Forwarded from ᎪᏉᎪ Yavari
اره اینا درست
دنیا خیلی بزرگ هنوز خیلی چیزا باید کشف شن
اما من یه برنامه ای میبینم ک اونایی ک تا اون دنیا رفتن و برگشتن نشون میده ک میگن
مثلا رنگایی تو یه اون دنیا وجود داره مثالش تو این دنیا نیس و همه چیز حتی رنگا یک موجون و زنده هستن
و خیلی چیزای دیگ
منظورم اینه اون دنیا خیلی واقعی تر از همه چیز
این دنیا دربرابرش در حد پیش دبستانیه
اینارو از تجربه گرایی شنیدم ک یه بخش خیلی کوچیکی از جهان پس از مرگ و دیدن
دنیا خیلی بزرگ هنوز خیلی چیزا باید کشف شن
اما من یه برنامه ای میبینم ک اونایی ک تا اون دنیا رفتن و برگشتن نشون میده ک میگن
مثلا رنگایی تو یه اون دنیا وجود داره مثالش تو این دنیا نیس و همه چیز حتی رنگا یک موجون و زنده هستن
و خیلی چیزای دیگ
منظورم اینه اون دنیا خیلی واقعی تر از همه چیز
این دنیا دربرابرش در حد پیش دبستانیه
اینارو از تجربه گرایی شنیدم ک یه بخش خیلی کوچیکی از جهان پس از مرگ و دیدن
(رمان)A collection of dark novels
اره اینا درست دنیا خیلی بزرگ هنوز خیلی چیزا باید کشف شن اما من یه برنامه ای میبینم ک اونایی ک تا اون دنیا رفتن و برگشتن نشون میده ک میگن مثلا رنگایی تو یه اون دنیا وجود داره مثالش تو این دنیا نیس و همه چیز حتی رنگا یک موجون و زنده هستن و خیلی چیزای دیگ…
Forwarded from برنامه ناشناس
مایییییی گااااااد موهای تنم سیخ شد😨😨😨
مایییییی گااااااد موهای تنم سیخ شد😨😨😨
(رمان)A collection of dark novels
مایییییی گااااااد موهای تنم سیخ شد😨😨😨
هنوز اول کاریم عزیزان😐
این فصل قرارع پشم ریزان بشید😂
این فصل قرارع پشم ریزان بشید😂
با سلام✨
«برای خواندن سه فصل اول رمان به آیدی نویسنده مراجعه کنید»
مجموعه ی ما درباره زندگی یک خانواده است که بعد از اواسط فصل یک درگیر مشکلات ماورائی و درگیری با شیاطین میشوند!
هر فصل مربوط به چند نفر از این خانوادست و شاید این مجموعه تا فصل4 یا بیشتر ادامه پیدا کند.
برای گرفتن فایل پی دی اف سه فصل رمان به پی وی نویسنده مراجعه کنید
@T_rahimi_717
@khateratkhhisss
«برای خواندن سه فصل اول رمان به آیدی نویسنده مراجعه کنید»
مجموعه ی ما درباره زندگی یک خانواده است که بعد از اواسط فصل یک درگیر مشکلات ماورائی و درگیری با شیاطین میشوند!
هر فصل مربوط به چند نفر از این خانوادست و شاید این مجموعه تا فصل4 یا بیشتر ادامه پیدا کند.
برای گرفتن فایل پی دی اف سه فصل رمان به پی وی نویسنده مراجعه کنید
@T_rahimi_717
@khateratkhhisss
Forwarded from Deleted Account
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
#کاملیا
#فرشته_جهنمی
#فصل_چهارم
Kameliya
Hell Angel
A collection of dark novels
به قلم:
🦋دوشِس دارکویل🦋 #مایا
🍀خانوم پــرســفــون ☘ #تارا
@khateratkhhisss
#فرشته_جهنمی
#فصل_چهارم
Kameliya
Hell Angel
A collection of dark novels
به قلم:
🦋دوشِس دارکویل🦋 #مایا
🍀خانوم پــرســفــون ☘ #تارا
@khateratkhhisss
Forwarded from Fari
زیر زمینی که شیاطین به دستور نگهبانان لایمون، در آن خفته بودند...
هیچگاه به چنین جلال و عظمتی تا آن زمان نرسیدهاست!
