📕باید متذکر شد که اگر به طور دقیق سخن بگوییم باید بگوییم که صحیح نیست در جریان فرایندهاي ذهنی از سلطه اصل لذّت سخن گفت. اگر چنان سلطه اي وجود میداشت اکثریت عظیم فرایندهاي ذهنی ما می بایست با لذّت همراه میشد یا به لذّت می انجامید درحالیکه تجربه عام به طور مطلق با چنان نتیجه گیریی تضاد دارد. بنابراین حداکثر چیزي که میتوان گفت این است که در ذهن گرایشی قوي به سوي اصل لذّت وجود دارد اما وضعیت ها یا نیروهاي معین دیگري با این گرایش در تضادند؛ بنابراین نتیجه نهایی همواره نمی تواند با گرایش به سوي اصل لذّت هماهنگ باشد. می توانیم گفته خود را با تذکر فخنر در موردي مشابه مقایسه کنیم: «به هر تقدیر، از آنجا که وجود گرایشی به سوي هدف به معناي آن نیست که آن هدف به دست آمده است، و از آنجا که به طور کلی هدف فقط با تقریب هایی به دست آمدنی است.📕
‼ورای اصل لذت، زیگموند فروید
ترجمه اباذری ⁉
#فرویدیسم #روانکاوی
@Kajhnegaristan
‼ورای اصل لذت، زیگموند فروید
ترجمه اباذری ⁉
#فرویدیسم #روانکاوی
@Kajhnegaristan
🔅فصل اول:🔅
‼مسئله ی شناخت و مسئله ی اخلاقی⁉
📕هیوم قصد دارد علمی درباره ی انسان بسازد. طرح بنیادین او چیست؟ هر انتخابی همواره برحسب آنچه کنار می گذارد تعریف می شود،هر انتخابی همواره برحسب آنچه کنار می گذارد تعریف می شود،هر طرح تاریخی یک جانشین سازی منطقی است. نزد هیوم این جانشین سازی عبارت است از جایگزین کردن یک روان شناسی ذهن با یک روان شناسی ذهن ناممکن و غیرقابل ساختن است، چون قادرنیست در موضوع خود ثبات و عمومیت ضروری را بیابد فقط یک روانشناسی اثرپذیری های ذهن قادر است علم حقیقی را درباره ی انسان برسازد.
در این معنا،هیوم پیش از آن که روان شناس باشد،اخلاق گرا و جامعه شناس است: رساله نشان می دهد که ذهن اساسا به دو شکل اثر می پذیرد، به شکل می پذیرد، به شکل شورمند [هیجانی] و به شکل اجتماعی. و این دو شکل مستلزم یکدیگرند و وحدت موضوع یک علم اصیل را تضمین می کنند. از یک سو، جامعه هریک از اعضایش را ملزم می کند و واکنش هایی ثابت را از آنان انتظار شورهایی که قادرند انگیزه ها و هدف ها و منش های جمعی یا فردی را فراهم آورند: "حاکمی که به رعایای خود خراجی تحمیل می کند از ایشان انتظار اطاعت دارد". از سوی دیگر،شورها مستلزم جامعه به منزله ی راهی غیرمستقیم برای ارضای خود هستند. در تاریخ، این سازگاری امر شورمند و امر اجتماعی سرانجام به مثابه یگانگی درونی آشکار می شود: موضوع تاریخ سازمان یابی سیاسی و نهاد است، تاریخ روابط انگیزه. کنش را در بیشینه ی وضعیت های داده شده مطالعه می کند،تاریخ یک شکلی شورهای انسان را آشکار می سازد: خلاصه، انتخاب روان شناس می تواند به شکلی عجیب و غریب خود را این گونه توجیه کند: یک اخلاق گرا،جامعه شناس یا مورخ بودن، پیش از روان شناس بودن و برای روان شناس بودن. اینجا، محتوای طرح علم درباره ی انسان به شرطی می رسد که شناخت به طور کلی را ممکن می سازد: ذهن باید اثر پذیرفته باشد. ذهن به خودی خود و درخود یک طبیعت نیست،ذهن ابژه ی علم نیست. پرسشی که هیوم بدان می پردازد این است: چگونه ذهن یک طبیعت انسانی می شود؟📕
🔻تجربه گرایی و سوبژکتیویته؛ پژوهشی در باب طبیعت انسانی بر حسب نظر هیوم🔺
✍ ژیل دلوز/مترجم؛ عادل مشایخی
@Kajhnegaristan
‼مسئله ی شناخت و مسئله ی اخلاقی⁉
📕هیوم قصد دارد علمی درباره ی انسان بسازد. طرح بنیادین او چیست؟ هر انتخابی همواره برحسب آنچه کنار می گذارد تعریف می شود،هر انتخابی همواره برحسب آنچه کنار می گذارد تعریف می شود،هر طرح تاریخی یک جانشین سازی منطقی است. نزد هیوم این جانشین سازی عبارت است از جایگزین کردن یک روان شناسی ذهن با یک روان شناسی ذهن ناممکن و غیرقابل ساختن است، چون قادرنیست در موضوع خود ثبات و عمومیت ضروری را بیابد فقط یک روانشناسی اثرپذیری های ذهن قادر است علم حقیقی را درباره ی انسان برسازد.
در این معنا،هیوم پیش از آن که روان شناس باشد،اخلاق گرا و جامعه شناس است: رساله نشان می دهد که ذهن اساسا به دو شکل اثر می پذیرد، به شکل می پذیرد، به شکل شورمند [هیجانی] و به شکل اجتماعی. و این دو شکل مستلزم یکدیگرند و وحدت موضوع یک علم اصیل را تضمین می کنند. از یک سو، جامعه هریک از اعضایش را ملزم می کند و واکنش هایی ثابت را از آنان انتظار شورهایی که قادرند انگیزه ها و هدف ها و منش های جمعی یا فردی را فراهم آورند: "حاکمی که به رعایای خود خراجی تحمیل می کند از ایشان انتظار اطاعت دارد". از سوی دیگر،شورها مستلزم جامعه به منزله ی راهی غیرمستقیم برای ارضای خود هستند. در تاریخ، این سازگاری امر شورمند و امر اجتماعی سرانجام به مثابه یگانگی درونی آشکار می شود: موضوع تاریخ سازمان یابی سیاسی و نهاد است، تاریخ روابط انگیزه. کنش را در بیشینه ی وضعیت های داده شده مطالعه می کند،تاریخ یک شکلی شورهای انسان را آشکار می سازد: خلاصه، انتخاب روان شناس می تواند به شکلی عجیب و غریب خود را این گونه توجیه کند: یک اخلاق گرا،جامعه شناس یا مورخ بودن، پیش از روان شناس بودن و برای روان شناس بودن. اینجا، محتوای طرح علم درباره ی انسان به شرطی می رسد که شناخت به طور کلی را ممکن می سازد: ذهن باید اثر پذیرفته باشد. ذهن به خودی خود و درخود یک طبیعت نیست،ذهن ابژه ی علم نیست. پرسشی که هیوم بدان می پردازد این است: چگونه ذهن یک طبیعت انسانی می شود؟📕
🔻تجربه گرایی و سوبژکتیویته؛ پژوهشی در باب طبیعت انسانی بر حسب نظر هیوم🔺
✍ ژیل دلوز/مترجم؛ عادل مشایخی
@Kajhnegaristan
📕گادامر فهم را عملی دیالکتیکی میداند که از در آمیختگی افق مفسر و افق متن پدید میآید. این فهم دیالکتیکی، بر خلاف نگرش روشنگری، غیرروشمند وپیش بینیناپذیر است. به این سبب، گادامر فهم را یک رخداد یا واقعه میخواند. بر طبق این نگرش، فهم دیگر انکشاف منفعلانه یک ابژه بر سوژه نیست، بلکه عبارت است از تفاهم یک سوژه با سوژه دیگر در فراشد گفت و گو. بدین ترتیب حقیقت چیزی نیست که از قبل وجود داشته باشد و سوژه صرفا آن را کشف میکند؛ حقیقت در گفت و گو و با گفت و گو پدید میآید. ساختار گفت و گو مبتنی بر پرسش و پاسخ است. مفسر برای حل مسائل امروزین خود به پرسشگری از متن میپردازد و متن را به سخن در میآورد. متن نیز که برخاسته از سنت و حامل سنت است، با پاسخ های خود موقعیت هرمنوتیکی مفسر را به پرسش میگیرد. حاصل این گفت و گو، گشودگی متن به سوی مفسر و گشودگی مفسر به سوی متن است و پایان آن امتزاج افق ها و ارتقای مفسر به فهم و افقی گسترده تر.📕
@Kajhnegaristan
@Kajhnegaristan
‼ نگویید به من چه؟ ⁉
📕جانوران را سر ببرید و همراه پلو بخورید.
و نگویید «من نکشتم». چرا که تک تک شمایی که جانوری را میخورید به کشتارگاه یک زینده رفتهاید.
و نگویید که جانور برای این است که کشته شده، خورده شود. چرا که این بدین معناست که میپذیرید که کسی نیز بتواند شما بکشد و بخورد. در اینجا سنجه تنها توان زورورزی خواهد بود.
و اگر میپذیرید که سنجه تنها و تنها توان زورورزی است، زبان به کام بگیرید و همهٔ زورورزیها را با نگاهی پرشکوه بستایید.
و نگویید که که جانوران را میکشید و میخورید ولی کسی را که بخواهد شما را بخورد را نمیستایید. چرا که نان به نرخ روز خوردن فرجام خوشی ندارد.
و نگویید به تلخی : چرا سُهش گناه را در ما برمیانگیزی؟ چرا که من آزادم که هر آنچه میاندیشم را بر زبان آورم و بر آن شدهام که آینهای در دست بگیرم و زشتترین چهرهٔ تو را به خودت نشان دهم، حتی اگر خوشآیند تو نباشد و تو مرا به خاطر آن پس بزنی. و دیگر اینکه تو یک روز سرانجام بایستی کلاهت را قاضی کنی و خود را به کوچهٔ علیچپ نزنی.
و نگویید که خداوندِ دینم این حق را به من داده است که دیگر زیندگان را بکشم و بخورم، چرا که آفریدگار پروردگارِ زنده و جاری با تو از درون سخن میگوید. به جای خواندن جسدِ سخنِ جامانده در تاریخ، به او در اینجا و اکنون گوش فرا ده.
و نگویید که ما در ایران نان هم گیرمان نمیآید و تو نفست از جای گرم بلند میشود، چرا که نخست ایرانتان را خود برساختید و هرگاه بخواهید آن را دگرانه خواهید ساخت و دوم اینکه خود میدانید که این بهانهای بیش برای سازوار ماندن با نادانی و بهرهبری از زیندگان دیگر نیست.
و بدانید که جهان بزرگ گندیدهای که اکنون در آن غوطهورید و هر آن فریبکارانه از آن مینالید، دگرگون نخواهد شد، مگر اینکه از خودِ کوچکتان، از اینجا و اکنونتان بیاغازید و نگویید به من چه !📕
@Setaredarshab
@Kajhnegaristan
📕جانوران را سر ببرید و همراه پلو بخورید.
و نگویید «من نکشتم». چرا که تک تک شمایی که جانوری را میخورید به کشتارگاه یک زینده رفتهاید.
و نگویید که جانور برای این است که کشته شده، خورده شود. چرا که این بدین معناست که میپذیرید که کسی نیز بتواند شما بکشد و بخورد. در اینجا سنجه تنها توان زورورزی خواهد بود.
و اگر میپذیرید که سنجه تنها و تنها توان زورورزی است، زبان به کام بگیرید و همهٔ زورورزیها را با نگاهی پرشکوه بستایید.
و نگویید که که جانوران را میکشید و میخورید ولی کسی را که بخواهد شما را بخورد را نمیستایید. چرا که نان به نرخ روز خوردن فرجام خوشی ندارد.
و نگویید به تلخی : چرا سُهش گناه را در ما برمیانگیزی؟ چرا که من آزادم که هر آنچه میاندیشم را بر زبان آورم و بر آن شدهام که آینهای در دست بگیرم و زشتترین چهرهٔ تو را به خودت نشان دهم، حتی اگر خوشآیند تو نباشد و تو مرا به خاطر آن پس بزنی. و دیگر اینکه تو یک روز سرانجام بایستی کلاهت را قاضی کنی و خود را به کوچهٔ علیچپ نزنی.
و نگویید که خداوندِ دینم این حق را به من داده است که دیگر زیندگان را بکشم و بخورم، چرا که آفریدگار پروردگارِ زنده و جاری با تو از درون سخن میگوید. به جای خواندن جسدِ سخنِ جامانده در تاریخ، به او در اینجا و اکنون گوش فرا ده.
و نگویید که ما در ایران نان هم گیرمان نمیآید و تو نفست از جای گرم بلند میشود، چرا که نخست ایرانتان را خود برساختید و هرگاه بخواهید آن را دگرانه خواهید ساخت و دوم اینکه خود میدانید که این بهانهای بیش برای سازوار ماندن با نادانی و بهرهبری از زیندگان دیگر نیست.
