(رمان)A collection of dark novels
9 subscribers
1.02K photos
113 videos
16 files
69 links
کانـــــــالے سرشـــــار از:
رُمان جَنجـــــالے....
(A collection of dark novels)
فصل اول....👰Ruthless💍bride😈
Wildbeautiful🐺....فصل دوم
فصل سوم....🔥Proud hunter🕸
فصل چهارم...🌸Hell Angel
Download Telegram
‌ ‌ ‌‌‌ ‌
مرموز ترین شخصیت:کاتی و کارل

مهربون ترین شخصیت:کارل

فداکار ترین شخصیت:کارل

لجباز ترین شخصیت:لیا

صبور ترین شخصیت:کارل و کاتی و کریس و دنیز

بی رحم ترین شخصیت:کاتی

خوش قیافه ترین شخصیت:کارل

بدترین شخصیت:کاتی

احمق ترین شخصیت:کاتی

سرسخت ترین شخصیت دختر:ملینا

سرسخت ترین شخصیت پسر:کریس
‌ ‌ ‌‌‌ ‌
پارت اخر که راجب ملینا بود خیلی قشنگ بود وقتی تصورشو میکنم واقعا عالی بود😻

میش حالا ک معلوم شده کاتی و راف یکین از اسم کاتی استفاده کنین به جای راف 😁
بچها دیگه به عرض و خدمتتون میرسونم من دیگه هر پارتی که گذاشتم # نمیزارم...
این دفعه بخاطر اون بود که یکی فکر کرده بود من نمینویسم...
از این به بعد هروقت خواستم پارت بزارم هشتگ خبری نیست چون منو و تارا نداریم 😁
#مایا
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#فکت
#تایکال #ملینا


اون بر عکس ضاهر مغرور و خشنی که داره، روحیات دخترانه و لطیفی داره.
دلیل اینکه اون همیشه خودشو محکم میگیره اینکه همه از جمله (کنت استیون، کارل، کریس، کاملیا و... ) انتظار دارند همیشه قوی و استوار بنظر برسه!
هیچ کس درباره اینکه تایکال صدای زیبایی داره و می دونه بخونه نمی دونه.

«تو کلیپ بالایی، این آهنگی که از این خواننده دوست داشتنی هست رو برای صدای تایکال در نظر گرفتم»

