کژ نگریستن
3.35K subscribers
679 photos
303 videos
732 files
369 links
این کانال در پی احیای نگاه و تفکری انتقادیست. آنهم با خوانشی متفاوت از علوم انسانی منجمله روانکاوی و فلسفه و جامعه شناسی،بلکه راهی برای یک تفکر انتقادی و رادیکال بگشاید

https://t.me/joinchat/AAAAAEPRYsdZIPVr6FxNjQ

ادمین
@rezamajidi1355555
Download Telegram
🟢آیا فیلسوفان صرفاً نظریه‌ها و درون‌مایه‌هایی منطقی درباره‌ی جهان ارائه می‌دهند یا در فلسفه‌ی آنها پای چیزی بیشتر در میان است؟ مثلاً چرا به نظرمان اینکه مارتین هایدگر به حزب نازی پیوست چنین تعجب‌آور است؟ چون او یک آلمانی بود؟ یا چون یک فیلسوف بزرگ و صاحب نظر بود؟ اگر مورد دوم است، آیا به این معناست که انتظار مبهمی در ذهن ما وجود دارد مبنی بر اینکه فلسفه‌ی فیلسوف باید به زندگی او جهت دهد؟ آیا فلسفه، زندگی تجسم‌یافته‌ی فیلسوف است؟ کاستیکا برادتان در این مقاله با بررسی سه کتاب تازه منتشرشده درباره‌ی فلسفه، به‌‌منزله‌ی روشی برای زیستن، از جیمز میلر، سارا بیک‌ول و بتنی هیوز که به بررسی زندگی سقراط و فیلسوف از چشم‌انداز بسیار متفاوتی پرداخته‌اند، همچنین با نگاهی به قرائت پی‌یر ادو و میشل فوکو درباره‌ی فلسفه‌ی باستان، در تلاش است تا به این پرسش‌ها پاسخ دهد. او نشان می‌دهد که گرچه امروزه فلسفه بیشتر شبیه به یک شغل است و فیلسوف، فارغ از دیدگاه‌های فلسفی‌اش می‌تواند نوع زندگی بسیار متفاوتی داشته باشد، در گذشته فیلسوفان، عملاً فلسفه‌ی خود را زندگی می‌کردند و شاید آنچه تأثیرگذاری دیدگاه‌های فلسفی امروزی را کاسته است، همین باشد که حتی خودِ صاحب‌نظرانشان نیز شاید براساس آنها زیست نمی‌کنند. شاید باید بار دیگر به گفته‌ی ارسطو برگردیم که هدف فلسفه، بهزیستی‌ست و درباره‌ی تمام فلسفه‌هایی که به بهزیستی نمی‌انجامند بازنگری کنیم.🟢


@Kajhnegaristan

ادامه‌ی مقاله را می‌توانید در این نشانی بخوانید:
http://falsafidan.com/farhang/life/
جمهوری بوبوها یا انقلاب ؟
حمید جعفری
🟢دراین بحبوحه اعتراضات اخیر در ایالات متحده آمریکا پس از چند روز نزاع و درگیری خیابانی بین معترضان و پلیس خبر می رسد که محله ای در شهر «سیاتل » به نام «کپیتال هیل» به دستان معترضان آنارشیست افتاده و آنها در این منطقه اعلام «خودمختاری » نموده اند.
♦️ خبر بلافاصله در سراسر جهان منتشر می شود و هم تباران «کموناردهای کپیتال هیل» در سراسر جهان که عمدتا از میان قشر جوان رادیکال طبقه خرده بورژوا هستند از آن مشعوف می گردند و شروع به پروموشن رفتن برای اقدامات رفقای خود در سیاتل می کنند .گویی که «انقلاب موعود » ضد کاپیتالیستی از سیاتل در «ینگه دنیا » آغاز شده است و این بار یک سده پس از «انقلاب اکتبر » این آمریکا ست که به ستاد انقلاب ضد سرمایه داری تبدیل شده است .
♦️ اما هیاهوها، شورها ،شعف ها و ذوق های هیستریک را که کنار بزنیم و پوسته تبلیغات را که بتراشیم با چیزی دیگر در این «کمون » روبرو خواهیم شد .مغلمه ای از «آنارشیسم » و «بوبویسم » .

♦️ تشکیل «جغرافیایی کمونال » در دل نظم مبتنی بر «انباشت سرمایه » بدون قهر انقلابی ،بدون پرولتاریا ی انقلابی ،بدون حزب پیشتاز ،بدون تصرف قدرت دولتی و در هم شکستن ماشین بورکراتیک /نظامی بورژواها یاد آور تجارب و دیدگاه های آنارشیستی مبارزه علیه سرمایه داری در قرون گذشته است . یاد آور توهمات خوش باورانه خرده بورژوازی عاصی که نه درک درستی از «اقتصاد سیاسی » کاپیتالیستی دارد و نه راههای انکشاف به فراسوی آن را می داند .
‏.....‏....
‏.....‏....
♦️ وقتی که قرار نیست این «شکاف » ها نظم مبتنی بر انباشت سرمایه را خدشه دار کند ، خود بورژوازی به یاری بوبوهایش برای ما از این کمون ها فراوان خواهد ساخت تا حسابی در آنها عشق و حال کنیم و با «توهمات » خویش ،خود ارضایی سیاسی کنیم .
♦️ آری ! خلاصه کنیم ؛ آنچه در سیاتل در حال اجراست «پرفورمنس ی » ست که می توان آن را حتی فروتر از یک تجربه آنارشیستی راستین «جمهوری بوبو » ها نامید .جمهوری که به کارویژه هایش اشاره کردیم .کارویژه هایی که به هر دردی بخورند به کار «انقلاب » نمی آیند .

♦️ در حالی که «بوبو » ها در سراسر جهان با ذوق و شوق فراوان مشغول خود ارضایی با تجربه دوستان خود در سیاتل هستند ما ناچاریم با یک «سرد طبعی » تحلیلی بگوییم آنچه در حال اجراست ،کمپین سیاسی دمکرات ها به یاری بوبوهاست که در «عصر نمایش » قرار است در قامت «آلترناتیو » به خورد ما داده شود . اما ما «جمهوری بوبو » ها را هرگز «انقلاب » نخواهیم دانست. «جمهوری بوبوها» وسیله تزیین وضع موجود است و البته «رستگاری جمعی » ما با «قمار» ی در پیوند ست که در آن می توانیم «زنجیرهای » خود را با «جهان نو » معاوضه کنیم .
حمید جعفری
25 خرداد 99
ادامه مقاله را در لینک مطالعه کنید.
‏**********************
بخشی از یادداشت سردبیر بر مقاله فوق:
🔴 "مطلب حاضر در نقد تحولات هفته اخیر در شهر سیاتل آمریکا و تشکیل "منطقه خودمختار کپیتول هیل" نگاشته شده است که با عنوان اختصاری "چاز" Capitol Hill Autonomous Zone نیز شناخته می شود. رفیق نویسنده در خصلت نمائی شرکت کنندگان در این پروژه که با عناوینی از قبیل "تابستان عشق" هم توصیف می شود، قطعا محق است. در این نیز می توان با رفیق هم نظر بود که بورژوازی از چنین پروژه هائی باز هم تولید خواهد کرد. با این همه رویکرد نویسنده در برخورد به ماجرا و انتزاع آن از وقایع جاری در آمریکا نه تنها نقد وی را تقویت نمی کند، آن را تضعیف نیز می کند. این انتزاع نویسنده از چاز و توضیح آن صرفا به مثابه کمونی از آنارشیستها و بوبوها تنها بخشی از واقعیت است. بخشی که حتی از اهمیت چندانی برخوردار نیست. مهم تر از آن جایگاه چنین واقعه ای در کل تحولات جاری است و از این نقطه نظر چاز دیگر منحصرا یک پروژه آنارشیستها و بوبوها نخواهد بود که از طرف حزب دمکرات هم ساپورت می شود و برای هدایت کل جنبش اعتراضی جاری به سمت دلخواه این بخش از طبقه حاکمه به خدمت گرفته می شود.🟢