و بدانید که جهان بزرگ گندیدهای که اکنون در آن غوطهورید و هر آن فریبکارانه از آن مینالید، دگرگون نخواهد شد، مگر اینکه از خودِ کوچکتان، از اینجا و اکنونتان بیاغازید و نگویید به من چه !📕
@Setaredarshab
@Kajhnegaristan
Telegram
attach 📎
مقاله ی دوسودایی فضا نزد زیمل
✍ دکتر ابراهیم توفیق/امیر خراسانی
چکیده:
📕مقاله ی حاضر می کوشد دو تصور کاملا متفاوت از فضا را در جامعه شناسی زیمل برجسته کند. در این مسیر ابتدا نشان می دهیم که زیمل چگونه از دو انگاره ی متفاوت فضا در آثارش استفاده می کند. با مرور جستار«جامعه شناسی فضا»ی زیمل، و مقایسه ی آن با فضای کانتی- نیوتنی نشان می دهیم، چگونه انگاره ی فضای زیمل در این جستار مبتنی بر فضای مطلق است. سپس با مرور دیگر آثار زیمل و مفاهیمی چون جامعه زیستی، اندرکنش اجتماعی، و دالالت عدد برای زندگی اجتماعی خواهیم دید، که انگاره ی نسبت باور فضا در بنِ هستی شناسی اجتماعی زیمل قرار دارد. با سنجش این دو انگاره ی در
ظاهر متعارض، در پییافتن پاسخی برای حل این تعارض برمی آییم. در پایان خواهیم دید که وجه
.دوسودایی فضا نزد زیمل برآمده از کاربست دو تمهید تبیینی متفاوت است.📕
متن کامل مقاله ی فوق را در پی دی اف زیر مطالعه بفرمایید👇
@Kajhnegaristan
✍ دکتر ابراهیم توفیق/امیر خراسانی
چکیده:
📕مقاله ی حاضر می کوشد دو تصور کاملا متفاوت از فضا را در جامعه شناسی زیمل برجسته کند. در این مسیر ابتدا نشان می دهیم که زیمل چگونه از دو انگاره ی متفاوت فضا در آثارش استفاده می کند. با مرور جستار«جامعه شناسی فضا»ی زیمل، و مقایسه ی آن با فضای کانتی- نیوتنی نشان می دهیم، چگونه انگاره ی فضای زیمل در این جستار مبتنی بر فضای مطلق است. سپس با مرور دیگر آثار زیمل و مفاهیمی چون جامعه زیستی، اندرکنش اجتماعی، و دالالت عدد برای زندگی اجتماعی خواهیم دید، که انگاره ی نسبت باور فضا در بنِ هستی شناسی اجتماعی زیمل قرار دارد. با سنجش این دو انگاره ی در
ظاهر متعارض، در پییافتن پاسخی برای حل این تعارض برمی آییم. در پایان خواهیم دید که وجه
.دوسودایی فضا نزد زیمل برآمده از کاربست دو تمهید تبیینی متفاوت است.📕
متن کامل مقاله ی فوق را در پی دی اف زیر مطالعه بفرمایید👇
@Kajhnegaristan
Forwarded from اتچ بات
‼مستند«نمک زمین»⁉
✍ قربان عباسی
📕دیشب طبق معمول جمعه شب ها سراغ مستندی رفتم که به حق متفاوت ترین نوع مستندی بود که تاحالا دیده بودم.مستند نمک زمین به کارگردانی ویم وندرز درباره عکس ها و عکاسی های بی نظیر سباستیو سالگادوست.عکاسی که امکان ندارد درعکس هایش خیره بشوی و اشک و حیرت درچشمانت جاری نشود.
آغاز فیلم با نشان دادن عکسی از معدن طلای برزیل است که درآن پنجاه هزارنفر درجستجوی رگه های طلا در اعماق زمین فرو می روند و با کیسه های پر از خاک احیاناً حاوی طلا ازنردبان هایی باریک و شکننده بالا می آیند.در ادامه همراه با مستندساز به سراغ سباستیو سالگادو و همسرش می رویم که چگونه زندگی خود را وقف هنر عکاسی می کنند.سالگادو به میان سرخپوستان و آدم های دورازتمدن درمیان جنگل های آمازون می رود. درآمریکای لاتین می گردد وسرانجام به آفریقا این دوزخ پر از وحشت و جنگ و خونریزی می رود.به کنگو،به رواندا که توتسی ها و هوتی ها به جان هم افتاده اند و به خاطر جنگ های قومی میلیون ها انسان گرسنگی می کشند و گله گله زیر خاک دفن می شوند. آدم هایی که ازفرط گرسنگی پوست های شان چون پوست درخت شده بود.صحنه هایی حیرت آور اما واقعی ازددمنشی و بی رحمی انسان.انسانی که خودفریبی کرده و خود را اشرف مخلوقات نامیده اما ازهیچ جنایتی درحق همنوعانش و طبیعت و حیوانات دریغ نورزیده است.
یاد شعر فریدون مشیری می افتم
هیچ حیوانی به حیوانی نمی دارد روا
آنچه این نامردمان با جان انسان می کنند.
میلیون ها انسان همدیگر را قتل عام می کنند چون بلژیکی ها به آنها گفته بودند که آنها بینی های شان و شکل استخوان سرشان باهم فرق دارد.فقط سراینکه توتسی باشی یا هوتی همدیگر را تا حد مرگ با گرز و کوپال کتک می زدند.
درادامه عکس هایی ازآتش زدن چاه های کویت را می بینیم که صدام حسین پانصد حلقه را یکجا و دریک روز به آتش کشیده بود.حیواناتی که همه زیر تلی از گاز و غبارنفت جان شان را ازدست داده بودند.دیدن این فیلم مستند برای همه ضروری است.مطمئن باشید وقت خود را هدر نداده اید.ببینید و بعد قضاوت کنیم نه درباره فیلم،نه درباره سباستیو سالگادو و اثر ویندرز بلکه درباره هرآنچه که می تواند برسرما آوارشود؛مرگ، قوم گرایی،نفرت،جنگ،همنوع کشی،و بلاهت و خرفتی. نیز ایمان بیاوریم که
بشر هرگز اشرف مخلوقات نبوده و نیست.📕
#سباستیو_سالگادو_ویم_ویندرز_عکاسی_مستند_جنگ_نفرت
@Kajhnegaristan
✍ قربان عباسی
📕دیشب طبق معمول جمعه شب ها سراغ مستندی رفتم که به حق متفاوت ترین نوع مستندی بود که تاحالا دیده بودم.مستند نمک زمین به کارگردانی ویم وندرز درباره عکس ها و عکاسی های بی نظیر سباستیو سالگادوست.عکاسی که امکان ندارد درعکس هایش خیره بشوی و اشک و حیرت درچشمانت جاری نشود.
آغاز فیلم با نشان دادن عکسی از معدن طلای برزیل است که درآن پنجاه هزارنفر درجستجوی رگه های طلا در اعماق زمین فرو می روند و با کیسه های پر از خاک احیاناً حاوی طلا ازنردبان هایی باریک و شکننده بالا می آیند.در ادامه همراه با مستندساز به سراغ سباستیو سالگادو و همسرش می رویم که چگونه زندگی خود را وقف هنر عکاسی می کنند.سالگادو به میان سرخپوستان و آدم های دورازتمدن درمیان جنگل های آمازون می رود. درآمریکای لاتین می گردد وسرانجام به آفریقا این دوزخ پر از وحشت و جنگ و خونریزی می رود.به کنگو،به رواندا که توتسی ها و هوتی ها به جان هم افتاده اند و به خاطر جنگ های قومی میلیون ها انسان گرسنگی می کشند و گله گله زیر خاک دفن می شوند. آدم هایی که ازفرط گرسنگی پوست های شان چون پوست درخت شده بود.صحنه هایی حیرت آور اما واقعی ازددمنشی و بی رحمی انسان.انسانی که خودفریبی کرده و خود را اشرف مخلوقات نامیده اما ازهیچ جنایتی درحق همنوعانش و طبیعت و حیوانات دریغ نورزیده است.
یاد شعر فریدون مشیری می افتم
هیچ حیوانی به حیوانی نمی دارد روا
آنچه این نامردمان با جان انسان می کنند.
میلیون ها انسان همدیگر را قتل عام می کنند چون بلژیکی ها به آنها گفته بودند که آنها بینی های شان و شکل استخوان سرشان باهم فرق دارد.فقط سراینکه توتسی باشی یا هوتی همدیگر را تا حد مرگ با گرز و کوپال کتک می زدند.
درادامه عکس هایی ازآتش زدن چاه های کویت را می بینیم که صدام حسین پانصد حلقه را یکجا و دریک روز به آتش کشیده بود.حیواناتی که همه زیر تلی از گاز و غبارنفت جان شان را ازدست داده بودند.دیدن این فیلم مستند برای همه ضروری است.مطمئن باشید وقت خود را هدر نداده اید.ببینید و بعد قضاوت کنیم نه درباره فیلم،نه درباره سباستیو سالگادو و اثر ویندرز بلکه درباره هرآنچه که می تواند برسرما آوارشود؛مرگ، قوم گرایی،نفرت،جنگ،همنوع کشی،و بلاهت و خرفتی. نیز ایمان بیاوریم که
بشر هرگز اشرف مخلوقات نبوده و نیست.📕
#سباستیو_سالگادو_ویم_ویندرز_عکاسی_مستند_جنگ_نفرت
@Kajhnegaristan
Telegram
attach 📎
📕دلوز و گواتری در آنتی ادیپ در فصل «یک بدن چه میتواند؟» دو سهگانهی موازی ترسیم میکند. مولفههای سهگانهی اول عبارتند از:
۱)ذاتِ وجه به منزلهی درجهای از توان
۲)یک قدرت اثرپذیری و اثرگذاری
۳)حال
و سه گانهی دوم
۱)ذاتِ وجه به منزلهی درجهای از توان
۲)نسبت
۳)پارهها
در این سهگانهها دو نکته برای ما اهمیت دارد: یکی رابطهی میان مولفههای هر سهگانه و دیگری معنای توازی میان دو سهگانه.
میان مولفههای هریک از این سهگانهها رابطهی «بیانی» وجود دارد، بنابراین نباید سلسلهمراتبی جوهری میان آنها برقرار کرد، مثلا در سهگانهی نخست حال «بیانِ» درجهای از توان است.
اما معنای توازی: هر مولفهای در سهگانهی نخست با مولفهای در سهگانهی دوم متناظر است. یعنی هر پاره متناظر است با یک حال، و هر حال بیانِ درجهای از یک توان است.
اما این حرفها به چه کار ما میآیند؟
برای درک کاربرد این حرفها باید به تمایزی که دلوز میان effect(حال) و affection(شدت) قائل میشود توجه کنیم.
اجازه بدهید یک مثال بزنیم. مثالی که البته مانند همهی مثالها چندان دقیق نیست. اما به فهم قضیه کمک میکند.
فرض کنید روی سکویی با ارتفاع نیممتر ایستادهاید. چه حالی دارید: شادی ناشی از بالاتربودن؟ سرگیجه؟ میل پریدن؟... فرقی نمیکند. اما در هر صورت حالی دارید، حالی که شما را به سویی سوق میدهد. یعنی توان عملکردن است. حتا اگر شما را به چسبیدن به سکو و بیحرکتایستادن یا نشستن وادارد. خود را روی سکوی دیگری مجسم کنید؛ سکویی مثلا با ۸۰ سانتیمتر ارتفاع. الان چه حالی دارید؟ فرقی نمیکند در هر صورت حالی دارید.
واقعهای که در میان این دو حال رخ میدهد affect است. سلسلهای از حالها را در نظر بگیرید، مثلا چهرهای که از آرامش به عصبانیت گذر میکند و لحظه به لحظه عصبانیتر میشود؛ affect قانون این سلسله است، نسبت دیفرانسیل دو حال.
مهمترین نکته در اين میان این است که affect یک حالمایهی غیرشخصی است که مرا تسخیر میکند، واریاسیون یا تحول توان عمل کردن که به احساس
یا علاقه به معنای روانشناسانه قابل تقلیل نیست. با هر اثر/احساس یا «تحول»، بهمنزلهی یک نقطهی عطف، اهنگ تغییر حالهای من دگرگون میشود
(منحنی با شیبی متفاوت ادامه پیدا میکند). حالها نقطههای متعارفی هستند که چیدمانشان تابع اثر/احساس یا نقطهی تحول است. همانگونه که هر نقطهی عطفی شیب جدیدی برای منحنی رقم میزند، با هر اثر/احساس، من به موجود دیگری تبدیل میشوم، انگار شدت جدیدی آهنگ بروز حالهای مرا دگرگون میکند. گویی توان سراسر متفاوتی مرا تسخیر کرده است و من دیگر همان کسی نیستم که پیش از تجربهی این شدت بودم گواینکه اسم و رسم و سر و وضع و ظاهر و موقعیت نمادينم همانیست که پیشتر بود.
در انتیادیپ، دلوز و گواتری اسکیزوانالیز را تحلیلی استعلایی و در عین حال ماتریالیستی معرفی میکنند که هدفش تحلیل ناخودآگاه است. ناخودآگاهی که سرشتی مادی و استعلایی دارد. دلوز و گواتری عناصر نهایی این ناخوداگاه را «پارهابژه» ميخوانند. که عبارت اند از مولکولهای یک ناخوداگاه مولکولی.
البته ناخودآگاه را نباید یک مجموعه یا پیکربندی مکانمند از پارهابژهها به شمار آورد، ناخودآگاه سطحی است از نسبتهای دیفرانسیلی که میان پارهابژهها برقرار میشود.📕
‼دلوز، ایده، زمان⁉
✍عادل مشایخی در گفتگو بامحسن آزموده
@Kajhnegaristan
۱)ذاتِ وجه به منزلهی درجهای از توان
۲)یک قدرت اثرپذیری و اثرگذاری
۳)حال
و سه گانهی دوم
۱)ذاتِ وجه به منزلهی درجهای از توان
۲)نسبت
۳)پارهها
در این سهگانهها دو نکته برای ما اهمیت دارد: یکی رابطهی میان مولفههای هر سهگانه و دیگری معنای توازی میان دو سهگانه.
میان مولفههای هریک از این سهگانهها رابطهی «بیانی» وجود دارد، بنابراین نباید سلسلهمراتبی جوهری میان آنها برقرار کرد، مثلا در سهگانهی نخست حال «بیانِ» درجهای از توان است.
اما معنای توازی: هر مولفهای در سهگانهی نخست با مولفهای در سهگانهی دوم متناظر است. یعنی هر پاره متناظر است با یک حال، و هر حال بیانِ درجهای از یک توان است.
اما این حرفها به چه کار ما میآیند؟
برای درک کاربرد این حرفها باید به تمایزی که دلوز میان effect(حال) و affection(شدت) قائل میشود توجه کنیم.
اجازه بدهید یک مثال بزنیم. مثالی که البته مانند همهی مثالها چندان دقیق نیست. اما به فهم قضیه کمک میکند.
فرض کنید روی سکویی با ارتفاع نیممتر ایستادهاید. چه حالی دارید: شادی ناشی از بالاتربودن؟ سرگیجه؟ میل پریدن؟... فرقی نمیکند. اما در هر صورت حالی دارید، حالی که شما را به سویی سوق میدهد. یعنی توان عملکردن است. حتا اگر شما را به چسبیدن به سکو و بیحرکتایستادن یا نشستن وادارد. خود را روی سکوی دیگری مجسم کنید؛ سکویی مثلا با ۸۰ سانتیمتر ارتفاع. الان چه حالی دارید؟ فرقی نمیکند در هر صورت حالی دارید.
