Forwarded from برنامه ناشناس
خیلللیییی پارتا قشنگ بووودددد اما دلم برای کاتی میسوزه
خیلللیییی پارتا قشنگ بووودددد اما دلم برای کاتی میسوزه
(رمان)A collection of dark novels
https://t.me/khateratkhhisss/6467 گناه داره فصل سوم همش کریس رو اذییت کردین اینبار کاتی
ما خیلی دوست داریم ادما رو بکشیم ولی میترسیم شما ناراحت بشین ولی تمایل به مرگ و قتل زیاد داریم😐😂
به خصوص من و تارا😁
#مایا
به خصوص من و تارا😁
#مایا
Forwarded from برنامه ناشناس
عالی بود رفیق خلاقم😉❤️
بیشتر بکشین ب من ک بیشتر خوش میگذره خودمم عاشق اینم شخصیتامو بکشم😂
عالی بود رفیق خلاقم😉❤️
بیشتر بکشین ب من ک بیشتر خوش میگذره خودمم عاشق اینم شخصیتامو بکشم😂
Forwarded from برنامه ناشناس
خیلی عالی بود😻
اما بیچاره کاتی🥺
خیلی عالی بود😻
اما بیچاره کاتی🥺
Forwarded from برنامه ناشناس
عاااااالییییی
خیلی قشنگ بود
اونجا ک توصیف گرگ شدنش بود خیلی زیبا بود
همش عالیییی بود😍😍😍
عاااااالییییی
خیلی قشنگ بود
اونجا ک توصیف گرگ شدنش بود خیلی زیبا بود
همش عالیییی بود😍😍😍
(رمان)A collection of dark novels
عاااااالییییی خیلی قشنگ بود اونجا ک توصیف گرگ شدنش بود خیلی زیبا بود همش عالیییی بود😍😍😍
مرسی عزیزم انرژی مثبت کی بودی شما😁؟؟؟
#مایا
#مایا
فرشته جهنمی
#پارت_196
دست های نرم و لطیفش بر روی پوزه و گاهی خزه های سیاهش در گردش بود،لبخند زیبا و درخشانی داشت که در تاریکی شب همچون ستاره ای می درخشید.
کاملیا لبخند شیرینی زد و با لحنی کنجکاو و بدون هیچ ترسی به قامت بلند و هیکل بزرگ گرگ نگاه کرد.
کاملیا- تو یه گربهای؟ پس چرا اینقدر بزرگی؟
لحن صدای نرم و زیبایش مانند آبی بر روی آتش درون کنتاستیون شد؛ در این لحظه تنها چیزی که میتوانست ترس، اضطراب و سردرگمی کنت را برطرف کند این دختر بود. در این دنیای تاریک او فقط و فقط کاملیا را داشت، چه بسا که اتفاقات و راز های بسیاری در زندگی کنت وجود داشت که او حتی نمیخواست دربارهی آنها فکر کند؛ کمی به کاملیا نزدیک شد اما همون لحظه صدایی از دور به گوشش رسید.
کارل- کاتی... از میکا فاصله بگیر و برگرد جنگل!
کریستوفر- پدر اگه به کسی آسیب بزنه چیکار کنیم؟
صدا و لحن هردو نفرشان اضطراب و نگرانی در خود داشت، آنچه که برایش رخ داد را باور نمیکرد... این دیگر چه بود؟ چرا او باید گرگینه میشد؟ گرگینه ها توسط نسل پدر و یا مادرانشان از هنگام تولد مشخص میشد اما او...
او ساختهی دست شیطان بود...
حتی خودش هم نمیدانست آیا واقعا گرگینهست یا شاید هم یک موجود دیگری..
گردن برافراشتهاش را به سمت جنگل برگرداند؛ شاید بهتر باشد برگردد.
