#بیوگرافیشخصیت
اسم: کنت استیون«رافائل»
فامیل: ویلیامز
(اگر بخوایم فامیل مایکل رو به حساب بیاریم میشه کــارایــل )
نژاد: نیمهانسان_گرگینه_پریزادجاوید
سن: ۲۵
قد:۱۹۰
(در حالت گرگینه از ابتدای سر تا پنجه ها حدود۲۳۰)
قدرتها: آلفای گرگینهها، خواندن ذهن، عنصر آتش
خصوصیات: بیشتر رنگ تیره میپسنده، منزوی، کمحرف، عاشق گل و گیاه مخصوصا گل کاملیا...
ترسها: شنیدم کلمه تجاوز، تنهایی
اسم: کنت استیون«رافائل»
فامیل: ویلیامز
(اگر بخوایم فامیل مایکل رو به حساب بیاریم میشه کــارایــل )
نژاد: نیمهانسان_گرگینه_پریزادجاوید
سن: ۲۵
قد:۱۹۰
(در حالت گرگینه از ابتدای سر تا پنجه ها حدود۲۳۰)
قدرتها: آلفای گرگینهها، خواندن ذهن، عنصر آتش
خصوصیات: بیشتر رنگ تیره میپسنده، منزوی، کمحرف، عاشق گل و گیاه مخصوصا گل کاملیا...
ترسها: شنیدم کلمه تجاوز، تنهایی
#بیوگرافیشخصیت
اسم: کاملیا
فامیل: ویلیامز
نژاد: نیمهانسان_خونآشام
سن: ۱۸
قد: ۱۶۰
قدرتها: شنوایی بالا، حس بویایی قوی،
خصوصیات: چشمان عجیب و درخشان، استعداد خوب در طراحی و نقاشی، تاحدودی رو راست، وسواس به بوی خون
ترسها: شیاطین، تنهایی، دور شدن از کنت
اسم: کاملیا
فامیل: ویلیامز
نژاد: نیمهانسان_خونآشام
سن: ۱۸
قد: ۱۶۰
قدرتها: شنوایی بالا، حس بویایی قوی،
خصوصیات: چشمان عجیب و درخشان، استعداد خوب در طراحی و نقاشی، تاحدودی رو راست، وسواس به بوی خون
ترسها: شیاطین، تنهایی، دور شدن از کنت
#بیوگرافیشخصیت
اسم: ملینا «تایکال»
فامیل: کارایل
نژاد: انسان (فقط در نوع تولدش با بقیه متفاوته)
سن: ۲۵
قد: ۱۷۵
قدرتها: در بین اطرافیان از نظر جسمانی مبارز خوبیه
خصوصیات: استعداد خوانندگی و صدای خوبی داره، جسور، بیپروا و کاملا بیحیا، گرایش به دو جنس(بایسکشوال)...
ترسها: عنکبوتهای ریز، تحقیر شدن
اسم: ملینا «تایکال»
فامیل: کارایل
نژاد: انسان (فقط در نوع تولدش با بقیه متفاوته)
سن: ۲۵
قد: ۱۷۵
قدرتها: در بین اطرافیان از نظر جسمانی مبارز خوبیه
خصوصیات: استعداد خوانندگی و صدای خوبی داره، جسور، بیپروا و کاملا بیحیا، گرایش به دو جنس(بایسکشوال)...
ترسها: عنکبوتهای ریز، تحقیر شدن
فرشته جهنمی
#پارت_194
کریستوفر چشمانش درشت شد و به کارل که پشت او بود نگریست.
از چه چیزی حرف میزدند ؟ از کدام مبدل شدن سخن می گفتند؟
کریستوفر:
_چه تبدیلی ؟ داره تبدیل به چه موجودی میشه اون پسرمه!
کارل چشمانش را با درد بست و گفت:
_به یک گرگ اصیل زاده!
