(رمان)A collection of dark novels
9 subscribers
1.02K photos
113 videos
16 files
69 links
کانـــــــالے سرشـــــار از:
رُمان جَنجـــــالے....
(A collection of dark novels)
فصل اول....👰Ruthless💍bride😈
Wildbeautiful🐺....فصل دوم
فصل سوم....🔥Proud hunter🕸
فصل چهارم...🌸Hell Angel
Download Telegram
(رمان)A collection of dark novels
John Koumourou – Silent Cry
فرشته جهنمی
#پارت_213
درحالی که صدایش می‌لرزید با لحنی پر از التماس، رو به میگان گفت- لـ...لطفـ..لطفا نجاتـ... نجاتش بده!
میگان دستانش را بر روی شکم کاملیا گذاشت و دیگر توجهی به پهلو و کمر شکسته‌اش نکرد، پاهای او را با بی‌ملاحظگی به دو طرف باز کرد و گفت- زور بزن کاملیا...
در آن لحظات چاره‌ای نبود جز اینکه با فشار درون کمرش همسو شود و زور بزند.
هرچه بیشتر می‌گذشت، بیشتر و بیشتر توانش تحلیل می‌رفت. نمی‌خواست فریاد بزند و سر زایمان ناله کند! پدرش پشت در ایستاده و حتماً فریادهایش بند دل پدرش را پاره می‌کرد، او این را نمی‌خواست.
فشار دستان میگان، جسم ظریف و لغزنده‌ای که از درون رحم به سمت بیرون می‌لغزید، بوی خون، بوی عرق، همه و همه او را از پا در میاوردند؛ با هر تکانی که به خود می‌داد زخم پهلویش باز می‌شد و درد مانند یک آتش به سراسر وجودش زبانه می‌کشید. میگان با کلافگی پاهای او را بیشتر باز کرد و همان کشیدگی باعث شد استخوان‌های شکسته‌ی کمرش تکانی بخورد و سوی چشمانش از درد و ضعف برود.
میگان- نمی‌شه، باید قسمتی از دهانه‌ی عضوش رو پاره کنیم...
دندان روی هم فشرد و اشک از چشمانش جاری شد. از هجوم زور، درد و خونریزی تمام تنش منقبض شد. پذیرفتن مرگ برایش سخت بود وقتی که هنوز چهره‌ی کودکانش را ندیده باشد؛ مگر کاملیا چند سال داشت؟ او فقط۱۸ سالش بود و حال با چنین دردی سر می‌کرد؟ نفسش برید و جسمی که چندین شکستگی را تحمل می‌کرد در حال خاموش شدن‌ست! کنت‌استیون دیگر نتوانست صبر کند... جلوتر آمد و با وحشت روبه میگان کرد و گفت- یـ...یعنی چی؟ من... من این اجازه رو نمیـ.‌‌..
دنیز با خشم و بغض نگاهش را از وضعیت جسمی کاملیا برداشت و فریاد زد- نمی‌تونه هردو بچه رو به دنیا بیاره! الان تنها مشکل پاره نشدن بدنشه؟
کنت سکوت کرد؛ آنقدر درد کشیده بود که به تیزی چاقو بر عضو ظریفش توجهی نکرد، به اینکه چطور با چاقو آن قسمت را بریدند فکر نکرد و تنها به فکر کودکانش بود تا سلامت به دنیا بیایند؛ لحظات هر لحظه بیشتر طاقت‌فرسا می‌شد، لرزان و بی رمق، با دهان نیمه باز و پلکهای برهم افتاده که به سختی می‌توانست لای آن را باز کند تا آخرین فرصت برای دیدنشان را از دست ندهد.
نفسی گرفت، برای آخرین بار با تمام توانش زور زد و سرش را به بالشت فشرد... همان لحظه جسمی از بین لگن و پاهایش به بیرون سُر خورد!
میگان- آفرین دختر... فقط یکی دیگه مونده! الان دهانه‌ی رحم بازه تموم تلاشت رو بکن.
کودک اول به دنیا آمد، صدای جیغ نوزاد تمام اتاق را فرا گرفت و چیزی در قلب او به نوسان افتاد؛ همان صدا باعث شد قوت بگیرد و با تمام توانش زور بزند، کمی طول کشید که دومین کودک هم از جسمش خارج شد..‌ با بی‌تابی سرچرخاند و به دو جسم کوچکی که سرتاپایشان از خون پوشیده شده نگریست! داشتند گریه می‌کردند، بوی بد می‌دادند و کثیف بودند اما این چیزهای برای مادری که زمان کمی برای دیدن فرزندانش دارد مهم نیست. حال حس خوبی داشت... اگرچه مطمئنم بود کمرش شکسته و دیگر قادر به تکان داد پاهایش نیست اما حریصانه به کودکان نگریست و اشک در چشمانش جمع شد... دقیقا زمانی که باید برای داشتن این فرزندان به خود افتخار کند، ذره ذره به مرگ نزدیکتر می‌شد. رمقی نداشت که پاهای باز مانده‌اش را جمع کند اما با بی‌تابی گفت- بزار... بزار ببینمش.
Habits
Maria Mena
#موسیقی مخصوص
#پارت_214

