❗نشانه شناسی کلیسا نوتر دام از منظر بودریار ❗
✍ سعید جلوخانی
قسمت اول
📘وضعیت ارجاع دادن نشانه از نگاه بودریار را می توان به این صورت در نظر گرفت:
مرحله نمادین ، دال ، مورد ارجاعی طوری در نظر گرفته می شود که که گویی مستقیما به هم وصل شدند.
مرحله شمایی دال به عنوان بخشی از ارجاع و مهم تر از آن نمایش گر شفاف است .
حالا گفته های خودم را شفاف کنم ، امر نمادین ، امری است که واقعیت را پنهان می کند، امر نمادین ، #رسانه حقیقت را #وانموده نشان می دهند یعنی واقعی تر از آن چیزی که هستند .
به قول بودریار : " ما در عصری زندگی می کنیم که نشانه ها از معنا و مفهوم تهی شدند ". می توان گفته بودریار را اینگونه صورت بندی کرد:
تصویر بازتاب واقعیت است .
تصویر بر چهره امر واقع نقاب می زند و آن را منحرف می کند .
تصویر غیاب واقعیت اصلی را پنهان می کند .
تصویر هیچ ارتباطی با واقعیت ندارد ، بلکه وانموده است .
تصویری که جنایت های قرون وسطی را پنهان می کند . نقابی بر جهل دینی کلیسایی مسیحیت است .
تبلیغات از نشانگان و دال و مدلول ها استفاده می کنند .
نشانه همانطور که قبلا گفتم برای انتقال دانسته ها و اطلاعات ما هستند که دوست داریم به دیگران آنها را انتقال بدهیم .
حقیقت رسانه ای تمام واقعیت را نشان نمی دهد . امر نمادین دروغ می گوید ، ما را گول می زند یا دست کم تمام حیقیت را بازگو نمی کند .
به قول #لکان در سمینار تلویزیون، " من تمام #حقیقت را نمی گویم زیرا زبان از گفتن تمام آن ناتوان است . " این امر نمادین تمام حقیقت را نشان نمی دهم وانموده نشان می دهد .
تصویر ابزار شکنجه را نشان نمی دهد ، رنج ها گوش پشت نوتر دام و ایزمیرالدا را نشان نمی دهد تصویر وانموده آن پنهان شد اما باز بنا از نو ساخته می شود .
اگر بودریار زنده بود این مدلی می نوشت .📘
ادامه دارد
منبع: مبانی نشانه شناسی، دانیل چندلر، ترجمه ی : مهدی پارسا
#سعید_جلوخانی
#نشانه_شناسی
#ژان_بودریار
@Kajhnegaristan
✍ سعید جلوخانی
قسمت اول
📘وضعیت ارجاع دادن نشانه از نگاه بودریار را می توان به این صورت در نظر گرفت:
مرحله نمادین ، دال ، مورد ارجاعی طوری در نظر گرفته می شود که که گویی مستقیما به هم وصل شدند.
مرحله شمایی دال به عنوان بخشی از ارجاع و مهم تر از آن نمایش گر شفاف است .
حالا گفته های خودم را شفاف کنم ، امر نمادین ، امری است که واقعیت را پنهان می کند، امر نمادین ، #رسانه حقیقت را #وانموده نشان می دهند یعنی واقعی تر از آن چیزی که هستند .
به قول بودریار : " ما در عصری زندگی می کنیم که نشانه ها از معنا و مفهوم تهی شدند ". می توان گفته بودریار را اینگونه صورت بندی کرد:
تصویر بازتاب واقعیت است .
تصویر بر چهره امر واقع نقاب می زند و آن را منحرف می کند .
تصویر غیاب واقعیت اصلی را پنهان می کند .
تصویر هیچ ارتباطی با واقعیت ندارد ، بلکه وانموده است .
تصویری که جنایت های قرون وسطی را پنهان می کند . نقابی بر جهل دینی کلیسایی مسیحیت است .
تبلیغات از نشانگان و دال و مدلول ها استفاده می کنند .
نشانه همانطور که قبلا گفتم برای انتقال دانسته ها و اطلاعات ما هستند که دوست داریم به دیگران آنها را انتقال بدهیم .
حقیقت رسانه ای تمام واقعیت را نشان نمی دهد . امر نمادین دروغ می گوید ، ما را گول می زند یا دست کم تمام حیقیت را بازگو نمی کند .
به قول #لکان در سمینار تلویزیون، " من تمام #حقیقت را نمی گویم زیرا زبان از گفتن تمام آن ناتوان است . " این امر نمادین تمام حقیقت را نشان نمی دهم وانموده نشان می دهد .
تصویر ابزار شکنجه را نشان نمی دهد ، رنج ها گوش پشت نوتر دام و ایزمیرالدا را نشان نمی دهد تصویر وانموده آن پنهان شد اما باز بنا از نو ساخته می شود .
اگر بودریار زنده بود این مدلی می نوشت .📘
ادامه دارد
منبع: مبانی نشانه شناسی، دانیل چندلر، ترجمه ی : مهدی پارسا
#سعید_جلوخانی
#نشانه_شناسی
#ژان_بودریار
@Kajhnegaristan
❗نشانه شناسی فیلم های جیمز باند از نظر ساختارگرایی امبرتو اکو❗
✍سعید جلوخانی
قسمت دوم
📘فیلم ها و رمان های جیمز باند این پیام را به صورت ناخودآگاه منتقل می کند که فرهنگ عامه دموکراسی غربی پیروز است و مخاطب از قبل می داند که قهرمان داستان پیروز می شود یک نوعی هم نخبگان سیاسی و علوم از این وضعیت راضی و خرسند هستند .
ذهن مخاطب یا خواننده درگیر نمی شود که آخرش چه می شود از قبل می داند که جیمز باند نماد سرمایه داری بر کمونیسم چیره می شود .
کمونیسم همیشه بازنده است ، شکست خورده و مفلوک است .
اما این نظام سرمایه داری است که پیروز است ، نظام سرمایه داری که متکی به بازار آزاد است . این ساختار به مناسبات اجتماعی و اقتصادی و سیاسی دلالت دارد که ساختار نظام بین الملل به سمت جهانی شدن می رود که جیمز باند نماد امنیت ملی یک کشور و فرهنگ است .
نمایش قدرتی که ذهن را برای پیروزی نئو لیبرالیسم آماده کرد . "ساختارگرایی اکو را بر آن می دارد تا اذعان کند که ساختار رمانها بعضی از خوانندهها، توده ها، و نخبگان را برحسب نوع خاص علائقشان، بدویت عنصری و پیشرفت فرهنگی، در موقعیت خاص قرار می دهد " (دومینیک استرینایی، مقدمه ای بر نظریه های فرهنگ عامه ). همچین پیروزی را در مجموعه داستان و فیلم های جنگ ستارگان می توان به صورت فلسفی تر و روانکاوی تر مشاهده کرد که چگونه اسطوره ، روانکاوی و فلسفه در خدمت فلسفه لیبرالیسم قرار می گیرد نبرد خیر و شر .
خیر ها لیبرال ها و جوامع دموکرات هستند یعنی جمهوری خواه ها که قهرمان های آنها جدای ها هستند و دشمنان آنها امپراطور است و ضد قهرمان های داستان شوالیه های تاریکی نماینده تفکرات فاشیستی ، کمونیستی و سوسیالیستی هستند .
نبرد جامعه باز و بسته نبرد مکتب اتریشی، شیکاگو و... با کمونیسم را در صنعت فرهنگی سینما مشاهده می کنیم📘 . ادامه دارد.
#نشانه_شناسی
#امبرتو_اکو
@Kajhnegaristan
✍سعید جلوخانی
قسمت دوم
📘فیلم ها و رمان های جیمز باند این پیام را به صورت ناخودآگاه منتقل می کند که فرهنگ عامه دموکراسی غربی پیروز است و مخاطب از قبل می داند که قهرمان داستان پیروز می شود یک نوعی هم نخبگان سیاسی و علوم از این وضعیت راضی و خرسند هستند .
ذهن مخاطب یا خواننده درگیر نمی شود که آخرش چه می شود از قبل می داند که جیمز باند نماد سرمایه داری بر کمونیسم چیره می شود .
کمونیسم همیشه بازنده است ، شکست خورده و مفلوک است .
اما این نظام سرمایه داری است که پیروز است ، نظام سرمایه داری که متکی به بازار آزاد است . این ساختار به مناسبات اجتماعی و اقتصادی و سیاسی دلالت دارد که ساختار نظام بین الملل به سمت جهانی شدن می رود که جیمز باند نماد امنیت ملی یک کشور و فرهنگ است .
نمایش قدرتی که ذهن را برای پیروزی نئو لیبرالیسم آماده کرد . "ساختارگرایی اکو را بر آن می دارد تا اذعان کند که ساختار رمانها بعضی از خوانندهها، توده ها، و نخبگان را برحسب نوع خاص علائقشان، بدویت عنصری و پیشرفت فرهنگی، در موقعیت خاص قرار می دهد " (دومینیک استرینایی، مقدمه ای بر نظریه های فرهنگ عامه ). همچین پیروزی را در مجموعه داستان و فیلم های جنگ ستارگان می توان به صورت فلسفی تر و روانکاوی تر مشاهده کرد که چگونه اسطوره ، روانکاوی و فلسفه در خدمت فلسفه لیبرالیسم قرار می گیرد نبرد خیر و شر .
خیر ها لیبرال ها و جوامع دموکرات هستند یعنی جمهوری خواه ها که قهرمان های آنها جدای ها هستند و دشمنان آنها امپراطور است و ضد قهرمان های داستان شوالیه های تاریکی نماینده تفکرات فاشیستی ، کمونیستی و سوسیالیستی هستند .
نبرد جامعه باز و بسته نبرد مکتب اتریشی، شیکاگو و... با کمونیسم را در صنعت فرهنگی سینما مشاهده می کنیم📘 . ادامه دارد.
#نشانه_شناسی
#امبرتو_اکو
@Kajhnegaristan
Forwarded from اتچ بات
📘ژاک رانسیر: «برای من نوشتن راجع به سینما یعنی اتخاذ دو موضع متناقض به صورت همزمان. اولی این که هیچ مفهومی وجود ندارد که سینماها را متحد کند. هیچ نظریهی وحدتبخشی برای مسائل ناشی از آنها نداریم. رابطهی بین سینما، عنوان هر دو کتاب دلوز، و سالن بزرگ گذشته با صندلیهای قرمز که در آن اخبار، مستند و فیلم اصلی به ترتیب نمایش داده میشدند، و تماشاگران بین آنها میتوانستند بستنی بخورند، رابطهی همنامی سادهای است. بالعکس، موضع دیگر میگوید که هر همنامیای یک فضای مشترک فکری ایجاد میکند، و تفکر راجع به سینما چیزی است که در این فضا توزیع میشود. به واقع آن در قلب این شکافها وجود دارد و میکوشد نوعی رابطهی متقابل بین دو سینما یا دو مسالهی سینما ایجاد کند. این موضع، موضع آماتور است. من هرگز سینما تدریس نکردهام نه نظریه و نه استتیک سینما. صرفاً در لحظات مختلفی در زندگیام به سینما برخوردهام. با شوق یک سینهفیل در دههی ۶۰، در مقام کسی که از نسبت سینما و تاریخ پرسش میکند در دههی ۷۰ یا کسی که پارادایمهای استتیکیای را به پرسش میکشد که برای اندیشیدن در باب هنر هفتم در دههی ۹۰ استفاده میشود.»📘
@Kajhnegaristan
@Kajhnegaristan
Telegram
attach 📎
🌏این جا یکی از فیلسوفان اعجوبهی فرانسوی برداشتی چشمگیر و روشنگر از نسبت مفاهیم فرویدی و تفسیرهای روانکاوانه به قراری به دست میدهد که برآمده از معنای تازهتر از تازهی انقلاب استتیکی قرن نوزدهم است. در دیالوگی فلسفی با لیوتار، رانسیر حرفش این است که داعیهی میراث داران فروید مبنی بر غلبهی پاتوس بر لوگوس کجا و جان کلام فروید مبنی بر صیانت از همزیستی برابر و آمیزگاری این دو کجا. به عباتی پاتوس و لوگوس درمان تومان با هماند.🌏
🌟شوشانا فلمن🌟
❗معرفی کتاب ناخودآگاه استتیک در روزنامه شرق:
برشی از کتاب «ناخودآگاه استتیک»
میراث فروید❗
📘ژاک رانسیر در کتاب ناخودآگاه استتیک بر آن است تا نسبت میان مفاهیم فرویدی و انقلاب استتیک قرن نوزدهم را مشخص کند. بخش وسیعی از این کتاب در واقع گفتوگویی انتقادی با لیوتار است. رانسیر برخلاف نظر لیوتار، میراث فروید را در مسیری معکوس پروژه فروید تحلیل میکند. میراث فروید حاکی از غلبه پاتوس بر لوگوس است. پاتوس در تلقی رانسیر، شکلی از تجربه حسی است که به سادگی در قلمرو بیان جایی پیدا نمیکند. در طرف مقابل، لوگوس عبارت از بیانهای برساختهای است که بر تجربههای حسی نظارت میکند. صورتبندی رانسیر از پاتوس و لوگوس از جنبههایی با طنین این دو مفهوم در متون فلسفی تفاوت میکند. اما انقلاب استتیک قرن نوزدهم به زعم رانسیر فرآیندی را رقم میزند که رانسیر از آن با تعبیر «توزیع حسی» نام میبرد. در کتاب ناخودآگاه استتیک، پیدایش روانکاوی پابهپای انقلاب استتیکی بازنگری میشود. سعی فروید -که چندان قرابتی با برداشت فرویدیها از ادبیات ندارد- فراهم آوردن زمینهای است تا پاتوس و لوگوس در همزیستی با هم به سربرند. حتی از این هم فراتر، شکلدادن به تصوری از روان که این دو را متصل و جداییناپذیر با یکدیگر پیش ببرد. رانسیر جلوه پاتوس در آثار فروید را مترادف با بیماری فرض میگیرد و در ادامه، درمان را معادلی برای لوگوس تحلیل میکند.