گویا خاتمی در مقبرهی بزرگ پادشاهی زیر زمین قدم برداشته تا به جایگاه حقیقیاش برسد! کسی که با یک اشارهی کوچکش، تمام تایتان ها و شیاطین، حتی ارباب کلارس به سجده در آمدند.
یک •شــیـمر• موجودی که ساخته شده از آتش جهنم است... فردی که برای روز رستاخیز جهنمیان ساخته شد؛ سکوت بر فضا فرمانروایی میکرد و تنها صدایی که شنیده میشد،
صدای قدم زدنهای آن سرور بزرگ بود.
تاریکی بر صورتش رخنه کرد و چشمان دلفریبش در زیر سایهی مژگانش، برق محسور کنندهای داشت. شیطانی که در قالب یک الهه در حضور همگان درخشید و با وجودش تمام آنها را به خود وابسته کرد! در این لحظه هم مانند یک الماس در میان افراد حاضر ارزشمند و ستودنی دیده میشد؛ همه با دیدن جلال و جبروت آن فرد دهان بستند...
اولین نفر کلارس بود، نجوای سنگینش که لرزش مخوفش در گوش دیگران، چون آذرخش میخروشاند، به گوش رسید.
کلارس- درور بر سرور بزرگمان!
از پشت تمام دیوارها، زمزمههای ستایش شیاطین به گوشش میرسید. آن دخمهی گسترده میزبان آوای موهومی از سوی تایتان ها برای درود به سرورشان شد.
کارل با ناباوری نگاهش را از او گرفت و درحالی که به زنجیرهایی که به دور دست و پاهایش بسته شده بود مینگریست، با لبخند گفت: پس قدرت عالی رتبه تو بودی...
بازم هم صداها در سرش سوز کشید و کاملیا هم مانند تمام آنها با حیرت به آن فرد نگریست....
کلارس- سرور فرشتگان جهنم، روز شکوه شما رسیده است، به دستور شما تمام این موجودات مفلوک را به زندان تباهی راهی خواهیم کرد.....
#پارتآیندهازرمانفرشتهجهنمی
هیچگاه به چنین جلال و عظمتی تا آن زمان نرسیدهاست!
گویا خاتمی در مقبرهی بزرگ پادشاهی زیر زمین قدم برداشته تا به جایگاه حقیقیاش برسد! کسی که با یک اشارهی کوچکش، تمام تایتان ها و شیاطین، حتی ارباب کلارس به سجده در آمدند.
یک •شــیـمر• موجودی که ساخته شده از آتش جهنم است... فردی که برای روز رستاخیز جهنمیان ساخته شد؛ سکوت بر فضا فرمانروایی میکرد و تنها صدایی که شنیده میشد،
صدای قدم زدنهای آن سرور بزرگ بود.
تاریکی بر صورتش رخنه کرد و چشمان دلفریبش در زیر سایهی مژگانش، برق محسور کنندهای داشت. شیطانی که در قالب یک الهه در حضور همگان درخشید و با وجودش تمام آنها را به خود وابسته کرد! در این لحظه هم مانند یک الماس در میان افراد حاضر ارزشمند و ستودنی دیده میشد؛ همه با دیدن جلال و جبروت آن فرد دهان بستند...
اولین نفر کلارس بود، نجوای سنگینش که لرزش مخوفش در گوش دیگران، چون آذرخش میخروشاند، به گوش رسید.
کلارس- درور بر سرور بزرگمان!
از پشت تمام دیوارها، زمزمههای ستایش شیاطین به گوشش میرسید. آن دخمهی گسترده میزبان آوای موهومی از سوی تایتان ها برای درود به سرورشان شد.
کارل با ناباوری نگاهش را از او گرفت و درحالی که به زنجیرهایی که به دور دست و پاهایش بسته شده بود مینگریست، با لبخند گفت: پس قدرت عالی رتبه تو بودی...
بازم هم صداها در سرش سوز کشید و کاملیا هم مانند تمام آنها با حیرت به آن فرد نگریست....
کلارس- سرور فرشتگان جهنم، روز شکوه شما رسیده است، به دستور شما تمام این موجودات مفلوک را به زندان تباهی راهی خواهیم کرد.....