حتما گوش دهید، فوق‌العاده احساسی...
«صدای این دو نفر انگار صدای میکا و کاتی هستش😔»

#فرشته_جهنمی
(رمان)A collection of dark novels
Maria Mena – Habits
فرشته جهنمی
#پارت_214
دنیز چند قدم سریع برداشت و دو کودکی که درون پارچه‌ای سفید پیچیده شده را در آغوش خود حمل کرد. کودکانی را که هنوز کثیف و چروکیده و خونی بودند را به سوی کاملیا آورد، دو کودک را کنار کاملیا گذاشت؛ هردو گریه می‌کردند و صدای تیز جیغ زدن کودکان تمام اتاق را برداشته بود. احساسات عجیبی به سراسر وجود کاملیا رخنه کرد! درست مانند معجزه بودند... او از درد و ضعف در حال جان دادن بود اما این دو کودک جوری او را ذوق زده کرد که دیگر هیچ چیز در دنیا برایش ارزشی نداشت؛ با همان کمر و پهلوی شکسته دستان لرزانش را پیش آورد. نفس نفس می‌زد و از همین حالا دلش می‌خواست هزاران مرتبه‌ی دیگر درد بکشد، قدرتی در خود می‌دید که حاضر می‌شد برای نجات جان فرزندانش در مقابل تمام عالم بایستد؛ اشک در چشمانش جمع شد و شروع کرد به گریه کردن، با وجود درد حریصانه جسم کوچک و ظریف نوزادان را در آغوش گرفت. با تمام وجود گریه می‌کرد، چطور این دنیا را رها کند؟ او یک دنیا عشق و وابستگی را در قلب خود می‌دید، دستانش لرز نامحصوصی گرفت و توان برای نگه‌داشتن را نداشت با این وجود، نمی‌خواست حتی یک لحظه از فرزندانش دور شود.
دنیز که با دیدن حال دخترش از بغض درحال خفه شدن بود پیش آمد تا کودکان را بگیرد اما کاملیا با اشک گفت- لـ‌‌..لطفا... بزارید پیشم بمونه!
اشک دیگری از گونه‌ی سردش غلطید و بر نوک بینی یکی از کودکان ریخت، با یک دست هردو کودک را گرفته بود و دست دیگرش را مانند یک ستون به کنار خود می‌فشرد تا بتواند بر تخت بشیند، نمی‌توانست به پهلوی شکافته شده‌ی خود تکیه دهد؛ منظره‌ای دردناکی بود!
مادری که از درد حتی نای نشستن نداشت اما با بی‌قراری نوزادانش را در آغوش گرفته؛ همه‌ی آن‌ها می‌دانستند و هیچ امیدی برای زنده نگه‌داشتن کاملیا وجود ندارد... به همان دلیل بود که کنت‌استیون با سکوتی تلخ شاهد تقلا کردن زن جوانش بود.
کاملیا دیوانه وار خسته بود و درد داشت، حس می‌کرد کسی قلبش را در چنگ گرفته... آن اهریمن ملعون گفته بود که نمی‌تواند زنده بماند... درد تمام وجودش را فرا گرفت ولی حاضر نمیشد چشم هایش را ببندد، یک ثانیه بیشتر دیدنش هم برای او غنیمت بود. چرا حال زمان مرگش رسید؟ حالا که عشق حقیقی را در چشمان کنت‌استیون دید باید بمیرد؟
کنت‌استیون از شدت بغض درحال خفه شدن بود، یکبار دیگر... هلسی دیگری را از دست می‌داد. مرد جوان به زور در تلاش بود خودش را حفظ کند و نزند زیر گریه، کاملیا آنقدر خونریزی کرده بود که او دیگر پارچه‌ی تمیزی برای جایگزین کردن نداشت، دختری که اینروزا برایش تبدیل به خانواده شده بود پیش چشمش داشت میمرد و کاری از او بر نمی آمد. احساس میکرد هوایی برای نفس کشیدن نمانده، تحمل این اتاق برایش دشوار بود. با قدم های لرزان به نزدیکی تخت کاملیا آمد و کنارش نشست؛ نگاه غمگینش را به چشمان پر از اشک کاملیا دوخت.
کاش او به جای کاملیا زخمی می‌شد...
زن جوانی با رنگ پریده با شکم برامده در رختخواب خوابیده بود، تمام احساسات کنت را برانگیخت!
دخترک سخت نفس می‌کشید، پهلو و کمرش کبود و فلج بی تحرک بود، اطرافش از خون رنگین، و به وضوح میشد وخامت حالش را فهمید، اما حتی با این وجود چیزی در نگاه گریان کاملیا برق می‌زد، یک نوع خوشحالی و یک دنیا افتخار... چراکه نوزادانش در قنداق پیچیده در آغوشش بود؛:مادری که بدون مکث به نوزادانش نگاه می‌کرد.
کنت‌استیون-میکا...
کاملیا با شنیدن نجوای بغض‌الود کنت سرش را بالا آورد؛ درحالی که به سختی نفس می‌کشید با مظلومانه‌ترین حالت لب‌ زد- من... من نمی‌خوام بمیرم!
قلبش خورده شد، زن جوانش با التماس نگاهش می‌کرد در صورتی که امیدی برایش نبود با این‌حال کنت‌استیون با اطمینان گفت- مـ...مطمئنم... پیشم.. می‌مونی!
دوباره جوشش اشک دیدگان کاملیا را تار کرد؛ با وجود درد دستانش را بالا آورد تا کودکان را نشان کنت دهد.
ناگهان فهمید در اوج بدحالی و درحالی که در خون خود می‌غلتید‌ برای نشان دادن آن دو کودک به پدرشان ذوق زده است. وقتی کنت به کودکان نگاه کرد چشم های کهربائی زیبایش از گریه و بی قراری ملتهب بود. دلش گرفت...
(رمان)A collection of dark novels
John Koumourou – Silent Cry
پارت‌های امشب
یک تراژدی غمگین😔
Forwarded from (رمان)A collection of dark novels (🍀💚خانوم پــرســفــون 💚☘️)
لینک ناشناسمون.
نظراتتون درباره پارت امشب🙈😈
👇👇
https://t.me/BChatBot?start=sc-262324-VFjpgsT
‌ ‌ ‌‌‌ ‌
کنت‌استیون با اطمینان گفت- مـ...مطمئنم... پیشم.. می‌مونی!