با این حال رانسیر به خوانش فرویدی و روانکاوانه از متون ادبی شدیدا مشکوک است. روانکاوی نمیتواند به شیوهای برای تحلیل آثار ادبی در بیاید، زیرا خود ماحصل نوعی بازی تفسیرگرانه و شکلی از بیوگرافینویسی قرن نوزدهمی است. از تبعات جنبی خوانش رانسیر از فروید یکی هم اینکه ناخودآگاه استتیک قابل انطباق با ناخودآگاه فرویدی نیست و البته ناخودآگاه استتیک گذشته از تقدم تاریخی نسبت به کار فروید متضمن کنشی سیاسی نیز هست که روانکاوی در بدو امر فاقد آن است.
رانسیر به سراغ یکی از کلیدیترین مفاهیم فروید یعنی عقده ادیپ میرود و آن را بیش از هر چیز مخلوق باستانگرایی رمانتیکهای آثار درام یونانی در نظر میگیرد. قبل فروید کلاسیکهای متاخر و رمانتیکها بودند که ادیپ را به موضوع خلق هنری خود مبدل کردند. کورنی یکی از اولینها در بازنگری و حتی دستکاری درام یونانی است. در نظر رانسیر بازگشت به ادیپ، حامل ایدهای بود که بعدها به یکی از اهرمهای انقلاب استتیکی شکل میدهد. ادیپ، حاکی از قدرت تفکری است که خود فکر نمیکند و در توازی با آنح قدرت کلامی را نیز دربردارد که خود سخن نمیگوید. در زمینه چنین تحلیلی رانسیر یکی از مفاهیم کلیدی خود یعنی کلام صامت را مجددا تعریف میکند. اما فروید، با دستکاری مفاهیم انقلاب استتیکی به تلویح، سعی در سیاستزدایی از آنها دارد. کار به همینجا ختم نمیشود، رانسیر، فروید را به دو فروید قبل و بعد از جنگ جهانی اول تقسیم میکند و معتقد است تعارضها و گسستها میان آثار فروید در این دو دوره تاریخی محسوس و چشمگیر است. اتفاقا فروید در فاصله این دو دوره است که به سراغ ادبیات میرود و با ارایه تحلیلهایی از هوفمان، ایبسن و تنی چند از نویسندگان معاصر با خود راه را برای فراسوی اصل لذت باز میکند.📘
@Kajhnegaristan
🌟شوشانا فلمن🌟
❗معرفی کتاب ناخودآگاه استتیک در روزنامه شرق:
برشی از کتاب «ناخودآگاه استتیک»
میراث فروید❗
📘ژاک رانسیر در کتاب ناخودآگاه استتیک بر آن است تا نسبت میان مفاهیم فرویدی و انقلاب استتیک قرن نوزدهم را مشخص کند. بخش وسیعی از این کتاب در واقع گفتوگویی انتقادی با لیوتار است. رانسیر برخلاف نظر لیوتار، میراث فروید را در مسیری معکوس پروژه فروید تحلیل میکند. میراث فروید حاکی از غلبه پاتوس بر لوگوس است. پاتوس در تلقی رانسیر، شکلی از تجربه حسی است که به سادگی در قلمرو بیان جایی پیدا نمیکند. در طرف مقابل، لوگوس عبارت از بیانهای برساختهای است که بر تجربههای حسی نظارت میکند. صورتبندی رانسیر از پاتوس و لوگوس از جنبههایی با طنین این دو مفهوم در متون فلسفی تفاوت میکند. اما انقلاب استتیک قرن نوزدهم به زعم رانسیر فرآیندی را رقم میزند که رانسیر از آن با تعبیر «توزیع حسی» نام میبرد. در کتاب ناخودآگاه استتیک، پیدایش روانکاوی پابهپای انقلاب استتیکی بازنگری میشود. سعی فروید -که چندان قرابتی با برداشت فرویدیها از ادبیات ندارد- فراهم آوردن زمینهای است تا پاتوس و لوگوس در همزیستی با هم به سربرند. حتی از این هم فراتر، شکلدادن به تصوری از روان که این دو را متصل و جداییناپذیر با یکدیگر پیش ببرد. رانسیر جلوه پاتوس در آثار فروید را مترادف با بیماری فرض میگیرد و در ادامه، درمان را معادلی برای لوگوس تحلیل میکند.
با این حال رانسیر به خوانش فرویدی و روانکاوانه از متون ادبی شدیدا مشکوک است. روانکاوی نمیتواند به شیوهای برای تحلیل آثار ادبی در بیاید، زیرا خود ماحصل نوعی بازی تفسیرگرانه و شکلی از بیوگرافینویسی قرن نوزدهمی است. از تبعات جنبی خوانش رانسیر از فروید یکی هم اینکه ناخودآگاه استتیک قابل انطباق با ناخودآگاه فرویدی نیست و البته ناخودآگاه استتیک گذشته از تقدم تاریخی نسبت به کار فروید متضمن کنشی سیاسی نیز هست که روانکاوی در بدو امر فاقد آن است.
رانسیر به سراغ یکی از کلیدیترین مفاهیم فروید یعنی عقده ادیپ میرود و آن را بیش از هر چیز مخلوق باستانگرایی رمانتیکهای آثار درام یونانی در نظر میگیرد. قبل فروید کلاسیکهای متاخر و رمانتیکها بودند که ادیپ را به موضوع خلق هنری خود مبدل کردند. کورنی یکی از اولینها در بازنگری و حتی دستکاری درام یونانی است. در نظر رانسیر بازگشت به ادیپ، حامل ایدهای بود که بعدها به یکی از اهرمهای انقلاب استتیکی شکل میدهد. ادیپ، حاکی از قدرت تفکری است که خود فکر نمیکند و در توازی با آنح قدرت کلامی را نیز دربردارد که خود سخن نمیگوید. در زمینه چنین تحلیلی رانسیر یکی از مفاهیم کلیدی خود یعنی کلام صامت را مجددا تعریف میکند. اما فروید، با دستکاری مفاهیم انقلاب استتیکی به تلویح، سعی در سیاستزدایی از آنها دارد. کار به همینجا ختم نمیشود، رانسیر، فروید را به دو فروید قبل و بعد از جنگ جهانی اول تقسیم میکند و معتقد است تعارضها و گسستها میان آثار فروید در این دو دوره تاریخی محسوس و چشمگیر است. اتفاقا فروید در فاصله این دو دوره است که به سراغ ادبیات میرود و با ارایه تحلیلهایی از هوفمان، ایبسن و تنی چند از نویسندگان معاصر با خود راه را برای فراسوی اصل لذت باز میکند.📘
@Kajhnegaristan
❗بدفهمی مکتب فرانکفورت در ایران ❗
✍ سعید جلوخانی
📘در ایران مد شده است که جامعه شناسی انتقادی یعنی فحاشی به طبقات و فرهنگ عامه . که شما در طبقه بورژوا هستی پس بالذات کثافتی بعد چند تا اسم از #لوکاچ، آدرنو ، #مارکوزه، هورکایمر، بنیامین ردیف کنیم بعد فکر کنیم این یعنی جامعه شناسی انتقادی و #فلسفه سیاسی.
نهایتا هم توهم روشن فکری برمان دارد که خیلی روشنفکر هستیم!
من نئو مارکسیست و یا پیرو مکتب انتقادی فرانکفورت نیستم حتی مارکسیست هم نیستم ، فقط خواستم نشان بدهم استدلال های جامعه شناسانه و فلسفی ایشان جوری نیست که از دلش فحش و ناسزا بیرون بیاد .
چند نمونه از دیدگاه های مکتب فرانکفورت شرح می دهم که بدانید این جامعه شناس ها و فیلسوفانی که از نظر پارادائم فکری باشون در تضاد هستم کلا با رویکرد مکتب فرانکفورت در داخل کشور ما متفاوت هستند . از نظر اینها سرمایه داری یک نیاز کاذب تولید می کند که براساس این نیاز کاذب عموم به خرید کالا ها تشویق می شوند. از نظر اقتصادی هم رفاه بیشتری برای عموم فراهم شده که انقلاب نکنند تا این رفاه نسبی هست از #انقلاب سوسیالیستی هیچ خبری نیست .
آدرنو: "راز واقعی موقعیت...صرفا چیزی است که فرد در مقابل پرداخت پول برای کالا ، دریافت می کند .مصرف کننده در واقع پولی را برای بیلیت کنسرت تو سکائی پرداخته است، می پرستد "(دومینیک استرینایی، مقدمهای برنظریه های فرهنگ عامه، ۱۳۹۲).چناچه دیدید آدرنو هیچ توهینی به عموم نکرد بلکه در مورد نیاز کاذب حرف می زند که چی طوری کالا هایی برای ما بت شدن یک سری فیلم هایی را تولید می شوند که نیازی برای خریدار و مصرف کننده ایجاد کند و طرف آنها را بخرد " بحث مارکس در باره بت وارگی کالا برای #آدرنو و مکتب فرانکفورت اساس نظریه ای است که می گوید اشکال فرهنگی از قبیل موسیقی پاپ می تواند تسلط اقتصادی، سیاسی، ایدئولوژیکی سرمایه را تضمین کند " (همان ) . یعنی یک سری مناسبات برای تولید کالای فرهنگی وجود دارد که براساس منطق سرمایه داری عمل می کند . انسان به ماشین تبدیل می شود ، که باید کار کند. و خلاف آن عمل کنند سرکوب می شوند . در دموکراسی های جدید انسان ها مسخ شده اند ، افراد براساس کار و رفاه بیشتر پول بیشتری در می آورند. این رفاه بیشتر باعث شد که سرزمین های بسیاری نابود شوند . در ویتنام بسیاری از انسان ها قربانی تمامیت خواهی سرمایه دار ها شدند .آمریکایی ها جنگل ها ، سایر زیست بوم های ویتنام را فدای شهوت ها و خواسته های خود کردند. انسانهای زیادی نابود شدند. خشونت ، در عصر استعمار نئو لیبرال ها به بالاترین حد خود رسیده است . در جنگ های مختلف خشونت افسار گسیخته سرمایه داری مشاهده کردیم. خشونت در زندگی روزمره شهروندان جوامع سرمایه داری بسیار مشهود است.
انسان به ماشین تبدیل می شود ، که باید کار کند. و خلاف آن عمل کنند سرکوب می شوند . در دموکراسی های جدید انسان ها مسخ شده اند ، افراد براساس کار و رفاه بیشتر پول بیشتری در می آورند. این رفاه بیشتر باعث شد که سرزمین های بسیاری نابود شوند . در ویتنام بسیاری از انسان ها قربانی تمامیت خواهی سرمایه دار ها شدند .
آمریکایی ها جنگل ها ، سایر زیست بوم های ویتنام را فدای شهوت ها و خواسته های خود کرند. انسانهای زیادی نابود شدند. خشونت ، در عصر استعمار نئو لیبرال ها به بالاترین حد خود رسیده است . در جنگ های مختلف خشونت افسار گسیخته سرمایه داری مشهاده کردیم.
خشونت در زندگی روزمره شهروندان جوامع سرمایه داری بسیار مشهود است. هنگام رانندگی ،راندگان خیلی بی ادب هستند ، بد دهنی و فحاشی هنگام رانندگی یکی از علائم خشونت های شهری است که جوامعه سرمایه داری شایع شده است.
این گفته هایی که مارکوزه در کتاب های اروس و تمدن و انسان تک ساحتی مطرح می کند شباهت های زیادی به کتاب، دیالکتیک روشنگری آدرونو و هورکایمر دارد که فاشیسم را در راستای تکامل روشنگری می دانستند که منجرب به خشونت شد جنگ جهانی اول و دوم پدید آورد.
حتی استفاده از بمب اتم در هیروشیما و ناکازاکی یا حتی قتل عام یک از روستاهای آلمان را می تواند نتیجه عقلانیت ابزاری دانست که با یک حساب دو دو تا چهار تا نتیجه می گیرند اگر عده ای کشته شوند باعث می شود جنگ تمام شود .📘
ادامه دارد
@Kajhnegaristan
✍ سعید جلوخانی
📘در ایران مد شده است که جامعه شناسی انتقادی یعنی فحاشی به طبقات و فرهنگ عامه . که شما در طبقه بورژوا هستی پس بالذات کثافتی بعد چند تا اسم از #لوکاچ، آدرنو ، #مارکوزه، هورکایمر، بنیامین ردیف کنیم بعد فکر کنیم این یعنی جامعه شناسی انتقادی و #فلسفه سیاسی.
نهایتا هم توهم روشن فکری برمان دارد که خیلی روشنفکر هستیم!
من نئو مارکسیست و یا پیرو مکتب انتقادی فرانکفورت نیستم حتی مارکسیست هم نیستم ، فقط خواستم نشان بدهم استدلال های جامعه شناسانه و فلسفی ایشان جوری نیست که از دلش فحش و ناسزا بیرون بیاد .
چند نمونه از دیدگاه های مکتب فرانکفورت شرح می دهم که بدانید این جامعه شناس ها و فیلسوفانی که از نظر پارادائم فکری باشون در تضاد هستم کلا با رویکرد مکتب فرانکفورت در داخل کشور ما متفاوت هستند . از نظر اینها سرمایه داری یک نیاز کاذب تولید می کند که براساس این نیاز کاذب عموم به خرید کالا ها تشویق می شوند. از نظر اقتصادی هم رفاه بیشتری برای عموم فراهم شده که انقلاب نکنند تا این رفاه نسبی هست از #انقلاب سوسیالیستی هیچ خبری نیست .