صداهای غیر عادی دیگری میشنید .گردنش دیگر نمی سوخت و گلویش دیگر خُر خُر نمیکرد .نفسش راست شده بود و هوا به راحتی در میان قفسه سینه اش ،درمیان و لا به لای ریه هایش راه پیدا کرد.
زمان ایستاد.
چشمانش روبه آسمان بی شیله و پیله بود که آبی تیره و ابرها همچون بره های سیه و کوچک میان آنها بود.
صدا ها را به خوبی میشنید ، صدای رشد و ناله ی گیاهان در زیر خاک که تقلا میکردند از زمین خاکی بیرون بیاید. صدای آواز باد که بین شاخک های پیچیده و از درختان. صدای فرود برگ های کوچیک و بی شمار که از روی درختان بر روی چمن ها می افتادند،صدای پای مورچه ها که شاخک هایشان را می شنید.
درد به سزایی در کمرش لولید. همچون تیغه ای زهرآگین که نخاع گردنش وارد شده و در تمام استخوان هایش میجهید .
زهر در تمامی استخوان هایش به جهش افتاد.
احساس کرد یکی از آنها پس از دیگری درحال شکستن بود.
صدای تق تق شکستن قلنج ها و استخوان های پشتش به گوش می رسید.
فریادی از ته دل کشید .حنجره اش میسوخت ،سرش را را دربین دستانش گرفت و چشمانش را بر روی جهان بست.
انگار تخم چشمانش هم درحال سوزش آتش بودند و گدازه ها درون آن دو نفوذ کرده بودند.
جیغ از ته دل کشید و نام خدا را صدا کرد:
_ "عیسی مسیح!"
شانه هایش به طور خارق العاده ای کشیده میشدند و عریض تر و طویل تر میشدند.
نفسش را در سینه حبس کرد.سنگینی هوا را در اطرافش حس میکرد.
ناخن های دست و پایش را انگار شخصی سوزن ..سوزن میزدند.
چشمانش را از هم گشود .چنگی به خاک زمین زد و آن را در دستانش فشرد .
دادی از ته دل کشید، گلویش میسوخت .
به دستانش نگاه کرد هرثانیه و دقیقه، بزرگ و بزرگتر میشد و ناخن هایش طویل تر .
#پارت_194
کریستوفر چشمانش درشت شد و به کارل که پشت او بود نگریست.
از چه چیزی حرف میزدند ؟ از کدام مبدل شدن سخن می گفتند؟
کریستوفر:
_چه تبدیلی ؟ داره تبدیل به چه موجودی میشه اون پسرمه!
کارل چشمانش را با درد بست و گفت:
_به یک گرگ اصیل زاده!
صداهای غیر عادی دیگری میشنید .گردنش دیگر نمی سوخت و گلویش دیگر خُر خُر نمیکرد .نفسش راست شده بود و هوا به راحتی در میان قفسه سینه اش ،درمیان و لا به لای ریه هایش راه پیدا کرد.
زمان ایستاد.
چشمانش روبه آسمان بی شیله و پیله بود که آبی تیره و ابرها همچون بره های سیه و کوچک میان آنها بود.
صدا ها را به خوبی میشنید ، صدای رشد و ناله ی گیاهان در زیر خاک که تقلا میکردند از زمین خاکی بیرون بیاید. صدای آواز باد که بین شاخک های پیچیده و از درختان. صدای فرود برگ های کوچیک و بی شمار که از روی درختان بر روی چمن ها می افتادند،صدای پای مورچه ها که شاخک هایشان را می شنید.
درد به سزایی در کمرش لولید. همچون تیغه ای زهرآگین که نخاع گردنش وارد شده و در تمام استخوان هایش میجهید .
زهر در تمامی استخوان هایش به جهش افتاد.
احساس کرد یکی از آنها پس از دیگری درحال شکستن بود.
صدای تق تق شکستن قلنج ها و استخوان های پشتش به گوش می رسید.