واقعهای که در میان این دو حال رخ میدهد affect است. سلسلهای از حالها را در نظر بگیرید، مثلا چهرهای که از آرامش به عصبانیت گذر میکند و لحظه به لحظه عصبانیتر میشود؛ affect قانون این سلسله است، نسبت دیفرانسیل دو حال.
مهمترین نکته در اين میان این است که affect یک حالمایهی غیرشخصی است که مرا تسخیر میکند، واریاسیون یا تحول توان عمل کردن که به احساس
یا علاقه به معنای روانشناسانه قابل تقلیل نیست. با هر اثر/احساس یا «تحول»، بهمنزلهی یک نقطهی عطف، اهنگ تغییر حالهای من دگرگون میشود
(منحنی با شیبی متفاوت ادامه پیدا میکند). حالها نقطههای متعارفی هستند که چیدمانشان تابع اثر/احساس یا نقطهی تحول است. همانگونه که هر نقطهی عطفی شیب جدیدی برای منحنی رقم میزند، با هر اثر/احساس، من به موجود دیگری تبدیل میشوم، انگار شدت جدیدی آهنگ بروز حالهای مرا دگرگون میکند. گویی توان سراسر متفاوتی مرا تسخیر کرده است و من دیگر همان کسی نیستم که پیش از تجربهی این شدت بودم گواینکه اسم و رسم و سر و وضع و ظاهر و موقعیت نمادينم همانیست که پیشتر بود.
در انتیادیپ، دلوز و گواتری اسکیزوانالیز را تحلیلی استعلایی و در عین حال ماتریالیستی معرفی میکنند که هدفش تحلیل ناخودآگاه است. ناخودآگاهی که سرشتی مادی و استعلایی دارد. دلوز و گواتری عناصر نهایی این ناخوداگاه را «پارهابژه» ميخوانند. که عبارت اند از مولکولهای یک ناخوداگاه مولکولی.
البته ناخودآگاه را نباید یک مجموعه یا پیکربندی مکانمند از پارهابژهها به شمار آورد، ناخودآگاه سطحی است از نسبتهای دیفرانسیلی که میان پارهابژهها برقرار میشود.📕
‼دلوز، ایده، زمان⁉
✍عادل مشایخی در گفتگو بامحسن آزموده
@Kajhnegaristan
‼از تعصب تا ایدئولوژی یا بهتر ازخامی تا خرفتی!⁉
✍قربان عباسی
📕وقتی منتسکیو فیلسوف و اندیشمند فرانسوی کتاب نامه های ایرانی را نوشت دیدرو هم وطن او درستایش او گفت:«منتسکیو با نگاه یک بیگانه به وطن خود می نگریست تا آن را بهتر بشناسد».به نظر می آید برای کسانی که می خواهند این سرزمین و مردمانش را نیک بشناسند چاره ای جزاین فاصله گیری و نگاه فارغ ازتعصب و پیشداوری وجود نداشته باشد.منتسکیو درروح القوانین می نویسد:«اگر می توانستم انسان ها را وادارکنم که ازپیشداوری دست بردارند خوشبخت ترین موجود این جهان فانی بودم».که البته حرفی است بس عمیق.
پیشداوری و تعصب چنانچه مولانای شرق می گویدازخامی است.رکود ذهن است و همانطور که اوکتاویوپازشاعر و اندیشمند آمریکای لاتین گفته است«عفونت ذهن» است.می توان گندی و بویناکی آن را در زبان فردی که دچار تعصب و خامی و عفونت ذهن است به خوبی دید.زبانی مطلق،خودحق پندار،بسته ومحدود.زبانی که هیچ ارتباطی با افق های بازندارد. فروغ فرخزاد راست گفت که«در سرزمین قدکوتاهان معیارهای سنجش همواره برمدار صفر درجه می چرخد».
نگاه تعصب آمیز و آمیخته به پیشداوری،نگاهی بسته و بدون افق است.هیچ امکان گشایشی دراین نگاه وجود ندارد.نگاهی خودحق پندار که جهان بیرون ازخود را باطل می پندارد.خود حق است دیگری باطل.خود حسین است دیگری شمر.خود روز است و دیگری شب.خود سراپا روشنی است و دیگری و دیگران سرتاپا ظلمت و تباهی.جهان او منقسم به دوبخش است.خودی و غیر خودی. هرآنچه خودی است درست است و قابل ستایش و هرآنچه متعلق به دیگری است نادرست و سزاوار سرزنش.
رهبران مذهبی ایران را نگاه کنید.چهل سال است مدام و مداوم برطبل خودحق پنداری می کوبند.ازدید این جماعت قلیل جمیع و جمله جهان برباطل است.فقط همین مجتمع کوچک برادران است که بوی بهشت می دهد.همین عفونت ذهن را می توان در متعصبان ناسیونالیستهای اقوام ایرانی هم دید.شوونیستهای قومی فقط خود بزرگ هستند.هرآنچه بیرون ازدایره تنگ نگاه آنهاست کم مقدار،بی ارزش و تهدیدکننده است.یا به کرم فروکاسته می شوند و زیر پا له می شوند و یا درنهایت به غول و اهریمن و دیو و دد تشبه می یابند که باید با گرزو کوپال به سراغ شان رفت و سرشان را به سنگ کوفت.
سال هاست دربیخ گوشمان زمزمه کرده اند ما «ملتی هستیم غیور و شهیدپرور»،«تمدن داشتیم وقتی بشر تمدن نداشت»،«هنر نزد ایرانیان است و بس!».اخیراً نیز پروپاگاندای جمهوری اسلامی درقالب شیعه گری غالی خلق و آفرینش جهان و زیر جهان و زبر جهان را منوط به حضور امام اول شیعیان می داند که اگر نبود وجود گرانبهایشان نه ازآفرینش عالم خبری بود و نه رعد و برقی و ابری و بارانی درآسمان.که رشد و رویش گل ها نیز با نفس مسیحایی ایشان است.غلوگویی و تحریف حقیقت با آمیزه ای ازتعصب و خامی وتنگ نظری و دید مسدود.
با این نگاه های تنگ،مسدود و تیره و تار،با تعصب و خامی،با ذهنی دچار عفونت نمی توان جهانی خوشبخت آفریداگر غیر این بود باید ایران بهشت زمین می بود نه دوزخ آن
هیچ ملتی درجهان به سوی رشد و پیشرفت حرکت نمی کند مگر این که افق دید خود را بازکند.مگراینکه تفکر نقادانه و انتقادی را جایگزین ذهنیت های عفونت بسته خود بکند.شرط پیشرفت و ارتقا درآمیزش با فرهنگ های ملل و آموختن ازآنهاست.نه دربستن و فروبستن مرزهای فرهنگی و ابداع واژگان بی مصرفی چون تهاجم فرهنگی.
اگر فرهنگ غرب غالب است و درجهان پیشتازی می کند پیش ازهمه به واسطه انطباق آن با غریزه آدمی است.غریزه ای سودجو و لذت طلب.کیست که دراین جهان وحتی درجهان باقی درپی بهشت و لذات بهشتی و حور و غلمان مومنانه نباشد؟غرب این را نقد می کند و به جهان دیگر نسیه نمی دهد.شما اسمش را لهو و لعب بگذارید مهم نیست.مهم این است که افراد وقتی نقد را ببینند نسیه راقبول نمی کنند.
هرنگاه و باور و اندیشه ای که دربرابر غریزه لذت طلب و سودجوی آدمی بایستد محکوم به فناست.آنچه اهمیت دارد مهار این غریزه به دست عقل است.عقل خودبنیاد و نقاد.و عقلانیت نیز همچون پدیده ای تاریخی-اجتماعی آموختن است ازتجارب همه انسانها که دراین راه چه کرده اند.
ایدئولوژی انهدام عقل است.تزریق این باور غلط است درذهن آدمی که غریزه لذت و سودجویی خود را فدای غریزه دیگری بکند.این است که زن و بچه خود را تنها رها می کند تا به جنگ بشتابد جنگی که خود هیچ سهمی دربرافروختن آن نداشته است.ایدئولوژی است که باعث می شود کارگری دقیقا به کسی رای بدهد که ضد کارگراست.فردی آزادی خواه را برده مافوقی می کند که همه را برده می خواهد.ایدئولوژی همان باورپیشاعقلی است.ناسیونالیسم،مارکسیسم،جمع گرایی اسلامی همچون سه ایدئولوژی مخرب عمل می کنند.جراحات نشسته برتن این ملت نیز جزبه خنجر و دشنه نابهنگام فدائیان و چریک ها و گریلاهای این سه نبوده است.آیا زمان گریختن ازچنگ این سه باورپیشاعقلانی فرانرسیده است؟📕
@Kajhnegaristan
✍قربان عباسی
📕وقتی منتسکیو فیلسوف و اندیشمند فرانسوی کتاب نامه های ایرانی را نوشت دیدرو هم وطن او درستایش او گفت:«منتسکیو با نگاه یک بیگانه به وطن خود می نگریست تا آن را بهتر بشناسد».به نظر می آید برای کسانی که می خواهند این سرزمین و مردمانش را نیک بشناسند چاره ای جزاین فاصله گیری و نگاه فارغ ازتعصب و پیشداوری وجود نداشته باشد.منتسکیو درروح القوانین می نویسد:«اگر می توانستم انسان ها را وادارکنم که ازپیشداوری دست بردارند خوشبخت ترین موجود این جهان فانی بودم».که البته حرفی است بس عمیق.
پیشداوری و تعصب چنانچه مولانای شرق می گویدازخامی است.رکود ذهن است و همانطور که اوکتاویوپازشاعر و اندیشمند آمریکای لاتین گفته است«عفونت ذهن» است.می توان گندی و بویناکی آن را در زبان فردی که دچار تعصب و خامی و عفونت ذهن است به خوبی دید.زبانی مطلق،خودحق پندار،بسته ومحدود.زبانی که هیچ ارتباطی با افق های بازندارد. فروغ فرخزاد راست گفت که«در سرزمین قدکوتاهان معیارهای سنجش همواره برمدار صفر درجه می چرخد».
نگاه تعصب آمیز و آمیخته به پیشداوری،نگاهی بسته و بدون افق است.هیچ امکان گشایشی دراین نگاه وجود ندارد.نگاهی خودحق پندار که جهان بیرون ازخود را باطل می پندارد.خود حق است دیگری باطل.خود حسین است دیگری شمر.خود روز است و دیگری شب.خود سراپا روشنی است و دیگری و دیگران سرتاپا ظلمت و تباهی.جهان او منقسم به دوبخش است.خودی و غیر خودی. هرآنچه خودی است درست است و قابل ستایش و هرآنچه متعلق به دیگری است نادرست و سزاوار سرزنش.
رهبران مذهبی ایران را نگاه کنید.چهل سال است مدام و مداوم برطبل خودحق پنداری می کوبند.ازدید این جماعت قلیل جمیع و جمله جهان برباطل است.فقط همین مجتمع کوچک برادران است که بوی بهشت می دهد.همین عفونت ذهن را می توان در متعصبان ناسیونالیستهای اقوام ایرانی هم دید.شوونیستهای قومی فقط خود بزرگ هستند.هرآنچه بیرون ازدایره تنگ نگاه آنهاست کم مقدار،بی ارزش و تهدیدکننده است.یا به کرم فروکاسته می شوند و زیر پا له می شوند و یا درنهایت به غول و اهریمن و دیو و دد تشبه می یابند که باید با گرزو کوپال به سراغ شان رفت و سرشان را به سنگ کوفت.
سال هاست دربیخ گوشمان زمزمه کرده اند ما «ملتی هستیم غیور و شهیدپرور»،«تمدن داشتیم وقتی بشر تمدن نداشت»،«هنر نزد ایرانیان است و بس!».اخیراً نیز پروپاگاندای جمهوری اسلامی درقالب شیعه گری غالی خلق و آفرینش جهان و زیر جهان و زبر جهان را منوط به حضور امام اول شیعیان می داند که اگر نبود وجود گرانبهایشان نه ازآفرینش عالم خبری بود و نه رعد و برقی و ابری و بارانی درآسمان.که رشد و رویش گل ها نیز با نفس مسیحایی ایشان است.غلوگویی و تحریف حقیقت با آمیزه ای ازتعصب و خامی وتنگ نظری و دید مسدود.
با این نگاه های تنگ،مسدود و تیره و تار،با تعصب و خامی،با ذهنی دچار عفونت نمی توان جهانی خوشبخت آفریداگر غیر این بود باید ایران بهشت زمین می بود نه دوزخ آن
هیچ ملتی درجهان به سوی رشد و پیشرفت حرکت نمی کند مگر این که افق دید خود را بازکند.مگراینکه تفکر نقادانه و انتقادی را جایگزین ذهنیت های عفونت بسته خود بکند.شرط پیشرفت و ارتقا درآمیزش با فرهنگ های ملل و آموختن ازآنهاست.نه دربستن و فروبستن مرزهای فرهنگی و ابداع واژگان بی مصرفی چون تهاجم فرهنگی.
اگر فرهنگ غرب غالب است و درجهان پیشتازی می کند پیش ازهمه به واسطه انطباق آن با غریزه آدمی است.غریزه ای سودجو و لذت طلب.کیست که دراین جهان وحتی درجهان باقی درپی بهشت و لذات بهشتی و حور و غلمان مومنانه نباشد؟غرب این را نقد می کند و به جهان دیگر نسیه نمی دهد.شما اسمش را لهو و لعب بگذارید مهم نیست.مهم این است که افراد وقتی نقد را ببینند نسیه راقبول نمی کنند.
هرنگاه و باور و اندیشه ای که دربرابر غریزه لذت طلب و سودجوی آدمی بایستد محکوم به فناست.آنچه اهمیت دارد مهار این غریزه به دست عقل است.عقل خودبنیاد و نقاد.و عقلانیت نیز همچون پدیده ای تاریخی-اجتماعی آموختن است ازتجارب همه انسانها که دراین راه چه کرده اند.
