فرشته جهنمی
#پارت_237
تکیه اش را از روی در برداشت و سمت مارسل رفت ...
مارسل با دیدن پدرش لبخندی زد که دو دندان تازه نیش زده سپید مرواریدی اش پدیدار شد،
بر روی تشکچه کنارش نشست و دستی بر موهای رافتالیا غرق در خواب کشید، مژگان فر و قهوه ای رنگ او حتی در این دوره از کودکی اش هم مجذوب کننده بود. لب های سرخ رنگش همچون دو شکوفه تازه بهاری که شبنم های تابان بر روی آنها جای خوش کرده بود.
دم و باز دم آرام و بی سر و صدا میکشید، صدای ذوق زده مارسل توجهش را جلب کرد و لبخند جذابی به پسرکش زد.
فکرش مشغول آن خونریزی شد، امروز کل دهکده را جست وجو کرد اما دختری که دوره لقاحش تازه شروع شده باشد، پس چه کسی دیدن این دو آمده بود؟
چه کسی جرعت نزدیک شدن به فرزندانش را کرده بود؟
لیوای دو لیوان چوبین در دست داشت و به سمت او میآمد، خم شد و یکی از آنان را در دست او داد ،موهای بلندش را دورش رها کرده بود و صورت سفیدش را جذاب تر و درخشان تر از همیشه کرده بود.
به محتویات لیوان نگریست، شربت انگور وحشی و سکنجبین درونش خود نمایی می کرد .
شروع کرد به نوشیدن محتوا، لیوای به گردن او که چطوره سیبک گلویش تکان میخورد خیره شد.
لبانش را با زبان تر کرد ، هر ثانیه وسوسه میشد بوسه ای بر روی آن بکارد.
قلبش حتی با نوشیدن او به تپش افتاده بود دگر بقیه رفتارش که جای خود دارد.
کنت استیون یک نفس مایع را نوشید و با نفس بلندی در آخرش به او فهماند به اتمام رسیده است.
با گیجی از او پرسید چیزی شده ، گویی او منتظر تلنگری بود که از دنیا رویایی خودش بیرون بیاید.
شروع به نوشیدن کرد اما تمام حواسش به این آلفا جذاب رو به رویش بود.
جرعه ای از آب درون گلویش به تالاب افتاد و لحظه ای باعث خفگی اش شد شروع کرد به سرفه کردن.
کنت استیون هراسان به جلو خم شد و آرام به پشتش ضربه زد، صورتش درست مماس خودش بود نفسش را در سینه حبس کرد.
کنت استیون:
_هی خوبی مرد؟!
لیوای حرفی نزد اما با سر نشان داد که حال خوبی دارد.
کنت استیون خیره لب های او شد ،انگشت شصتش را درست کنج لبان او گذاشت.
#پارت_237
تکیه اش را از روی در برداشت و سمت مارسل رفت ...
مارسل با دیدن پدرش لبخندی زد که دو دندان تازه نیش زده سپید مرواریدی اش پدیدار شد،
بر روی تشکچه کنارش نشست و دستی بر موهای رافتالیا غرق در خواب کشید، مژگان فر و قهوه ای رنگ او حتی در این دوره از کودکی اش هم مجذوب کننده بود. لب های سرخ رنگش همچون دو شکوفه تازه بهاری که شبنم های تابان بر روی آنها جای خوش کرده بود.
دم و باز دم آرام و بی سر و صدا میکشید، صدای ذوق زده مارسل توجهش را جلب کرد و لبخند جذابی به پسرکش زد.
فکرش مشغول آن خونریزی شد، امروز کل دهکده را جست وجو کرد اما دختری که دوره لقاحش تازه شروع شده باشد، پس چه کسی دیدن این دو آمده بود؟
چه کسی جرعت نزدیک شدن به فرزندانش را کرده بود؟
لیوای دو لیوان چوبین در دست داشت و به سمت او میآمد، خم شد و یکی از آنان را در دست او داد ،موهای بلندش را دورش رها کرده بود و صورت سفیدش را جذاب تر و درخشان تر از همیشه کرده بود.
به محتویات لیوان نگریست، شربت انگور وحشی و سکنجبین درونش خود نمایی می کرد .
شروع کرد به نوشیدن محتوا، لیوای به گردن او که چطوره سیبک گلویش تکان میخورد خیره شد.
لبانش را با زبان تر کرد ، هر ثانیه وسوسه میشد بوسه ای بر روی آن بکارد.
قلبش حتی با نوشیدن او به تپش افتاده بود دگر بقیه رفتارش که جای خود دارد.
کنت استیون یک نفس مایع را نوشید و با نفس بلندی در آخرش به او فهماند به اتمام رسیده است.
با گیجی از او پرسید چیزی شده ، گویی او منتظر تلنگری بود که از دنیا رویایی خودش بیرون بیاید.
شروع به نوشیدن کرد اما تمام حواسش به این آلفا جذاب رو به رویش بود.
جرعه ای از آب درون گلویش به تالاب افتاد و لحظه ای باعث خفگی اش شد شروع کرد به سرفه کردن.
کنت استیون هراسان به جلو خم شد و آرام به پشتش ضربه زد، صورتش درست مماس خودش بود نفسش را در سینه حبس کرد.
کنت استیون:
_هی خوبی مرد؟!
لیوای حرفی نزد اما با سر نشان داد که حال خوبی دارد.
کنت استیون خیره لب های او شد ،انگشت شصتش را درست کنج لبان او گذاشت.
فرشته جهنمی
#پارت_238
قطره ای از شربت بر روی لبش ریخته بود و آن قطره توسط کنت استیون مهار شد و به دهان خودش فرستاده شد.
کنت استیون سرش را به چپ مایل کرد و به لبان براق و پر شهد شیرین لیوای نزدیک کرد.
چشمانش را از رفتن به این خلسه ناب بسته شد،لبان داغ و پر شهوتش بر روی لبان او میرقصاند.
دستش را پشت گردن او گذاشت و او را به خود فشرد.
مارسل درست روی شکم رافتالیا غرق خواب بود.
خودش را بیشتر به لیوای نزدیک کرد و کمرش را در بر گرفت، ارام و با ملایمت اورا همراهی میکرد .
طاقتش دگر به طاق رسید و اورا سمت خود کشید ،گیسوان طلایی رنگ لیوای روی صورتش افشان شد و کمی از آن به صورت او برخورد کرد .
از زمین جسمش را کند، قلب لیوای دیوانه وار بر قلبش میکوبید .
هرچیزی در این دنیا با هم قاطی شده بود و دنیا برای بار نخست بر وقف مراد لیوای قرار گرفته بود.
قلبش برای این مرد میتپید دیگر مانعی به نام کاملیا وجود نداشت، او میتوانست به عشق زندگی اش برسد.
تن هایشان چفت برهم بود، لیوای پاهای خودش را دور بدن کنت استیون پیچیده بود و کنت اورا به سمت اتاق خواب هدایت میکرد.
بر روی تخت تن اورا انداخت و لیوای با حسرت و خواست فراوان لباس کنت استیون را از تنش کشید .
به عضلات بزرگ و شکم سفت و سختش نگاه کرد و سر انگشتانش را بر روی آن کشید.
حس ذوق مانندی را سر انگشتانش میکرد.
قلبش دیوانه وار بر سینه اش میکوبید و منتظر حرکت بعدی او بود.
کنت استیون بر تن عریان او خیمه زد و بوسیدن را از سر گرفت، این بار پر حرارت تر از قبل ...
او واقعا لبانش را دل لیوای را به بازی گرفته بود، دستانش به هر سو پیشروی می کردند و قلب آن مرد را به بازی میگرفت.
#پارت_238
قطره ای از شربت بر روی لبش ریخته بود و آن قطره توسط کنت استیون مهار شد و به دهان خودش فرستاده شد.
کنت استیون سرش را به چپ مایل کرد و به لبان براق و پر شهد شیرین لیوای نزدیک کرد.
چشمانش را از رفتن به این خلسه ناب بسته شد،لبان داغ و پر شهوتش بر روی لبان او میرقصاند.
دستش را پشت گردن او گذاشت و او را به خود فشرد.
مارسل درست روی شکم رافتالیا غرق خواب بود.
خودش را بیشتر به لیوای نزدیک کرد و کمرش را در بر گرفت، ارام و با ملایمت اورا همراهی میکرد .
طاقتش دگر به طاق رسید و اورا سمت خود کشید ،گیسوان طلایی رنگ لیوای روی صورتش افشان شد و کمی از آن به صورت او برخورد کرد .
از زمین جسمش را کند، قلب لیوای دیوانه وار بر قلبش میکوبید .
هرچیزی در این دنیا با هم قاطی شده بود و دنیا برای بار نخست بر وقف مراد لیوای قرار گرفته بود.
قلبش برای این مرد میتپید دیگر مانعی به نام کاملیا وجود نداشت، او میتوانست به عشق زندگی اش برسد.
تن هایشان چفت برهم بود، لیوای پاهای خودش را دور بدن کنت استیون پیچیده بود و کنت اورا به سمت اتاق خواب هدایت میکرد.
بر روی تخت تن اورا انداخت و لیوای با حسرت و خواست فراوان لباس کنت استیون را از تنش کشید .
به عضلات بزرگ و شکم سفت و سختش نگاه کرد و سر انگشتانش را بر روی آن کشید.
حس ذوق مانندی را سر انگشتانش میکرد.
قلبش دیوانه وار بر سینه اش میکوبید و منتظر حرکت بعدی او بود.
کنت استیون بر تن عریان او خیمه زد و بوسیدن را از سر گرفت، این بار پر حرارت تر از قبل ...
او واقعا لبانش را دل لیوای را به بازی گرفته بود، دستانش به هر سو پیشروی می کردند و قلب آن مرد را به بازی میگرفت.
#پارت_هدیه
روح سرکش او مجال این تشریفات را نداشت. این بوی عطر و ادکلن ها دربار پوچ و بی ارزش بود برای اویی که درون جنگل رشد و پرورش یافته بود و بوی گل های ادریس را یک به یک نمیفروخت به این پول های بی ارزشی که پای ادکلن ها و عطر های تلخ و گهگاه شیرین دوشیزگان و کنت ها به مشام میرسید.
دامن بلندش را در دست راست فرا گرفت و فشاری داد،قدم به قدم راه رفتن با این کفش های بلند و نابه سامان در عذاب سخت فرو رفته بود.
دوشیزگان با تمسخر به دامنش نگاه میکردند ،پوزخندی به این کار آنها زد او هیچ وقت زیر بار زور نرفته بود او روحی آزاد و رها داشت، از نظر کوتاه فکر آنها هرچقدر دامن پف دار تر و پر زیور تر یعنی مقام و منصعب بیشتر و فخر هرچه بیشتر...
اما او این را دوست نداشت برای همین زیربار آن مرد زورگو هیچوقت نرفت و به خیاط دربار لباسی که روحش و جسمش در آن راحت باشد را سفارش داد.
دامن و لباس بلندی به رنگ شب های تیره و تارش ،طوری که روی زمین به پشت سرش کشیده میشد و سنگ های زمردی روی سینه کار شده بود و تک یاقوتی که دور پیچک های ریز نقره ای فام پیشانی اش میان دوگوی آسمانی رنگ جذابیت او را دوبرابر میکرد.
دستش را به آن گرفت و سمت باغ پشت قصر پیش رفت.
راهروی بزرگ سنگ فرش سپید که هر ده قدم توسط مشعل های آتشین بزرگ روشنایی بخشیده بود و درخت ها دریک الگوی یکسان از شعال این سنگ فرش وجود داشت.
پایش روی سنگ ها کج و راست میشد و خوب نمیتوانست تعادلش را حفظ کند .
نفسش را با حرص بیرون داد و دستی به موهای سفید همچون برفش کشید.
