(رمان)A collection of dark novels
9 subscribers
1.02K photos
113 videos
16 files
69 links
کانـــــــالے سرشـــــار از:
رُمان جَنجـــــالے....
(A collection of dark novels)
فصل اول....👰Ruthless💍bride😈
Wildbeautiful🐺....فصل دوم
فصل سوم....🔥Proud hunter🕸
فصل چهارم...🌸Hell Angel
Download Telegram
سلام دوستان عزیز همینطور که خودتون میدونید فردا ۱۳ هم فروردین و خیلی سر همه شلوغه
ان شاالله از شنبه پارت گذاری به منوال گذشته شروع خواهد شد از صبر و شکیبایی شما سپاسگزاریم😍❤️😘
#مایا
۱۳ فروردین روز طبیعت،
من همیشه عاشق کوه و درخت و جنگلم🥺🌸
وقتی اینجور جاها رو میبینم توی ذهنم انواع اقسام پارت هایی که قراره درباره جنگل لایمون و آبشار لایمون بنویسم تو ذهنم میاد.

#تارا
صدای جنب و جوش آب های زلال،
موسیقی نسیم که لابه لایه بیشه زار پیش میخورد!
دنیا پر از زیبایی های محسور کننده است!


#تارا
🌸 فرشته جهنمی #پارت_134
رافائل بدون اینکه برگردد پوزخندی زد، تا جایی که می دانست مادر کنت استیون سال ها پیش فوت کرد. برای همان با طعنه گفت: پسرت؟

اینبار برگشت و به دنیز نگریست، باز هم پوزخندی زد و گفت: اون واقعا پسرته بانو دنیز؟
سکوت دنیز گویای خیلی چیز ها بود؛ رافائل آنقدر نسبت به خاندان ویلیامز ها احساس تنفر میکرد که دلش میخواست مدام به دنیز طعنه بزند اما شخصیتش چنین اجازه ای را به او نمی داد! برای همان با یک نگاه سنگین از مقابل دنیز دور شد و به سمت کتابخانه ای که در بخش شرقی اتاقش وجود داشت رفت و در همان حال پرسید: چرا اومدی؟
سنگینی نگاه دنیز را حس میکرد. مگر میشد کسی رافائل را ببیند و مجذوب حرکات اقامنشانه او نشود؟ چشمان رافائل محشر بود! مانند یک گرداب عسل وحشی که در پس مژگانش مثل دو تیله ی زبرجدی برق میزد. هربار که صحبت میکرد و دهان میگشود؛ رایحه ی خوش چمنزار ها از پس هر نفسش به جریان می افتاد. دنیز پیش خودش هزاران بار اعتراف کرد که او خیره کننده است!
رافائل: گفتم چرا اومدی؟
با شنیدن صدای ملموس و مردانه ی او به خودش آمد و درحالی که هنوز هم چشمان سبز رنگش حرکات رافائل را دنبال میکرد لب زد.
دنیز: اون بچه باید سقط بشه.
انگار همان لحظه زمین و زمان ایستاد؛ وزنه ای سنگین از کنج قلب رافائل سقوط کرد و به اعماق تاریکی درونش افتاد. دستش در میانه راه که برای گرفتن یک کتاب از قفسه دراز شده بود، ایستاد. دنیز که انتظار چنین واکنشی از او را داشت بلافاصله از جایش برخواست و با لحنی که سعی میکرد قانع کننده باشد شروع کرد به توضیح داد.
دنیز: من میدونم تو کی هستی پسرم... درست گفتی! کاتی پسر من نیست اما من چیز های میدونم که شما ازش بیخبر هستین.
آهسته دستش را پایین آورد و به چشمان پر تلاطم و سبز رنگ دنیز خیره شد؛ امکان نداشت که او چیزی را بداند... اما از نگاه مطمئن و لحن جسور دنیز میشد حدس زد که او کاملا قاطع و جدی است.
دنیز: تا حالا به این فکر کردید که اصلا چرا باید بین این همه دختر، دلباخته ی میکا بشی؟ اونم اینقدر بی منطق و نا گهانی؟ تا حالا به این فکر کردی که چرا میکا اینقدر به کنت استیون وابسته شده؟
رافائل حس میکرد تمام دست و پایش سِر و بی حس شده اند، خودش می‌دانست که وابستگی او به کاملیا و نفرتش به خاندان ویلیامز ها خیلی غیر منتظره و ناگهانی شروع شد، اما به دلیل آن سختی هایی که کشید نمی توانست بیخیال شود.
دنیز چند قدم دیگر نزدیکش آمد و گفت: به این فکر کردی که کنت استیون چرا ناگهانی اهریمن شد؟
با اینکه ضاهرش را محکم و مغرور نشان میداد، اما تمام وجودش در حال متلاشی شدن بود، کنت استیون! بزرگترین نقطه ضعفش... همان پسری که رنج دید! همان کودک معصومی که هیچگاه در دنیا خوشی نیافت؛ بزرگترین دردش... او بخشی جدا نشدنی از وجود رافائل بود. دستانش را در کنار لباسش مشت کرد و باز هم سکوت کرد تا دنیز دوباره ادامه دهد.
دنیز: به نظرت عجیب نیست؟ اون شبی که میکا بخواد بره پیش جاستین، همین شب هم کنت استیون باید فرانسه باشه، دقیقا از وقتی که میکا به کنت نزدیک شد... مشکل بی جنسگرا بودن کنت هم درمان شد... اون هم فقط برای میکا؟
اینبار رافائل نتوانست تحمل کند و درحالی که هر لحظه بیشتر به خشمش افزوده میشد گفت: منظورت چیه؟
آن زن جسور با موهای طلایی اش، اینبار کاملا سینه به سینه ی رافائل ایستاد و چون او یک سر و گردن بلند تر بود، دنیز مجبور شد برای دیدن قرص صورت او، سرش را بالا بیاورد. حال که از نزدیک نگاه میکرد؛ دنیزچهره ی زیبا و باوقاری داشت.
دنیز: منظورم اینکه... هیچ کدوم از اتفاقاتی که داره پیش میاد ناگهانی نبود، همشون از قبل برنامه ریزی شده بدون اینکه خودتون متوجه بشید!
حس کرد تمام وجودش منجمد شده است؛ با ناباوری چشمانش را بست و آرام زمزمه کرد.
رافائل: امکان نداره!

