(رمان)A collection of dark novels
9 subscribers
1.02K photos
113 videos
16 files
69 links
کانـــــــالے سرشـــــار از:
رُمان جَنجـــــالے....
(A collection of dark novels)
فصل اول....👰Ruthless💍bride😈
Wildbeautiful🐺....فصل دوم
فصل سوم....🔥Proud hunter🕸
فصل چهارم...🌸Hell Angel
Download Telegram
(رمان)A collection of dark novels
امروز روز قلم✏️ روز نوشتن این روزو به شما دوتا گل 😻 و رفیقای خولم 😂 که با خلاقیت خودتون این مجموعه به یاد موندنی رو مینویسید تبریک میگم🥳 ارزو میکنم در عرصه نوشتن و هر چی که دوست دارید به بهترینا برسید 😁 تقدیم به دارکویل و پرسفون عزیزم😁 @T_rahimi_717…
مرسی بهترین سرمایه های ما🥺💜

شماها جز ارزشمند ترین سرمایه هایی هستید که دارم ...
و من و تارا یکی از خوشبخت ترین آدم های دنیاییم که با شما دوستان عزیزتر از جانم آشنا شدیم🥰🍀
من و تارا تموم تلاشمون میکنیم تا تاریکی ها ی عزیزمون سربلند و پیروز باشند ‌..💜❤️

# مایا
#دارکویل
فرشته جهنمی
#پارت230

سکوت کرده بود..کمرش درحال شکستن بود و هنوز به یاد زمزمه های دلتنگی و عاشقانه به یاد لب های گلبرگ اش تنش به آتش کشیده میشد...
قلب اش آتش میکشید و مقصد او به چشمانش بود که تبدیل به قطرات اشک میشد اما او گریه ای نداشت گویا چشمه های اشکش خشک شده بودند و چیزی نبود که درد او را خالی کند .
نزدیک خانه اش رسید که لیوای از دور جسم خسته که تلو تلو خوران می آمد را دید...
قلبش از دیدن این صحنه فشرد نبود همسرش چه بر سر کنت استیون آورده بود؟
به سمتش قدم بر داشت و دستش را زیر بغل او انداخت و سمت در قدم برداشتند.
کنت استیون همچون مرده ای بود که نفس میکشید اما چیزی نمی فهمید، وطنش بر روی تن لیوای بود و تنها جایی که چشم هایش میدید پاهای خودش بود.
لیوای اورا کشان کشان سمت تخت برد و آرام قصد خواباندن او را داشت اما کنت استیون شتاب زده از جای برخواست و به طرف کمد خیز برداشت.
تمامی لباس هارا به بیرون پرتاب میکرد و بر روی کف زمین می انداخت ، لیوای مبهوت محو کار های او بود، اشک هایش دگر راه باز کرده بودند و گلوله های درشت شکل به صورتش برخورد میکرد.
با دیدگانی تیره و تار چیزی که میخواست را یافت، لیوای کنجکاو به او نگاه کرد که پارچه صورتی رنگ بلندی در دست داشت و به او نگاه میکرد. درست میدید لباس کاملیا بود همان لباس مورد علاقه او که همیشه در چمنزار ها میپوشید و برای کنت استیون دلربایی میکرد؟!
کنت استیون لبخند پر دردی زد و پاهایش را کشیده کشیده و تن خسته و بی جانش را روی تخت انداخت و پیراهن را به بینی خود نزدیک کرد و با اشتیاق بویید.
گویی دخترک چشم آهویی آسمانی اش درست در بر او بود. رایحه گل های کاملیا صورتی رنگ به بینی او راه پیدا کرده بودند.
لیوای نگران کنار او نشست و دستش را روی بازوی او گذاشت
لیوای:
_ کاتی....
کنت استیون در حالی که سعی داشت صدایش نلرزد و خودش را آرام کند لب زد
_ لیوای.... اگ..ر ت..تو می..خو..ای ج..جای ...می..کای م..من ب...بگی..ری.. سخت ..در
اا...شتب...اهی..
نفس عمیقی کشید و و دستش را روی قلبش گذاشت .انگار خنجری داشت قلب او را تکه تکه میکرد،
_ اون اینجاست ..همیشه جاش اینجا بوده و خواهد بود.
اگر جسمم پذیرا ادم دیگه باشه من خودم اون جسم رو میکشم چون به فرمانده خودش ( قلب و مغز) گوش نداده پس مرگ براش کمه!
لیوای حرفی نزد چیزی نگفت این مرد زیادی درد داشت او در سیاهی مطلقی فرو رفته بود .
آینده ی ترسناکی که شیطان اعظم برایش رقم زده بود ترسناک تر و وحشتناک تر از حال الان بود...
پتو را رویش انداخت و از اتاق بیرون رفت دیگر قلب او تاب اشک های مردانه آن مرد محکم را نداشت..
ساری گایز !
بابت فعالیت کم متأسفم مشکلی پیش اومد که آن شاالله رفع میشه خودتون میدونین بحث برق و ایناست ‌..
ما هم دنبال چاره هستیم پس برای پارت ها و اتفاقات شیطانی فردا شب آماده باشید😈
این فردی که ما برای شخصیت کاتی انتخاب کردیم یک مدل فرانسویه، چیزی که از همه جالبتره اینکه اسم واقعیش در دنیا هم رافائل هستش، البته من زیاد از عکسایی که این آقای مدل میگیره خوشم نمیاد!
این جناب رافائل تو استوری‌های پیج اینستاگرامش چندین بار به اینکه عاشق گل‌هاست اشاره کرده و خیلی جالبه چون ما هم برای شخصیت کاتی یکی از خصوصیتاش اینو گذاشتیم که عاشق گل هستش

