(رمان)A collection of dark novels
فرشته جهنمی #پارت_249 کاملیا ترسیده سمت بچه هایش میخواست برود که بازویش توسط کنت کشیده شد. اگرچه کاملیا هم یک دلتنگی بزرگ را درون سینهی خود داشت اما از این خوی وحشی کنتاستیون میترسید! آنقدری ترسیده بود که باز هم خونریزی کرد؛ اگرچه حالا از لوازم بهداشتی…
Forwarded from Fari
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
(رمان)A collection of dark novels
Video
(رمان)A collection of dark novels
Voice message
Forwarded from برنامه ناشناس
شما کلاس طراحی رفتین؟ خیلی قشنگ شده این کیه؟
شما کلاس طراحی رفتین؟ خیلی قشنگ شده این کیه؟
(رمان)A collection of dark novels
شما کلاس طراحی رفتین؟ خیلی قشنگ شده این کیه؟
عاشقترین فرد تویه افراد رمان کیه؟
Anonymous Quiz
59%
کریستوفر
0%
کارل
0%
دنیز
5%
لیوسا
14%
کاتی
5%
کاملیا
18%
هلسی
0%
روبیت
0%
آرتمیس
(رمان)A collection of dark novels
عاشقترین فرد تویه افراد رمان کیه؟
از راهنما هم استفاده کنید :)
(رمان)A collection of dark novels
عاشقترین فرد تویه افراد رمان کیه؟
جون من کاتی هم عاشق ترینه؟😂 منو نخندونید😂😂🤦♀
اگه بگن حق داری با یکی از شخصیت های رمان بخوابی (س*س) کدومو انتخاب میکنی?
Anonymous Poll
70%
کارل
9%
کاتی
0%
دنیز
0%
لیوسا
9%
کریستوفر
9%
کاملیا
4%
ملینا
0%
مارالین
0%
شخصیت های فصل بعد..😎
فرشته جهنمی
#پارت_251
ملینا ملافه را به دور تن کاملیا پیچاند و با همان حالت جواب او را داد- بهت میگفتم که بیای این بی چاره بگا••ئیی؟
عصبی بود، اگر به جای ملینا شخص دیگری وارد اتاق میشد او تمام عصبانیتش را سر افراد حاضر خالی میکرد اما ملینا فرق داشت؛ کمی درون اتاق راه رفت... هنوز باور اینکه کاملیای او زنده باشد چیزی مانند معجزه بود. دستی به صورت خود کشید و از همان فاصلهی دور به ملینا و کاملیا خیره شد. ملینا با لبخند موهای کاملیا را نوازش میکرد و در گوشش زمزمه های آرامی سر میداد که البته از گوشهای تیز او دور نماند.
ملینا- ... و این احمق اوایل حتی نمیتونست شلوار بچهها رو بده بهشون اما اینقدر لجباز بود که نمیزاشت کسی به رافی و مارسل نزدیک بشه! حتی یه بار مارسل تو صورت کاتی شاشید.
با گفتن این حرف، کاملیا آرام خندید و دوباره خودش را در آغوش ملینا جا داد.
آن ملینای گستاخ همیشه عادت داشت اتفاقاتی که دربارهی او و کودکان افتاده را برای دیگران بازگو کنند و بخندد. اما همان خندههای سرخوشانهی ملینا و شیطنتهای باعث شد کاملیا ترسش بریزد و کنتاستیون هم کمی آرام شود؛ حالا که فکرش را میکرد... تو زیادی تند برخورد کرد و کاملیا را ترساند. به سمت تخت رفت و گوشهی تخت نشست، ملینا با خنده کارهای مارسل را برای کاملیا تعریف میکرد و از کمد برای کاملیا لباس تازه آورد و کمک کرد تا آن را بپوشد.
ملینا- بعدش مارسل ظرف سوپ داغ رو ریخت رو کمر لیوای... واقعا خیلی قیافهی لیوای دیدنی شده بود.
کاملیا دوباره لبخند آرامی سر داد،کنت استیون محو لبخند او شده بود چندین ماه بود لبخند درخشانش را ندیده بود ، چطوری دوام آورده بود؟
ملینا متوجه نگاه میخکوب او بر روی کاملیا شد ،
با دیدن غذای سالم و دست نخورده اه از نهادش برخواست.
طرف غذای صبح و میوه های تازه رفت، چشم غره ای سمت او رفت و گفت:
_هی باز نخوردی ، مثل یک چوب درخت شدی !
کاملیا لب پایینش را گزید ،
ملینا همین طور که سمت سینی غذا میرفت ادامه داد:
_ فقط اون گربه چاق و خپلش غذا رو خورده!
گربه؟
چطور یک گربه اینجا بود و تا الان او ندیده بود؟
گربه سیاه و سفید رنگ بزرگ و تپل با چشمان تیله ای رنگ از در زیر زمین خمان به سمت کاملیا میرفت.
کاملیا آغوشش را سمت او گشود و گربه لحظه ای به وجد آمد و سمت آغوشش شتافت، گربه خودش را در آغوش او انداخت و شروع به مالیدن سرش به سینه کاملیا کرد.
چگونه یک گربه سیاه سفید رنگ به زیرزمین رفت و آمد دارد؟ چشم های گربه به سمت کنت استیون کشیده شد و روی او ذوم کرد و خیره به کنت نگریست.
چشم هایش عجیب بود، خودش را بیشتر در آغوش کاملیا ولو کرد، کاملیا انگشتان ظریفش را روی تن او میکشید و گربه خرناسی از لذت کشید.