آدرنو: "راز واقعی موقعیت...صرفا چیزی است که فرد در مقابل پرداخت پول برای کالا ، دریافت می کند .مصرف کننده در واقع پولی را برای بیلیت کنسرت تو سکائی پرداخته است، می پرستد "(دومینیک استرینایی، مقدمهای برنظریه های فرهنگ عامه، ۱۳۹۲).چناچه دیدید آدرنو هیچ توهینی به عموم نکرد بلکه در مورد نیاز کاذب حرف می زند که چی طوری کالا هایی برای ما بت شدن یک سری فیلم هایی را تولید می شوند که نیازی برای خریدار و مصرف کننده ایجاد کند و طرف آنها را بخرد " بحث مارکس در باره بت وارگی کالا برای #آدرنو و مکتب فرانکفورت اساس نظریه ای است که می گوید اشکال فرهنگی از قبیل موسیقی پاپ می تواند تسلط اقتصادی، سیاسی، ایدئولوژیکی سرمایه را تضمین کند " (همان ) . یعنی یک سری مناسبات برای تولید کالای فرهنگی وجود دارد که براساس منطق سرمایه داری عمل می کند . انسان به ماشین تبدیل می شود ، که باید کار کند. و خلاف آن عمل کنند سرکوب می شوند . در دموکراسی های جدید انسان ها مسخ شده اند ، افراد براساس کار و رفاه بیشتر پول بیشتری در می آورند. این رفاه بیشتر باعث شد که سرزمین های بسیاری نابود شوند . در ویتنام بسیاری از انسان ها قربانی تمامیت خواهی سرمایه دار ها شدند .آمریکایی ها جنگل ها ، سایر زیست بوم های ویتنام را فدای شهوت ها و خواسته های خود کردند. انسانهای زیادی نابود شدند. خشونت ، در عصر استعمار نئو لیبرال ها به بالاترین حد خود رسیده است . در جنگ های مختلف خشونت افسار گسیخته سرمایه داری مشاهده کردیم. خشونت در زندگی روزمره شهروندان جوامع سرمایه داری بسیار مشهود است.
انسان به ماشین تبدیل می شود ، که باید کار کند. و خلاف آن عمل کنند سرکوب می شوند . در دموکراسی های جدید انسان ها مسخ شده اند ، افراد براساس کار و رفاه بیشتر پول بیشتری در می آورند. این رفاه بیشتر باعث شد که سرزمین های بسیاری نابود شوند . در ویتنام بسیاری از انسان ها قربانی تمامیت خواهی سرمایه دار ها شدند .
آمریکایی ها جنگل ها ، سایر زیست بوم های ویتنام را فدای شهوت ها و خواسته های خود کرند. انسانهای زیادی نابود شدند. خشونت ، در عصر استعمار نئو لیبرال ها به بالاترین حد خود رسیده است . در جنگ های مختلف خشونت افسار گسیخته سرمایه داری مشهاده کردیم.
خشونت در زندگی روزمره شهروندان جوامع سرمایه داری بسیار مشهود است. هنگام رانندگی ،راندگان خیلی بی ادب هستند ، بد دهنی و فحاشی هنگام رانندگی یکی از علائم خشونت های شهری است که جوامعه سرمایه داری شایع شده است.
این گفته هایی که مارکوزه در کتاب های اروس و تمدن و انسان تک ساحتی مطرح می کند شباهت های زیادی به کتاب، دیالکتیک روشنگری آدرونو و هورکایمر دارد که فاشیسم را در راستای تکامل روشنگری می دانستند که منجرب به خشونت شد جنگ جهانی اول و دوم پدید آورد.
حتی استفاده از بمب اتم در هیروشیما و ناکازاکی یا حتی قتل عام یک از روستاهای آلمان را می تواند نتیجه عقلانیت ابزاری دانست که با یک حساب دو دو تا چهار تا نتیجه می گیرند اگر عده ای کشته شوند باعث می شود جنگ تمام شود .📘
ادامه دارد
@Kajhnegaristan
❗درباب فتیش های طبقه متوسط "مدرن" ایرانی ❗
✍محمدزمان زمانی.
🌏 طبقه متوسط ایرانی، که خود را "مدرن" مینامد، عمیقا مبتلا و معتاد به فتیش هایی است که ربط و نسبت وثیقی با اقتصاد سیاسی کنونی ایران دارند. از منظر روانکاوانه، فتیش سمپتومی است از یک خلا و فقدان بنیادین و تروماتیک که با استفاده از برخی اشیا یا عادات جبران یا تصعید میشود. این خلا و فقدان تروماتیک عبارت است از احساس عقب ماندگی و عقده حقارت در برابر طبقه متوسط اروپایی. طبقه متوسط مدرن ایرانی خشم خود را از این باب عموما متوجه چند هدف میکند: انقلاب اسلامی ایران، و نهضتها و جنبشهای عدالت محور و چپ گرای تاریخ ایران. این طبقه همچنان در نوستالژی پیشاانقلابی به سر می برد، از همین رو هنوز داغ مرگ شاه را بر دل دارد، همچنان در سوگ نخست وزیر میانه روی معقول و میانه رویش شاپور بختیار مویه میکند و ستایشگر بصیرت و پیشبینی او درباب نتیجه انقلاب است، و هنوز داغدار اعدام مظلومانه امیرعباس هویدا و سفاکان جنایت پیشه پهلوی؛ طبقه متوسط ایرانی عمیقا غربزده و مدافع منافع کمپانیهای چندملیتی است، مصرفگرا و تجمل دوست است. این طبقه عمدتا به لحاظ سیاسی یا به اصلاح طلبان حکومتی گرایش دارد یا به گروههای برانداز غربگرا و سلطنت طلب خارج نشین. در هر دو صورت هم فرقی نمیکند. ذهن طبقه متوسط ایرانی بیش از سایر طبقات جای آت آشغالهایی است که از دستگاههای ایدیولوژیک دولتی برمی آید، و در ایران این دستگاههای ایدیولوژیک در خدمت سرمایه داری وابسته و فاسد اسلامگرایانه سیاسی است. طبقه متوسط ایرانی شیفته و شیدای امپریالیسم لیبرال دمکراسی غرب است، طبقه ای عمیقا بی اخلاق و ریاکار، تنها عاشق شاسی بلند، این فتیش اعظم و دال کبیر طبقه متوسط مدرن. یک طبقه عمیقا رضاخانی، نژادپرست، اسلام ستیز و دین ستیز، چپ ستیز، که هنوز در دوران پیشااحمدی نژادی سیر میکند، هنوز در دوم خرداد 76 و تابستان 88 در جا زده است، هنوز سبز و بنفش است، همچنان عشق ظریف و روحانی دارد، همچنان به صلای طوطی تکرارکن اصلاحات -سید محمد خاتمی- لبیک میگوید. از دید طبقه متوسط ایرانی همه مشکلات گردن انقلابیون سال 57 و چپها است، با جمهوری اسلامی قبل از 84 مشکلی ندارد، اصلاحات و هاشمی و تکنوکرات هایش داشتند ایران را به توسعه و پیشرفت میرساندند که یکهو بلایی از جانب چپهای پوپولیست برای همیشه کار را خراب کرد. طبقه متوسط ایرانی طرفدار تبدیل ایران به مامور و دوست امپریالیسم آمریکا و اروپا است و تنها با امپریالیسم چین و روسیه مشکل دارد، و اینقدر بیسواد است که هنوز چین و روسیه و کره شمالی را کمونیست میداند. لقلقه زبانش استبداد است ولی بین رضاخان ناسیونالیست و بلکه شوونیست مستبد و یک سیاست سوسیال دمکراتیک واقعی طرفدار استبداد رضاخانی است. ذهن و ضمیر طبقه متوسط مدرن ایرانی بهترین خوراک ایدیولوژی نیولیبرالی و سایر ایدیولوژیهای طرفدار وضع موجود و ضد انقلابی و ضد تغییرات رادیکال و دگرگونیهای اساسی است. از ریز جنایات هیتلر و استالین و موسولینی خبر دارد ولی از جنایات آمریکا و انگلیس و سرمایه داری در طول دورانش یا خبر ندارد یا خبر دارد ولی برایش مهم نیست. کلیدواژه سیاسی اش "توتالیتاریانیسم" است ولی حتی از آن هم فهم درستی ندارد. طبقه متوسط ایرانی عاشق سرگرمی های مبتذل، فکر نکردن، بی خیالی، خندوانه و رامبد جوان و کارآفرین های دزد و شارلاتان و سلبریتی های بی مغز و فاسد است. بزرگترین مشکلش بالا رفتن قیمت اتومبیل و دلار است و بزرگترین اعتراضش تجاوز کودکان کار در پشت جراغ قرمز به خلوت و آزادی! اتومبیل لوکس شاسی بلندش. برای طبقه متوسط ایرانی چیزی به نام حق، حقيقت و عدالت معنا ندارد، حتی آزادی هم خیلی مهم نیست. قدرت برایش یعنی حق، همین. برای همین در به در دنبال موفقیت است، و کلیدواژگانش: خلاقیت، ارتباط، مدیریت. از این کلاس به آن کلاس در راه خرج کردن پولها برای فرونشاندن بار عقده تاریخی حقارت است. طبقه متوسط مدرن ایرانی سبک مغز، بی ذوق هنري، و نژادپرست و ضد عرب و ترک و افغان و خودباخته در برابر نژاد اروپایی است. همچون هندی ها به طبقات "کاستی" نگاه میکند، سرشار از ایدیولوژیهای تقدیرگراست، خرافاتی است، حاضر است بخاطر تجمل و مصرف کشورش پایگاه منافع شرکتهای چندملیتی شود، طرفدار صلح به هر قیمتی است، ایرانیت اش فقط جلوی نژادهای بدبخت گل میکند ولی جلوی نژادهای مسلط ذلیل و کارچاق کن و دلال و پاانداز است. هنوز داغ فتح ایران بوسیله اعراب و مغول و افغان در سینه دارد. در یک کلام: طبقه متوسط مدرن ایرانی مشمیزکننده ترین چیزی است که میتواند وجود داشته باشد!🌏
@Kajhnegaristan
✍محمدزمان زمانی.
🌏 طبقه متوسط ایرانی، که خود را "مدرن" مینامد، عمیقا مبتلا و معتاد به فتیش هایی است که ربط و نسبت وثیقی با اقتصاد سیاسی کنونی ایران دارند. از منظر روانکاوانه، فتیش سمپتومی است از یک خلا و فقدان بنیادین و تروماتیک که با استفاده از برخی اشیا یا عادات جبران یا تصعید میشود. این خلا و فقدان تروماتیک عبارت است از احساس عقب ماندگی و عقده حقارت در برابر طبقه متوسط اروپایی. طبقه متوسط مدرن ایرانی خشم خود را از این باب عموما متوجه چند هدف میکند: انقلاب اسلامی ایران، و نهضتها و جنبشهای عدالت محور و چپ گرای تاریخ ایران. این طبقه همچنان در نوستالژی پیشاانقلابی به سر می برد، از همین رو هنوز داغ مرگ شاه را بر دل دارد، همچنان در سوگ نخست وزیر میانه روی معقول و میانه رویش شاپور بختیار مویه میکند و ستایشگر بصیرت و پیشبینی او درباب نتیجه انقلاب است، و هنوز داغدار اعدام مظلومانه امیرعباس هویدا و سفاکان جنایت پیشه پهلوی؛ طبقه متوسط ایرانی عمیقا غربزده و مدافع منافع کمپانیهای چندملیتی است، مصرفگرا و تجمل دوست است. این طبقه عمدتا به لحاظ سیاسی یا به اصلاح طلبان حکومتی گرایش دارد یا به گروههای برانداز غربگرا و سلطنت طلب خارج نشین. در هر دو صورت هم فرقی نمیکند. ذهن طبقه متوسط ایرانی بیش از سایر طبقات جای آت آشغالهایی است که از دستگاههای ایدیولوژیک دولتی برمی آید، و در ایران این دستگاههای ایدیولوژیک در خدمت سرمایه داری وابسته و فاسد اسلامگرایانه سیاسی است. طبقه متوسط ایرانی شیفته و شیدای امپریالیسم لیبرال دمکراسی غرب است، طبقه ای عمیقا بی اخلاق و ریاکار، تنها عاشق شاسی بلند، این فتیش اعظم و دال کبیر طبقه متوسط مدرن. یک طبقه عمیقا رضاخانی، نژادپرست، اسلام ستیز و دین ستیز، چپ ستیز، که هنوز در دوران پیشااحمدی نژادی سیر میکند، هنوز در دوم خرداد 76 و تابستان 88 در جا زده است، هنوز سبز و بنفش است، همچنان عشق ظریف و روحانی دارد، همچنان به صلای طوطی تکرارکن اصلاحات -سید محمد خاتمی- لبیک میگوید. از دید طبقه متوسط ایرانی همه مشکلات گردن انقلابیون سال 57 و چپها است، با جمهوری اسلامی قبل از 84 مشکلی ندارد، اصلاحات و هاشمی و تکنوکرات هایش داشتند ایران را به توسعه و پیشرفت میرساندند که یکهو بلایی از جانب چپهای پوپولیست برای همیشه کار را خراب کرد. طبقه متوسط ایرانی طرفدار تبدیل ایران به مامور و دوست امپریالیسم آمریکا و اروپا است و تنها با امپریالیسم چین و روسیه مشکل دارد، و اینقدر بیسواد است که هنوز چین و روسیه و کره شمالی را کمونیست میداند. لقلقه زبانش استبداد است ولی بین رضاخان ناسیونالیست و بلکه شوونیست مستبد و یک سیاست سوسیال دمکراتیک واقعی طرفدار استبداد رضاخانی است. ذهن و ضمیر طبقه متوسط مدرن ایرانی بهترین خوراک ایدیولوژی نیولیبرالی و سایر ایدیولوژیهای طرفدار وضع موجود و ضد انقلابی و ضد تغییرات رادیکال و دگرگونیهای اساسی است. از ریز جنایات هیتلر و استالین و موسولینی خبر دارد ولی از جنایات آمریکا و انگلیس و سرمایه داری در طول دورانش یا خبر ندارد یا خبر دارد ولی برایش مهم نیست. کلیدواژه سیاسی اش "توتالیتاریانیسم" است ولی حتی از آن هم فهم درستی ندارد. طبقه متوسط ایرانی عاشق سرگرمی های مبتذل، فکر نکردن، بی خیالی، خندوانه و رامبد جوان و کارآفرین های دزد و شارلاتان و سلبریتی های بی مغز و فاسد است. بزرگترین مشکلش بالا رفتن قیمت اتومبیل و دلار است و بزرگترین اعتراضش تجاوز کودکان کار در پشت جراغ قرمز به خلوت و آزادی! اتومبیل لوکس شاسی بلندش. برای طبقه متوسط ایرانی چیزی به نام حق، حقيقت و عدالت معنا ندارد، حتی آزادی هم خیلی مهم نیست. قدرت برایش یعنی حق، همین. برای همین در به در دنبال موفقیت است، و کلیدواژگانش: خلاقیت، ارتباط، مدیریت. از این کلاس به آن کلاس در راه خرج کردن پولها برای فرونشاندن بار عقده تاریخی حقارت است. طبقه متوسط مدرن ایرانی سبک مغز، بی ذوق هنري، و نژادپرست و ضد عرب و ترک و افغان و خودباخته در برابر نژاد اروپایی است. همچون هندی ها به طبقات "کاستی" نگاه میکند، سرشار از ایدیولوژیهای تقدیرگراست، خرافاتی است، حاضر است بخاطر تجمل و مصرف کشورش پایگاه منافع شرکتهای چندملیتی شود، طرفدار صلح به هر قیمتی است، ایرانیت اش فقط جلوی نژادهای بدبخت گل میکند ولی جلوی نژادهای مسلط ذلیل و کارچاق کن و دلال و پاانداز است. هنوز داغ فتح ایران بوسیله اعراب و مغول و افغان در سینه دارد. در یک کلام: طبقه متوسط مدرن ایرانی مشمیزکننده ترین چیزی است که میتواند وجود داشته باشد!🌏
@Kajhnegaristan
❗انسان باید که تاب آورد❗
✍قربان عباسی
📘ویلیام فاکنر درسال هزارو نهصد و پنجاه به استکهلم رفت تا شخضاً جایزه نوبل ادبیات را دریافت کند.درآنجا سخنانی کوتاه و موثر ایراد کرد و گفت:
«انسان نه فقط تاب خواهد آورد بلکه چیره خواهد شد»
گویی سخنان ادگار-یکی ازشخصیت های تراژدی شاه لیر اثر شکسپیر- را درلیرشاه به یاد می آورد:
«انسان باید که تاب آورد رخت بربستن به جهان دیگر را،حتی به قدر آمدنش به جهان...کمال همه چیز است»
فاکنر آرمان خود را نه به شکل تامین اجتماعی بل به گونه آزادی فردی،آزادی از جزم های مذهبی،ازاستثماراقتصادی و از تسلط حکومت تصویر می کرد.می گفت:«آمریکا باید پناهگاهی درروی زمین برای فردیت انسان باشد».اما بیش ازهمه نگران برپا ساختن بهشت روی زمین بود.می دانست که آدمی برای آرمانشهر ساخته نشده و شرارت تقریباً برلوح تمامی دل ها حک شده است.انسان شرارت را درخود حمل می کند و با انسان های غالباً شرور نمی توان مدعی ساخت بهشت بود.ازدید فاکنر آدمی عبارتست ازیک مجموعه شوربختی.