@Kajhnegaristan
‏.....‏....
‏.....‏...."
اصل مقاله را در آدرس زیر مطالعه کنید:
جمهوری بوبوها یا انقلاب ؟
🟢1- بدن مادی است. متراکم است. نفوذناپذیر است. به آن نفوذ کنی آن را می‌شکنی، سوراخش‌ می‌کنی، جرش‌ می‌دهی.
2 -بدن مادی است. بسته به یک طرفی است. از بدنهای دیگر متمایز است. یک بدن درمقابل یک بدن دیگر شروع شده و تمام میشود. این فضای خالی خودش نوعی بدن ظریف است.
3 -بدن تهی نیست. پر از بدنهای دیگر، تکه‌ها، اندامها، بخشها، بافتها، مفصلها، حلقه‌ها، لوله‌ها و دمهای دیگر است. پر از خودش نیز هست: همه‌ی چیزی است که هست.
4 -بدن دراز، بزرگ، بلند وعمیق است: همه در حالی که همواره بزرگتر یا کوچکتر است. بدن ممتد است. بدنهای دیگر را ازهمه طرف لمس میکند. بدن فربه است، حتا اگر لاغر باشد.
5 -بدن غیرمادی است. نوعی طراحی، خط پیرامونی، یک ایده است.
6 -روح، صورت بدنی است که اندام یافته، ارسطو میگوید. اما بدن، دقیقا آن چیزی است که این صورت را طراحی می‌کند. بدن صورتِ صورت، صورتِ روح است.
9 -بدن مرئی است، روح نیست. به راحتی میتوانیم ببینیم که یک فلج نمیتواند پای سالمش را تکان دهد. اما نمیتوانیم ببینیم که یک آدم بد نمیتواند روح خوبش را تکان دهد: اما باید این را نتیجه‌ای از فلج بودن روح در نظر بگیریم. و می‌بایست آن را به چالش گرفته و مطیعش سازیم. پایه‌ی اخلاق همین است، نیکوماخوس عزیزم.
11-دندانها نرده‌های پنجره‌ی زندان هستند. روح در میان کلمات از دهان می‌گریزد. اما کلمات هم تا خوردنهای بی‌وزن، بخارآلود، و تابان بدن هستند که از ریه‌ها به هوا گریخته و از طریق بدن گرما می‌یابند.
12 -بدن میتواند تبدیل به صحبت کردن، فکر کردن، رویا دیدن، تصورکردن شود. همواره چیزی را حس میکند. هر چیز جسمانی را حس میکند. پوستها و سنگها، آهنها و علفها، آبها و شعله‌ها را حس میکند. حس کردن رامتوقف نمیکند.
18 -بدن به سادگی یک روح است. یک روح، چروکیده، چرب یا خشک، مودار یا پوست‌کلفت، خام، منعطف، َتَرک‌پذیر، بخشنده، نفخدار، رنگارنگ، صدفی، سفیداب‌خورده، استتار شده در لباسی خاکی، چند رنگ، پوشیده از روغن گریس، زخم، زگیل. روح یک آکاردئون است، یک ترومپت، شکمِ یک ویوال است.
32-خوردن هم پیکر شدن نیست، بلکه گشودن بدن بر چیزهایی است که می‌بلعیم، بالا آوردن درونیاتمان در چشیدن ماهی یا انجیر است. دویدن همان درونیات را در گامهای بلند، هوای
تازه روی پوست، و نفسی که صرف میشود تا گشایی میکند. تفکر پی اعصاب را به گردش در آورده و فنرمانندهای بسیاری را با فشار بخار به عقب و جلو برده، و از طریق توان آن بر روی دریاچه‌های عظیم نمکی که هیچ افق تشخیص‌پذیری ندارند گام برمیدارد. هرگز هیچ هم‌پیکر شدنی در کار نیست، بلکه همواره خروجها، پیچها، گشودنها، در مجاری نگه داشتن یا قی‌کردنها، متقاطع‌شدنها، و توازن‌یابی‌ها هستند که وجود دارند.
37«این شراب بدن دارد» در دهان نوعی ضخامت ایجاد میکند، نوعی ثبات که به عطر آن می‌افزاید؛ می‌گذارد زبان لمسش کند، آن را گرفته و بین لپها و سق دهان بپیچاند. بدن این شراب نمیخواهد به معده لیز خورده ودر آن بنشیند؛ زبان را از طریق غشا یا رسوبی دلچسب و روان ترک میکند.🟢


۵۸ گرته از بدن. ژان‌لوک نانسی. مازیار هنرخواه. نشر مهری. لندن


@Kajhnegaristan
سه زن.pdf
225.6 KB
سه زن
حسین رسول زاده

🟢نیچه در حکمت شادان می نویسد: آری زندگی، زن است ...

ادامه ی این متن کوتاه را در فایل بخوانید🟢

@Kajhnegaristan
آرش حیدری


🟨چنین نیست که در همۀ تاریخ پدیده‌ای همچون جوانی ابژه‌ای بدیهی و مشخص بوده باشد. جوانی همچون ابژۀ علم اجتماعی و انسانی ساخته شده است و طی فرایندهای متکثری از گره خوردن گفتارهای مختلف از منابع مختلف شکل‌بندی شده است. جوانی گره‌گاه برخورد مجموعه‌ای از گفتارها است و برای فهم پرابلماتیک شدن (مسئله‌مند شدن) جوانی در علوم انسانی ایران می‌باید به احیای لحظاتِ آغازین شکل‌بندیِ این مفهوم پرداخت.جوانی چگونه و طی چه فرایندهای گفتمانی‌ای به مسئله بدل شد؟

🔶کار انديشه تنها اين نیست که بازنمايی ها را دسته بندی کند و به آن ها نظم بدهد؛ بلکه طرح پرسشی دربارۀ خودِ پرسش ها است؛ اينکه پرسش‌های يک نظم معرفتی چگونه طرح شده‌اند؟ چگونه شرايط امکان پاسخ‌ها را فراهم کرده اند؟

🔶جوان و جوانی غالباً همچون نوعی آسیب، جهل و خطر بازنمایی می شود. اینکه جوانی هم ارز نوعی آسیب و ناآگاهی و... است مضمون رایج ادبیاتِ آسیب شناسانۀ رایج در علوم اجتماعی و انسانی است. اگر به جای جستجوی رگه های جهل، آسیب و بحران در زیست جوانان به دنبال این ایده بگردیم که طی چه فرایندی و چگونه جوانی به موضوعی (ابژه ای) آسیب شناختی و نیازمند مداخلات سیاستگذارانه تبدیل شد به چه فهمی از نظم دانش دربارۀ جوانی میرسیم؟ چگونه میتوانیم از آن فراتر برویم؟ پژوهش زیر تلاشی است تاریخی برای فهم فرایندهای رؤیت پذیر شدنِ جوانی ذیل نگاهۀ خیرۀ آسیب شناسان و بهنجارسازان در آغازین لحظات شکل بندیش.🟨
https://jsr.ut.ac.ir/article_75858.html


@Kajhnegaristan
🔺 فقر و خشونت🔻
قربان عباسی




🟨مهاتما گاندی رهبر فقید و فرزانه هند با نگاه به جامعه زمان خود گفت«فقر بدترین نوع خشونت است».آدام اسمیت اقتصاددان و فیلسوف بزرگ غربی نوشت و انذار داد که«تراژدی واقعی فقرا فقر آرزوهای آنهاست» و البته بسیار پیش ازآنها پلوتاک مورخ بزرگ هشدار داده بود «عدم تعادل بین ثروت و فقر،غنی و فقیر قدیمی ترین و مهلک ترین شکل همه حکومت هاست»می توان براین فهرست انذارها و اعلان ها بسی بیش ازاینها افزود و با قیاس سخنان این بزرگان با آنچه دراین کشور درمقطع کنونی برسر همه ما می آید پرده از روی کریه فاجعه برداشت.فاجعه ای که می رود تمام کیان و هستی ملی ما را تهدید کند.

آمارها می گویند دوسوم جمعیت ایران زیر خط فقر هستند.قریب به نه میلیون نفر دچار فقر مطلق اند بدین معنا که ازتهیه یک وعده غذای مناسب در شبانه روز ناتوان هستند.بلافصل ترین پیامد این فقر و خشونت سیستماتیک انکارنفس است.یعنی اینکه فرد از لحاظ روانی از وضعیت هستی شناختی و اجتماعی خود رضایت نداشته باشد و با درونی رنجور و روانی نژند زندگی کند.بی سبب نیست که متخصصان حوزه سلامت و روان هشدار داده اند یک چهارم جمعیت ایران دچار افسردگی و انواع اختلال های روانی هستند.

چارلز رابرت داروین اشاره می کند که بزرگ ترین گناه کبیره این است که علت نابرابری و فقر را به چیزی جزنهادهای جامعه منتسب کنیم.عموم جامعه شناسان بزرگ،مارکس،دورکیم،وبر،بوردیو نیز چنین باوری را تایید می کنند.علت فقر گسترده درایران را باید به نهادهای جامعه منتسب کرد.نهادهایی که نه تنها مانع تولید ثروت می شوند بلکه در بازتوزیع و تعدیل آن نیز عاجزند.اما پرسش این است که چه باید کرد؟

سریع ترین راه برای موقعیت فعلی تغییر کارکردهای نهادی و بازتعریف آنهاست که خود مستلزم یک پارادایم شیفت اساسی در دیدگاه و نگره نخبگان حاکم برجامعه و زمامداران سیاسی کشوراست.خاصه تغییر نگاه درنهادی که از قدرتی نابرابر درکشوربرخورداراست و می توان اراده خود را تحت هرصورتی علیرغم همه نارضایتی ها اعمال کند.درسیاست می گویند اگر می خواهید بدانید این قدرت کجاست ببینید از چه کسی بیش ازهمه می ترسید و خط قرمزتان است.اینجا درست همانجایی است که باید با تغییر نگاه و نگرش کلان خود زمینه را برای تغییرات سریع دیگر فراهم کند.صحبت کردن از موارد فرعی فقط خود را مشغول کردن است به مباحثی بی سرو ته که کوچک ترین فرجامی ندارد و نخواهد داشت جزاینکه برتعداد مبتلایان اختلال روانی اضافه کرده باشیم.🟨

@Kajhnegaristan
Forwarded from اتچ بات
🟨‌‌ضداودیپ این نکته را تکرار می‌کند که ناخودآگاه موسس تئاتری همسان با تراژدی باستانی نیست،
بلکه به کارخانه‌ای و به ماشینی مولد میماند. و دلوز با قوت تمام هر شکلی از شباهت (mimesis)یا محدودیت را مردود میشمارد.
فلیکس گتاری (به عنوان مثال در نمایشنامه‌های زیر) در مقام دوست و یار غار دلوز، یک ترکیب گفتگومدارانه را ممکن ساخته است، که به نسخه‌ای اصیل از گفتگوهای فلسفی افلاطون شباهت دارد.
اینها نمایشنامه‌هایی فلسفی نبودند، و در رده‌ی آنچه که معمولا با اسم "تئاتری با یک نهاده (تز)" خوانده میشود، مثل تئاتر ژان پل سارتر، هم نمیگنجیدند.
در مقابل، اینها نمایشنامه‌هایی هستند که با الهام از "اوبو" اثر آلفرد جاری نوشته شده‌اند، که آن نیز به نوبه‌ی خود از تجربیات تئاتری دادائیست‌ها و سورآلیست‌ها متاثر بود. این آثار همچون سیاه‌مشق‌هایی آشفته، ارزیابی شده‌اند، و نمایشنامه‌هایی هستند که دور از جدیتی فلسفی، شتابزده و با لحنی نزدیک به زندگی روزمره نوشته شده‌اند و جابه‌جا با زبان و شوخی‌های کودکانه برش خورده‌اند. گتاری در این آثار بنیانگذاران و چهره‌های شاخص روانکاوی (زیگموند فروید، ملانی کلاین، کارل گوستاو یونگ( و فلسفه )سقراط، لوکرتیوس) را، و همچنین خویشتن را، ریشخند میکند و مورد استهزا قرار میدهد. هدف این نوع تئاتر، به سادگی خنده است.