خواست فاصله بگیرد و برود اما دستان ظریف و کوچکی را مقابل پوزهی خود دید، پوست سفید انگشتانش سایهای صورتی رنگ داشت و میشد مویرگهای ریزی را دید.
کاملیا- این گل صورتی مال تو....
در دستان کوچکش یک گل کاملیای ظریف نگهداشته بود؛ باز هم دلش تکان نرمی خورد، اما نمیتوانست آن را بگیرد. به چپ مایل شد و با بیشترین توانی که داشت از آنجا گریخت، آنقدر دوید و رفت که به اعماق تاریک جنگل برسد...
ناتوان و ضعیف بود، او در یک قالب دیگر بهوجود امد؛ قالبی از یک نوع بصیرت بیمارگونه و گوشهای تیزی که انگار تمام اصوات عالم را میتوانست بشنود... ذهنش دیگر نتوانست این حجم از صوت را دریافت کند و برای یک لحظه سرش گیج رفت و جز تاریکی چیزی را نفهمید...
زمانی که به هوش آمد، در اتاق خودش بود و بر روی تختش! پلکهایش هنوز هم بر چشمانش سنگینی میکرد اما به هر زحمتی که بود بلاخره چشم گشود، تنها چیزی که همان ابتدا فهمید... اینست که دیگر به جسم انسانیاش برگشته.
اما تا جایی که یادش بود، لباسهایش هنگام تبدیل پاره شد، پس چرا حالا ردایی سبک بر تن داشتن؟ از فکر اینکه شخص دیگری او را برهنه دیده باشد و بر تنش لباس بدهد خجل زده شد، سر چرخاند و به پنجرهی اتاقش نگریست اما ذهنش درگیر بود.
تمام وجودش خالی از هر حس، این اتفاقات تمام توانش را از او گرفت... در آن موقعیت که کنتاستیون با تمام وجود خواستار وجود الهی و خدایش شد؛ جز درد و تحقیر شدن توسط آن موجود مخوف چیزی کمکش نکرد. گناه او چه بود؟ تابهحال نه دروغی گفته و نه کار خلافی انجام داده که چنین عذابی را باید تحمل کند.
نگاهش را از پنجره گرفت و به آیینهای که مقابل تختش بود و دور تا دورش از طرح شاهین با بالهای برافراشته و پیچک حکاکی شده، انداخت.
تصویری از خودش! اما نه... این دیگر خودش نبود؛ بلکه یک جسم و یا یک مترسک که توسط شیاطین راهنمایی میشد تا کارها و خواستههای آنان را حیا کند. چه تنفرانگیز... از شخصی که مدام در زندگیاش خالق بیهمتا را ستایش میکرد، یک جسم خالی و شیطان باقی ماند. شاید هم خدای بزرگش دیگر او را رها کرده باشد! اگر چنین باشد، او سزاوار مرگ و نابودیست!
باز هم دقیقتر به درون آیینه نگریست، رنگش پریده و با وجود تاریکی اتاق باز هم رنگ پریدگیاش واضح بود؛ از هوای بیرون پنجره فهمید که شب شده با اینحال وضعیت او خیلی افتضاح بنظر میرسید؛ زیر چشمانش هنوز هم مویرگهای منشعب و تیرهای دویده... چقدر مفلوک و ناتوان!
دقیقا روز تولد۱۶سالگیاش!
عطر گل کاملیایی که در اتاقش جریان داشت، تمام اتاق را با رایحهی دلنشینش در بر گرفت و شعلههای سرخ و نارنجی آتش قسمتی از اتاق را نورانی میکرد با اینحال گرمای آتش هم نتوانست قلب یخزدهی او را التیام دهد. نفسش را همراه با درد بیرون داد و سرش را پایین گرفت...
حال او چه نقشی داشت؟ چه اتفاقی داشت برای جسمش میافتاد؟! در طول زندگانی خود، تنها دلگرمیاش این بود که حداقل او یک انسانست! اما انگار تمام زندگی او تا این زمان یک توهم بود.