او فکر می کرد انسان استیلا می یابد اما درکتاب هایش آنکه استیلا می یابد شیطان یا نیشخند نامشخص سرنوشت و یا شبکه تودرتوی حوادث است»
پس استیلای انسان چگونه تحقق خواهد یافت؟پاسخ داد:«از طریق مبارزه بی امان با بدی ها و شرارت ها.مبارزه باید خود پاداش خویش باشد»
و این بیش ازهمه مرا یاد این جمله به یادماندنی داستایفسکی می اندازد:«خدا و شیطان درقلب آدمی درنبردند.برتک تک ماست که تصمیم بگیریم جانب کدام یک را بگیریم؟»انتخابی که مستلزم آگاهی است و مبارزه برای تحقق آن و صد البته نیازمند تاب آوردن همه رنج هایی که باید بردوش کشید.تاب آوردن همان تاب آوردن رنج هاست.رنج های مبارزه برای انسان بودن و انسان ماندن»📘
#فاکنر_مبارزه_آگاهی
@Kajhnegaristan
✍قربان عباسی
📘ویلیام فاکنر درسال هزارو نهصد و پنجاه به استکهلم رفت تا شخضاً جایزه نوبل ادبیات را دریافت کند.درآنجا سخنانی کوتاه و موثر ایراد کرد و گفت:
«انسان نه فقط تاب خواهد آورد بلکه چیره خواهد شد»
گویی سخنان ادگار-یکی ازشخصیت های تراژدی شاه لیر اثر شکسپیر- را درلیرشاه به یاد می آورد:
«انسان باید که تاب آورد رخت بربستن به جهان دیگر را،حتی به قدر آمدنش به جهان...کمال همه چیز است»
فاکنر آرمان خود را نه به شکل تامین اجتماعی بل به گونه آزادی فردی،آزادی از جزم های مذهبی،ازاستثماراقتصادی و از تسلط حکومت تصویر می کرد.می گفت:«آمریکا باید پناهگاهی درروی زمین برای فردیت انسان باشد».اما بیش ازهمه نگران برپا ساختن بهشت روی زمین بود.می دانست که آدمی برای آرمانشهر ساخته نشده و شرارت تقریباً برلوح تمامی دل ها حک شده است.انسان شرارت را درخود حمل می کند و با انسان های غالباً شرور نمی توان مدعی ساخت بهشت بود.ازدید فاکنر آدمی عبارتست ازیک مجموعه شوربختی.
او فکر می کرد انسان استیلا می یابد اما درکتاب هایش آنکه استیلا می یابد شیطان یا نیشخند نامشخص سرنوشت و یا شبکه تودرتوی حوادث است»
پس استیلای انسان چگونه تحقق خواهد یافت؟پاسخ داد:«از طریق مبارزه بی امان با بدی ها و شرارت ها.مبارزه باید خود پاداش خویش باشد»
و این بیش ازهمه مرا یاد این جمله به یادماندنی داستایفسکی می اندازد:«خدا و شیطان درقلب آدمی درنبردند.برتک تک ماست که تصمیم بگیریم جانب کدام یک را بگیریم؟»انتخابی که مستلزم آگاهی است و مبارزه برای تحقق آن و صد البته نیازمند تاب آوردن همه رنج هایی که باید بردوش کشید.تاب آوردن همان تاب آوردن رنج هاست.رنج های مبارزه برای انسان بودن و انسان ماندن»📘
#فاکنر_مبارزه_آگاهی
@Kajhnegaristan
📘درست همانطور که زمانی برگسون، دیلتای و زیمل "زندگی" را به مفهوم متعالی بنیادی فلسفه (که هنوز پس زمینه تحلیل هایدگر از دازاین را شکل داده است) بالا بردند. فوکو نیز اکنون "قدرت" را به مفهوم بنیادی استعلایی- تاریخی و تاریخ نگاری بدل کرده است که منتقد عقل است. این ویژگی به هیچ وجه پیش پا افتاده و مبتذل نیست و بی تردید نباید صرفاً بر مرجعیت نیچه بنا شود. من با استفاده از مفهوم تاریخ هستی در حکم پس زمینه ای متقابل، نخست می خواهم نقش فرض شده برای این مفهوم بنیادی آزار دهنده در نقد فوکو از عقل را بررسی کنم.
هایدگر و دریدا می خواهند از طریق تخریب متافیزیک، برنامه ی نیچه را در نقد عقل پیش ببرند؛ فوکو میخواهد کار نیچه را از طریق تخریب تاریخنگاری پیش ببرد. در حالیکه هایدگر و دریدا از طریق نوعی تفکر دفاع پلیدی و برانگیزنده از مرزهای فلسفه میگذرند، فوکو میخواهد به واسطه ی نوعی تاریخ نگاری که به صورت یک ضد علم ظاهر میشود، از حدود علوم انسانی بگذرد. هر دو گروه، دعاوی اعتبار را که انواع گفتمان های فلسفی و علمی به شکلی سرراست با ارجاع به درکی دوران ساز از هستی یا با ارجاع به قواعد صورتبندی یک گفتمان مفروض مطرح کرده اند، خنثی میکنند. نخست این هاست که گمان میرود معنای هستی ها و اعتبار گزارههای درون افق یک دنیای مفروض، یا گفتمانی تثبیت شده را، ممکن می کنند. هر دو گروه توافق دارندکه افقهای جهان یا صورتبندی های گفتمان دگرگون میشوند، اما در جریان این دگرگونیها، قدرت فرارونده ی خود را بر فراز هر آنچه از خلال کلیت های شکل گرفته توسط آنها نمایان میشود، حفظ میکنند. به این ترتیب، تاثیر دیالکتیکی یا تاثیر بازخورد چرخه ای رویداد موجود یا دلالت ها را به نفع تاریخ شرایط ممکن شدن آنها، نادیده می گیرند- چه این شرایط به گونهای هستیشناختی تفسیر شوند و چه بر حسب صورتبندی گفتمان. تاریخ امور استعلایی و تغییر در افق های آشکار کننده ی جهان به مفاهیمی متفاوت از مفاهیم متناسب برای ابعاد وجودی و تاریخی نیاز دارند. این جاست که راه ها از هم جدا میشوند.📘
----------------------------------
نقد و قدرت/بازآفرینی مناظره ی فوکو و هابرماس/گردآورنده و ویراستار؛ مایکل کلی/ مترجم؛ فرزان سجودی/ص.85-86
#گزیده_مطالعات
#قدرت
@Kajhnegaristan
هایدگر و دریدا می خواهند از طریق تخریب متافیزیک، برنامه ی نیچه را در نقد عقل پیش ببرند؛ فوکو میخواهد کار نیچه را از طریق تخریب تاریخنگاری پیش ببرد. در حالیکه هایدگر و دریدا از طریق نوعی تفکر دفاع پلیدی و برانگیزنده از مرزهای فلسفه میگذرند، فوکو میخواهد به واسطه ی نوعی تاریخ نگاری که به صورت یک ضد علم ظاهر میشود، از حدود علوم انسانی بگذرد. هر دو گروه، دعاوی اعتبار را که انواع گفتمان های فلسفی و علمی به شکلی سرراست با ارجاع به درکی دوران ساز از هستی یا با ارجاع به قواعد صورتبندی یک گفتمان مفروض مطرح کرده اند، خنثی میکنند. نخست این هاست که گمان میرود معنای هستی ها و اعتبار گزارههای درون افق یک دنیای مفروض، یا گفتمانی تثبیت شده را، ممکن می کنند. هر دو گروه توافق دارندکه افقهای جهان یا صورتبندی های گفتمان دگرگون میشوند، اما در جریان این دگرگونیها، قدرت فرارونده ی خود را بر فراز هر آنچه از خلال کلیت های شکل گرفته توسط آنها نمایان میشود، حفظ میکنند. به این ترتیب، تاثیر دیالکتیکی یا تاثیر بازخورد چرخه ای رویداد موجود یا دلالت ها را به نفع تاریخ شرایط ممکن شدن آنها، نادیده می گیرند- چه این شرایط به گونهای هستیشناختی تفسیر شوند و چه بر حسب صورتبندی گفتمان. تاریخ امور استعلایی و تغییر در افق های آشکار کننده ی جهان به مفاهیمی متفاوت از مفاهیم متناسب برای ابعاد وجودی و تاریخی نیاز دارند. این جاست که راه ها از هم جدا میشوند.📘
----------------------------------
نقد و قدرت/بازآفرینی مناظره ی فوکو و هابرماس/گردآورنده و ویراستار؛ مایکل کلی/ مترجم؛ فرزان سجودی/ص.85-86
#گزیده_مطالعات
#قدرت
@Kajhnegaristan
❗جهیدن از مغاک روزمرگی به مدد عشق! ❗
✍ دکتر علایی
📘عشق داستان هزارتویی است که به تعداد انفاس آمدگان و رفتگان تلون و گوناگونی داشته است عنوان این نوشته را از مقالات شمس وام گرفته ام تعبیری که پس از سالها که از خوانش آن بر نگارنده رفته است دیگربار در تالار اندیشه طنین انداز شد و موجبات بسط آن را فراهم آورد. روزمرگی ملال آور است و مادام که جان آدمی از کدورت و نخوت آن به تنگ نیامده باشد روزنی به بیرون ندارد الا به مدد عشق و به بهای دل زدن به دریا. باید سر نترسی داشت که به همه ی امکانات تنها نسخه ی دم دستی از حیات پشت پا زد باید قدرت ریسک پذیری بالایی داشت و آغوش خویش را به جانب خطر باز گشود. هر منزل امنی در این راه می تواند برای ابد توقفگاه استعلای جان آدمی گردد. خواه اشتغال به زن و زندگی، خواه اکتفا به پست و مقام، خواه سرسپردگی به بازاره مکاره روزگار. خلاص جان از دستگاه عظیم پروپوگاندای محرک و محرف میل کار چندان آسانی نیست. تنها به مدد نام نامی عشق و اسم اعظم اوست که این محال، ممکن می شود. عشقی که قوت از تبار ناشناخته ی هزار و یک داستان بی آغاز و بی انجام می گیرد و با هر کس به وجهی نرد می بازد گاه ممکن است آنچه شخص را از محبس روزمرگی های سرد و سنگی می جهاند طره ی شبرنگ طراری باشد و گاه ندایی غیبی که به گوش جان آشنا می آید در هر روی زهی سعادت اگر چند به خونبهای جوانی دست دهد تازه آن وقت است که جهانی که هست رنگ خویش را می بازد و چهانی نو به هنجاری نو، خرامان از ره می رسد... سخن با شمس بگشود و اولی تر که به نیچه ختم گردد آنجا که گفت:
احساسام ديگر نه چون شماست. اين ابری كه به زيرِ پای ميبينم، اين سياهی و سنگينی كه بدان خنده می زنم؛ اين همان ابرِ غُرّانِ شماست.