#پارتآیندهازرمانفرشتهجهنمی
Forwarded from برنامه ناشناس
چه چیز چوسی نوشتی😂 این متنا رو از کجا کپی کردی؟
چه چیز چوسی نوشتی😂 این متنا رو از کجا کپی کردی؟
وقتی یاد ندارید انرژی مثبت بدید میتونین برین ما از خدامونه
و همینطور ممنون که اینقدر خوجل حسودی میکنی هرکس هستی چشمت دربیاد ما موفق میشیم چن وقت دیگه ام وقتی رفتی تو گوگل رمانمون سرچ کردی میبینمت😂😎😎😎
#مایا
#دوشس_دارکویل
و همینطور ممنون که اینقدر خوجل حسودی میکنی هرکس هستی چشمت دربیاد ما موفق میشیم چن وقت دیگه ام وقتی رفتی تو گوگل رمانمون سرچ کردی میبینمت😂😎😎😎
#مایا
#دوشس_دارکویل
قابل توجه تمام دوستان😁
مجموعه دوم تاریکی،
به نوشته دارکویل و پرسفون وارد سایت سرزمین رمان میشه✨
فصل اول مجموعه دوم ما که قرارع وارد سایت بشه
✨قدیسهی شیاطین✨
هستش، امیدوارم اون روزی که برای خواندن رمان ما به گوگل مراجعه کنید زودتر برسه😁
مجموعه دوم تاریکی،
به نوشته دارکویل و پرسفون وارد سایت سرزمین رمان میشه✨
فصل اول مجموعه دوم ما که قرارع وارد سایت بشه
✨قدیسهی شیاطین✨
هستش، امیدوارم اون روزی که برای خواندن رمان ما به گوگل مراجعه کنید زودتر برسه😁
(رمان)A collection of dark novels
این هم رمان قدیسه شیاطین😁😁😁 اگه بخوام توضیح بدم مجموعه اول که درباره خانواده ویلیامز ها بود در برابر مجموعه بعدی یک انشا به نظر میرسه، پس مجموعه بعدی کلا مغز همه فر میخوره😁❤️ اینم بگم که ما از همین حالا رمان قدیسه رو شروع کردیم🤷♀ #تارا #پرسفون
البته قدیسه هنوز در حال ساخت و ویرایشه و این فقط یک نوشته اولیه از رمان ما هست
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
نویسندگی در اصل همه کاره بودنه تو قاتل هستی وقتی اخرین جمله ی یه شخصیت رو مینویسی .
ماما هستی وقتی قصه به دنیا اومدن یه نوزاد رو روایت میکنی .
معلم هستی وقتی به شخصیت ها چیز یاد میدی .
کار افرین هستی وقتی براشون شغل جور میکنی .
عاقدی وقتی قصه عشقشون رو روایت میکنی .
روانشناسی وقتی احساساتی که خودشون نمیتونن رو به زبون میاری .
دکراتویوی وقتی خونشون رو توصیف میکنی .
دکتری وقتی تصمیم میگیری شفاشون بدی .
ولی در اصل هیچ کدوم نیستی فقط نویسنده ای و تنها هنرت اینه که عاشق نوشتن باشی 🏹✍🏿
🦋hana.seyed
و چقدر من این رو حس کردم🥺❤️
#مایا
#دوشس_دارکویل
ماما هستی وقتی قصه به دنیا اومدن یه نوزاد رو روایت میکنی .
معلم هستی وقتی به شخصیت ها چیز یاد میدی .
کار افرین هستی وقتی براشون شغل جور میکنی .
عاقدی وقتی قصه عشقشون رو روایت میکنی .
روانشناسی وقتی احساساتی که خودشون نمیتونن رو به زبون میاری .
دکراتویوی وقتی خونشون رو توصیف میکنی .
دکتری وقتی تصمیم میگیری شفاشون بدی .
ولی در اصل هیچ کدوم نیستی فقط نویسنده ای و تنها هنرت اینه که عاشق نوشتن باشی 🏹✍🏿
🦋hana.seyed
و چقدر من این رو حس کردم🥺❤️
#مایا
#دوشس_دارکویل
(رمان)A collection of dark novels
نویسندگی در اصل همه کاره بودنه تو قاتل هستی وقتی اخرین جمله ی یه شخصیت رو مینویسی . ماما هستی وقتی قصه به دنیا اومدن یه نوزاد رو روایت میکنی . معلم هستی وقتی به شخصیت ها چیز یاد میدی . کار افرین هستی وقتی براشون شغل جور میکنی . عاقدی وقتی قصه عشقشون رو…
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🌸 فرشته جهنمی✨ #پارت_170
ملینا- خب، فرشته جهنمی کیه؟
کارل پوستین را بر زمین انداخت و با لحن متحیری زمزمه کرد- کنتاستیون...