ایدئولوژی انهدام عقل است.تزریق این باور غلط است درذهن آدمی که غریزه لذت و سودجویی خود را فدای غریزه دیگری بکند.این است که زن و بچه خود را تنها رها می کند تا به جنگ بشتابد جنگی که خود هیچ سهمی دربرافروختن آن نداشته است.ایدئولوژی است که باعث می شود کارگری دقیقا به کسی رای بدهد که ضد کارگراست.فردی آزادی خواه را برده مافوقی می کند که همه را برده می خواهد.ایدئولوژی همان باورپیشاعقلی است.ناسیونالیسم،مارکسیسم،جمع گرایی اسلامی همچون سه ایدئولوژی مخرب عمل می کنند.جراحات نشسته برتن این ملت نیز جزبه خنجر و دشنه نابهنگام فدائیان و چریک ها و گریلاهای این سه نبوده است.آیا زمان گریختن ازچنگ این سه باورپیشاعقلانی فرانرسیده است؟📕
@Kajhnegaristan
📕البته مارکس با تعریفِ عام هگل از جامعهی مدنی مخالفتی ندارد. بهطور خلاصه، هگل جامعهی مدنی را عرصهی نزاع همگانی ارزیابی میکند که در آن منافع «عام» بهمعنی عمومیتیافتگی نفع خصوصی است. آنچه هگل «مجموعه نظام اخلاقی» مینامد، در جامعهی مدنی بهطور مفرط منقسم و خودگمگشته است، از خود بیرون است، دولت «خارجی» یا «مادی» است. از اینرو «جامعیت» یا «وهلهی اجتماعی»، حامل انبوهی از خصوصیات متعارض است. یعنی هنوز درمرحلهی انفصال بهسر برده و وابسته به «ضرورت» (بنابراین ضرورتِ دولت سربرمیآورد) است بهطوریکه هگل آنرا «سیستم نیازمندیها» میخواند.
درجاییکه دولت به اوج خود رسیده باشد، «انسان یک زندگی دوگانه دارد… در جامعهی سیاسی خود را موجودی اشتراکی میانگارد ولی درجامعهی مدنی بهعنوان فردی خصوصی فعالیت میکند.» در چنین اوضاعی «تنها رابطی که آنها را بهم پیوند میزند ضرورت طبیعی، نیاز و نفع خصوصی است؛ حفاظت از مالکیت و خویشتن خودخواهشان.»
خود هگل تأیید میکند که دولت از سویی درحکم «ضرورتی خارجی» و قدرتی مافوق است اما ازسوی دیگر استدلال میکند که دولت غایتی است که دربطن جامعهی مدنی حضور داشته و توانمندیاش وابسته به وحدت اهداف عاماش با منافع خاص افراد است(دولت به عنوان راهحلی مفهومی، در درون خود پرتناقض است) .
بهنظر وی، خصیصهی بنیادین «دموکراسی حقیقی» دراینست که انسان هستی انسانی یافته باشد حال آنکه او در سایر اشکال فقط یک هستی حقوقی دارد.📕
‼در جستجوی «فردیت» گمشدهی مارکس ⁉
✍ علی رها
توسط نقد اقتصاد سیاسی •
@Kajhnegaristan
درجاییکه دولت به اوج خود رسیده باشد، «انسان یک زندگی دوگانه دارد… در جامعهی سیاسی خود را موجودی اشتراکی میانگارد ولی درجامعهی مدنی بهعنوان فردی خصوصی فعالیت میکند.» در چنین اوضاعی «تنها رابطی که آنها را بهم پیوند میزند ضرورت طبیعی، نیاز و نفع خصوصی است؛ حفاظت از مالکیت و خویشتن خودخواهشان.»
خود هگل تأیید میکند که دولت از سویی درحکم «ضرورتی خارجی» و قدرتی مافوق است اما ازسوی دیگر استدلال میکند که دولت غایتی است که دربطن جامعهی مدنی حضور داشته و توانمندیاش وابسته به وحدت اهداف عاماش با منافع خاص افراد است(دولت به عنوان راهحلی مفهومی، در درون خود پرتناقض است) .
بهنظر وی، خصیصهی بنیادین «دموکراسی حقیقی» دراینست که انسان هستی انسانی یافته باشد حال آنکه او در سایر اشکال فقط یک هستی حقوقی دارد.📕
‼در جستجوی «فردیت» گمشدهی مارکس ⁉
✍ علی رها
توسط نقد اقتصاد سیاسی •
@Kajhnegaristan
#مقاله
‼دگردیسی معنایی "دال استبداد" و برآمدن گفتمان "استبداد ایرانی"⁉
✍محمدحسین پناهی/آرش حیدری
چکیده:
📕هدف از پژوهش حاضر بررسی دگرگونی معنایی دال استبداد از دوره ی صفویه تا برآمدن گفتمان استبداد ایرانی در دوران قاجار است.بدین ترتیب با روش دیرینه شناسی تلاش خواهیم کرد این دگرگونی را در نسبت با بسترهای مادی کرد وکار گفتمانی بررسی نماییم.
با بررسی معنای استبداد در برخی از متونی پیشامدرن ایران نشان خواهیم داد که "استبداد" در ایران پیشامدرن نه به مثابه ی یک وضعیتی سیاسی-فرهنگی که مثابه ی یک خصیصه ی اخلاقی تئوریزه شده است،چرخش مفهومی استبداد به نامی برای تمامی آشفتگی های موجود در ایران و برآمدن گفتمان پرقدرت "استبداد ایرانی" محصول بروز رخدادهایی تاریخی است که در بروز جنگ،وبا و قحطی به اوج رسیده و از یک سو نظمی جدید را طلب می کند و از دیگرسو موانع شکل گیری نظم جدید را به مثابه ی "استبدادی" تئوریزه می کند. در این بستر است که معنای یک دال در نسبت با یک دگرگونی تاریخی تغییر یافته و بدل به دالی مرکزی در گفتمانی می شود که از سده ی گذشته تاکنون بر مطالعات تاریخی ایران سایه انداخته است و بدل به بتواره ای مفهومی گشته است که می باید تاریخ خود را به یاد آورد.📕
متن کامل مقاله ی فوق را می توانید در پی دی اف زیر مطالعه بفرمایید👇
@Kajhnegaristan
‼دگردیسی معنایی "دال استبداد" و برآمدن گفتمان "استبداد ایرانی"⁉
✍محمدحسین پناهی/آرش حیدری
چکیده:
📕هدف از پژوهش حاضر بررسی دگرگونی معنایی دال استبداد از دوره ی صفویه تا برآمدن گفتمان استبداد ایرانی در دوران قاجار است.بدین ترتیب با روش دیرینه شناسی تلاش خواهیم کرد این دگرگونی را در نسبت با بسترهای مادی کرد وکار گفتمانی بررسی نماییم.
با بررسی معنای استبداد در برخی از متونی پیشامدرن ایران نشان خواهیم داد که "استبداد" در ایران پیشامدرن نه به مثابه ی یک وضعیتی سیاسی-فرهنگی که مثابه ی یک خصیصه ی اخلاقی تئوریزه شده است،چرخش مفهومی استبداد به نامی برای تمامی آشفتگی های موجود در ایران و برآمدن گفتمان پرقدرت "استبداد ایرانی" محصول بروز رخدادهایی تاریخی است که در بروز جنگ،وبا و قحطی به اوج رسیده و از یک سو نظمی جدید را طلب می کند و از دیگرسو موانع شکل گیری نظم جدید را به مثابه ی "استبدادی" تئوریزه می کند. در این بستر است که معنای یک دال در نسبت با یک دگرگونی تاریخی تغییر یافته و بدل به دالی مرکزی در گفتمانی می شود که از سده ی گذشته تاکنون بر مطالعات تاریخی ایران سایه انداخته است و بدل به بتواره ای مفهومی گشته است که می باید تاریخ خود را به یاد آورد.📕
متن کامل مقاله ی فوق را می توانید در پی دی اف زیر مطالعه بفرمایید👇
@Kajhnegaristan
دگردیسی_معنایی_«دال_استبداد»_و_برآمدن_گفتمان_«استبداد_ایرانی».pdf
386.7 KB
دگردیسی معنایی "دال استبداد" و بر آمدن گفتمان "استبداد ایرانی"
✍ محمدحسین پناهی/آرش حیدری
@Kajhnegaristan
✍ محمدحسین پناهی/آرش حیدری
@Kajhnegaristan
📕برای دلوز فضای بی تعین (any space whatever) یک فضای تکین است. فضایی که چون همگنی، یکدستی و اتصال اجزایش را از دست داده است، پس دیگر منطق مشخصی بر روابط بین اجزایش حاکم نیست. البته دلوز تأکید دارد که فضای بی تعین هرگز یک جهان آبستره نیست، زیرا که اتصالات ویرچوال در این فضا ممکن است که شکلی فیگوراتیو نیز به خود بگیرند؛ فضای امکانات. این، به واقع رادیکالترین شکل مواجههی دلوز با پدیدارشناسی فضا است. به ویژه پدیدارشناسیِ فضای مرلوپونتی. مرلوپونتی میگفت که فضا یا هر چیز دیگری، برخلاف تصوری دکارتی، هرگز سلسلهای از مختصات مشخص ریاضیاتی یا هندسی نیست، بلکه آن امکانی است وابسته به ادراک سوژه. و اینکه اساساً چگونه بر آن [سوژه] پدیدار میشود. از این رو معنادار قلمداد شدن یک فضا تماماً وابسته است به نقطهای که سوژهی مستقر، از آنجا آن را ادراک میکند. با این حال دلوز این تصور از پدیدارشناسی فضا را نیز رادیکالیزه و ناانسانی میکند. او در سینما ۱؛ حرکت-تصویر مینویسد که حتی در پدیدارشناسی منحصربفرد مرلوپونتی نیز در نهایت این سوژهی انسانیست که در مرکز عالم است، هر چند که در این میان اذغان دارد که فضای مرلوپونتیسین دیگر همچون فضای دکارتی، صرفاً یک کمیت ریاضیاتی نیست، بلکه آن صاحب جان است. اما سوال اینجاست که یک انسان چگونه میتواند فضا را ناانسانی ادراک کند؟ در این مورد پاسخ دلوز این است که اساساً انسان دوربین فیلمبرداری را اختراع کرده است تا بتواند به ادراک ناانسانی فضا نائل آید. به واقع دوربین، همان ناظر ناانسانیای است که مکان را تماماً جدا از تعیناتاش نشان میدهد و یا ادراک میکند. دوربین همچنین قادر است که شکلی از فضای بی تعین را نیز ضبط و ثبت کند. در این مورد مشخص دلوز در سینما ۲؛ زمان-تصویر سینمای آنتونیونی و به ویژه فیلم صحرای سرخ را مثال میزند. او مینویسد که آنتونیونی در صحرای سرخ فضای بی تعین را از طریق بر هم زدن منطق مشخص حاکم بر روابط اجزای تشکیلدهندهی یک میزانسن صنعتی و گرفتار کردن آنها در وضعیت بینابینیِ فیگوراسیون-آبستراکسیون، شکار میکند. چیزی شبیه به همان کاری که فرانسیس بیکن در آثارش با فیگورهای لمیده و خوابیده میکند. او، به واقع نقاش فضاهای بی تعین است. زیرا که مشخصاً فیگور را در همان موقعیتی میکشد، که آن به دلیل حرکتهایی خُرد –که طبیعتاً- یک چشم انسانی قادر به تشخیص آنها نیست [نقاش در مقام ناظری ناانسان]، صورت وضعیتی فیگوراتیو-آبستره به خود میگیرد. ویلیام ترنر نیز در چشماندازهایش شکلی دیگر از این فضای بی تعین را خلق میکند. نقاشی که آثارش به نوعی مفصل مابین رمانتیسیسم و امپرسیونیسم است. در این چشماندازها ترنر عموماً با شکار نور در لحظهای تکین -که در آن، فضا به همگنی سابق نیست- آبستراکسیون را به درون فضایی که طبیعتاً باید فیگوراتیو باشد، تزریق میکند و در نهایت این دو را در هم میآمیزد. 📕
#ژیل_دلوز
@Kajhnegaristan
#ژیل_دلوز
@Kajhnegaristan
‼سیاستِ فالوسی⁉
✍️ محمدرضا تاجیک
از متن:
📕 «یک گروه گلۀ مطیعی است که هیچگاه نمیتواند بدون یک ارباب زندگی کند؛ این گله چنان عطشی برای فرمانبرداری دارد که بهطور غریزی از هر کسی که خود را ارباب او بنامد، اطاعت میکند.» (فروید)
سیاست در نزد بسیاری از ایرانیان، امری فالوسمحور است (یا تجربه شده است). فالوس، در یک معنای موسع، فراتر از «قضیب» phallus است، اما قضیب نیز در اینجا، فراتر از قضیب است و به هر نوع سیاست برهنه، خشن، فیزیکی، بداخلاق، هرز و هرزه، زورمدار، مظهر بیرونی آلت و نمادی از قدرت و اقتدار مردسالارانه،و در یک کلام، «گندهلاتی» دلالت میدهد. پس، قضیبمحوری ناظر است بر وضعیتی که در آن، قضیب واجد دیدگاهی غالب و ممتاز پنداشته میشود. در ساحت این سیاستِ قدرت-بنیاد، هر کس قضیبش بزرگتر، قدرتش بیشتر، و هر کس قضیبش فراختر و تواناتر و فعالتر، مقبولیت و کارآمدی – و به تبع، نوچههایش بیشتر. در فرهنگ و ادبیات این سیاست، فالوس همان «ابرمولفه»ای است که سایر مولفههای نظری و عملی بدان راجع هستند، همان نقطۀ آجیدن و نخ کوک است که تمام اجزای نامتجانس ایننوع سیاست را بههم بخیه میزند، همان دال اعظمی است که به سایر دالها معنا میبخشد...
🔸میدانیم که فالوس در نظام اندیشگی لاکانی، دالی منحصر به فرد است، که در هر سه ساحتِ نمادین، خیالی، و واقع، عمل میکند، و بهمثابه یک دال تقسیمنشدنی منفرد، زنجیرۀ دلالت را تثبیت میکند. از این رو، بر در و دیوار هر سه ساحت وجودی گنشگر سیاسی ما نیز، تصاویری بزرگ از فالوس آویزان است که همچون برادر بزرگ جورج اورول، حتی در عالم خیال هم (فالوس خیالی Phallus Imaginary) نظارهگر اوست. طنز تلخ قضیه در این نکته نهفته که این نگاه خیرۀ دیگری بزرگ در عرصۀ سیاست، طالب و خریدار بسیار دارد. به بیان دیگر خامسیاستپیشهگانی که تازه وارد این عرصه میشوند، همچون کودکی میمانند که اندکاندک درمییابد که او موضوع میل مادر دیگری کوچک – یا تنها موضوع میل او نیست، چرا که میل مادر بهجای دیگری معطوف است، بنابراین، میکوشد تا ابژۀ این میل شود، و با اغوای مادر میل او به دیگری را تماما متوجه خود کند – با این تفاوت که ساحت سیاست، ساحت دیگری بزرگ (پدر: همان هستی نمادینی که خود را به دنیای توهمآمیز کودک تحمیل میکند) است. این بازیباوران سیاسی، برای نیل به این درجت و منزلت (ابژۀ میل آن بزرگ شدن)، چنانچه آن بزرگ را از جنس فالوسداران بپندارند، تلاش میکنند ابژۀ لذت و ژوئیسانس آن شوند...