اینجا به چند نمونه اشاره میکنم:



نمونه‌ی نخست: سرور ماه

اینجا بخشی کوتاه از "سرور ماه" را می‌آورم، که در سال ۱۹۸۵ نوشته شده است. فلیکس گتاری در اینجا به مفهوم "فردیت یافتن" میپردازد و با استفاده از پیش پا افتادگی این کلمه آن را به مضمونی برای مضحکه فرو میکاهد. (باید به این نکته توجه کرد که شخصیتها اسمی ندارند و با حروف یا اعداد مشخص شده‌اند.)

سه منشی یا خدمتکار که دامن کوتاه پوشیده بودند، خود را با "شیء کوچک الف" سرگرم کرده‌اند (اشاره‌ای است به مفهومی در نظریه‌ی روانکاوی ژاک لاکان، که بر موضوع دست نایافتنی میل دلالت میکند). آنها آن را روی میز کوچکی گذاشتند، مشت و مالش دادند، پیراهنش را باز کردند، و او را در حوله‌های گرمی پیچیدند و قلقلکش دادند.


ب۱( با دلسوزی) : بگو قسم میخورم! یاالله، بگو قسم میخورم، مموشی!
الف: مموشی؟
ب 2 :و حالا، حالا که شروع کرده‌ایم، همه چی رو بگو! اومدیم که بهت گوش کنیم...
ب 1(عطسه میکند) : نیچه!
ب2 :عافیت باشه!
ب 1 :پس میتونیم به یه خُرده فردیت یافتن امیدوار باشیم. اما جرئتشو نداشتیم که اینو بگیم... این چیزی بود که اتفاق افتاد، مگه نه؟ با تواَم کثافت!
الف: با شرمندگی سرش را تکان میدهد.🟨

@Kajhnegaristan
Forwarded from اتچ بات
🔺‌‌پرسشِ مشکل‌گشا این است که با زبان در چنین مثال‌هایی باید چگونه برخورد کرد؟ 🔻

❗️قسمت اول


🟢زبان پدیده‌ای چندوجهی است که در کلیتش، شکاف‌هایش و البته واژگونی‌اش کارکردهایی متمایز و شگفت‌آور می‌یابد.

برای مثال تکرار واج س برای خلق فضای سکوت در این بیت متمایز است از کارکرد نشانه‌گون واحد‌های زبانی در کلیتی ساختارمند؛ مثلا در مثال رابطه‌ی تسبیح و ساقی.
در دومی ارتباط ساختارمند نشانه‌ها معنای دومی از هریک از نشانه‌های منفرد آشکار می‌کند که به تنهایی فاقد آن بودند؛ این کارکرد زبانی اتفاقی است که در لطیفه می‌افتد؛ وقتی متوجه رندی حافظ در رساندن معنا از راه دور زدن دستگاه سانسور می‌شویم لبخندی بر لبمان می‌نشیند. به واکنش مجری و کارشناس هنگام آشکار شدن معنای ممنوعه‌ی بیت دقت کنید؛ آنها از طریق یک دستگاه عظیم سانسور برای ما پند و اندرز و حکایت می‌خوانند که ناگهان شکاف زبان آشکار می‌شود و برای لحظه‌ای می‌توان فضای اضطراب را حس کرد.
برای اینکه روشن شود که این یک اتفاق زبانی است (شاید ویژگی مرکزی زبان) به توضیح شفیعی کدکنی در مورد ترجمه ناپذیری شعر حافظ رجوع کنید.

به نظر می‌رسد نوعی نظام مُجاز/ممنوع درون زبان وجود دارد که با نزدیک شدن به خط قرمزهای آن این اتفاق رخ می‌دهد.
اما از لحظه‌ای که کارشناس می‌گوید: "خب حالا ایناش مهم نیست" و به سراغ کارکرد دیگری از زبان می‌رود چه اتفاقی می‌افتد؟ و به عبارت کلی‌تر میان این دو کارکرد زبانی چه ارتباطی وجود دارد؟
اگر بخواهیم در فضای نظری‌ای که تا اینجا ترسیم کردیم این ارتباط را بفهمیم شاید بتوانیم اینگونه توضیح دهیم که از سطح گسترده‌ی معنا ناگهان به مواجهه‌ای فتیشیستی و محدود با زبان می‌رسیم. برای روشن شدن این امر تصور کنید اگر کارشناس می‌خواست آشکارگی ممنوعه‌ی اشاره شده را بیشتر باز کند چه معناهایی آشکار و همزمان چه حجمی از اضطراب تولید می‌‌شد اما در مقابل به سکوت و بوسه پرداخت تا اگرچه به زیبایی اخته‌ای بسنده کرده باشد اما از آن خط قرمز‌ها‌ی اضطراب آور نیز دور باشد.
این مثال اتفاقی آشنا در برخوردهای عرفانی سانتیمانتال با هنر نیست؟🟢


برگرفته از کانال فرهیخته ریزوم

@Kajhnegaristan
❗️قسمت دوم


🟢اما به بهانه این ویدئو و به بهانه‌ی حافظ می‌توان منظر بحث را اندکی تغییر داد و به کارکردهای زبان دیگرگونه نگریست.
برای باز شدن موضوع اجازه بدهید به نظریه‌ی زبانی آستین متوسل شویم. بر طبق آستين و نظريه‌ي كنش‌هاي كلامي او هرگاه كسي جمله‌اي را به زبانِ فارسي به زبان مي‌آورد سه اتفاق مي‌افتد: 1) لغاتي به زبانِ فارسي تلفظ مي‌شود؛ 2) مستقيم يا غيرمستقيم خبري داده مي‌شود، چيزي حكايت مي‌شود؛ 3) كنشي انجام مي‌شود. نظريه‌ي كنشِ كلامي آستين معطوف به اتفاقِ سوم است.
اما اگر زبان را به‌شيوه‌ي آستين بنگريم، هيچ تمايزي ميانِ گزاره و كنش باقي نمي‌ماند و اين‌دو با يكديگر «اينهمان» مي‌شوند و به اين‌ترتيب تغييرِ كنش‌هاي كلامي يكسر به تغييرِ بافت (contexte) وابسته مي‌شود. به زبان ساده خیلی نمی‌توان از چیزی به عنوان معنا صحبت کرد. شاید این ایراد اندکی به کارکرد اول در این مثال نیز، که علی رغم زیبایی ظاهری به نظر عقیم می‌رسد، وارد باشد.
براي حل اين مشكل بايد به سراغ معنایی از كنش در زبان رفت كه دلوز از آن سخن مي‌گوید.
قبل از توضیح تمایز نظر دلوز از آستین باید توجه کرد که تمایز اصلی‌تر دلوز با فضای نظری‌ای است که در قسمت اول توضیح خود را بر آن استوار کردیم.
آماج اصلي نقدِ دلوز «متافيزيك فقدان» است. دلوز در نيچه و فلسفه اشكالِ متفاوتِ تحققِ متافيزيك فقدان را در قالبِ «تجسدهاي ديالكتيك» نقد مي‌كند. ويژگي مشترك‌ اين تجسدها‌ي مختلف گره‌زدنِ «تغيير» با «فقدان» است. فقدان هميشه غيابِ چيزي است متعال از وضعيت: ديالكتيسين‌هاي عارف به عشقِ اين امرِ متعال از عرصه‌ي تغيير و فقدان به سپهرِ حضورِ ناب پر مي‌كشند، اما ديالكتيسين‌هاي انقلابي امرِ متعال را بهانه‌اي مي‌دانند براي برجسته‌كردنِ فقدان در اينجا و اكنون و ايجادِ تغيير. در هر دو حالت غايبي هست كه مي‌توان به‌نامش محكوم كرد و خون ريخت و رستگار شد (و اگر هستند در ميانِ ما كساني كه چنين نمي‌كنند، زهدشان نه از بلندنظري، كه از كوتاه‌دستي‌ست).
پس دلوز از یک سو در مقابل نظام معنایی فرموله شده بر فقدان در زبان می‌ایستد و زبان را امری دستوری/کنشی می‌داند اما از سوی دیگر مقابل تلقی اینهمان انگارانه آستین از زبان و کنش می‌ایستد.
دلوز redondance را از اينهماني متمايز مي‌كند و نشان مي‌دهد كه چگونه و در چه معنا زبان مجموعه‌اي از دستورهاست. او «كنش» را اين‌گونه تعريف مي‌كند: دگرگوني‌هاي غيرجسماني كه در جامعه‌ جريان دارند و به بدن‌هاي جامعه نسبت داده مي‌شوند. دگرگوني‌هاي غيرجسماني بدن‌ها. براي راه بردن به اين تعريف، يا به بيانِ دقيق‌تر، براي آن‌كه اين تعريفِ عجيب و غريب دستگاهِ باورهاي ما را متزلزل كند، بايد به اين نكته توجه كرد كه دلوز تمايز مي‌گذارد ميانِ بدن‌ها و فعل و انفعالات‌شان با يكديگر (actions et passions de corps) از يكسو و صفاتي كه گرچه از بدن‌ها انتزاع نشده‌اند اما بر آن‌ها حمل مي‌شوند. كنش‌ها همين صفات‌اند. دلوز مثال‌ مي‌زند: حكمِ قاضي دادگاهِ كيفري «متهم» به دزدي و قتل را به «محكوم» تبديل مي‌كند. آن‌چه قبلا رخ داده، يعني جنايت و آن‌چه بعدا رخ خواهد داد، يعني مجازات، فعل و انفعلاتي هستند ميانِ بدن‌ها (بدنِ دارايي، بدنِ قرباني، بدنِ زندان، بدنِ محكوم) اما دگرگوني متهم به محكوم كنشي آني يا صفتي غيرجسماني‌ست.
دلوز همچنان مثال مي‌زند: بدن‌ها سني دارند، رشد مي‌كنند و از كودكي به جواني و از جواني به پيري مي‌رسند، اما «صغر»، «بلوغ» و «بازنشستگي»، يعني مقولاتِ حقوقي سن، صفاتي غيرجسماني‌اند كه بي‌واسطه به بدن‌ها نسبت داده مي‌شوند. «تو ديگه بچه نيستي»، «تو ديگه كارگر نيستي»: اين‌گزاره‌ها بيان‌گر/اجراكننده‌ي دگرگوني‌هايي غيرجسماني‌اند كه به بدن‌ها نسبت داده مي‌شوند. دلوز از مثال ‌زدن خسته نمي‌شود: هواپيمايي تغيير مسير مي‌دهد، تهديدي كه هواپيماربا با روولور مي‌كند يك فعل (در برابرِ انفعال) است، اما دگرگون‌شدنِ بدن-مسافران به بدن-گروگان‌ها و دگرگون‌شدنِ بدن-هواپيما به بدن-زندان يك دگرگوني آني غيرجسماني، يك كنشِ رسانه‌اي‌ست. 
صفاتِ غيرجسماني كه از بدن‌ها انتزاع نشده‌اند اما به بدن‌ها نسبت داده مي‌شوند، مقولاتي هستند كه در قالبِ آن‌ها مي‌انديشيم. گزاره از آن‌حيث و تا آن‌جا كه با كنش به اين معنا پيوند (redondance) دارد، دستور است، دستوري كه مي‌گويد چگونه بينديشيم. هنگامي‌كه اين كنش‌ها يا صفاتِ غيرجسماني ارتباطي نظام‌مند با يكديگر پيدا مي‌كنند، رژيمي پديد مي‌آيد كه مي‌توان آن را با استفاده از زبانِ حقوقي گونه‌اي «آيينِ دادرسي» به‌شمار آورد به‌انضمامِ «ادله‌ي اثباتِ دعوي.» در چنين رژيمي جاي گزاره‌‌ها را «دعاوی» می‌گیرند(توضیحات نظریه‌ی دلوز از عادل مشایخی/روزنامه شرق).🟢