صدای پای کسی به گوشش رسید ،حتما یکی از همان سرباز های احمق تر از خودش بود که به دنبال او فرستاده بود.
از زیبایی اش میخواست برای نشان دادن و به رخ کشیدن اموال و قدرتش استفاده کند.
راهش را سمت دریاچه کوچک کج کرد ،درست زیر بید مجنون ، نسیم بهاری خنکی میوزید و شاخه های سبزش را تکان می داد.
قطرات آب همچون شاپرک های کوچک و دایره ای شکل به اطراف سبزه های کوتاه و به اندازه کوتاه شده میپاشید.
نفسش را در سینه حبس کرد،بوی جنگل لایمون را میداد .
اشک در چشمانش حلقه زد ،پایش را از میان کفش های مزاحم بلند به بیرون پرت کرد و روی سبزه ها گذاشت.
تیزی و خنکی سبزه ها باعث قلقک دادن روح و قلبش شد لبخند رضایت بخشی زد .
پایش را کشان کشان سمت دریاچه برد.
به انعکاس ماه درون آب دریاچه خیره شد دلش برای آبشار رنگین کمان که با دوستانش بازی میکرد سخت دلتنگ شد.
اهی از ته دل کشید ، صدای باعث شد بیشتر دلتنگ آن عمارت و اعضای آن بشود.
برایان با چشمان زیبا رنگش و لبخند و چال گونه جذابش حال پسرک جوان و سربه هوایی بود که باعث خنده این روز های تاریک او شده بود.
برایان:
_ داچس( دوشس) ملینا با پا گذاشتن روی سبزه ها احساساتی شده؟
ملینا خنده ای کرد که مروارید های سفیدش در ردیف های زیبایش پیدا شد.
دستش به گوشه چشمش کشید و با تشکر به او گفت:
_هی ویلیامز تو هیچوقت ادم نمیشی!
برایان دستی به پشت گردنش کشید و چشمانش را بست و با غرور خاصی گفت:
_ پریان داستان ها رو با انسان های بیشرم یکی نکن!
ملینا خنده ای بلند سر داد که روح هرکسی را میلرزاند.
دوباره به دریاچه خیره شد.
ملینا:
_ تو جنگل کنار دریاچه و دریا من همیشه درحال تمرین شمشیر بودم ، اون همیشه باعث آرامش من میشد.
برایان با کنجکاوی و ابروان بالا کشیده به او خیره شد و گفت:
_ پس تو یک جنگجویی..!
واقعا که تو مستحق درینگ(daring )* هستی داچس!
*جسور _ پر دل و شهامت
روح سرکش او مجال این تشریفات را نداشت. این بوی عطر و ادکلن ها دربار پوچ و بی ارزش بود برای اویی که درون جنگل رشد و پرورش یافته بود و بوی گل های ادریس را یک به یک نمیفروخت به این پول های بی ارزشی که پای ادکلن ها و عطر های تلخ و گهگاه شیرین دوشیزگان و کنت ها به مشام میرسید.
دامن بلندش را در دست راست فرا گرفت و فشاری داد،قدم به قدم راه رفتن با این کفش های بلند و نابه سامان در عذاب سخت فرو رفته بود.
دوشیزگان با تمسخر به دامنش نگاه میکردند ،پوزخندی به این کار آنها زد او هیچ وقت زیر بار زور نرفته بود او روحی آزاد و رها داشت، از نظر کوتاه فکر آنها هرچقدر دامن پف دار تر و پر زیور تر یعنی مقام و منصعب بیشتر و فخر هرچه بیشتر...
اما او این را دوست نداشت برای همین زیربار آن مرد زورگو هیچوقت نرفت و به خیاط دربار لباسی که روحش و جسمش در آن راحت باشد را سفارش داد.
دامن و لباس بلندی به رنگ شب های تیره و تارش ،طوری که روی زمین به پشت سرش کشیده میشد و سنگ های زمردی روی سینه کار شده بود و تک یاقوتی که دور پیچک های ریز نقره ای فام پیشانی اش میان دوگوی آسمانی رنگ جذابیت او را دوبرابر میکرد.
دستش را به آن گرفت و سمت باغ پشت قصر پیش رفت.
راهروی بزرگ سنگ فرش سپید که هر ده قدم توسط مشعل های آتشین بزرگ روشنایی بخشیده بود و درخت ها دریک الگوی یکسان از شعال این سنگ فرش وجود داشت.
پایش روی سنگ ها کج و راست میشد و خوب نمیتوانست تعادلش را حفظ کند .
نفسش را با حرص بیرون داد و دستی به موهای سفید همچون برفش کشید.
صدای پای کسی به گوشش رسید ،حتما یکی از همان سرباز های احمق تر از خودش بود که به دنبال او فرستاده بود.
از زیبایی اش میخواست برای نشان دادن و به رخ کشیدن اموال و قدرتش استفاده کند.
راهش را سمت دریاچه کوچک کج کرد ،درست زیر بید مجنون ، نسیم بهاری خنکی میوزید و شاخه های سبزش را تکان می داد.
قطرات آب همچون شاپرک های کوچک و دایره ای شکل به اطراف سبزه های کوتاه و به اندازه کوتاه شده میپاشید.
نفسش را در سینه حبس کرد،بوی جنگل لایمون را میداد .
اشک در چشمانش حلقه زد ،پایش را از میان کفش های مزاحم بلند به بیرون پرت کرد و روی سبزه ها گذاشت.
تیزی و خنکی سبزه ها باعث قلقک دادن روح و قلبش شد لبخند رضایت بخشی زد .
پایش را کشان کشان سمت دریاچه برد.
به انعکاس ماه درون آب دریاچه خیره شد دلش برای آبشار رنگین کمان که با دوستانش بازی میکرد سخت دلتنگ شد.
اهی از ته دل کشید ، صدای باعث شد بیشتر دلتنگ آن عمارت و اعضای آن بشود.
برایان با چشمان زیبا رنگش و لبخند و چال گونه جذابش حال پسرک جوان و سربه هوایی بود که باعث خنده این روز های تاریک او شده بود.
برایان:
_ داچس( دوشس) ملینا با پا گذاشتن روی سبزه ها احساساتی شده؟
ملینا خنده ای کرد که مروارید های سفیدش در ردیف های زیبایش پیدا شد.
دستش به گوشه چشمش کشید و با تشکر به او گفت:
_هی ویلیامز تو هیچوقت ادم نمیشی!
برایان دستی به پشت گردنش کشید و چشمانش را بست و با غرور خاصی گفت:
_ پریان داستان ها رو با انسان های بیشرم یکی نکن!
ملینا خنده ای بلند سر داد که روح هرکسی را میلرزاند.
دوباره به دریاچه خیره شد.
ملینا:
_ تو جنگل کنار دریاچه و دریا من همیشه درحال تمرین شمشیر بودم ، اون همیشه باعث آرامش من میشد.
برایان با کنجکاوی و ابروان بالا کشیده به او خیره شد و گفت:
_ پس تو یک جنگجویی..!
واقعا که تو مستحق درینگ(daring )* هستی داچس!
*جسور _ پر دل و شهامت
(رمان)A collection of dark novels
#پارت_هدیه روح سرکش او مجال این تشریفات را نداشت. این بوی عطر و ادکلن ها دربار پوچ و بی ارزش بود برای اویی که درون جنگل رشد و پرورش یافته بود و بوی گل های ادریس را یک به یک نمیفروخت به این پول های بی ارزشی که پای ادکلن ها و عطر های تلخ و گهگاه شیرین دوشیزگان…
بچه ها از اونجایی که این پارت فکت داره میزارم....
فکت#۱ : اینجا ویلیامز صدا کردن ملینا چون اون رو شناخته و روش اسم مستعار گذاشته که در فصل بعد متوجه میشید
فکت#۱ : اینجا ویلیامز صدا کردن ملینا چون اون رو شناخته و روش اسم مستعار گذاشته که در فصل بعد متوجه میشید
پارتا تا شب گذاشته میشه
Forwarded from Fari
فرشته جهنمی
#پارت_239
انگار که عقلش را فراموش میکرد و تمام روحش در مرزی بین بی هوشی و خماری گیر افتاده اما جسم و بدنش هوشیار بود؛ لیوای با ظرافت خاصی لبان او را به بازی گرفت و با نوک زبانش به درون دهان او ضربات آرامی میزد، خودش را جلو کشید و با اسکارش کنتاستیون مجبور شد کمی جابهجا شود اما لیوای به موقع به مقابل یورش برد و اینبار این کنت بود که روی تخت افتاد و لیوای بر رویش خیمه زد... بوسه هایشان داغ بود، درست همانند نبض اما کمی قویتر... لیوای اول لب پایینی و بعد بالایی را به نوبت میکمید و سرش همسو با بوسه ها به چپ و راست هدایت میشد؛ داغ بود و آتشین و پر از خواستن!
یک نوع گرما که آزاردهنده نبود و تنها دیوارههای یخزدهی قلبش را ذوب میکرد. کنتاستیون هیچگاه نمیخواست چنین رابطهای داشته باشند اما لیوای کسی بود که حتی مردان هم برای داشتنش تلاش میکردند. از همان دورانی که در فرانسه بود میدید که لیوای معشوقههایش زیادی داشت، بعلاوه لبان سرخ و ابری لیوای و چشمان کشیدهاش و موهای بلوطی رنگی که به تازگی بلندتر هم شده بود او را خواستنیتر میکرد. جدا از احترامی که در طول این یکسال برای مرگ همسر جوانش قائل بود، کنتاستیون به عنوان یک آلفا و همچنین گرگینه، زمانی که در دورهی خاصی قرار میگرفت نمیتوانست خود دار باشد و از قضا این دو روز دقیقا حسهای شهوتش بیدار شدهست.
کنتاستیون از پشت بر روی تخت خوابیده بود و لیوای بر رویش خیمه زد و تمام او را در بر گرفت. اما او این حالت را نمیخواست؛ ترجیح میداد آن کسی که رابطه را انجام دهد خودش باشد نه لیوای. دستانش را به دور شانههای لیوان پیچاند و در یک حرکت غافلگیر کننده، درحالی که گاز آرامی از لبان لیوای میگرفت؛ او را چرخاند و جای خودش و لیوای را دوباره عوض کرد.
حال لیوای بر روی تخت دراز کشیده بود و موهای پریشانش بر روی مخمل سیاه تخت برق میزد و کنتاستیون بر رویش آمد اما یک لحظه هم تماس لبهایشان را قطع نکردند. بر خلاف لیوای که هنگام بوسیدن چشمان خود را میبست، کنتاستیون با چشمانی باز لغزش و به بازی گرفتن لبان همدیگر را تماشا میکرد و بیشتر خواهان ادامهاش میشد. یک دستش را دقیقا کنار سر لیوای بر تخت ستون کرده بود و دست دیگرش را آرام آرام به حالتی اغواگرانه پیش برد و بر شکم لیوای کشید. همانطور که فکر میکرد لیوای نسبت به قبلا حتی لاغرتر شده، کمرش باریک و کوچک و شکمی تخت... نوازش دستانش را پیش برد و بر روی قفسهی سینهی لیوای گذاشت؛ نبض خفیف و ضربان قلبش را حس کرد. مخصوصا که حال لیوای بخاطر تحریک شدنش نوک سینه اش تیز شده بود و کنت هم دستش را دقیقا همان قسمت گذاشت!
دوباره دستش را پایین کشید و ران پای لیوای را در دست گرفت، آن لحظه مجالی به خودشان داد و لب از لب همدیگر برداشتند. شاید این کارش منصفانه نباشد که بخاطر نیاز جنسی به لیوای دست بزند، حس سرافکندگی و عذاب وجدان داشت اما انگار این شهوت بود که جای عقلش به او فراوان میداد. حس لیوای نسبت به او خالصانه و پاک بود این را بارها و بارها به کنتاستیون ثابت کرد عاشق شده؛ اما او در شرایط کنونی بیشتر رفتارهایش بخاطر شرایط جسمانیاش محسوب میشد.