🔸شاید پیرو میرزا جهانگیرخان صوراسرافیل که زمانی نوشت: «هر اساس مخصوص معلومات مخصوصه میخواهد»، تنها باید تصریح کنیم که اساس فالوسی سیاست و قدرت در میان ایرانیان، معلومات فالوسی طلب میکرده، و آن «اساس» و این «معلومات» همان سر درون و راز بقای سیاست فالوسی بوده است. اگر در زمان و زمانههایی نیز، خیز و خیزشی برای رهایی از چنین سیاستی صورت میگرفته، از نوعی واکنش غریزی، نامنظم، نامستمر، و قهرآمیز، عمیقتر نمیشده و به فرآوردهای اندیشگی و فرهنگی و معرفتی تبدیل نمیگردیده است. از این رو، در فردای رهایی، رهایی به حضیضی ناگزیر میل کرده و در یک تکرار تروماتیک شهری دیگر و سیاستی دیگر پیرامون فالوسی دیگر بنا شده است، و رابطۀ ارباب و بردۀ هگلی در شکل رابطۀ فالوسداران و اختهشدگان ادامه پیدا کرده است.
🔸شاید یک علت این «تکرار تشابه» مترادف دانستن «سیاست» با «دولت (حکومت)، یا به بیانی رانسیری، با«پلیس» توسط بسیاری از ایرانیان بوده است. انسانِ ایرانی، همواره سیاست را نوعی نزاع و ستیزش برای کسب قدرت، و نه رهاییبخش (به تصریح رانسیر) دانسته است. به عقیدۀ رانسیر، تعریف سیاست بهمثابه نزاع و ستیزش، همواره با مفهوم «پلیس» تلازم و ترادف دارد. پلیس از نظر وی، همان کار حکومت است که سلسلهمراتب و جایگاهها و وظایف را ایجاد میکند. پلیس که در دامان حکومت متولد و رشد میکند، همان نیرویی است که به تعریف سلسلهمراتب میپردازد و نظمی مستقر را در اجتماعات انسانی ایجاد میکند. پلیس از رهگذر فرایندهای پلیسی همواره میکوشد سلطه را طبیعیسازی و بازتولید کند. اما اگر سیاست را معطوف به برابری و رهایی فرض کنیم، ضرورت پلیس با پرسش و چالش مواجه میشود. سیاست، در نگاه رانسیر، مجموعهعملهایی را شامل میشود که با پیشفرض برابری برای تحقق برابری تلاش میکنند...
🔸شاید از آن رو که انسان ایرانی هیچگاه ... تصویر و تصوری از خود بهمثابه یک «سوژۀ سیاسی» نداشته است، در چنبرۀ این تکرار تشابه و این سیاستِ فالوسی گرفتار آمده است ...📕
برای خواندن ادامه مطلب و دانلود آن به لینک زیر مراجعه شود:
https://bit.ly/3qMt66M
---------------------------
@Kajhnegaristan
✍️ محمدرضا تاجیک
از متن:
📕 «یک گروه گلۀ مطیعی است که هیچگاه نمیتواند بدون یک ارباب زندگی کند؛ این گله چنان عطشی برای فرمانبرداری دارد که بهطور غریزی از هر کسی که خود را ارباب او بنامد، اطاعت میکند.» (فروید)
سیاست در نزد بسیاری از ایرانیان، امری فالوسمحور است (یا تجربه شده است). فالوس، در یک معنای موسع، فراتر از «قضیب» phallus است، اما قضیب نیز در اینجا، فراتر از قضیب است و به هر نوع سیاست برهنه، خشن، فیزیکی، بداخلاق، هرز و هرزه، زورمدار، مظهر بیرونی آلت و نمادی از قدرت و اقتدار مردسالارانه،و در یک کلام، «گندهلاتی» دلالت میدهد. پس، قضیبمحوری ناظر است بر وضعیتی که در آن، قضیب واجد دیدگاهی غالب و ممتاز پنداشته میشود. در ساحت این سیاستِ قدرت-بنیاد، هر کس قضیبش بزرگتر، قدرتش بیشتر، و هر کس قضیبش فراختر و تواناتر و فعالتر، مقبولیت و کارآمدی – و به تبع، نوچههایش بیشتر. در فرهنگ و ادبیات این سیاست، فالوس همان «ابرمولفه»ای است که سایر مولفههای نظری و عملی بدان راجع هستند، همان نقطۀ آجیدن و نخ کوک است که تمام اجزای نامتجانس ایننوع سیاست را بههم بخیه میزند، همان دال اعظمی است که به سایر دالها معنا میبخشد...
🔸میدانیم که فالوس در نظام اندیشگی لاکانی، دالی منحصر به فرد است، که در هر سه ساحتِ نمادین، خیالی، و واقع، عمل میکند، و بهمثابه یک دال تقسیمنشدنی منفرد، زنجیرۀ دلالت را تثبیت میکند. از این رو، بر در و دیوار هر سه ساحت وجودی گنشگر سیاسی ما نیز، تصاویری بزرگ از فالوس آویزان است که همچون برادر بزرگ جورج اورول، حتی در عالم خیال هم (فالوس خیالی Phallus Imaginary) نظارهگر اوست. طنز تلخ قضیه در این نکته نهفته که این نگاه خیرۀ دیگری بزرگ در عرصۀ سیاست، طالب و خریدار بسیار دارد. به بیان دیگر خامسیاستپیشهگانی که تازه وارد این عرصه میشوند، همچون کودکی میمانند که اندکاندک درمییابد که او موضوع میل مادر دیگری کوچک – یا تنها موضوع میل او نیست، چرا که میل مادر بهجای دیگری معطوف است، بنابراین، میکوشد تا ابژۀ این میل شود، و با اغوای مادر میل او به دیگری را تماما متوجه خود کند – با این تفاوت که ساحت سیاست، ساحت دیگری بزرگ (پدر: همان هستی نمادینی که خود را به دنیای توهمآمیز کودک تحمیل میکند) است. این بازیباوران سیاسی، برای نیل به این درجت و منزلت (ابژۀ میل آن بزرگ شدن)، چنانچه آن بزرگ را از جنس فالوسداران بپندارند، تلاش میکنند ابژۀ لذت و ژوئیسانس آن شوند...
🔸شاید پیرو میرزا جهانگیرخان صوراسرافیل که زمانی نوشت: «هر اساس مخصوص معلومات مخصوصه میخواهد»، تنها باید تصریح کنیم که اساس فالوسی سیاست و قدرت در میان ایرانیان، معلومات فالوسی طلب میکرده، و آن «اساس» و این «معلومات» همان سر درون و راز بقای سیاست فالوسی بوده است. اگر در زمان و زمانههایی نیز، خیز و خیزشی برای رهایی از چنین سیاستی صورت میگرفته، از نوعی واکنش غریزی، نامنظم، نامستمر، و قهرآمیز، عمیقتر نمیشده و به فرآوردهای اندیشگی و فرهنگی و معرفتی تبدیل نمیگردیده است. از این رو، در فردای رهایی، رهایی به حضیضی ناگزیر میل کرده و در یک تکرار تروماتیک شهری دیگر و سیاستی دیگر پیرامون فالوسی دیگر بنا شده است، و رابطۀ ارباب و بردۀ هگلی در شکل رابطۀ فالوسداران و اختهشدگان ادامه پیدا کرده است.
🔸شاید یک علت این «تکرار تشابه» مترادف دانستن «سیاست» با «دولت (حکومت)، یا به بیانی رانسیری، با«پلیس» توسط بسیاری از ایرانیان بوده است. انسانِ ایرانی، همواره سیاست را نوعی نزاع و ستیزش برای کسب قدرت، و نه رهاییبخش (به تصریح رانسیر) دانسته است. به عقیدۀ رانسیر، تعریف سیاست بهمثابه نزاع و ستیزش، همواره با مفهوم «پلیس» تلازم و ترادف دارد. پلیس از نظر وی، همان کار حکومت است که سلسلهمراتب و جایگاهها و وظایف را ایجاد میکند. پلیس که در دامان حکومت متولد و رشد میکند، همان نیرویی است که به تعریف سلسلهمراتب میپردازد و نظمی مستقر را در اجتماعات انسانی ایجاد میکند. پلیس از رهگذر فرایندهای پلیسی همواره میکوشد سلطه را طبیعیسازی و بازتولید کند. اما اگر سیاست را معطوف به برابری و رهایی فرض کنیم، ضرورت پلیس با پرسش و چالش مواجه میشود. سیاست، در نگاه رانسیر، مجموعهعملهایی را شامل میشود که با پیشفرض برابری برای تحقق برابری تلاش میکنند...
🔸شاید از آن رو که انسان ایرانی هیچگاه ... تصویر و تصوری از خود بهمثابه یک «سوژۀ سیاسی» نداشته است، در چنبرۀ این تکرار تشابه و این سیاستِ فالوسی گرفتار آمده است ...📕
برای خواندن ادامه مطلب و دانلود آن به لینک زیر مراجعه شود:
https://bit.ly/3qMt66M
---------------------------
@Kajhnegaristan
‼پرسشِ مشکلگشا این است که با زبان در چنین مثالهایی باید چگونه برخورد کرد؟ ✍⁉
قسمت اول
📕زبان پدیدهای چندوجهی است که در کلیتش، شکافهایش و البته واژگونیاش کارکردهایی متمایز و شگفتآور مییابد.
برای مثال تکرار واج س برای خلق فضای سکوت در این بیت متمایز است از کارکرد نشانهگون واحدهای زبانی در کلیتی ساختارمند؛ مثلا در مثال رابطهی تسبیح و ساقی.
در دومی ارتباط ساختارمند نشانهها معنای دومی از هریک از نشانههای منفرد آشکار میکند که به تنهایی فاقد آن بودند؛ این کارکرد زبانی اتفاقی است که در لطیفه میافتد؛ وقتی متوجه رندی حافظ در رساندن معنا از راه دور زدن دستگاه سانسور میشویم لبخندی بر لبمان مینشیند. به واکنش مجری و کارشناس هنگام آشکار شدن معنای ممنوعهی بیت دقت کنید؛ آنها از طریق یک دستگاه عظیم سانسور برای ما پند و اندرز و حکایت میخوانند که ناگهان شکاف زبان آشکار میشود و برای لحظهای میتوان فضای اضطراب را حس کرد.
برای اینکه روشن شود که این یک اتفاق زبانی است (شاید ویژگی مرکزی زبان) به توضیح شفیعی کدکنی در مورد ترجمه ناپذیری شعر حافظ رجوع کنید (https://t.me/irCDS/23398)
به نظر میرسد نوعی نظام مُجاز/ممنوع درون زبان وجود دارد که با نزدیک شدن به خط قرمزهای آن این اتفاق رخ میدهد.
اما از لحظهای که کارشناس میگوید: "خب حالا ایناش مهم نیست" و به سراغ کارکرد دیگری از زبان میرود چه اتفاقی میافتد؟ و به عبارت کلیتر میان این دو کارکرد زبانی چه ارتباطی وجود دارد؟
اگر بخواهیم در فضای نظریای که تا اینجا ترسیم کردیم این ارتباط را بفهمیم شاید بتوانیم اینگونه توضیح دهیم که از سطح گستردهی معنا ناگهان به مواجههای فتیشیستی و محدود با زبان میرسیم. برای روشن شدن این امر تصور کنید اگر کارشناس میخواست آشکارگی ممنوعهی اشاره شده را بیشتر باز کند چه معناهایی آشکار و همزمان چه حجمی از اضطراب تولید میشد اما در مقابل به سکوت و بوسه پرداخت تا اگرچه به زیبایی اختهای بسنده کرده باشد اما از آن خط قرمزهای اضطراب آور نیز دور باشد.
این مثال اتفاقی آشنا در برخوردهای عرفانی سانتیمانتال با هنر نیست؟📕
@Kajhnegaristan
قسمت اول
📕زبان پدیدهای چندوجهی است که در کلیتش، شکافهایش و البته واژگونیاش کارکردهایی متمایز و شگفتآور مییابد.
برای مثال تکرار واج س برای خلق فضای سکوت در این بیت متمایز است از کارکرد نشانهگون واحدهای زبانی در کلیتی ساختارمند؛ مثلا در مثال رابطهی تسبیح و ساقی.
در دومی ارتباط ساختارمند نشانهها معنای دومی از هریک از نشانههای منفرد آشکار میکند که به تنهایی فاقد آن بودند؛ این کارکرد زبانی اتفاقی است که در لطیفه میافتد؛ وقتی متوجه رندی حافظ در رساندن معنا از راه دور زدن دستگاه سانسور میشویم لبخندی بر لبمان مینشیند. به واکنش مجری و کارشناس هنگام آشکار شدن معنای ممنوعهی بیت دقت کنید؛ آنها از طریق یک دستگاه عظیم سانسور برای ما پند و اندرز و حکایت میخوانند که ناگهان شکاف زبان آشکار میشود و برای لحظهای میتوان فضای اضطراب را حس کرد.
برای اینکه روشن شود که این یک اتفاق زبانی است (شاید ویژگی مرکزی زبان) به توضیح شفیعی کدکنی در مورد ترجمه ناپذیری شعر حافظ رجوع کنید (https://t.me/irCDS/23398)
به نظر میرسد نوعی نظام مُجاز/ممنوع درون زبان وجود دارد که با نزدیک شدن به خط قرمزهای آن این اتفاق رخ میدهد.