برگرفته از کانال فرهیخته ی ریزوم


@Kajhnegaristan
🔺 زندگی رقابت بر سر هدف نیست🔻
✍️ ژاک لکان/سمینار بیست
ترجمه؛ محمد پورفر


🟢 آنچه که روابط انسانی را قابل تحمل می‌سازد فکر نکردن به این روابط است. و آنچه به شکلی طنزآلود «رفتارگرایی» نامیده می‌شود نهایتاً بر همین اساس بنا شده. از منظر رفتارگرایی رفتار را می‌توان آن گونه که هدفش تعیین می‌کند مشاهده کرد. مردم امیدوار بودند بر این مبنا به علومی انسانی دست یابند که همۀ رفتار را در برگیرد، و ضرورتی هم برای وجود هیچ نیتی از طرف هیچ شناسنده‌ای وجود نداشته باشد. بر پایۀ این غایت‌گرایی که به عنوان هدف آن رفتار در نظر گرفته شده، با توجه به این که هدف قوانین خودش را دارد، هیچ چیز ساده‌تر از این نیست که آن را داخل یک دستگاه عصبی تصور کنیم.

مشکل اینجاست که رفتارگرایی هیچ کاری بیش از تزریق تمام چیزهایی که به شکلی فیلسوف‌مأبانه و «ارسطو‌وار» در مورد روح تبیین شده، به داخل آن سیستم عصبی انجام نمی‌دهد. و بنابراین هیچ چیز تغییر نمی‌کند. این مسأله را این واقعیت به اثبات می‌رساند که رفتارگرایی تا جایی که من می‌دانم، خودش را توسط هیچ تغییر خاصی در زمینۀ اخلاق، یا به بیان دیگر، در زمینه عادات ذهنی و عادت «بنیادین» به اثبات نرسانده. انسان، که چیزی جز یک شی‌ء نیست، در خدمت یک هدف درآمده. او بر اساس یک علت غایی تبیین شده، که صرف نظر از هرچه ما ممکن است فکر کنیم همچنان آنجا حضور دارد، و در این مورد خاص زندگی کردن، یا به بیان دقیق‌تر زنده ماندن، یا به بیان دیگر به تعویق انداختن مرگ و غلبه کردن بر رقیب است.🟢


@Kajhnegaristan
Forwarded from اتچ بات
#مقاله


🟢بدیو به‌ما می‌گويد «عصر انقلابات به‌سر رسيده» و طی تجربه‌ی کمونيسم در قرن بيستم، نقش پرولتاريا به‌عنوان يک طبقه‌ی انقلابی پايان يافته و يا «اشباع شده» است. او هم‌چنین می‌گوید: «سياست فقط از طريق خودش قابل فکر است»، و اصرار می‌ورزد که ديگر تعريف تعيين‌کننده‌ای از سياست و طبقه موجود نيست. وی مخالف اين ايده است که سياست، گروه‌های عينی را که می‌توان به‌عنوان طبقه مشخص‌شان کرد، نمايندگی می‌کند… شايد سياست‌های رهايی‌بخش و سياست‌های ارتجاعی وجود داشته باشند، ولی اين‌ها را نمی‌توان مستقيما به يک مطالعه علمی و عينی از کارکرد طبقه در جامعه ربط داد. اکنون پرسش آن است که در عصر پایان انقلاب و طبقه، چگونه می‌توان به انقلاب و فاعل آگاه انقلابی اندیشید؟ بدیو ما را به يافتن چيزی که به‌طور متناقض يک هويت عام است، هويتِ بی‌هويت، هويتی که ورای همه هويت‌هاست، هویتی به فراگیری انسان و انسانیت (آن‌چه مارکس پرولتاریا می‌نامد[1]) فرامی‌خواند. او از بحران نمايندگی و بحران ايده‌ی يک گروه عام با ما سخن می‌گوید و پرولتاریای مارکس را همان فاعل آگاه عام يا جهان‌شمول می‌بیند و می‌داند. از این منظر، او در پی یافتن نوعی تعيّن سياسی است که قادر باشد هويت‌ها را ادغام کند و  هویت کلکتیوی مبتنی بر اصولی ورای هويت – هویتی اجتماعی نه بر اساس منفعت مشخص، بلکه بر بنیان اصلی بالاتر و والاتر و عام‌تر – متولد نماید. این اصل اصیل همانا «ايده‌ی برابری» است. بديو «عام» را سازه‌ای می‌داند که تقسيمات و تفاوت‌های طبقاتی را به اسم «همگنی تساوی‌جويانه بنيادين» پاک می‌کند.»🟢
ادامه ی مقاله ی فوق را در پی دی اف زیر مطالعه بفرمایید👇


@Kajhnegaristan
❗️گرانی چه چیزی را ارزان می‌کند ؟


🟢۱ . گران شدن کالا یعنی ارزان شدن انسان .. این کالا نیست که گران می‌شود ، این دستمزد است که کمتر پرداخت می‌شود .. هر جا چیزی را دیدید گران شده است ، بدانید که شما در مقابل آن ارزان شده‌اید ، از سیب‌زمینی در تره‌بار تا اتومبیل در ویترین نمایشگاه .. مارکس می‌نویسد : کارگر هر چه کالای بیشتری تولید می‌کند ، خود به کالای ارزانتری تبدیل می‌شود .. افزایش ارزش جهان اشیا نسبت مستقیمی با کاهش ارزش جهان انسان‌ها دارد ..

۲ . اگر آن معادله ساده با داستان کوتاه فردریش انگلس را درباره پسر کوچکی که از مادرش پرسید چرا زمستان ذغال‌سنگ نداریم تا بخاری روشن کنیم ، نخوانده‌اید ، بخوانید : مادر گفت ، پدرت کارگر معدن ذغال‌سنگ بود ، با استخراج زیاد ذغال‌سنگ ، عرضه تولید بر تقاضای مصرف فزونی گرفت .. بازار احتیاجی به مازاد تولیدِ ذغال نداشت و معدن نیازی به کارگر ذغال .. پدرت اخراج شد و چون کار نمیکند پول ندارد .. و چون پول نیست ما ذغال نداریم .. دلیل نداشتن ذغال ، ذغال زیاد است ..