اول فکر کرد باید اشتباه شنیده باشد، اما حقیقت بود... یک حقیقت آشکار و غیر قابل انکار چون او هم میدانست کنتاستیون از نژاد پریان جاوید است. اما چطور ممکن بود؟ ملینا کنتاستیون را میشناخت، آن دو از بچگی باهم بزرگ شده بود و او حتی از خصوصیترین موضوعات کنت باخبر بود.
از اینکه کنتاستیون تا چندین ماه پیش که نقش رافائل را بازی میکرد در ذهنش نقشهی انتقام داشت اما بخاطر کاملیا پشیمان شد، از تجاوزی که در بچگی به او شد و یا اتفاقی که در ۱۶ سالگی برایش افتاد و او را تبدیل به گرگینه ای مقتدر کرد. حتی آن زمان که کنت برای اولینبار با کاملیا رابطهای برقرار کرد پیش ملینا آمد.
در واقع کنتاستیون، ملینا را الگوی خود قرار داده بود با آن که او خودش یک اسطوره بود اما قبول این موضوع که او همان نوادهای باشد که شیطان آن را ساخته، بدور از انتظار بود.
کارل- ابلیس همه چیزو از همون اول میدونست، او از اول هم کریستوفر رو نفرین کرد تا با دنیز بچه ای به دنیا بیارند که از خون نرویس باشه! هدفش از اول هم درگیر کردن نوادگان نرویس با اهریمن ها بود تا همه فکر کنند خون شیطان ما هستیم و بخوان مارو نابود کنند، البته همه فکر میکنند وارثین خون شیطان باید ماها باشیم؛ پیشگویی مرلین هم همین بود... اینکه هشدار داد به وجود فرشتگان جهنم و نقشهی بزرگ ابلیس اما همه منظور پیشگویی رو اشتباه برداشت کردند؛ از طرفی هم اون با یک برنامه ریزی دقیق و در موقعیت درستی هلسی و کنتاستیون رو وارد کردند، هلسی قبلا هم بهم گفته بود که از بچگی دوتا مربی برای بزرگ کردنش داشت و بعد در زمان درستی اون رو به اسکای و افرادش دادند. ابلیس از حدود یک قرن پیش تمام زندگی مارو پیش بینی کرد و میدونستند ممکنه آسیبی به بچه ی دنیز برسه و برای همون از اول هلسی اومد تا کاملیا زنده بمونه و همچنین قبل از به دنیا اومدن کاملیا، میرانکا از سرزمین پنهانی پشت دروازه فرار کرد و طبق نقشه آنها با مایکل آشنا شد و با به دنیا اومدن بچه، کنتاستیون رو سر راه من گذاشتند تا من مسئولیتش رو بپذیرم... و حالا کنتاستیون طبق نقشه ی اونا به کاملیا وابسته شد نفرین آلاوند رو گذاشتند و اون تجاوزی که در کودکی بهش شد و یا گرگ شدنش توسط خود ابلیس؛ همه و همه طبق نقشهی شیاطین برای نابودی نگهبانان دروازه پیش رفت!
کارل بعد از گفتن حقایق مانند کسانی که دیگر آب از سر گذراند باشد به اطرافش نگاه میکرد.
هیچ نمیدانست، پس چرا ابلیس از همان اول موضوع را برای دیگر زیردستان خود برملا نکرده بود؟ به راستی که آنها قادر به درک مغز متفکر شیطان و سیستم فریبنده و خفناکش نبودند؛ همچین نقشه بزرگی از شیطانی که برای خداوند سر به سجده میگذارد ستودنی بود! حقا که ابلیس در فریب دادن همپایی در میان دیگر مخلوقات نداشت. اما جای تعجب داشت برایش که چرا چنین چیز بزرگی را به او میگوید، با سردرگمی به دریاچهای که از وسط شکافته شده بود نگریست و پرسید- اما چرا این چیزا رو به من گفتید؟
کارل دوباره نگاهی به پوستینی که بر زمین انداخته بود کرد و خم شد و آن را برداشت، به سوی دریاچه ای که حالا مواج شده بود و آب آهسته آن شکاف عظیم را پر میکرد و دوباره به حالت اول برمیگشت، رفت و پوستین را درون دریاچه انداخت. از پس آب زلال میتوانست آن پریان دریایی را که در اعماق آب حرکت میکنند را ببینند که برای گرفتن پوستین به آنجا آمدهاند.