کنت درحالی که نفس نفس میزد و چشمانش برق کهربائی پیدا کرده بود، به لبان لیوای را زد و گفت- اگه میخوام با من بخوابی، باید زیرم باشی!
خودش هم باور نمیکرد همچین حرفی را زده باشد؛ اما اگر کنت کمی بخواد خودخواه باشد... فکر نکند مشکل عظیم و بزرگی پیش بیاید؛ دنیا همیشه برخلاف خواستههای او سپری شد. حالا کمی خودخواهی میکرد و خواهان این رابطه میشد عیبی نداشت؛ چشمانش را از خیره شدن به لبان لیوای دزدید و سر در گریبان لیوای فرو برد. با همان لحن اغواگرانهاش ادامه داد- میخوام داخلت فرو برم، شاید تا بالاها پیش برم... هنوزم میخوای با من باشی؟
اگرچه کنتاستیون دلش خواهان این رابطه بود اما هنوز هم تردید داشت و اگر همان لحظه لیوای او را رد میکرد بلافاصله فاصله میگرفت... نمیخواست تنها بخاطر خودش این کار را بکند اما اگر لیوای هم مشکلی نداشت، صدالبته که انجام میداد. بوسهای درست بر نبض گردن لیوای زد که میل به آه کشیدن او را بیدار کرد.
لیوای- نـ... نه... مشـ.. مشکلی نیست.
همان حرف یک رضایت بود تا کنتاستیون کارش را شروع کند؛ سرش را در گریبان او فرو برد. با دستش آرام دکمهی شلوار لیوای را باز کرد و همان لحظه جسمی سفت و سخت، از شکاف جلوی شلوارش برید افتاد. از آنجایی که فاصلهی بدنهایشان کم بود، عضو لیوای به جلوی شلوار کنتاستیون کشیده شده و هوس مانند ماری درونش میلولید.
#پارت_239
انگار که عقلش را فراموش میکرد و تمام روحش در مرزی بین بی هوشی و خماری گیر افتاده اما جسم و بدنش هوشیار بود؛ لیوای با ظرافت خاصی لبان او را به بازی گرفت و با نوک زبانش به درون دهان او ضربات آرامی میزد، خودش را جلو کشید و با اسکارش کنتاستیون مجبور شد کمی جابهجا شود اما لیوای به موقع به مقابل یورش برد و اینبار این کنت بود که روی تخت افتاد و لیوای بر رویش خیمه زد... بوسه هایشان داغ بود، درست همانند نبض اما کمی قویتر... لیوای اول لب پایینی و بعد بالایی را به نوبت میکمید و سرش همسو با بوسه ها به چپ و راست هدایت میشد؛ داغ بود و آتشین و پر از خواستن!
یک نوع گرما که آزاردهنده نبود و تنها دیوارههای یخزدهی قلبش را ذوب میکرد. کنتاستیون هیچگاه نمیخواست چنین رابطهای داشته باشند اما لیوای کسی بود که حتی مردان هم برای داشتنش تلاش میکردند. از همان دورانی که در فرانسه بود میدید که لیوای معشوقههایش زیادی داشت، بعلاوه لبان سرخ و ابری لیوای و چشمان کشیدهاش و موهای بلوطی رنگی که به تازگی بلندتر هم شده بود او را خواستنیتر میکرد. جدا از احترامی که در طول این یکسال برای مرگ همسر جوانش قائل بود، کنتاستیون به عنوان یک آلفا و همچنین گرگینه، زمانی که در دورهی خاصی قرار میگرفت نمیتوانست خود دار باشد و از قضا این دو روز دقیقا حسهای شهوتش بیدار شدهست.
کنتاستیون از پشت بر روی تخت خوابیده بود و لیوای بر رویش خیمه زد و تمام او را در بر گرفت. اما او این حالت را نمیخواست؛ ترجیح میداد آن کسی که رابطه را انجام دهد خودش باشد نه لیوای. دستانش را به دور شانههای لیوان پیچاند و در یک حرکت غافلگیر کننده، درحالی که گاز آرامی از لبان لیوای میگرفت؛ او را چرخاند و جای خودش و لیوای را دوباره عوض کرد.
حال لیوای بر روی تخت دراز کشیده بود و موهای پریشانش بر روی مخمل سیاه تخت برق میزد و کنتاستیون بر رویش آمد اما یک لحظه هم تماس لبهایشان را قطع نکردند. بر خلاف لیوای که هنگام بوسیدن چشمان خود را میبست، کنتاستیون با چشمانی باز لغزش و به بازی گرفتن لبان همدیگر را تماشا میکرد و بیشتر خواهان ادامهاش میشد. یک دستش را دقیقا کنار سر لیوای بر تخت ستون کرده بود و دست دیگرش را آرام آرام به حالتی اغواگرانه پیش برد و بر شکم لیوای کشید. همانطور که فکر میکرد لیوای نسبت به قبلا حتی لاغرتر شده، کمرش باریک و کوچک و شکمی تخت... نوازش دستانش را پیش برد و بر روی قفسهی سینهی لیوای گذاشت؛ نبض خفیف و ضربان قلبش را حس کرد. مخصوصا که حال لیوای بخاطر تحریک شدنش نوک سینه اش تیز شده بود و کنت هم دستش را دقیقا همان قسمت گذاشت!
دوباره دستش را پایین کشید و ران پای لیوای را در دست گرفت، آن لحظه مجالی به خودشان داد و لب از لب همدیگر برداشتند. شاید این کارش منصفانه نباشد که بخاطر نیاز جنسی به لیوای دست بزند، حس سرافکندگی و عذاب وجدان داشت اما انگار این شهوت بود که جای عقلش به او فراوان میداد. حس لیوای نسبت به او خالصانه و پاک بود این را بارها و بارها به کنتاستیون ثابت کرد عاشق شده؛ اما او در شرایط کنونی بیشتر رفتارهایش بخاطر شرایط جسمانیاش محسوب میشد.
کنت درحالی که نفس نفس میزد و چشمانش برق کهربائی پیدا کرده بود، به لبان لیوای را زد و گفت- اگه میخوام با من بخوابی، باید زیرم باشی!
خودش هم باور نمیکرد همچین حرفی را زده باشد؛ اما اگر کنت کمی بخواد خودخواه باشد... فکر نکند مشکل عظیم و بزرگی پیش بیاید؛ دنیا همیشه برخلاف خواستههای او سپری شد. حالا کمی خودخواهی میکرد و خواهان این رابطه میشد عیبی نداشت؛ چشمانش را از خیره شدن به لبان لیوای دزدید و سر در گریبان لیوای فرو برد. با همان لحن اغواگرانهاش ادامه داد- میخوام داخلت فرو برم، شاید تا بالاها پیش برم... هنوزم میخوای با من باشی؟
اگرچه کنتاستیون دلش خواهان این رابطه بود اما هنوز هم تردید داشت و اگر همان لحظه لیوای او را رد میکرد بلافاصله فاصله میگرفت... نمیخواست تنها بخاطر خودش این کار را بکند اما اگر لیوای هم مشکلی نداشت، صدالبته که انجام میداد. بوسهای درست بر نبض گردن لیوای زد که میل به آه کشیدن او را بیدار کرد.
لیوای- نـ... نه... مشـ.. مشکلی نیست.
همان حرف یک رضایت بود تا کنتاستیون کارش را شروع کند؛ سرش را در گریبان او فرو برد. با دستش آرام دکمهی شلوار لیوای را باز کرد و همان لحظه جسمی سفت و سخت، از شکاف جلوی شلوارش برید افتاد. از آنجایی که فاصلهی بدنهایشان کم بود، عضو لیوای به جلوی شلوار کنتاستیون کشیده شده و هوس مانند ماری درونش میلولید.
Forwarded from Fari
فرشته جهنمی
#پارت_240
نگاهش را به آن زیر انداخت و با دیدن عضو راست شدهای لیوای خندهاش گرفت؛داشت چیکار میکرد؟ خودش هم نمیدانست! چه بلایی بر سر آن پسر جوان و با ایمانی که حتی از نزدیکی به زنان پرهیز میکرد آمد؟ به طور حتم وجود شیطان و متصل شدن روحش به شیاطین تأثیر به سزایی بر روی اعمال او داشت! با فشار آرام پایین تنهی خود را به عضو لیوای مالش داد. اما هیچ وقت فکر نمیکرد عضو لیوای چنین اندازهای داشته باشد؛ عضو او در برابر عضو کنتاستیون اصلا بزرگ نبود. عضوی روشنتر از او با رنگهای باریک و منشعبتی که از پایین به سر قلهی سرخ رنگش ادامه داشت.
کنتاستیون بارها همراه کریستوفر ، کارل و دیگر مردانی که میشناخت گاهی به دریاچه میرفتند و وقتی مطمئن میشدند زن و یا دختری اطرافشان نیست درون دریاچه شنا میکردند. اگر بخواهد واضح و حقیقی بگوید؛ در بین تمام مردانی که میشناخت عضو کریستوفر بزرگترین اندازه را دارد.
البته در اثر اتفاقی که برای کنتاستیون افتاد حال عضو او حتی از کریستوفر هم بزرگتر شده! از همین رو، این موضوع که او اندازهاش از پدرش بزرگترست همیشه دست مایه خنده و شوخیهای بیشرمانهی کریستوفر میشد. چه بسا از مراتبی که کریستوفر حرفهای بیشرمانه اش را شروع میکرد و کنتاستیون کلافه میشد! از نظر کریستوفر، کنتاستیون نسبت به جوانی خودش خیلی محترم و اقامنشانه رفتار میکند.
دوباره لبخندی زد و بوسهای ریزی درست بر روی ترقوههای برجستهی گردنش زد. دستش را نوازش وار به زیر شکم لیوای کشید؛ بلاخره عضو لیوای را لمس کرد. اگرچه به گفتهی لیوای آن دو یکبار که هردو مست بودند با هم خوابیدند اما اینبار فرق میکرد! اینبار هیچ خبری از مستی نبود!زمختی دستان کنتاستیون و بوسه هایش که گردن او را نشانه گرفته بود بیشتر و بیشتر لیوای را تشنه و لرزان میساخت.
کنتاستیون باانگشتانش عضو سفت او را که سخت شده و رگهای منشعبتش نبض خفیفی گرفته بود را در حصار دست خود گرفت، هر دقیقه که میگذشت، صدای نفسهای کنتاستیون، بوی جنگلی که همیشه میداد و چشمان وحشی و کهربائی رنگش که گستاخانه به لیوای نگاه میکرد؛ حتی همان دستش که مشغول کشیدن انگشتانش بر روی نوک قلهی عضوش بود لیوای را دیوانه میکرد.
کنتاستیون آهسته عضو او را با دست فشار میداد، با آرامش حلقهی انگشتانش را به دور عضو او پیجاند و کمی ورز داد.
کنتاستیون- خودت این بازی رو شروع کردی.
نفس های لیوای لرزان و منقطع از لبهای خیسش بیرون می آمد، وقتی کنتاستیون کمی بیشتر فشارش داد و بعد با سرعت زیاد دستش را بر روی عضو او بالا و پایین میکرد، ناخواسته از بین لبهای لیوای چیزی شبیه به آن و ناله بیرون آمد.