اما از لحظهای که کارشناس میگوید: "خب حالا ایناش مهم نیست" و به سراغ کارکرد دیگری از زبان میرود چه اتفاقی میافتد؟ و به عبارت کلیتر میان این دو کارکرد زبانی چه ارتباطی وجود دارد؟
اگر بخواهیم در فضای نظریای که تا اینجا ترسیم کردیم این ارتباط را بفهمیم شاید بتوانیم اینگونه توضیح دهیم که از سطح گستردهی معنا ناگهان به مواجههای فتیشیستی و محدود با زبان میرسیم. برای روشن شدن این امر تصور کنید اگر کارشناس میخواست آشکارگی ممنوعهی اشاره شده را بیشتر باز کند چه معناهایی آشکار و همزمان چه حجمی از اضطراب تولید میشد اما در مقابل به سکوت و بوسه پرداخت تا اگرچه به زیبایی اختهای بسنده کرده باشد اما از آن خط قرمزهای اضطراب آور نیز دور باشد.
این مثال اتفاقی آشنا در برخوردهای عرفانی سانتیمانتال با هنر نیست؟📕
@Kajhnegaristan
Telegram
📎
‼وانموده و مواجهه رادیکال⁉
✍دکتر اکبر جباری
📕 وقتی مریض نباشی و خودت را به مریضی بزنی، اصطلاحا "تمارض" کنی، علم و دانشی وجود دارد که میتواند نشان دهد تو دروغ میگویی و مرز میان حقیقت و ناحقیقت را اشکار سازد. تظاهر به چیزی که وجود ندارد، یک "ناحقیقت" است.
🔷 اگر مریض نباشی و خودت را به مریضی بزنی و در عین حال، علائمی از بیماری را در خود تولید کنی، آن علم و دانشی که میتوانست مرز میان حقیقت و ناحقیقت را تشخیص دهد، فرو می پاشد. ژان بودریار این وضعیت را "وانموده" یا "simulacra" می نامید. وانموده مانند تظاهر، "ناحقیقت" نیست. بل، حقیقتی است که میکوشد، یک ناحقیقت را پنهان سازد.
🔷 وقتی تو قدرت نداری، ولی تظاهر به قدرت میکنی و علائمی از قوی بودن را آشکار میکنی، دچار همین وانمودگی هستی. اما چطور میشود قدرت نداشت ولی علایمی از قدرت را بروز داد؟ زمانی که تو اقتدار و مقبولیتت را از دست داده ای و با توسل به خشونت، همه را سرکوب میکنی. موشک داری، بمب اتم هم داری، اما مقبولیت نداری. وقتی دست به خشونت میبری، و اینجا و آنجا قلدری میکنی و همه را می ترسانی، تو وانموده ی قدرتی.
🔷 وقتی هیچ معنایی نداری و بطور کلی فاقد معنویتی، اما علایمی از معنویت را در خود بروز میدهی، دچار همین وانمودگی شده ای. تو با گریه و حال خوش و لحن مهربان و ادب و نزاکت با خدایت حرف میزنی، اما خدا در زندگی ات مرده است، چون نه او کاری به کار تو دارد و نه تو در اراده او تاثیری داری. اقتصادت، تابع قوانین عرضه و تقاضاست. سیاستت، تابع حفظ قدرت، جامعه ات، تابع میل و قس علی هذا. خدا اگر معنای جهان باشد، جهان تو فاقد این معناست، اما در مناسک و آیین ها، بطور مستمر علائمی از این معنا و معنویت را بروز میدهی.. تو در واقع با این مناسک و احوال و شور و شیدایی، (که یک حقیقت است) میکوشی یک ناحقیقت را که همان مرگ خداست، پنهان سازی.
🔷 وانمودگی در همه سطوح فردی و اجتماعی، تقدیر تاریخی قومیست که تاریخش، تاریخ نهان روشی است. برای رهایی از این وانمودگی، باید آن بنیانی را بجوییم که امکان چنین وضعیتی را فراهم کرده است. این بنیان را می بایست بطور رادیکال، بازجُست. هر اندیشه و تفکری که درون امر وانموده مشغول رد و قبول باشد، محکوم به وانمودگی است. وانمودگی، چونان سیاه چاله ای، هر کنشی را می بلعد. قدرتی که وجود ندارد را ببین و بپذیر که قدرت وجود ندارد. خدایی که مرده است را بپذیر و در سوگش سوگواری کن و عبور کن. آنچه که نمرده و نمیمیرد را دریاب و بکوش آنچه را که به غفلت رفته بازیابی. به هستی بیاندیش و بیاموز که چگونه میشود، پرسش از هستی را دوباره طرح کرد. فقط همین.📕
@Kajhnegaristan
✍دکتر اکبر جباری
📕 وقتی مریض نباشی و خودت را به مریضی بزنی، اصطلاحا "تمارض" کنی، علم و دانشی وجود دارد که میتواند نشان دهد تو دروغ میگویی و مرز میان حقیقت و ناحقیقت را اشکار سازد. تظاهر به چیزی که وجود ندارد، یک "ناحقیقت" است.
🔷 اگر مریض نباشی و خودت را به مریضی بزنی و در عین حال، علائمی از بیماری را در خود تولید کنی، آن علم و دانشی که میتوانست مرز میان حقیقت و ناحقیقت را تشخیص دهد، فرو می پاشد. ژان بودریار این وضعیت را "وانموده" یا "simulacra" می نامید. وانموده مانند تظاهر، "ناحقیقت" نیست. بل، حقیقتی است که میکوشد، یک ناحقیقت را پنهان سازد.
🔷 وقتی تو قدرت نداری، ولی تظاهر به قدرت میکنی و علائمی از قوی بودن را آشکار میکنی، دچار همین وانمودگی هستی. اما چطور میشود قدرت نداشت ولی علایمی از قدرت را بروز داد؟ زمانی که تو اقتدار و مقبولیتت را از دست داده ای و با توسل به خشونت، همه را سرکوب میکنی. موشک داری، بمب اتم هم داری، اما مقبولیت نداری. وقتی دست به خشونت میبری، و اینجا و آنجا قلدری میکنی و همه را می ترسانی، تو وانموده ی قدرتی.
🔷 وقتی هیچ معنایی نداری و بطور کلی فاقد معنویتی، اما علایمی از معنویت را در خود بروز میدهی، دچار همین وانمودگی شده ای. تو با گریه و حال خوش و لحن مهربان و ادب و نزاکت با خدایت حرف میزنی، اما خدا در زندگی ات مرده است، چون نه او کاری به کار تو دارد و نه تو در اراده او تاثیری داری. اقتصادت، تابع قوانین عرضه و تقاضاست. سیاستت، تابع حفظ قدرت، جامعه ات، تابع میل و قس علی هذا. خدا اگر معنای جهان باشد، جهان تو فاقد این معناست، اما در مناسک و آیین ها، بطور مستمر علائمی از این معنا و معنویت را بروز میدهی.. تو در واقع با این مناسک و احوال و شور و شیدایی، (که یک حقیقت است) میکوشی یک ناحقیقت را که همان مرگ خداست، پنهان سازی.
🔷 وانمودگی در همه سطوح فردی و اجتماعی، تقدیر تاریخی قومیست که تاریخش، تاریخ نهان روشی است. برای رهایی از این وانمودگی، باید آن بنیانی را بجوییم که امکان چنین وضعیتی را فراهم کرده است. این بنیان را می بایست بطور رادیکال، بازجُست. هر اندیشه و تفکری که درون امر وانموده مشغول رد و قبول باشد، محکوم به وانمودگی است. وانمودگی، چونان سیاه چاله ای، هر کنشی را می بلعد. قدرتی که وجود ندارد را ببین و بپذیر که قدرت وجود ندارد. خدایی که مرده است را بپذیر و در سوگش سوگواری کن و عبور کن. آنچه که نمرده و نمیمیرد را دریاب و بکوش آنچه را که به غفلت رفته بازیابی. به هستی بیاندیش و بیاموز که چگونه میشود، پرسش از هستی را دوباره طرح کرد. فقط همین.📕
@Kajhnegaristan
‼58 گرته از بدن⁉
✍ ژاک لوک نانسی
مترجم؛ مازیار هنرخواه/نشرمهری؛لندن
📕1- بدن مادی است. متراکم است. نفوذناپذیر است. به آن نفوذ کنی آن را میشکنی، سوراخش میکنی، جرش میدهی.
2 -بدن مادی است. بسته به یک طرفی است. از بدنهای دیگر متمایز است. یک بدن درمقابل یک بدن دیگر شروع شده و تمام میشود. این فضای خالی خودش نوعی بدن ظریف است.
3 -بدن تهی نیست. پر از بدنهای دیگر، تکهها، اندامها، بخشها، بافتها، مفصلها، حلقهها، لولهها و دمهای دیگر است. پر از خودش نیز هست: همهی چیزی است که هست.
4 -بدن دراز، بزرگ، بلند وعمیق است: همه در حالی که همواره بزرگتر یا کوچکتر است. بدن ممتد است. بدنهای دیگر را ازهمه طرف لمس میکند. بدن فربه است، حتا اگر لاغر باشد.
5 -بدن غیرمادی است. نوعی طراحی، خط پیرامونی، یک ایده است.
6 -روح، صورت بدنی است که اندام یافته، ارسطو میگوید. اما بدن، دقیقا آن چیزی است که این صورت را طراحی میکند. بدن صورتِ صورت، صورتِ روح است.
9 -بدن مرئی است، روح نیست. به راحتی میتوانیم ببینیم که یک فلج نمیتواند پای سالمش را تکان دهد. اما نمیتوانیم ببینیم که یک آدم بد نمیتواند روح خوبش را تکان دهد: اما باید این را نتیجهای از فلج بودن روح در نظر بگیریم. و میبایست آن را به چالش گرفته و مطیعش سازیم. پایهی اخلاق همین است، نیکوماخوس عزیزم.
11-دندانها نردههای پنجرهی زندان هستند. روح در میان کلمات از دهان میگریزد. اما کلمات هم تا خوردنهای بیوزن، بخارآلود، و تابان بدن هستند که از ریهها به هوا گریخته و از طریق بدن گرما مییابند.
12 -بدن میتواند تبدیل به صحبت کردن، فکر کردن، رویا دیدن، تصورکردن شود. همواره چیزی را حس میکند. هر چیز جسمانی را حس میکند. پوستها و سنگها، آهنها و علفها، آبها و شعلهها را حس میکند. حس کردن رامتوقف نمیکند.
18 -بدن به سادگی یک روح است. یک روح، چروکیده، چرب یا خشک، مودار یا پوستکلفت، خام، منعطف، َتَرکپذیر، بخشنده، نفخدار، رنگارنگ، صدفی، سفیدابخورده، استتار شده در لباسی خاکی، چند رنگ، پوشیده از روغن گریس، زخم، زگیل. روح یک آکاردئون است، یک ترومپت، شکمِ یک ویوال است.
32-خوردن هم پیکر شدن نیست، بلکه گشودن بدن بر چیزهایی است که میبلعیم، بالا آوردن درونیاتمان در چشیدن ماهی یا انجیر است. دویدن همان درونیات را در گامهای بلند، هوای
تازه روی پوست، و نفسی که صرف میشود تا گشایی میکند. تفکر پی اعصاب را به گردش در آورده و فنرمانندهای بسیاری را با فشار بخار به عقب و جلو برده، و از طریق توان آن بر روی دریاچههای عظیم نمکی که هیچ افق تشخیصپذیری ندارند گام برمیدارد. هرگز هیچ همپیکر شدنی در کار نیست، بلکه همواره خروجها، پیچها، گشودنها، در مجاری نگه داشتن یا قیکردنها، متقاطعشدنها، و توازنیابیها هستند که وجود دارند.
37«این شراب بدن دارد» در دهان نوعی ضخامت ایجاد میکند، نوعی ثبات که به عطر آن میافزاید؛ میگذارد زبان لمسش کند، آن را گرفته و بین لپها و سق دهان بپیچاند. بدن این شراب نمیخواهد به معده لیز خورده ودر آن بنشیند؛ زبان را از طریق غشا یا رسوبی دلچسب و روان ترک میکند...
...ادامه👇
@Kajhnegaristan
✍ ژاک لوک نانسی
مترجم؛ مازیار هنرخواه/نشرمهری؛لندن
📕1- بدن مادی است. متراکم است. نفوذناپذیر است. به آن نفوذ کنی آن را میشکنی، سوراخش میکنی، جرش میدهی.
2 -بدن مادی است. بسته به یک طرفی است. از بدنهای دیگر متمایز است. یک بدن درمقابل یک بدن دیگر شروع شده و تمام میشود. این فضای خالی خودش نوعی بدن ظریف است.
3 -بدن تهی نیست. پر از بدنهای دیگر، تکهها، اندامها، بخشها، بافتها، مفصلها، حلقهها، لولهها و دمهای دیگر است. پر از خودش نیز هست: همهی چیزی است که هست.
4 -بدن دراز، بزرگ، بلند وعمیق است: همه در حالی که همواره بزرگتر یا کوچکتر است. بدن ممتد است. بدنهای دیگر را ازهمه طرف لمس میکند. بدن فربه است، حتا اگر لاغر باشد.
5 -بدن غیرمادی است. نوعی طراحی، خط پیرامونی، یک ایده است.
6 -روح، صورت بدنی است که اندام یافته، ارسطو میگوید. اما بدن، دقیقا آن چیزی است که این صورت را طراحی میکند. بدن صورتِ صورت، صورتِ روح است.
9 -بدن مرئی است، روح نیست. به راحتی میتوانیم ببینیم که یک فلج نمیتواند پای سالمش را تکان دهد. اما نمیتوانیم ببینیم که یک آدم بد نمیتواند روح خوبش را تکان دهد: اما باید این را نتیجهای از فلج بودن روح در نظر بگیریم. و میبایست آن را به چالش گرفته و مطیعش سازیم. پایهی اخلاق همین است، نیکوماخوس عزیزم.
11-دندانها نردههای پنجرهی زندان هستند. روح در میان کلمات از دهان میگریزد. اما کلمات هم تا خوردنهای بیوزن، بخارآلود، و تابان بدن هستند که از ریهها به هوا گریخته و از طریق بدن گرما مییابند.
12 -بدن میتواند تبدیل به صحبت کردن، فکر کردن، رویا دیدن، تصورکردن شود. همواره چیزی را حس میکند. هر چیز جسمانی را حس میکند. پوستها و سنگها، آهنها و علفها، آبها و شعلهها را حس میکند. حس کردن رامتوقف نمیکند.