۳ . این پارادوکس همان پاسخ نهائی دلالت‌های حاکم بر مناسبات ماست .. دلیل نداری زیادی است .. و هر چه چیزها بیشتر می‌شوند مَنیّت ما کمتر می‌شود .. این است که انسان دیگر خود چیزِ چیزها می‌شود .. اتفاقی باژگونه در رابطه انسان با اشیا که لوکاچ آنرا چیزوارگی می‌نامید ..🟢


🔻از صفحه‌ی الئوار قلی‌وند🔺

@Kajhnegaristan
🟢حقیقت را به تمامی بگو، اما نه روشن و سرراست
توفیق در پیچاپیچ کنایه هاست
شکوه شکفتن حقیقت
بهر دل نااستوار ما، زیاده روشن است؛
آن گونه که با صبورانه توضیحی
آذرخش برای کودک آرام خواهد شد
حقیقت نیز باید که اندک اندک بتابد
ورنه هر انسانی نابینا خواهد شد🟢

امیلی دیکنسون ( ۱۸۳۰ -- ۱۸۸۶) شاعر آمریکایی
ترجمه ی حمید احیاء

@Kajhnegaristan
🔺رؤیای مشترک و روایتِ تاریخی🔻
آرش حیدری‌


🟢تخیل مشترک بنیان شکل‌بندیِ هویت مشترک است. اینکه طی چه فرایندی گروهی از افراد خود را واجد پیوندهایی مشترک می‌یابند و چگونه این پیوند‌ها را به تخیلی مشترک بدل می‌کنند پرسشی جدی در منطق هویت و جامعه‌پذیری است. از زمان برآمدن دولت-ملت‌ها مسئلۀ تخیل مشترک و رؤیای مشترک به مسئله‌ای اساسی بدل شده است. فرایند ملت‌سازی نسبت وثیقی با فرایند تاریخ‌نویسی و بازآرایی گذشته دارد. نسبتی که لحظۀ اکنون با گذشته‌اش برقرار می‌کند تعیین کنندۀ منطق رؤیایی است که بنا است یک ملت را بسازد. با این اوصاف بنیانِ شکل‌بندیِ رؤیایی به نام ملت همواره بنیانی تاریخی است. گذشته در فرایند ملت‌سازی بازآرایی می‌شود و در منطق رواییِ نوپدیدی که به خود می‌گیرد امکانِ پدیدآیی یک رؤیای مشترک را فراهم می‌کند.

🔷بدون این گذشته نمی‌توان از هیچ شکلی از رؤیای مشترک سخن گفت. مسئله اینجا است که گذشته چگونه در نسبت با اکنون تعریف می‌شود و چگونه به روایتی تاریخی بدل می‌شود، که کثرتی از گروه‌ها و فرهنگ‌ها را در خود جای دهد. دقیقاً در همین نقطه است که قرائت و روایتِ تاریخی به مسئله‌ای سیاسی نیز بدل می‌شود. تاریخ را چگونه قرائت می‌کنیم و امور کثیر و جزئی چگونه در منطقِ واحدِ کلی جای می‌گیرند؟ این پرسش بنیادین نزاعی بر سر تاریخ و گذشته را پدید می‌آورد. لحظۀ اکنون معنادار نیست مگر اینکه شرایط امکان و الگوی پدیدآییش روشن شود.

🔷به این ترتیب زمانی که از رؤیای مشترک سخن می‌گوییم همواره در حال بیانِ یک روایت تاریخی هستیم. این روایت تاریخی چگونه با اجزا و تکثرهایش مواجه می‌شود؟ چگونه امور متکثر را در خود جای می‌دهد؟ چگونه دیگری‌های خود را می‌سازد؟ فرایندِ دیگری‌سازیِ آن چه امتناع‌ها و تناقض‌هایی را پدید می‌آورد؟ با این وصف، به نظر می‌رسد رؤیای مشترک که بنا است آینده‌ای مشترک را تصویر کند همواره در پی گذشته‌ای مشترک نیز می‌گردد؛ و مهم‌تر از آن، رؤیای مشترک در پی روایتی مشترک نیز هست. اما مسئله دقیقاً بر سر همین منطقِ روایی است.

🔷پرسش‌هایی بنیادین در اینجا وجود دارند: گذشته چگونه و در خدمت چه نیروهایی قرائت می‌شود؟ چه گذشته‌هایی به سطح می‌آیند و چه گذشته‌هایی از نظر پنهان می‌مانند؟ رؤیای مشترک یک ملت زمانی دچار بحران و شکست می‌شود که روایتِ تاریخیِ خاصی ادعا کند که نمایندۀ تام و تمامِ تمامیِ روایت‌های بدیل است. در این نقطه است که خودِ ایدۀ رؤیای مشترک به محل نزاع بدل می‌شود، چراکه روایت غالبْ توانِ نمایندگیِ خرده‌روایت‌های فراموش شده را ندارد و حتی ممکن است نسبتی آنتاگونیستی با خرده روایت‌های زیرین نیز داشته باشد.

🔷به این ترتیب زمانی که از یک ملت و یک رؤیای مشترک سخن می‌گوییم در حال سخن گفتن از یک ایدۀ تاریخی هستیم که بنا است به شکلی نمادین در روایتی مشترک قرائت شود. روایتی که الگوی عمل اجزا را در مسیری مشترک و با هدفی مشترک در ساختاری واحد قرائت می‌کند و از این طریق رؤیایی مشترک را خلق و توزیع می‌کند. به این ترتیب رؤیای مشترک نظامی از نمادهای فرهنگی است که در روایتی تاریخی گذشته‌ای را به آینده‌ای پیوند می‌زند. رؤیای مشترک یعنی نوعی روایت که تصویری از گذشته و آینده را برمی‌سازد.

🔷زمانی که از رؤیای مشترک سخن می گوییم در حال سخن گفتن از سرنوشت مشترک نیز هستیم. اینکه روایت تاریخی غالب چگونه این سرنوشتِ مشترک را مفهوم‌پردازی و روایت می‌کند، استراتژی مهمی است که می‌تواند رؤیای مشترک را ممکن یا ممتنع کند. از دل همین روایت است که امکان‌های گذشته و احتمالات آینده خود را روشن می‌سازند. این روایتِ تاریخی، گذشته و آینده را به هم متصل می‌کند و تلاش دارد در پیوستاری تاریخی سرنوشتی مشترک را ترسیم کند. الگوی عمل این روایت و نسبتش با امر سیاسی توفیق یا شکست این الگو را نشان خواهد داد. با این وصف بنیان مسئلۀ رؤیای مشترک را باید در منطقِ روایت تاریخی و نسبتی جست ‌و جو کرد که این روایت غالب با خرده‌روایت‌های موجود برقرار می‌کند.🟢


منبع: ایران‌ماه، مهر 98، ص. 92



@Kajhnegaristan
چه بلایی قراراست سر این مردم بیاورند
قربان عباسی



🟢دوران ۴۱ ساله جمهوری اسلامی با فروریزی بی‌وقفه قدرت خرید پول ملی و تورمی بسیار سنگین همراه بود که میانگین نرخ سالانه آن را حدود ۲۰ درصد محاسبه می‌کنند (هفت برابر میانگین نرخ تورم جهان در همان دوره).در حال حاضر نیز، حتی اگر آمار رسمی جمهوری اسلامی را ملاک قرار دهیم، ایران در سطح جهانی ششمین نرخ تورم بالای جهان را دارد (بعد از ونزوئلا، زیمبابوه، سودان، آرژانتین و سودان جنوبی فروریزی ارزش پول ملی در برابر ارز‌های خارجی یکی دیگر از مظاهر شکست فاجعه‌آمیز بانک مرکزی جمهوری اسلامی است. طی چهار دهه گذشته، قیمت دلار آمریکا در برابر پول ملی ایران ۲۷۰۰ برابر شده و ریال در گروه ضعیف‌ترین پول‌های جهان جای گرفته است. سقوط پول ملی ایران زاییده فروریزی کل دستگاه تولیدی کشور و، در ورای آن، ناسازگاری نظام سیاستگذاری جمهوری اسلامی با الزامات قرن بیست‌ویکم است. ولی بانک مرکزی و متولیان آن در چهل سال گذشته، بدون آن‌که مقاومت قاطعانه‌ای از خود نشان دهند، به مجری گوش‌به‌فرمان حاکمیت بدل شدند و در خاکسترنشین شدن پول ملی ایران نقش اصلی را ایفا کردند. اگر بانک مرکزی از استقلال و اقتدار لازم برخوردار نباشد، به‌ناچار به فشار‌های یک دستگاه اجرایی بی‌بندوبار و پرهزینه تسلیم می‌شود، برای جبران کسری بودجۀ دولت اسکناس چاپ می‌کند، ثبات قیمت‌ها را بر هم می‌زند و اعتماد به پول ملی را از میان می‌برد. این همان وضعیتی است که بانک مرکزی جمهوری اسلامی به آن گرفتار شده و از جایگاهی بسیار ضعیف به فشار‌های دولت و حتی مجلس شورای اسلامی تسلیم می‌شود. اگر نرخ تورم در ایران طی چند دهه اخیر این‌قدر بالا بوده و پول ملی کشور این همه بی‌مقدار شده، یکی از دلایل عمده آن مستقل نبودن بانک مرکزی بوده و هست.(دکتر فریدون خاوند)