کنتاستیون- میخوای بزارم داخلت؟ تا منو تو خودت حس کنی؟
بار دیگر فشار خفیفی به عضو او داد و همان لحظه بدن لیوای لرز نامحصوصی گرفت، موجی جدید از لذت به تمام وجود لیوای تزریق شد، سرش را کمی از تخت فاصله داد و بعد دوباره بر روی تخت رها شد، برای یک لحظه حس کرد چیزی فراتر هوای نفس کشیدن پیدا کرده و بار دیگر این ریسمان از لذت از هم گسست و خالی شد، دستان کنتاستیون خیس شده بود؛ اگرچه کنت پسر وسواسی بود اما حال نمیفهمید امشب چرا چنین رفتار میکرد و گستاخانه حرف میزد. نگاهش را دوباره به لبان نیمه باز لیوای دوخت.زیر کمی سرش را پایین برد تا دوباره مزهی دهانش را بچشد اما درست همان لحظه، نسیم ملایمی از سمت تراش و پنجرههای باز که حریر سفیدی کنارش آویزان شده بود وزید، حریر ها را تکان داد و رایحهای تندی مشامش را پر کرد. این بو درست مانند یک هشدار ذهن او را هوشیار کرد و جلوی غرایضش را گرفت؛ آن حس شهوتی که تا ثانیهای پیش شعلهور شده بود، ناگهان توسط این بو خاموش شد. انگار بدنش بلافاصله با درک این رایحه از خود واکنش نشان داد، این چیزی بود که کنتاستیون را متعجب میکرد.
لیوای- چی..چی شده؟
آرام سرش را از گریبان لیوای بیرون آورد؛ هنوز هم صدای تپش تند قلب لیوای را میشنید اما باید میرفت، دوباره همان بوی خون را حس کرد و حتما باید میفهمند منشأ اصلی این رایحه از چه فردیست. آرام از روی لیوای کنار رفت؛ در حالی که سر و وضع آشفتهای خودش را مرتب میکرد و لباس میپوشید با لحنی ضعیف گفت- لیوای.. من..من باید برم، یه چیزی حس کردم و نمیدونم چطور توضیح بدم؛ متاسفم! لطفاً مواظب بچه ها باش
آنقدر برای رفتن عجله داشت که حتی نفهمید که زمان چطور گذشت؛ آشفته و سرگردان همه جا را گشت. بارها و بارها به دیدار اهالی روستا رفت و از میان اُمگاهای جوان گذر کرد تا شاید آن دختری که وارد کلبهی او شد و حالا هم رایحهی خون محسور کنندهاش او را جادو کرده بود را پیدا کند اما هرلحظه و هرروز سرافکندهتر میشد؛ آنقدری این موضوع تمام ذهنیتش را پر کرده بود که گاهی مانند یک مردهی متحرک بدون هیچ امیدی به شب و آسمانش زل میزد،
#پارت_240
نگاهش را به آن زیر انداخت و با دیدن عضو راست شدهای لیوای خندهاش گرفت؛داشت چیکار میکرد؟ خودش هم نمیدانست! چه بلایی بر سر آن پسر جوان و با ایمانی که حتی از نزدیکی به زنان پرهیز میکرد آمد؟ به طور حتم وجود شیطان و متصل شدن روحش به شیاطین تأثیر به سزایی بر روی اعمال او داشت! با فشار آرام پایین تنهی خود را به عضو لیوای مالش داد. اما هیچ وقت فکر نمیکرد عضو لیوای چنین اندازهای داشته باشد؛ عضو او در برابر عضو کنتاستیون اصلا بزرگ نبود. عضوی روشنتر از او با رنگهای باریک و منشعبتی که از پایین به سر قلهی سرخ رنگش ادامه داشت.
کنتاستیون بارها همراه کریستوفر ، کارل و دیگر مردانی که میشناخت گاهی به دریاچه میرفتند و وقتی مطمئن میشدند زن و یا دختری اطرافشان نیست درون دریاچه شنا میکردند. اگر بخواهد واضح و حقیقی بگوید؛ در بین تمام مردانی که میشناخت عضو کریستوفر بزرگترین اندازه را دارد.
البته در اثر اتفاقی که برای کنتاستیون افتاد حال عضو او حتی از کریستوفر هم بزرگتر شده! از همین رو، این موضوع که او اندازهاش از پدرش بزرگترست همیشه دست مایه خنده و شوخیهای بیشرمانهی کریستوفر میشد. چه بسا از مراتبی که کریستوفر حرفهای بیشرمانه اش را شروع میکرد و کنتاستیون کلافه میشد! از نظر کریستوفر، کنتاستیون نسبت به جوانی خودش خیلی محترم و اقامنشانه رفتار میکند.
دوباره لبخندی زد و بوسهای ریزی درست بر روی ترقوههای برجستهی گردنش زد. دستش را نوازش وار به زیر شکم لیوای کشید؛ بلاخره عضو لیوای را لمس کرد. اگرچه به گفتهی لیوای آن دو یکبار که هردو مست بودند با هم خوابیدند اما اینبار فرق میکرد! اینبار هیچ خبری از مستی نبود!زمختی دستان کنتاستیون و بوسه هایش که گردن او را نشانه گرفته بود بیشتر و بیشتر لیوای را تشنه و لرزان میساخت.
کنتاستیون باانگشتانش عضو سفت او را که سخت شده و رگهای منشعبتش نبض خفیفی گرفته بود را در حصار دست خود گرفت، هر دقیقه که میگذشت، صدای نفسهای کنتاستیون، بوی جنگلی که همیشه میداد و چشمان وحشی و کهربائی رنگش که گستاخانه به لیوای نگاه میکرد؛ حتی همان دستش که مشغول کشیدن انگشتانش بر روی نوک قلهی عضوش بود لیوای را دیوانه میکرد.
کنتاستیون آهسته عضو او را با دست فشار میداد، با آرامش حلقهی انگشتانش را به دور عضو او پیجاند و کمی ورز داد.
کنتاستیون- خودت این بازی رو شروع کردی.
نفس های لیوای لرزان و منقطع از لبهای خیسش بیرون می آمد، وقتی کنتاستیون کمی بیشتر فشارش داد و بعد با سرعت زیاد دستش را بر روی عضو او بالا و پایین میکرد، ناخواسته از بین لبهای لیوای چیزی شبیه به آن و ناله بیرون آمد.
کنتاستیون- میخوای بزارم داخلت؟ تا منو تو خودت حس کنی؟
بار دیگر فشار خفیفی به عضو او داد و همان لحظه بدن لیوای لرز نامحصوصی گرفت، موجی جدید از لذت به تمام وجود لیوای تزریق شد، سرش را کمی از تخت فاصله داد و بعد دوباره بر روی تخت رها شد، برای یک لحظه حس کرد چیزی فراتر هوای نفس کشیدن پیدا کرده و بار دیگر این ریسمان از لذت از هم گسست و خالی شد، دستان کنتاستیون خیس شده بود؛ اگرچه کنت پسر وسواسی بود اما حال نمیفهمید امشب چرا چنین رفتار میکرد و گستاخانه حرف میزد. نگاهش را دوباره به لبان نیمه باز لیوای دوخت.زیر کمی سرش را پایین برد تا دوباره مزهی دهانش را بچشد اما درست همان لحظه، نسیم ملایمی از سمت تراش و پنجرههای باز که حریر سفیدی کنارش آویزان شده بود وزید، حریر ها را تکان داد و رایحهای تندی مشامش را پر کرد. این بو درست مانند یک هشدار ذهن او را هوشیار کرد و جلوی غرایضش را گرفت؛ آن حس شهوتی که تا ثانیهای پیش شعلهور شده بود، ناگهان توسط این بو خاموش شد. انگار بدنش بلافاصله با درک این رایحه از خود واکنش نشان داد، این چیزی بود که کنتاستیون را متعجب میکرد.
لیوای- چی..چی شده؟
آرام سرش را از گریبان لیوای بیرون آورد؛ هنوز هم صدای تپش تند قلب لیوای را میشنید اما باید میرفت، دوباره همان بوی خون را حس کرد و حتما باید میفهمند منشأ اصلی این رایحه از چه فردیست. آرام از روی لیوای کنار رفت؛ در حالی که سر و وضع آشفتهای خودش را مرتب میکرد و لباس میپوشید با لحنی ضعیف گفت- لیوای.. من..من باید برم، یه چیزی حس کردم و نمیدونم چطور توضیح بدم؛ متاسفم! لطفاً مواظب بچه ها باش
آنقدر برای رفتن عجله داشت که حتی نفهمید که زمان چطور گذشت؛ آشفته و سرگردان همه جا را گشت. بارها و بارها به دیدار اهالی روستا رفت و از میان اُمگاهای جوان گذر کرد تا شاید آن دختری که وارد کلبهی او شد و حالا هم رایحهی خون محسور کنندهاش او را جادو کرده بود را پیدا کند اما هرلحظه و هرروز سرافکندهتر میشد؛ آنقدری این موضوع تمام ذهنیتش را پر کرده بود که گاهی مانند یک مردهی متحرک بدون هیچ امیدی به شب و آسمانش زل میزد،
فرشته جهنمی
#پارت_241
گاهی ساعتها جلو آیینه مینشست و فراموش میکرد که مشغول چه کاری بوده!
زمانی که برای مارسل و رافتالیا غذایی فراهم میکرد تا به خودشان بدهد، اکثر اوقات غذا میسوخت و بوی دود تمام کلبه را فرا میگرفت و او حتی متوجه هم نمیشد! لعنت به آن دختر که تمام هوش و حواس او را تنها با بوی خون خودش از سر کنتاستیون ربوده بود... وضعیت او تا سه روز بعد همانطور گنگ بود، آنقدری آشفته که تمام روستا و افراد لایمون و همچنین کارل و کریستوفر نگران او شده بودند و شایعهی آن دخترکی که او را محسور خود میکند همه جا پخش شد...
آن شب هم مثل سه شب گذشته بیهدف در بیرون و جنگل قدم میزد، ذهنش مشغول بود و اصلا نفهمید کی به بیشهزار رسید و کی از کلبه بیرون رفت، از روستا گذشته و حالا وسط بیشهزار با حالت گنگ به اطرافش نگاه میکند... این فرد همیشه شبها پیدایش میشود. اما با کمال تعجب در آن شب، بوی خون قویتر از همیشه به مشامش رسید و شک نداشت دخترک در همان اطراف باشد. نفس عمیقی کشید تا دوباره بتواند آن رایحه را حس کند. انگار درست حدس زده بود؛ در میان امواج نسیم که توسط باد جابهجا میشد بویی تیز و گس جریان داشت.
اما آن فرد کجا پنهان شده؟ تا چشم کار میکرد یک دشت هموار و بیشهزار هایی که تا پایینتر از کمرش قد کشیده. تاریکی در بعضی از شب چنان عمقی پیدا میکرد که گویا روشنایی را به هیچ و پوچی تبدیل میکند. درحالی که نگاهش اطراف و بخش تاریکی اطراف و گوشه کنارها را نشانه میگرفت، با صدای بلندتری گفت- آهای... میدونم اینجایی! بهتره خودتو نشون بدی وگرنه تضمین نمیکنم که آتیش نزنمت!
در حقیقت اگر بخواهد میتوانست با قدرتی که از عنصر طبیعی آتش داشت در عرض چند ثانیه اطراف و بیشه ها را آتش بزند شعلهها در عرض ثانیهای اینجا را میسوزاند و نابود میکرد و آن شخص مجبور میشد خودش را نشان دهد، اما نمیخواست آسیبی به طبیعت وحشی بزند... چند قدم جلو تر رفت و با دست بیشهها را کنار میزد تا بتواند از میانشان رد شود، تکههای خشک شده از بیشه زیر پایش خورد میشد و صدا میداد، کمی دورتر از اینجا محل تمرینات بود اما عجیب بود که ملینا امشب برای تمرین نیامده! صدای تپش تند قلبی توجهاش را جلب کرد پس درست فکر میکرد که آن فرد چموش در این مکان قایم شده باشد... چقدر هم قلبش تند میتپید! یعنی آنقدر از او ترسیده بود که قلبش با چنان سرعتی تپش گرفته؟! ناخواسته لبخندی بر روی لبانش نشست، حالا که آن خون را شب پیش در کمد کودکان دید و صدای قلبش را شنید؛ مطمئنم بود با یک دخترک چموش سر کار دارد که حتما میخواهد سر به سر او بگذارد. حتما از همان دخترانیست که در روستا به عنوان اُمگا و جفت برای او انتخاب شده. صدای نبض را دقیقا پشت آن قسمتی که بیشهزارها بلند قامتتر روییده شنیده میشد، شنید و او هم فقط سه قدم تا آنجا فاصله داشت، حالا حتی میتوانست صدای نفسهای تند و مضطرب آن دختر را بشنود، بوی خون حتی صدای لغزیدن و خارج شدن خون از حفرهی بدنش... تمام حرکات و جزییات را میشنید و حس میکرد؛ دختره بیچاره از شدت ترس و وحشت درحال بیهوش شدن بود و تند نفس میکشید.