حالا مطمئن شدم صد در صد میکا میمیره😐
‌ ‌ ‌‌‌ ‌
😔😔😔😔😔😔😔😔😔🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤😔🖤😔🖤😔🖤😔🖤😔🖤😔🖤😔🖤😔🖤😔🖤😔🖤😔😭😭😭😭

نمیمیره🙂
‌ ‌ ‌‌‌ ‌
نویسنده ظالم 🙂💔
‌ ‌ ‌‌‌ ‌
خب چرا میکا رو نمیبرنش دکتر؟ یه شکستگی و زخمو که میشه خوب کرد😐
(رمان)A collection of dark novels
‌ ‌ ‌‌‌ ‌ خب چرا میکا رو نمیبرنش دکتر؟ یه شکستگی و زخمو که میشه خوب کرد😐
الان دقیقا ببرن دکتر😐 اونم یه نیمه خون‌آشام رو؟ زخم و شکستگی رو هم شیاطین به وجود آورده به نظرتون دکتر می‌تونه خوب کنه😐😐😐😐😐

مثل اینکه یادتون رفته رمان تخیلیع😐😐😐😐😐😐😐
فکر کنید مارسل و رافتالیا بزرگ بشن همچین جیگرایی بشن😍😍😍😍
🥺🥺🥺❤️❤️❤️❤️
Forwarded from Fari
Forwarded from Fari
(رمان)A collection of dark novels
Photo
(رمان)A collection of dark novels
Photo
‌ ‌ ‌‌‌ ‌
خواهش میکنم😐💔
واااقعا چی باعث شده انقدر ظالم باشین😟
اشکم در اومد بسه دیگه😭