(رمان)A collection of dark novels
9 subscribers
1.02K photos
113 videos
16 files
69 links
کانـــــــالے سرشـــــار از:
رُمان جَنجـــــالے....
(A collection of dark novels)
فصل اول....👰Ruthless💍bride😈
Wildbeautiful🐺....فصل دوم
فصل سوم....🔥Proud hunter🕸
فصل چهارم...🌸Hell Angel
Download Telegram
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#سایرن

ویدیویی از سایرن های دریای لایمون

دوستان پرسیده بودین لایمون کجاست, لایمون محل خاصی نیست و ساخته ی ذهن نویسنده هست؛ یک جزیره ی دور افتاده در اطراف و نزدیکی مثلث برمودا

#فصل_چهارم
#فرشته_جهنمی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
امیدوارم حال دلتون خوب باشه
دیشب یه اتفاقی برام افتاد که خیلی حس ناامیدی و شکست کردم،
امروز وقتی بیدار شدم تصمیم گرفتم برای
تمام خواسته هام بجنگم شروع کردم به کشیدن این طرح خوشگل🥺
و فهمیدم دقیقا اونجایی بهترین چیزها رو به دست میاری که براش تلاش کردی...
برای کشیدنش خیلی زحمت کشیدم و خداروشکر خوب از آب در اومد🥺❤️

