This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
Forwarded from بینام
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
السَّلامُ عَلَيْكَ يَا عَيْنَ الْحَيَاةِ
سلام بر تو ای چشمه حيات
بیا، که جان مرا بیتو نیست، برگِ حیات...
وَ أَحْيِ بِهِ عِبَادَكَ
#جمعه_های_عاشقی
🥀 @ghoran_va_etrat_khu
سلام بر تو ای چشمه حيات
بیا، که جان مرا بیتو نیست، برگِ حیات...
وَ أَحْيِ بِهِ عِبَادَكَ
#جمعه_های_عاشقی
🥀 @ghoran_va_etrat_khu
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🇮🇷🇵🇸🇮🇷کانون قرآن و عترت دانشگاه خوارزمی 🇮🇷🇵🇸🇮🇷
#کتاب_خوب_بخوانیم #به_وقت_اردیبهشت #شهید_حسن_قاسمی_دانا #پارت_چهل_وهشت همیشه مراقب وسایلش بود و هرگز آنهارا به کسی نمیسپرد!چند ثانیه ای همان طور ایستاد،شاید اگر حسن ازکنارش رد نمیشد، درهمان حال میماند.سینی را بالا برد تا از زیر آن رد شود؛ولی حسن خیلی سریع…
#کتاب_خوب_بخوانیم
#به_وقت_اردیبهشت
#شهید_حسن_قاسمی_دانا
#پارت_چهل_ونه
حسن چند قدمی برگشت. زن دست باز کرد تا او را در آغوش بگیرد؛ حسن دست های مادر را از مچ گرفت و بر صورت کشید، بعد کف دستهایش را روی لب هایش گذاشت و غرق بوسه کرد. هردو دست مادر را آهسته بر سینه اش گذاشت! زن تپش قلب پسر را زیر سرانگشتان باریکش حس کرد.
- خب دیگه ... روبوسی کردیم مامان. رفتار عجیب حسن بوسه را هم از مادر دریغ کرده بود!
با دلخوری گفت: «ولی تو رو نبوسیدم مادر ...» پسر دستهایش را رها کرد.
- همیشه شما صورتم رو میبوسیدی، این بار من دستای شما رو بوسیدم. با این حرف نگاه از مادر گرفت. دست به دیوار گذاشت و صورتش را برگرداند. برای آخرین بار به چشم های مادر نگاه کرد. عجیب نگاهی بود نگاهش!
داغی نگاهش دل زن را سخت لرزاند! ثانیه هایی پر از التهاب گذشت و به سرعت باد تمام شد. حسن نفس عمیقی کشید و دست از دیوار برداشت. بی آنکه دوباره به پشت سرش نگاه بیندازد یا مثل همیشه خداحافظی کند و بگوید من دارم میروم یا: «مامان کاری نداری؟» راهش را کشید و رفت! انگار داشت از تمام وجودش دوری میکرد
- احمد، چمدون رو بذار صندوق عقب. این را گفت، باعجله سوار ماشین شد و رویش را از مادر برگرداند تا چشم دل چشمش نیندازد! احمد کاسه آب را دست مادر داد و چمدان را توی صندوق عقب گذاشت. ماشین با تکانی آرام حرکت کرد. زن آبی را که چند دانه یاس س توی آن چرخ میخورد، پشت سر مسافرش خالی کرد و زیرلب دعا خواند
دلش جایی دیگر بود، بی قراری های حسن بی قرارش کرده بود. احمد در سکوت رفتن برادر را نظاره می کرد. همان طور که ماشین و مسافرش دور میشد تا از در مجتمع بیرون برود، انگار دل زن هم دور و دورتر میشد! زن قلبش را پیش پسرش جاگذاشته بود. رفتار حسن لحظه ای از خاطرش محو نمیشد! طرز نگاه کردنش، بی قراری اش و ... مثل پرنده ای سبکبال شده بود که شوق پرواز داشت. کف دو دست را برلب هایش گذاشت؛ گرمی بوسه های فرزندش را حس کرد.
