(رمان)A collection of dark novels
9 subscribers
1.02K photos
113 videos
16 files
69 links
کانـــــــالے سرشـــــار از:
رُمان جَنجـــــالے....
(A collection of dark novels)
فصل اول....👰Ruthless💍bride😈
Wildbeautiful🐺....فصل دوم
فصل سوم....🔥Proud hunter🕸
فصل چهارم...🌸Hell Angel
Download Telegram
بچه ها پارت۱۶۸ رو از روی این مکان نوشتم و توصیفش کردم

باید بگم این پارت حس واقعی خودمه، تمام صداها و حس هایی که شنیدم رو‌ نوشتم و شاید براتون عجیب باشه پارت۱۶۸

این عکسها قدیمی از یه مکانی به اسم کردینه هستش که من بهش میگم لایمون کوچکم😁💚

#پرسفون
🌸 فرشته جهنمی #پارت_168
کنت‌استیون- اون چیزی که منو عوض کرد اهدافم بود.
لیماس با گوشه‌ی چشمانش اشاره‌ی ما محسوسی به کاملیا کرد و گفت: منظورت این هدفه؟
کنت‌استیون- نه... منظورم مرگ تاریکی بود!
لبخند ها و نگاه های آن دو گویای خیلی چیزا بود؛ انگار خیلی از حقایق در دنیا پشت پرده‌ای پنهان شده بود که فقط و فقط کنت‌استیون مفهوم آن را می‌فهمید.

┅═✹═┅

تاریکی، حقیقی‌ترین واژه!
راهی به نام روشنایی، گاهی آن‌قدر کورت می‌کند که چیزی جز سیاهی نبینید!
برای او قبول خیلی چیزها گنگ و تا حدودی بی‌معنا بود، تنها در دنیا افرادی مانند او بود که مفهوم دقیقی از آزادی را درک می‌کردند.
آزادی انسان‌ها نامحدود واقعه شده و هیچ دین و مذهبی نمی‌تواند آزادی روح را سلب کند. حقیقت دنیا و حقیقت مطلق، بین تمام ادیان به صورت برابریست و هر کس در این جهان برداشت خودش را از دین دارد. اما از نظر او هیچ مکتبی بر مکتب دیگر برتری نداشت.
پرواضح بود که بخش عظیمی از حقایق از دیدگان او پنهان شده بود.
نگاهش را اعماق جنگل گرفت، فوق‌العاده‌ترین اوقات در جنگل لایمون، زمان تقاطع شب و روز بود. یعنی مغرب و سپیده دم
آنقدر اسرار آمیز که قابل وصف نیست! درست همان زمانی که شغال‌ها از دَخمه‌هایشان پا به محوطه جنگلی می‌گذاشتند و همه جا پخش می‌شوند...
شاید عجیب باشد اما او جنب و جوش پنهانی را در اطراف خود حس می‌کرد و شاید هم چشمانی که منتظر او بودند. یک چیزهایی که قلب و روح حسش می‌کرد، ولی مغز نمی پذیرفت.
درحالی که نگاهش بر اعماق نیمه تاریک جنگل قفل شده بود، به اطرافش دقت کرد.
تنهایی، سکون، سردی نسیم مرموز پاییزی از لابه لای درختان، انعکاس صدای پرنده‌ها، آن‌هم نه پرندگان عادی، پرنده هایی که آواز عجیبی دارند. بوی خاک، چمن، بوی چوب، بوی سرما، بوی یه عطر غریبه که نمیدانست منشاء آن را از کجا باید پیدا کند. صدای قدم زدن کسانی که نمی‌توانست ببیند!
چمن‌ها شبنم زده بودند، صدای آواز سینه سرخ در اعماق طرفش منعکس می‌شد. آواز این پرنده آنقدر موزون و آنقدر انعکاس زیبایی داشت که او به خودت می‌گفت شاید وسط بهشتی باشد!
کمی جلوتر رفت؛ اینجا در جنگل لایمون موجودات شگفت‌انگیزی زندگی می‌کند که گاهی عقل ها نمی‌توانست وجود چنین مخلوقاتی را بپذیرد.
چشمان آبی رنگ و زیبایش را به این سو و آن سو گرداند؛ مانند هر شب بر سر قرارش با کارل می‌رفت.
کمی دورتر، علف‌های هرز آنقدر بلند روییده‌اند که تا روی ران پایش می‌رسید. ناگهان حس کرد چیزی از میانشان می‌دود و فرار می‌کند. علفزارها تکون خورد و توجه او را به آن سمت تاریک از علفزار جلب کرد، صدای قدم‌های تندشان را می‌شنید، ولی قدشان کوتاه تر از آن بود که بتواند آن‌ها را ببیند. گرچه صدای قدم‌هایشان به وضوح صدای حیوانات دو پا بود نه چهارپا، ولی باز هم با خودش می‌گفت شاید شغال‌ها باشد. غافل از اینکه شغال‌ها از آدم‌ها فرار نمی‌کنند، ‌فقط کوتوله های جنگل لایمون میتوانند آنقدر خجالتی و ترسیده باشند.
لبخندی زد من نگاهش را از آن موجودات دوست‌داشتنی دزدید. دیدارهای او و کارل از زمانی که کنت‌استیون و کاملیا به فرانسه رفته‌اند شروع شد. البته که در این قرار شبانه هیچگونه حرفی باهم نمی‌زدند و فقط در مقابل دریاچه، به انعکاس نقره‌ی فام ماه به درون سطح زلالی دریاچه می‌نگریستند اما امشب می‌خواست درباره آن حرفی که قبلاً کارل به او درباره سلطنت زد سوالی بپرسد.
درحالی که نگاهش به برگ های خشکیده‌ی زمین بود دوباره حرف او را به یاد آورد.
«کارل- ملینا... حتی اگه روزی از همه ی ما ها دور بودی... همیشه یادت باشه سلطنت و پیروزی تو از جایی شروع میشه که خودتو باور داشته باشی، از اینکه مشکلات رو سرت آوار شد نترس، لبخند بزن چون هر مشکلی تورو قوی تر از هر زمان میکنه!»