کنتاستیون با اینکه او را نمیدید اما تمام حرکات ریزش را حس کرد؛ دوباره لبخند زد و اینبار با لحنی محترمانه و آرامی گفت- بیا بیرون، قول میدم بهت کاری ندارم! فقط میخوام بپرسم چرا اومدی تو کلبهی من...
هرچه که منتظر ماند صدایی از آن دختر نشنید، با تردید کمی پیشتر رفت و آرام با دستش بیشهها را کنار زد. شب و تاریکیاش مانع از دیدن واضح میشد؛ آن جا بود... درست یک قدم با او فاصله داشت، دخترک بر روی زمین نشسته، شنلی بلند بر سر داشت و چهرهاش را میپوشاند اما از زیر شنل دستان ظریف، سفید و همچنین تارهایی از موهای بلندش بیرون زده بود که انتهای موهایش موج های زیبایی داشت! دامنش ساده و آبی رنگ بود با اینحال لکهی سرخی در پشت دامن افتاده... انگار که این دختر دقیقا از کتابهای افسانهای برخواستهست؛ در زمان حال که دنیا در حال پیشرفت و تکامل بود کمتر کسی شنل و لباس های سبک قدیم میپوشید اما این چیزها در لایمون یه امر عادیست. کنتاستیون کمی جلو تر رفت و مقابل دخترک ایستاده، گویا آن دختر دلش نمیخواست او چهرهاش را ببیند چون مدام کلاه شناس را تا حد امکان پایین میکشید و با دست دیگر دامنش را چنگ میزد.
اینبار کمی مکث کرد و مقابل آن دختر بر زمین زانو زد اما او بلافاصله سرش را چرخاند تا کنتاستیون به چهرهاش نگاه نکند؛ درحالی که نگاهش بر روی موهای بلندی که بر کنار دستانش تا زمین روان شدهست خیره ماند، با مهربانی پرسید- ببخشید...خانوم؟.. تو اهل این روستایی؟
#پارت_241
گاهی ساعتها جلو آیینه مینشست و فراموش میکرد که مشغول چه کاری بوده!
زمانی که برای مارسل و رافتالیا غذایی فراهم میکرد تا به خودشان بدهد، اکثر اوقات غذا میسوخت و بوی دود تمام کلبه را فرا میگرفت و او حتی متوجه هم نمیشد! لعنت به آن دختر که تمام هوش و حواس او را تنها با بوی خون خودش از سر کنتاستیون ربوده بود... وضعیت او تا سه روز بعد همانطور گنگ بود، آنقدری آشفته که تمام روستا و افراد لایمون و همچنین کارل و کریستوفر نگران او شده بودند و شایعهی آن دخترکی که او را محسور خود میکند همه جا پخش شد...
آن شب هم مثل سه شب گذشته بیهدف در بیرون و جنگل قدم میزد، ذهنش مشغول بود و اصلا نفهمید کی به بیشهزار رسید و کی از کلبه بیرون رفت، از روستا گذشته و حالا وسط بیشهزار با حالت گنگ به اطرافش نگاه میکند... این فرد همیشه شبها پیدایش میشود. اما با کمال تعجب در آن شب، بوی خون قویتر از همیشه به مشامش رسید و شک نداشت دخترک در همان اطراف باشد. نفس عمیقی کشید تا دوباره بتواند آن رایحه را حس کند. انگار درست حدس زده بود؛ در میان امواج نسیم که توسط باد جابهجا میشد بویی تیز و گس جریان داشت.
اما آن فرد کجا پنهان شده؟ تا چشم کار میکرد یک دشت هموار و بیشهزار هایی که تا پایینتر از کمرش قد کشیده. تاریکی در بعضی از شب چنان عمقی پیدا میکرد که گویا روشنایی را به هیچ و پوچی تبدیل میکند. درحالی که نگاهش اطراف و بخش تاریکی اطراف و گوشه کنارها را نشانه میگرفت، با صدای بلندتری گفت- آهای... میدونم اینجایی! بهتره خودتو نشون بدی وگرنه تضمین نمیکنم که آتیش نزنمت!
در حقیقت اگر بخواهد میتوانست با قدرتی که از عنصر طبیعی آتش داشت در عرض چند ثانیه اطراف و بیشه ها را آتش بزند شعلهها در عرض ثانیهای اینجا را میسوزاند و نابود میکرد و آن شخص مجبور میشد خودش را نشان دهد، اما نمیخواست آسیبی به طبیعت وحشی بزند... چند قدم جلو تر رفت و با دست بیشهها را کنار میزد تا بتواند از میانشان رد شود، تکههای خشک شده از بیشه زیر پایش خورد میشد و صدا میداد، کمی دورتر از اینجا محل تمرینات بود اما عجیب بود که ملینا امشب برای تمرین نیامده! صدای تپش تند قلبی توجهاش را جلب کرد پس درست فکر میکرد که آن فرد چموش در این مکان قایم شده باشد... چقدر هم قلبش تند میتپید! یعنی آنقدر از او ترسیده بود که قلبش با چنان سرعتی تپش گرفته؟! ناخواسته لبخندی بر روی لبانش نشست، حالا که آن خون را شب پیش در کمد کودکان دید و صدای قلبش را شنید؛ مطمئنم بود با یک دخترک چموش سر کار دارد که حتما میخواهد سر به سر او بگذارد. حتما از همان دخترانیست که در روستا به عنوان اُمگا و جفت برای او انتخاب شده. صدای نبض را دقیقا پشت آن قسمتی که بیشهزارها بلند قامتتر روییده شنیده میشد، شنید و او هم فقط سه قدم تا آنجا فاصله داشت، حالا حتی میتوانست صدای نفسهای تند و مضطرب آن دختر را بشنود، بوی خون حتی صدای لغزیدن و خارج شدن خون از حفرهی بدنش... تمام حرکات و جزییات را میشنید و حس میکرد؛ دختره بیچاره از شدت ترس و وحشت درحال بیهوش شدن بود و تند نفس میکشید.
کنتاستیون با اینکه او را نمیدید اما تمام حرکات ریزش را حس کرد؛ دوباره لبخند زد و اینبار با لحنی محترمانه و آرامی گفت- بیا بیرون، قول میدم بهت کاری ندارم! فقط میخوام بپرسم چرا اومدی تو کلبهی من...
هرچه که منتظر ماند صدایی از آن دختر نشنید، با تردید کمی پیشتر رفت و آرام با دستش بیشهها را کنار زد. شب و تاریکیاش مانع از دیدن واضح میشد؛ آن جا بود... درست یک قدم با او فاصله داشت، دخترک بر روی زمین نشسته، شنلی بلند بر سر داشت و چهرهاش را میپوشاند اما از زیر شنل دستان ظریف، سفید و همچنین تارهایی از موهای بلندش بیرون زده بود که انتهای موهایش موج های زیبایی داشت! دامنش ساده و آبی رنگ بود با اینحال لکهی سرخی در پشت دامن افتاده... انگار که این دختر دقیقا از کتابهای افسانهای برخواستهست؛ در زمان حال که دنیا در حال پیشرفت و تکامل بود کمتر کسی شنل و لباس های سبک قدیم میپوشید اما این چیزها در لایمون یه امر عادیست. کنتاستیون کمی جلو تر رفت و مقابل دخترک ایستاده، گویا آن دختر دلش نمیخواست او چهرهاش را ببیند چون مدام کلاه شناس را تا حد امکان پایین میکشید و با دست دیگر دامنش را چنگ میزد.
اینبار کمی مکث کرد و مقابل آن دختر بر زمین زانو زد اما او بلافاصله سرش را چرخاند تا کنتاستیون به چهرهاش نگاه نکند؛ درحالی که نگاهش بر روی موهای بلندی که بر کنار دستانش تا زمین روان شدهست خیره ماند، با مهربانی پرسید- ببخشید...خانوم؟.. تو اهل این روستایی؟
فرشته جهنمی
#پارت_242
نسیمی از سمت چپ وزید و موهای بلند دخترک را به بازی کرد؛ حواسش به رقص موهای او بر نسیم بود که صدایش را شنید.
- مـ... من... آممم..
نمیدانست چرا اما حتی صدای آن دختر در نظرش شیرین و خواستنی امد، چه صدای ظریف و ملایمی داشت! با آن شنل کرمی رنگ و روشنش و این صدای لطیف دقیقا مانند مگنولیا بود! البته با توجه به بوی خوشی که آن دختر از خودش ساطع میکند، به طور حتم کنتاستیون را شیفتهاش میساخت ؛ بوی خونی که بخاطر دوران فلح باشد بزرگترین نقطه ضعف گرگینه های نَر محسوب میشود. دخترک بار دیگر با استرس و مضطربانه شانلش رو جلو کشید و اینبار با صدای بلندتری گفت- من... من اهل این روستام... یـ... یه اُمگام... ا.. اما نمیخوام منو ببینید.
کنتاستیون- چرا نباید ببینمت؟
از اینکه دختر مدام سر شانههایش با شنید صدای او جمع میشد و قلبش تند میتپید خوشش آمد! فکر نمیکرد این دختر بیشتر از ۱۶ و یا ۱۷ سال سن داشته باشد؛ نه آن که فکر منحرفانهای دربارهی دخترک بکند اما رفتارهایش برای کنتاستیون جذاب بود.
- آ... آخه اگه بفهمید من کی هستم... دیـ.. دیگه جرعت ندارم تو چشماتون نگاه کنم... شما... شما آلفای منید! من فقط چون کنجکاو بودم وارد اتاق بچهها شدم..
این حدس را هم خود کنتاستیون زده بود، در روستا دختران جوان زیادی وجود داشت که شیفتهی او باشند و تا به حال خیلی از دختران به هر طریقی خودشان را به او نزدیک میکردند. حتی چند ماه پیش یکی از همان دختران خودش به کلبهی او آمد و به بهانهی آوردن نان های بلوط قصد نزدیک شدن به کنتاستیون را داشت.
اما اینبار روش این دخترک برایش مفرح بنظر رسید؛ دستش را پیش برد و جوری که بیاحترامی نکند؛ گوشهی شنل را گرفت و آهسته کشید.
کنتاستیون- بلند شو...
از جایش برخواست و دخترک هم طبق دستور او آرام بلند شد؛ انگار با هر حرکت کوچک از طرف آن دختر رایحهی خون به اطراف پخش میشود؛ چند قدم جلو تر رفت و دیگر برای دیدن چهرهی دختر اصراری نورزید. اما نگاه دزدانهاش را به او دوخت، دختر سعی میکرد با شنلش آن قسمت هایی از لباس روشنش که لکهی خون گرفته را پوشش دهد. گویا مدت زیادیست که دختر جوان فقط همان لباس را بر تن داشته چون کهنه و کثیف بود. کنتاستیون دستش را با رعایت فاصله بر پشت دختر قرار داد تا اگر ناگهانی سرش گیج رفت بتواند او را بگیرد، از دستان لرزان و شانه های خمیده و همچنین آن میزان از خونی که بر روی لباسش بود؛ معلوم میشد که ضعیف و ناتوانست.