 

«لایمون»

از وقتی صبح چشم گشود و اطرافش را بررسی کرد، موجی از درد مدام در دلش می لولید. حس میکرد چیزی مانند یک آتش از زیر شکمش در حال بلعیدن وجود اوست، یک نطفه ی کوچک که از روح کاملیا تغذیه میکرد.
دراین چند روز، بدون خوردن خون حالش بد شده بود... خون برایش مانند هوایی که تنفس میکرد یک نیاز ضروری محسوب می شد. با آنکه پدرش و کنت استیون گفته بودند که استراحت کند اما او دیگر نتوانست این آتش شعله وری که درونش نهفته را تحمل کند. چند وقتی میشد که خبری از مادرش نبود، در این چند روز حتی کنت استیون را هم ندید... دستش را بر روی شکمش کشید و سوی چشمانش از شدت درد رفت؛ برای اینکه حواسش را از آن درد جگر سوز که مغز و استخوان های وجودش را می لرزاند پرت کند، به سمت جنگل رفت و کمی قدم زد. از گوشه و کنار انواع و اقسام حیوانات فراطبیعی جنگل لایمون را میدید که همه به یک گونه ی خاص به او می نگریستند. انگار که تمام طبیعت گوش شده بود و صدای بلعیده شدن روحش را می شنیدند.
🌸 فرشته جهنمی #پارت_135
نسیم ملایمی که می وزید، موهایش را به بازی گرفته بودند و بوی خوش گل های وحشی را به مشام او می رساند... احساس ضعف و تشنگی میکرد، خون در بدنش نبود! کامش خشک شد و سرش بر روی تنش سنگینی کرد. اطراف خود را تار میدید، آنقدر به رفتن ادامه داد تا جایی که به نزدیکی درخت شاهپسند رسید اما قبل از اینکه بتواند بر تنه ی درخت تکیه بدهد، دنیا به دور سرش چرخید و همه جا سیاه شد.
فکر میکرد با سر بر زمین بخورد اما چیزی مانع از افتادن او شد و همان لحظه صدایی مردانه و جذاب که شبیه یک نجوای گرم بود را زیر گوشش شنید.
کنت استیون: میکا...
آن لرز خفیف که مانند خنجر به بدنش تیغ میکشید دقیقا از زیر شکم و رَحِم اش به بدنش سرازیر میشد، دستی بر روی پهلویش نشست که بلافاصله دردش گرفت و جیغ بلندی کشید. کنت استیون با نگرانی دستش را برداشت و زیر زانوهایش برد و اورا در آغوش خود بلند کرد. این دیگر چه بود؟ حتی نمی توانست اشک بریزد... کاسه ی چشمانش می سوخت و فکر میکرد اگر کمی دیگر این درد را تحمل کند بزودی آن نطفه ی جنین را بالا بیاورد. همیشه از اینکه در آغوش محکم و مطمئن کنت استیون باشد لذت میبرد اما حالا حتی جای دستان او بر بدنش هم سوزش داشت.
لب باز میکرد تا حرف بزند و از او بخواهد رهایش کند اما همان لحظه حجم غلیظی از خون، از درون وجودش به بالا یورش برد و با سرعت زیادی آن خون های غلیظ از دهانش بیرون پرید.
کنت استیون: پناه بر خدا... میکا... میکا چت شده؟
بار دیگر دهان گشود اما بجای اینکه صدایی بیرون بیاید، مایع ای لغزنده از دهانش بیرون ریخت، دیگری هیچ چیزی از اطرافش را نفهمید... همش درد بود، خون... احساس میکرد اگر یکبار دیگر بالا بیاورد حتما جنین هم از دهانش بیرون بلغزد.
