خانزاده هوسباز🥀
605 subscribers
3 photos
4 links
Download Telegram
💥💫💥💫💥💫
#پارت_875
#خان‌زاده_هوسباز


_ مامان
_ جان
_ شنیدم دیروز رفتید مامان بزرگ رفتار خوبی نداشته اصلا این درسته ؟!
با شنیدن این حرفش لبخندی بهش زدم :
_ مادر بزرگت رو میشناسی وقتی دیوونه بشه یه حرفایی میزنه بعدا خودش پشیمون میشه
ساکت شده داشت به من نگاه میکرد انگار حالیش شده بود کار مامان بزرگش درست نبوده
_ مامان بزرگ اون آدم سابق نیست پشیمون نمیشه بلکه چشمهاش پر شده از انتقام مشکلش هم نامشخص هستش شما دخترش هستید
_ بهش فکر نکن شایان
_ میشه !
_ آره
_ اذیت میشم وقتی میبینم یکی داره باعث ناراحتی شما میشه
واقعا هم داشتیم اذیت میشدیم هیچ چیزی نمیتونست این قضیه رو عوض کنه
_ بیخیال پسرم من عادت دارم به این رفتارا ناراحت نشدم اصلا
_ مامان
_ جان
_ نیاز نیست دروغ بگید
_ با غصه خورن چیزی درست میشه ؟!
_ نه
_ پس غصه نخور
_ باشه
چند دقیقه ک گذشت پرسیدم ؛
_ ببینم قصد نداری تشکیل خانواده بدی
خندید
_ از من سیر شدی مامان ؟
_ نه
_ پس این حرفا
_ بخاطر خودت دارم میگم تو ک من رو خیلی خوب میشناسی !.
_ آره میشناسمت میدونم مامان اما فعلا قصدش رو ندارم هر وقت وقتش شد میگم !


💥💫💥💫💥💫
💥💫💥💫💥💫
#پارت_876
#خان‌زاده_هوسباز


دوست داشتم پسرم خوشبخت بشه با کسی ازدواج کنه که دوستش داره
و یه زندگی پر از عشق داشته باشه چیزی ک من همیشه آرزوش رو داشتم دوست نداشتم زندگیشون مثل من پر از فراز و نشیب باشه
_ مامان
_ جان
_ چیشده خیلی عمیق تو فکر هستید انگار دارید به یه چیزی فکر میکنید
با شنیدن این حرفش لبخندی بهش زدم آره فکرم درگیر بود اما دوست نداشتم شایان درگیرش بشه
_ شایان
_ جان  مامان !
_ این زندگی رو دوستش داری ؟!
چشمهاش گرد شد
_ چی ؟!
_ میگم این زندگی رو دوستش داری ؟
_ آره
_ پس با کسی ازدواج کن ک دوستش داشته باشی تا همیشه عاشق زندگیت باشی
_ شما نیستید ؟
خیره به چشمهاش شدم چرا الان زندگیم رو دوست داشتم خیلی
_ الان زندگیم رو دوست دارم
شایان خندید چشمهاش برق شادی زد
_ ای کلک حسابی عاشق بابایی
نفسم رو آه مانند بیرون فرستادم :
_ من همیشه خان زاده رو دوستش داشتم شرایط باعث شده بود از هم جدا باشیم !
_ شرایط باعث شد شما از هم جدا باشید ؟!
_ آره
_ پس خیلی شرایط سختی باید بوده باشه !
_ آره همینطور بود
واقعا هم شرایط سختی شده بود
_ مامان
_ جان
_ بابا الان کنار شما خیلی خوشحال هستش دیگه مثل سابق گند اخلاق نیست
خندیدم و پرسیدم :
_ قبلا گند اخلاق بود ؟
_ خیلی اصلا نمیشد باهاش حرف زد همش پاچه ی این و اون رو میگرفت


