(رمان)A collection of dark novels
9 subscribers
1.02K photos
113 videos
16 files
69 links
کانـــــــالے سرشـــــار از:
رُمان جَنجـــــالے....
(A collection of dark novels)
فصل اول....👰Ruthless💍bride😈
Wildbeautiful🐺....فصل دوم
فصل سوم....🔥Proud hunter🕸
فصل چهارم...🌸Hell Angel
Download Telegram
دوستان میخوایم در نحوه پارت گذاری یه تغییراتی اینجاد کنیم و دو پیشنهاد برای انتخاب گذاشتیم..
1.. روز های زوج ؛ شش پارت طولانی
2 .. هرروز؛ دو پارت
رمان فرشته جهنمی...
رمانی جذاب و هیجان انگیز
#رافائل

گرگینه ی جذاب 🐺
در این عکس های می تونید چشمای کهربایی و عظیم الجسه بودن این شخصیت وحشی رو مشاهده کنید...
این چیزیه که ما برای شخصیت گرگینه رمان در نظر گرفتیم

#فرشته_جهنمی
#فصل_چهارم
#جنگل_لایمون
سمت شرقی از بخش کوهستان گرگینه ها و منطقه الفا های گرگینه! در مقابل این کوهستان.... روستای گرگینه ها و کلبه ی کریستوفر قرار گرفته!

#فصل_چهارم
#فرشته_جهنمی
🌸فرشته جهنمی #پارت_21
دست هایش با برخورد رنگ حس خوبی گرفته بودن و انرژی و ذوق درحال فرو ریختن از انگشتان دستش بود.
وقتی دوباره آن حس های خوب به وجودش برگشت، ذوق زده نگاهی به صفحه ی بومی که از رنگ های مختلف پر شده بود نگاه کرد... همان لحظه درب اتاقش گشوده شد و قامت بلند پدرش در ورودی درب اتاق نمایان گشت.
کریستوفر: اینجایی؟
کریستوفر با تمانینه به سوی او آمد و درست مقابل کاملیا، بر روی زمین نشست و به رنگ های روی بوم نگاه کرد. در نگاه کریستوفر کمی محبت میدید... انگار پدرش بخاطر رفتار تند این چند وقتش پشیمان بود.
کریستوفر: هرچقدر فکر میکنم... نمیدونم کجای تربیت تورو اشتباه کردم که این اتفاقا افتاد میکا! من نمی خوام تورو از مادرت جدا کنم دخترم.
حاله ای گرم به دور قلبش ریسمان بست و با نگاهی شیفته به پدرش خیره شد؛ او همیشه از داشتن پدرش خوشحال بود و میدانست که کریستوفر هیچ وقت اورا رها نمیکند! مگر میشد یک پدر از دخترش دست بکشد؟!
کاملیا: بابا...
اینبار کریستوفر نگاهش را از بوم برداشت و به چشمان تا به تای کاملیا خیره شد. هربار که کریستوفر به کاملیا نگاه میکرد... قلبش متحمل یک نوع دلتنگی دیرینه میشد، یک زخم عمیق که اثرش بر روح کریستوفر مانده!
کریستوفر: خیلی شبیه هلسی شدی؛ همون چشمای دو رنگ زیبا... همون لبخند گرم... همون معصومیت... کاش هلسی اینجا بود و میدید که تو چقدر زیبا شدی!
باز هم قلبش برای حرف های کریستوفر غلنج رفت و لبخند گشادی بر روی لبان سرخ و ابری اش نشست، کریستوفر وقتی لبخند سرخوش کاملیا را دید، سرش را با تاسف تکان داد و درحالی که به تاپ و شلوار کوتاه و تنگ او چشم غره میزد گفت:
کریستوفر: تو این خونه یک پسر جوان زندگی میکنه میکا! اگرچه کاتی پسر چشم پاکی هستش اما باید به روحیه کنت توجه کنی...
کاملیا نگاهش را با کلافگی در قاب چشمانش چرخاند و گفت: اوووف... بابا کاتی حتی بهم نگاه هم نمیکنه!
کریستوفر درحالی که به سوی پنجره میرفت تا آن ها را باز کند با لحن معناداری گفت: هر چقدر اون پاک باشه، باز هم بلاخره کنت یک مرد بالغه...