#کنت_استیون
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
(رمان)A collection of dark novels
Video
جناب مدل فرانسوی، رافائل که تو رمان ما نقش کنت‌استیون رو داره😐🔪
این افراد در دنیای واقعی با چیزی که ما تو رمان می‌سازیم از زمین تا آسمون فرق دارع
(رمان)A collection of dark novels
این افراد در دنیای واقعی با چیزی که ما تو رمان می‌سازیم از زمین تا آسمون فرق دارع
جای دوری نمیشه رفت مثلا کریستوفر همه تو ذهنشون چه شخصیتی داره که اون بیشتر صبوری و متینه...
اما در واقعیت میشه گفت دیوونه 😐😂❤️
Forwarded from Rose🥀
رمان «فرشته جهنمی»
ژانر: #تخیلی ، #اروتیک ، ماجراجویی، #عاشقانه ، کمی ترسناک...

خلاصه: کاملیا دختری که #عاشق برادر ناتنی‌اش شده و در۱۵ سالگی مورد #تجاوز قرار میگیرد و #باکرگی خود را از دست میدهد، توجه به پیشینه‌ی خانوادگی اش؛ نفرینی شیطانی در وجودش رشد میکند...
عشقی #آتشین و #وحشیانه 🕸

https://t.me/joinchat/ckpRTLLRlFxlNmY0
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
پرنده کوچولوی من🥺 اسمشو گذاشتم مارسل🥺❤️

#تارا #پرسفون
#کاملیا

منم جای کاتی بودم بخاطر از دست دادن همچین دختر خوشگلی افسرده میشدم😐😢🌸

#فرشته_جهنمی
فرشته جهنمی

#پارت_231

پتو را رویش انداخت و از اتاق بیرون رفت دیگر قلب او تاب اشک های مردانه آن مرد محکم را نداشت..