💥💫💥💫💥💫
💥💫💥💫💥💫
#پارت_877
#خان‌زاده_هوسباز


با شنیدن حرفای پسرم میفهمیدم اون زمان چقدر به همه سخت گذشته حتی به خودم بیشتر خیلی بی فکر شده بودم اما واقعا شرایط واسم سخت شده بود ک ترجیح دادم فرار کنم نباشم جایی ک هیچکس دوستم نداشت !
_ مامان پریزاد
به سمتش برگشتم و با صدایی گرفته شده گفتم :
_ جان
_ اینارو نگفتم تا ناراحت بشی گفتم تا بفهمی چقدر دوستت داریم
لبخندی بهش زدم :
_ میدونم پسرم
میدونستم از عشق و علاقه اشون پس نیاز نبود سخت گیری کنم
_ مامان
_ جان
_ خوبه ک هستی همیشه همینطور خوشحال باش چون این حق شماست
چقدر خوب بود خانواده داشتن اینکه متوجه باشی کسایی هستند دوستت دارند ، همه ی اینا باعث خوشحالی میشد و به آدم قوت قلب میداد
دستم رو تو دستش گرفت و گفت :
_ بخاطر مامان بزرگ هم ناراحت نباش سنش رفته بالا نمیدونه چی میگه
_ کاری بهش ندارم پسرم
واقعا هم کاری بهش نداشتم ترجیح میدادم در برابر تموم کار هاش سکوت کنم چون این بهترین کار ممکن بود
_ میدونم کاری بهش ندارید میترسم با فکر کردن بهش حال شما بد بشه
خندیدم :
_ بهش فکر نمیکنم این رو مطمئن باش
ترجیح میدادم بیشتر سکوت کنم بخاطر همه ی کار هایی ک انجام میدادند
_ خوبه راستی مامان
_ جان
_ قرار نیست بریم پیش شیرین ؟
_ چرا بابات گفت میریم اما یکم سرش خلوت بشه مثل اینکه کار داره
شایان با خنده گفت :
_ دلم واسش تنگ شده خیلی
منم دلتنگش شده بودم خیلی زیاد اما مثل همیشه باید صبوری به خرج میدادیم !


💥💫💥💫💥💫
💥💫💥💫💥💫
#پارت_878
#خان‌زاده_هوسباز


_ چته چی میخوای ؟
نور با عصبانیت گفت :
_ این چ وضعش هست میخوای به چی برسی داری این شکلی میکنی ؟
با چشمهای گشاد شده داشتم بهش نگاه میکردم منظورش چی بود
_ چی داری میگی واسه ی خودت اصلا نمیفهمم مشکلت چیه !
با عصبانیت خندید
_ نمیدونی مشکل من چیه ؟!
_ نه
واقعا هم نمیدونستم مشکلش چیه ، چی باعث شده این شکلی بشه
_ تو خیلی خوب میدونی مشکل من چیه اما داری خودت رو میزنی به اون راه
با چشمهای ریز شده داشتم بهش نگاه میکردم رسما روی اعصاب بود خودش داشت باعث این میشد
_ واقعا نمیدونم
_ به خان زاده گفتی شبا پیش من نیاد
با چشمهای ریز شده داشتم بهش نگاه میکردم من بهش گفته بودم نه اصلا
_ گمشو برو ببینم دنبال بهانه هستی همش بیای اعصاب من و خورد کنی ن
_ نه
_ کاملا مشخصه
واقعا هم قصد و نیتش مشخص بود پس نمیتونستم بیشتر از این باهاش کلنجار برم رسما روی اعصاب بود
_ من جایی نمیرم تا تو جواب من رو بدی شنیدی چی گفتم یا ن
_ گم میشی یا خودم با دستای خودم جونت رو بگیرم هان ؟ !
نمیدونستم چی باید بهش بگم اما حسابی اعصابم خورد شده بود
_ بیا بگیر اگه جرئتش رو داری
_ مامان
به سمت شایان برگشتم :
_ جان
_ چیشده !
_ چیزی نیست برو این زنیکه هم داره میره


