(رمان)A collection of dark novels
9 subscribers
1.02K photos
113 videos
16 files
69 links
کانـــــــالے سرشـــــار از:
رُمان جَنجـــــالے....
(A collection of dark novels)
فصل اول....👰Ruthless💍bride😈
Wildbeautiful🐺....فصل دوم
فصل سوم....🔥Proud hunter🕸
فصل چهارم...🌸Hell Angel
Download Telegram
The Devil
Peter Gundry
موسیقی مخصوص #پارت_201

حتما با پارت خوانده بشه
#فرشته_جهنمی
(رمان)A collection of dark novels
Peter Gundry – The Devil
فرشته جهنمی
#پارت_201
آن پریزاد، چیزی جز یک جسم خالی نبود؛ جسمی که از روح شیطان به او دمیده شده تا او فرزندی به دنیا بیاورد که نسل نرویس را دوباره به ریسمان تباهی شیطان گره بزند؛ آن پریزاد... میرانکا بود! زنی که طبق نقشه وارد زندگی مایکل شد و در اصل تمام این اتفاقات توسط حضور مخوف سرور اهریمنان اداره می‌شد.
هیچ‌کس آگاه نبود که در مغز متفکر شیطان چه میگذرد... او همان کسی‌ست توانست اولین خلق عالمیت، آدم را به وسوسه بیندازد!
او... ابلیس بود! فرشته‌ی آتشین..‌
شیطان مرتبه و سرزمین خدایی خود را وانهاد و سالیان سال در انتظار روزی نشست تا دوباره انتقام خود را از نسل مرلین بگیرد... حال زمانش رسیده بود! فرشته‌ی جهنمی، کنت‌استیون طبق نقشه‌ی اهریمنان که تمام این سال‌ها نظاره گر بودند به آخرین نواده‌ی مرلین، کاملیا که فرزند وارثین خورشید و ماه بود نزدیک شود...
حال پژواک اندیشه و نجوای شیطان به صورت یک دستور به مغز کنت‌استیون فرستاده شده تا همان کاری که برایش ساخته شده را انجام دهد! شیطان درست در ناخودآگاه کنت‌استیون سخنش را این‌چنین شروع کرد.
- وارث شیاطین، ما تو را فراخوانده‌ایم!
کنت‌استیون در عالم خواب به سر می‌برد، عالمی که بهترین راه برای حضور شیطان‌ست.
در ناخودآگاه ذهنش نیرویی مانند یک توده‌ای از انرژی‌های شوم نزدیک شد؛ یک انرژی که دیدگانش از فهم آن آجر ماند. آرام چشمانش را باز کرد و اولین چیزی که دید سقف اتاقش بود و حریر روشن تخت که با وزش ملایم باد تکان می‌خورد؛
ملافه‌ی نرمی بر تن خسته‌اش کشیده شده و بوی شاهپسند و درخت‌کاملیا در هوای اتاق می‌لولید. سایه‌‌ی فردی پشت حریر تختش دیده شد اما هرچقدر تلاش می‌کرد تا لب باز کند و چیزی بگوید، مغزش از دریافت دستورات سر پیچی می‌کرد. همه چیز عادی بود اما درون او در حال متلاشی شدن‌ست! انگار تمام جهان در خواب بودند و او بیدار، او به بصیرتی منزجرکننده واقف بود تا نجوای شیطان را بشنود و صدایی که انگار از بُعد دیگری آمده درست در مغز و روحش تنیده شود.
-تو از سرورت ابلیس دستوری گرفته‌ای؛ برخیز که روز رستاخیزی شیاطین نزدیک است!
قلبش دیوانه‌وار به سینه‌اش می‌کوبید؛ چرا نمی توانست دستش را تکان دهد؟ این همان حس مرگ بود؟ یا شاید چیزی به مراتب بدتر از مرگ‌.. زیرا برای حضور و متوسل شدن شیطان، باید بهای سنگین پرداخته شود؛ اینبار شیطان در قبال این حضور روحانی، جسم کنت را تسخیر کرد.
کنت‌استیون ذهنش هوشیار بود و جسمش در خواب و مرگ!
-ای فرزند آتش، ما قدرتی بی‌انتها به تو بخشیده‌ایم... پس پلیدی درونت را رها کن.
صدا مانند زنجیری به دور جسمش پیچیده شده بود، او در حال سفر به دیار شیطان بود اما هیچ کسی نفهمید!