چطور جرعت میکرد خودش را به تن کاملیا بزند؟
کنت استیون با کنجکاوی و حرص تمام گفت:
_ این گربه اینجا چیکار میکنه؟
ملینا شانه هایش را بالا انداخت و موهایش را به عقب راند و گفت:
_ نمیدونم...میکا چطوری اینجا اومده؟
کاملیا درحالی که دست هایش را نوازش گرانانه بر روی تن و پوست او میکشید، زمزمه کرد:
_ اون روزی که من رو دیدی و رافتالیا گریه میکرد، اون دیدم دم در زیر زمین ایستاده بود.هوا خیلی خنک بود که من آوردمش اینجا!
به گربه دوباره خیره شد و از جایش برخواست و سمت گربه جهید و گربه را چنگ زد .
صدای داد کاملیا و ملینا با جیغ گربه یکی شد.
کاملیا:
_ کاتی داری چیکار میکنی ؟ کشتی زبون بسته رو!
#پارت_251
ملینا ملافه را به دور تن کاملیا پیچاند و با همان حالت جواب او را داد- بهت میگفتم که بیای این بی چاره بگا••ئیی؟
عصبی بود، اگر به جای ملینا شخص دیگری وارد اتاق میشد او تمام عصبانیتش را سر افراد حاضر خالی میکرد اما ملینا فرق داشت؛ کمی درون اتاق راه رفت... هنوز باور اینکه کاملیای او زنده باشد چیزی مانند معجزه بود. دستی به صورت خود کشید و از همان فاصلهی دور به ملینا و کاملیا خیره شد. ملینا با لبخند موهای کاملیا را نوازش میکرد و در گوشش زمزمه های آرامی سر میداد که البته از گوشهای تیز او دور نماند.
ملینا- ... و این احمق اوایل حتی نمیتونست شلوار بچهها رو بده بهشون اما اینقدر لجباز بود که نمیزاشت کسی به رافی و مارسل نزدیک بشه! حتی یه بار مارسل تو صورت کاتی شاشید.
با گفتن این حرف، کاملیا آرام خندید و دوباره خودش را در آغوش ملینا جا داد.
آن ملینای گستاخ همیشه عادت داشت اتفاقاتی که دربارهی او و کودکان افتاده را برای دیگران بازگو کنند و بخندد. اما همان خندههای سرخوشانهی ملینا و شیطنتهای باعث شد کاملیا ترسش بریزد و کنتاستیون هم کمی آرام شود؛ حالا که فکرش را میکرد... تو زیادی تند برخورد کرد و کاملیا را ترساند. به سمت تخت رفت و گوشهی تخت نشست، ملینا با خنده کارهای مارسل را برای کاملیا تعریف میکرد و از کمد برای کاملیا لباس تازه آورد و کمک کرد تا آن را بپوشد.
ملینا- بعدش مارسل ظرف سوپ داغ رو ریخت رو کمر لیوای... واقعا خیلی قیافهی لیوای دیدنی شده بود.
کاملیا دوباره لبخند آرامی سر داد،کنت استیون محو لبخند او شده بود چندین ماه بود لبخند درخشانش را ندیده بود ، چطوری دوام آورده بود؟
ملینا متوجه نگاه میخکوب او بر روی کاملیا شد ،
با دیدن غذای سالم و دست نخورده اه از نهادش برخواست.
طرف غذای صبح و میوه های تازه رفت، چشم غره ای سمت او رفت و گفت:
_هی باز نخوردی ، مثل یک چوب درخت شدی !
کاملیا لب پایینش را گزید ،
ملینا همین طور که سمت سینی غذا میرفت ادامه داد:
_ فقط اون گربه چاق و خپلش غذا رو خورده!
گربه؟
چطور یک گربه اینجا بود و تا الان او ندیده بود؟
گربه سیاه و سفید رنگ بزرگ و تپل با چشمان تیله ای رنگ از در زیر زمین خمان به سمت کاملیا میرفت.
کاملیا آغوشش را سمت او گشود و گربه لحظه ای به وجد آمد و سمت آغوشش شتافت، گربه خودش را در آغوش او انداخت و شروع به مالیدن سرش به سینه کاملیا کرد.
چگونه یک گربه سیاه سفید رنگ به زیرزمین رفت و آمد دارد؟ چشم های گربه به سمت کنت استیون کشیده شد و روی او ذوم کرد و خیره به کنت نگریست.
چشم هایش عجیب بود، خودش را بیشتر در آغوش کاملیا ولو کرد، کاملیا انگشتان ظریفش را روی تن او میکشید و گربه خرناسی از لذت کشید.
چطور جرعت میکرد خودش را به تن کاملیا بزند؟
کنت استیون با کنجکاوی و حرص تمام گفت:
_ این گربه اینجا چیکار میکنه؟
ملینا شانه هایش را بالا انداخت و موهایش را به عقب راند و گفت:
_ نمیدونم...میکا چطوری اینجا اومده؟
کاملیا درحالی که دست هایش را نوازش گرانانه بر روی تن و پوست او میکشید، زمزمه کرد:
_ اون روزی که من رو دیدی و رافتالیا گریه میکرد، اون دیدم دم در زیر زمین ایستاده بود.هوا خیلی خنک بود که من آوردمش اینجا!
به گربه دوباره خیره شد و از جایش برخواست و سمت گربه جهید و گربه را چنگ زد .
صدای داد کاملیا و ملینا با جیغ گربه یکی شد.
کاملیا:
_ کاتی داری چیکار میکنی ؟ کشتی زبون بسته رو!
فرشته جهنمی
#پارت_252
کنت استیون از پشت گربه را گرفت و درست روبه روی خودش آورد و تیز به چشمانش نگاه کرد ، همانطور که فکر میکرد بود.
کنت استیون غرید:
_ از طرف کی اومدی؟
ملینا غرید و سمت او رفت و بازوی کنت استیون را در دست گرفت و سمت خودش کشید اما کنت استیون پا پس نکشید و بیشتر سمت او غرید:
_ ولش کن کاتی!