#فصل_پنجم
#سلطنت_خونین
🌸 فرشته جهنمی #پارت_144
مهم این تایکال جنگجو... این دختر جسوری بود که برای ساختن آینده میشود اش می‌سازد.
قلبش دگر مهم نبود!
صدای قدم های فردی او را به خودش آورد. می‌دانست که در این وقت، حتما کنت استیون است که اینجا می‌آید پس زمانی که به سویش چرخید، بدون هیچ حرفی شروع کردند به انجام تمرینات.
فضای بزرگ محل تمریناتشان را صدای شکافته شدن هوا توسط قبضه ی سنگینه کنت، پر کرده بود. در تمرین آن شب، اولین باری بود که او ملینا را حیران و بی حواس می‌دید، حتی کنت استیون با قبضه قسمتی از بازویش را زخمی کرد اما ملینا آنقدر درگیر افکارش بود که توجهی به زخم نداد. در آخر صدای کنت در آمد و با اخم پرسید: تو چته تایکال؟
ملینا حالت دفاعی اش را رها کرد و با چشمانی پر از تردید به کنت استیون خیره شد، آن چشمان آبی رنگ و جسوری که همیشه با جدیت به دیگران می‌نگریست، امروز پر از تردید بود... انگار که چیزی را می‌خواهد به زبان بیاورد اما نمی‌تواند؛ این شرم و خجالتی که در چهره اش مشهود بود، کمی برای کنت استیون تازگی داشت. دختر بی پروایی مثل او چطور ممکن است از چیزی خجالت بکشد؟ آن دو همیشه در تنهایی خودشان را با اسم های واقعیشان صدا می‌زدند. ملینا هم نگاهش را با خجالت دزدید و گفت: راف... باید چیزی بهت بگم.
دستپاچه بنظر می‌رسید و این را می‌شد از صورت سرخ و نگاه خجالت زده اش فهمید.
کنت استیون قبضه را بر روی زمین نهاد و کمی پیش رفت؛ هر قدم که نزدیکتر می‌شد ملینا هم بیشتر تردید و دلهره پیدا می‌کرد و حتی صدای تپش قلبش هم از حالت نرمال بیرون آمده بود. دستش را پیش اورد و با صمیمیت شانه ی برهنه ی اورا لمس کرد؛ ملینا اغلب اوقات برای تمرین لباسی با آستین های حلقه ای می‌پوشید تا در بین مبارزه آزارش ندهد، آنچه آن لحظه اتفاق افتاد، کاملا باعث تعجب کنت استیون شد زیرا که ملینا بلافاصله با لمس شدن بازو اش توسط او خودش را پس کشید.
کنت استیون: هی تو چته؟
یک قدم عقب رفت و در حالی که دستانش را به دو طرف سرش بالا گرفته بود با صمیمیت لب زد: تایکال منو ببین... منم! چرا یهو ترسیدی؟
مثل آنکه باید کمی به او زمان بدهد تا بر لرز دستانش فائق آید چون حتی از همان فاصله هم متوجهش می‌شد. ملینا بعد از کلی فکر کردند، با دستش موهای پریشانش را پشت گوش انداخت و گفت: خب، یادته درباره موضوعی بهم گفته بودی؟ درباره اون طلسمی که احتمال می‌دادین روی تو و میکا گذاشته باشن؟
منظورش را گرفت، ماه پیش کریستوفر متوجه شده بود، عشق و علاقه ای که بین کنت استیون و کاملیا در حال نقش بستن است کمی بی منطق و سریع اتفاق افتاده است؛ کنت استیون یک بی جنسگرا بود و طبیعتاً نباید به کسی کشش جنسی داشته باشد؛ اما به طور مرموزی، او حتی با استشمام بوی بدن کاملیا حریص می‌شد. حتی گاهی این احساست جلوی منطقی فکر کردنش را می‌گرفت. این شک زمانی که کاملیا با وجود خون‌آشام بودنش توانست حامله شود، بیشتر شد. یک خونآشام نمی تواند بچه دار شود مگر اینکه نطفه ای که دارد، پیچیده شده از یک طلسم باستانی یا یک قدرت ماوراءالطبیعه باشد. کریستوفر معتقد بود که این اتفاقات، نقشه و یا یک دستور مخفی از فرد دیگریست.
کنت استیون آن لحظه از ملینا رخ برگرداند چون می‌دانست چه چیزی قرار است مطرح شود.
ملینا: ازدواج ماهم برای همین بود، تا بفهمم مشکل من چیه... یا بفهمیم تو واقعا طلسم شدی یا می‌تونی به زنان دیگه نزدیک بشی.
حس می‌کرد همین حالا هم انزجار وجودش را فراگرفته است. دیگر نگاهی به ملینا نینداخت و به سطح چمن پوش شده ی زمین خیره شد. حتی حالا هم او با موج های عظیمی از تردید درونش مبارزه می‌کرد، انتقام... عشق... نفرین! این چیزها گیجش کرده بود و از طرفی هم می‌دانست ملینا برای گفتن حرفش خجالت می‌کشد؛ پس بهتر بود از او روی برگرداند.
ملینا: اگه... اگه با من امتحان کنی و... اگه حسی بهت دست داد... یعنی اینکه تو سالمی و نفرینی در کار نیست!
کمی مکث کرد، اینبار که حرف میزد صدایش کمی می‌لرزید:
ملینا: منـ... منم اگه، تونستم بهت حسی پیدا کنم پس یعنی، من همجنسگرا نیستم!
این پیشنهاد را قبلاً میگان و کارل داده بودند؛ اوایل قرار شد کنت استیون به دختر دیگری جز کاملیا نزدیک شود تا بفهمند نفرین آلاوِند«Alavend»* تا چه حدی پیشرفت کرده، اما حالا که ملینا هم مشکلی مشابهی به او داشت، پس بهترین گزینه، این دختر بود.
 __________________
توضیحات: نفرین آلاوِند