کنتاستیون- تو دورهی فلح نباید از پیش خانوادت تکون بخوری؛ تو روستا گرگینه های مردان زیاد هستن و ممکنه از روی عریضه بهت تعرض کنند.
قدمهایش را آرامتر بر میداشت تا آن دختر هم بتواند کنارش راه برود؛ اما اگر این دخترک تنها به دلیل اغوا کردن کنتاستیون این کارهایش را میکرد، احتمال میداد که بتواند کنتاستیون را مثل موم در دستانش بگیرد و بازیاش دهد چون را رفتارش شیرین و ملایم بود و کنتاستیون در برابر معصومیت زود وا میداد؛ جسم آن دختر در برابر هیکل بزرگ او خیلی کوچک دیده میشد.
کمی که جلوتر رفتند، کم کم سازههای چوبی شکل کلبه ها را از دور دست دیدند. کنتاستیون با سر به سمت کلبهها اشاره کرد و گفت- اگه الان بری بین جمعیت همه بوی بدنت رو میفهمند و اون وقت شاید اتفاقای بدی بیوفته چون تو از قوانین سر پیچی کردی!
هنوز تپش قلبش تند بود و دستانش میلرزید؛ یکی از اصلی ترین قوانین روستای گرگینهها این بود، ماده هایی که جفتی ندارند و در دورهی فلح باشند حق بیرون آمدن و ترک کردن کلبهی خود را ندارند مگر آنکه بخواهد جفتگیری کنند و با فهماند بوی خون خود به مردان اعلام کند که آماده پذیرش جفت هست.
دخترک کمی ترسید و آرام پشت کنتاستیون سنگر گرفت و با لحن ملتمسانه ای گفت- منو نبرید اونجا...
بدن کوچک دخترک میلرزید و کاملا خودش را پشت او پنهان کرد؛ با تعجب داشت به کارهای او نگاه میکرد که ناگهان دخترک سرش را سمت روستا گرفت، دستان کوچک و سفیدش از لای شنل بالا آورد و گوشهای خود را فشرد، جوری گوشهای خود را فشار میداد گویا که صدایی آزارش میدهد. دختری که حتی چهرهی خود را نشان نمیداد اما رفتارهایش همه و همه برای کنتاستیون عجیب بود.
- گریه... دارن گریه میکنند.
صدایش بغض داشت، بدنش پیوسته میلرزید و لرزش شانههایش این را نشان میداد که در حال اشک ریختنست. کنتاستیون سرش را به سوی روستا برگرداند؛ صدای گریهی رافتالیا بود! ناگهان بند دلش پاره شد؛ دخترش... دختر آرام و معصومش چرا باید اینجوری جیغ بزند؟
- برو... اون... اون داره گریه میکنه.
#پارت_242
نسیمی از سمت چپ وزید و موهای بلند دخترک را به بازی کرد؛ حواسش به رقص موهای او بر نسیم بود که صدایش را شنید.
- مـ... من... آممم..
نمیدانست چرا اما حتی صدای آن دختر در نظرش شیرین و خواستنی امد، چه صدای ظریف و ملایمی داشت! با آن شنل کرمی رنگ و روشنش و این صدای لطیف دقیقا مانند مگنولیا بود! البته با توجه به بوی خوشی که آن دختر از خودش ساطع میکند، به طور حتم کنتاستیون را شیفتهاش میساخت ؛ بوی خونی که بخاطر دوران فلح باشد بزرگترین نقطه ضعف گرگینه های نَر محسوب میشود. دخترک بار دیگر با استرس و مضطربانه شانلش رو جلو کشید و اینبار با صدای بلندتری گفت- من... من اهل این روستام... یـ... یه اُمگام... ا.. اما نمیخوام منو ببینید.
کنتاستیون- چرا نباید ببینمت؟
از اینکه دختر مدام سر شانههایش با شنید صدای او جمع میشد و قلبش تند میتپید خوشش آمد! فکر نمیکرد این دختر بیشتر از ۱۶ و یا ۱۷ سال سن داشته باشد؛ نه آن که فکر منحرفانهای دربارهی دخترک بکند اما رفتارهایش برای کنتاستیون جذاب بود.
- آ... آخه اگه بفهمید من کی هستم... دیـ.. دیگه جرعت ندارم تو چشماتون نگاه کنم... شما... شما آلفای منید! من فقط چون کنجکاو بودم وارد اتاق بچهها شدم..
این حدس را هم خود کنتاستیون زده بود، در روستا دختران جوان زیادی وجود داشت که شیفتهی او باشند و تا به حال خیلی از دختران به هر طریقی خودشان را به او نزدیک میکردند. حتی چند ماه پیش یکی از همان دختران خودش به کلبهی او آمد و به بهانهی آوردن نان های بلوط قصد نزدیک شدن به کنتاستیون را داشت.
اما اینبار روش این دخترک برایش مفرح بنظر رسید؛ دستش را پیش برد و جوری که بیاحترامی نکند؛ گوشهی شنل را گرفت و آهسته کشید.
کنتاستیون- بلند شو...
از جایش برخواست و دخترک هم طبق دستور او آرام بلند شد؛ انگار با هر حرکت کوچک از طرف آن دختر رایحهی خون به اطراف پخش میشود؛ چند قدم جلو تر رفت و دیگر برای دیدن چهرهی دختر اصراری نورزید. اما نگاه دزدانهاش را به او دوخت، دختر سعی میکرد با شنلش آن قسمت هایی از لباس روشنش که لکهی خون گرفته را پوشش دهد. گویا مدت زیادیست که دختر جوان فقط همان لباس را بر تن داشته چون کهنه و کثیف بود. کنتاستیون دستش را با رعایت فاصله بر پشت دختر قرار داد تا اگر ناگهانی سرش گیج رفت بتواند او را بگیرد، از دستان لرزان و شانه های خمیده و همچنین آن میزان از خونی که بر روی لباسش بود؛ معلوم میشد که ضعیف و ناتوانست.
کنتاستیون- تو دورهی فلح نباید از پیش خانوادت تکون بخوری؛ تو روستا گرگینه های مردان زیاد هستن و ممکنه از روی عریضه بهت تعرض کنند.
قدمهایش را آرامتر بر میداشت تا آن دختر هم بتواند کنارش راه برود؛ اما اگر این دخترک تنها به دلیل اغوا کردن کنتاستیون این کارهایش را میکرد، احتمال میداد که بتواند کنتاستیون را مثل موم در دستانش بگیرد و بازیاش دهد چون را رفتارش شیرین و ملایم بود و کنتاستیون در برابر معصومیت زود وا میداد؛ جسم آن دختر در برابر هیکل بزرگ او خیلی کوچک دیده میشد.
کمی که جلوتر رفتند، کم کم سازههای چوبی شکل کلبه ها را از دور دست دیدند. کنتاستیون با سر به سمت کلبهها اشاره کرد و گفت- اگه الان بری بین جمعیت همه بوی بدنت رو میفهمند و اون وقت شاید اتفاقای بدی بیوفته چون تو از قوانین سر پیچی کردی!
هنوز تپش قلبش تند بود و دستانش میلرزید؛ یکی از اصلی ترین قوانین روستای گرگینهها این بود، ماده هایی که جفتی ندارند و در دورهی فلح باشند حق بیرون آمدن و ترک کردن کلبهی خود را ندارند مگر آنکه بخواهد جفتگیری کنند و با فهماند بوی خون خود به مردان اعلام کند که آماده پذیرش جفت هست.
دخترک کمی ترسید و آرام پشت کنتاستیون سنگر گرفت و با لحن ملتمسانه ای گفت- منو نبرید اونجا...
بدن کوچک دخترک میلرزید و کاملا خودش را پشت او پنهان کرد؛ با تعجب داشت به کارهای او نگاه میکرد که ناگهان دخترک سرش را سمت روستا گرفت، دستان کوچک و سفیدش از لای شنل بالا آورد و گوشهای خود را فشرد، جوری گوشهای خود را فشار میداد گویا که صدایی آزارش میدهد. دختری که حتی چهرهی خود را نشان نمیداد اما رفتارهایش همه و همه برای کنتاستیون عجیب بود.
- گریه... دارن گریه میکنند.
صدایش بغض داشت، بدنش پیوسته میلرزید و لرزش شانههایش این را نشان میداد که در حال اشک ریختنست. کنتاستیون سرش را به سوی روستا برگرداند؛ صدای گریهی رافتالیا بود! ناگهان بند دلش پاره شد؛ دخترش... دختر آرام و معصومش چرا باید اینجوری جیغ بزند؟
- برو... اون... اون داره گریه میکنه.
فرشته جهنمی
#پارت_243
سر چرخاند و به آن دختر نگریست، اول باید میفهمید که او کیست اما بچههایش مهمتر بود؛ دیگر تعلل را کافی دانست و دوید، پا تند کرد و زمانی که به نزدیکی کلبهی خودش رسید با دیدن افراد روستا که اکثراً به حالت گرگ در آمده بودند و حالت تهاجمی داشتند خشکش زد! تقریبا تمام روستا مقابل کلبهی او جمع شده بودند و صدای جیغهای بلند دخترکش همه جا را پر کرده بود. همان لحظه توجهی دیگران به او جلب شد و آرام آرام همه به کنار رفتند و راهی تا مقابل در برای او باز کردند، وحشت مانند ماری در قلبش میلولید! میترسید آن چیزی که فکرش را میکرد بر سرش آمده باشد، میترسید دختر معصومش که تنها یکسال سن دارد بیگناه تاوان کارهای اجدادش را داده باشند.
دوباره قدم برداشت، با آن که صدای جیغ دخترش را میشنید... با آن که قلبش تند میتپید و دلواپسی میکرد، توان رفتن نداشت. اینکه ناگهانی نگهبانان روستا مقابل منزل او جمع شوند تنها یک مفهوم داشت! وجود شیاطین... تقریبا در این یکسال اتفاقی در مورد شیاطین زیاد برایش پیش نیامد اما حال، تمام ذرات وجودش این احتمال را باور داشت.
بلاخرهی زمان رستاخیز دروازهی جهنمی فرا رسید!
توجهی به صدای دیگران نکرد و آرام در کلبه را گشود و واردش شد. اولین چیزی که حس کرد بوی خون بود! اما اینبار بوی خون دقیقا مانند بوی خونیست که در اثر یک بریدگی ایجاد شده باشد. کمی به اطراف خود نگریست و آن طرف کلبه کارل، دنیل، میگان، کریستوفر و لیوای را دید. اما چیزی عجیب بود! لیوای بر روی میز چوبی پشت به او نشسته و سرش بر گردنش آویزان ماندهست. چند قدم دیگر برداشت. با شنیدن صدای پای کنتاستیون هر چهار نفر به سوی او چرخیدند اما لیوای هنوز پشت به او بود.
کنتاستیون- اینجا... چه خبر شده؟
در نگاه همهی آنها نگرانی دیده میشد؛ اینبار دیگر طاقت نیاورد جلو رفت و آن میز چوبی را دور زد اما با دیدن صحنهی مقابلش به معنای واقعی روح از بدنش گریخت.
لیوای...
او را غرق در خون دید؛
بر روی صورتش ردی از چنگ های کوچک بود که پوستش را پاره کرده، صدای جیغ و گربهی دخترش تمام کلبه را فرا گرفته بود. اما انگار گوشهای قادر به شنیدن نیست و تنها جسم غرق در خون لیوای مقابل چشمانش واضحتر میشد! دقیقا مانند کاملیا... لباس هایی که به طرز وحشیانهای دریده شده و درست بر روی گردنش رد گاز گرفتی دیده میشد.
لیوای با صورتی یخ زده و غرق در خون بر روی میز نشسته بود، با چشمهای بسته و موهای بلندی که بخاطر خون بر هم چسبیده و نفسهایی که ضعیف و ناتوان کشیده میشود.