او حتی هنوز مفهوم دقیقی از انسانیت را نمیدانست! دستان لرزان و یخزدهاش را به ستونی که در گوشهی تخت بود و پردهی حریرش توسط نسیم ملایمی تکان میخورد، تکیه داد اما آنقدری توان نداشت که برخیزد! ماری درونش میلولید و بخاطر ضعف و ناتوانی حالت تهوع گرفت... در اوج جوانی انلحظه دست و پایش سر شد، دوباره تلاش کرد و تلاشهایش زیاد به درازا نکشید؛ کم کم به ضعف وجودش قالب شد و توانست از روی تخت برخیزد.
#پارت_196
دست های نرم و لطیفش بر روی پوزه و گاهی خزه های سیاهش در گردش بود،لبخند زیبا و درخشانی داشت که در تاریکی شب همچون ستاره ای می درخشید.
کاملیا لبخند شیرینی زد و با لحنی کنجکاو و بدون هیچ ترسی به قامت بلند و هیکل بزرگ گرگ نگاه کرد.
کاملیا- تو یه گربهای؟ پس چرا اینقدر بزرگی؟
لحن صدای نرم و زیبایش مانند آبی بر روی آتش درون کنتاستیون شد؛ در این لحظه تنها چیزی که میتوانست ترس، اضطراب و سردرگمی کنت را برطرف کند این دختر بود. در این دنیای تاریک او فقط و فقط کاملیا را داشت، چه بسا که اتفاقات و راز های بسیاری در زندگی کنت وجود داشت که او حتی نمیخواست دربارهی آنها فکر کند؛ کمی به کاملیا نزدیک شد اما همون لحظه صدایی از دور به گوشش رسید.
کارل- کاتی... از میکا فاصله بگیر و برگرد جنگل!
کریستوفر- پدر اگه به کسی آسیب بزنه چیکار کنیم؟
صدا و لحن هردو نفرشان اضطراب و نگرانی در خود داشت، آنچه که برایش رخ داد را باور نمیکرد... این دیگر چه بود؟ چرا او باید گرگینه میشد؟ گرگینه ها توسط نسل پدر و یا مادرانشان از هنگام تولد مشخص میشد اما او...
او ساختهی دست شیطان بود...
حتی خودش هم نمیدانست آیا واقعا گرگینهست یا شاید هم یک موجود دیگری..
گردن برافراشتهاش را به سمت جنگل برگرداند؛ شاید بهتر باشد برگردد.
خواست فاصله بگیرد و برود اما دستان ظریف و کوچکی را مقابل پوزهی خود دید، پوست سفید انگشتانش سایهای صورتی رنگ داشت و میشد مویرگهای ریزی را دید.
کاملیا- این گل صورتی مال تو....
در دستان کوچکش یک گل کاملیای ظریف نگهداشته بود؛ باز هم دلش تکان نرمی خورد، اما نمیتوانست آن را بگیرد. به چپ مایل شد و با بیشترین توانی که داشت از آنجا گریخت، آنقدر دوید و رفت که به اعماق تاریک جنگل برسد...
ناتوان و ضعیف بود، او در یک قالب دیگر بهوجود امد؛ قالبی از یک نوع بصیرت بیمارگونه و گوشهای تیزی که انگار تمام اصوات عالم را میتوانست بشنود... ذهنش دیگر نتوانست این حجم از صوت را دریافت کند و برای یک لحظه سرش گیج رفت و جز تاریکی چیزی را نفهمید...
زمانی که به هوش آمد، در اتاق خودش بود و بر روی تختش! پلکهایش هنوز هم بر چشمانش سنگینی میکرد اما به هر زحمتی که بود بلاخره چشم گشود، تنها چیزی که همان ابتدا فهمید... اینست که دیگر به جسم انسانیاش برگشته.