کنت استیون با اضطراب شروع کرد به دویدن. جسم دخترک پیوسته درحال لرزیدن بود و خون از دهانش بیرون میزد؛ تمام حیوانات بیرون آمده بودند؛ از آهوهای وحشی گرفته تا اهالی جنگل لایمون؛ جنبشی از سمت چپ خود حس کردند و همان لحظه جسم قطور و بزرگ لوله ای مانندی کنارش قرار گرفت. همان مار بزرگ و عظیم الجسه ای که اگر کسی برای بار اول اورا ببیند به وحشت می افتد‌. جیناک سرش را سوی کاملیا خم کرد و گفت: اون آسیب دیده!
کاملیا از درد به خود می چیپید، آن جنین مگر چه اندازه بزرگ شده است که از همین حالا داشت انرژی او را می بلعید. صدای بحث کردن کنت استیون و جیناک را میشنید. در این همه تنش و استرس فقط بحث این دو نفر را کم داشت. کنت استیون آنقدر عصبی شده بود که برای اولین بار ناسزا میگفت.
دیگر تحملش تمام شده بود که او را بر روی تخت نرمی گذاشتند، اتاق آمیخته به بوی گل های کاملیا، بوی چوب با تِم رازالود و ملموس... شک نداشت که اتاق کنت استیون است!
کنت استیون: هی زالو اینقدر اطرافش نگرد.
جیناک: حد خودت رو بدون آلفا!
کنت استیون: اگه من آلفای تو هستم، پس گمشو برو...
🌸 فرشته جهنمی #پارت_136
بحث آن دو تمامی نداشت،
او بر روی تخت از درد به خود پیش میخورد آن وقت کنت استیون بر سر اینکه چرا جیناک همراهش آمده معترض بود.
دیگر نتوانست تحمل کند و با صدای ضعیفی گفت: بـ... بسه!
همان صدا باعث شد توجه ی آنها به او جلب شود.
کنت استیون به سویش آمد و در کنارش نشست و گفت: جنی برو و آلفا سیلویا رو خبر کن!
با کمال حیرت، جیناک با آن جلسه ب بزرگ و خفناکش که انتهای بدن قطورش بیرون از اتاق بود، سرش را با احترام به سوی کنت استیون پایین آورد و گفت: بله سرورم.
زمانی که جیناک از اتاق بیرون رفت، کنت استیون سرش را پایین آورد و با لحنی به دور از اضطراب چند لحظه پیش گفت: این کوچولو از همین حالا میخواد گردن کلفتی کنه؟
اگرچه معلوم بود او هم ترسیده اما در مقابل کاملیا خودش را بیخیال و آسوده خاطر نشان میداد.
دستش را پیش آورد و بر روی شکم کاملیا کشید، طوری که انگار آن نطفه ی کوچکی که درون کاملیا بود، صدای او را می شنود...
سرش را پایین آورد و همان لحظه رایحه ی خوش مردانه اش به زیر مشام کاملیا خزید و هوس خوردن خود در وجودش ریشه دواند.
کنت استیون بوسه ای سبک و نرم، از پس لباس بر روی شکمش زد.
حس میکرد همان جایی که او بر آن بوسه زد نوسانی به راه افتاد و کم کم از آن درد جگر سوز کاسته شد! این قطعا یک معجزه بود!
کنت استیون دوباره سرش را پایین آورد و چندین بوسه ی ریز و سبک بر اطراف شکم و پهلویش زد اما همان بوسه ها مانند آبی بر روی آتش وجودش شدند.
چشمانش از تعجب گرد شده بود و با حیرت به شکم خودش می نگریست؛ درد پایان یافت! آن هم فقط با یک بوسه؟
کنت استیون: آروم باش، هنوز زوده برای اینکه بخوای شیطنت کنی مارسل(Marsel).