داری با اون چیکار میکنی؟
کنت پوزخندی زد و گفت:
_ خب پس مجبورم داری میکنی؟
گربه موهایش به بالا کشیده شد و لرزی به تنش برخواست .
کنت پوستش را رها کرد و گربه روی چهار دست و پا فرود آمد، کاملیا از جایش برخواست و سمت گربه پیش آمد:
_ مارگو!
گربه سرش را با ترس و وهم فراوان بالا آورد و به چشمان پر غرور کنت استیون خیره شد.
ثانیه ای بعد پیش از رسیدن کاملیا ،گربه با فرو بستن چشم هایش به مرد زیبا و باوقاری مودل شد.
کاملیا نفسش در سینه حبس شد و دستاتش در زمین و هوا معلق ماند و لب هایش به حالت شوک باز و بسته میشد.
کنت استیون خشم سرتاسر وجودش را گرفته بود.
مردی خوش بر و رو و خوش سیما با موهای بلند تا مچ پا سیاه و لخت با پیرهنی سیاه رنگ و پوستی سفید، چشمان کامل تیله سیاه رنگ بدون هیچ رنگ سپید درونش ...
لبخند یا بهتر است بگوئیم پوزخندی زد که دندان های بزرگ همچون خنجر های کوچک کنار هم چیده شده اش بیرون آمد.
کنت استیون دستانش را پشتش گذاشت و با غرور خاصی به او نگاه کرد و لب زد:
_ زانو بزن!
مرد قدبلند بود درست هم اندازه کنت استیون اما غروری که در چشمان کنت دیده می شد او نداشت!
پوزخند مردک عمیق تر شد، سرش را سمت کاملیا برگرداند و عمیق تر خندید که ردیف دندان های بزرگش کاملا دیده میشد، بزرگ و تیز بودند و چاک دهانش تا گوش هایش بگو مگو میرسید.
ملینا جلوی کاملیا ایستاد و او را پنهان کرد.
کنت از دیدن این کارش خشمش بیش از پیش شد و فریاد کشید:
_ ای ملعون!
گفتم زانو بزن ....
بعد با کف پایش سمت زانوی آن مرد زد و او به حالت زانو افتاد و دست از دید زدن او برداشت و به فرشته جهنمی خشمگین نگاه کرد.
کنت استیون:
_ اینقدر گستاخ شدی که پیش چشم من ، به بانوی خودت نزدیک میشی؟
صدایش خشدار بود ،همچون صدای ناخن کشیدن روی دیوار آزار دهنده دگر مثل گذشته صدای نازکی نداشت.
مردک:
_ عفو بفرمائید!
کنت استیون لبخند هریستیک وار زد و گفت:
_ عفو ؟
بگو اینجا چی میخوای؟
مردک با جسارت و مرموزی تمام لب زد:
_ شیطان اینجاست!
باورش سخت و درک کردنش دشوار بود، مگر میشد؟
شیطان همیشه در همه جا حضور داشت از درک معنویت انسان خارج و غیر قابل تحمل و پیش بینی بود که یک جسم باشد ، او فرا زمینی تر از اینها بود و همه جا در تک تک گناهان روزمره ، در تک تک اتاق های خانه ها و اتاق تاریک ذهن حضور چشم گیری داشت.
ملینا:
_ پس تونست به اینجا راه پیدا کنه!
کنت و کاملیا به او نگریستند ، حق با ملینا بود .
این مکان بهترین مکان از دوری جادوی سیاه و هر شری میان این هستی بود زیرا واندلمود بزرگ این مکان را از هر شری و شیطان و اهریمنی با طلسم طبیعت اینجا را مطهر کرده بود حال یک اهریمن با حالت گربه گونه ای به اینجا پای نهاده بود.
کنت استیون:
_ خب چطوری اومدی؟
مرد:
_ بانو این اجازه رو دادند!
کنت کلافه دستی به چشمانش کشید.
کاملیا با مهربانی اش باز کار دست همه داده بود.
کاملیا لبش را گزید و گوشه دامنش را به بازی گرفت همچون بچه ای گنهکار.
کنت استیون چشمانش را باز کرد و مرد دوباره به سوی کاملیا برگشت و گفت:
_ اون میدونه زندست!
برای کار نیمه تمام دنیا اون به اینجا پای میزاره!
دهانش به حالت نود درجه باز شد گویی سرش تاشو ی کوچکی بود و به راحتی لای میخورد.
خندیدن های دلقک وارانه ،بلند و سرسام آور .
کاملیا انگشتانش را دور بازوی ملینا بست و ترسیده خودش را فشرد.
کنت استیون دستش را روی سر او گذاشت و گفت:
_ تبعید میشی به قعر جهنم!
مردک شروع به جیغ زدن های وحشتناک کرد و مرتب عفو میخواست اما کنت با اصرار تمام او را تبعید کرد.
فرشتگان با شنل سیاه بدون هیچ دید رسی به صورت به اتاقک زیر زمینی آمدند.
یکی از آنها لب زد :
_ برای کدام یک از گناهانش به اونجا میفرستیدش؟
کنت استیون دوباره دستش را پشت کمرش گذاشت.
مرد حال آرام و ترسیده به آنها نگاه میکرد ،دگر پوزخندی نمیزد و ترس بود که سرتاسر وجودش را گرفته بود.
کنت استیون گفت:
_ به دلیل نزدیک شدن به همسرم!
حال که شیطان از وجود کاملیا آگاه بود و تمامی نقشه های کارل برای مخفی کردن کاملیا به بن بست رسیده بود فرقی نداشت و باید مراقب او میبود.