اما تا جایی که یادش بود، لباسهایش هنگام تبدیل پاره شد، پس چرا حالا ردایی سبک بر تن داشتن؟ از فکر اینکه شخص دیگری او را برهنه دیده باشد و بر تنش لباس بدهد خجل زده شد، سر چرخاند و به پنجرهی اتاقش نگریست اما ذهنش درگیر بود.
تمام وجودش خالی از هر حس، این اتفاقات تمام توانش را از او گرفت... در آن موقعیت که کنتاستیون با تمام وجود خواستار وجود الهی و خدایش شد؛ جز درد و تحقیر شدن توسط آن موجود مخوف چیزی کمکش نکرد. گناه او چه بود؟ تابهحال نه دروغی گفته و نه کار خلافی انجام داده که چنین عذابی را باید تحمل کند.
نگاهش را از پنجره گرفت و به آیینهای که مقابل تختش بود و دور تا دورش از طرح شاهین با بالهای برافراشته و پیچک حکاکی شده، انداخت.
تصویری از خودش! اما نه... این دیگر خودش نبود؛ بلکه یک جسم و یا یک مترسک که توسط شیاطین راهنمایی میشد تا کارها و خواستههای آنان را حیا کند. چه تنفرانگیز... از شخصی که مدام در زندگیاش خالق بیهمتا را ستایش میکرد، یک جسم خالی و شیطان باقی ماند. شاید هم خدای بزرگش دیگر او را رها کرده باشد! اگر چنین باشد، او سزاوار مرگ و نابودیست!
باز هم دقیقتر به درون آیینه نگریست، رنگش پریده و با وجود تاریکی اتاق باز هم رنگ پریدگیاش واضح بود؛ از هوای بیرون پنجره فهمید که شب شده با اینحال وضعیت او خیلی افتضاح بنظر میرسید؛ زیر چشمانش هنوز هم مویرگهای منشعب و تیرهای دویده... چقدر مفلوک و ناتوان!
دقیقا روز تولد۱۶سالگیاش!
عطر گل کاملیایی که در اتاقش جریان داشت، تمام اتاق را با رایحهی دلنشینش در بر گرفت و شعلههای سرخ و نارنجی آتش قسمتی از اتاق را نورانی میکرد با اینحال گرمای آتش هم نتوانست قلب یخزدهی او را التیام دهد. نفسش را همراه با درد بیرون داد و سرش را پایین گرفت...
حال او چه نقشی داشت؟ چه اتفاقی داشت برای جسمش میافتاد؟! در طول زندگانی خود، تنها دلگرمیاش این بود که حداقل او یک انسانست! اما انگار تمام زندگی او تا این زمان یک توهم بود.
او حتی هنوز مفهوم دقیقی از انسانیت را نمیدانست! دستان لرزان و یخزدهاش را به ستونی که در گوشهی تخت بود و پردهی حریرش توسط نسیم ملایمی تکان میخورد، تکیه داد اما آنقدری توان نداشت که برخیزد! ماری درونش میلولید و بخاطر ضعف و ناتوانی حالت تهوع گرفت... در اوج جوانی انلحظه دست و پایش سر شد، دوباره تلاش کرد و تلاشهایش زیاد به درازا نکشید؛ کم کم به ضعف وجودش قالب شد و توانست از روی تخت برخیزد.
فرشته جهنمی
#پارت_197
همان که ایستاد درد جانخراشی تمام وجودش را در بر گرفت و آه از نهادش بلند شد؛ دلش نمیخواست کسی او را در این وضعیت ناخوشایند ببنید.
قبل از اینکه یک قدم دیگر بردارد کسی چند مرتبه به در کوبید و بدون اجازهی او در توسط شخصی باز شد و صدای لطیف کاملیا در اتاق ساکت و تاریکش طنین انداخت.