عجیب‌تر از وجود شیاطین، گریه کردن کنت‌استیون بود؛ کنت حتی در هنگام خاکسپاری همسرش اشکی نریخته و در طول این یک‌سال هم جوری زندگی می‌کرد انگار هیچ اتفاقی نیافتاده‌ست.
نفسش را با آه بیرون داد و به در بسته شده‌ای اتاق نگریست؛ اتاقی تیره که بیشتر اساسیه‌اش از درخت بلوط سیاه ساخته شده و نقوش زیبایی از پیچک دارد. با آنکه حرف‌های کنت‌استیون پر از شکایت و بغض بود اما لیوای نمی‌خواست کوتاه بیاید. او از زمانی که خودش را شناخت عاشق کنت‌استیون بود. عاشق چشمان براقی که مانند عسل و الماس می‌درخشید، عاشق موهای مواجش که گاهی ناگهانی بلند می‌شد و به پایین کمرش می‌رسید. چه دفعاتی که پنهانی به این اسطوره می‌نگریست و در تمنای او می‌سوخت...
اینبار هم دلش طاقت نیاورد، آرام در را باز کرد و وارد اتاق شد.
هوا کمی در این شب سرد شده بود و به طور مرموزی مه‌ تمام سطح جنگل و روستای گرگینه‌ها رو در برگرفت؛
نگاه خود را سمت تخت سوق داد اما با کمال تعجب کنت‌استیون را آن‌جا هم نیافت؛ احتمال می‌داد مقابل کاناپه‌ای که
آن سمت اتاق و در مقابل پنجره هست، نشسته باشد. با قدم‌های آرام و مصمم به آن سمت رفت؛ از همان فاصله هم بوی عطر جنگلی که همیشه آن مرد دوست‌داشتنی می.داد را می‌توانست حس کند، اگرچه نور کم اتاق که از سمت آتش شومینه نشأت می‌گرفت فقط کمی از آن مکان را روشن ساخته اما توانست کنت را ببیند که پتویی خز مانندی را بروی خود انداخته و از پشت به کاناپه تکیه داده است. زمانی که مقابل رسید، دقیق‌تر نگاهش کرد. نور کمی که از سمت ماه تابیده می‌شد صورت بی‌روح و خسته‌اش را روشن کرده بود و سایه‌ی مژگانش بر روی دو الماس کهربائی رنگش افتاده، هنوز هم می‌توان آثاری از اشک را از چشمان ملتهب و سرخش فهمید؛ اما به راستی این حالت خماری چشمانش بر جذابیت او بیشتر افزوده! این‌بار نمی‌خواست پا پس بکشد، او عمیقاً این مرد پرستیدنی را ستایش می‌کرد.
آرام بر بالینش نشست. کنت‌استیون بدون آن که لحظه‌ای نگاهش را از آسمان بردارد پتو را کنار زد تا لیوای بنشیند و زمانی که نشست، ادامه‌ی پتو را بر روی پاهای لیوای انداخت... از اینکه کنت‌استیون حتی در این شرایط و حال خرابش حواسش به او بود قلبش تکان نرمی خورد؛ تنها کنت‌استیون بود که می‌دانست لیوای به شدت از سرما بیزارست و زود به می‌زند.
به خودش آمد و دید هوسی در درونش مانند مار می‌لولد؛ خیلی بد بود اگر کمی عمیق‌تر نوازشش می‌داد؟ فکر نکند یک لمس کوچک، چیزی از احساسات کنت را جریحه‌دار کند... پس آرام دستانش را به پایین پتو سوق داد و بعد پهلوی کنت‌استیون را نوازش داد تا اینکه به لباس زیرش رسید، آنها زیر پتو بودند...
کنت‌استیون حرکت نامحسوس دستان سرد لیوای و حتی لرزشش را حس کرد اما آنقدری بی‌حوصله بود که ترجیح می‌داد سکوت کند، لیوای با صورتی خجالت‌زذه اما مصمم به نیم‌رخ جذاب او می‌نگریست، نمی‌دانست چرا در کنار کنت همیشه احساس ضعف می‌کند و دیگر آن پسر عیاش همیشگی نیست! زمانی که دستان سردش پوست گرم و داغ کنت را لمس کرد حس عجیبی به او دست داد، هیچ کدام بدن یکدیگر را نمی‌دیدند، کنت‌استیون درحالی که با بی‌حسی به ماه بیرون پنجره زل زده بود... همه چیز را حس می‌کرد، دستان سرد لیوای و آن‌طور که با لرزش نامحصوصی آوازش می‌داد، رفته رفته کنت داغ می‌شد؛ هرچه نباشد کنت‌استیون بدن حساسی داشت و یک مرد جوان بود! اگرچه مردی پرهیزکار بود اما لرزش دستان سرد لیوای و نوازش هایش شهوت او را بیدار می‌کرد، درحالی که هنوز هم نگاه سرد و بی خیالش را به آسمان دوخته بود، با لحن آرامی گفت: من همیشه صبور نیستم لیوای...
فرشته جهنمی