18 -بدن به سادگی یک روح است. یک روح، چروکیده، چرب یا خشک، مودار یا پوستکلفت، خام، منعطف، َتَرکپذیر، بخشنده، نفخدار، رنگارنگ، صدفی، سفیدابخورده، استتار شده در لباسی خاکی، چند رنگ، پوشیده از روغن گریس، زخم، زگیل. روح یک آکاردئون است، یک ترومپت، شکمِ یک ویوال است.
32-خوردن هم پیکر شدن نیست، بلکه گشودن بدن بر چیزهایی است که میبلعیم، بالا آوردن درونیاتمان در چشیدن ماهی یا انجیر است. دویدن همان درونیات را در گامهای بلند، هوای
تازه روی پوست، و نفسی که صرف میشود تا گشایی میکند. تفکر پی اعصاب را به گردش در آورده و فنرمانندهای بسیاری را با فشار بخار به عقب و جلو برده، و از طریق توان آن بر روی دریاچههای عظیم نمکی که هیچ افق تشخیصپذیری ندارند گام برمیدارد. هرگز هیچ همپیکر شدنی در کار نیست، بلکه همواره خروجها، پیچها، گشودنها، در مجاری نگه داشتن یا قیکردنها، متقاطعشدنها، و توازنیابیها هستند که وجود دارند.
37«این شراب بدن دارد» در دهان نوعی ضخامت ایجاد میکند، نوعی ثبات که به عطر آن میافزاید؛ میگذارد زبان لمسش کند، آن را گرفته و بین لپها و سق دهان بپیچاند. بدن این شراب نمیخواهد به معده لیز خورده ودر آن بنشیند؛ زبان را از طریق غشا یا رسوبی دلچسب و روان ترک میکند...
...ادامه👇
@Kajhnegaristan
...ادامه👆
38 -هیچ چیز از تضعیف احساسی، اروتیک، و تاثیرگذاری که برخی بدنها در ما ایجاد میکنند تکتر نیست (یا برعکس، بیتفاوتیای که برخی دیگر، ما را با آن تنها میگذارند). یک قبارهی خاص، نوعی لاغری خاص، یک رنگ موی خاص، یک منش خاص، نوعی دور شدن چشمها، شکل یا حرکت شانه، چانه، انگشتها، تقریبا هیچ چیز، فقط یک لهجه، یک چروک،خصیصهای جایگزینناپذیر... این روح بدن نیست بلکه شبح آن است: نقطه، امضا، وعطرآن است.
40 -بدن درـ خود بودنِ برای ـ خود بودن است. در رابطهی با خود، برای یک لحظه بدون رابطه است. نفوذناپذیر و نفوذنیافته است؛ خاموش، ناشنوا، کور، ومحروم از لمس کردن است. عظیم،
زمخت، ناحساس و بی احساس است. بدن درـ خودبودنِ برای دیگران نیز هست، که به سوی آنها گردیده اما توجهی به آنها ندارد. فقط تاثیرگذار است؛ اما قطعا تاثیرگذار است.
43 -چراگرتهها، و نه مشخصهها، نشانهها، یاعلامت گذاریهای متمایزکننده؟ زیرا بدن میگریزد، هرگز مطمئن نیست، میگذارد حضورش مورد ظن قرار بگیرد اما نمیگذارد شناسایی
شود. همواره میتواند بخشی از بدنی بزرگتر و دیگر باشد که میتوانیم فرض کنیم خانهاش، ماشین یا اسب، خر و یا بالشش میشود. میتوانست هیچ چیز جز همزادی برای آن بدن دیگر کوچک و بخارآلودی که به آن روح میگوییم و هنگامی که میمیرد از دهانش میگریزد نباشد. همهی آنچه که ما در اختیار داریم گرتهها، ردها، ثبتها و بقایا است.
44 -روح، بدن، ذهن: اولی صورت دومی است، و سومی نیرویی است که اولی را تولید میکند. ازاین رو دومی صورت بیانی سومی است. بدن ذهن را بیان میکند، یعنی آن را به بیرون میپاشد،
ذاتش را کشیده، عرقش را درمیآورد، جرقهاش را درآورده و آن را تماما به فضا پرت میکند. بدن یک انفجار است.
46 -چرا گرتهها؟ زیراهیچ تمامیتی، هیچ یکیشدن ترکیبیای برای بدن وجود ندارد. فقط تکهها، محلها، و بخشها وجود دارند. هر ذرهای در پی دیگری وجوددارد، یک معده، یک مژه، یک ناخن، یک شانه، یک پستان، یک بینی، یک روده بزرگ، یک پانکراس: آناتومی بیپایان است، تا جایی که به تدریج به شمارش فرسایندهی سلولها میرسد. اما از این یک تمامیت در نمیآید. در مقابل، ما باید بیدرنگ از نو تمام نامگذاریها را بگردیم تا جایی که اگر امکان داشته باشد بتوانیم ردی از روح که بر هر تکه نقش کوبیده را بیابیم. اما تکهها، سلولها، تغییرمیکنند طوری که محاسبهی شمارش به بیهودگی میرسد.
47 -بدن، بیرونیت و غیریتی است که شامل امر تحمل ناپذیر میشود: دلمردگی، کثافت، و زوائد فرومایهای که باز هم بخشی از آن، باز هم متعلق به جوهر و به خصوص فعالیت بدن است، برای همین مجبور به خارج کردن آن است، و این چیزی کم از کارکردهای دیگرش ندارد. از مدفوع گرفته تا ناخنهای زائد و موها، یا هر نوع زگیل یا چرکهای آلوده بدن باید پسماندها و مازادهای فرایندهای همسانسازی، یعنی مازاد زندگی خودش را از خودش بیرون گذاشته و جدا کند. بدن نمیخواهد این را بگوید، ببیند، یا بو کند. از آن شرم میکند، و انواع پریشانیها و خجالتهای روزمره را بابت آن حس میکند. روح نیز به سکوت دربارهی یک بخش کامل از بدن که خودش صورت آن است میپیوندد.
51 -خال زیبایی: این نامی است برای آن تکههای قهوهای یا سیاه که کمی برجستهاند و بعضی وقتها (و برای برخی اغلب) یک نقطه، یک نشان، یا یک لکه روی پوست ایجاد میکنند. این خالها بیش از آن که پوست را لکهدار کنند، بر سفیدی آن تاکید میکنند، یا دستکم این چیزی است که زمانی که برف و شیر موجهترین توصیفهای پوست زنان بودهاند گفته شده. سپس زنان اگر که لازم میآمده پروانههای بنفش روی گونهها و گردنشان میآویختند. امروز ما پوستی تیرهتر را ترجیح میدهیم، آفتاب گرفته یا برنزه. اما خال زیبایی جذبهاش را حفظ کرده: به پوست علامت میدهد، پهنایش را تعیین میکند، و متشکلش میکند، چشم راهدایت کرده و به عنوان نشانهای از میل بر آن تاثیر میگذارد. ما تقریبا متمایل شدهایم که خال زیبایی را بذر میل، خیزشی ریز در شدت، یا حتا آن را نوعی گلوبول کوچک که رنگ تیرهاش انرژی تمام بدن را متمرکز میسازد، یعنی همان کاری که نوک پستان با سینه میکند بدانیم.
53-بدن خود-ایمنی روح را در معنای فنی این اصطلاح پزشکی تولید میکند: بدن از روح در مقابل خودش دفاع میکند؛ از یکسره بازگشتن روح به درونیت روحانیاش جلوگیری میکند.
درداخل روح، پس زدن روح را برمیانگیزد.📕
‼۵۸ گرته از بدن. ژانلوک نانسی. مازیار هنرخواه. نشر مهری. لندن⁉
@Kajhnegaristan
38 -هیچ چیز از تضعیف احساسی، اروتیک، و تاثیرگذاری که برخی بدنها در ما ایجاد میکنند تکتر نیست (یا برعکس، بیتفاوتیای که برخی دیگر، ما را با آن تنها میگذارند). یک قبارهی خاص، نوعی لاغری خاص، یک رنگ موی خاص، یک منش خاص، نوعی دور شدن چشمها، شکل یا حرکت شانه، چانه، انگشتها، تقریبا هیچ چیز، فقط یک لهجه، یک چروک،خصیصهای جایگزینناپذیر... این روح بدن نیست بلکه شبح آن است: نقطه، امضا، وعطرآن است.
40 -بدن درـ خود بودنِ برای ـ خود بودن است. در رابطهی با خود، برای یک لحظه بدون رابطه است. نفوذناپذیر و نفوذنیافته است؛ خاموش، ناشنوا، کور، ومحروم از لمس کردن است. عظیم،
زمخت، ناحساس و بی احساس است. بدن درـ خودبودنِ برای دیگران نیز هست، که به سوی آنها گردیده اما توجهی به آنها ندارد. فقط تاثیرگذار است؛ اما قطعا تاثیرگذار است.
43 -چراگرتهها، و نه مشخصهها، نشانهها، یاعلامت گذاریهای متمایزکننده؟ زیرا بدن میگریزد، هرگز مطمئن نیست، میگذارد حضورش مورد ظن قرار بگیرد اما نمیگذارد شناسایی
شود. همواره میتواند بخشی از بدنی بزرگتر و دیگر باشد که میتوانیم فرض کنیم خانهاش، ماشین یا اسب، خر و یا بالشش میشود. میتوانست هیچ چیز جز همزادی برای آن بدن دیگر کوچک و بخارآلودی که به آن روح میگوییم و هنگامی که میمیرد از دهانش میگریزد نباشد. همهی آنچه که ما در اختیار داریم گرتهها، ردها، ثبتها و بقایا است.
44 -روح، بدن، ذهن: اولی صورت دومی است، و سومی نیرویی است که اولی را تولید میکند. ازاین رو دومی صورت بیانی سومی است. بدن ذهن را بیان میکند، یعنی آن را به بیرون میپاشد،
ذاتش را کشیده، عرقش را درمیآورد، جرقهاش را درآورده و آن را تماما به فضا پرت میکند. بدن یک انفجار است.
46 -چرا گرتهها؟ زیراهیچ تمامیتی، هیچ یکیشدن ترکیبیای برای بدن وجود ندارد. فقط تکهها، محلها، و بخشها وجود دارند. هر ذرهای در پی دیگری وجوددارد، یک معده، یک مژه، یک ناخن، یک شانه، یک پستان، یک بینی، یک روده بزرگ، یک پانکراس: آناتومی بیپایان است، تا جایی که به تدریج به شمارش فرسایندهی سلولها میرسد. اما از این یک تمامیت در نمیآید. در مقابل، ما باید بیدرنگ از نو تمام نامگذاریها را بگردیم تا جایی که اگر امکان داشته باشد بتوانیم ردی از روح که بر هر تکه نقش کوبیده را بیابیم. اما تکهها، سلولها، تغییرمیکنند طوری که محاسبهی شمارش به بیهودگی میرسد.
47 -بدن، بیرونیت و غیریتی است که شامل امر تحمل ناپذیر میشود: دلمردگی، کثافت، و زوائد فرومایهای که باز هم بخشی از آن، باز هم متعلق به جوهر و به خصوص فعالیت بدن است، برای همین مجبور به خارج کردن آن است، و این چیزی کم از کارکردهای دیگرش ندارد. از مدفوع گرفته تا ناخنهای زائد و موها، یا هر نوع زگیل یا چرکهای آلوده بدن باید پسماندها و مازادهای فرایندهای همسانسازی، یعنی مازاد زندگی خودش را از خودش بیرون گذاشته و جدا کند. بدن نمیخواهد این را بگوید، ببیند، یا بو کند. از آن شرم میکند، و انواع پریشانیها و خجالتهای روزمره را بابت آن حس میکند. روح نیز به سکوت دربارهی یک بخش کامل از بدن که خودش صورت آن است میپیوندد.
51 -خال زیبایی: این نامی است برای آن تکههای قهوهای یا سیاه که کمی برجستهاند و بعضی وقتها (و برای برخی اغلب) یک نقطه، یک نشان، یا یک لکه روی پوست ایجاد میکنند. این خالها بیش از آن که پوست را لکهدار کنند، بر سفیدی آن تاکید میکنند، یا دستکم این چیزی است که زمانی که برف و شیر موجهترین توصیفهای پوست زنان بودهاند گفته شده. سپس زنان اگر که لازم میآمده پروانههای بنفش روی گونهها و گردنشان میآویختند. امروز ما پوستی تیرهتر را ترجیح میدهیم، آفتاب گرفته یا برنزه. اما خال زیبایی جذبهاش را حفظ کرده: به پوست علامت میدهد، پهنایش را تعیین میکند، و متشکلش میکند، چشم راهدایت کرده و به عنوان نشانهای از میل بر آن تاثیر میگذارد. ما تقریبا متمایل شدهایم که خال زیبایی را بذر میل، خیزشی ریز در شدت، یا حتا آن را نوعی گلوبول کوچک که رنگ تیرهاش انرژی تمام بدن را متمرکز میسازد، یعنی همان کاری که نوک پستان با سینه میکند بدانیم.
53-بدن خود-ایمنی روح را در معنای فنی این اصطلاح پزشکی تولید میکند: بدن از روح در مقابل خودش دفاع میکند؛ از یکسره بازگشتن روح به درونیت روحانیاش جلوگیری میکند.
درداخل روح، پس زدن روح را برمیانگیزد.📕
‼۵۸ گرته از بدن. ژانلوک نانسی. مازیار هنرخواه. نشر مهری. لندن⁉
@Kajhnegaristan
Telegram
📎
‼گل چیدن یا گل پروردن؟⁉
✍قربان عباسی
📕کامو متفکر بزرگ فرانسوی درجایی می نویسد:
«اگر کسی همینجا به من می گفت کتابی درباره اخلاق بنویسم کتابی که می نوشتم صد صفحه می داشت که نودو نه صفحه اش سفید بود و روی صفحه آخر می نوشتم؛من تنها یک وظیفه می شناسم و آن عشق ورزیدن است» که عشق سرشاری قلب است.» درباب فضیلت عشق ادبا و فلاسفه جهان به اندازه کافی نوشته اند و در اهمیت آن همین بس که عشق بنیان تمام فضائل انسانی است.افلاطون در ضیافت می نویسد که عشق هنر مراقبت و پرستاری است.
در اسطوره شناسی یونانی اروس الهه عشق نه مانند خدایان جاویدان است و نه مانند انسان نامیرا.بلکه چیزی است میان این دو.اروس میان خداوند و انسان قرار می گیرد و پیام ها و هدایا را از یکی به دیگری می رساند.او فقط سه پیام ردو بدل می کند؛زیبایی،خوبی و راستی.