با ناباوری جلوتر آمد، درحالی که صدایش تحت تأثیر شوک لرزش داشت گفت- کی... می این کار رو باهاش کرد؟
کریستوفر- رافتالیا...
برای یک لحظه حس کرد دنیا مانند یک نقطهی پوچ تاریک و گنگ بنظر میرسد و او هم نادانترین فرد که مفهوم چیزی را درک نمیکند. واژهی رافتالیا بارها در ذهنش چرخید و تنها یک دخترک معصوم که چشمان براق و زیبایی داشت و موهای طلاییاش دلبرانه برق میزد در ذهنش چرخید؛ یک کودک، کودکی که تنها یکسال سن داشت... چنین جنایت وحشیانهای کار یک کودک باشد؟ مگر دستان کوچک و ظریف رافتالیا که پوستش به لطافت گلبرگ بود میتوانست آنقدر قوی باشد که پوست یک انسان را بدرد؟ شانههایش لرزید و مقابل جسم به خون نشستهی لیوای زمین خورد؛ چشمهایش از فرط شوک و تعجب گرد شده بود. کریستوفر که حال او را دید بلافاصله کنارش شتافت و دستش را بر روی شانههای او گذاشت و گفت- آروم باش! رافی حالش خوبه؛ خودت هم میدونستی که همچنین اتفاقی ممکنه بیوفته.
میگان که مشغول بررسی زخمهای لیوای بود و دستانش تا مچ به رنگ سرخ شده، سرش را کمی تاب داد و موهای مواجش را عقب راند تا مقابلش چشمان سبز رنگ و مرموزش نباشد. با همان لحن سرد همیشگیاش گفت- بخوان رک باشم، نباید اینقدر شوکه بشی! این بچه ها از چندین نژاد مختلف ساخته شده و از همه مهمتر پدر و مادرش هردو رگ و ریشهی شیاطین رو دارند...
کارل- معمولا نشونه ها برای کسایی که رگ و ریشهی مختلف دارند از دوران نوجوانی شروع میشه؛ کریستوفر هم نفرین و مشکلاتش بعد از نوجوانی بود... حتی خود کنتاستیون هم بعد از نوجوانی تغییر کرد... اما چرا رافتالیا اینقدر زود اتفاق افتاد؟
میگان پارچهای به رنگ سفید که نوشتههای عجیب و شکلهای مختلفی بررویش حک شده و بوی بدی میداد را از درون صندوقی چوبین بیرون آورد و بر روی زخم صورت لیوای گذاشت، نگاهش را از لیوای گرفت و به کارل نگریست تا جوابش را بدهد- یک قانونی برای احضار شیاطین وجود داره و برای بیدار کردن چنین نیروی بالقوهای سه اصل مهم قید شده...
#پارت_243
سر چرخاند و به آن دختر نگریست، اول باید میفهمید که او کیست اما بچههایش مهمتر بود؛ دیگر تعلل را کافی دانست و دوید، پا تند کرد و زمانی که به نزدیکی کلبهی خودش رسید با دیدن افراد روستا که اکثراً به حالت گرگ در آمده بودند و حالت تهاجمی داشتند خشکش زد! تقریبا تمام روستا مقابل کلبهی او جمع شده بودند و صدای جیغهای بلند دخترکش همه جا را پر کرده بود. همان لحظه توجهی دیگران به او جلب شد و آرام آرام همه به کنار رفتند و راهی تا مقابل در برای او باز کردند، وحشت مانند ماری در قلبش میلولید! میترسید آن چیزی که فکرش را میکرد بر سرش آمده باشد، میترسید دختر معصومش که تنها یکسال سن دارد بیگناه تاوان کارهای اجدادش را داده باشند.
دوباره قدم برداشت، با آن که صدای جیغ دخترش را میشنید... با آن که قلبش تند میتپید و دلواپسی میکرد، توان رفتن نداشت. اینکه ناگهانی نگهبانان روستا مقابل منزل او جمع شوند تنها یک مفهوم داشت! وجود شیاطین... تقریبا در این یکسال اتفاقی در مورد شیاطین زیاد برایش پیش نیامد اما حال، تمام ذرات وجودش این احتمال را باور داشت.
بلاخرهی زمان رستاخیز دروازهی جهنمی فرا رسید!
توجهی به صدای دیگران نکرد و آرام در کلبه را گشود و واردش شد. اولین چیزی که حس کرد بوی خون بود! اما اینبار بوی خون دقیقا مانند بوی خونیست که در اثر یک بریدگی ایجاد شده باشد. کمی به اطراف خود نگریست و آن طرف کلبه کارل، دنیل، میگان، کریستوفر و لیوای را دید. اما چیزی عجیب بود! لیوای بر روی میز چوبی پشت به او نشسته و سرش بر گردنش آویزان ماندهست. چند قدم دیگر برداشت. با شنیدن صدای پای کنتاستیون هر چهار نفر به سوی او چرخیدند اما لیوای هنوز پشت به او بود.
کنتاستیون- اینجا... چه خبر شده؟
در نگاه همهی آنها نگرانی دیده میشد؛ اینبار دیگر طاقت نیاورد جلو رفت و آن میز چوبی را دور زد اما با دیدن صحنهی مقابلش به معنای واقعی روح از بدنش گریخت.
لیوای...
او را غرق در خون دید؛
بر روی صورتش ردی از چنگ های کوچک بود که پوستش را پاره کرده، صدای جیغ و گربهی دخترش تمام کلبه را فرا گرفته بود. اما انگار گوشهای قادر به شنیدن نیست و تنها جسم غرق در خون لیوای مقابل چشمانش واضحتر میشد! دقیقا مانند کاملیا... لباس هایی که به طرز وحشیانهای دریده شده و درست بر روی گردنش رد گاز گرفتی دیده میشد.
لیوای با صورتی یخ زده و غرق در خون بر روی میز نشسته بود، با چشمهای بسته و موهای بلندی که بخاطر خون بر هم چسبیده و نفسهایی که ضعیف و ناتوان کشیده میشود.
با ناباوری جلوتر آمد، درحالی که صدایش تحت تأثیر شوک لرزش داشت گفت- کی... می این کار رو باهاش کرد؟
کریستوفر- رافتالیا...
برای یک لحظه حس کرد دنیا مانند یک نقطهی پوچ تاریک و گنگ بنظر میرسد و او هم نادانترین فرد که مفهوم چیزی را درک نمیکند. واژهی رافتالیا بارها در ذهنش چرخید و تنها یک دخترک معصوم که چشمان براق و زیبایی داشت و موهای طلاییاش دلبرانه برق میزد در ذهنش چرخید؛ یک کودک، کودکی که تنها یکسال سن داشت... چنین جنایت وحشیانهای کار یک کودک باشد؟ مگر دستان کوچک و ظریف رافتالیا که پوستش به لطافت گلبرگ بود میتوانست آنقدر قوی باشد که پوست یک انسان را بدرد؟ شانههایش لرزید و مقابل جسم به خون نشستهی لیوای زمین خورد؛ چشمهایش از فرط شوک و تعجب گرد شده بود. کریستوفر که حال او را دید بلافاصله کنارش شتافت و دستش را بر روی شانههای او گذاشت و گفت- آروم باش! رافی حالش خوبه؛ خودت هم میدونستی که همچنین اتفاقی ممکنه بیوفته.
میگان که مشغول بررسی زخمهای لیوای بود و دستانش تا مچ به رنگ سرخ شده، سرش را کمی تاب داد و موهای مواجش را عقب راند تا مقابلش چشمان سبز رنگ و مرموزش نباشد. با همان لحن سرد همیشگیاش گفت- بخوان رک باشم، نباید اینقدر شوکه بشی! این بچه ها از چندین نژاد مختلف ساخته شده و از همه مهمتر پدر و مادرش هردو رگ و ریشهی شیاطین رو دارند...
کارل- معمولا نشونه ها برای کسایی که رگ و ریشهی مختلف دارند از دوران نوجوانی شروع میشه؛ کریستوفر هم نفرین و مشکلاتش بعد از نوجوانی بود... حتی خود کنتاستیون هم بعد از نوجوانی تغییر کرد... اما چرا رافتالیا اینقدر زود اتفاق افتاد؟
میگان پارچهای به رنگ سفید که نوشتههای عجیب و شکلهای مختلفی بررویش حک شده و بوی بدی میداد را از درون صندوقی چوبین بیرون آورد و بر روی زخم صورت لیوای گذاشت، نگاهش را از لیوای گرفت و به کارل نگریست تا جوابش را بدهد- یک قانونی برای احضار شیاطین وجود داره و برای بیدار کردن چنین نیروی بالقوهای سه اصل مهم قید شده...
فرشته جهنمی
#پارت_244
سکوت افراد حاضر و گریههای آرام رافتالیا که از سمت اتاقش میآمد، تاریکی و بوی خون، بوی آن پارچهای که بر روی صورت لیوای بود مانند پوست گندیده شده و لجنزار زنندهست، حس مخوفی داشت.. همه در سکوت به حرفهای میگان که بعد از واندرمود بزرگترین رابط در حال حاضر بود، گوش میدادند.
میگان- این سه اصل، عشق... ایمان... پاکی! اگر کسی بتونه این سه اصل رو بدست بیاره و به ابلیس پیکش بکنه، اون روز قطعا روز رستاخیز شیطانه! روزی که تو پیشگویی خورشید و ماه ازش نام برده شده و روزی که دروازهی جهنمی باز میشه! دروازهای که چهار دنیا رو بهم متصل میکنه!
کنتاستیون که از این همه تناقض و ابهامات گیج شده بود، آرام از زمین برخواست و با نگرانی پرسید- و اینا چه ربطی به دختر من داشت؟
میگان رو کرد به او و گفت- اون سه اصل، در حقیقت انسانهایی هستن که چنین ویژگی رو تو خودشون دارند! کارل از نژاد نرویس بود، در زمانهای خیلی دور؛ شیطان بر زمین حکمرانی میکردند اما طی یک جنگ بزرگ... پادشاه مرلین دنیا رو توسط یک دروازه به چندین قسمت قدیم کرد، شیاطینی که به زیر زمین و سرزمینهای درون دروازه محکوم شد و اجنههایی که شش ایالت لایمون رو ساختند و مرلین مسئپلیت دروازه رو به نرویس واگذار کرد، شیاطین قسم خوردند که نسل نرویس رو برای همیشه نابود کنند و اولین هم خونی که طعمهی نقشههای ابلیس شد، کارل بود... کارل عاشق شد...
میگان بعد از گفتن این حرف سکوت کرد و با نگاه سنگین و عمیقی به کارل نگریست؛ هیچ کس نمیدانست در سر آن دو چه میگذرد اما کارل به خوبی مفهوم حرف میگان را دریافت؛ او تازه یادش آمده بود که چگونه آن زمانی که فقط یک انسان عادی بود و یک اشرافزاده؛ دلباختهی یک دختر شد...
میگان- پس اونا عشق رو هدف گرفتن و خودشون کارل رو تبدیل به یه اهریمن کردند؛ اونا عشق و انسانیت رو دزدند... اما کارل با وجود لیوسا دوباره مفهوم عشق رو فهمید و از دایرهی اهریمنان کنار رفت.
اینتر نگاه سرسبز رنگ و عمیق میگان، کنتاستیونی را که نگران و شوکه بود را هدف گرفت و گفت- اونا دنبال ایمان بودند... کسی که ایمان زیادی نسبت به خدا داره، اونا میخواستن تجسمی دوباره از خیانت بندگان خدا رو زنده کنند و خودشون شخصا توسط فرستادهای ایمان رو از کنتاستیون دزدیدند و اینبار آخرین عنصر...