شما آنگاه كه آرزومندِ اوجگرفتنايد، روی به بالا داريد؛ و من روی به پايين، زيرا كه اوج گرفتهام!
چهكس در ميانِ شما هم خنديدن تواند و هم اوجگرفتن؟
آنكه بر فرازِ بلندترين كوه رفته باشد، خنده می زند بر همهی نمايشهای غمناك و جدی بودنهای غمناك.📘
@Kajhnegaristan
✍ دکتر علایی
📘عشق داستان هزارتویی است که به تعداد انفاس آمدگان و رفتگان تلون و گوناگونی داشته است عنوان این نوشته را از مقالات شمس وام گرفته ام تعبیری که پس از سالها که از خوانش آن بر نگارنده رفته است دیگربار در تالار اندیشه طنین انداز شد و موجبات بسط آن را فراهم آورد. روزمرگی ملال آور است و مادام که جان آدمی از کدورت و نخوت آن به تنگ نیامده باشد روزنی به بیرون ندارد الا به مدد عشق و به بهای دل زدن به دریا. باید سر نترسی داشت که به همه ی امکانات تنها نسخه ی دم دستی از حیات پشت پا زد باید قدرت ریسک پذیری بالایی داشت و آغوش خویش را به جانب خطر باز گشود. هر منزل امنی در این راه می تواند برای ابد توقفگاه استعلای جان آدمی گردد. خواه اشتغال به زن و زندگی، خواه اکتفا به پست و مقام، خواه سرسپردگی به بازاره مکاره روزگار. خلاص جان از دستگاه عظیم پروپوگاندای محرک و محرف میل کار چندان آسانی نیست. تنها به مدد نام نامی عشق و اسم اعظم اوست که این محال، ممکن می شود. عشقی که قوت از تبار ناشناخته ی هزار و یک داستان بی آغاز و بی انجام می گیرد و با هر کس به وجهی نرد می بازد گاه ممکن است آنچه شخص را از محبس روزمرگی های سرد و سنگی می جهاند طره ی شبرنگ طراری باشد و گاه ندایی غیبی که به گوش جان آشنا می آید در هر روی زهی سعادت اگر چند به خونبهای جوانی دست دهد تازه آن وقت است که جهانی که هست رنگ خویش را می بازد و چهانی نو به هنجاری نو، خرامان از ره می رسد... سخن با شمس بگشود و اولی تر که به نیچه ختم گردد آنجا که گفت:
احساسام ديگر نه چون شماست. اين ابری كه به زيرِ پای ميبينم، اين سياهی و سنگينی كه بدان خنده می زنم؛ اين همان ابرِ غُرّانِ شماست.
شما آنگاه كه آرزومندِ اوجگرفتنايد، روی به بالا داريد؛ و من روی به پايين، زيرا كه اوج گرفتهام!
چهكس در ميانِ شما هم خنديدن تواند و هم اوجگرفتن؟
آنكه بر فرازِ بلندترين كوه رفته باشد، خنده می زند بر همهی نمايشهای غمناك و جدی بودنهای غمناك.📘
@Kajhnegaristan
سایر انواع ماتریالیسم چه چیزی برای عرضه دارند؟ یک ماتریالیسم فرهنگی داریم که ابتکار منتقد فرهنگی بریتانیایی ریموند ویلیامز است و به واکاوی آثار هنری در بستر مادی شان می پردازد. با همه تیزبینی هایی که در این جریان هست و تردیدی در آنها نیست، نمی شود فهمید چه چیزی بیشتر از روایتی سیاسی از جامعه شناسی هنر سنتی دارد؛ جامعه شناسی هنر هم به مسائلی همچون مخاطبان، خوانندگان، نهادهای اجتماعی فرهنگ و از این قبیل می پردازد. در ضمن، ماتریالیسم معناشناختی هم داریم، یک سبک فکری که در محافل سطح بالای نظریه دهه ۱۹۷۰ محبوب بود و امروزه روز چندان مد نیست. استدلال آن از این قرار است که دال ها مادی اند (علامت ها صداها و نظایر آن)، مدلول ها یا معناها محصول بازی متقابل دال ها هستند؛ و به این اعتبار معنا مبنای مادی دارد. همانطور که بعدتر خواهیم دید لودویگ ویتگنشتاین معنا را مسئله می دانست مربوط به نحوه کارکرد نشانه های مادی در یک صورت عملی از زندگی. اگر حیات یک نشانه در استفاده از آن نهفته است و این استفاده یک موضوع مادی است، آن وقت چنین نیست که انگار معنای آن جایی در پس پشت آن کمین می کند، آنطور که نزد یک ثنویت انگار دکارتی روح در جسم پنهان شده است. ویتگنشتاین در کتاب های "آبی و قهوه ای" می نویسد: [وسوسه می شویم خیال کنیم استفاده از نشانهها یک بخش "غیرآلی" یا مادی دارد، و یک بعد آلی یا روحانی که همان معنای نشانه ها و فهمیدن آنهاست]. ولی از نظر او این دوگانگی کاذب است. معنا مربوط به چیزی است که ما با نشانه ها به دست می آوریم، مربوط به نحوه به کار بستن نشانه ها در حوزه عمومی برای رسیدن به مقاصدی خاص. معنا همانقدر نامرئی است که استفاده از یک دربازکن. فهم همان تبحر در یک فن است، و بنابراین صورتی از عمل. منشاء ماتریالیسم معناشناختی، مثل بسیاری از آرای ظاهراً مدرن،دوران باستان است. در نوشتههای مارکس نیز باید سراغش را گرفت، همو که به نظرش [عنصر خود تفکر، عنصر تجلی زنده ی تفکر- یعنی زبان- ماهیت حسی است ].ماده (علامتها، صداها، و نظایر آن) سازنده ی معناست. مارکس در "ایدئولوژی آلمانی" از زبان در مقام چیزی صحبت میکند که تمایز میان ماده و روح را بر می چیند و چنان که بعدتر خواهیم دید درباره جسم هم صادق است. او با نیش و کنایه به ایده آلیست های فلسفی تسخر حسرت آمیزی میزند مبنی بر اینکه چطور "روح" از آغاز از 'به دوش کشیدن" طوق لعنت ماده رنج می برد که در اینجا به شکل لایه های متلاطم هوا، اصوات، و خلاصه به صورت زبان ظاهر می شود". "رنج بردن"، "لعن"، "به دوش کشیدن": مارکس در اینجا به زبان هجوآمیز جاناتان سوئیفت مینویسد و وانمود میکند جسم مادی پست انسان خلوص معنای او را خدشهدار میکند. آیا مفاهیم بلندی همچون وجود اعلا یا مثل افلاطونی به واقع به شکل لایه های متلاطم هوا به سراغ ما می آیند؟ آیا مقام شان آنقدر رفیع نیست که بینیاز از صوت یا نوشته هستی داشته باشند؟ چه رازی است که خطوط سیاه بر کاغذ سفید از تصورات و علایق و امیال انسان حکایت می کند؟
مارکس اینطور ادامه میدهد: [قدمت زبان به قدمت آگاهی است. زبان آگاهی عملی است که برای دیگران هم هست، و درست از همین رو برای شخص من نیز به راستی وجود دارد؛ زبان، مثل آگاهی، تنها از نیاز و ضرورت معاشرت با دیگران برمیخیزد]. اگر ویتگنشتاین، چنانکه خواهیم دید، بر خصلت عمومی زبان و نیز رابطه ی زبان با مابقی هستی مادی ما تاکید می کند، مارکس، گرچه به اجمال، زودتر به استقبال نکات او رفته است. اگر زبان آگاهی عملی است، و اگر نشانه هایی که آن را می سازند مادی اند، در این صورت میتوانیم یکسره از مادیت آگاهی صحبت کنیم. فقط قضیه این است که منظور مارکس از مادیت آگاهی همانی نیست که غالبا مدنظر عصبشناسی معاصر است.📘
----------------------------------
ماتریالیسم/تری ایگلتون/ترجمه؛رحمان بوذری/ فصل انواع ماتریالیسم/ص. 17-18-19
#گزیده_مطالعات
#ماتریالیسم
@Kajhnegaristan
مارکس اینطور ادامه میدهد: [قدمت زبان به قدمت آگاهی است. زبان آگاهی عملی است که برای دیگران هم هست، و درست از همین رو برای شخص من نیز به راستی وجود دارد؛ زبان، مثل آگاهی، تنها از نیاز و ضرورت معاشرت با دیگران برمیخیزد]. اگر ویتگنشتاین، چنانکه خواهیم دید، بر خصلت عمومی زبان و نیز رابطه ی زبان با مابقی هستی مادی ما تاکید می کند، مارکس، گرچه به اجمال، زودتر به استقبال نکات او رفته است. اگر زبان آگاهی عملی است، و اگر نشانه هایی که آن را می سازند مادی اند، در این صورت میتوانیم یکسره از مادیت آگاهی صحبت کنیم. فقط قضیه این است که منظور مارکس از مادیت آگاهی همانی نیست که غالبا مدنظر عصبشناسی معاصر است.📘
----------------------------------
ماتریالیسم/تری ایگلتون/ترجمه؛رحمان بوذری/ فصل انواع ماتریالیسم/ص. 17-18-19
#گزیده_مطالعات
#ماتریالیسم
@Kajhnegaristan
📘در خزانهی تولید سرمایهدارانه هیچچیز "واقعی" تر از انبار کالا با بخش مالی آن وجود ندارد. و این ها هر چیز دیگر را فاسد میکنند: اکثریت غالب اشیای تولید شده با این نوع دستگاه تولید فقط به قصد کسب سود سفارش میشوند. و برای سفتهبازیها و مشتقات مالی که سریعترین و وسیعترین بخش این سود را ایجاد میکنند، اکثر آنها زشت و زمخت و دست و پاگیرند، بیفایده و به دردنخورند. و میلیاردها باید هزینه کرد تا مردم خلاف این را بپذیرند، و پیش فرض این کار نیز تبدیل مردمان به کودکان هوسبار و نوجوانان جاودانی است که زندگی شان حول خرید اسباب بازیهای جدید میگردد.
بازگشت به امر واقعی يقينا از مسیری نمیگذرد که از سفته بازی بد و "خردستیز" به تولید سالم باز میگردد. ما باید به زندگی بیواسطه و غیرفکریِ همه آن کسانی بازگردیم که در این جهان میآیند، اگر به آن زندگی بازگردیم میتوانیم بدون ترس و تزلزل سرمایهداری را مشاهده کنیم، و حتى آن فيلم پرحادثه و فاجعهای را که این نظام ما را به تماشایش نشانده است، امر واقعی این فیلم نیست: خود سینماست.
وقتی نگاه بر میگیریم یا به عقب مینگریم چه میگوییم؟ وقتی موفق میشویم خود را از ترس ناچیزمان از خلأ خلاص کنیم چه میبینیم؟ هرچه باشد، اربابانمان میخواهند ما از خلأ بترسیم و در نتیجه از آنان عاجزانه تقاضا کنیم بانکها را نجات دهند. چیزهای سادهای میبینیم که از مدتها پیش میشناختهایم، و دیدن یعنی همین: سرمایهداری چیزی نیست مگر راهزنی، و ذاتش خردستیز و صیرورتش ویرانگر است. سرمایهداری همواره تضمین کرده است که ما بهای چند دههی کوتاه رفاه و رونق نابرابرانه و قساوتآمیز را بپردازیم: بحرانهایی که مقادیری نجومی از ارزش را میبلعند؛ لشکر کشیهای تنبيهیِ خونین به همهی مناطقی که سرمایهداری آنها را تهدید کننده با راهبردی میداند؛ و سرانجام جنگ های جهانی که بدان رخصت می دهند سلامتش را بازیابد. این است قدرت دیالکتیکی نگاه وارونه به این فیلم پرفاجعه. عجبا! آنان، با نادیده گرفتن زندگی مردمانی که این فیلم را تماشا میکنند، جراتش را دارند نظامی را ستایش کنند که امر سازماندهیِ زندگی جمعی ما را به پستترین غریزهها واگذار می کنند، حرص رقابت و خودخواهی ناخودآگاه! آنان از ما توقع دارند "دموکراسی"یی را بستاییم که رهبرانش به جریان تصرف خصوصی منابع مالی با چنان جدیتی خدمت میکنند که مایه حیرت خود #مارکس هم میشد - همان مارکسی که خود 160 سال پیش دولتها را "عمال سرمایه" نامیده بود. آنها میخواهند به هر قیمتی شهروندان عادی را متقاعد سازند که جبران کسری بودجه تأمین اجتماعی به هیچ وجه ممکن نیست، ولی باید کسری بانک ها را، صرف نظر از میلیاردها هزینهاش برای ما، جبران کرد. وقتی هیچکس حتی به فکر ملی کردن کارخانهای نمیافتد که ممکن است به سبب رقابت دچار مشکل شود، ما باید حکیمانه به تأیید سر تکان دهیم (گیرم که هزاران نفر در آن کارخانه کار میکنند، ولی در همان حال باید بپذیریم که ملی کردن بانکهایی که به لطف سفتهبازیهایشان ورشکست شدهاند آشکارا امری ضروری است.