کاملیا: آآه پدر بیخیال...
کریستوفر: اگرچه تو هنوز بالغ نشدی و هنوز هم بچه ای... اما باید رعایت کنی، درضمن به آرتمیس سپردم که کنت استیون رو تو فرانسه برای درمان ببره پیش یک روان پزشک؛ احتمالا وقتی سه سال بعد برگرده لکنت زبانش و یا این مشکلی که نسبت به زنان و دختران داره حل بشه!
کاملیا از جایش برخواست، زمانی که پدرش در را گشاد... نسیم صبحگاهی همراه با بوی خوش جنگل به اتاقش وزید! خانواده ی آن ها تا حد ممکن از تکنولوژی و دنیای شهری فاصله میگرفتند چون پدرش معتقد بود که زندگی در طبیعت بهتر از تجملات و شهر نشینی است.
در شهر خبری از دشت های وسیع و بوی سرسبزی و یا خاک خیس خرده نبود، دیگرخبری از حیوانات اصیل زاده و موجودات افسانه ای هم نبود.
در فرانسه تا چشم کار میکرد، ساختمان های سر به فلک کشیده دیده میشد... حتی نوع رفتار هایشان در شهر و در لایمون تفاوت بسزایی داشت!
کریستوفر: بیا اینجا میکا...
کاملیا با شنیدن صدای پدرش از فکر بیرون آمد و به سوی میزی که در آن سمت اتاقش وجود داشت رفت، میز او از طرح های بنفش و سفید و حکاکی های گل پیچیک بر روی پایه هایش پر بود. کریستوفر تعدادی اوراق بر روی میز گذاشت و گفت: کم کم کارای شرکتی، حساب ها و رسیدها رو باید تو انجام بدی عزیزم...
کریستوفر با دقت همه رو به او آموزش میداد و بعد از نوشتن چندین تمرین سخت... از او خداحافطی کرد و از اتاقش رفت.
او ماند و تمرینات سخت!

دیگر داشت کلافه میشد؛ این همه اوراق و برگه را جلوی او گذاشته بودند. پدر او یک نابغه ی به تمام عیار بود و در علم ریاضیات هوش محشری داشت اما او هیچ وقت به این چیز ها علاقه نداشت! نمیخواست باز هم کریستوفر را عصبانی کند... چندین ساعت میشد که پشت میز مشغول حساب بود اما باز هم نمیفهمید. کش و قوسی به بدن خشکیده اش داد و وسایلش را از روی میز جمع کرد تا پیش کنت برود... او حتما به کاملیا کمک میکند!
برای اینکه بتواند کنت استیون را راضی کند؛ لباسش را عوض کرد و آن لباسی که کنت استیون از فرانسه برایش آورده بود را پوشید... یک لباس پوشیده که گل های ریزی روی پارچه ی لطیفش داشت و بلندی اش تا بالای زانو اش میرسید... از اینکه پیش چشمان کنت استیون لباس های کوتاه و تنگ بپوشد، ترسی نداشت چون میدانست او پسر چشم چرانی نیست. شانه ای به موهای پریشانش زد و آن هارا بالای سر خودش بست اما چند تار از نوار باریک موهایش، بر روی صورتش روان شد.
آماده شد و دوباره آن اوراق هارا در بغل گرفت و از اتاقش بیرون رفت؛ احتمالا کنت استیون برای تمرین های رزمی، همراه ملینا به دشت رفته بودند... کاملیا هیچ وقت علاقه ای به یاد گرفتن مبارزه نداشت اما ملینا از همان بچگی رفتار های پسرانه از خودش بروز میداد و حتی حالا هم یک مبارز خبره و چابک بود...
فرشته جهنمی🌸 #پارت_22
بدون اینکه در بزند وارد اتاق کنت استیون شد اما همان لحظه او را در کنار پنجره دید که لباس هایش را در آورده و کاملا برهنه است!
کنت استیون: میکاااا...
کاملیا سریع چشمانش را بست؛ باورش نمیشد بار دیگر هم کنت را لخت دیده باشد. دست و پایش را گم کرده بودو تنش به یکباره گر گرفت!
کاملیا: ببخشید... بخشید...