در نشست علنی مجلس شورای اسلامی در سیزدهم خرداد ماه، عبدالناصر همتی، رئیس کل بانک مرکزی، پرده را بالا زد و بخشی از مکانیسم‌های تاراج منابع ارزی در خدمت رانت‌خواران را برای نمایندگان توضیح داد. در این نشست، آقای همتی به مجلس ایران گفت که چگونگی مدیریت بازار ارز در جمهوری اسلامی به فرار انبوه سرمایه در کشور و خرید دارایی در خارج منجر شده است. این عین سخنان او است:
طی پانزده سال گذشته، برای تثبیت نرخ ارز، بانک مرکزی جمهوری اسلامی ۲۸۰ میلیارد دلار ارز به بازار تزریق کرده است، معادل نزدیک به ۱۸ میلیارد و ۷۰۰ میلیون دلار در سال و ۵۱ میلیون دلار در روز.
هدف از تزریق ارز آن بوده که اجازه داده نشود نرخ دلار قیمت طبیعی خود را پیدا کند. قیمت طبیعی به آن معناست که نرخ برابری دلار در ایران با توجه به داده‌های کلان اقتصادی (نرخ رشد، نرخ تورم، بازرگانی خارجی...) تعیین شود. در واقع بانک مرکزی ۲۸۰ میلیارد دلار طی پانزده سال به بازار ارز سرازیر کرده تا قیمت اسکناس آمریکا را، به‌صورت مصنوعی، پایین‌تر از آن‌چه باید باشد نگه دارد.
برای پی بردن به عمق فاجعه، بر نمونه‌ای که عبدالناصر همتی ذکر کرده تأکید می‌کنیم. او به کسانی اشاره می‌کند که دارایی‌های ریالی خود را برای استفاده از نرخ بهره ۲۵ درصدی به بانک‌ها سپرده‌اند. سپس همین سود سپرده را، که برای سپرده‌های چند میلیارد تومانی سر به آسمان می‌کشد، با استفاده از دلار‌های سه و یا چهار هزارتومانی، به ارز خارجی بدل کرده و برای پرداخت اقساط خانه‌های خریداری‌شده در کانادا استفاده کرده‌اند. به بیان دیگر، آن‌گونه که آقای همتی می‌گوید، کشوری فلک‌زده چون ایران برای خرید خانه در کانادا به خریداران ایرانی سوبسید پرداخت کرده است.
آیا فاجعه ای هولناک تر ازاین درجهان سراغ دارید؟
آیا از پیامدهای شوم این بی ارزش شدن پول ملی بر زندگی روزمره ایرانیان آگاه هستند؟
آیا قرارنیست براین فاجعه نقطه ختمی باشد؟
آیا مردم با سکه ده میلیونی،دلار بیست هزارتومانی،خودروی پراید صد میلیونی دوام خواهند آورد؟
آیا مسئولان امر کماکان می خواهند برسیاست های سوخته و ناکارآمد خود علی رغم نارضایتی مردم ادامه دهند؟
قطع یقین چنین وضعیتی دوام نخواهد آورد و به زودی ارتشی ازبیکاران،بی خانمان ها،گرسنگان خیابان ها را تسخیر خواهند کرد.تنازع اینبارنه برسر آرمان های طبقه متوسط بلکه برسر تامین نان روزمره و مایحتاج اولیه زندگی خواهد بود و انرژی منفی آزاد شده همچون طوفانی سهمناک کشور را در موجی از ناامنی،ترس،اضطراب جمعی فروخواهد برد که پیامد بلافصل آن فروپاشی اجتماعی،اقتصادی و سیاسی خواهد بود.🟢


@Kajhnegaristan
درس‌های کاپیتول‌هیل
سیاوش طلایی زاده



🟢۱. جودی دین در کتاب «افق کمونیستی» این نکته را مطرح می‌کند که اندیشمندان چپ سال‌هاست افق خود را دیگر کمونیسم نمی‌دانند. «دموکراسی رادیکال»، «پساکاپیتالیسم» و... در نگاه اندیشمندان مختلف چشم‌انداز کنش محسوب می‌شوند اما دیگر خبری از کمونیسم نیست! گویی همه بر سر این موضوع دست به یک تبانی ناخودآگاه زده‌اند که گریزی از سرمایه‌داری نیست و به قول ژیژک «تصور پایان جهان، ساده‌تر از تصور پایان سرمایه‌داری است». کمونیسم، امروز یک افق گمشده است، یک آرمان‌شهر دست‌نیافتنی، آرزویی که گویی هرگز نمی‌توان بدان نزدیک شد. و نزدیک شدن به آن عامل هراس است و اضطراب. و همین هراس است که پای چپ‌ها را می‌بندد و حتی زمانی که امکان نزدیک شدن به آن افق فراهم می‌شود کنش مؤثری از آن‌ها نمی‌بینیم.
لکان در تعریف اضطراب گفته بود: «اضطراب وضعیت فقدانِ فقدان است». یعنی آن‌جایی که همیشه خالی بوده است و در مواجهه با آن خلأ امکان تخیل و میل‌ورزی بوده، ناگهان چیزی قرار می‌گیرد: در چنین شرایطی حضور دیگری و لزوم کنشی در قبال آن عمیقاً احساس می‌شود. در یک وضعیت سیاسی این اضطراب چگونه تجربه می‌شود؟ وقتی وضعیت بیرونی عادی است من می‌توانم گوشه‌ای بنشینم و خیال‌پردازی کنم؛ می‌توانم نقدهای بی‌پایان در مورد وضعیت امروز بنویسم و... . اما وقتی آن بیرون امکان کنش فراهم می‌شود چه؟ وقتی دیگر به سادگی نمی‌توان خیال‌بافی کرد و نوبت به کنش رسید چه؟ این همان وضعیت اضطراب سیاسی چپ است و هراس از مواجهه با امکان نو و در نتیجه پا پس کشیدن به سمت خیال‌پردازی و احتمالاً نوستالژی‌های گذشته. والتر بنیامین به این وضعیت می‌گفت «مالیخولیای چپ» که عبارت است از وضعیتی که در آن سوژه چنان شیفته‌ی آرمان بی‌زمان خود می‌شود که نسبت به امکان کنش در لحظه‌ی اکنون بی‌تفاوت می‌شود. اضطراب از مواجهه با امکانی عینی و فرار به وضعیت خیال‌پردازی درباره گذشته.

۲. در کنار «مالیخولیا» چپ مبتلا به یک مکانیسم دیگر نیز هست: تکرار اجباری. تکراری اجباری در روانکاوی وضعیتی است که در آن سوژه به شکلی پایان‌ناپذیر یک الگوی عمل را مدام تکرار می‌کند. مثلاً زنی را در نظر بگیرید که پیوسته وارد رابطه با مردانی سلطه‌گر می‌شود و هر بار با یک زخم از رابطه بیرون می‌آید. به رغم زخم‌خوردگی او باز هم همین الگوی ارتباطی را تکرار می‌کند. چرا؟ در این تکرار نوعی میل به تصحیح سرنوشت وجود دارد: «این بار وارد رابطه خواهم شد ولی اجازه نمی‌دهم همان سرنوشت تکرار شود». اینجا با نوعی میل به تسلط بر رابطه و در دست گرفتن تقدیر مواجهیم. «این بار دیگر همه‌ چیز فرق خواهد داشت». هنگامی که کمونیست‌ها مخاطب نقدها و اتهامات تکراری منتقدین و دشمنانشان قرار می‌گیرند - که در یک کلام به قول جودی دین عبارت است از معادله «کمونیسم = اتحاد شوروی= استالینیسم=فروپاشی»- معمولاً پاسخ می‌دهند «این بار دیگر آن اتفاقات رخ نخواهد داد». هر چند در این دفاعیه نوعی بینش نسبت به درس‌های گذشته وجود دارد اما فاقد شهامتی راستین برای مواجهه با سرنوشت خود است. وقتی یک کمونیست در پاسخ به اتهاماتی از جنس معادله کمونیسم= فاجعه قرار می‌گیرد پیشاپیش افق داوری خود را همان افق مخالفین لیبرال و محافظه‌کارش قرار داده است. هنوز همان زنی است که می‌خواهد از انقیاد آن مرد سلطه‌گر رها شود و چرا نمی‌تواند چون دقیقاً به او وابسته است و افقی جز افق سلطه گری نمی‌شناسد.
چپ برای رهایی از تکرار اجباری سرنوشت شکست نیاز به وفاداری به افق خود دارد.

۳. اما همان پرسش همیشگی: «چه باید کرد؟»
در چهارچوب مسئله‌ای که گفتیم و آن عبارت است از سازش با جهان بی‌افق پیش از پرسش «چه باید کرد؟» مسئله دیگری مطرح می‌شود: «چه می‌خواهیم؟». صد و اندی سال پیش وقتی لنین رساله «چه باید کرد؟» خود را نوشت می‌دانست چه می‌خواهد. روسیه سرزمین رویاهای آرمانشهری بود. و این تصویری است که همه انقلاب‌های بزرگ به آن مجهز بودند. و ما چه می‌خواهیم؟
امروز همه متفق‌القولند که زندگی بمباران شده با اخبار فاجعه. هر جا که نگاه می‌کنید فاجعه است و بحران و درد و به جای امید به آرمانشهر، هراس از ویرانشهر. فیلم‌هایی مثل انگل، جوکر،پلتفرم و... همه می‌کوشند «آسیب» را نشان دهند، اما خبری از افق وجود ندارد.
و امروز با رسوا شدن فجایع نظم موجود ما بیش از هر زمان دیگری به یک افق نیازمندیم. و اتفاقات کاپیتول‌هیل تمرینی است برای شکل دادن به تصویری که سال‌هاست فراموش شده. کاپیتتول‌هیل تصویر کوچکی است آز آینده‌ای که بدان نیازمندیم. جهانی که در آن پلیس -ابزار سرکوب مردم- و قوه قهریه حاکمانه از میان رفته است، جهانی با اشکال کنش جمعی و تعاونی، جهانی که در آن خیابان عرصه آموزش و آگاهی است.
ما بیش از همیشه به تصویری عینی از این آرمان‌شهر نیازمندیم و این درس اصلی کاپیتول‌هیل است.🟢


@Kajhnegaristan
نادر فتوره چی


🟢«بینوایان»زنان میانسال پای ثابت «آشغال گوشت»های «سوپرگوشت امیر»اند «بینوایان»پروموتر پنیر فلان کمپانی‌ست که مسئولش سرش داد میزند«ماتیکت رو پررنگ کن لاشی»
«بینوایان»آمپول زن آبله‌رویی‌ست که در مسیر بازگشت از درمانگاه در مترو دستفروشی میکند «بینوایان»فراوان هست،ما«ویکتورهوگو»نداریم.