مرد به پای کنت استیون چسبید و عذرخواهی میکرد، اگر به آنجا میرفت به اشد مجازات میرسید.
#پارت_252
کنت استیون از پشت گربه را گرفت و درست روبه روی خودش آورد و تیز به چشمانش نگاه کرد ، همانطور که فکر میکرد بود.
کنت استیون غرید:
_ از طرف کی اومدی؟
ملینا غرید و سمت او رفت و بازوی کنت استیون را در دست گرفت و سمت خودش کشید اما کنت استیون پا پس نکشید و بیشتر سمت او غرید:
_ ولش کن کاتی!
داری با اون چیکار میکنی؟
کنت پوزخندی زد و گفت:
_ خب پس مجبورم داری میکنی؟
گربه موهایش به بالا کشیده شد و لرزی به تنش برخواست .
کنت پوستش را رها کرد و گربه روی چهار دست و پا فرود آمد، کاملیا از جایش برخواست و سمت گربه پیش آمد:
_ مارگو!
گربه سرش را با ترس و وهم فراوان بالا آورد و به چشمان پر غرور کنت استیون خیره شد.
ثانیه ای بعد پیش از رسیدن کاملیا ،گربه با فرو بستن چشم هایش به مرد زیبا و باوقاری مودل شد.
کاملیا نفسش در سینه حبس شد و دستاتش در زمین و هوا معلق ماند و لب هایش به حالت شوک باز و بسته میشد.
کنت استیون خشم سرتاسر وجودش را گرفته بود.
مردی خوش بر و رو و خوش سیما با موهای بلند تا مچ پا سیاه و لخت با پیرهنی سیاه رنگ و پوستی سفید، چشمان کامل تیله سیاه رنگ بدون هیچ رنگ سپید درونش ...
لبخند یا بهتر است بگوئیم پوزخندی زد که دندان های بزرگ همچون خنجر های کوچک کنار هم چیده شده اش بیرون آمد.
کنت استیون دستانش را پشتش گذاشت و با غرور خاصی به او نگاه کرد و لب زد:
_ زانو بزن!
مرد قدبلند بود درست هم اندازه کنت استیون اما غروری که در چشمان کنت دیده می شد او نداشت!
پوزخند مردک عمیق تر شد، سرش را سمت کاملیا برگرداند و عمیق تر خندید که ردیف دندان های بزرگش کاملا دیده میشد، بزرگ و تیز بودند و چاک دهانش تا گوش هایش بگو مگو میرسید.
ملینا جلوی کاملیا ایستاد و او را پنهان کرد.
کنت از دیدن این کارش خشمش بیش از پیش شد و فریاد کشید:
_ ای ملعون!
گفتم زانو بزن ....
بعد با کف پایش سمت زانوی آن مرد زد و او به حالت زانو افتاد و دست از دید زدن او برداشت و به فرشته جهنمی خشمگین نگاه کرد.
کنت استیون:
_ اینقدر گستاخ شدی که پیش چشم من ، به بانوی خودت نزدیک میشی؟
صدایش خشدار بود ،همچون صدای ناخن کشیدن روی دیوار آزار دهنده دگر مثل گذشته صدای نازکی نداشت.
مردک:
_ عفو بفرمائید!
کنت استیون لبخند هریستیک وار زد و گفت:
_ عفو ؟
بگو اینجا چی میخوای؟
مردک با جسارت و مرموزی تمام لب زد:
_ شیطان اینجاست!
باورش سخت و درک کردنش دشوار بود، مگر میشد؟
شیطان همیشه در همه جا حضور داشت از درک معنویت انسان خارج و غیر قابل تحمل و پیش بینی بود که یک جسم باشد ، او فرا زمینی تر از اینها بود و همه جا در تک تک گناهان روزمره ، در تک تک اتاق های خانه ها و اتاق تاریک ذهن حضور چشم گیری داشت.
ملینا:
_ پس تونست به اینجا راه پیدا کنه!
کنت و کاملیا به او نگریستند ، حق با ملینا بود .
این مکان بهترین مکان از دوری جادوی سیاه و هر شری میان این هستی بود زیرا واندلمود بزرگ این مکان را از هر شری و شیطان و اهریمنی با طلسم طبیعت اینجا را مطهر کرده بود حال یک اهریمن با حالت گربه گونه ای به اینجا پای نهاده بود.
کنت استیون:
_ خب چطوری اومدی؟
مرد:
_ بانو این اجازه رو دادند!
کنت کلافه دستی به چشمانش کشید.
کاملیا با مهربانی اش باز کار دست همه داده بود.
کاملیا لبش را گزید و گوشه دامنش را به بازی گرفت همچون بچه ای گنهکار.
کنت استیون چشمانش را باز کرد و مرد دوباره به سوی کاملیا برگشت و گفت:
_ اون میدونه زندست!
برای کار نیمه تمام دنیا اون به اینجا پای میزاره!
دهانش به حالت نود درجه باز شد گویی سرش تاشو ی کوچکی بود و به راحتی لای میخورد.
خندیدن های دلقک وارانه ،بلند و سرسام آور .
کاملیا انگشتانش را دور بازوی ملینا بست و ترسیده خودش را فشرد.
کنت استیون دستش را روی سر او گذاشت و گفت:
_ تبعید میشی به قعر جهنم!
مردک شروع به جیغ زدن های وحشتناک کرد و مرتب عفو میخواست اما کنت با اصرار تمام او را تبعید کرد.
فرشتگان با شنل سیاه بدون هیچ دید رسی به صورت به اتاقک زیر زمینی آمدند.
یکی از آنها لب زد :
_ برای کدام یک از گناهانش به اونجا میفرستیدش؟
کنت استیون دوباره دستش را پشت کمرش گذاشت.