کارل به پریان زیبای دریایی نگریست و با لبخند محوی که بر لب داشت جوابش را داد- تو قراره کسی باشی که از حقایق استفاده کنه؛ در دنیا همه چیز بر طبق قوانین لوح آفرینش قید شده و کسی نباید اطلاعات این دنیا را به دنیای دیگه ببره و یا از آن دنیا به اینجا بیاره؛ وظیفهی من به عنوان یک نگهبان دروازه اینکه هر تخلفی که درباره ورود به دنیا های دیگه صورت میگیرع رو از بین ببرم، برای همین کسی نباید از دروازه جهنمی وارد دنیای موازی، دنیای شیاطین و یا دنیای پریان جاوید(فرشتگان جهنم) بشه... اما تنها کسایی که تا الان توانستند رد بشن؛ میرانکا مادر حقیقی کاتی،و خود کاتی هست... در آینده شاید هم تو از دروازه گذر کنی!
کارل بعد از زدن این حرفهایش کمی به رقص موج های کوچک دریاچه نگریست و بعد در اعماق تاریکی جنگل گم شد. حال دوباره او مانده بود و ابهامات بسیاری که در سرش میلولید... کاش میپرسید که چرا ملینا باید از دروازه گذر کند، باید میپرسید که به در آینده به کجا میرود اما چیزی در روحش مانع میشد و این را میدانست که اگر کارل نخواهد، کسی نمیتواند سوالی از او بپرسد... بیخیال فکر کردن شد و دوباره راه جنگل را از پیش گرفت؛ اینبار هم باز حس کرد چیزی در اعماق جنگل میبیند.
ملینا- خب، فرشته جهنمی کیه؟
کارل پوستین را بر زمین انداخت و با لحن متحیری زمزمه کرد- کنتاستیون...
اول فکر کرد باید اشتباه شنیده باشد، اما حقیقت بود... یک حقیقت آشکار و غیر قابل انکار چون او هم میدانست کنتاستیون از نژاد پریان جاوید است. اما چطور ممکن بود؟ ملینا کنتاستیون را میشناخت، آن دو از بچگی باهم بزرگ شده بود و او حتی از خصوصیترین موضوعات کنت باخبر بود.
از اینکه کنتاستیون تا چندین ماه پیش که نقش رافائل را بازی میکرد در ذهنش نقشهی انتقام داشت اما بخاطر کاملیا پشیمان شد، از تجاوزی که در بچگی به او شد و یا اتفاقی که در ۱۶ سالگی برایش افتاد و او را تبدیل به گرگینه ای مقتدر کرد. حتی آن زمان که کنت برای اولینبار با کاملیا رابطهای برقرار کرد پیش ملینا آمد.
در واقع کنتاستیون، ملینا را الگوی خود قرار داده بود با آن که او خودش یک اسطوره بود اما قبول این موضوع که او همان نوادهای باشد که شیطان آن را ساخته، بدور از انتظار بود.
کارل- ابلیس همه چیزو از همون اول میدونست، او از اول هم کریستوفر رو نفرین کرد تا با دنیز بچه ای به دنیا بیارند که از خون نرویس باشه! هدفش از اول هم درگیر کردن نوادگان نرویس با اهریمن ها بود تا همه فکر کنند خون شیطان ما هستیم و بخوان مارو نابود کنند، البته همه فکر میکنند وارثین خون شیطان باید ماها باشیم؛ پیشگویی مرلین هم همین بود... اینکه هشدار داد به وجود فرشتگان جهنم و نقشهی بزرگ ابلیس اما همه منظور پیشگویی رو اشتباه برداشت کردند؛ از طرفی هم اون با یک برنامه ریزی دقیق و در موقعیت درستی هلسی و کنتاستیون رو وارد کردند، هلسی قبلا هم بهم گفته بود که از بچگی دوتا مربی برای بزرگ کردنش داشت و بعد در زمان درستی اون رو به اسکای و افرادش دادند. ابلیس از حدود یک قرن پیش تمام زندگی مارو پیش بینی کرد و میدونستند ممکنه آسیبی به بچه ی دنیز برسه و برای همون از اول هلسی اومد تا کاملیا زنده بمونه و همچنین قبل از به دنیا اومدن کاملیا، میرانکا از سرزمین پنهانی پشت دروازه فرار کرد و طبق نقشه آنها با مایکل آشنا شد و با به دنیا اومدن بچه، کنتاستیون رو سر راه من گذاشتند تا من مسئولیتش رو بپذیرم... و حالا کنتاستیون طبق نقشه ی اونا به کاملیا وابسته شد نفرین آلاوند رو گذاشتند و اون تجاوزی که در کودکی بهش شد و یا گرگ شدنش توسط خود ابلیس؛ همه و همه طبق نقشهی شیاطین برای نابودی نگهبانان دروازه پیش رفت!