توی دلش گفت: «چرا مثل همیشه نگفتی خداحافظ مادر! چرا مثل همیشه برام دست تکان ندادی؟» خیالش پر کشید به روزهایی که حسن می خواست برود سفر. مدام شوخی می کرد، با خنده مادرش را توی بغل می گرفت و می گفت: «مامان برام دعا کن.» زن دست می انداخت دور گردنش و صورتش را می بوسید؛ اما این خداحافظی مثل همیشه نبود؟ نگذاشت مادر دست دور گردنش بیندازد و صورتش را بوسه باران کند؟
هرموقع می خواست برود سفر، مینشست توی ماشین و برایش دست تکان می داد. ولی این بار تندی توی ماشین نشست و حتی رویش را برگرداند تا چشم در چشم مادر نیندازد! و با رفتنش انگار تکه ای از وجود زن کنده شد! همان طور که به در مجتمع نگاه می کرد، آهسته گفت: «حسن رفت احمد). احمد سر برگرداند و به مادر نگاه کرد که بی حرکت، مات و مبهوت به در زل زده بود! با تعجب گفت: «خب، خودم دیدم مامان.
- نه! حسن برای همیشه رفت. خودش هم نفهمید چرا این حرف بر زبانش آمد؟
-انگار جو گرفتت مامان ... فکر میکنی حسن دیگه برنمیگرده؟
-مگه ندیدی چطوری رفت ... حسن رفت احمد ... برادرت رفت.
این را گفت و سر برگرداند تا احمد لرزش نگاهش را نبیند...
🕊@ghoran_va_etrat_khu
#به_وقت_اردیبهشت
#شهید_حسن_قاسمی_دانا
#پارت_چهل_ونه
حسن چند قدمی برگشت. زن دست باز کرد تا او را در آغوش بگیرد؛ حسن دست های مادر را از مچ گرفت و بر صورت کشید، بعد کف دستهایش را روی لب هایش گذاشت و غرق بوسه کرد. هردو دست مادر را آهسته بر سینه اش گذاشت! زن تپش قلب پسر را زیر سرانگشتان باریکش حس کرد.
- خب دیگه ... روبوسی کردیم مامان. رفتار عجیب حسن بوسه را هم از مادر دریغ کرده بود!
با دلخوری گفت: «ولی تو رو نبوسیدم مادر ...» پسر دستهایش را رها کرد.
- همیشه شما صورتم رو میبوسیدی، این بار من دستای شما رو بوسیدم. با این حرف نگاه از مادر گرفت. دست به دیوار گذاشت و صورتش را برگرداند. برای آخرین بار به چشم های مادر نگاه کرد. عجیب نگاهی بود نگاهش!
داغی نگاهش دل زن را سخت لرزاند! ثانیه هایی پر از التهاب گذشت و به سرعت باد تمام شد. حسن نفس عمیقی کشید و دست از دیوار برداشت. بی آنکه دوباره به پشت سرش نگاه بیندازد یا مثل همیشه خداحافظی کند و بگوید من دارم میروم یا: «مامان کاری نداری؟» راهش را کشید و رفت! انگار داشت از تمام وجودش دوری میکرد
- احمد، چمدون رو بذار صندوق عقب. این را گفت، باعجله سوار ماشین شد و رویش را از مادر برگرداند تا چشم دل چشمش نیندازد! احمد کاسه آب را دست مادر داد و چمدان را توی صندوق عقب گذاشت. ماشین با تکانی آرام حرکت کرد. زن آبی را که چند دانه یاس س توی آن چرخ میخورد، پشت سر مسافرش خالی کرد و زیرلب دعا خواند
دلش جایی دیگر بود، بی قراری های حسن بی قرارش کرده بود. احمد در سکوت رفتن برادر را نظاره می کرد. همان طور که ماشین و مسافرش دور میشد تا از در مجتمع بیرون برود، انگار دل زن هم دور و دورتر میشد! زن قلبش را پیش پسرش جاگذاشته بود. رفتار حسن لحظه ای از خاطرش محو نمیشد! طرز نگاه کردنش، بی قراری اش و ... مثل پرنده ای سبکبال شده بود که شوق پرواز داشت. کف دو دست را برلب هایش گذاشت؛ گرمی بوسه های فرزندش را حس کرد.
توی دلش گفت: «چرا مثل همیشه نگفتی خداحافظ مادر! چرا مثل همیشه برام دست تکان ندادی؟» خیالش پر کشید به روزهایی که حسن می خواست برود سفر. مدام شوخی می کرد، با خنده مادرش را توی بغل می گرفت و می گفت: «مامان برام دعا کن.» زن دست می انداخت دور گردنش و صورتش را می بوسید؛ اما این خداحافظی مثل همیشه نبود؟ نگذاشت مادر دست دور گردنش بیندازد و صورتش را بوسه باران کند؟
هرموقع می خواست برود سفر، مینشست توی ماشین و برایش دست تکان می داد. ولی این بار تندی توی ماشین نشست و حتی رویش را برگرداند تا چشم در چشم مادر نیندازد! و با رفتنش انگار تکه ای از وجود زن کنده شد! همان طور که به در مجتمع نگاه می کرد، آهسته گفت: «حسن رفت احمد). احمد سر برگرداند و به مادر نگاه کرد که بی حرکت، مات و مبهوت به در زل زده بود! با تعجب گفت: «خب، خودم دیدم مامان.