فریادی از ته دل کشید .حنجره اش میسوخت ،سرش را را دربین دستانش گرفت و چشمانش را بر روی جهان بست.
انگار تخم چشمانش هم درحال سوزش آتش بودند و گدازه ها درون آن دو نفوذ کرده بودند.
جیغ از ته دل کشید و نام خدا را صدا کرد:
_ "عیسی مسیح!"
شانه هایش به طور خارق العاده ای کشیده میشدند و عریض تر و طویل تر میشدند.
نفسش را در سینه حبس کرد.سنگینی هوا را در اطرافش حس میکرد.
ناخن های دست و پایش را انگار شخصی سوزن ..سوزن میزدند.
چشمانش را از هم گشود .چنگی به خاک زمین زد و آن را در دستانش فشرد .
دادی از ته دل کشید، گلویش میسوخت .
به دستانش نگاه کرد هرثانیه و دقیقه، بزرگ و بزرگتر میشد و ناخن هایش طویل تر .
فرشته جهنمی
#پارت_195
به آسمان نگاه کرد .ماه سپید و بزرگ خودش را به نمایش گذاشته بود و در حاشیه هایش رنگ آبی روشن را حتی میتوانست ببیند.
درد به جان و استخوانش رسیده بود. لباس هایش برایش تنگ بودند و احساس خفگی میکرد .
دستی به لباسش کشید و آن را از هم درید و پاره کرد،تکه های پارچه از هر طرف به گوشه ای پرتاب شد و بر روی زمین افتاد.
کارل و کریستوفر در حیرت این موجود ناشناخته اما شناخته شده می نگریستند.
فریاد های وحشتناک کنت استیون طنین انداز آنجا شده بود.
درمیان بدن انسان نمایش کالبد فرشته و انسانتیش از هم گسسته شد و شتافت و اهریمنی گرگ نما در میان آمد.
نفس های کشیده و کشدار می کشید و به اطراف نگاه میکرد.
بر روی چهار دست و پایش همچون چارپا ایستاده بود ،قدش بلند شده بود تقریبا اندازه درخت ها ایستاده بود.
گوش هایش را تکان داد و اطراف را میپایید.
به پشت سرش برگشت که پدر و پدربزرگش مات او شده بودند.
چه بلائی سرش آمده بود؟ به سمت دریاچه گام برداشت به پایین نگاه کرد ،دست ها و پاهایش پنجه های بزرگ و سیاه ترسناک چون دیو سیه تیره شده بود، گام هایش میلریزید،؛ باد از میان خزه های تازه و رنگ شبش به میان آمده بود و نوازش میداد.
به انعکاسش درون دریاچه ای که کنار آبشار رنگین کمان بود نگاه کرد .چشمان عسلی اش به دو گوی کهربائی رنگ مودل شده بود و پوزه ای بلند و سیاه رنگی داشت، خزه های او به رنگ سیاهی شب و دندان هایش تضاد خارق العاده ای با خزه های او داشت؛ سپید همچون الماس می درخشید و بلند همچون دو خنجر توجه جلب میکردند.
گام هایش را با لرز به عقب راند .این اهریمن درون دریاچه را نمی شناخت.
به پشت سرش برگشت که پدر و پدربزرگش مات او شده بودند. کریستوفر به جلو آمد و دست راستش را بالا آورد و گارد گرفته سمت او قدم برداشت.
کریستوفر:
_پسرم! چیزی نیست فقط آروم..
مجال حرف زدن به پدرش را نداد و به پشت سرش برگشت و دوید.
صدای تپش های قلبش را می شنید که چطوری از ترس به کوبش در آمده بود.ترسیده بود و اضطراب شدید داشت.
با چهار پایش نمیتوانست به خوبی قدم بر دارد و دندان به درختان جنگل لایمون میخورد و گاهی به سنگ ها ،تعادل نداشت.