نفرین آلاوِند نوعی طلسم قوی ایست که روح شخصی را بر دیگری پیوند میزنند، عشق و احساسی بین آن دو فرد اتفاق میوفتد. اما بیشترین آسیب را فردی که نفرین آلاوِند روی او گذاشته شده می بیند چون نمی تواند نزدیک اشخاص دیگری شود(برای داشتن هرگونه رابطه ای چه عاطفی و چه جنسی) و اگر خلاف او عمل کند، عذاب میکشد. نفرین تمام عقل و منطق او را میگیرد و حتی ممکن است فرد از شدت علاقه ای که در اصل وجود خارجی ندارد، از بین برود
🌸 فرشته جهنمی #پارت_145
(دوستان  هیچ نفرینی به این اسم تو دنیای واقعی وجود نداره، و این یکی زاده ی تخیلی نویسنده است😊)
______
  وقتی به این فکر میکرد که علاقه و عشقش به کاملیا ممکن است تأثیرات نفرین باشد از همه چی متنفر می‌شد. تنها راه اثبات این وضعیت بحرانی همین پیشنهاد بود. اما چرا شیطان او را طلسم کرده اند؟ این چیزی بود که خودش هم نمی‌دانست، شاید هم بخاطر این است که آن ها فهمیده بودند او قصد کشتن خاندان ویلیامز ها را دارد.
زمانی که نگاه کردن به اطراف را کافی دانست، سرش را برگرداند و به چهره ی خجالت زده ی ملینا نگریست، آن ها از کودکی باهم بزرگ شدند؛ ملینا از او بزرگتر بود... چگونه باید تصور کند که با او بر یک تخت برود در حالی که گل صورتی اش از او حامله ست؟ در هر صورت دیر یا زود همچین انتظاری از او داشتند، کریستوفر هم اوایل با این پیشنهاد مخالفت کرد اما مسئله یک نفرین خطرناکبود!
با کلافگی و درد چشمانش را بست و چند نفس عمیق و پی در پی کشید. لحنش سرد شد با بی تفاوتی به ملینا گفت: آماده شو و بیا اتاقم.
چرخ خورد و درحالی که راه اتاقش را از پیش می‌گرفت با طعنه به ملینا گفت:
کنت استیون: لطفا تمیز باش...
حرفش سنگین و دو پهلو بود، چراکه او می‌دانست ملینا فرد شلخته ایست و چندان به نظامت شخصی اهمییت نمی‌دهد. اگرچه بخاطر زال بودنش موهای قسمتی از بندش هم سفید و یا بی رنگ باشد، با این حال این چیزها برای او درمورد نظامت شخصی و حمام رفتن هر صبح خیلی اهمیت داشت.
انتظار داشت ملینا مثل همیشه او را به باد ناسزا بگیرد و یک مشت محکم به صورتش بکوباند اما هیچ اتفاقی رخ نداد، از همان رو متعجب شد و دوباره به عقب برگشت.
باور نمیشد! او بغض کرده بود و با حالت شرمگین و خجالت زده ای سرش را پایین گرفته، آن هم ملینا! پناه بر خدا! کنت استیون انتظار این یکی را نداشت. چه بر سره آن دخترک مغروری که تحت هر شرایطی پوزخند می‌زد و هیچ بویی از خجالت نبرده بود آمده؟ همان چند قدمی که دور شده بود را دوباره برگشت، صورت گندمگون و چشمان آبی رنگ ملینا، این تردید و بغضش، ناخواسته باعث شد پاهای او هم سست شود؛ تمام کودکی کنت استیون و شیطنت هایش برمی‌گشت به ملینا... ملینا از همان کودکی جسور و کله خراب بود. حالا اینطور شکننده و ناراحت، باور نکردنی ست!
کنت استیون: هی تایکال، ببخشید من منظوری...
ملینا بلافاصله حرفش را برید و با صدایی لرزان گفت: ساعت۸ میام اتاقت.
بعد از گفتن این حرف بدون هیچ حرف دیگری، از آنجا گریخت. امروز اولین باری شد که ملینا را بغض کرده می‌دید... لعنت بر او! کاش آن مزخرفات را نمی‌گفت، هرچه نباشد او هم یک دختر است و احساسات پاکی دارد.