💥💫💥💫💥💫
💥💫💥💫💥💫
#پارت_879
#خان‌زاده_هوسباز


_ این زنیکه اسم داره من قرار نیست جایی برم تا وقتی ک تکلیف تو رو مشخص نکنم
خونسرد داشتم بهش نگاه میکردم رسما انگار عقلش رو از دست داده بود وگرنه این چ رفتاری بود داشت از خودش نشون میداد اصلا واسم قابل درک نبود
خونسرد رفتم نشستم و گفتم :
_ باشه پس بشین تا خان زاده خودش بیاد تکلیف تو رو مشخص کنه حالیت شد
سکوت کرده بود فضای سنگینی ایجاد شده بود
شایان اومد کنارم نشست و پرسید :
_ خوبی ؟
_ آره
اما خوب نبودم چون هر وقت این زن رو میدیدم خواه یا ناخواه باعث عصبانیت من میشد
_ مامان
_ جان
_ بهتره زنگ بزنم بابا بیاد
_ نه صبر کن خودش بیاد بهتره شاید این زنیکه تصمیم بگیره بره
_ نمیره
_ بهتر خان زاده بیاد حسابش رو برسه دل منم حسابی خنک میشه
اومد نشست و گفت :
_ زیاد خوشحال نباش بزودی شوهرم رو پس میگیرم وقتی بچمون بدنیا بیاد
بی اختیار نیشخندی زدم بدبخت نمیدونست خان زاده خبر داره بچه ی تو شکمش اصلا از اون نیست و همچنان داشت واسه ی خودش قصه میبافت رسما انگار عقلش رو از دست داده بود
_ باشه پس بگیر شوهرت و
بعدش تو دلم اضافه کردم البته اگه خان زاده تو رو زنده گذاشت بخاطر کثافط کاری هایی ک انجام دادی رسما تو سرش انگار آجر زده باشند
_ چیشده چرا این شکلی داری نگاه میکنی ؟!
_ چیزی نیست
_ مطمئن باشم !
_ آره
رسما نمیدونستم چیشده اما حتی شده یکم امید داشتم که اتفاق های بهتری پیش بیاد


💥💫💥💫💥💫
💥💫💥💫💥💫
#پارت_880
#خان‌زاده_هوسباز


_ نور
خان زاده بود ک اسمش رو صدا زده بود خیره بهش شد و گفت :
_ بله
_ اینجا دقیقا چیکار میکنی ؟
خونسرد جواب داد :
_ تو ک نمیای پیش من ، تصمیم گرفتم من بیام پیشت مشکلی وجود داره ؟
خان زاده چند ثانیه مکث کرد بعدش مثل خودش خونسرد اومد کنار من نشست
_ نه مشکلی نیست
ساکت شده داشت نگاه میکرد اما مشخص بود یه چیز هایی این وسط عوض شده
میدونستم خان زاده یه چیزی تو ذهنش هست ک این شکلی آروم نشسته منم تصمیم گرفتم چیزی بهش نگم نور بعد گذشت چند دقیقه گفت :
_ امشب اینجا میمونم
_ باید از پریزاد اجازه بگیری !
اخماش رو تو هم کشید
_ اینجا خونه ی شوهرم هستش اصلا نیاز نیست از پریزاد اجازه بگیرم
_ اینجارو واسه ی پریزاد گرفتم پس خونه ی اونه تو هم یه خونه جدا داری
نور ساکت شد
_ داری میگی برم
_ آره
_ پس تو هم بیا
_ باشه !
جا خوردم یعنی خان زاده چی تو ذهنش بود نگاهم به نور افتاد ک روی لبش لبخند بود
انگار داشت بهم میگفت من بردم تو باختی کاملا مشخص بود از نگاهش
_ میشه تمومش کنی
خیره بهم شد و گفت :
_ چی ؟
_ امشب میخوای بری پیش این ؟
نور با خنده گفت :
_ آره نکنه دوست داشتی پیش تو باشه
نگاه عصبی بهش انداختم بلکه خفه بشه ولی مگه میتونست دهنش رو ببنده


💥💫💥💫💥💫
تنها جایی که دروغ گفتن خوبه،
راجع به حالته...
به همه بگو خوبم،
چون واسه هیشکی مهم نیس
واقعا خوبی یا نه!😔

😔🖤 @Khanzadehh_h
کسی تا حالا شعورو با خودش به گور نبرده ...
ازش استفاده کنید ...!!🤟