سلطنت، این چه ربطی به ملینا داشت؟ چرا کارل مدام به او احترام می‌گذاشت و حتی گاهی به دیدار او می‌آمد؟ نمی‌توانست بفهمند پشت این قرارهای شبانه چه هدفی وجود دارد با این حال... زمانی به خودش آمد که مقابل دریاچه ایستاده بود.
کارل را کمی دورتر دید، او هم مثل شب قبل به دریاچه نگاه می‌کرد. با آن‌که در سیمایش اثری از کهنسالی دیده می‌شد اما هنوز هم ابهت و جذابیت ستودنی داشت، مخصوصا رایحه‌ی شاهپسند که هنوز هم در اطرافش حس می‌کرد. قدم برداشت و درست مثل او در کنارش ایستاد و به منظره مقابلش خیره ماند.
قبل از اینکه دهان باز کند و حرفی بزند، کارل با صدای ملایمی به سبکی وزش نسیم و مخملین گفت- خیلی چیزها در حال تغییره! یه روزی می‌رسه که اطرافیانت تورو مأیوس می‌کنند؛ اما تو کسی هستی که باید انتخاب کنی!
کارل نگاهش را از اطراف گرفت و به سوی ملینا چرخید تا بهتر او را ببیند، نور ماه بر چهره‌اش می‌تابید و چشمان آبی رنگ جذابش در آن اوایلی که تازه شب در آسمان امپراطوری را شروع می‌کرد، محسور کننده بود!
🌸 فرشته جهنمی #پارت_169
برق چشمانش در کادری از جدیت، آن نجوای مخملین و گوش‌نواز؛ به راستی کارل مانند یک گنجینه‌ی عظیم بود که تایکال حس می‌کرد همچین شخصیتی از افسانه‌های خدایان برخواسته باشد.
کارل- ما یِگارِل نرویس، هو بسُکامِس آکادِمتور مرلین آلابِس...
او کاملا شوکه شده بود، نگاهش را نمی‌توانست از نگاه کارل بدزدد... هر کلمه‌ای که از زبان این مرد افسانه‌ای جاری می‌شد؛ به درون قلب و روح او نفوذ می‌کرد.
یک زبان عجیب! این زبان در حد گنجایش فهم او نبود؛ چرا کارل از او بخواهد که به اینجا بیاید و با او به تماشای منظره‌ی شبانگاهی بپردازد؟ چرا این کلمات عجیب را برای او نقل میکرد؟! کمی کمی مکث کرد؛ نفس عمیقی کشید و اینبار دستش را به سوی دریا برد و دوباره زمزمه کرد.
کارل- هِیس تارِیس تانسی
(این یکی همون جمله ای بود که پری های دریایی وقتی میکا رو گرفتن گفتند😐 اون موقع یادم رفت معنیشو بگم #پرسفون )
سطح زلالی دریاچه مانند دو دیواره‌ی بزرگ به اطرافش برخاست! دو دیوار بزرگ به دو جهت مخالفت... مثل این بود که دریاچه از وسط به دو قسمت تقسیم شده باشد و راهی خشک برای ورود به جایی مرموزی را برای آن‌ها باز کنند. یک پدیده‌ی شگفت‌انگیز و غیرقابل باور!
کارل که تمام مدت حرکات او را زیر نظر داشت به او لبخند زد، اگرچه تایکال هیچ عکس‌العملی نشان نداد، نه دهانش باز ماند و نه چشم‌هایش از تعجب گرد شد اما از درون وجودش سرمایی کرخت کننده او را قالب تهی کرده بود.
او اینبار به زبانی که برای ملینا هم قابل درک باشد آن کلماتی که گفت را ترجمه کرد- من نواده نرویس، هم خون جدم مرلین هستم.
دوباره به سمت دریاچه برگشت، نگاهش را بین دو دیواره‌ای که از آب دریاچه ساخته شده بود گرداند و با صدای بلندتری گفت- دروازه نمایان شود!