#تارا
«نویسنده»
🌸 فرشته جهنمی #پارت_119
انگار حجم عظیمی از آب از درون قفسه سینه اش بیرون آمد و هوا را با لذت تمام به داخل ریه هایش هدایت کرد
جسم بی جان خود را بر تن رافائل انداخت و نفس نفس میزد و همه اکسیژن را به سمت خود کشید
رافائل با سرعت تمام بدنش را به سمت خشکی هدایت کرد
از دور به ساحل نگاه کرد انگار امید به او بخشیده بود و با اشتیاق به رسیدن به ساحل به رافائل کمک میکرد
شن های ریز ساحل گرمای وصف ناپذیر خوبی را به او هدیه دادند
لبخند دلنشینی زد
بر روی کف های دستش و زانوهایش ایستاد و نفس های کشدار میکشید
سرش را به چپ مایل داد رافائل بی جان بر روی شن های ساحل افتاده بود و از پوزه اش نفس های پشت سرهم میکشید تا اکسیژن به او برسد
اما این کارش زیاد طول نکشید
ازجایش برخواست و سمت کاملیا رفت و اورا به خود تکیه داد
کاملیا:رافائل!
دستش را بر روی خزه های مشگین او کشید
سکوت دلنوازی ساحل را فرا گرفته بود
چشم هایش را روی هم گذاشت
نفس هایش منظم شده بود
اما سکوت زیاد به طول نه انجامید و از میان آب ها آن هیولا بزرگ پدیدار شد
دمش را تکان میداد و دهانش همچون پوزه گرگ بود و چشم هایش به رنگ خون سرخ
فریادی از دل کشید
کاملیا خودش را عقب کشید و خودش را در آغوش رافائل مخفی کرد و پناه برد
سایرن ها به طرف آنها آمدند و با ترس چیزی را حمل میکردند
هیولا بزرگ با چند سایرن درحال جنگ و جدل بودند آنها گاهی با دندان هایشان گاز می‌گرفتند و با نیزه ها به او حمله میکردند
صدای ناز و آرامی اما با وجود عجله ای که داشتن گفتند:
نواده ی نرویس !
این نیزه از جد شما به ارث رسیده
لطفا با این به سمت قلبش که درون چشم سمت چپ اون قرار داره هدف بگیرید و حمله کنید
به دستان او نگاه کرد موهای قهوه ای در میان هوا آشفته بود و نیم تنه ای با صدف های بزرگ درست شده بود
نیزه ای طلایی و بزرگ و بلند در دستان او جا داشت
سایرن:خواهش میکنم عجله کنید!
هیولا فریادی کشید و سایرن ها به هر طرف پرت شدند
هیولا سمت آنها آمد و با هر حرکت خود طغیان های پیاپی بر موج های دریا میزد
کاملیا از جایش برخواست
رافائل آرام لب زد و گفت: باهم انجام میدیم!
صدایش نوسان زیبایی برای قلبش بود نفسش را عمیق بیرون داد
کاملیا با انزجار به آن هیولا کثیف و بدشکل که به سایرین ها صدمه نگاه کرد و مصمم نگاهش را سوق داد و گردنش را افراشت و گفت:بریم!
به طرف رافائل رفت و بر روی کول آن نشست رافائل به او کمک کرد تا بنشیند
چشم هایش را محکم بست و نیزه را در دست خود فشرد
انگار نیزه از چندین گذشته با او همسو شده بود
هیولا را از نظر گذراند و نگاهی به آن کرد
دم آن سمت گوشه کنار ساحل ناگهان افتاد همین لحظه کاملیا داد زد: اون سمت راف!
رافائل با سرعت یک ستاره دنباله دار سمت دم آن هیولا رفت و از آن سریع بالا رفت
🌸 فرشته جهنمی #پارت_120
پنجه هایش محکم و کوبنده بر بدن او می کوبید و هیولا با آن دو چشم وحشتناک میخکوب آنها بود که چگونه از بدنش به سرعت بالا میرفت
موهای کاملیا سوار در باد بود و شلاق بر روی صورتش می‌خورد
نیزه را محکم در دست گرفت و خیره به آن مار بزرگ به سمت صورت آن میرفت
آن هیولا پوزه اش را باز کرد و غرش از میان آنها طنین انداز شد
به سمت آنها هجوم برد اما آن دو بر روی بدنش بودند و منجر بر گاز گرفتگی بدن خودش شد
دادی از سر درد کشید و تکانی به خود داد
رافائل نزدیک بود تعادل خود را بیهوده از دست بدهد
پنجه هایش لیز خوردند اما با ناخن های تیزش خودش را نگهداشت
کاملیا محکم خزه های اورا گرفت و جیغ از هیجان بالا و ترس کشید
از اینکه رافائل را با خودش همراه برد پشیمان شد
هیولا دوباره جبهه گرفت
رافائل بازهم به راه ادامه داد نزدیک سر او رسیده بودند
هیولا مدام تقلا میکرد علیرغم میل او آنها به سرش رسیدند
کاملیا مضطرب نزدیک گوش رافائل گفت:
من میترسم! اگر نتونیم چی؟
رافائل:میتونیم باهم!
رافائل جهش بلندی کرد و در آسمان پرواز کرد در کثری از ثانیه تبدیل به انسان جوان و تنومندی شد و نیزه دست کاملیا را باهم در دست گرفتند
هیولا زبانش را بیرون فرستاد و دندان هایش را به رخ کشید و فریادی کشید
رافائل درست بالا سر کاملیا بود و هردو بر روی چشم چپ هیولا فرودآمدند و فشار عمیقی به او دادند
هیولا فریادی های پی در پی میکشید
کاملیا هرچه زور داشت فشار داد اما نمیتوانست آن دو گوی خونین رنگ را از هم بدرد
کاملیا جیغ از ناچاری زد و گفت:راف!
رافائل فشار سنگینی داد و چشم او از هم شکافت و با نور سفید رنگی که حاوی انرژی فراوان بود آنها را بر روی ساحل پرت کرد
کاملیا در آغوش رافائل بر روی شن های ساحل افتاده بودند
سایرن ها شروع گردند به خواندن آواز دلنشینی و دلنولزی که از سوی قلب هایشان می آمد
نماهنگ جالب و یکنواخت بر سکوت آنجا طنین می انداخت
کاملیا از بغل رافائل بیرون آمد و به چهره اش مبهوت نگاه میکرد
انگار خواب میدید حرفی میخواست از میان لب هایش بیرون برود اما نور زیادی باعث شد به عقب برگردد و نگاه کند