«بینوایان» دختر خوش‌صدایی‌ست که زنگ میزند برای شرکت بیمه آتش‌سوزی غدیر تبلیغ کند و اگر بگویی «نه خانم، متشکرم» با اندوهی به وزنِ تمام قرون و اعصار می‌گوید «باشه، ببخشید». «بینوایان» امید بود که برای دزدین 6 تا لامپ پارک، حبس گرفته بود.
«بینوایان» آن پیرزن چاقی بود که سر خیابان نوبخت به من گفت «مرد باش و یک شیر کم چرب میهن برایم بگیر». «بینوایان» پیک موتوری‌ای بود که عصر جمعه کسی نبود جسدش را برِ اتوبان شناسایی کند. «بینوایان» پاسخگوی شماره 241 بود که با گریه گفت «آقا خسته‌ام، زود بپرس»
«بینوایان» پیرمرد بازنشسته‌ای بود که وقتی شنید «اسکن کامل دندان» مشمول بیمه خدمات درمانی نیست، گفت «مجدد مزاحم میشم خانم» و رفت. «بینوایان» حتی اسم شجریان را هم نشنیده‌اند، حتی نمیدانند ساعت چند است.
«بینوایان» روایت ترمیدور انقلاب است، نگاه مجلل یک نابغه بر ویرانه‌های برجا مانده از نبرد واترلو، شرح مفصلی از کفل‌های توپُرِ لاتهای خوش‌اندامِ آدمکشِ قرتی پاریس، یک حماسه سوزناک و در عین حال پر ابهت از شکست آرمان‌های یک ملت تازه تولد یافته، یک جادو در قالب کلمات، کلمات، کلمات...
«بینوایان» را «چاپلوسان» و «کاسه‌لیسان» نمیتوانند اجراء کنند، آنهم در «هتل اسپیناس پالاس»، آنهم بهای هر بلیت 200 هزار تومان، با حضور چند جعلق بیسواد، و اسپانسری یک دزد از صندوق ذخیره معلمان.
هوگوی دوران ما،اگرچه که اکنون ترمیدور یک انقلاب‌ست،اگر بود،شاید اصلا «بینوایان» نمی‌نوشت،بلکه برای تاریخ شرح «رجاله‌گان»را می‌نوشت؛شرح دزدها،دلقکهای دولتی،ارزان‌قیمت‌ها،سلیطه‌هایی که از بحران عزت‌نفس نان میخورند، کسانیکه در پایتخت‌های اروپایی از شکست آرمان‌ها «پول» در می‌آورند.
بله، اگر ویکتور هوگو بود، حتی یک لحظه از این منظره نفرت‌انگیزِ خجالت‌آور را از قلم نمی‌انداخت.
«بینوایان» ویکتور هوگو، شرح خداحافظی طولانی و حادِ یک جنتلمن تودار، خونسرد و پر جذبه با یکی از باشکوه‌ترین انقلاب‌های تاریخ و زنان و مردانی که در این ضیافت رقصدیدند است. دریغ از ما که نه آن شکوه در کار بود، نه در میدان رقصیدیم، نه چنین جنتلمنی داشتیم.
مانفهمیدیم چه شد؛یا قردادیم،یا لودگی کردیم،یا چسناله سردادیم. ما نتوانستیم تاریخ‌ را روایت کنیم.ما الکن وبی‌مقدار بودیم.صله‌بگیران اربابانِ همان وضعیتی که ما را صله‌بگیر کرده بود. ای کاش تاریخ ما و دوران‌مان را فراموش کند.که نمیکند،که به آیندگان خواهد گفت«اینست منظوراز بینوایان».🟢


پ.ن:
🔺 اجرای تئاتر بینوایان در سالن گرند پالاس با هزینه نجومی و رکورد گران‌ترین بلیت تئاتر، از تعارضات تلخی است که احتمالاً هیچ‌گاه ویکتور هوگو تصور نمی‌کرد برای نمایشش رخ دهد، ولی اکنون در ایران در حال وقوع است؛ تئاتری به کارگردانی حسین پارسایى و با حضور پارسا پیروزفر، نوید محمدزاده، سحر دولتشاهی، پریناز ایزدیار، هوتن شکیبا، اشکان خطیبی و امیرحسین فتحی روی صحنه می‌رود و در هفته‌های اخیر حاشیه ساز شده است.🔻

تابناکک

برگرفته از کانال ریزوم

@Kajhnegaristan
Forwarded from اتچ بات
🔺در ستایش انحراف🔻
محمدرضا تاجیک

از متن:
🟢آیا می‌توان جایی در درون نظم و نظام اندیشگی و منطقِ کنشِ کنش‌گران موجود سیاسی، به انتظار کنش‌گر در راه نشست؟ آیا در شرایط کنونی می‌توان کماکان با کنش‌گران مرسوم و معمول عرصه‌ی سیاست همره و همراه شد و به پراتیک معطوف به تغییر امید داشت؟  آیا باید – آن‌گونه که آلَن بَدیو از ما می‌خواهد – جایی در فاصله با کنش و کنش‌گری و کنش‌گران جامعه‌ی امروز خود بایستیم.

🔸امروز جریان اصلاح‌طلبی «واقعا موجود» جز از رهگذر «انحراف» از مسیر انحرافی که دیری‌ست مست و ناهشیار در آن طی طریق می‌کند، نمی‌تواند به مسیر راستین خود برگردد. انحراف است که به آن‌ها می‌گوید که نباید امر سیاسی را علیه امر اجتماعی و یا امر خصوصی را در مقابل امر عمومی قرار ‌دهند...🟢

برای خواندن متن کامل مقاله ی فوق به پی دی اف زیر مراجعه بفرمایید...👇

@Kajhnegaristan
زمان و اراده ی آزاد


🔺مفهوم دیرند🔻

🟢عدد را به طور کلی می‌توان به مجموعه ی آحاد تعریف کرد، یا اگر دقیق‌تر بگوییم، آن را ترکیب واحد و کثیر دانست. هر عددی یکتاست، زیرا آن را با شهودی ساده در برابر عقل قرار داده، به آن نامی می‌دهیم. ولی این [صفت] وحدت از آن یک مجموع است و شامل یک کثرت از اجزایی است که آنها را جداگانه می‌توان لحاظ کرد. بی آنکه بخواهیم اکنون در این مفاهیم وحدت و کثرت تعمق کنیم، باید ببینیم آیا مفهوم عدد بر تصور چیز دیگری نیز دلالت ندارد.
کافی نیست بگوییم عدد مجموعه‌ای از آحاد است، باید اضافه کرد که این آحاد میان خود یکسان اند، یا دست کم در هنگام شمارش آنها را یکسان فرض می‌کنیم،بی گمان می‌توان گوسفندان یک گله را شمرد و گفت که ۵۰ عدد اند، هرچند آنها کاملاً از هم متمایز اند و به راحتی چوپان آنها را شناسایی می‌کند، ولی قرار است که از تفاوت های فردی آنها چشم‌پوشی شود و فقط آنچه را به طور مشترک دارند به حساب آورده شود. از طرف دیگر، همین که توجه خود را روی چهره خاص اشیا و افراد تثبیت کنیم، تک تک آنها را می‌توانیم داشته باشیم. ولی مجموع آنها را دیگر نداریم. هنگامی که سربازان یک گردان را می شماریم و وقتی که آنها را حضور و غیاب می‌کنیم خودمان را در این دو نظرگاه مختلف قرار می‌دهیم. بنابراین می‌توان به این نتیجه رسید که مفهوم عدد متضمن شهود ساده کثرت اجزاء یا آحاد است که مطلقاً مثل هم اند.
اما با این حال باید به نحوی از یکدیگر متمایز باشند، زیرا اگر غیر از این بود یکی می‌شدند. فرض کنیم تمام گوسفندان گله عین هم باشند،بالاخره به سبب جایی که در فضا اشغال کرده‌اند با هم اختلاف دارند، وگرنه یک گله را تشکیل نمی‌دادند. اما اکنون بیایید خود پنجاه گوسفند را کنار بگذاریم و فقط تصور آنها را نگه داریم؛ یا ما همه ی آنها را با تصور یکسانی در ذهن می آوریم، که در این صورت باید آنها را پهلو به پهلو، در یک فضای خیالی کنار هم قرار دهیم، یا اینکه تصور یک گوسفند را ۵۰ بار متوالی تکرار می کنیم،که در این صورت به نظر می رسد این رشته به جای این که در فضا باشد در واقع در "دیرند " قرار دارد. اما به زودی در خواهیم یافت که چنین نیست. زیرا اگر من برای خودم هر کدام از گوسفندان گله را جداگانه و پیاپی تصور کنم هرگز نباید با بیش از یک گوسفند سر و کار داشته باشم. برای اینکه به تناسبی که پیشرفت می‌کنیم عدد باید رو به افزایش گذارد و من باید تصاویر پیاپی را حفظ کنم و آنها را کنار آحاد جدیدی قرار دهم که برای خودم تصور می‌کنم، اما چنین کنار هم چینی تصورات در فضا صورت می گیرد، نه در دیرند ناب. در واقع آسان خواهد بود فرض کنیم که شمارش اشیای مادی به این معناست که همه آن اشیاء را با هم تصور کنیم و بدین وسیله آنها را در فضا بگذاریم، ولی آیا این شهود ساده فضا همراه تصور هر عددی، حتی تصور عددی انتزاعی است؟🟢
؛؛؛-------؛؛؛؛؛؛-------؛؛؛؛؛؛؛-------