نگاهش گرم و لحن با محبت بود، آنقدر به بوسیدن شکم کاملیا ادامه داد تا اینکه کاملا دردش خاموش شد. زمانی که او باز هم توانست نفس بکشد، کنت استیون با همان لبخند کمی از کاملیا فاصله گرفت؛ چشمانش را یک بار باز و بسته کرد و گفت: چیزی نیست عزیزم...
او چطور توانست؟ چگونه؟ کاملیا چقدر فکر میکرد باز همه به نتیجه ای نمی رسید... درد های لو فقط با خوردن خون رافائل ناپدید میشد اما حالا تنها با شنیدن صدای او، بوی عطرش، زمزمه های آرامش و بوسه های ملایمش توانست آرام بگیرد.
آب دهانش را قورت داد و با تعجب پرسید: تو چطوری...
کنت استیون بلافاصله حرف اورا برید و گفت: من کاری نکردم میکا... این تویی که تونستی تحمل کنی!
این حرفش را قبول نمیکرد؛ کاملیا هنوز هم به یاد داشت که آن درد چگونه در ریشه های وجودش نفوذ کرده بود... آنقدر خون بالا آورد که حس میکرد تمام وجودش یخ بسته است اما چگونه به همان راحتی پایان یافت؟ آیا او حق نداشت که شوکه شود؟
دوستان چند روزیه اصلا تمرکز و ذهن راحتی ندارم و نشد اونجوری که میخواستم بنویسم.
پارت ها کمه اما قول میدم هر چه زودتر ذهنمو آزاد کنم و دوباره شروع کنم

#تارا
سلام Taraهستم یکی از نویسندگان مجموعه تاریکی✋️

نظرتون درباره مجموعه چیه؟ چه سوال های از نویسنده ها دارید؟
به تمام سوال ها جواب میدیم حتی به کوچیکترینشون😁

پیاماتون رو میخونم و در کانال به صورت ناشناس تو کانال میزارم و جوابتون رو میدم...
لینک زیر رو لمس کنید، منتظرتون هستم...

👇👇
https://t.me/BChatBot?start=sc-262324-VFjpgsT
‌ ‌ ‌‌‌ ‌
بعد از این مجموعه یکی دیگه هم دارین؟
(رمان)A collection of dark novels
‌ ‌ ‌‌‌ ‌ بعد از این مجموعه یکی دیگه هم دارین؟
سلام دوست عزیز

اره داریم اما نمیدونیم بزاریم کانال یانه.
حتی نوشتن مجموعه جدید رو هم شروع کردیم.
#تارا
(رمان)A collection of dark novels
‌ ‌ ‌‌‌ ‌ بعد از این مجموعه یکی دیگه هم دارین؟
سلام عزیزم!

اگر استقبال بشه چرا که نه ولی باید ممبر ها افزایش پیدا کنه 😊

#مایا
‌ ‌ ‌‌‌ ‌
چرا مایا نیست نمی‌بینمش ؟ یا کمه تورو بیشتر میبینم