مرد حال آرام و ترسیده به آنها نگاه میکرد ،دگر پوزخندی نمیزد و ترس بود که سرتاسر وجودش را گرفته بود.
کنت استیون گفت:
_ به دلیل نزدیک شدن به همسرم!
حال که شیطان از وجود کاملیا آگاه بود و تمامی نقشه های کارل برای مخفی کردن کاملیا به بن بست رسیده بود فرقی نداشت و باید مراقب او میبود.
مرد به پای کنت استیون چسبید و عذرخواهی میکرد، اگر به آنجا میرفت به اشد مجازات میرسید.
کاملیا به یکباره فکری به ذهنش رسید .
نزدیک آن ها شد و گفت:
_ اون رو به جهنم تبعید نکن!
همه به او نگاه کردند و منتظر تصمیم او شدند.
کاملیا:
_ اون کنیز منه !
فرشته ای سمت مرد برگشت و گفت:
_ تو خدمتگزار بانو هستی؟
مرد سرش را گیج تکان داد ، کاملیا نزدیک تر شد و دستش را روی بازوی کنت استیون گذاشت و لبخندی به او زد.
کاملیا:
_ هنوز نشده اما من از شوهرم میخوام اون رو به من بده!
کنت استیون نمیدانست چه نقشه ای در سر او پرورانده میشود فقط سری تکان داد .
مرد زانو زد و جلوی کاملیا گفت:
_ تا ۷ زندگی تو من نگهبان و کنیزت هستم ...
بانو کاملیا!
فرشتگان از دیدگان آنها محو شد و او از کنت جدا شد و سمت او رفت و گفت:
_ اسمت؟
مرد : اسمم الاریک بانوی من!
کنت استیون:
_ چرا این مردک به کنیز یا خدمتگزاری خودت درآوردی؟
کاملیا:
_ باید یک راه ارتباطی برای خودم داشته باشم!
تو لیوای رو داری که از قرار معلوم زیاد با من میونه خوبی نداره پس زندگی منم اینجا مهمه!
کنت استیون در دلش به این فکر او افتخار کرد اما یاد چیزی افتاد و سمت ملینا غرید:
_ یک سال من رو از همسرم دور کردید بخاطری که شیطان نفهمه اون زندست و حالا میدونه!
نزدیک آن ها شد و گفت:
_ اون رو به جهنم تبعید نکن!
همه به او نگاه کردند و منتظر تصمیم او شدند.
کاملیا:
_ اون کنیز منه !
فرشته ای سمت مرد برگشت و گفت:
_ تو خدمتگزار بانو هستی؟
مرد سرش را گیج تکان داد ، کاملیا نزدیک تر شد و دستش را روی بازوی کنت استیون گذاشت و لبخندی به او زد.
کاملیا:
_ هنوز نشده اما من از شوهرم میخوام اون رو به من بده!
کنت استیون نمیدانست چه نقشه ای در سر او پرورانده میشود فقط سری تکان داد .
مرد زانو زد و جلوی کاملیا گفت:
_ تا ۷ زندگی تو من نگهبان و کنیزت هستم ...
بانو کاملیا!
فرشتگان از دیدگان آنها محو شد و او از کنت جدا شد و سمت او رفت و گفت:
_ اسمت؟
مرد : اسمم الاریک بانوی من!
کنت استیون:
_ چرا این مردک به کنیز یا خدمتگزاری خودت درآوردی؟
کاملیا:
_ باید یک راه ارتباطی برای خودم داشته باشم!
تو لیوای رو داری که از قرار معلوم زیاد با من میونه خوبی نداره پس زندگی منم اینجا مهمه!
کنت استیون در دلش به این فکر او افتخار کرد اما یاد چیزی افتاد و سمت ملینا غرید:
_ یک سال من رو از همسرم دور کردید بخاطری که شیطان نفهمه اون زندست و حالا میدونه!
بچه ها متاسفانه انگار من متوجه این نصف پارت نشده بودم
ببخشید🤣❤️
ببخشید🤣❤️
(رمان)A collection of dark novels
اگه بگن حق داری با یکی از شخصیت های رمان بخوابی (س*س) کدومو انتخاب میکنی?
باور نمیشه میخواید با کاتی و کریس بخوابید🤦♀😂👍
فرشته جهنمی
#پارت_253
_ یک سال من رو از همسرم دور کردید بخاطری که شیطان نفهمه اون زندست و حالا میدونه!
بحث یکبار دیگر بالا گرفت، تا دقایقی طولانی کشمکش های ملینا و کنتاستیون ادامه داشت تا اینکه بلاخره سکوت کردند....
- نشونم بده! زود باش بچه مثبت...
در گرگومیش و مه صبحگاهی باز هم دیوانگی ملینا مجبورشان کرد این وقت از صبح به بیشهزار بروند. با آنکه هوا سرد بود اما آنقدر در تمرین آن روز تحرک داشت که هردو گرم شدند و حال حتی از سر و صورتشان عرق میریخت.
ملینا درحالی که تنها یک شلوار چسب مشکی و نیمتنهی سیاه با آستین های حلقهای پوشیده و عضلات شکمش را به نمایش گذاشته بود، مقابلش ایستاد و با لبخند شرورانهای گفت- آتیش روشن کن.
با خستگی بر روی بیشههای خشکیده خودش را انداخت و درحالی که نفس نفس میزد جواب ملینا را داد- دیوونه نشو ملینا
- بهت گفتم روشن کن.
با کلافگی چشمانش را بست و یک نفس عمیق کشید؛ میدانست که اگر آن دخترک لجباز چیزی را بخواد مجبورش میکند که انجام دهد پس غرلند کنان در جایش نشست؛ باید آتش روشن میکرد و این برای شخصی چون کنتاستیون که یک پریزاد از نسل جهنمیان بود و وجودش را از عنصر طبیعی آتش ساختهاند کاری نداشت.