#پارت_232

اما امشب لیوای تصمیمش را گرفته بود، می‌دانست که هیچگاه قرار نیست جای کاملیا را پر کند اما حق داشت که کنی هم خودخواه باشد، آهسته لباس را زیر و شلوار کنت را در دستان لرزانش گرفت و تا روی زانوهایش پایین آورد.همان لحظه عضو کنت‌استیون بیرون افتاد، راست و سفت بود و حتی خود کنت هم تعجب کرد... قله‌ی ملتهبش بسمت پایین مایل شد و سطح کاناپه را لمس کرد، تماس سردی و نرمی پارچه‌ی کاناپه با نوک عضوش باعث شد هوس در کمرش بپیچد! این لذت بیمارگونه پیچیده‌تر از آن بود که بخواهد بفهمانند نباید بخاطر لمس شدن توسط یک همجنس خودش اینگونه شود.
نفسش را بیرون داد، اینبار نگاهش را از آسمان گرفت و به لیوای نگریست و گفت- بس کن...
لیوای کمانی به ابروهایش داد و گفت- تو که یه مرد پرهیزکاری کاتی این چیزا نباید تورو به‌وجد بیاره مگه نه؟
هربار که نفس می‌کشید، عضوش بر روی کاناپه کشیده می‌شد... لیوای بدون آن که پتو را کنار بزند دستش را پیش‌تر برد و با انگشتان باریک و خوش تراشش قله‌ی ملتهب عضوش را فشار نرمی داد. داغی محسورکننده‌ای درست از اتصال انگشت به عضوش و به تمام بدنش ریشه دواند؛ چه مرگش شده بود؟ او پدر دوتا بچه و همچنین آلفای اول محسوب می‌شد؛ او قرار بود توسط شیاطین اداره شود تا یکبار برای همیشه خاندان ویلیامز و بازماندگان نرویس را از این مکان محو کند آن وقت در خلوت و تنهایی از لمس دستان همجنس خودش لذت می‌برد!
آب دهانش را قورت داد و همچنان بر صورت لیوای نگاه می‌کرد اما تمام حواسش به آن زیر بود؛ لیوای انگشتانش را از انحنای عضو و رگ‌های بیرون آمده‌اش به سمت پایین کشید و ناگهان تمام آن عضو راست شده را در حلقه‌ی دستانش به چنگ گرفت؛ لذت این لمس چنان کنت‌استیون را منقلب کرد که ناخودآگاه لرزشی به بدنش افتاد.
کنت‌استیون- آااا... چـ.. چیکار...
ادامه‌ی کلامش با حرکت دستان او بر روی عضوش پایان یافت؛ این نوعی دیوانگی بود؟ چرا باید از بالا و پایین شدن دستان لیوای بر عضو خود لذت ببرد؟
کنت‌استیون- آه... لیوای... بـ...بس
صورت لیوای هر لحظه به او نزدیک‌تر می‌شد و گرمای مطبوعی که در فاصله کوتاه صورت‌هایشان به دام افتاده بود، و آن جوری که دستان ظریف و سرد لیوای بر روی عضو داغ و سخت او ریتم گرفته بود، همه و همه او را خلع سلاح می‌کردند!
لحظه‌ای بعد... جسمی داغ و لطیفی بر لبانش غلتید. آنقدر گیج و متحیر بود که چشمانش را بست و دیگر اختیاری بر روی کارهایی که انجام می‌داد نداشت...
قضیه اینکه من هرجا برم یه چیزی منو یاد شخصیتی که کشتمش میندازه چیه؟😐😐 آه کی منو گرفته که هرجا برم اسم و یا نشانی از این شخصیت میاد جلو چشمم😂

#کاملیا #میکا
#تارا #پرسفون
سلام دوستان عزیز تارا هستم
همینجوری که می‌بینید من همش تو پاساژ هام، متاسفانه عروسی خواهرمه و من این هفته فوق‌العاده سرم شلوغه و نتونستم پارت بنویسم، انشالا بعد از تموم شدن مجالس دوباره شروع میکنم 👍👍👍💚💚💚💚💚
شاهین من🤣🤣❤️
اسم این فسقلی رو گذاشتم مارسل البته هنوز نمیدونم پسره یا دختر🤷‍♀

#مارسل
#تارا #پرسفون
از تمامی دوستانی که این یک هفته‌ای که ما مشغول بودیم صبر کردن ممنونیم♋️

