ اتفاقی نیفتاده است.
نگاهش را با ترس به او دوخت، حدود ده قدم دورتر هنوز بر روی تخت نشسته بود، چشمان کهرباییاش هنوز هم میدرخشید و در چهرهاش ذرهای عصبانیت، نگرانی، ناراحتی و خشم نیافت؛ گویا مانند یک تکه سنگ سرد و بیحس شده و به نقطهای تاریک نگاه میکند. در نظر کاملیا سکوت، هزاران برابر بدتر از فریاد کشیدنش هست.
در سوی دیگر کنتاستیونی که حتی نمیتوانست باید چه واکنشی از خود نشان دهد؛ نفسش منظم بود، قلبش آرام و ذهنش خالی... جوری متقلب شد که حتی در این لحظات حس میکرد تمام بند بند وجودش خالی از هر انرژیست. آنقدری که حتی لب هایش توان باز شدن و سخن گفتن ندارد و چشمهایش از چرخش باز مانده.
مدتی گذشت، او و کاملیا هردو حرفی نزدند، تنها سکوت را صدای تکانهای آرام حریر تخت و ضربان قلب کوچک کاملیا میشکاند.
بلاخره توانست واکنشی نشان دهد و تنها چشمان خود را بست، گلویش خشک شده بود و به زحمت آب دهانش را قورت داد؛ سرش را پایین گرفت و با لبهای خشک شدهاش و صدایی که تحت تاثیر حیرت ضعیف و نجواگونه شنیده میشد کاملیا را فراخواند.
- میکا...
همان «میکا» گفتن او مانند یک تلنگر بود برای کاملیا تا به خودش بیاید، هربار که کنتاستیون با این لحن مظلومانه و غمگین او را «میکا» صدا میزد، فرقی با آن کنتاستیون ۱۱ ساله که چشمان معصومش پر از اشک میشد و با لکنت او را صدا میزد نداشت. برای لحظهای قلبش تکان نرمی خورد و قدم برداشت، کت را رها کرد و کت آرام از روی سرشانه های ظریفش کنار رفت و حال او تنها همان لباس و شلوار نازک را بر تن داشت.
آهسته مقابل تخت ایستاد و به چهرهی سرد و بیروح او خیره ماند تا زمانی که دوباره حرفش را زد.
- بشین...
کنتاستیون از او میخواست که بر روی تخت بنشیند؟ چرا؟ بیدلیل ترسید و استرس مانند خون در وجودش جریان گرفت. کمی درنگ کرد و در آخر دستی به موهای پریشان و بلند خود که حالا به کمرش میرسید کشید و آرام بر روی تخت آمد. در آن لحظه صدای جیرجیر فنر تخت در این سکوتی که حکم فرما شده بود واضحتر شنیده میشد. کنتاستیون که منتظر بود او بر روی تخت بیاید، بلافاصله به سویش رفت و بدون گفتن یک کلمه سرش را بر روی پاهای کاملیا گذاشت و به پهلو دراز کشید، سرخود را مجاور با شکم و پهلوی کاملیا گذاشت. این حرکتش کاملیا را غافلگیر ساخت، تمام استرس، ترس و وحشتش با همان حرکت کوچک و شیرین پایان یافت و حالهای گرم به دور قلبش پیچید، تنها کاملیا بود که میدانست هرگاه کنتاستیون اینطور مظلومانه سر بر پاهای او بگذارد چه معنابی میدهد.
در گذشته و دوران کودکیاش، هرگاه کنتاستیون از چیزی میترسید و یا نگران میشد به سمت هلسی میرفت و سرش را بر روی پاهای هلسی میگذاشت تا هلسی با دستانش او را نوازش دهد. بعد از مرگ هلسی، کاملیا با آنکه در آن زمان یک کودک بود میگذاشت کنتاستیون در ناراحتی هایش سر بر پای او بگذارد و اشک بریزد تا آرام شود.
کنتاستیون چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید، رایحهی مجذوب کننده و گرم خون و بوی تن کاملیا آرامش میکرد.
- دستات..
دستان او را میخواست تا سرش را نوازش دهد، کاملیا بدون هیچ حرفی انگشتانش را میان موهای مواج او فرو برد و مشغول نوازش او شد.
ادامه پارت ۲۶۶
این دیگر چه دنیایی بود؟ چرا ناگهان هرچه راز و اسرار و بدبختی بود برسر او آوار شد؟ حال تکلیف بچههای آن دو چه میشود؟ هزاران هزار فکر در مغزش در حال بلعیدن بودند اما این میان دستان لرزان و لطیف کاملیا، حس آشنایی به او داد؛ حسی که بعد از ۲۰سال هنوز هم آرامش میکرد و یادآوری صدای بخشی از خاطراتش بود...
«هلسی- پسر کوچولوی من»
هنوز هم هلسی را به یاد داشت، دنیا بعد از گرفتن جان هلسی، یک هلسی دیگر با اسم کاملیا به او بخشید؛ برای او چه فرقی داشت که نسبت آن دو چه باشد؟ حتی اگر کاملیا خواهر او هم باشد کنتاستیون دوستش داشت؛ تمام دنیای او در آسمان و زمینِ چشمان هلسی و کاملیا خلاصه میشود. حتی اگر این عشق یک گناه باشد، حتی اگر او(کنتاستیون) برادر خونی کریستوفر و عموی کاملیا محسوب شود. او میخواست این گناه شیرین را به جان بخرد و در جهنمی از گناه بسوزد!
اصلا مگر میتوانست بیخیال مارسل و رافتالیا شود؟ چه فرقی میکند؟ در هر صورت او عاشق میماند حتی اگر اشتباه باشد.
این دیگر چه دنیایی بود؟ چرا ناگهان هرچه راز و اسرار و بدبختی بود برسر او آوار شد؟ حال تکلیف بچههای آن دو چه میشود؟ هزاران هزار فکر در مغزش در حال بلعیدن بودند اما این میان دستان لرزان و لطیف کاملیا، حس آشنایی به او داد؛ حسی که بعد از ۲۰سال هنوز هم آرامش میکرد و یادآوری صدای بخشی از خاطراتش بود...
«هلسی- پسر کوچولوی من»
هنوز هم هلسی را به یاد داشت، دنیا بعد از گرفتن جان هلسی، یک هلسی دیگر با اسم کاملیا به او بخشید؛ برای او چه فرقی داشت که نسبت آن دو چه باشد؟ حتی اگر کاملیا خواهر او هم باشد کنتاستیون دوستش داشت؛ تمام دنیای او در آسمان و زمینِ چشمان هلسی و کاملیا خلاصه میشود. حتی اگر این عشق یک گناه باشد، حتی اگر او(کنتاستیون) برادر خونی کریستوفر و عموی کاملیا محسوب شود. او میخواست این گناه شیرین را به جان بخرد و در جهنمی از گناه بسوزد!
اصلا مگر میتوانست بیخیال مارسل و رافتالیا شود؟ چه فرقی میکند؟ در هر صورت او عاشق میماند حتی اگر اشتباه باشد.