🔅فلسفه ی برگسن /کیث آنسل پیرسون و جان مولر کی/ترجمه؛ دکتر محمد جواد پیرمرادی/ص.85-886🔅

#گزیده_مطالعات
#هانری_برگسون

@Kajhnegaristan
صبحانه با مارکس شام با فروید


🔺تبارشناسی جانهای شیفته🔻
آرمان اسدی


باز ساعت از دوازده شب گذشته است و من وارد سومین روز از پنجاه سالگی شدم .
حدود چهارصد پیام به دستم رسید البته پس از اعتراف به روز تولدم و آن به ظاهر اعترافات از مواجهه با پنجاه سالگی.
از اینکه آن نوشته ها خوانده شد صمیمانه تشکر میکنم از تمامی دوستان.
همچنین از تمام پیامهایی که به من رسید از تبریکها و نقدها و نصایح ریز و درشت.
این پیامها آنقدر طیف گسترده‌ای را شامل میشد که بی شباهت با صرف صبحانه با مارکس و خوردن شام با فروید نبود‼️
و البته که صبحانه برایم ارجحیت دارد.
اما آنچه چگالی بیشتری داشت ؛ این مطلب بود که اکثراً ناشادم خوانده بودند_ که البته هستم_ در صورتی که با مثالهایی که آورده بودم ، در سخت ترین لحظات، سهمم را از هستی جستجو کرده ام؛ حتی اگر این سهم، تلاشی ولو بیهوده در چرخاندن پیچ شل شده ی برانکاردی باشد که قرار است حدود دو دقیقه بعدش به سمت سردخانه بیمارستان روانه ام کند.
البته من شاد یا نا شاد نیستم؛ چون اعتبار و فاصله و مرز این دو حالت را از دست داده ام یا که نه، برایم موضوعیت ندارد.
من فقط با تمام این واقعیات دور و برم زیسته ام. تاریخ را کما بیش خوانده ام و داستان تکراری و محتومش را میدانم : چند صباحی خورشیدی تابان بوده و سالیانی دراز ابرهای تیره و مردمان سالخورده.
سنگسار دخترک ایزدی را به خاطر دارم و صدای متلاشی شدن سرش را که ایزدیان به جرم دل بستنش به مسلمان زاده ای به جانش افتادند و داعشی که چند سال بعد به جانشان افتاد و سرهای بریده شان را بر سیمهای برق و سیمهای خاردار علم کرد.
خلیل لعلی نُه ساله را به خاطر دارم و سر شکافته اش را با ترکش خمپاره.
و البته عاشقانه ها را و فداکاری ها و تولد ها را و عطر گل مریم را و خوشه های انگوری که از دیوار همسایه وسوسه چیده شدن را بر ما غالب میکردند.
گردو بازی را و مسیر مدرسه را برای دیدن سحر.
شبهای امتحان را و شیرینی تقلبی که در محاسبه دترمینان از امیر احمدی نصیبم گشت.
و......
من همه اینها را زیسته ام و تنها کارم زیستن بوده و درک اینها
حالا در این چند سالگی اگر چشمانتان روشنایی روز را بر سیاهی شب ترجیح میدهد من را نیز مجاب کنید.
منِ همیشه خاکستری را به رنگهای شاد خواندید و من سبز بودم اما از نوع خاکستری. آبی بودم اما از نوع خاکستری بی رنگ بودم اما از نوع خاکستری.
به اسلام آوردن دعوت شدم حتی‼️
من زیسته ام نه شاد و نه غمگین.
شما هم تمرین کنید.
باز سرم گیج میرود.

@Kajhnegaristan
وضعیت دشوار زن
✍️
#لکان؛ #سمینار_دو
مترجم؛ محمد پورفر


🟢این نه یک فرد وسواسی، بلکه یک زن است که یک نابهنجاری تناسلی واقعی دارد: او واژن بسیار کوچکی دارد، که دست نخورده مانده، او یک باکره است، و زهدانی که با این واژن بسیار کوچک مطابقت داشته باشد وجود ندارد. این کمابیش قطعی است، اگرچه، به واسطۀ یک کم‌رویی منحصر به فرد، این مسأله هرگز به طور دقیق شفاف نشده. این نابهنجاری دست‌کم زمانی که بحث ویژگی‌های جنسی ثانویه می‌شود چشم‌گیر است، مطابق نظر برخی متخصصان که تا آنجا پیش رفته‌اند که بگویند این لحظه‌ای از نرمادگی است، و این که زن به واقع یک مرد بوده. این موضوعی است که فیربرن وارد روان‌کاوی می‌کند.

♨️ او بدون کمترین تردیدی به ما می‌گوید که شناسندۀ زن، شخصیتی با کیفیت مشخص، یاد گرفته است که ایرادی در جایی وجود داشته، که موقعیت او در رابطه با واقعیت جنسیت‌ها بسیار بی‌همتاست. او به واسطۀ آن که شش یا هفت دختر در خانواده در موقعیت یک‌سانی قرار دارند حتی بیشتر هم به این موضوع پی برده. بنابراین آدم می‌داند قضیه از چه قرار است، آدم می‌داند که در این نقطه زنان به شکل کمابیش عجیبی کنار هم قرار می‌گیرند. زن به خود می‌گوید که این منحصر به فرد است، و از آن خرسند است: به خود می‌گوید: بدین ترتیب از دغدغه‌های زیادی معاف می‌شوم. و بدین شکل تبدیل به یک معلم می‌شود.

♨️ او سپس به آهستگی آگاه می‌شود که، به لطف این واقعیت که تمامی لذت‌هایش از یک کنش معنوی صرف نشأت می‌گیرند نه تنها از مصائب طبیعت خلاص نمی‌شود، بلکه اتفاقات خنده‌داری می‌افتند: هیچ چیز هرگز درست نیست، چیزها هرگز به قدر کافی خوب پیش نمی‌روند. او به طرز وحشتناکی توسط محذوریت‌های اخلاقی‌اش سرکوب می‌شود. و زمانی که در میانۀ مرحلۀ دوم به نوعی از نفس می‌افتد، دچار یک حملۀ افسردگی می‌شود.

♨️ روان‌کاو فراتر از هر چیز دیگر، بنا دارد که رانه‌های زن را برای او ترمیم کند، یعنی به عبارتی او را از گره‌خوردگی قضیبی‌اش آگاه سازد. معلوم می شود میان این واقعیت که زن به روی برخی مردان تأثیر می‌گذارد، که مجاورت برخی مردان روی او اثری را می‌گذارد، و حملات افسردگی رابطه‌ای وجود دارد. روان‌کاو از این نتیجه می‌گیرد که زن دوست دارد به آنها آسیب بزند، و برای چندین ماه او را به سمت ترمیم این رانۀ پرخاشگری سوق می‌دهد. در تمام طول این برهه، او به خودش می‌گوید: خدای من، این زن تمام این چیزها را به طرز اعجاب‌آوری خوب یاد می‌گیرد! آنچه روان‌کاو انتظارش را می‌کشد این است که زن دچار وضعیتی شود که او نام‌ش را احساس گناه می‌گذارد. و در نهایت هم موفق می‌شود.

♨️ چیزی که واقعاً بسیار جالب توجه است این است که او در روزی که چنین چیزی را مشاهده می‌کند پیش‌رفت روان‌کاوی را اعلام می‌دارد: زن سرانجام به احساس گناه‌ش رسیده، به عبارتی حالا دیگر همه چیز بسیار ساده است، او دیگر نمی‌تواند بدون فعال کردن این حملات گناهی که، این بار موجه هستند، به مردی نزدیک شود.

♨️ به بیان دیگر، به تبعیت از این طرح‌واره که چندی پیش مشاهده‌اش کردیم، روان‌کاوی در ابتدا به او یک «خود» داده است، او زن را نسبت به آنچه که واقعاً می‌خواسته، به عبارتی تکه‌تکه کردن مردان آگاه کرده؛ و سپس، به او یک «فراخود» داده، یعنی تمام این کارها واقعاً بسیار زشت هستند، و این که فراتر از آن نزدیک شدن به این مردان مطلقاً ممنوع است. این چیزی است که نویسنده آن را مرحلۀ پارانویایی روان‌کاوی می‌نامد.

♨️ آیا این واقعاً روش درستی است؟ آیا این حملات افسردگی دغدغۀ‌شان قرار گرفتن در این رابطۀ دوطرفه است، با تمام آنچه که روی طرح‌وارۀ واپس‌روی شامل‌شان می‌شود؟

♨️ با این حال فیربرن به این مسأله اشراف دارد. خصلت‌های افسرده‌کنندۀ تصاویر مردان با این واقعیت پیوند یافته‌اند که مردان، خود او هستند. این تصویر خود زن است که از او گرفته شده، و این تأثیر متلاشی‌کننده و برآشوبنده را بر او دارد. زمانی که او به این مردها نزدیک می‌شود، این تصویر خودش است، تصویر خودشیفته‌وارش، تصویر «خود»ش، که به آن نزدیک می‌شود. این شالودۀ وضعیت افسرده‌کننده است. و موقعیت برای زن به طور قطع دشوارتر از هر کس دیگری می‌شود، چرا که او به شکل بسیار مشخصی در یک وضعیت ابهام‌آمیز قرار دارد.🟢


⚡️Lacan; Seminar II - The Ego in Freud's Theory and in the Technique of Psychoanalysis



@Kajhnegaristan