تا چند لحظه ای چشمانش را بسته نگهداشت و بلاخره وقتی که او اجازه داد؛ چشم گشود و با خجالت اوراقی که در دست داشت را نشان داد. با مظلومیت به کنت خیره شد و گفت: کاتی... کمکم میکنی؟
آنقدر با حیله گری پیش کنت استیون مظلوم نمایی کرد که پسر جوان دلش نیامد خواسته ی این دخترک چموش و زیبا را رد کند.
کنت استیون با تاسف سری تکان داد و به سوی میزش که در آن طرف اتاقش بود رفت.
اتاقش همیشه آمیخته به یک نوع بوی سرد و ملایم بود! مانند بوی درخت شاهپسند و نسیم سرد زمستانی! اتاق مرتب و تمیزی داشت و همیشه در گوشه و اطراف اتاقش... گلدون های بزرگ و کوچک گل و گیاهان مختلف وجود داشت! چیزی که همیشه برای کاملیا سوال برانگیز است؛ آن درختچه ی زینتی "گل کاملیا" بود که کنت استیون در اتاقش داشت... اگرچه بیشتر وسایل ها و رنگ دیواره های اتاقش تیره بود اما گل هایی که در اتاقش داشت؛ فضا را آرامش بخش میکرد. اوراق در دستش را روی میز گذاشت؛ حتی میز اتاقش هم از حکاکی های کوچک و طرح های ریز جلا داده و مرتب بود.
کنت استیون نگاهی به برگه ها انداخت و شروع کرد به نوشتن تمرینات!
برش های کوتاهی از موهای مواج کنت استیون بر روی صورتش ریخته شده بود و اورا جدابتر نشان میداد.
لباسی هم که پوشیده، یک لباس بهاری تیره رنگ بود و کاملیا میتوانست بازوان حجم گرفته اورا ببیند... بیشتری از لباس های کنت پوشیده و یا تیره رنگ است چون این مرد جوان علاقه زیادی به رنگ تیره داشت...
کنت استیون: میکا...
نگاهش را از او گرفت و به چشمان کشیده و جذابش خیره شد؛ چشمان کنت مانند دو الماس طلایی میدرخشید و کاملیا از اینکه چشمان خودش اینقدر عجیب است همیشه ناراضی بود.
کاملیا: هوممم؟
کنت استیون چشم غره ای به سویش رفت و کمانی به ابروهایش داد و به تمرینات اشاره زد... منظورش این بود که حواسش را به اوراق بدهد.
کاملیا: اووف... باشه...
کنت استیون بدون اینکه چیزی بگوید تمرینات را شمرده شمرده انجام میداد و اگر لازم میشد، به جای حرف زدن... چیزی که میخواست بگوید را مینوشت! او چه دست خط زیبایی داشت... در صورتی که کاملیا اصلا خوش خط نبود.
حوصله اش سر رفت و اینبار دیگر بیخیال نگاه کرد به اوراق شد و دوباره به اطراف اتاق کنت نگاه کرد!
در آن سمتی که کتابخانه قرار داشت... یک کاناپه راحتی، درست کنار کتابخانه و مقابل شومینه قرار گرفته بود. کاملیا با کنجکاوی به سوی کاناپه رفت، بر روی میز یک برگه نظرش را جلب کرد.
برگه را در دست گرفت و شروع کرد به خواندن خطوط درون آن:
《من میدانم که خداوند نه در آسمان ها حضور دارد.. نه در اعماق زمین؛
خدا در وجود هر انسان نهفته است!
و تو ای فرزند ابلیس...
تویی که چهره ی ماه رخ و زیبایی چشم گیرت..وسوسه انگیز است!
ای فرزند ابلیس؛ تاریکی شب را به سلطه خود در آور... نمایان شو!
تاریکی تورا فرا میخواند...
به سوی من بازگرد؛
بگذار تا در ماه و خورشید... در منظومه ی سهمگین چشمانت غرق شوم!
بگذار تا در آتش چشمانت خاکستر شوم!
و در شعله های تباهی تو غرق شوم..
از تاریکی دور شو تا راه رستگاری را بیاموزم!》
در قلبش نوسان آرامی به پاشد، این خط متعلق به کنت استیون بود... این کلماتی که به زیبایی بیان شده! شک نداشت که سخنان او باشد... در پس هر کلمه یک عشق زیر پوستین را میشود تشخیص داد! اما این فرزند ابلیس کیست؟!