کاملیا- داداااش کاتی بیداری؟
دخترک در آن لباس خواب حریر و سفید رنگی که سایهی کمرنگی از تن ظریفش از پس پارچه دیده میشد، با آن موهای پریشان باز هم قلب کنتاستیون را تکان داد. اگرچه خسته و ناتوان بود اما دلش نمیخواست از نظر خواهرش اینقدر آشفته باشد. کاملیا با احتیاط و بدون کوچکترین صدا وارد اتاق شد و در را بست، چشمانش را ریز کرد تا در این تاریکی بتواند کنت را پیدا کند و زمانی که چشمانش به قامت کنت افتاد لبخندی زد و با شتاب به سویش آمد، رفتارش با ذوق و اشتیاق بود و چشمانش برق میزد.
مقابل کنت ایستاد و درحالی که با اشتیاق میخندید، هیجانزده شروع کرد به تعریف چیزی و مدام دستش را تکان میداد.
کاملیا- داداش من یه گربهی بزرگ دیدم.
دو دستش را بالا برد و جایی بالاتر از قد خودش را نشان داد.
کاملیا- اینقدر بزرگ بود... میخواستم بهش گل بدم اما فرار کرد.
جوری با اشتیاق و افتخار حرف میزد انگار بزرگترین و شگفتانگیز ترین کار را انجام داده و حالا آمده بود تا برای او هم تعریف کند؛ اگرچه کنت هیچگاه حرفی نمیزد اما آن لحظه نتوانست خوددار باشد. دستش را به ستون تکیه داد و آرام مقابل کاملیا بر روی زمین زانو زد، چون او قدش از دخترک بلندتر بود کاملیا مجبور میشد برای دیدن چهره ی او سرش را بالا بگیرد؛ زمانی که او بر روی زمین زانو زد تازه هم قو هم شدند.
کاملیا- داداشی حالت خوبه؟ وقتی بابا تورو آورد خونه من خیلی ترسیدم.
صدایش میلرزید و بغض کودکانهای داشت و اشکهایش مانند مروارید بر روی لپهای ملتهب و سرخش روان شد. در این دنیا هیچ چیز دردآورتر از دیدن اشک کاملیا برای او نبود؛ هربار که اشک بر چشمان تابه تا و معصوم این دختر جمع میشد او حس میکرد حسی در حال دریدن قلبش هست.
دست لرزانش را بالا آورد و بر روی موهای او کشید. آن شب چیزی را فهمید؛ این احساسی که ناگهانی در قلبش رخنه کرد، قرار نبود به همان راحتی از قلبش بیرون برود. روزهای زیادی با درد سپری شد، تبدیل شدن و مخفی کردن برایش سخت بود! و سختترین قسمت...
شنیدن حقیقتهای زندگیاش... حقیقت درباره مادرش و اینکه مادر واقعیاش چگونه کشته شد. خیانت پدرش مایکل و خیلی چیزهای دیگر.
گاهی حقیقت، وحشتناکتر از قتل میشدند؛ در آن لحظه چیزی در روحش شکست و آتش خشم و انتقام او را در بر گرفت.
هزاران بار سعی کرد با توسل به قدرت و جسم گرگینهاش از کارل و هرکسی که مقصر بود انتقام بگیرد اما هربار جلوی خود را گرفت. هربار که چشمان معصوم و زلالی کاملیا در ذهنش نقش میبست بیخیال انتقام میشد.
زمانی که کارل میدید کنتاستیون چگونه هر روز قدرتهای شیطانیاش نمایان میشود، تمام آلفا های جنگلی را جمع کرد و درباره این مشکل نظری خواست...
درد و سرکوب کردن قدرتهای درونیاش کن بود، که حالا توسط طلسم نگهدارندهای که آلفاهای جنگلی بر رویش گذاشته بودند بیشتر آتش خشمش شعلهور شد.