- نه! حسن برای همیشه رفت. خودش هم نفهمید چرا این حرف بر زبانش آمد؟
-انگار جو گرفتت مامان ... فکر میکنی حسن دیگه برنمیگرده؟
-مگه ندیدی چطوری رفت ... حسن رفت احمد ... برادرت رفت.
این را گفت و سر برگرداند تا احمد لرزش نگاهش را نبیند...
🕊@ghoran_va_etrat_khu
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
📣خبر خبر📣📣
🎉 کانون قرآن و عترت دانشگاه ارومیه برگزار می کند 😍
مسابقه ای متفاوت و جذاب
همراه با هدایای نفیس🎁🎁
هر هفته دو جایزه ی ۵۰ هزار تومانی🥳🥳
هم قراره مسابقه بدیم هم واجب های فراموش شدمون رو مرور کنیم😃
🌹فقط کافیه روزای زوج برای محتوایی که کانال قرار می گیره و پنج شنبه ها برای جواب دادن به سوالا
چند دقیقه وقت بذارین✨
و البته شرکت برای همه ی دانشجوها مجاز هست😍😍😍
آدرس کانال👇👇👇
🆔 t.me/tahaurmia
🆔 eitaa.com/tahaurmia
✨ @ghoran_va_etrat_khu
🎉 کانون قرآن و عترت دانشگاه ارومیه برگزار می کند 😍
مسابقه ای متفاوت و جذاب
همراه با هدایای نفیس🎁🎁
هر هفته دو جایزه ی ۵۰ هزار تومانی🥳🥳
هم قراره مسابقه بدیم هم واجب های فراموش شدمون رو مرور کنیم😃
🌹فقط کافیه روزای زوج برای محتوایی که کانال قرار می گیره و پنج شنبه ها برای جواب دادن به سوالا
چند دقیقه وقت بذارین✨
و البته شرکت برای همه ی دانشجوها مجاز هست😍😍😍
آدرس کانال👇👇👇
🆔 t.me/tahaurmia
🆔 eitaa.com/tahaurmia
✨ @ghoran_va_etrat_khu
امام سجاد (ع) می فرماید:
آنکه در هیچ کاری به مردم امید نبندد و همه کارهایش را به خدا واگذارد، خداوند هر خواسته ای را که داشته باشد اجابت کند.🍃
📔کافی، 148: 2
#حدیث_گرافی
💠 @ghoran_va_etrat_kh
آنکه در هیچ کاری به مردم امید نبندد و همه کارهایش را به خدا واگذارد، خداوند هر خواسته ای را که داشته باشد اجابت کند.🍃
📔کافی، 148: 2
#حدیث_گرافی
💠 @ghoran_va_etrat_kh
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
سلاااام ❤️🌹😊
برای ارسال انتقادات و پیشنهادات خودتون و همینطور کمک به ما برای بهتر شدن کانال میتونید در این گروه عضو بشید و ما رو از نظرات خوبتون مطلع کنید 🌸
با تشکر 🙏😉
✅ لینک گروه تبادل نظرات:
💠 https://t.me/quran_va_etrat_khu
برای ارسال انتقادات و پیشنهادات خودتون و همینطور کمک به ما برای بهتر شدن کانال میتونید در این گروه عضو بشید و ما رو از نظرات خوبتون مطلع کنید 🌸
با تشکر 🙏😉
✅ لینک گروه تبادل نظرات:
💠 https://t.me/quran_va_etrat_khu
Telegram
تبادل نظرات کانون قرآن و عترت
⚘ آیدی دبیر کانون جهت انتقادات و پیشنهادات و همکاری
@ftmmha2001
@ftmmha2001
🇮🇷🇵🇸🇮🇷کانون قرآن و عترت دانشگاه خوارزمی 🇮🇷🇵🇸🇮🇷 pinned «سلاااام ❤️🌹😊 برای ارسال انتقادات و پیشنهادات خودتون و همینطور کمک به ما برای بهتر شدن کانال میتونید در این گروه عضو بشید و ما رو از نظرات خوبتون مطلع کنید 🌸 با تشکر 🙏😉 ✅ لینک گروه تبادل نظرات: 💠 https://t.me/quran_va_etrat_khu»