احساس میکرد تنش یک پارچه نبض شده است و قلبش بی تابی میکرد.
شاید عجیب باشد اما فکر میکرد این نوشته ها برای اوست. اما چرا مرد بی احساس و سردی چون کنت برای کاملیا چنین متن زیبایی نوشته باشد؟! مگر او فرزند ابلیس بود؟...
آنقدر درگیر جادوی کلمات شد که به کل یادش رفت درست در پشت سرش میز شیشه ای وجود دارد. از پشت به میز برخورد و تعادل را از داد و بر روی شیشه سقوط کرد.
شیشه با صدای بدی شکسته شد... تا به خودش بیاید، اندامش بر روی شیشه خورد ها افتاد و پاهای برهنه اش کاملا زخمی شد.
صدای قدم هایی که به سوی او برداشته میشد را شنید اما آن لحظه ذهنش درگیر چیز دیگری بود... بوی خون!!!
پاهایش کمی خونی شد و بوی خون در مغز و استخوانش نفوذ میکرد.
چه رایحه خوش و مطبوعی داشت!
انگار که یک نوع مستی و خماری در پس این رایحه وجود دارد که میتوانست کاملیا را سیراب کند و آن عطش نهفته در وجودش سرکوب شود.
لثه هایش کمی سوز کشید و بلندتر شدن نیش های تیزی را در میان لب های خود حس کرد!
کنت استیون: می... میکا...
دست های قوی و مردانه ای به دور تنش پیچیده شد و لحظه ای بعد خودش را در میان بازوان کنت دید که از زمین جدا میشود!
🌸فرشته جهنمی #پارت_23
بر روی ران های درشت و خوش فرمشش، رد باریکی از خون روان شده بود که کاملیا را برای چشیدن آن تحریک میکرد.
نمیدانست ضاهرش چگونه شده که کنت جور خاصی به او مینگریست و دست و پایش را محکم گرفته بود. کاملیا را روی تخت بزرگ و مشکی رنگ خودش خواباند و با صدای لرزانش گفت:
کنت استیون: باید... ب... بزاری... ببینم!
کنت با شرم و خجالت نگاهش را از چشمان کاملیا گرفت و به ران های درشت او چشم دوخت، صورت کنت از شرم سرخ شده بود و با تردید نگاهش را بر پاهای برهنه ی کاملیا میچرخاند.
وقتی در بغل کنت بود حس خوبی داشت، چه انرژی داغ و مطبوعی در باطن این مرد جذاب وجود دارد... مطمئن بود که طعم خون کنت استیون دلپذیر تر از هزاران غذای دیگر است.
بیخیال سوزش پا و زخم هایش شد و خودش را به سوی کنت سوق داد و دستان باریکش را دور گردن کلفت او حلقه کرد، با شیفتگی به گردنش خیره شد!
کاملیا: بوی خوبی میدی!
صدای تپش های قلب کنت را میشنید، کنت استیون پسره بی تجربه و پاکی بود که چیزی درباره هوس و شهوت تا به حال تجربه نکرده بود و حالا با تعجب به کاملیا نگاه میکرد. از طرفی هم کم کم ضعیف شد و دیگر توان اینکه خودش را محکم نگهدارد را نداشت چون بخاطری نزدیکی کاملیا به او تمام انرژی اش توسط این دخترک شیطان صفت بلعیده میشد!
کاملیا از فرصت استفاده کرد و با یک فشار آرام به سینه ی ستبر کنت، او را از پشت بر روی تخت خواباند و خودش را روی تن کنت انداخت...
کنت استیون: میک... میکا...
کاملیا با آن دندان های نیش تیز و چشمانی که مویرگ های ریزی در آن جمع شده بود... ترسناک به نظر میرسید! مخصوصا آن چشمان عجیب و تابه تا که برق خاصی میزد. سرش را خم کرد و با زبانش، نبض تپنده گریبانش را پیدا کرد و آن قسمت از گریبان کنت را لیس زد..
کاملیا: خوشمزه ای!
جوش و خروش در لثه و دهانش را حس میکرد که چطور خواهان فرو رفتن در گریبان کنت بود... موهایش از اطرافش بر سر و صورت کنت ریخته میشد و نفس های داغشان در آن حریم تنگ به دام افتاده بود.