ازدید افلاطون عشق نردبانی است که ما را بالا می کشد.نوعی استعلاست.نوعی فراتر رفتن ازخود.بارداری روح است که درنهایت به آفرینندگی منجر می شود.ازاین روست که می نویسد:«عشق نگاه کردن به یکدیگر نیست بلکه نگاه کردن به بیرون ازخود است».
آنتوانت دوسنت اگزوپری خالق شازده کوچولو معتقد بود«عشق تربیت قلب است.درآغوش کشیدن معشوق نیست بلکه درآغوش کشیدن زندگی است»
اریک فروم روانکاو آلمانی درهنر عشق ورزیدن می نویسد:«عشق یعنی کمک به معشوق که به رویاهای خود تحقق بخشد».عشق مبارزه و پیکاری است برای تحقق آرزو و خوشبختی دیگری.کسی که عاشق است همواره مراقب است.متضاد عشق نه نفرت بلکه افسردگی است.افسردگی یعنی ازدست دادن ظرفیت عاشق شدن.
سنت آگوستین معتقد بود انسان بدون بردوش کشیدن بارعشق هیچ وقت قادر به رفتن به ملکوت خداوند نخواهندبود.
مارسل پروست می گفت عقل ما را عاقل می کند اما عشق خردمند.بگذاریم که قلب آموزگاربشر باشد.بگذاریم فرزانگی بردانایی پیشی گیرد.
انسان دانا،دانا است اما وقتی دانایی خود را با عشق به دیگران ممزوج می کند به فرزانه بدل می شود.فرزانگی دانش عشق است.
ادبیات کلاسیک و مدرن ایرانی نیز سرشار از تم های عاشقانه است.مگر آشفته شیرازی نگفت:«عمری که صرف عشق نگردد بطالت است».یا یحی ابن معاذ رازی که نوشت»
«اگر دوزخ مرا بخشند هرگز هیچ عاشق را نسوزم ازبهر آنکه عشق او را صدبارسوخته است».
ووحشی بافقی سرود:
اگر صد آب حیوان خورده باشی/چو عشقی درتو نبود مرده باشی».که عشق حیات بخش است و حافظ سرتاپاشور سرود
هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق
ثبت است درجریده عالم دوام ما».
و مولانا سماع کنان و پرشور و شرر نعره زد
آتشی ازعشق درخود برفروز
سر به سر فکر و عبارت را بسوز»
عشق و راز آن همه الحاح و اصرار و ایما و اشاره به آن همه ازآن روست که هم فلاسفه و اهل اخلاق و هم ادبا وهنرمندان می دانستند که خلق انسان خوب و نیک بدون عشق محال است.چون اس و اساس عشق نه با خود خواهی که با مراقبت ازدیگری آغاز می شود.عاشق می گوید می میرم تا معشوق خوشبخت بشود.نه اینکه چون جواب منفی بشنود اسید بر سیمای یاربپاشد.تنها ممیزه عشق و هوس همین است که عشق رو به دیگری دارد و هوس رو به خود.هوس گل چیدن است و عشق گل پروردن.📕
#عشق_آزادی_رهایی_پروست_افلاطون_اگزوپری_فروم_حافظ_مولانا_بافقی_معاذرازی
@Kajhnegaristan
✍قربان عباسی
📕کامو متفکر بزرگ فرانسوی درجایی می نویسد:
«اگر کسی همینجا به من می گفت کتابی درباره اخلاق بنویسم کتابی که می نوشتم صد صفحه می داشت که نودو نه صفحه اش سفید بود و روی صفحه آخر می نوشتم؛من تنها یک وظیفه می شناسم و آن عشق ورزیدن است» که عشق سرشاری قلب است.» درباب فضیلت عشق ادبا و فلاسفه جهان به اندازه کافی نوشته اند و در اهمیت آن همین بس که عشق بنیان تمام فضائل انسانی است.افلاطون در ضیافت می نویسد که عشق هنر مراقبت و پرستاری است.
در اسطوره شناسی یونانی اروس الهه عشق نه مانند خدایان جاویدان است و نه مانند انسان نامیرا.بلکه چیزی است میان این دو.اروس میان خداوند و انسان قرار می گیرد و پیام ها و هدایا را از یکی به دیگری می رساند.او فقط سه پیام ردو بدل می کند؛زیبایی،خوبی و راستی.
ازدید افلاطون عشق نردبانی است که ما را بالا می کشد.نوعی استعلاست.نوعی فراتر رفتن ازخود.بارداری روح است که درنهایت به آفرینندگی منجر می شود.ازاین روست که می نویسد:«عشق نگاه کردن به یکدیگر نیست بلکه نگاه کردن به بیرون ازخود است».
آنتوانت دوسنت اگزوپری خالق شازده کوچولو معتقد بود«عشق تربیت قلب است.درآغوش کشیدن معشوق نیست بلکه درآغوش کشیدن زندگی است»
اریک فروم روانکاو آلمانی درهنر عشق ورزیدن می نویسد:«عشق یعنی کمک به معشوق که به رویاهای خود تحقق بخشد».عشق مبارزه و پیکاری است برای تحقق آرزو و خوشبختی دیگری.کسی که عاشق است همواره مراقب است.متضاد عشق نه نفرت بلکه افسردگی است.افسردگی یعنی ازدست دادن ظرفیت عاشق شدن.
سنت آگوستین معتقد بود انسان بدون بردوش کشیدن بارعشق هیچ وقت قادر به رفتن به ملکوت خداوند نخواهندبود.
مارسل پروست می گفت عقل ما را عاقل می کند اما عشق خردمند.بگذاریم که قلب آموزگاربشر باشد.بگذاریم فرزانگی بردانایی پیشی گیرد.
انسان دانا،دانا است اما وقتی دانایی خود را با عشق به دیگران ممزوج می کند به فرزانه بدل می شود.فرزانگی دانش عشق است.
ادبیات کلاسیک و مدرن ایرانی نیز سرشار از تم های عاشقانه است.مگر آشفته شیرازی نگفت:«عمری که صرف عشق نگردد بطالت است».یا یحی ابن معاذ رازی که نوشت»
«اگر دوزخ مرا بخشند هرگز هیچ عاشق را نسوزم ازبهر آنکه عشق او را صدبارسوخته است».
ووحشی بافقی سرود:
اگر صد آب حیوان خورده باشی/چو عشقی درتو نبود مرده باشی».که عشق حیات بخش است و حافظ سرتاپاشور سرود
هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق
ثبت است درجریده عالم دوام ما».
و مولانا سماع کنان و پرشور و شرر نعره زد
آتشی ازعشق درخود برفروز
سر به سر فکر و عبارت را بسوز»
عشق و راز آن همه الحاح و اصرار و ایما و اشاره به آن همه ازآن روست که هم فلاسفه و اهل اخلاق و هم ادبا وهنرمندان می دانستند که خلق انسان خوب و نیک بدون عشق محال است.چون اس و اساس عشق نه با خود خواهی که با مراقبت ازدیگری آغاز می شود.عاشق می گوید می میرم تا معشوق خوشبخت بشود.نه اینکه چون جواب منفی بشنود اسید بر سیمای یاربپاشد.تنها ممیزه عشق و هوس همین است که عشق رو به دیگری دارد و هوس رو به خود.هوس گل چیدن است و عشق گل پروردن.📕
#عشق_آزادی_رهایی_پروست_افلاطون_اگزوپری_فروم_حافظ_مولانا_بافقی_معاذرازی
@Kajhnegaristan
📕فاشیسم دیدگاهی مبتنی بر انکار زندگی است، دیدگاهی مبتنی بر زهد و طرد زندگی، مبتنی بر تبعیت و قربانی کردن خود برای اهداف برتر، فاشیسم متکی بر میکرو استراتژی های غیر شخصی، و دست کاری و به خدمت گرفتن هیجانات و فشردگی ها است که به منزله ی نیروهای منکر زندگی عمل می کنند. 📕
✍ژیل دلوز
@Kajhnegaristan
✍ژیل دلوز
@Kajhnegaristan
📕در ایام جوانی ام، آثار نویسندگان روسی مانند داستایوفسکی و چخوف اهمیت زیادی برایم داشت. مطالعات بعدی ام روی این نویسندگان نشان داد که فرآیند گسستگی از واقعیت، نه فقط امروز، بلکه صد سال پیش نیز اثر خود را بر افراد میگذاشت. زمانی که سرانجام توانستم توهمات خودم را که درباره پدر و مادرم در سر پرورانده بودم، کنار بگذارم و تاثیرات اعمال آنها را روی زندگیام شناختم، چشمهایم به روی واقعیت هایی باز شد که قبلاً اهمیتی برایشان قائل نبودم. با خواندن زندگینامه ی داستایوفسکی نوشته ی یانکو لاورین متوجه شدم که پدر داستایوفسکی، پزشک پیشین ارتش، در دوران میانسالی ملک بزرگی با بیش از صد رعیت به ارث برده بود. رفتار او با این رعایا چنان بی رحمانه بود که آنها در نهایت جرأت یافتند و او را کشتند. نتیجه گرفتم که رفتار بیرحمانه ی او حتماً بسیار بدتر از معمول بوده، و گرنه چرا این رعیت های ترسو ارتکاب جنایت و خطر مجازات و آواره شدن را به زندگی رنج بار تحت سلطه ی وحشتناک او ترجیح دادند؟ بنابراین، بسیار محتمل است که پسر بزرگ او نیز در معرض خشونتهای او قرار گرفته باشد. از این رو تصمیم گرفتم بررسی کنم که این نویسنده ی رمان های مشهور با گذشته ی شخصی خود چگونه کنار آمده بود. البته با توصیفات او درباره شخصیت پدری بی رحم در کتاب برادران کارامازوف آشنا بودم. اما قصد داشتم بفهمم رابطه شخصی او با پدر واقعیش چگونه بوده. ابتدا در میان نامه های او به به دنبال متون مرتبط گشتم اما هیچ نامه ای از او به پدرش پیدا نکردم تنها موردی که او به پدرش اشاره کرده بود، متنی بود که عشق بی قید و شرط و نهایت احترام پسر به پدر را گواهی میداد. از طرف دیگر، تقریباً در تمام نامه هایش به افراد دیگر، از شرایط مالی اش گله کرده و از آنها کمک خواسته بود. در نظر من همه ی این نامهها به روشنی ترس کودکی را نشان میداد که تهدیدی دائمی هستی او را هدف قرار داده بود. این نامه ها همچنین نشان میداد که آن کودک در عین حال مذبوحانه امیدوار بود که مخاطب نامه، پریشانی او را درک کند و با مهربانی به او روی خوش نشان دهد. همه میدانند که وضع سلامت داستایوفسکی به شدت نابسامان بود. از بی خوابی مزمن رنج میبرد و شبها کابوسهای وحشتناک می دید. و میتوانیم فرض کنیم که این آسیبهای دوران کودکی او بود که خود را در بیماری ها و کابوس ها بروز می داد؛ بدون این که او از این واقعیت آگاه باشد. نیز می دانیم که داستایوفسکی سالها از حمله های صرع رنج میبرد. اما زندگی نامه نویسان خیلی کم یا اصلا اشارهای به این مسئله نمی کنند که ممکن است رابطهای بین این حمله ها و زندگی پر آسیب دوران کودکی او باشد.
این زندگینامه نویسان میل شدید او را به داشتن سرنوشتی مهربانانه تر نیز نادیده میگیرند که به روشنی در اعتیاد او به بازی رولت نمایان بود. همسرش اگرچه به او کمک کرد بر اعتیادش غلبه کند، نتوانست به عنوان شاهدی آگاه برای او عمل کند، زیرا در آن زمان اتهام زدن به پدر خود،کاری نکوهیده تر از امروز به شمار می رفت.
در زندگی آنتوان چخوف نیز مشکل مشابهی شناسایی کردهام. فکر میکنم او در داستان کوتاه "پدر" توصیفی کاملا دقیق از شخصیت پدر خودش، یعنی یک رعیت پیشین معتاد بر الکل، ارائه میکند. در این داستان، پدر، مشروب خوری قهار و سربار پسرانش است و همیشه از موفقیتهای آنها لذت می برد تا احساس بی خاصیتی خودش را پنهان نگه دارد و هرگز تلاش نمی کند شخصیت واقعی پسرانش را بشناسد و هیچگاه احساس محبت به عزت انسانی از خود نشان نمی دهد.📕
؛؛؛؛؛؛-------؛؛؛؛؛؛؛----------؛؛؛؛؛؛؛------
‼بدن هرگز دروغ نمی گوید؛اثرات پایدار تربیت خشن⁉
✍ آلیس میلر/مترجم؛امید سهرابی نیک/نشر نو
#گزیده_مطالعات
#روانکاوی
@Kajhnegaristan
این زندگینامه نویسان میل شدید او را به داشتن سرنوشتی مهربانانه تر نیز نادیده میگیرند که به روشنی در اعتیاد او به بازی رولت نمایان بود. همسرش اگرچه به او کمک کرد بر اعتیادش غلبه کند، نتوانست به عنوان شاهدی آگاه برای او عمل کند، زیرا در آن زمان اتهام زدن به پدر خود،کاری نکوهیده تر از امروز به شمار می رفت.
در زندگی آنتوان چخوف نیز مشکل مشابهی شناسایی کردهام. فکر میکنم او در داستان کوتاه "پدر" توصیفی کاملا دقیق از شخصیت پدر خودش، یعنی یک رعیت پیشین معتاد بر الکل، ارائه میکند. در این داستان، پدر، مشروب خوری قهار و سربار پسرانش است و همیشه از موفقیتهای آنها لذت می برد تا احساس بی خاصیتی خودش را پنهان نگه دارد و هرگز تلاش نمی کند شخصیت واقعی پسرانش را بشناسد و هیچگاه احساس محبت به عزت انسانی از خود نشان نمی دهد.📕
؛؛؛؛؛؛-------؛؛؛؛؛؛؛----------؛؛؛؛؛؛؛------
‼بدن هرگز دروغ نمی گوید؛اثرات پایدار تربیت خشن⁉
✍ آلیس میلر/مترجم؛امید سهرابی نیک/نشر نو
#گزیده_مطالعات
#روانکاوی
@Kajhnegaristan