فرشته جهنمی
#پارت_233
جسمی داغ و لطیفی بر لبانش غلتید. آنقدر گیج و متحیر بود که چشمانش را بست و دیگر اختیاری بر روی کارهایی که انجام می‌داد نداشت...
این بیشتر از دیوانگی بود؛ تپش تند قلبش و دستان سردی که با لرز بر روی عضو مردانه‌ی کنت بالا و پایین می‌شد؛ بوی متفاوت بدن لیوای و تحریک شدنش، لب‌هایش که طعم گس و مطلوبی داشت...
انحنای زیبای بدنش، پوست نرم و مرطوب، لیوای زیبا بود! آنقدر محسور کننده که اگر به هیکلش دقت‌ کنند می‌توان حدس زد این اندام به عنوان بدن یک مرد
بیش از حد زیباست؛ آنقدری که گاهی این حقیقت فراموش می‌شد که هردو یک مرد هستند.
دستش را بالا آورد و شانه‌های پهن لیوای را در بین بازوان خود گرفت، با این حرکات پتو کامل از روی پاهایشان کنار رفت. اگرچه هوا سرد بود اما این نزدیکی گرم می‌کرد. نوعی گرمایی که آزاردهنده نبود اما مدام بیشتر و بیشتر داغ می‌شدند.
با هدایت دستانش توانست لیوای را از پشت بر روی کاناپه بخواباند و خودش هم دقیقا بر رویش آمد. هنوز هم هوسی در کمرش می‌لولید و وقتی که دستان لیوای را بین پای خود حس می‌کرد عقلش را از دست داد. آنقدر لب‌هایشان در هم گره خورد تا اینکه بلاخره نفسی برایشان نماند. زمانی که لب‌ها از هم فاصله گرفت، آن خیسی و براقی لب‌هایش و نفس‌هایی که آشفته بیرون می‌آمد... همه و همه جذاب بود!
لیوای درحالی که چشمانش خمار شده و تند و منقطع نفس می‌کشید با صدای لرزانی گفت- به... بهت... نیاز دار!
مگر می‌شد با خواسته‌های لیوای مخالفت کند؟ آن هم چنین مرد مجذوب کننده‌ای که او را به وجدآوره، خصوصا سایه‌ای صورتی رنگ که در برخی از نقاط بدنش و تیزی استخوان گریبانش کمی تیره تر می‌شد و کنت را یاد کاملیا می‌انداخت؛لبخندی زد و خواست سرش را پایین ببرد اما صدای گربه‌ی مارسل تمام حس و حالی که داشت را ربود. انگار همان صدای کودکانه یک هشداری بود که او را به خودش بیاورد، صدایی که می‌گفت او حق چنین کاری را ندارد!
همان صدا باعث شد هردو سر عقل بیایند، کنت‌استیون با ملاحظه و آرام از رویش کنار رفت و خودش را مرتب کرد. بدون گفتن یک کلمه از اتاق بیرون گریختن و به سوی اتاق کودکانش که درست در کنار اتاق خودش بود رفت، احتمالا مارسل باز هم بدخلق شده که این وقت از شب گریه می‌کند. در اتاق کودکان را باز کرد و وارد شد اما چیزی در همان لحظه‌ی ورود تعجبش را برانگیخت؛ به غیر از رایحه‌ی مگنولیایی که همیشه اتاق کودکان را اشباع می‌کرد، بوی متفاوتی مشامش را پر کرد و باعث شد چیزی مانند خون در بدنش به تمام اندام‌هایش بدود.
بوی خون! آن هم نه خونی که از زخمی شدن کسی باشد، این بوی خون مخصوص جنس مخالفش بود؛ بویی که معمولا زنان و یا امگاهای گرگینه در دوره‌ی فلح• و یا •هیت• از خودشان پخش می‌کند.
کنت‌استیون یک گرگینه بود، یک گرگینه ی آلفا و این بوی وسوسه‌انگیز باعث می‌شد بی‌اختیار عریضه‌ی مردانه‌اش فعال شود.
با تعجب دور تا دور اتاق کودکان را نگاه کرد اما کسی نبود!
«دوره‌ی فلح:
پستانداران ماده، یک دوره‌ای دارند که در آن روزها مانند زنان و دختران گاهی خونریزی می‌کنند، این دوره برای زن دوره ماهانه یا همون پریود گفته میشه اما برای حیوانات و یا گرگ ها به اسم دوره فلح و شناخته میشود و در آن دوره بویی از خودشون ترشح می‌کنند که باعث میشود جنس نَر را تحریک کنند تا برای جفتگیری نزدیک شوند »
کنت‌استیون با همان حالتی شوکه به سمت تخت کوچک مارسل که بر رویش حریر سفیدی کشیده شده و از آن قسمت فقط سایه‌ای محو از بدن کودکان دیه می‌شد رفت، صورت سفید مارسل بخاطر گریه به سرخی می‌گرایید و چشمان تا‌به‌تایش سرخ شده بود؛ همان که مارسل متوجه‌ی حضور پدرش شد بلافاصله خودش را به سوی کنت سوق داد و در آغوشش جای گرفت؛