به سمت کلبه میرفت ، در فکر این بود که مادرش هلسی مانند کودکی هایش منتظر او بود و میتوانست در آغوشش خودش را محبوس کند و به او پناه بیاورد.
نزدیک کلبه ایستاد و از دور به کلبه نگریست، کاملیای بازیگوش باز هم بیرون آمده بود و به کنجکاوی میپرداخت.
درست کنار گوشش درختچه گل های صورتی کاملیا وجود داشت.
نگاه دختر بچه سمت او سوق داده شد.دو چشم کهربائی میان تاریکی میدرخشید ، به جای ترس نزدیک او آمد.
پاهایش قفل شده بودند و دختر بچه با موهای مشگین رنگ و چشم های تابه تا رنگی آبی و قهوه ای اش نگاه کرد.
کاملیا نزدیک او شد و مانند پدرش دستش را بالا آورد، گویا میخواست پوزه اش را نوازش کند .تکانی خورد که گل های کاملیا از کنار گوشش به پرواز درآمد و بر روی سر دخترک ریخت و با آن چشم ها خمار نگاهش کرد.
چیزی در دلش لرزید .یک حس ناب، یک حس زیبا به قشنگی همان گل های صورتی بر روی موهای فرشته رو به رویش.
سرش را پایین آورد و گذاشت او نوازشش کند.
دست های ترم و لطیفش بر روی پوزه و گاهی خزه های سیاهش در گردش بود،لبخند زیبا و درخشانی داشت که در تاریکی شب همچون ستاره ای می درخشید.
#پارت_195
به آسمان نگاه کرد .ماه سپید و بزرگ خودش را به نمایش گذاشته بود و در حاشیه هایش رنگ آبی روشن را حتی میتوانست ببیند.
درد به جان و استخوانش رسیده بود. لباس هایش برایش تنگ بودند و احساس خفگی میکرد .
دستی به لباسش کشید و آن را از هم درید و پاره کرد،تکه های پارچه از هر طرف به گوشه ای پرتاب شد و بر روی زمین افتاد.
کارل و کریستوفر در حیرت این موجود ناشناخته اما شناخته شده می نگریستند.
فریاد های وحشتناک کنت استیون طنین انداز آنجا شده بود.
درمیان بدن انسان نمایش کالبد فرشته و انسانتیش از هم گسسته شد و شتافت و اهریمنی گرگ نما در میان آمد.
نفس های کشیده و کشدار می کشید و به اطراف نگاه میکرد.
بر روی چهار دست و پایش همچون چارپا ایستاده بود ،قدش بلند شده بود تقریبا اندازه درخت ها ایستاده بود.
گوش هایش را تکان داد و اطراف را میپایید.
به پشت سرش برگشت که پدر و پدربزرگش مات او شده بودند.
چه بلائی سرش آمده بود؟ به سمت دریاچه گام برداشت به پایین نگاه کرد ،دست ها و پاهایش پنجه های بزرگ و سیاه ترسناک چون دیو سیه تیره شده بود، گام هایش میلریزید،؛ باد از میان خزه های تازه و رنگ شبش به میان آمده بود و نوازش میداد.
به انعکاسش درون دریاچه ای که کنار آبشار رنگین کمان بود نگاه کرد .چشمان عسلی اش به دو گوی کهربائی رنگ مودل شده بود و پوزه ای بلند و سیاه رنگی داشت، خزه های او به رنگ سیاهی شب و دندان هایش تضاد خارق العاده ای با خزه های او داشت؛ سپید همچون الماس می درخشید و بلند همچون دو خنجر توجه جلب میکردند.
گام هایش را با لرز به عقب راند .این اهریمن درون دریاچه را نمی شناخت.
به پشت سرش برگشت که پدر و پدربزرگش مات او شده بودند. کریستوفر به جلو آمد و دست راستش را بالا آورد و گارد گرفته سمت او قدم برداشت.
کریستوفر:
_پسرم! چیزی نیست فقط آروم..