دوباره نفس عمیقی کشید، با تمرکز به قدرت ذهنیاش و واسطه به اتصالهای انرژی کائنات توانست نیرویی که همانند ذرات هوا در فضایی ماوراء روح و جسمی دنیا شناور بود را دریافت کند؛ همان ذرات ریز که از ریشه های وجودش نشأت و تکامل مییابد. دستش را بالا آورد و با سر انگشتش به قسمتی از بیشههای خشکیده و بلند ضربهای آرامی زد اما همان ضربه مانند یک نور آتش را فراهم کرد؛ شعله ها به دستور از ذهن او که خلاف طبیعت اطرافش توسط نیرویی از سیاهیها عمل میکرد هوشیار شده بود، جان میگرفت و مقابل چشم ملینا آتش سوزناکی به راه افتاد.
کنتاستیون با حالت عادی نگاهش را به شعله هایی که هر لحظه بیشتر و بیشتر میشد، دوخت و گفت- این فقط با لمس کوچیک از یک انگشتم ساخته شد؛ و حالا فکر کن اگه من از تمام انرژی درونیم رو آزاد چی میشه؟
در آن لحظه حجمی سنگین از نوعی انرژی غیر قابل تحملی به دور کنتاستیون جمع شد، اگرچه چشمها از دیدن این بُعد عاجز ماندهست اما حسش میکرد.
ملینا خشکش زده بود، در آن هوای نیمه تاریک صبحگاهی که شبنم بر روی برگهای درختان پشت سرش یخ بستهاند، آتش به طور عجیبی فوران میکرد و بیشههای خشکیده را میسوزاند. کمی بعد نگاه متعجبش را از آتش گرفت و به نیمرخ جدی کنتاستیون نگریست؛ رقص نور های نارنجی و سرخ آتش بر روی چشمان عسلی و وحشیاش قلب ملینا را لرزاند. تمام این مدت کنتاستیون میتوانست در عرض چند ثانیه کل لایمون را به آتش بکشاند اما همچین کاری نکرد! عجیب بود!
بعد از گذر یک دقیقه، کنتاستیون سوخته شدن را کافی دانست و دوباره با حرکات آران انگشتانش آتش را کم و خاموش کرد.
ملینا- تو...
کنتاستیون حرف او را قطع کرد و درحالی که به بیشهزار مینگریست گفت- حتما میپرسی چرا منی که تشنهی انتقامم تاحالا خود واقعیم رو نشون ندادم؟ من میتونم خیلی راحت کل این جنگل رو نابود کنم! اما مشکل من با کسایی هستش که اطرافیانم محسوب میشه نه جنگل...
ملینا لحظهای سکوت کرد، به سوی او رفت و کنارش نشست و درحالی که موهای سفید و بلند را پشت گوش میانداخت پرسید- من چی؟ از منم انتقام میگیری؟ منو هم میکشی؟
- اگه بخوام حقیقت رو بگم... بله، امکان داره تورو هم بکشم!
اینبار هردو سر چرخاندند و به هم را زدند، ملینا آرام خندید و با بیخیالی گفت- خب بکش، بلاخره قرار هست که همچون بمیریم حالا چه فرقی داره امروز و یا فردا..
نگاهش را به چشمان آبی و براق ملینا دوخت، هنوز هم باور اینکه شخصی همچون ملینا آنقدر نسبت به همه چیز بینیاز بود سختست.
ملینا- زندگی انگار بازتابی از گذشتهی خودشه؛ پدر تو مایکل، پدر من روبیت رو کشت و حالا... تو من رو میکشی! میبینی کاتی، همه چیز یک تکرار مضحک از قسمت تاریک ریسمان زندگیه که دوباره بازتاب میشه!
حرفش مفهوم سخت و بالایی داشت و باعث شد هردو سکوت کنند؛ این درست بود! اگر بخواهد از یک زاویهی دیگر به موضوعات بنگرد، تمام اتفاقات مانند یک جریان مستقیم رود به سراشیبی یک آبشار بلندست، اگرچه ممکن است در طول مسیر زندگی پر تلاطم باشد اما این راه به همان آبشار ختم میشود! آن اتفاقی که در گذشته افتاد یک نقش بزرگ بر آینده میگذارد... دنیا بازتابی از عملکرد انسانهاییست که به خودی خود مسیر جدیدی به سوی دریای بیکران زندگانی راه میدهند.
از نظر او، ملینا آزادی تمام دارد... آزادی میتواند برای هر شخصی مفهوم متفاوت و جدیدی داشته باشد، کسانی مانند کنتاستیون آزادی زندگی را در انتقام و فروکش کردن خشم میبیند، آزادی از طغیان های درونیاش که آمیخته به خشم و انتظاری چند ساله را داشت...
#پارت_253
_ یک سال من رو از همسرم دور کردید بخاطری که شیطان نفهمه اون زندست و حالا میدونه!
بحث یکبار دیگر بالا گرفت، تا دقایقی طولانی کشمکش های ملینا و کنتاستیون ادامه داشت تا اینکه بلاخره سکوت کردند....
- نشونم بده! زود باش بچه مثبت...
در گرگومیش و مه صبحگاهی باز هم دیوانگی ملینا مجبورشان کرد این وقت از صبح به بیشهزار بروند. با آنکه هوا سرد بود اما آنقدر در تمرین آن روز تحرک داشت که هردو گرم شدند و حال حتی از سر و صورتشان عرق میریخت.
ملینا درحالی که تنها یک شلوار چسب مشکی و نیمتنهی سیاه با آستین های حلقهای پوشیده و عضلات شکمش را به نمایش گذاشته بود، مقابلش ایستاد و با لبخند شرورانهای گفت- آتیش روشن کن.