کارل با خودخواهی راضی شد القاهای جنگلی جسم کنت را طلسم کنند تا مبادا قدرت واقعیاش شروع شود؛
از نظر کنت تمام آنها احمق بودند، هیچ نمیدانستند که این طلسمها نمیتوانند جلوی او را بگیرند، تنها چیزی که در این چند سال مانع از فوران خشم کنتاستیون میشود تنها و تنها کاملیا بود.
شاید خودخواهی کارل دربارهی سرکوب کردن قدرتهای کنتاستیون باعث شد او بخواهد انتقام بگیرد....
<>•<>•<>•✿•<>•<>•<>
«زمـــان حـــال، فـــرانـــســـه»
هنوز باورش نمیشد، بعد از آن که پدربزرگش اتاق را ترک کرد کنتاستیون با عصبانیت به سمت او آمد؛ بدون هیچ حرفی خودش را به کاملیا تحمیل کرد و با خشونت بدن کاملیا را ذره ذره فتح کرد...
#پارت_197
همان که ایستاد درد جانخراشی تمام وجودش را در بر گرفت و آه از نهادش بلند شد؛ دلش نمیخواست کسی او را در این وضعیت ناخوشایند ببنید.
قبل از اینکه یک قدم دیگر بردارد کسی چند مرتبه به در کوبید و بدون اجازهی او در توسط شخصی باز شد و صدای لطیف کاملیا در اتاق ساکت و تاریکش طنین انداخت.
کاملیا- داداااش کاتی بیداری؟
دخترک در آن لباس خواب حریر و سفید رنگی که سایهی کمرنگی از تن ظریفش از پس پارچه دیده میشد، با آن موهای پریشان باز هم قلب کنتاستیون را تکان داد. اگرچه خسته و ناتوان بود اما دلش نمیخواست از نظر خواهرش اینقدر آشفته باشد. کاملیا با احتیاط و بدون کوچکترین صدا وارد اتاق شد و در را بست، چشمانش را ریز کرد تا در این تاریکی بتواند کنت را پیدا کند و زمانی که چشمانش به قامت کنت افتاد لبخندی زد و با شتاب به سویش آمد، رفتارش با ذوق و اشتیاق بود و چشمانش برق میزد.
مقابل کنت ایستاد و درحالی که با اشتیاق میخندید، هیجانزده شروع کرد به تعریف چیزی و مدام دستش را تکان میداد.
کاملیا- داداش من یه گربهی بزرگ دیدم.
دو دستش را بالا برد و جایی بالاتر از قد خودش را نشان داد.
کاملیا- اینقدر بزرگ بود... میخواستم بهش گل بدم اما فرار کرد.
جوری با اشتیاق و افتخار حرف میزد انگار بزرگترین و شگفتانگیز ترین کار را انجام داده و حالا آمده بود تا برای او هم تعریف کند؛ اگرچه کنت هیچگاه حرفی نمیزد اما آن لحظه نتوانست خوددار باشد. دستش را به ستون تکیه داد و آرام مقابل کاملیا بر روی زمین زانو زد، چون او قدش از دخترک بلندتر بود کاملیا مجبور میشد برای دیدن چهره ی او سرش را بالا بگیرد؛ زمانی که او بر روی زمین زانو زد تازه هم قو هم شدند.
کاملیا- داداشی حالت خوبه؟ وقتی بابا تورو آورد خونه من خیلی ترسیدم.
صدایش میلرزید و بغض کودکانهای داشت و اشکهایش مانند مروارید بر روی لپهای ملتهب و سرخش روان شد. در این دنیا هیچ چیز دردآورتر از دیدن اشک کاملیا برای او نبود؛ هربار که اشک بر چشمان تابه تا و معصوم این دختر جمع میشد او حس میکرد حسی در حال دریدن قلبش هست.
دست لرزانش را بالا آورد و بر روی موهای او کشید. آن شب چیزی را فهمید؛ این احساسی که ناگهانی در قلبش رخنه کرد، قرار نبود به همان راحتی از قلبش بیرون برود. روزهای زیادی با درد سپری شد، تبدیل شدن و مخفی کردن برایش سخت بود! و سختترین قسمت...