@Khanzadehh_h
Be your own hero

قهرمان خودت باش
@Khanzadehh_h
In the end, you only have yourself

در نهایت تو فقط خودتو داری
@Khanzadehh_h
It's your life live it your way

این زندگی خودته به روش خودت زندگی کن

@Khanzadehh_h
💥💫💥💫💥💫
#پارت_881
#خان‌زاده_هوسباز


_ آره امشب میرم
بعدش چشمهاش رو با آرامش روی هم فشار داد ک متوجه شدم یه نقشه ای داره پس کشش ندم من به خان زاده اعتماد داشتم با اینکه میدونستم چیزی نیست حسادت وجودم رو پر کرده بود
ولی باید بیخیال میشدم نمیشد اصلا چیزی گفت به وقتش درست میشد
_ پریزاد
_ جان
_ شب بخواب
_ باشه
نور پشت چشمی نازک کرد
_ بیا بریم خیلی واسش وقت گذاشتی ک تا این حد پرو شده هر چی از دهنش درمیاد میگه
با چشمهای گشاد شده داشتم بهش نگاه میکردم داشت وقیح میشد
کاش میتونستم دهنش رو جر بدم تا هر چی به دهنش میاد نگه
_ فعلا
بعد رفتنشون شایان به سمتم اومد و پرسید :
_ خوبی مامان
_ آره ولی کاش میشد این زنیکه رو حسابی کتک بزنم بلکه قلبم خنک بشه
با چشمهای گشاد شده داشت بهم نگاه میکرد مشخص بود حسابی اعصابش به هم ریخته شده
_ مامان
_ جان
_ انقدر بهش فکر نکنید شما ک میدونید اون زن چقدر واسه ی بابا بی ارزش هست
_ آره
ذاتا قرار بود طلاقش بده ولی خوب اعصابم حسابی به هم ریخته شده بود
_ من برم دراز بکشم پسرم سردرد دارم
_ باشه به هیچ چیزی فکر نکن مامان شما نباید بخاطر اون زن بی ارزش ناراحت بشید
لبخندی روی لبم نقش بست میدونستم چی داره میگه همیشه واسم ارزش داشت و خاص بود


💥💫💥💫💥💫
💥💫💥💫💥💫
#پارت_882
#خان‌زاده_هوسباز


خان زاده اومد خیره به من شد و گفت :
_ خوبی ؟!
با شنیدن این حرفش سری به نشونه ی مثبت واسش تکون دادم :
_ آره
_ چشمهات حسابی قرمزه دیشب نتونستی بخوابی درسته ؟ !
واقعیتش همین بود تمام شب بیدار بودم اصلا خواب واسم حروم شده بود
_ چیشده پس چرا ساکت شدی ؟!
نفسم رو پر حرص بیرون فرستادم اصلا نمیدونستم چی باید بهش بگم رسما تو قلبم آشوب به پا شده بود شاید بعضی اتفاقا اصلا نباید اتفاق میفتاد
_ میشه به من نگاه کنی
خیره به چشمهاش شدم ک با صدایی خش  دار شده خطاب بهم گفت :
_ اذیت شدی ؟
قطره اشکی روی گونم چکید
_ نه
دستش رو نوازش وار روی گونم کشید
_ اگه اذیت نشدی پس چرا داری گریه میکنی دلیلش چیه ؟!
نفس عمیقی کشیدم یعنی واقعا نمیدونست دلیل گریه ی من چی میتونه باشه
_ یعنی واقعا نمیدونی دلیلش چیه !
_ میدونم اما دوست دارم خودت درباره اش صحبت کنی تا حالت بهتر بشه
دستم رو روی قلبم گذاشتم و خطاب بهش گفتم :
_ قلبم درد میکنه
یه تای ابروش بالا پرید
_ چرا ؟
_ چون دیشب پیش اون زن بودی
_ مجبور شدم برم
_ میدونم
_ پس چرا ناراحتی ؟
_ دست من نیست خان زاده نمیتونم تحمل کنم کنار یکی دیگه باشی درک میکنی ؟!
سرش رو به نشونه ی مثبت تکون داد :
_ آره
واقعا میدونست چی دارم میگم ولی خوب درک بعضی چیزا سخت بود و داشت عذابم میداد
من رو تو آغوشش کشید
_ دیگه همچین چیزی نمیشه پس اصلا گریه نکن سعی کن آروم باشی
_ اون زن دوباره میاد چون زنته
_ نمیاد


💥💫💥💫💥💫
‏زندگی کردن،نایاب ترین چیز در این دنیاست!
بیشتر آدم‌ها فقط زنده هستند...✌️