با خستگی بر روی بیشههای خشکیده خودش را انداخت و درحالی که نفس نفس میزد جواب ملینا را داد- دیوونه نشو ملینا
- بهت گفتم روشن کن.
با کلافگی چشمانش را بست و یک نفس عمیق کشید؛ میدانست که اگر آن دخترک لجباز چیزی را بخواد مجبورش میکند که انجام دهد پس غرلند کنان در جایش نشست؛ باید آتش روشن میکرد و این برای شخصی چون کنتاستیون که یک پریزاد از نسل جهنمیان بود و وجودش را از عنصر طبیعی آتش ساختهاند کاری نداشت.
دوباره نفس عمیقی کشید، با تمرکز به قدرت ذهنیاش و واسطه به اتصالهای انرژی کائنات توانست نیرویی که همانند ذرات هوا در فضایی ماوراء روح و جسمی دنیا شناور بود را دریافت کند؛ همان ذرات ریز که از ریشه های وجودش نشأت و تکامل مییابد. دستش را بالا آورد و با سر انگشتش به قسمتی از بیشههای خشکیده و بلند ضربهای آرامی زد اما همان ضربه مانند یک نور آتش را فراهم کرد؛ شعله ها به دستور از ذهن او که خلاف طبیعت اطرافش توسط نیرویی از سیاهیها عمل میکرد هوشیار شده بود، جان میگرفت و مقابل چشم ملینا آتش سوزناکی به راه افتاد.
کنتاستیون با حالت عادی نگاهش را به شعله هایی که هر لحظه بیشتر و بیشتر میشد، دوخت و گفت- این فقط با لمس کوچیک از یک انگشتم ساخته شد؛ و حالا فکر کن اگه من از تمام انرژی درونیم رو آزاد چی میشه؟
در آن لحظه حجمی سنگین از نوعی انرژی غیر قابل تحملی به دور کنتاستیون جمع شد، اگرچه چشمها از دیدن این بُعد عاجز ماندهست اما حسش میکرد.
ملینا خشکش زده بود، در آن هوای نیمه تاریک صبحگاهی که شبنم بر روی برگهای درختان پشت سرش یخ بستهاند، آتش به طور عجیبی فوران میکرد و بیشههای خشکیده را میسوزاند. کمی بعد نگاه متعجبش را از آتش گرفت و به نیمرخ جدی کنتاستیون نگریست؛ رقص نور های نارنجی و سرخ آتش بر روی چشمان عسلی و وحشیاش قلب ملینا را لرزاند. تمام این مدت کنتاستیون میتوانست در عرض چند ثانیه کل لایمون را به آتش بکشاند اما همچین کاری نکرد! عجیب بود!
بعد از گذر یک دقیقه، کنتاستیون سوخته شدن را کافی دانست و دوباره با حرکات آران انگشتانش آتش را کم و خاموش کرد.
ملینا- تو...
کنتاستیون حرف او را قطع کرد و درحالی که به بیشهزار مینگریست گفت- حتما میپرسی چرا منی که تشنهی انتقامم تاحالا خود واقعیم رو نشون ندادم؟ من میتونم خیلی راحت کل این جنگل رو نابود کنم! اما مشکل من با کسایی هستش که اطرافیانم محسوب میشه نه جنگل...
ملینا لحظهای سکوت کرد، به سوی او رفت و کنارش نشست و درحالی که موهای سفید و بلند را پشت گوش میانداخت پرسید- من چی؟ از منم انتقام میگیری؟ منو هم میکشی؟
- اگه بخوام حقیقت رو بگم... بله، امکان داره تورو هم بکشم!
اینبار هردو سر چرخاندند و به هم را زدند، ملینا آرام خندید و با بیخیالی گفت- خب بکش، بلاخره قرار هست که همچون بمیریم حالا چه فرقی داره امروز و یا فردا..
نگاهش را به چشمان آبی و براق ملینا دوخت، هنوز هم باور اینکه شخصی همچون ملینا آنقدر نسبت به همه چیز بینیاز بود سختست.
ملینا- زندگی انگار بازتابی از گذشتهی خودشه؛ پدر تو مایکل، پدر من روبیت رو کشت و حالا... تو من رو میکشی! میبینی کاتی، همه چیز یک تکرار مضحک از قسمت تاریک ریسمان زندگیه که دوباره بازتاب میشه!
حرفش مفهوم سخت و بالایی داشت و باعث شد هردو سکوت کنند؛ این درست بود! اگر بخواهد از یک زاویهی دیگر به موضوعات بنگرد، تمام اتفاقات مانند یک جریان مستقیم رود به سراشیبی یک آبشار بلندست، اگرچه ممکن است در طول مسیر زندگی پر تلاطم باشد اما این راه به همان آبشار ختم میشود! آن اتفاقی که در گذشته افتاد یک نقش بزرگ بر آینده میگذارد... دنیا بازتابی از عملکرد انسانهاییست که به خودی خود مسیر جدیدی به سوی دریای بیکران زندگانی راه میدهند.
از نظر او، ملینا آزادی تمام دارد... آزادی میتواند برای هر شخصی مفهوم متفاوت و جدیدی داشته باشد، کسانی مانند کنتاستیون آزادی زندگی را در انتقام و فروکش کردن خشم میبیند، آزادی از طغیان های درونیاش که آمیخته به خشم و انتظاری چند ساله را داشت...
فرشته جهنمی
#پارت_254
مانند آتش در پس خاکستر که منتظر وزش بادی ست تا آزاد شود و اما در آنسو ملینا...