کارل بعد از گفتن حقایق مانند کسانی که دیگر آب از سر گذراند باشد به اطرافش نگاه میکرد.
هیچ نمیدانست، پس چرا ابلیس از همان اول موضوع را برای دیگر زیردستان خود برملا نکرده بود؟ به راستی که آنها قادر به درک مغز متفکر شیطان و سیستم فریبنده و خفناکش نبودند؛ همچین نقشه بزرگی از شیطانی که برای خداوند سر به سجده میگذارد ستودنی بود! حقا که ابلیس در فریب دادن همپایی در میان دیگر مخلوقات نداشت. اما جای تعجب داشت برایش که چرا چنین چیز بزرگی را به او میگوید، با سردرگمی به دریاچهای که از وسط شکافته شده بود نگریست و پرسید- اما چرا این چیزا رو به من گفتید؟
کارل دوباره نگاهی به پوستینی که بر زمین انداخته بود کرد و خم شد و آن را برداشت، به سوی دریاچه ای که حالا مواج شده بود و آب آهسته آن شکاف عظیم را پر میکرد و دوباره به حالت اول برمیگشت، رفت و پوستین را درون دریاچه انداخت. از پس آب زلال میتوانست آن پریان دریایی را که در اعماق آب حرکت میکنند را ببینند که برای گرفتن پوستین به آنجا آمدهاند.
کارل به پریان زیبای دریایی نگریست و با لبخند محوی که بر لب داشت جوابش را داد- تو قراره کسی باشی که از حقایق استفاده کنه؛ در دنیا همه چیز بر طبق قوانین لوح آفرینش قید شده و کسی نباید اطلاعات این دنیا را به دنیای دیگه ببره و یا از آن دنیا به اینجا بیاره؛ وظیفهی من به عنوان یک نگهبان دروازه اینکه هر تخلفی که درباره ورود به دنیا های دیگه صورت میگیرع رو از بین ببرم، برای همین کسی نباید از دروازه جهنمی وارد دنیای موازی، دنیای شیاطین و یا دنیای پریان جاوید(فرشتگان جهنم) بشه... اما تنها کسایی که تا الان توانستند رد بشن؛ میرانکا مادر حقیقی کاتی،و خود کاتی هست... در آینده شاید هم تو از دروازه گذر کنی!
کارل بعد از زدن این حرفهایش کمی به رقص موج های کوچک دریاچه نگریست و بعد در اعماق تاریکی جنگل گم شد. حال دوباره او مانده بود و ابهامات بسیاری که در سرش میلولید... کاش میپرسید که چرا ملینا باید از دروازه گذر کند، باید میپرسید که به در آینده به کجا میرود اما چیزی در روحش مانع میشد و این را میدانست که اگر کارل نخواهد، کسی نمیتواند سوالی از او بپرسد... بیخیال فکر کردن شد و دوباره راه جنگل را از پیش گرفت؛ اینبار هم باز حس کرد چیزی در اعماق جنگل میبیند.