قلب با شنیدن حرف های او فرو ریخت! کدام دروازه؟ مگر جز دروازه جهنمی که در زیر زمین عمارت کارل نهفته بود، دروازه‌ی دیگری هم وجود داشت؟ پس چرا کارل این راز بزرگ را برای شخصی چون او افشا می‌کرد؟ قطرات آب های دریاچه که یک دیواری به بزرگی درختان سربه فلک کشیده آنجا ساخته بودند، با وزش تند باد بر سر و صورت او می‌چکید و حالا انتهای گیسوان سپیدش نمدار و خیس شده بود و جای تعجب داشت که حتی یک قطره از آن بر روی کارل نریخته است!
کارل- یک پیشگویی وجود داشت...
دوباره به سوی ملینا برگشت و اینبار در دستش یک پوستین از الیافی عجیب که بر رویش نوشته‌های عجیبی وجود داشت، گرفته بود، حس می‌کرد جنس آن کاغذ با اوراق‌های این دنیا تفاوت بسزایی دارد و از روی پوشش و کهنه بودنش می‌توانست حدس بزند این یک میراث از دوران قدیم باشد. اما هرچه که بود؛ بوی خاک و بوی شکوفه‌های مگنولیا را می‌داد.
کارل- روز موعود فرا می‌رسد و وارث خون شیاطین یک بار برای همیشه متولد می‌شود... او منتخب شده شیطان است! اهریمنی در جسم یک فرشته در میان زمینی ها پدید می‌آید...
پوستین را باز کرد و درحالی که نگاه عمیقش بر روی نوشته ها بود گفت- من فکر می‌کردم این قسمت از پیش‌گویی درباره من باشه اما اشتباه کردم، پیشگویی درباره موجودی به اسم فرشته‌ جهنمی بود!
ملینا- چـ... چی؟
کارل- در ادامه پیشگویی می‌گفت، او است نواده‌ی شیطان روزی که دروازه جهنمی برای همیشه باز می‌شود، مأموریت تو تمام خواهد شد... و فکر میکردم اینجا درباره کریستوفر باشه اما نبود.
حقیقت و راز دروازه جهنمی پیچیده‌تر شده بود؛ درحالی که تمام جنگل و حتی تمامی شیاطین فکر میکردند که نوادگان ابلیس همان نوادگان نرویس باشند، کارل تازه متوجه شده بود که تمام آن‌ها در غفلت به سر می‌برند. این همان عدم و پوچی بود که الفاهای جنگلی درباره‌اش به همه هشدار می‌دادند.
کارل درحالی که صدایش در اثر خشم می‌لرزید دوباره توضیحاتش را شروع کرد- (تو برای سرورا ابلیس خدمت می‌کنی، نواده‌ی ابلیس به دنیا می‌آید و او است که انتقام خونین را زنده می‌کند)، اینجا هم به وجود فرشتگان جهنم اشاره شده و در ادامه، (کودکانی از نسل اصیل زادگان ابلیس به دنیا می‌آید، کودکانی که نشانه‌ای از ماه و خورشید در بدن دارند) تنها اینجا به کریس و دنیز اشاره شده.. و در آخر راز آخرین جمله‌ی پیشگویی که گفته میشد
(او از نسل شیطان و آدم است، راهی برای باز شدن دروازه جهنمی و روز رستاخیز)...
هیچ کدام از حرف های کارل را نفهمید، مگر نمی‌گفتند که نوادگان ابلیس باید کارل، کریستوفر و دنیز باشند؟ یعنی آنقدر این راز محفوظ مانده بود که حتی شیاطین هم نمی‌دانستند؟ پس چرا سایرن ها کلید را به دست کاملیا داده‌اند؟ یک جای سیستم آفرینش این دنیا به طور ملموسی سر ناسازگاری می‌زد. دوباره نگاهش را بین دیواره‌های بزرگ و کارل چرخاند و گفت: پـ... پس نواده‌ی شیطان کیه؟
کارل- نسل شیطان و آدم... فرشته‌ جهنمی.
ملینا- خب، فرشته جهنمی کیه؟
کارل پوستین را بر زمین انداخت و با لحن متحیری زمزمه کرد- کنت‌استیون...
‌ ‌ ‌‌‌ ‌
یعنی چی چرا همه چیز این قدر پیچیده شد آخرش یعنی کاتی کلیده الان دروازه چیه؟
‌ ‌ ‌‌‌ ‌
عاشقتم نویسنده خلاق و با استعدادم❤️
پارت ها فوق العاده‌ان😍
بی صبرانه منتظر وقتی‌ام که رمانت رو تو سایت ببینم💋🥰