در این بستر، امر واقعی به وضوح همان چیزی است که پیش از بحران وجود داشت. پس سر منشأ این خیال و وهم مالی جمعی چه بود؟ پاسخ روشن است: مردمانی که قدرت خرید نداشتند مجبور شدند خانههای نوی قشنگ بخرند زیرا فریب معجزه وامها را خورده بودند. تعهدات ایشان به بازپرداخت این وامها نیز فروخته شدند، آن هم پس از مخلوط شدن با اوراق تضمین بهاداری که ترکیب آنها، درست مثل ترکیبِ مواد مخدر آزمایشگاهی، همان قدر هوشمندانه بود که غامض و ناروشن، البته به لطف کار صدها ریاضیدان. این اوراق و تعهدات همین طور خرید و فروش شدند، و تمامی این پول به گردش افتاد، و ارزشش با ودیعهگذارده شدن در بانکهای نقاط دور فزونی گرفت. آری، پشتوانه تمامی این پولِ در گردش خانههای واقعی بود. ولی آن گاه بازار مستغلات فرو پاشید، و همین خود کافی بود تا باعث شود خریداران کمتر و کمتر قادر به پرداخت بدهی هایشان شوند، زیرا اکنون ارزش خانه هایشان کمتر شده بود در حالی که طلبکارانشان خواستار مبالغ بیشتری بودند.📘
#فرضیهی_کمونیسم
#آلن_بدیو
ترجمهی مراد فرهادپور
صالح نجفی
@Kajhnegaristan
بازگشت به امر واقعی يقينا از مسیری نمیگذرد که از سفته بازی بد و "خردستیز" به تولید سالم باز میگردد. ما باید به زندگی بیواسطه و غیرفکریِ همه آن کسانی بازگردیم که در این جهان میآیند، اگر به آن زندگی بازگردیم میتوانیم بدون ترس و تزلزل سرمایهداری را مشاهده کنیم، و حتى آن فيلم پرحادثه و فاجعهای را که این نظام ما را به تماشایش نشانده است، امر واقعی این فیلم نیست: خود سینماست.
وقتی نگاه بر میگیریم یا به عقب مینگریم چه میگوییم؟ وقتی موفق میشویم خود را از ترس ناچیزمان از خلأ خلاص کنیم چه میبینیم؟ هرچه باشد، اربابانمان میخواهند ما از خلأ بترسیم و در نتیجه از آنان عاجزانه تقاضا کنیم بانکها را نجات دهند. چیزهای سادهای میبینیم که از مدتها پیش میشناختهایم، و دیدن یعنی همین: سرمایهداری چیزی نیست مگر راهزنی، و ذاتش خردستیز و صیرورتش ویرانگر است. سرمایهداری همواره تضمین کرده است که ما بهای چند دههی کوتاه رفاه و رونق نابرابرانه و قساوتآمیز را بپردازیم: بحرانهایی که مقادیری نجومی از ارزش را میبلعند؛ لشکر کشیهای تنبيهیِ خونین به همهی مناطقی که سرمایهداری آنها را تهدید کننده با راهبردی میداند؛ و سرانجام جنگ های جهانی که بدان رخصت می دهند سلامتش را بازیابد. این است قدرت دیالکتیکی نگاه وارونه به این فیلم پرفاجعه. عجبا! آنان، با نادیده گرفتن زندگی مردمانی که این فیلم را تماشا میکنند، جراتش را دارند نظامی را ستایش کنند که امر سازماندهیِ زندگی جمعی ما را به پستترین غریزهها واگذار می کنند، حرص رقابت و خودخواهی ناخودآگاه! آنان از ما توقع دارند "دموکراسی"یی را بستاییم که رهبرانش به جریان تصرف خصوصی منابع مالی با چنان جدیتی خدمت میکنند که مایه حیرت خود #مارکس هم میشد - همان مارکسی که خود 160 سال پیش دولتها را "عمال سرمایه" نامیده بود. آنها میخواهند به هر قیمتی شهروندان عادی را متقاعد سازند که جبران کسری بودجه تأمین اجتماعی به هیچ وجه ممکن نیست، ولی باید کسری بانک ها را، صرف نظر از میلیاردها هزینهاش برای ما، جبران کرد. وقتی هیچکس حتی به فکر ملی کردن کارخانهای نمیافتد که ممکن است به سبب رقابت دچار مشکل شود، ما باید حکیمانه به تأیید سر تکان دهیم (گیرم که هزاران نفر در آن کارخانه کار میکنند، ولی در همان حال باید بپذیریم که ملی کردن بانکهایی که به لطف سفتهبازیهایشان ورشکست شدهاند آشکارا امری ضروری است.
در این بستر، امر واقعی به وضوح همان چیزی است که پیش از بحران وجود داشت. پس سر منشأ این خیال و وهم مالی جمعی چه بود؟ پاسخ روشن است: مردمانی که قدرت خرید نداشتند مجبور شدند خانههای نوی قشنگ بخرند زیرا فریب معجزه وامها را خورده بودند. تعهدات ایشان به بازپرداخت این وامها نیز فروخته شدند، آن هم پس از مخلوط شدن با اوراق تضمین بهاداری که ترکیب آنها، درست مثل ترکیبِ مواد مخدر آزمایشگاهی، همان قدر هوشمندانه بود که غامض و ناروشن، البته به لطف کار صدها ریاضیدان. این اوراق و تعهدات همین طور خرید و فروش شدند، و تمامی این پول به گردش افتاد، و ارزشش با ودیعهگذارده شدن در بانکهای نقاط دور فزونی گرفت. آری، پشتوانه تمامی این پولِ در گردش خانههای واقعی بود. ولی آن گاه بازار مستغلات فرو پاشید، و همین خود کافی بود تا باعث شود خریداران کمتر و کمتر قادر به پرداخت بدهی هایشان شوند، زیرا اکنون ارزش خانه هایشان کمتر شده بود در حالی که طلبکارانشان خواستار مبالغ بیشتری بودند.📘
#فرضیهی_کمونیسم
#آلن_بدیو
ترجمهی مراد فرهادپور
صالح نجفی
@Kajhnegaristan
#شعر
📘در ادامه های شب
پیراهنی کاغذین می پوشم
با تیتر هائی از روزنامه های صبح
و رپرتاژهائی از کارتن خواب ها
کودکان کار
دختران گلفروش ....
این روزها
زوزه های نفتکش ها
نمی گذارند
شعرخوب بگویم .......📘
✍شاهرخ رضوانی
۹۸/۵/۱۵
@Kajhnegaristan
📘در ادامه های شب
پیراهنی کاغذین می پوشم
با تیتر هائی از روزنامه های صبح
و رپرتاژهائی از کارتن خواب ها
کودکان کار
دختران گلفروش ....
این روزها
زوزه های نفتکش ها
نمی گذارند
شعرخوب بگویم .......📘
✍شاهرخ رضوانی
۹۸/۵/۱۵
@Kajhnegaristan
❗کودکی را میزنند❗
✍صلاح الدین اسمعیلی/ روانشناس بالینی- روان درمانگر تحلیلی
📘فروید مقاله درخشانی نوشت با نام "کودکی را میزنند". درآنجا از شکنندگیهای روانی ما دراعماق فانتزیها گفت. چطور آدمها، بدنمان و حتی اشیا را عامل آزار خود میبینیم اما آزار دراصل ازدرون میجوشد و دلهره برمیانگیزد. برای تسکین دلهره بایستی آزار را فرافکند و به جایی دیگر حواله کرد.
دمدستیترین متهمان آزار، دیگران هستند آنطور که سارتر میگوید: دوزخ دیگرانند. اما دیگری همیشه آینه خود ما است. در غیاب دیگران این بدن است که با دردها و احتمال بیماریها، منشا آزار قلمداد میشود. نهایتا در روانپریشی به اشیا میرسیم که در قالب اوهام جان میگیرند و آزار میرسانند.
مخرج مشترک همه دیگرهراسیها، بدنهراسیها و اشیاهراسیها نوعی آزار خودجوش و درونخیز یا به زبان فنی روانکاوی رانه مرگ است. فروید میخواست این سازوکارهای عمیق روان انسان را دراماتیزه کند وقتی عنوان مقاله را نام نهاد: "کودکی را میزنند".📘
@Kajhnegaristan
✍صلاح الدین اسمعیلی/ روانشناس بالینی- روان درمانگر تحلیلی
📘فروید مقاله درخشانی نوشت با نام "کودکی را میزنند". درآنجا از شکنندگیهای روانی ما دراعماق فانتزیها گفت. چطور آدمها، بدنمان و حتی اشیا را عامل آزار خود میبینیم اما آزار دراصل ازدرون میجوشد و دلهره برمیانگیزد. برای تسکین دلهره بایستی آزار را فرافکند و به جایی دیگر حواله کرد.
دمدستیترین متهمان آزار، دیگران هستند آنطور که سارتر میگوید: دوزخ دیگرانند. اما دیگری همیشه آینه خود ما است. در غیاب دیگران این بدن است که با دردها و احتمال بیماریها، منشا آزار قلمداد میشود. نهایتا در روانپریشی به اشیا میرسیم که در قالب اوهام جان میگیرند و آزار میرسانند.
مخرج مشترک همه دیگرهراسیها، بدنهراسیها و اشیاهراسیها نوعی آزار خودجوش و درونخیز یا به زبان فنی روانکاوی رانه مرگ است. فروید میخواست این سازوکارهای عمیق روان انسان را دراماتیزه کند وقتی عنوان مقاله را نام نهاد: "کودکی را میزنند".📘
@Kajhnegaristan
❗خدا،مرگ،غرب و ناممکن شدن ایران❗
✍مصطفی مهرآیین
۱.لویناس بر خلاف هایدگر که معتقد بود وجود مرگ باعث خواهد شد ما بیشتر زندگی کنیم و خود را ممکن سازیم، معتقد بود وجود مرگ به این معناست که ما هیچوقت ممکن نخواهیم شد و همواره در تزلزل و اضطراب و فقدان اعتماد به نفس زندگی خواهیم کرد.اصولا لویناس معتقد بود وجود مرگ باعث ایجاد انفعال و تواضع در ما خواهد شد و همواره این ایده و احساس را به ما منتقل می کند که تو موجود میرایی هستی که هر چقدر هم تلاش کنی بالاخره نابود خواهی شد.
۲.نظریه های الهیات معتقدند وجود خداوند باعث می شود که ما همواره احساس کنیم موجودی بزرگ در مقابل ما ایستاده است که ما را دعوت به انفعال و تواضع در مقابل خودش می کند و با وجود تمام ایده ها و اندیشه های سکولار انسان گرا هنوز هم مانعی جدی در مقابل پذیرش ایده انسان و ایمان به انسان در میان آدمیان است.
۳.از منظر سیاسی- اجتماعی امروزه جوامع غیر غربی با پدیده ای به نام غرب و دنیای مدرن غرب روبرو هستند که مانع از ممکن شدن آنها می گردد.ایده غرب و مدرنیته و قدرت نهفته در آن و همچنین شیوه عمل قدرتمند آن در عرصه های متفاوت زندگی باعث شده است که عمده جوامع به این باور دست یابند که اصولا تمام تلاش های آنها برای فراتر رفتن از غرب محکوم به شکست است و اصولا هیچ وادی و عرصه ای از زندگی وجود ندارد که غریبان قبلا به آن اندیشه نکرده باشند.به زبان هارولد بلوم،جوامع غیر غربی گرفتار پدیده "دیر آمده گی" هستند و دیگر قادر به تجربه تجربه های ناب فرهنگی از جنس آنچه جوامع غربی تجربه کرده اند،نیستند.
۴.جامعه ما امروزه در مقابل خود با هر سه این پدیده ها روبروست.به زبان لویناس،جامعه امروز ما گرفتار در موقعیت "ناممکنی امکان" است؛ما دیگر قادر به ممکن کردن خود نیستیم.جدا از مساله فلسفی- روانشناختی مرگ و اضطراب همبسته با آن که اصولا به لحاظ وجودی ما را دایم در بند "ناممکن شدن" نگه می دارد،بخش زیادی از جمعیت جامعه ما مرعوب "قدرت خداوند" و بخش بزرگی از جمعیت آن مرعوب "قدرت غرب" است.ما به هر چه که می اندیشیم یا با پاسخ از پیش موجود خداوند یا با پاسخ از پیش موجود غرب روبرو هستیم.اصولا وجود خداوند و غرب در جایگاه دو نظام اندیشه به معنای نفی توان انسان ایرانی در اندیشیدن و زندگی کردن است. شاید به زبان هارولد بلوم دیر آمده گی ما یک پیامد داشته است و آن ایجاد احساس حسرت و حسادت در ما است.ما تنها می توانیم به خود و زندگی مان به مثابه یک حسرت نگاه کنیم و نسبت به قدرت دیگران احساس حسادت داشته باشیم.بلوم معتقد بود همه نویسندگان و هنرمندان دیر آمده دچار احساس حسرت و حسادت اند.📘
@Kajhnegaristan
✍مصطفی مهرآیین
۱.لویناس بر خلاف هایدگر که معتقد بود وجود مرگ باعث خواهد شد ما بیشتر زندگی کنیم و خود را ممکن سازیم، معتقد بود وجود مرگ به این معناست که ما هیچوقت ممکن نخواهیم شد و همواره در تزلزل و اضطراب و فقدان اعتماد به نفس زندگی خواهیم کرد.اصولا لویناس معتقد بود وجود مرگ باعث ایجاد انفعال و تواضع در ما خواهد شد و همواره این ایده و احساس را به ما منتقل می کند که تو موجود میرایی هستی که هر چقدر هم تلاش کنی بالاخره نابود خواهی شد.
۲.نظریه های الهیات معتقدند وجود خداوند باعث می شود که ما همواره احساس کنیم موجودی بزرگ در مقابل ما ایستاده است که ما را دعوت به انفعال و تواضع در مقابل خودش می کند و با وجود تمام ایده ها و اندیشه های سکولار انسان گرا هنوز هم مانعی جدی در مقابل پذیرش ایده انسان و ایمان به انسان در میان آدمیان است.