کاملیا: نمی‌خورم...
کنت استیون کمی جلوتر رفت و نگاهی به شکم بر آمده ی کاملیا انداخت؛ به گفته ی اهالی لایمون، کودکی که از دو نژاد مختلف متولد شود؛ ویژگی های هردو نژاد را به ارث می‌برند. جنین گرگینه ها فقط دو ماه در رحم مادرشان هستند و بعد از دوماه سالم و سلامت به دنیا می‌آیند. اما این موضوع برای خوناشام ها فرق داشت چون در حالت عادی هم آن‌ها قابلیت باروری را نداشتند. جنین کاملیا هم کمی دیر تر گرگینه ها رشد میکرد.
کاملیا: اینقدر بهم نگاه نکن!
تازه به خودش آمد و دید مدت زیادیست که به شکم او خیره شده.
کاملیا هنوز نتوانسته بود که کنت استیون را به عنوان رافائل بپذیرد. از هم رو سرش را با خجالت به زیر انداخت و گفت: هنوز بهش عادت نکردم.
کنت استیون برای اینکه حال و هوای خودش را عوض کند و کمی سر به سر او بگذارد، در حالی که پیش‌تر می آمد با لحن اغواگرانه ای گفت: گل صورتی من! دیگه باید بهش عادت کنی، نمی‌دونم باید چقدر صبر کنم تا...
اینجای حرفش را برید و دستش را مستقیم بر سمت چپ سینه ی او قفل کرد، همان لمس باعث شد قطره ی داغی از قلب کاملیا سرازیر شود.
کنت استیون: تا اینکه دوباره حست کنم میکا... اینکه باید نقش بازی می‌کردم تا تو فکر کنی راف یه نفر دیگست برای منم سخت بود، البته خوشحال میشم رازمو به فک و فامیلت نگی!
حرفش او را به خنده انداخت و لبان زیبایش کمی چین‌خورد. کنت استیون بوسه ای بر گریبانش زد و جسم او را در آغوش گرفت، عطر خوش و مردانه ی کنت استیون و آغوشش داغش... مخصوصا که حالا تلفیق رایحه ی جنگلی و بوی آشناییش را حس می‌کرد. بیشتر از قبل خوشنود بود. شاید هم غم به سر آمده باشد... حالا که کنت استیون و رافائل را باهم داشت، حالا که فرزندش سالم بود دیگر چه از دنیا بخواهد؟! در رویای های خودش یک خانه ی زیبا را تصور می‌کرد که او با فرزندش و کنت استیون در آن زندگی میکنند. به دور از تمام شیاطین؛ اما افسوس که دست سرنوشت بدترین خواب ها را برایش دیده بود
🌸فرشته جهنمی #پارت_146
کنت استیون سرش را پایین آورد و باز هم خیره به شکم او شد، تپش قلب کاملیا تند شده بود، مشت های رافائل را می‌دید که روی ملافه فشرده شدند، متوجه بود که هربار چشمش به اندام زیبای کاملیا برخورد می‌کند اختیار از کف می‌دهد، چه بسا او بارها و بارها زمانی که تبدیل به گرگ می‌شد به کاملیا گفته بود که بویش تحریک آمیز است. اینبار بدون پرسیدن سوالی، دامن حریر مانند او را تا زیر سینه بالا زد و بوسه بر روی شکمش زد. لبش داغ بود و فشار نرمی داشت. تمام شکم و پهلوی او را می‌بوسید، جوری مالکانه او را در بر گرفته بود که انگار او صاحب تمام بدنش است، هرازگاهی حریص می‌شد و لبش را بر پوست شکم او فشار می‌داد، هرچه بوسه هایش بیشتر به سمت زیر شکمش می‌رفت، بی تابی او هم بیشتر می‌شد.
رافائل لحظه ای مکث کرد و گفت: خوبی؟