@Khanzadehh_h
💥💫💥💫💥💫
#پارت_883
#خان‌زاده_هوسباز


امیدوار بودم دوباره نیاد چون اینبار نمیتونستم خونسرد باشم و بی شک یه بلایی سرش میاوردم ، خان زاده با صدایی خش دار شده گفت :
_ میدونستی عاقل شدی
خیره بهش شدم و گفتم :
_ از چ نظر ؟!
_ دیگه مثل سابق زود جبهه نمیگیری خشمگین بشی سعی میکنی خونسرد باشی
پوزخندی زدم :
_ مجبور شدم وگرنه میدونستم چ بلایی سرش بیارم دیگه اینورا پیداش نشه
به خنده افتاد :
_ پس هنوز مثل گذشته خشن هستی
_ من رو شوهرم حساس هستم تو هم باید این رو فهمیده باشی خان زاده
نگاه خاصی بهم انداخت
_ دوستش داری ؟
_ خیلی زیاد
خم شد لبم رو بوسید ک باهاش همراه شدم نیاز داشتم به این بوسه
تا از فکر و خیال آزاد بشم !
_ خان‌زاده
_ جان
_ هنوزم شک داری بچه ...
_ مال من نیست
با چشمهای گشاد شده بهش چشم دوختم واقعا واسم عجیب شده بود
_ سخت نیست
_ هست اما نه واسه ی من چون اون زن رو خیلی خوب میشناسم
سرم رو با تاسف تکون دادم نگار رسما کار هاش عجیب شده بود
پس نمیشد بهش خرده گرفت
_ بهش فکر نکنید خان زاده
_ ذاتا همینکارو انجام میدم
لبخندی روی لبم نشست حرفاش بوی صداقت میداد و هیچکس نمیتونست من رو درک کنه
ولی نگران خان زاده بودم خیلی زیاد میدونستم ته قلبش ناراحته بخاطر وضعیت پیش اومده


💥💫💥💫💥💫
💥💫💥💫💥💫
#پارت_884
#خان‌زاده_هوسباز


_ خان‌زاده
با صدایی گرفته شده گفت :
_ جان
_ شما چجوری میتونید تحمل کنید وقتی این همه به شما خیانت کرده ؟
نفسش رو لرزون بیرون فرستاد :
_ نمیدونم شاید چون نور رو میشناختم میدونستم چقدر ذات کثیفی داره
_ پس چرا تحملش کردید ؟
تو چشمهام زل زد چشمهاش پر از حرف بود اما سکوت کرد انگار دوست نداشت درباره اش صحبت کنه
_ تو فکرت رو درگیر نور نکن
_ من فکر درگیر نور نیست اصلا تو که من رو خیلی خوب میشناسی
_ آره خوب میشناسمت واسه ی همین میگم بهش فکر نکن چون اون ذره ای واسم با ارزش نیست
میدونستم چی داره میگه و امیدوار بودم حرفاش همش از ته قلبش باشه بدون هیچ دروغی
* * * *
_ مامان
_ جان
چنگی تو موهاش زد :
_ عصبانی نمیشی یه چیزی بگم ؟!
_ نه
شایان حسابی ناراحت بود
_ امروز ...
ساکت شد دوباره دستش رو تو موهاش فرو برد بهشون چنگ انداخت انگار یه چیزی شده بود ، حالا چی شده بود خدا میدونست
_ مامان بزرگ قراره بیاد
_ مامان قراره بیاد اینجا ؟!
_ آره
جا خوردم واسه ی چی میخواست بیاد وقتی رابطه ی ما اصلا خوب نبود
_ چرا میخواد بیاد
_خودش گفت دلش تنگ شده منم دعوتش کردم ببخشید مامان من ...
وسط حرفش پریدم ؛
_ اشکال نداره ، انقدر مضطرب نباش دشمنمون ک قرار نیست بیاد پس ریلکس باش
_ باشه !


💥💫💥💫💥💫
+ آمدی و شدی تمام زندگی من ^^🌸🐚


@Khanzadehh_h
Ɨꫝғɨꫝɨᴛʏ ɨ ℓσꪤε ʏσʊ ᴀꫝ∂ ł ꪡᴀs ɢσɨꫝɢ ᴛσ Ᏸε.♥️

بینهایت دوستت دارم و خواهم داشت.♥️

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
♥️ @Khanzadehh_h

⠀⠀𝐼 𝐴𝑚 𝑇𝘩𝑒 𝐻𝑎𝑝𝑝𝑖𝑒𝑠𝑡 𝑃𝑒𝑟𝑠𝑜𝑛 𝐼𝑛
⠀⠀⠀⠀𝑇𝘩𝑒 𝑊𝑜𝑟𝑙𝑑 𝑊𝑖𝑡𝘩 𝑌𝑜𝑢..♥️

⟨ با طُ خوشبخت ترین آدم دُنیام..! ⟩


🧚‍♀ @Khanzadehh_h
راست میگن ...
حادثه هیچ وقت خبر نمیکنه !
مثل تو که
یهویی شدی همه ی زندگیم ...😍🤍🥰
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌

@Khanzadehh_h