۳.از منظر سیاسی- اجتماعی امروزه جوامع غیر غربی با پدیده ای به نام غرب و دنیای مدرن غرب روبرو هستند که مانع از ممکن شدن آنها می گردد.ایده غرب و مدرنیته و قدرت نهفته در آن و همچنین شیوه عمل قدرتمند آن در عرصه های متفاوت زندگی باعث شده است که عمده جوامع به این باور دست یابند که اصولا تمام تلاش های آنها برای فراتر رفتن از غرب محکوم به شکست است و اصولا هیچ وادی و عرصه ای از زندگی وجود ندارد که غریبان قبلا به آن اندیشه نکرده باشند.به زبان هارولد بلوم،جوامع غیر غربی گرفتار پدیده "دیر آمده گی" هستند و دیگر قادر به تجربه تجربه های ناب فرهنگی از جنس آنچه جوامع غربی تجربه کرده اند،نیستند.
۴.جامعه ما امروزه در مقابل خود با هر سه این پدیده ها روبروست.به زبان لویناس،جامعه امروز ما گرفتار در موقعیت "ناممکنی امکان" است؛ما دیگر قادر به ممکن کردن خود نیستیم.جدا از مساله فلسفی- روانشناختی مرگ و اضطراب همبسته با آن که اصولا به لحاظ وجودی ما را دایم در بند "ناممکن شدن" نگه می دارد،بخش زیادی از جمعیت جامعه ما مرعوب "قدرت خداوند" و بخش بزرگی از جمعیت آن مرعوب "قدرت غرب" است.ما به هر چه که می اندیشیم یا با پاسخ از پیش موجود خداوند یا با پاسخ از پیش موجود غرب روبرو هستیم.اصولا وجود خداوند و غرب در جایگاه دو نظام اندیشه به معنای نفی توان انسان ایرانی در اندیشیدن و زندگی کردن است. شاید به زبان هارولد بلوم دیر آمده گی ما یک پیامد داشته است و آن ایجاد احساس حسرت و حسادت در ما است.ما تنها می توانیم به خود و زندگی مان به مثابه یک حسرت نگاه کنیم و نسبت به قدرت دیگران احساس حسادت داشته باشیم.بلوم معتقد بود همه نویسندگان و هنرمندان دیر آمده دچار احساس حسرت و حسادت اند.📘
@Kajhnegaristan
تعریف مشهور شلینگ از امر غایب راکه فروید در مقاله اش به همین نام می ستاید به راحتی می توان درباره ی امر کمیک به کار برد:
«هر آن چه در پرده باید می ماند و نهفته می باید بود اما آشکارا گشته و به روشنایی درآمده Un-heimilch است».
قرابت میان امر کمیک و امرغایب
خود هم کمیک است و هم غریب
با دو پدیده ای سروکار داریم که بی اندازه به هم نزدیک اند و هم زمان بی اندازه از هم دور به دو جهان کاملا متفاوت می مانند که خط ظریفی جدایشان کرده اما تشخیص این خط ظریف بسیار دشوار است.📘
#چرا_روانکاوی
#سه_مداخله
#آلنکا_زوپانچیچ
#علی_حسن_زاده
@Kajhnegaristan
«هر آن چه در پرده باید می ماند و نهفته می باید بود اما آشکارا گشته و به روشنایی درآمده Un-heimilch است».
قرابت میان امر کمیک و امرغایب
خود هم کمیک است و هم غریب
با دو پدیده ای سروکار داریم که بی اندازه به هم نزدیک اند و هم زمان بی اندازه از هم دور به دو جهان کاملا متفاوت می مانند که خط ظریفی جدایشان کرده اما تشخیص این خط ظریف بسیار دشوار است.📘
#چرا_روانکاوی
#سه_مداخله
#آلنکا_زوپانچیچ
#علی_حسن_زاده
@Kajhnegaristan
Forwarded from اتچ بات
#یادداشت
✍حسام محمدی
📘هنگامِ وداع نمیدانستم که این آخرین دیدار ما در واپسین روزهای پاییز است... کنار خیابان ایستاده بودم و او را همچون مسافری که از برم دور میشد با نگاهم دنبال میکردم.. من آن شب نمیدانستم که این غروبِ لعنتی آغازگرِ یک هجرانِ بیکران خواهد بود.. رفتناش را به دقت تماشا میکردم، شکوهمند بود و پرابهت.. با طنازیِ بینظیری در تاریکیِ شب محو میشد و این آخرین یادمانیست که از او به یادگار دارم، این مفارقت جفایِ ناروایی بود که روزگارِ جبار در حقم روا میداشت... خاطرۀ آن شب، هرگز ذهن مرا را ترک نکرد و من سالیانِ سال، جنونوار شبها و روزها در سودای بازگشت دگربارهاش به انتظار نشستم.. در آن زمستانِ سرد و بیروح هر روز هنگامِ غروب ساعتها کنارِ خیابان میایستادم تا شاید دوباره بر فراز زندگیام به پرواز درآمده و مرا از کنجِ عزلت برهاند، برودتِ روزگار به شدت آزارم میداد و در آن روزها و آن سالها همچون پرندهای بودم که دوباره به قفس بازگشته و نامِ او را آواز میکند، من نمیدانستم به کدامین سویِ این آسمانِ بیرحم، دل بسپارم.. من چشمانتظارِ کسی بودم که "آمدنش" را از من دریغ میکرد ؛ او همچون روحی که از بدن گریخته باشد، نمیدانست که رفتناش به مرگِ مظلومانۀ این پیکرِ نحیف خواهد انجامید.. قبل از آن من هرگز چنین غریبانه معنایِ "رفتن" را درک نکرده بودم، در فصلی که به مرگِ قاصدکها شهرت داشت، هیچ خبری از جانبِ او بر من نمیآمد و من با نگاهی که خروار خروار انتظار را در خود مدفون کرده باشد، هر لحظه در اقلیمِ رویاهایم با او سخن میگفتم.. زمستان نَمنمک جای خودش را به فصلِ دیگری میداد و زمین نویدی از یک رویشِ مجدد بود، اما دردِ این ظلمت چیزی نبود که "زمان" قادر به حل کردنش باشد...
امروز که از رفتناش بیش از ده سالِ تمام میگذرد، من همچنان امیدوارانه برایش از رنجهایِ هجران مینویسم و از نامههای انباشتهشدهای که تاکنون هرگز گیرندهای را برخود ندیدهاند، محافظت میکنم.. بیزاری و انزجار من از پستچیها از همین روست، آنانی که نتوانند نامههایِ مرا به "او" برسانند، شیادی بیش نخواهند بود و آتشِ این نفرت هرگز فرو نخواهد نشست مگر در آن روزگاری که پستچیهای شهر، این کلمات ورمکرده را محترمانه تقدیمِ او کنند..
یک نفر در یک گوشۀ تاریک از جهان در انتظار یک نفرِ در گوشۀ دیگری از جهان است و این تمامِ داستان زندگیِ من است...📘
#Artist_Geoffrey_Johns
@Kajhnegaristan
✍حسام محمدی
📘هنگامِ وداع نمیدانستم که این آخرین دیدار ما در واپسین روزهای پاییز است... کنار خیابان ایستاده بودم و او را همچون مسافری که از برم دور میشد با نگاهم دنبال میکردم.. من آن شب نمیدانستم که این غروبِ لعنتی آغازگرِ یک هجرانِ بیکران خواهد بود.. رفتناش را به دقت تماشا میکردم، شکوهمند بود و پرابهت.. با طنازیِ بینظیری در تاریکیِ شب محو میشد و این آخرین یادمانیست که از او به یادگار دارم، این مفارقت جفایِ ناروایی بود که روزگارِ جبار در حقم روا میداشت... خاطرۀ آن شب، هرگز ذهن مرا را ترک نکرد و من سالیانِ سال، جنونوار شبها و روزها در سودای بازگشت دگربارهاش به انتظار نشستم.. در آن زمستانِ سرد و بیروح هر روز هنگامِ غروب ساعتها کنارِ خیابان میایستادم تا شاید دوباره بر فراز زندگیام به پرواز درآمده و مرا از کنجِ عزلت برهاند، برودتِ روزگار به شدت آزارم میداد و در آن روزها و آن سالها همچون پرندهای بودم که دوباره به قفس بازگشته و نامِ او را آواز میکند، من نمیدانستم به کدامین سویِ این آسمانِ بیرحم، دل بسپارم.. من چشمانتظارِ کسی بودم که "آمدنش" را از من دریغ میکرد ؛ او همچون روحی که از بدن گریخته باشد، نمیدانست که رفتناش به مرگِ مظلومانۀ این پیکرِ نحیف خواهد انجامید.. قبل از آن من هرگز چنین غریبانه معنایِ "رفتن" را درک نکرده بودم، در فصلی که به مرگِ قاصدکها شهرت داشت، هیچ خبری از جانبِ او بر من نمیآمد و من با نگاهی که خروار خروار انتظار را در خود مدفون کرده باشد، هر لحظه در اقلیمِ رویاهایم با او سخن میگفتم.. زمستان نَمنمک جای خودش را به فصلِ دیگری میداد و زمین نویدی از یک رویشِ مجدد بود، اما دردِ این ظلمت چیزی نبود که "زمان" قادر به حل کردنش باشد...
امروز که از رفتناش بیش از ده سالِ تمام میگذرد، من همچنان امیدوارانه برایش از رنجهایِ هجران مینویسم و از نامههای انباشتهشدهای که تاکنون هرگز گیرندهای را برخود ندیدهاند، محافظت میکنم.. بیزاری و انزجار من از پستچیها از همین روست، آنانی که نتوانند نامههایِ مرا به "او" برسانند، شیادی بیش نخواهند بود و آتشِ این نفرت هرگز فرو نخواهد نشست مگر در آن روزگاری که پستچیهای شهر، این کلمات ورمکرده را محترمانه تقدیمِ او کنند..
یک نفر در یک گوشۀ تاریک از جهان در انتظار یک نفرِ در گوشۀ دیگری از جهان است و این تمامِ داستان زندگیِ من است...📘
#Artist_Geoffrey_Johns
@Kajhnegaristan
Telegram
attach 📎
❗اصلاح طلبان اصولگرا و ریاکاری سیاسی❗
✍مصطفی مهرآیین
📘۱.ژیژک در کتاب خود با عنوان "خشونت؛شش نگاه زیر چشمی" صحبت از یک گروه سیاسی جدید در غرب می کند:کمونیست های لیبرال.ژیژک می نویسد ما در گذشته داووس سوئیس را داشتیم که در آن لیبرال ها به دفاع از جهانی شدن می پرداختند و پورتو الگره برزیل را داشتیم که در آن چپ ها به نقد سرمایه داری و جهانی شدن می پرداختند.به باور ژیژک الان با قاطی شدن این دو اجتماع و ظهور نیروهای سیاسی روبرو هستیم که خود را "کمونیست لیبرال" معرفی می کنند.ژیژک می نویسد این نیروی جدید هم خدا می خواهد و هم خرما.بیل گیتس نمونه برجسته این افراد است.بیل گیتس هم اکنون بزرگترین نیکوکار تاریخ بشریت است.او میلیون ها دلار خرج امور خیریه می کند.به باور ژیژک کمونیست های لیبرال سعی در معنادار کردن زندگی خود دارند.آنها طرفدار معنویت و مکاشفه غیر ایمانی هستند.کمونیست های لیبرال می خواهند سودجویی بیرحمانه را با نیکوکاری تعدیل کنند.نیکوکاری نقابی است که چهره بهره کشی اقتصادی را پنهان می کند.آنها باید اول ثروت بدست بیاورند.اما این ثروت باید خرج ارزش های عمومی شود تا زندگی سرمایه دار تطهیر شود و معنا بیابد.سرمایه داری برای ادامه حیات خود نیازمندنیکوکاری فوق اقتصادی است.
۲.اگر به فضای سیاسی چهل سال گذشته ایران نگاه کنیم با وجود نیروی سیاسی روبرو هستیم که به همین شیوه شکل گرفته است:اصلاح طلبان عمیقا اصولگرا.تصویری که این گروه از خود به ما می دهند این چنین است:ما ابتدا با خشونت یا در همکاری با خشونت قدرت را بدست می آوریم،اما برای معنادار کردن زندگی خود و فعالیت سیاسی مان نیازمند تاکید بر دموکراسی و توسعه سیاسی هستیم.ما آزادیخواه نیستیم اما برای توجیه موقعیت سیاسی- اجتماعی خود و باقی ماندن در قدرت به قدرت مردم و دموکراسی و انتخابات ایمان داریم و آن را تبدیل به دالی شناور در زبان خود می کنیم. ما مخالف آزادی فرهنگی هستیم،اما از گفتگو سخن می گوییم.ما آزادی فرهنگی را تا جایی میخواییم که مردم را به سمت دادن قدرت به دست ما سوق دهد.ما ثروت را دوست داریم و زندگی شیک و زیبا را می پسندیم،اما معتقدیم با فساد باید مبارزه شود.ما کتاب نمیخوانیم و فکر نمی کنیم،اما باور داریم استادان دانشگاه های ما و روشنفکران باید آزاد باشند.ما به نقد بالاترین مرجع قدرت در ایران نمی پردازیم،اما به حمایت از روزنامه نگاران و فعالین سیاسی می پردازیم که به نقد قدرت مشغول اند.ما در پشت پرده به بالاترین مرجع قدرت فحاشی می کنیم،اما در ظاهر قدرت را تطهیر می کنیم.ما به نقد انتصابات سیاسی توجه نمی کنیم،اما خود عاشق انتخاب شدن از طریق انتخابات هستیم.ما به تحقق عدالت توجه نمی کنیم،اما دوستدار مردمان دورترین روستاهای کشور هستیم.ما هیچ امنیتی برای روشنفکران و اهل فرهنگ نمیسازیم،اما معتقد به آزادی بیان هستیم و ......