لبانش را روی پوست کلفت گردن کنت چسباند و آرام آرام دندان تیزش را وارد سوست و گوشت او کرد.
کنت استیون با تمام توانی که برایش باقی مانده بود سعی میکرد کاملیا را پس بزند اما انگار او بر روی تنش مثل یک سنگ شده بود و تکانی نمیخورد.
کنت استیون: نه... نه... میکا... نباید... نباید خون... خون منو... بخوری!
او به حرف های مزحرف کنت واکنشی نشان نمیداد، چرا باید خودش را از این لذت و سرخوشی محروم کند؟! حالا حس سرزندگی میکرد... هنوز هم حواسش پی نوشیدن این طعم گس و ناب بود که دستش روی موهایش قرار گرفت و سرش به عقب کشیده شد!
ملینا: هی دختر... جوجه ی من آروم باش!
اصلا متوجه حضور ملینا نشد و فقط نگاهش حریصانه روی قطرات خونی که از گردن کنت به پایین میغلتید خیره بود.
کاملیا: ولم کن...
ملینا کاملا او را در آغوش گرفت و از کنت فاصله داد؛ هیچ نمی فهمید چرا نمی توانست از ملینا انرژی ای جذب کند.
ملینا: دختر خوب؛ اروم باش...
دستانش را به سوی کنت دراز میکرد اما ملینا مصمم تر از هر زمانی او را در آغوشش فشرد. نمیدانست چند دقیقه در تقلا بود اما بلاخره این جنون پایان یافت و تازه فهمیدی چه کاری انجام داده است. او داشت خون یک انسان را میخورد... به کنت حمله کرد؛ پدرش درست میگفت... شاید واقعا یک هیولا باشد. بغض زیر گلویش جوشید و اشک هایش بر قرص صورتش روان شد.
کنت استیون با حال ضعیفی دستش را روی گردن خونینش فشار میداد تا مانع خونریزی بشود. ملینا کاملیا را محکم تر در آغوش گرفت و بوسه ای بر سر او زد و با لحن مهربانی گفت: جوجه ی من... چرا گریه میکنی؟
کاملیا: من... من یه... هیولام... من...
صدایش تحت تاثیر بغض می لرزید و حتی جرعت نداشت دیگر به چشمان کنت نگاه کند، صدای خنده آرام ملینا او را متعجب کرد... چرا هرچقدر او خرابکاری انجام دهد ملینا باز هم به او محبت میکرد؟!
ملینا: جدا؟! اگه تموم هیولا ها مثل تو خوشگل باشن... پس من عاشق هیولاهام!
سرش را بر سینه ملینا فشرد و باز هم اشک ریخت؛ ملینا درحالی که او را آرام میکرد با لحن آرام و بدون ترسی رو به کنت استیون گفت: هی بچه مثبت، رو به راهی؟
کنت استیون: آ... آره...
ملینا با تاسف سری تکان داد و گفت: شما مرد ها دیگه خیلی مخرفین؛ دخترا در ماه هفت روز خونریزی ماهیانه دارن اما تحمل میکنن... حالا تو با یه ذره خونی که از دست دادی ضعیف شدی؟!
حرف ملینا باعث تعجب کاملیا شد و آرام سرش را بالا آورد و با تعجب گفت: دخترا خونریزی دارن؟! منظورت چیه!!!
به وضوح دید که ملینا و کنت استیون از حرف او جا خوردند و چشم هایشان گرد شد، مگر حرف بچگانه ای زده بود؟! البته او هنوز بالغ نشده بود و کسی هم چیزی در این مورد به او نگفته!
ملینا با لبخند معناداری به کنت استیون نگاه کرد و گفت: چرا یکی به این بچه اینو توضیح نداده؟!
کاملیا: توضیح؟؟ چرا باید توضیح بدن؟!
دوستان اگه سوالی درباره مجموعه داشتید میتونید به پی وی نویسندگان مراجعه کنید...

@Mamiri1302

@T_rahimi_717
دوستان میخوایم در نحوه پارت گذاری یه تغییراتی اینجاد کنیم و دو پیشنهاد برای انتخاب گذاشتیم..
1.. روز های زوج ؛ شش پارت طولانی
2 .. هرروز؛ دو پارت