🌸 فرشته جهنمی✨ #پارت_171
ملینا فکر میکرد جنگل یک شخص ویا یک ذهن
زندهست، یک روح واحد دارد. حی وابستگی خاصی به جنگل داشت، با او حرف میزند وحتی دلتنگش میشد. حتی اگر تو یک طبیعت بکرتر و زیباتر از جنگل لایمون برود، اما چند روز بگذرد و به اینجا سر نزند، حس مریض بودن میکرد! انگار روح جنگل صدایش میزند، حسش میکرد ذهن آگاه طبیعت را که او را بسمت خودش میکشید، او زبان زمزمهی بادهایی که لابهلای درختان میپیچید را میفهمید. از کودکی همینطور بود، این جنگل رو بچشم یک موجود زنده میدید که حواسش به او هست، حرفها را میفهمید، صدایش میزند، به زبان خودش، به زبان طبیعت حرف میزند.
گیج شده بود گاهی هیچ چیزی را احساس نمی کرد.
باد آرامی می وزید،خورشید آسمان کم کم غروب میکرد و تاریکی همه جا را فرا می گرفت.
صدای ریز خنده های پریان به گوش می رسید.
ملینا لب پایینش را گاز کوچکی گرفت؛مهمان های کوچک و خجالتی درحال دیدن آن بود.
انها میدانستند او شاهدخت جوان و جسور جنگل لایمون بود اما همیشه مادرش ملکه میگفت آنها بسیار خجالتی هستند اما ملینا همیشه دوست داشت آن هارا تنها ببیند نه با مادرش ...!
دوباره صدای خنده ارامی بلند شد .
ماه به وسط آسمان رسیده بود و ابرهای تیره در آسمان سورمه ای رنگ به میان آمده بودند.
کرم های شب تاب کوچک خمیازه کشان از میان گلها و درختان از خواب برخاستند.
یکی پس از دیگری همچون فانوس های کوچک و زیبا در آسمان به پرواز در آمدند.
بوی و عطر گل های وحشی و صدای چوب خیس درختان همراه با سبزه های درختان با باد همسپار شدند و مهمان سینه های او شدند.
موهای پیچیده اش را ازمیان سرش باز کرد و در هوا چرخاند. باد دستش را لابه لای گیسوان سپید و طلایی او کشید.
او چم راه آمدن دلهای پریان را خوب میدانست .
لب هایش از هم گشوده شد
ملینا فکر میکرد جنگل یک شخص ویا یک ذهن
زندهست، یک روح واحد دارد. حی وابستگی خاصی به جنگل داشت، با او حرف میزند وحتی دلتنگش میشد. حتی اگر تو یک طبیعت بکرتر و زیباتر از جنگل لایمون برود، اما چند روز بگذرد و به اینجا سر نزند، حس مریض بودن میکرد! انگار روح جنگل صدایش میزند، حسش میکرد ذهن آگاه طبیعت را که او را بسمت خودش میکشید، او زبان زمزمهی بادهایی که لابهلای درختان میپیچید را میفهمید. از کودکی همینطور بود، این جنگل رو بچشم یک موجود زنده میدید که حواسش به او هست، حرفها را میفهمید، صدایش میزند، به زبان خودش، به زبان طبیعت حرف میزند.
گیج شده بود گاهی هیچ چیزی را احساس نمی کرد.
باد آرامی می وزید،خورشید آسمان کم کم غروب میکرد و تاریکی همه جا را فرا می گرفت.
صدای ریز خنده های پریان به گوش می رسید.
ملینا لب پایینش را گاز کوچکی گرفت؛مهمان های کوچک و خجالتی درحال دیدن آن بود.
انها میدانستند او شاهدخت جوان و جسور جنگل لایمون بود اما همیشه مادرش ملکه میگفت آنها بسیار خجالتی هستند اما ملینا همیشه دوست داشت آن هارا تنها ببیند نه با مادرش ...!
دوباره صدای خنده ارامی بلند شد .
ماه به وسط آسمان رسیده بود و ابرهای تیره در آسمان سورمه ای رنگ به میان آمده بودند.
کرم های شب تاب کوچک خمیازه کشان از میان گلها و درختان از خواب برخاستند.
یکی پس از دیگری همچون فانوس های کوچک و زیبا در آسمان به پرواز در آمدند.
بوی و عطر گل های وحشی و صدای چوب خیس درختان همراه با سبزه های درختان با باد همسپار شدند و مهمان سینه های او شدند.
موهای پیچیده اش را ازمیان سرش باز کرد و در هوا چرخاند. باد دستش را لابه لای گیسوان سپید و طلایی او کشید.
او چم راه آمدن دلهای پریان را خوب میدانست .
لب هایش از هم گشوده شد