کنت‌استیون بعد از اینکه مارسل را آرام کرد به تخت رافتالیا نگریست، دخترکش آرام و معصوم به خواب رفته بود و موهای روشنش آشفته و پریشان بر روی بالشتک کوچک ریخته، چشمانش را بسته بود و آرام نفس می‌کشید.
کنت مطمئنم بود این بوی خون در همان نزدیکی‌ست؛ از پنجره‌ی چوبی اتاق به تاریکی شب نگریست. اگر یکی از امگاهای ماده در دوره‌ی فلح باشد او می‌توانست از روی بو تشخیص بدهد که این بو از یک گرگینه‌ی جوان‌ست اما اینبار فرق می‌کرد!
رایحه‌ی متفاوتی داشت؛ یه رایحه‌ی گرم، تیز و قوی که کل اتاق کودکان را فرا گرفته بود همراه با عطر شیرین و ملایم.
این خون بوی یک زخم را نمی‌داد، بوی دوران فلح یک امگا را هم نمی‌داد... اما هرچه که بود، او را تحریک می‌کرد.
همین حالا هم بخاطر آن عشق بازی ناکامی که با لیوای داشت عضوش سخت و سفت شده و حالا با حس این رایحه‌ی مجذوب کننده بنظر می‌رسید برجستگی بین پاهایش بیشتر می‌شود.
#پارت_234
کنت‌استیون هنوز هم از پنجره به بیرون از کلبه نگاه می‌کرد با همان حالت شوکه و گنگ!
و اما آن دخترکی که درون کمد پنهان شده بود.
ترسیده و وحشت‌زده به خودش می‌پیچید و از طرفی هم فرصتی برای فرار از اتاق را نداشت، دستش را بر روی دهانش گذاشت که مبادا کنت‌استیون صدای او را بشنود و متوجه‌ی حضورش شود. او فقط درباره‌ی کودکان کنجکاو شده و تا مارسل و رافتالیا را ببیند.
درون کمد هوا برای نفس کشیدن کم بود و برای دیدن کنت‌استیون از شکاف در به او نگریست. چون کمد پشت سر کنت‌استیون قرار داشت و آن طرف اتاق هم یه تعداد پنجره بود، نور ماه از پنجره ها وارد اتاق می‌شد، موهای مواج کنت و سرشانه‌های لباس سفیدش جذابیت او را چند برابر نشان می‌داد. خصوصا وقتی انطور تنها و سردرگم به اطراف نگاه می‌کرد و با دستش آرام به پشت بچه می‌کوبید تا او را بخواباند. بخاطر اینکه ناگهانی مارسل گریه کرد دخترک مجبور شد بلافاصله کودک را درون تخت بگذارد و خودش در کمد پنهان شود، این ترسیدن ناگهانی هم باعث شد او خونریزی کند و حالا با همان وحشت، درحالی که خونریزی‌اش شروع شده و بوی تیز خون اتاق را فرا گرفته‌ست در کمد بماند تا زمانی که کنت از آن‌جا برود و تو بتواند فرار کند. درد درست زیر شکمش جمع شد و نفسش را می‌گرفت. تنها امیدش این‌هست که حواس کنت‌استیون به مارسل بود، در غیر این صورت کنت‌استیون بلافاصله می‌توانست بوی خون را ردگیری کند؛ چون او آلفای بزرگ و قدری‌ست.
کنت‌استیون که هنوز هم نمی‌توانست بفهمد این بو از چیست، کودک را دوباره به تخت برگرداند و دوباره نگاهی به اطراف انداخت. دیگر بیخیال شد. فکر می‌کرد این بو از یک امگای جوان باشد که تازه به فلک رسیده، بیخیال نگاه کردن به اطراف شد و از اتاق بیرون رفت.
اما بی‌خبر از اینکه شخصی در اتاق حضور داشت! وقتی صدای بسته شدن در را شنید تازه توانست نفس حبس شده‌‌ی خود را بیرون بدهد؛ خون از لای پاهایش به کف چوبی شکل کمد چکیده می‌شد، وقتی برای اینکه آن خون‌ها خود را که حاصل دوره‌ی ماهانه‌ای بود را پاک کند، نداشت.
در حال حاضر همان که کنت‌استیون حواسش پرت بود و زیاد بوی اورا تشخیص نداده بود خدا رو شکر می‌کرد.
چند نفس عمیق دیگر کشید و کمی بدن خشکیده‌اش را تکان داد، دستانش با لرز بالا آمد و دستگیره‌ی فلزی و سرد کمد را کمی به عقب راند و بدون هیچ سر و صدایی از کمد بیرون پرید؛ دیگری وقتی برای اینکه بخواهد صرف نگاه کردن به کودکان کند را نداشت و تمام وجودش فقط برای فرار از این کلبه اشتیاق از خود بروز می‌داد..
━━━━━ • ஜ • ❈ • ஜ • ━━━━━