مجال حرف زدن به پدرش را نداد و به پشت سرش برگشت و دوید.
صدای تپش های قلبش را می شنید که چطوری از ترس به کوبش در آمده بود.ترسیده بود و اضطراب شدید داشت.
با چهار پایش نمیتوانست به خوبی قدم بر دارد و دندان به درختان جنگل لایمون میخورد و گاهی به سنگ ها ،تعادل نداشت.
به سمت کلبه میرفت ، در فکر این بود که مادرش هلسی مانند کودکی هایش منتظر او بود و میتوانست در آغوشش خودش را محبوس کند و به او پناه بیاورد.
نزدیک کلبه ایستاد و از دور به کلبه نگریست، کاملیای بازیگوش باز هم بیرون آمده بود و به کنجکاوی میپرداخت.
درست کنار گوشش درختچه گل های صورتی کاملیا وجود داشت.
نگاه دختر بچه سمت او سوق داده شد.دو چشم کهربائی میان تاریکی میدرخشید ، به جای ترس نزدیک او آمد.
پاهایش قفل شده بودند و دختر بچه با موهای مشگین رنگ و چشم های تابه تا رنگی آبی و قهوه ای اش نگاه کرد.
کاملیا نزدیک او شد و مانند پدرش دستش را بالا آورد، گویا میخواست پوزه اش را نوازش کند .تکانی خورد که گل های کاملیا از کنار گوشش به پرواز درآمد و بر روی سر دخترک ریخت و با آن چشم ها خمار نگاهش کرد.
چیزی در دلش لرزید .یک حس ناب، یک حس زیبا به قشنگی همان گل های صورتی بر روی موهای فرشته رو به رویش.
سرش را پایین آورد و گذاشت او نوازشش کند.
دست های ترم و لطیفش بر روی پوزه و گاهی خزه های سیاهش در گردش بود،لبخند زیبا و درخشانی داشت که در تاریکی شب همچون ستاره ای می درخشید.
Forwarded from برنامه ناشناس
خیلللیییی پارتا قشنگ بووودددد اما دلم برای کاتی میسوزه
خیلللیییی پارتا قشنگ بووودددد اما دلم برای کاتی میسوزه
(رمان)A collection of dark novels
https://t.me/khateratkhhisss/6467 گناه داره فصل سوم همش کریس رو اذییت کردین اینبار کاتی
ما خیلی دوست داریم ادما رو بکشیم ولی میترسیم شما ناراحت بشین ولی تمایل به مرگ و قتل زیاد داریم😐😂
به خصوص من و تارا😁
#مایا
به خصوص من و تارا😁
#مایا
Forwarded from برنامه ناشناس
عالی بود رفیق خلاقم😉❤️
بیشتر بکشین ب من ک بیشتر خوش میگذره خودمم عاشق اینم شخصیتامو بکشم😂
عالی بود رفیق خلاقم😉❤️
بیشتر بکشین ب من ک بیشتر خوش میگذره خودمم عاشق اینم شخصیتامو بکشم😂
Forwarded from برنامه ناشناس
خیلی عالی بود😻
اما بیچاره کاتی🥺
خیلی عالی بود😻
اما بیچاره کاتی🥺
Forwarded from برنامه ناشناس
عاااااالییییی
خیلی قشنگ بود
اونجا ک توصیف گرگ شدنش بود خیلی زیبا بود
همش عالیییی بود😍😍😍
عاااااالییییی
خیلی قشنگ بود
اونجا ک توصیف گرگ شدنش بود خیلی زیبا بود
همش عالیییی بود😍😍😍
(رمان)A collection of dark novels
عاااااالییییی خیلی قشنگ بود اونجا ک توصیف گرگ شدنش بود خیلی زیبا بود همش عالیییی بود😍😍😍
مرسی عزیزم انرژی مثبت کی بودی شما😁؟؟؟
#مایا
#مایا