شنیدن حقیقتهای زندگیاش... حقیقت درباره مادرش و اینکه مادر واقعیاش چگونه کشته شد. خیانت پدرش مایکل و خیلی چیزهای دیگر.
گاهی حقیقت، وحشتناکتر از قتل میشدند؛ در آن لحظه چیزی در روحش شکست و آتش خشم و انتقام او را در بر گرفت.
هزاران بار سعی کرد با توسل به قدرت و جسم گرگینهاش از کارل و هرکسی که مقصر بود انتقام بگیرد اما هربار جلوی خود را گرفت. هربار که چشمان معصوم و زلالی کاملیا در ذهنش نقش میبست بیخیال انتقام میشد.
زمانی که کارل میدید کنتاستیون چگونه هر روز قدرتهای شیطانیاش نمایان میشود، تمام آلفا های جنگلی را جمع کرد و درباره این مشکل نظری خواست...
درد و سرکوب کردن قدرتهای درونیاش کن بود، که حالا توسط طلسم نگهدارندهای که آلفاهای جنگلی بر رویش گذاشته بودند بیشتر آتش خشمش شعلهور شد.
کارل با خودخواهی راضی شد القاهای جنگلی جسم کنت را طلسم کنند تا مبادا قدرت واقعیاش شروع شود؛
از نظر کنت تمام آنها احمق بودند، هیچ نمیدانستند که این طلسمها نمیتوانند جلوی او را بگیرند، تنها چیزی که در این چند سال مانع از فوران خشم کنتاستیون میشود تنها و تنها کاملیا بود.
شاید خودخواهی کارل دربارهی سرکوب کردن قدرتهای کنتاستیون باعث شد او بخواهد انتقام بگیرد....
<>•<>•<>•✿•<>•<>•<>
«زمـــان حـــال، فـــرانـــســـه»
هنوز باورش نمیشد، بعد از آن که پدربزرگش اتاق را ترک کرد کنتاستیون با عصبانیت به سمت او آمد؛ بدون هیچ حرفی خودش را به کاملیا تحمیل کرد و با خشونت بدن کاملیا را ذره ذره فتح کرد...
فرشته جهنمی
#پارت_198
نفهمید چند بار در شب با کنت رابطه داشتند اما هربار خشنتر از بار قبل بود به طوری که آخرین بار در وسط رابطه، کنت بیهوش شد و چشمانش را بست اما به شکل ناجوری عضوش هنوز هم درون کاملیا بود. با همان شکل خجالتآور، او از پشت کاملیا را در آغوش گرفته و هردو برهنهبودند؛ ساعتها منتظر ماند تا شاید خود کنت عضوش را بیرون بکشد اما او اصلا توجهی به کاملیا نکرد.
با اینکه چند ساعت گذشت اما هربار که کاملیا تکان میخورد تا بتواند از آغوش او فاصله بگیرد نمیشد.
پاهایش به حالت فجیعانه باز مانده و یک جسم کلفت، بزرگ و داغ در درونش فرو رفته بود و حتی نمیتوانست او را از خود بیرون بکشد.
در ناحیه زیر شکمش احساس عجیبی داشت؛ انگار درونش را با یک میلهی داغ پر کرده باشند که هر لحظه بزرگتر و حجیمتر میشود. حس لجزی و کشیدگی گلبرگهای ظریف عضو زنانهاش کمی کاملیا را کلافه کرد. وقتی یادش میآمد آن شب کنت به او چه حرفهایی را نجوا کنان زده، تمام صورتش از خجالت گلگون میشد؛ هنوز هم داغی نفسهای کنت و صدای لرزانی و شه•°وتناکش را کنار گوش خود حس میکرد.