اگه گفتی زدی من کی‌ام؟😁
‌ ‌ ‌‌‌ ‌
نه تیسام نه لوری نه مایا نه ماری❤️
اسممو خودت برام انتخاب کردی☺️
‌ ‌ ‌‌‌ ‌
بله🍀💚

لاو یو❤️😘
‌ ‌ ‌‌‌ ‌
دارکویل عزیزم تو بهترینی❤️
انقدر خلاقی که رمانتون ترکونده و همه منتظر پارت بعدی و پر هیجان شمان❤️💋
Miss you babe❤️
‌ ‌ ‌‌‌ ‌
وااای پارتا خیلی باحال بود البته پیچیده

منم الان خیلی به دنیای تاریکی علاقه مند شدم
تارا یه سوال
به نظرت دنیای تاریکی میتونه تو دنیای واقعی هم وجود داشته باشه
اینو از اونجایی میگم ک هنوز خیلی چیزا کشف نشده باقی موندن
(رمان)A collection of dark novels
‌ ‌ ‌‌‌ ‌ وااای پارتا خیلی باحال بود البته پیچیده منم الان خیلی به دنیای تاریکی علاقه مند شدم تارا یه سوال به نظرت دنیای تاریکی میتونه تو دنیای واقعی هم وجود داشته باشه اینو از اونجایی میگم ک هنوز خیلی چیزا…
اره از نظر من تاریکی یک جهان گسترده و بزرگه و خب کشف اکتشافات درون دنیا خیلی متفاوته.
اما خب قوانین بر ذکر این دنیا وجود داره که تو چهارچوب مقررات گذاشته شده و میگن نباید خلاف این قانون پیش بریم،
الان همه فکر میکنند روشنایی موضوع اصلیه اما تاریکی روح بالاتری داره.
اونقدر پیچیده و گسترده که برای فهمیدنش باید تاوان سنگینی داد.
برای همینه خدا جنیان و نسناس رو تو دوران قدیم پنهان کرد و به عالم هورقلیا بردن🤷‍♀ جادو و تاریکی هم برکنار شد تا انسان ها از حقایق نوح آفرینش جهان باخبر نشن.

#پرسفون #تارا
‌ ‌ ‌‌‌ ‌
https://t.me/c/1222331476/39657

اینجوری که تو حرف میزنی انگار خیلی دربارش می‌دونی میشه بیشتر توضیح بدی
(رمان)A collection of dark novels
‌ ‌ ‌‌‌ ‌ https://t.me/c/1222331476/39657 اینجوری که تو حرف میزنی انگار خیلی دربارش می‌دونی میشه بیشتر توضیح بدی
توضیح از چی بدم؟ تاریکی؟
خب تاریکی یه بخش بزرگ از دنیای ما و چه دنیای هورقلیا یا همون اقلیم هشتم هستش (درباره این باید خیلی توضیح داد و طولانیه)
نسناس یه قومی بودند که قبل از انسان ها ساخته شدند،
اونا دارای یک دست یک چشم و یک پا هستند و دهان شبیه به منقار داشتند .
دو دو جناح و نژاد جن و نسناس همیشه جنگ و خونریزی بود تا اینکه خدا خواست ناپدید بشن.
البته جن هنوزم هست.
تموم موجودات تاریکی واقعی هستند و در دنیای ما وجود دارند .
Forwarded from ᎪᏉᎪ Yavari
ولی این دنیا با این همه عظمتش با همه موجوداتش دربرابر جهان پس از مرگ در حد یه قوطی کبریته