کاملیا در حالی که نفسش را کنترل میکرد با لرز لب زد: خوبم...
انگار او منتظر همان اجازه از کاملیا بود که بلافاصله تن داغش را بر تن او خواباند اما حواسش بود که شکم برآمده ی کاملیا را آزار ندهد. اینبار چشمانش را بست و به طور حریصانه ای تن او را بو کشید؛ گونه‌هایش سرخ شد و انگار بیش از حد خودش را نگه‌داشته بود، اما حالا خودش را برای داشتن کاملیا رها کرده بود.
صدای نفس ها و داغی اش که بر زیر شکمش می‌وزید، صدای بوسه و صدای آتش شومینه، بی‌قرار شد و بدون آنکه بفهمد، دستش را در موهای مواج او فرو برد و سرش را به بدن خود می‌فشرد.
هرچه سر او پایین و پایین تر می‌رفت جدال درونش تازه آغاز می‌شد. کنت استیون دیوانه شده؟ چرا سعی میکرد با بوسیدن عضو او، لبان ابری و زیبای خودش را کثیف کند؟ با خجالت خواست خودش را عقب بکشد اما کنت استیون اعتنایی نکرد و با صدای خماری گفت: میکا...
نگاهش جدی بود و آن طوری که او را گرفت، نمی توانست فرار کند. اگرچه بخاطر شب و تاریکی چیز زیادی معلوم نبود اما رقص شعله ی نارنجی و سرخ رنگ آتش، بر روی صورت مردانه ای او برق می‌زد.
باز هم بوسه هایش را از سر گرفت، او داشت از خجالت آب می‌شد... اما آن مرد جسور از خود بی خود شده بود و برای داشتن او عجله داشت، برای لمس کردن آن قسمت ممنوعه، برای در هم آمیختن گرمایشان! درست زمانی که او از این حس غلیظ و لذت بخش مدهوش شده بود، درست زمانی که لب های داغ او بر روی عضوش شکوفه زد، کسی به در کوبید و هردویشان را از آن حس ناب بیرون انداخت.
رافائل با نفرت و نفس های تند از روی او برخواست و ملافه را تا زیر گردنش کشید و غرغر کنان گفت: لعنت... باید تورو ببرم به غار تا مثل قبل راحت باشم، اینجا اصلا چیزی به اسم حریم خصوصی وجود نداره!
زمانی که همه چیز را مرتب کرد به سمت در برگشت و با صدای خشمگینی گفت:
کنت استیون: کیه؟
در با کمی مکث باز شد و پدرش کریستوفر با اخم های در هم وارد اتاق شد، از همان ابتدا نگاهش بر روی کنت بود و چشم غره سنگینی به سوی او می‌رفت.
کریستوفر: احمق، من بهت نگفتم نباید به میکا بگی رافائل تویی؟
کنت استیون شانه ای بالا انداخت و با بیخیال، بر لبه ی تخت نشست.
کریستوفر: شنیدم میخوای بری پیش تایکال.
بعد از گفتن این حرفش، پوزخندی زد و کمالی به ابروهای خوش حالتش داد، هیچ نمی‌فهمید؛ چرا پدرش این جمله را آنقدر با طعنه گفت؟ کنت استیون همیشه پیش ملینا می‌رفت و این عیبی نداشت. اما با کمال تعجب، کنت استیون بعد از شنیدن این حرف، رنگ از رخش پرید و با حیرت به کریستوفر گفت: بابا تو...
کریستوفر: جیناک حرفاتون رو شنیده.
کنت استیون: بازم اون زالو؟ پدر چند بار بگم خوشم نمیاد که جیناک همیشه اطرافم باشه؟
کریستوفر اهمیتی به غر زدن های کنت استیون نداد و مانند او، درست بر سمت چپ لبه ی تخت نداشت و با لحن مهربانی گفت: خوبی دخترم؟