«کنتاستیون- تو خون منو میخوری، در عوض منم اون زیر رو میخورم»
«کنتاستیون- میخوام منو دقیقا تا اون بالا ها حس کنی وقتی اینجوری داخلتم...»
بار دیگر با یاد آوری حرفهای او از خجالت و شرم صورتش داغ کرد و خواست از آغوش کنت بیرون بیاید.
کمی تکان خورد و همان تکانها بلاخره مفید شد باعث شد بلاخره او بیدار شود.
کنت با کلافگی دستانش را باز کرد، هنوز هم سرش سنگین بود و زمانی که چشم گشود اولین چیزی که دید، شانههای برهنهی کاملیا بود.
کنتاستیون- میکا؟
از اینکه کاملیا را در کنار خود برهنه میدید شوکه شد؛ تنها چیزی که او یادش میآمد این بود که بعد از آن بحث با کارل به یاد گذشته و چند سال پیش افتاد... اما حالا او در بالین کاملیا بود و عجیبتر از آن هم این بود که چیزی یادش نیست که چگونه چندین بار خودش را بر کاملیا تحمیل کرد.
کنتاستیون- چی شده چرا من و تو...
#پارت_198
نفهمید چند بار در شب با کنت رابطه داشتند اما هربار خشنتر از بار قبل بود به طوری که آخرین بار در وسط رابطه، کنت بیهوش شد و چشمانش را بست اما به شکل ناجوری عضوش هنوز هم درون کاملیا بود. با همان شکل خجالتآور، او از پشت کاملیا را در آغوش گرفته و هردو برهنهبودند؛ ساعتها منتظر ماند تا شاید خود کنت عضوش را بیرون بکشد اما او اصلا توجهی به کاملیا نکرد.
با اینکه چند ساعت گذشت اما هربار که کاملیا تکان میخورد تا بتواند از آغوش او فاصله بگیرد نمیشد.
پاهایش به حالت فجیعانه باز مانده و یک جسم کلفت، بزرگ و داغ در درونش فرو رفته بود و حتی نمیتوانست او را از خود بیرون بکشد.
در ناحیه زیر شکمش احساس عجیبی داشت؛ انگار درونش را با یک میلهی داغ پر کرده باشند که هر لحظه بزرگتر و حجیمتر میشود. حس لجزی و کشیدگی گلبرگهای ظریف عضو زنانهاش کمی کاملیا را کلافه کرد. وقتی یادش میآمد آن شب کنت به او چه حرفهایی را نجوا کنان زده، تمام صورتش از خجالت گلگون میشد؛ هنوز هم داغی نفسهای کنت و صدای لرزانی و شه•°وتناکش را کنار گوش خود حس میکرد.
«کنتاستیون- تو خون منو میخوری، در عوض منم اون زیر رو میخورم»
«کنتاستیون- میخوام منو دقیقا تا اون بالا ها حس کنی وقتی اینجوری داخلتم...»
بار دیگر با یاد آوری حرفهای او از خجالت و شرم صورتش داغ کرد و خواست از آغوش کنت بیرون بیاید.
کمی تکان خورد و همان تکانها بلاخره مفید شد باعث شد بلاخره او بیدار شود.
کنت با کلافگی دستانش را باز کرد، هنوز هم سرش سنگین بود و زمانی که چشم گشود اولین چیزی که دید، شانههای برهنهی کاملیا بود.
کنتاستیون- میکا؟
از اینکه کاملیا را در کنار خود برهنه میدید شوکه شد؛ تنها چیزی که او یادش میآمد این بود که بعد از آن بحث با کارل به یاد گذشته و چند سال پیش افتاد... اما حالا او در بالین کاملیا بود و عجیبتر از آن هم این بود که چیزی یادش نیست که چگونه چندین بار خودش را بر کاملیا تحمیل کرد.
کنتاستیون- چی شده چرا من و تو...
امشب من حال مساعد نداشتم وگرنه پارت ها زیاد بودنننن