دختری که تنهایی بزرگ شد، بدون وابستگی به هرچیزی رشد کرد و حال مانند یک بخشی از این دنیا زندگی خود را ادامه داد. در این هیاهوی زندگانی و مشکلاتش، فارغ از شیاطین و هر چیزی! برای او اهمیتی نداشت که کنتاستیون بخواهد انتقام بگیرد و یا چه کسی را بکشد. نه طرفدار خیر و نه شر!
اگر تمام این دنیا بهم بریزد، تمام اطرافیانش توسط کنتاستیون کشته شود برای او شاید جای تأسف داشته باشد اما اهمیت چندانی نداشت، تنها دلیلش برای این بیخیالی بیانتها تنها یک واژه بود -رهایی-
رهایی از هر بندی که او را به ریسمان تباه زندگی متصل کند، پس چرا باید از کشته شدن هراس داشت؟ زمانی که تنها برای راه خود جنگید این موضوع را درک کرد... مفهوم آزادی برای ملینا بینیاز بودن و بریدن از این دنیای وحشیست!
خورشید کم کم سلطنتش را شروع کرد، دیگر سطح زمین روشن شده بود و حال هردو از جای خود برخاستند. هنگام رفتن ملینا گاهی سربهسر او میگذاشت تا جو سنگینی که بینشان ایجاد شده را فراموش کنند.
همانطور که هردو از بین سازههای چوبین و کلبه های روستا رد میشد، ملینا دستش را به دور گردن او پیچاند و با سرخوشی گفت- الان که دوتا معشوقه داری چه حسیه؟ تو یه هرزهی کثیفی کاتی.
کنتاستیون پوزخندی زد و با یک حرکت کوچک خودش را از بند دستان ملینا آزاد کرد و درحالی که به شکم برهنه و نیمهی کوتاهی که پوشیده بود اشاره میکرد گفت- خودت میدونی من عاشق کاملیام! اما تو چرا با همچین پوششی داری بین مردم میگردی؟
ملینا با بیخیال دستی به شکم و پهلوی لخت خود کشید و درحالی که سرش را برای دیدن اطراف و گرگینه هایی که چشمانشان در پی آن دو بود، میچرخاند پاسخ داد- کی چه؟ الان میخوای بگی به غیرتت بر خورد؟ من اگه بخوام میتونم لخت بیام بیرون و این مشکلیه؟
کنتاستیون- من دلم نمیخواد هر مردی تو رو اینجوری ببینه! هرچی نباشه تو دختر مارالین هستی و مطمئنم کارل اینجوری تورو ببینه از دستت ناراحت میشه.
دخترک با لجبازی مشت آرامی را بازویش کوبید و درحالی که بخاطر خندید دو سمت لبانش چین زیبایی افتاده بود، دست به نیمتنهی مشکی رنگ خود زد و گفت- کاری نکن همینو هم لخت کنم... خودت میدونی حریف من نمیشید!
#پارت_254
مانند آتش در پس خاکستر که منتظر وزش بادی ست تا آزاد شود و اما در آنسو ملینا...
دختری که تنهایی بزرگ شد، بدون وابستگی به هرچیزی رشد کرد و حال مانند یک بخشی از این دنیا زندگی خود را ادامه داد. در این هیاهوی زندگانی و مشکلاتش، فارغ از شیاطین و هر چیزی! برای او اهمیتی نداشت که کنتاستیون بخواهد انتقام بگیرد و یا چه کسی را بکشد. نه طرفدار خیر و نه شر!
اگر تمام این دنیا بهم بریزد، تمام اطرافیانش توسط کنتاستیون کشته شود برای او شاید جای تأسف داشته باشد اما اهمیت چندانی نداشت، تنها دلیلش برای این بیخیالی بیانتها تنها یک واژه بود -رهایی-
رهایی از هر بندی که او را به ریسمان تباه زندگی متصل کند، پس چرا باید از کشته شدن هراس داشت؟ زمانی که تنها برای راه خود جنگید این موضوع را درک کرد... مفهوم آزادی برای ملینا بینیاز بودن و بریدن از این دنیای وحشیست!
خورشید کم کم سلطنتش را شروع کرد، دیگر سطح زمین روشن شده بود و حال هردو از جای خود برخاستند. هنگام رفتن ملینا گاهی سربهسر او میگذاشت تا جو سنگینی که بینشان ایجاد شده را فراموش کنند.
همانطور که هردو از بین سازههای چوبین و کلبه های روستا رد میشد، ملینا دستش را به دور گردن او پیچاند و با سرخوشی گفت- الان که دوتا معشوقه داری چه حسیه؟ تو یه هرزهی کثیفی کاتی.
کنتاستیون پوزخندی زد و با یک حرکت کوچک خودش را از بند دستان ملینا آزاد کرد و درحالی که به شکم برهنه و نیمهی کوتاهی که پوشیده بود اشاره میکرد گفت- خودت میدونی من عاشق کاملیام! اما تو چرا با همچین پوششی داری بین مردم میگردی؟
ملینا با بیخیال دستی به شکم و پهلوی لخت خود کشید و درحالی که سرش را برای دیدن اطراف و گرگینه هایی که چشمانشان در پی آن دو بود، میچرخاند پاسخ داد- کی چه؟ الان میخوای بگی به غیرتت بر خورد؟ من اگه بخوام میتونم لخت بیام بیرون و این مشکلیه؟
کنتاستیون- من دلم نمیخواد هر مردی تو رو اینجوری ببینه! هرچی نباشه تو دختر مارالین هستی و مطمئنم کارل اینجوری تورو ببینه از دستت ناراحت میشه.
دخترک با لجبازی مشت آرامی را بازویش کوبید و درحالی که بخاطر خندید دو سمت لبانش چین زیبایی افتاده بود، دست به نیمتنهی مشکی رنگ خود زد و گفت- کاری نکن همینو هم لخت کنم... خودت میدونی حریف من نمیشید!