از اینکه به چشمان پدرش نگاه کند خجالت می‌کشید؛ او این همه گند به بار آورد و کریستوفر هنوز هم جوری به او می‌نگریست که انگار او پاک ترین دختر در جهان است. با خجالت سرش را پایین انداخت و گفت: ممنون بابا.
تا زمانی که کاملیا به خواب برود، کریستوفر او را تنها نگذاشت و با مهربانی موهای کاملیا را شانه کشید؛ زمانی که او خوابید، کنت استیون با اخم و عصبانیت از اتاق بیرون زد اما هنوز چند قدم دورتر. نشده بود که صدای کریستوفر را شنید.
کریستوفر: پسرم...
برای لحظه قلبش غنج زد، لحن کریستوفر هنوز هم گرما و صمیمیت قدیم را داشت! اما نه... او نباید بیخیال انتقامش می‌شد؛ نباید اشک های هلسی را فراموش کند، نباید سختی های که کشید را فراموش کند.
لحنش سرد شد و با لحنی تلخ به سوی او برگشت و گفت: بله؟
حالا دیگر کریستوفر دقیقا در چند قدمی اش ایستاده بود؛ کنت استیون، نسبت به کریستوفر هیکل بزرگتر و قد کشیده تری داشت. همین اختلاف هم باعث میشد کریستوفر همیشه با تحسین به قد و بالای پسرش خیره شود. دستش را بالا آورد و روی بازو های کنت گذاشت، در نگاهش نوعی افتخار و غرور دیده می‌شد.
🌸 فرشته جهنمی #پارت_147
انگار او واقعا فکر می‌کرد که کنت استیون پسر خودش باشد؛ اما چه خیال باطلی...
کریستوفر: کاتی، میدونم این چند روز فشار کاری زیادی داشتی و از طرفی قضیه نفرین تورو شوکه کرده اما...
کنت استیون میان حرف او پرید و گفت: فقط یه جواب بهم بدین، چرا من؟ من نه از نسل نرویسم و نه اهریمن بودم.
کریستوفر: میدونم از این همه سختی که کشیدی کلافه ای اما... صبور باش!
صبر؟ کنت استیون همین حالا هم بیشتر از حد صبر به خرج داده بود، نگاهش را با یک غم و لبخند تلخ از کریستوفر گرفت و به سمت اتاق خودش رفت؛ قرار بود ساعت۸، تایکال به اتاقش بیاید. با فکر اینکه حالا دیگر نصف شب بود و او تاحالا رفته باشد وارد اتاق شد اما با دیدن او بر روی تخت، نفسش را با کلافگی حبس کرد و بعد از گذشت چند دقیقه وارد اتاق شد.
تایکال(ملینا): ا... اومدی؟
صدایش به وضوح می‌لرزید، کنت استیون با کلافگی لباسش را در آورد و گوشه ای از اتاق پرت کرد و گفت: خستم، دارم دیوونه میشم!
کمی در اتاق قدم زد و وقتی که از میزان کلافگی اش کاسته شد، به سوی او برگشت... ملینا مثل همیشه، لباس ساده ای پوشیده بود. موهای سپید و بلندش را با بی حوصلگی بالای سرش بسته بود و نوار های باریکی از آن، صورتش را قاب گرفته بود.
هرچقدر بیشتر این کار را به تعویق می‌انداختند، بیشتر عصبی می‌شدند، از همان رو بدون آنکه حرفی بزنند... با نگاه به چشمان یکدیگر معنای سکوت را فهمیدند.
درونش غوغایی برپا بود، با تردید و قدم های سست شده به سمت ملینا رفت؛ نگاهی به سر تا پایش انداخت، اندامی متناسب و زیبا که بخاطر تمرینات سنگین، فرم سفت و کشیده ای داشت. در واقع زیبایی های ملینا با دختران عادی فرق بسزایی داشت؛ او واقعا بی مانند بود.