سر چرخاند و دستان خونینش که قطرات خون از سر انگشتانش میچکید را بالا آورد و به اتاق کودکان اشاره کرد و گفت- پاکی... رافتالیا یک نوزاد پاک و معصومه و این دقیقا چیزیه که اونا میخوان... اونا میدونستند که کنتاستیون بلاخره حواسش نسبت به اون دختر پرت میشه و از این فرصت استفاده کردند و پاکی رو از رافتالیا دزدیدند.... حالا تمام چیزایی که بخوان یکبار برای همیشه شیطان رو احضار کنند دارند! و از همه مهمتر... کلید دروازه جهنمی هم قبلا به دست کاملیا رسیده!
اینبار میگان هم سکوت کرد، تو صورت تک تک افراد حاضر ناامیدی دیده میشد؛ اینبار دیگه مبارزه و مقاومت امکانی نداشت! درحالی که آنها هریک مشغول به زندگی بودند و به جنگهای بیهوده با خونآشام ها و یا جنها در طول این چندین سال بودند؛ شیطان از گذشته برنامهی چنین روزی را کشیدند.
حالا تمام عناصر را داشتند!
او قطعا یک نادان بود که انتقام چشمانش را کور کرده و خودسرانه پیشنهاد شیاطین برای از بین بردن کارل ویلیامز را پذیرفته بود... او قبول کرده بود که جسمش را به شیطان واگذار کند.. خیال میکرد بعد از انتقام همه چیز حل شود و او بتواند با کودکانش از اینجا برود اما انگار ساز و کار این دنیا جوری دیگر در گردش روزگار میچرخید.
حس تهی بودن را داشت؛ به یاد آورد در طول این یکسال او شرکت و تمام دارایی کارل را از او گرفت، خودش هم متعجب شده بود که چرا شیاطین بعد از پذیرفتن او به پیشنهادشان، دیگر کاری به کارش نداشتند. اما تازه میفهمید...
او فقط برای پرت کردن حواس دیگران بود تا شیطان آرام کارهایشان را انجام دهد... به معنای واقعی، جنگ اصلی تازه شروع میشد!
و کسی چه میدانست پایان این راه به کجا میرسد... مرگ یا زندگی؟!
«_____~°°°°••••°°°°~_____»
نگاهش هنوز بر روی دو کودک بود، هردو غرق در خواب بودند؛ یک روزی از آن شب نحس میگذشت...
خداروشکر میکرد لیوای با کمکهای میگان زود زخمهایش همراه با جادوی او درمان شد. حالا هم لیوای پشت میزی نشسته بود و با دستمالهای تمیزی صورت و زخم های خودش را ضدعفونی میکرد.
لیوای- هی کوتی... میشه یه لحظه بیای اینجا.
از کنار دو کودک برخواست و به سمت لیوای رفت.
لیوای- میشه با این پارچه زخمامو ببندی؟ نمیتونم تنها این کار رو بکنم.
#پارت_244
سکوت افراد حاضر و گریههای آرام رافتالیا که از سمت اتاقش میآمد، تاریکی و بوی خون، بوی آن پارچهای که بر روی صورت لیوای بود مانند پوست گندیده شده و لجنزار زنندهست، حس مخوفی داشت.. همه در سکوت به حرفهای میگان که بعد از واندرمود بزرگترین رابط در حال حاضر بود، گوش میدادند.
میگان- این سه اصل، عشق... ایمان... پاکی! اگر کسی بتونه این سه اصل رو بدست بیاره و به ابلیس پیکش بکنه، اون روز قطعا روز رستاخیز شیطانه! روزی که تو پیشگویی خورشید و ماه ازش نام برده شده و روزی که دروازهی جهنمی باز میشه! دروازهای که چهار دنیا رو بهم متصل میکنه!
کنتاستیون که از این همه تناقض و ابهامات گیج شده بود، آرام از زمین برخواست و با نگرانی پرسید- و اینا چه ربطی به دختر من داشت؟
میگان رو کرد به او و گفت- اون سه اصل، در حقیقت انسانهایی هستن که چنین ویژگی رو تو خودشون دارند! کارل از نژاد نرویس بود، در زمانهای خیلی دور؛ شیطان بر زمین حکمرانی میکردند اما طی یک جنگ بزرگ... پادشاه مرلین دنیا رو توسط یک دروازه به چندین قسمت قدیم کرد، شیاطینی که به زیر زمین و سرزمینهای درون دروازه محکوم شد و اجنههایی که شش ایالت لایمون رو ساختند و مرلین مسئپلیت دروازه رو به نرویس واگذار کرد، شیاطین قسم خوردند که نسل نرویس رو برای همیشه نابود کنند و اولین هم خونی که طعمهی نقشههای ابلیس شد، کارل بود... کارل عاشق شد...
میگان بعد از گفتن این حرف سکوت کرد و با نگاه سنگین و عمیقی به کارل نگریست؛ هیچ کس نمیدانست در سر آن دو چه میگذرد اما کارل به خوبی مفهوم حرف میگان را دریافت؛ او تازه یادش آمده بود که چگونه آن زمانی که فقط یک انسان عادی بود و یک اشرافزاده؛ دلباختهی یک دختر شد...
میگان- پس اونا عشق رو هدف گرفتن و خودشون کارل رو تبدیل به یه اهریمن کردند؛ اونا عشق و انسانیت رو دزدند... اما کارل با وجود لیوسا دوباره مفهوم عشق رو فهمید و از دایرهی اهریمنان کنار رفت.
اینتر نگاه سرسبز رنگ و عمیق میگان، کنتاستیونی را که نگران و شوکه بود را هدف گرفت و گفت- اونا دنبال ایمان بودند... کسی که ایمان زیادی نسبت به خدا داره، اونا میخواستن تجسمی دوباره از خیانت بندگان خدا رو زنده کنند و خودشون شخصا توسط فرستادهای ایمان رو از کنتاستیون دزدیدند و اینبار آخرین عنصر...
سر چرخاند و دستان خونینش که قطرات خون از سر انگشتانش میچکید را بالا آورد و به اتاق کودکان اشاره کرد و گفت- پاکی... رافتالیا یک نوزاد پاک و معصومه و این دقیقا چیزیه که اونا میخوان... اونا میدونستند که کنتاستیون بلاخره حواسش نسبت به اون دختر پرت میشه و از این فرصت استفاده کردند و پاکی رو از رافتالیا دزدیدند.... حالا تمام چیزایی که بخوان یکبار برای همیشه شیطان رو احضار کنند دارند! و از همه مهمتر... کلید دروازه جهنمی هم قبلا به دست کاملیا رسیده!
اینبار میگان هم سکوت کرد، تو صورت تک تک افراد حاضر ناامیدی دیده میشد؛ اینبار دیگه مبارزه و مقاومت امکانی نداشت! درحالی که آنها هریک مشغول به زندگی بودند و به جنگهای بیهوده با خونآشام ها و یا جنها در طول این چندین سال بودند؛ شیطان از گذشته برنامهی چنین روزی را کشیدند.
حالا تمام عناصر را داشتند!
او قطعا یک نادان بود که انتقام چشمانش را کور کرده و خودسرانه پیشنهاد شیاطین برای از بین بردن کارل ویلیامز را پذیرفته بود... او قبول کرده بود که جسمش را به شیطان واگذار کند.. خیال میکرد بعد از انتقام همه چیز حل شود و او بتواند با کودکانش از اینجا برود اما انگار ساز و کار این دنیا جوری دیگر در گردش روزگار میچرخید.
حس تهی بودن را داشت؛ به یاد آورد در طول این یکسال او شرکت و تمام دارایی کارل را از او گرفت، خودش هم متعجب شده بود که چرا شیاطین بعد از پذیرفتن او به پیشنهادشان، دیگر کاری به کارش نداشتند. اما تازه میفهمید...
او فقط برای پرت کردن حواس دیگران بود تا شیطان آرام کارهایشان را انجام دهد... به معنای واقعی، جنگ اصلی تازه شروع میشد!
و کسی چه میدانست پایان این راه به کجا میرسد... مرگ یا زندگی؟!
«_____~°°°°••••°°°°~_____»
نگاهش هنوز بر روی دو کودک بود، هردو غرق در خواب بودند؛ یک روزی از آن شب نحس میگذشت...
خداروشکر میکرد لیوای با کمکهای میگان زود زخمهایش همراه با جادوی او درمان شد. حالا هم لیوای پشت میزی نشسته بود و با دستمالهای تمیزی صورت و زخم های خودش را ضدعفونی میکرد.
لیوای- هی کوتی... میشه یه لحظه بیای اینجا.
از کنار دو کودک برخواست و به سمت لیوای رفت.
لیوای- میشه با این پارچه زخمامو ببندی؟ نمیتونم تنها این کار رو بکنم.
⚜ســـلـــطـــنـــت خـــونـــیـــن ⚜
فصل آخر از مجموعه رمانهای تاریکی!
قسمتی از رمان:
- میگن اون دختر خون یک شیطان رو داره...
قصاب درحالی که با خنجر گوشتها را تکه تکه میکرد این حرف را زد؛ در نگاهش هیجان خاصی پنهان بود و صدایش را پایین آورد تا سربازان متوجهی گفتههایش نشود..
- اون تونست بدون داشتن خنجر ۱۲ سرباز ولیعهد رو شکست بده!
مردمی که اطراف قصاب جمع شده بودند با شنیدن حرفهای او آه از روی تعجب میکشید، او را نگاه میکردند و پچ پچهایشان بالا میگرفت؛ گویا این بحث جذابیت زیادی برای مردم داشت.
- یه دختر؟ اون واقعا یه دختره؟!
- شاید یک ساحره باشه که از معبد دوزخیان فرار کرده!
- همه میگن ملکهی مادر اون دختر رو برای خدمتکاری شبانهی ولیعهد آماده میکنه!
_ یعنی ممکنه!...
هر کس دربارهی او چیزی میگفت و گاهی نگاههای دزدانهی خود را به او میدوختند اما زود سر به زیر میشنید و با عجله از کنارش میگذشتند. به دستور ولیعهد، او را وسط میدان شهر به چوب بسته بودند تا زمانی که زیر نور آفتاب از گرما خشک شود و بمیرد.....
ژانر: سیاسی، ماجراجویی، کمی اروتیک، عاشقانه
«فصل پنجم»
نویسندگان: دارکویل& پرسفون
@khateratkhhisss
فصل آخر از مجموعه رمانهای تاریکی!
قسمتی از رمان:
- میگن اون دختر خون یک شیطان رو داره...
قصاب درحالی که با خنجر گوشتها را تکه تکه میکرد این حرف را زد؛ در نگاهش هیجان خاصی پنهان بود و صدایش را پایین آورد تا سربازان متوجهی گفتههایش نشود..
- اون تونست بدون داشتن خنجر ۱۲ سرباز ولیعهد رو شکست بده!
مردمی که اطراف قصاب جمع شده بودند با شنیدن حرفهای او آه از روی تعجب میکشید، او را نگاه میکردند و پچ پچهایشان بالا میگرفت؛ گویا این بحث جذابیت زیادی برای مردم داشت.
- یه دختر؟ اون واقعا یه دختره؟!
- شاید یک ساحره باشه که از معبد دوزخیان فرار کرده!
- همه میگن ملکهی مادر اون دختر رو برای خدمتکاری شبانهی ولیعهد آماده میکنه!
_ یعنی ممکنه!...
هر کس دربارهی او چیزی میگفت و گاهی نگاههای دزدانهی خود را به او میدوختند اما زود سر به زیر میشنید و با عجله از کنارش میگذشتند. به دستور ولیعهد، او را وسط میدان شهر به چوب بسته بودند تا زمانی که زیر نور آفتاب از گرما خشک شود و بمیرد.....
ژانر: سیاسی، ماجراجویی، کمی اروتیک، عاشقانه
«فصل پنجم»
نویسندگان: دارکویل& پرسفون
@khateratkhhisss