کریستوفر- مطمئنی نمی‌خوای اون امگا رو ملاقات کنی؟
صبح آن روز هوا گرم‌تر از حد معمول بود؛ درحالی که بخاطر نور شدید خورشید که از حاشیه‌های کوهستان گرگینه‌ها تابیده می‌شد چشمانش را باریک می‌کرد، به حرف‌های کریستوفر گوش می‌سپارد. در اطرافش تعدادی خانه و سازه‌هایی از چوب که متعلق به هر یک از خاندان بزرگ گرگینه ها بود، با فاصله ای چند متری در کوهپایه‌های کوهستان ساخته شده و بعد از آن چمن‌زار، بیشه‌زار و صفوف اولیه درختان جنگل دیده می‌شد؛ کنت‌استیون نگاهش به گرگ‌ها و بتاهایی بود که در اطراف کوهستان بر هم می‌تاختند. تعدادی از اهالی به ظاهر انسانی خود برگشته و مشغول صحبت و کار‌های روزمره خودشان هستند. اما در این میان حواس همه‌ی امگاهای ماده به سمت کنت‌استیون بود. کریستوفر دستش را بالا آورد و با لحنی که کمی گلایه‌مند بنظر می‌رسید، مشتی به بازوان او کوباند و گفت- هی مرد، جوری رفتار نکن که انگار حواست بهم نیست... اونی که باید شاکی باشه من هستم نه تو، این تو بودی که تمام ثروتم رو دزدی.
کنت‌استیون پوزخندی زد و بلافاصله کاملا حق به جانب جواب او را داد.
- دربرابر کاری که بابابزرگ کارل و تو با عزیزان من کردین این یک انتقام کوچیک بود.
لبخندی گرم بر روی لبان کریستوفر جا گرفت و بدون هیچ شکایتی خندید، بعد از مرگ کاملیا خیلی چیزا عوض شده بود و این فقط یک بخش کوچک از اتفاقات گذشته بود. کنت‌استیون متوسل به قدرتش شد و با تحدید به اینکه تمام جنگل لایمون را آتش می‌زد توانست مقام و منصبی در بین آلفا ها بگیرد و بتواند به زیر زمین راه پیدا کند! البته جز آلفا های اصلی کسی درباره‌ی تحدید او نمی‌دانست؛ او می‌خواست در زمان درستی به زیر زمین برود و یکبار برای همیشه به لایمون و امپراطوری گذشته اش و خاتمه دهد؛ آن‌گاه خودش و دو کودکش را از این جهنم به یک جای دور از دنیا می‌برد.گ
کم کم به دامنه‌ی کوه رسیدند، هنوز هم ذهنش درگیر آن بویی بود که دیشب حسش کرد و از همه عجیب‌تر آن رد خونی که از کمد کودکان پیدایش شد. کدام دختر و یا زنی به خودش حق داده شبانه وارد اتاق فرزندان او شود؟ آنقدر اتفاقات پیچیده بود که حتی به این فکر افتاد که ممکن است این هشداری از طرف شیاطین باشد. اما به طور حتم این اتفاقات و احضارهای شیطانی در جنگل لایمون امری طبیعی‌ست.