هر قدمی که او نزدیک می‌شد؛ لرزش دستان ملینا هم بیشتر می‌شد. آنقدر پیش رفت که حالا دقیقا کنارش بر روی تخت نشده بود و باز هم بدون هیچ حرفی، فقط به یکدیگر نگاه می‌کردند.
نگاه او پر از تردید و آشفتگی ست، اما در کنج نگاه آن دختر، دلتنگی، عشق و حتی زخم عمیقی دیده می‌شد. نکند او عاشق کنت استیون شده باشد؟!
البته که شده! این خجالت ها، این لرزش ها و صورت گلگون شده همه یک چیز را نشان می‌داد...
او عاشق شده است!
کنت استیون با غم، دستش را پیش برد و گوشه ای از لباس اورا گرفت و بالا کشید. زمانی که تایکال مقابلش برهنه شد... هیچ حسی نداشت، نه قلبش تند تپید و نه استرس!
مثل آن بود که قلبش را یخ زده باشد.
نگاهی به بدن برهنه اش نینداخت و فقط به چشمانش نگریست، آیا این خواب بود؟ باید باور کند که بخاطر یک امتحان و گرفتن نتیجه، باید تن به این اجبار بدهد؟ سرش را کج کرد و آهسته پیش رفت تا جایی که نفس های تند و گرم تایکال بر صورت می‌وزید، لب هایش با لطافت بر روی لبان او غنچه شد.
عطر دهان تایکال بوی خوبی داشت؛ اما درست همان لحظه چیزی در وجودش، سر ناسازگاری زد؛ به یکباره وجودش آتش گرفت و حس کرد اگر از تایکال جدا نشود قطعا میمیرد؛
بلافاصله از او فاصله گرفت. درد و انزجار تمام بدنش را به لرزه انداخت و حجم غلیظی از خون از دهانش بیرون جهید.
تایکال: اوه... خدای من... کاتی؟ کاتی چت شده؟
بار دیگر پیچشی در قلبش، خون را با سرعت زیادی از دهانش بیرون ریخت و ملافه را سرخ کرد... ملینا با ترس از روی تخت برخواست و همانطور برهنه مقابل نشست و دستش را پشت کمر کنت استیون گذاشت و گفت: منو ببین... نفس بکش!
دست لرزانش را بالا آورد و دهان خونین را پاک کرد. سر بلند کرد تا بگوید حالش خوب است اما همان لحظه، در توسط کسی با شتاب باز شد و به دیوار کنارش برخورد کرد.
با دیدن فردی که وارد اتاق شد، قلبش یخ بست!
نگاه تابه تای او بر روی آن ها بود؛ در وضعیت بدی قرار داشتند!
ملینا برهنه بود و او بالاتنه اش لخت! قسمتی از تخت خونی شده بود و آن طور بنظر می‌رسید که آن خون روی تخت، نشانه این است که دختری در اینجا باکرگی اش را از دست داده... هردو منقلب شده با آن شخصی که وارد اتاق شده بود نگریستند.
بعد از گذشت دقایقی فقط توانست آهسته لب بزند...
کنت استیون: میکا....
‌ ‌ ‌‌‌ ‌
شما بهترین و عزیز ترین کس زندگی من هستین. 😘
عاشقتونم..... 💋شما بهترین نویسنده های دنیایین🥺
به حرفای بعضی از حسودا توجه نکنید😏
اونا چون میدونن نمیتونن مثل شما عالی بنویسن و باشن اینطوری میکنن😂
‌ ‌ ‌‌‌ ‌
مرموز ترین شخصیت:کارل

مهربون ترین شخصیت:مارلی

فداکار ترین شخصیت:روبیت

لجباز ترین شخصیت: لیوسا

صبور ترین شخصیت:کریس

بی رحم ترین شخصیت: آرتمیس

خوش قیافه ترین شخصیت:کارل، کاملیا

بدترین شخصیت:مایکل

احمق ترین شخصیت:کاملیا

سرسخت ترین شخصیت دختر:ملینا

سرسخت ترین شخصیت پسر:کاتی