۳.لیست این تناقضات را می توان بیشتر و بیشتر کرد.این تناقض نما،به زبان ژیژک،نشان دهنده تنگنای غمباری است که در آن گرفتار آمده ایم. جریان اصلاح طلبی قادر به فعالیت مستقل از قدرت حاکم نیست.این جریان برای حفظ خود نیازمند نابود کردن چیزهایی است که با دست دیگر خود آنها را بدست آورده بود.اصلاح طلبی رویای مردم خسته از خشونت و فضای امنیتی و توتالیتری بود که در کنش تاریخی افراد سیاسی ظاهرا اصلاح طلب تبدیل به بانک و منبعی برای ماندن این افراد در قدرت و میل آنها به زندگی شیک تر و بی دردسرتر شد.📘
@Kajhnegaristan
✍مصطفی مهرآیین
📘۱.ژیژک در کتاب خود با عنوان "خشونت؛شش نگاه زیر چشمی" صحبت از یک گروه سیاسی جدید در غرب می کند:کمونیست های لیبرال.ژیژک می نویسد ما در گذشته داووس سوئیس را داشتیم که در آن لیبرال ها به دفاع از جهانی شدن می پرداختند و پورتو الگره برزیل را داشتیم که در آن چپ ها به نقد سرمایه داری و جهانی شدن می پرداختند.به باور ژیژک الان با قاطی شدن این دو اجتماع و ظهور نیروهای سیاسی روبرو هستیم که خود را "کمونیست لیبرال" معرفی می کنند.ژیژک می نویسد این نیروی جدید هم خدا می خواهد و هم خرما.بیل گیتس نمونه برجسته این افراد است.بیل گیتس هم اکنون بزرگترین نیکوکار تاریخ بشریت است.او میلیون ها دلار خرج امور خیریه می کند.به باور ژیژک کمونیست های لیبرال سعی در معنادار کردن زندگی خود دارند.آنها طرفدار معنویت و مکاشفه غیر ایمانی هستند.کمونیست های لیبرال می خواهند سودجویی بیرحمانه را با نیکوکاری تعدیل کنند.نیکوکاری نقابی است که چهره بهره کشی اقتصادی را پنهان می کند.آنها باید اول ثروت بدست بیاورند.اما این ثروت باید خرج ارزش های عمومی شود تا زندگی سرمایه دار تطهیر شود و معنا بیابد.سرمایه داری برای ادامه حیات خود نیازمندنیکوکاری فوق اقتصادی است.
۲.اگر به فضای سیاسی چهل سال گذشته ایران نگاه کنیم با وجود نیروی سیاسی روبرو هستیم که به همین شیوه شکل گرفته است:اصلاح طلبان عمیقا اصولگرا.تصویری که این گروه از خود به ما می دهند این چنین است:ما ابتدا با خشونت یا در همکاری با خشونت قدرت را بدست می آوریم،اما برای معنادار کردن زندگی خود و فعالیت سیاسی مان نیازمند تاکید بر دموکراسی و توسعه سیاسی هستیم.ما آزادیخواه نیستیم اما برای توجیه موقعیت سیاسی- اجتماعی خود و باقی ماندن در قدرت به قدرت مردم و دموکراسی و انتخابات ایمان داریم و آن را تبدیل به دالی شناور در زبان خود می کنیم. ما مخالف آزادی فرهنگی هستیم،اما از گفتگو سخن می گوییم.ما آزادی فرهنگی را تا جایی میخواییم که مردم را به سمت دادن قدرت به دست ما سوق دهد.ما ثروت را دوست داریم و زندگی شیک و زیبا را می پسندیم،اما معتقدیم با فساد باید مبارزه شود.ما کتاب نمیخوانیم و فکر نمی کنیم،اما باور داریم استادان دانشگاه های ما و روشنفکران باید آزاد باشند.ما به نقد بالاترین مرجع قدرت در ایران نمی پردازیم،اما به حمایت از روزنامه نگاران و فعالین سیاسی می پردازیم که به نقد قدرت مشغول اند.ما در پشت پرده به بالاترین مرجع قدرت فحاشی می کنیم،اما در ظاهر قدرت را تطهیر می کنیم.ما به نقد انتصابات سیاسی توجه نمی کنیم،اما خود عاشق انتخاب شدن از طریق انتخابات هستیم.ما به تحقق عدالت توجه نمی کنیم،اما دوستدار مردمان دورترین روستاهای کشور هستیم.ما هیچ امنیتی برای روشنفکران و اهل فرهنگ نمیسازیم،اما معتقد به آزادی بیان هستیم و ......
۳.لیست این تناقضات را می توان بیشتر و بیشتر کرد.این تناقض نما،به زبان ژیژک،نشان دهنده تنگنای غمباری است که در آن گرفتار آمده ایم. جریان اصلاح طلبی قادر به فعالیت مستقل از قدرت حاکم نیست.این جریان برای حفظ خود نیازمند نابود کردن چیزهایی است که با دست دیگر خود آنها را بدست آورده بود.اصلاح طلبی رویای مردم خسته از خشونت و فضای امنیتی و توتالیتری بود که در کنش تاریخی افراد سیاسی ظاهرا اصلاح طلب تبدیل به بانک و منبعی برای ماندن این افراد در قدرت و میل آنها به زندگی شیک تر و بی دردسرتر شد.📘
@Kajhnegaristan
Forwarded from اتچ بات
📘مرلو-پونتی در تمایز بین درک فضا در جهان کلاسیک و جهان مدرن از نقاشی سزان مثال میآورد. در نگاه کلاسیک برای نقاشی اشیا، ابتدا الگوی فضاییِ عین را ترسیم میکردند و سپس آن را با رنگ پر میکنند. اما سزان معتقد است که با اولین رنگآمیزی نقاشی آغاز میشود. سزان عین را همانطور که در جهان ادراکش درمییابد ترسیم میکند. هر خطی و رنگی که بر بوم نقش میبندد حاصل ادراکی است که نقاش از جهان دارد. مرلو-پونتی به نقل از ژان پولان مینویسد «... در عصری شیفتهی سنجش تکنیکی و چنانکه میبینیم، تباهشده با کمیّت، نقاش کوبیست در سکوت_ در فضایی بیشتر مأنوس با دل تا با عقل_ به آشتی انسان با جهان مشغول است». ... مقصود سزان نیز همین بود وقتی از «هاله»ی خاص اشیا سخن میگفت که تسخیرشان وظیفهی نقاشی است. او میگفت «باید بتوانید بوی درختان را نقاشی کنید». این نحو از نقاشی فاصله گرفتن از سنت بازنمایی جهان و گام نهادن به جهان ادراک است؛ درخت به همانگونه که به ادراک درمیآید. کوتاه اینکه در جهان بودنِ من، خود در گروِ «از جهان بودن» من است. 📘
متن: سیاست تفکر، لفور
تصویر:سزان،1887-1889
#مرلو_پونتی #پدیدارشناسی #سزان #مدرنیسم
@Kajhnegaristan
متن: سیاست تفکر، لفور
تصویر:سزان،1887-1889
#مرلو_پونتی #پدیدارشناسی #سزان #مدرنیسم
@Kajhnegaristan
Telegram
attach 📎
🌐 چرا " گفت و گو " نمی کنیم ؟
✍ مهران صولتی
📘جامعه ایران ، یک جامعه بدون گفت و گو است. سیطره "مونولوگ " بر " دیالوگ "، اشتیاق به" پرگویی" و " کم شنوی "، میل مفرط به تحکم و سلطه ورزی، نبود سازوکارهای روشن و شناخته شده برای گسترش گفت و گو های معنادار و جمعی، حاکمیت اسطوره قاطعیت، و طرد فرآیند های دستیابی به سازش های ماندگار در فرهنگ سیاسی، از نشانه های مهجور ماندن " گفت و گو " در ایران است. اما از طرف دیگر شکل گیری " گفت و گو " یک ضرورت انکار ناپذیر برای ایران امروز به شمار می رود. حجم برخی از بحران ها به درجه ای رسیده است که جز با شکل گیری یک گفتگوی واقعی قابل حل و فصل نیست؛ رشد فزاینده آسیب های اجتماعی، سقوط سرمایه اجتماعی، افول اعتماد عمومی، بحران آب و محیط زیست، کاهش مشارکت اقتصادی، در کنار رشد فزاینده نیروی کار جوان ناامید از اشتغال، افزایش چشمگیر پرونده های قضایی و بحران حکمرانی خوب و پاسخگو، کار را به جایی رسانده که خطر یک اضمحلال اجتماعی هر روز بیشتر می شود. با این وجود چنان رفتار می کنیم که گویی اوضاع کاملا آرام است و هیچ خطری از درون، کشور را تهدید نمی کند. و پرسش اصلی اینکه؛ حال چرا برای حل مشکلات موجود " گفت و گو " نمی کنیم ؟
🔺 "گفت و گو "پیش از هرچیز یک محصول فرهنگی است، مبتنی بر سنتی که در آن مدارا، صبوری، حق طلبی، خردورزی و اعتماد و احترام به یکدیگر، به اندازه کافی نهادینه و ماندگار شده باشد. همچنین" گفت و گو " محصول یک فرهنگ سیاسی است که در آن توطئه اندیشی، سازش ناپذیری، یکسان اندیشی، خودمحوری و هویت اندیشی در آن سهم غالب را نداشته باشد. به نظر می رسد سنت فرهنگی و فرهنگ سیاسی غالب در ایران هنوز هم به اندازه کافی، دارای عناصر برانگیزاننده و تقویت کننده " گفت و گو " نمی باشد!
🔺 فارغ از نفس و اصل " گفت و گو " که می تواند لذت بخش و ارزشمند تلقی شود، این امر باید موجب انباشت تجربیات انسانی، پیوسته و گامی به جلو تلقی شود. انباشتی که می تواند به ارائه راهبردهایی جهت توسعه پایدار کشور بینجامد. متاسفانه بسیاری از نمونه های بارز این پدیده در کشور بی حاصل، و بیشتر شکل مناظره ، یا جنگ حنجره با حنجره یافته اند که تنها مقصود آن سرکوب یا ساکت کردن رقیب می باشد. چنین " گفت و گو" هایی هرگز نتوانستند به الگوهایی موفق در غرب همچون موارد گفت و گوی تاریخی پوپر، هابرماس، گادامر و لومان نزدیک شوند!
🔺 دستیابی به یک "گفت و گو" ی سازنده مستلزم پذیرش تساوی و برابری در مواضع مشارکت کنندگان در امر "گفت و گو " است. دستیابی به این برابری هم پیش از هر چیز نیازمند وجود آزادی مکفی جهت انتقاد و به پرسش گرفتن تبعیض ها و نابرابری ها می باشد. در جامعه ای که وجود یک دولت نفتی و حداکثری ، موجد شکل گیری رانت های عمده در آن شده است، کمتر می توان به شکل گیری روابط برابرانه امید داشت. از همین رو " گفت و گو " به نوعی اخلاق بخشنامه ای از جنس گشت ارشاد تقلیل یافته است!
🔺 " گفت و گو " ابزاری برای رسیدن به تفاهم و دستیابی به حقیقت است. راهی برای به اشتراک گذاردن تجربیات بشری، و البته همراهی و همدلی با یکدیگر در جاده نیل به کامیابی و سعادت! در فرهنگ ما هنوز هم رگه هایی پررنگ از باطل یا مهجور دانستن دیگران، نشانه هایی از میل مفرط به ارشاد یا هدایت دیگران، و انگیزه هایی برای اتهام زدن و حذف دیگران به چشم می خورد. در فرهنگ سیاسی ما هنوز هم سازش کم و بیش معنای خیانت دارد! و احترام به حقوق دیگران، دستاوردی متعلق به فرهنگ خبیث غرب شمرده می شود! پر واضح است که با چنین زمینه ای نیل به فرهنگ " گفت و گو " امری بطئی و دراز مدت می باشد!
🔺 نکته پایانی: با وجود همه علائم مذکور، باید به سمت بسط " گفت و گو " پیش رفت. گفت و گو امروز نه یک انتخاب بلکه یک ضرورت است. شاید از مسیر تربیت نسلی که از کودکی؛ در خانه و مدرسه، اهمیت زایدالوصف آن را آموخته باشد...📘
@Kajhnegaristan
✍ مهران صولتی
📘جامعه ایران ، یک جامعه بدون گفت و گو است. سیطره "مونولوگ " بر " دیالوگ "، اشتیاق به" پرگویی" و " کم شنوی "، میل مفرط به تحکم و سلطه ورزی، نبود سازوکارهای روشن و شناخته شده برای گسترش گفت و گو های معنادار و جمعی، حاکمیت اسطوره قاطعیت، و طرد فرآیند های دستیابی به سازش های ماندگار در فرهنگ سیاسی، از نشانه های مهجور ماندن " گفت و گو " در ایران است. اما از طرف دیگر شکل گیری " گفت و گو " یک ضرورت انکار ناپذیر برای ایران امروز به شمار می رود. حجم برخی از بحران ها به درجه ای رسیده است که جز با شکل گیری یک گفتگوی واقعی قابل حل و فصل نیست؛ رشد فزاینده آسیب های اجتماعی، سقوط سرمایه اجتماعی، افول اعتماد عمومی، بحران آب و محیط زیست، کاهش مشارکت اقتصادی، در کنار رشد فزاینده نیروی کار جوان ناامید از اشتغال، افزایش چشمگیر پرونده های قضایی و بحران حکمرانی خوب و پاسخگو، کار را به جایی رسانده که خطر یک اضمحلال اجتماعی هر روز بیشتر می شود. با این وجود چنان رفتار می کنیم که گویی اوضاع کاملا آرام است و هیچ خطری از درون، کشور را تهدید نمی کند. و پرسش اصلی اینکه؛ حال چرا برای حل مشکلات موجود " گفت و گو " نمی کنیم ؟
🔺 "گفت و گو "پیش از هرچیز یک محصول فرهنگی است، مبتنی بر سنتی که در آن مدارا، صبوری، حق طلبی، خردورزی و اعتماد و احترام به یکدیگر، به اندازه کافی نهادینه و ماندگار شده باشد. همچنین" گفت و گو " محصول یک فرهنگ سیاسی است که در آن توطئه اندیشی، سازش ناپذیری، یکسان اندیشی، خودمحوری و هویت اندیشی در آن سهم غالب را نداشته باشد. به نظر می رسد سنت فرهنگی و فرهنگ سیاسی غالب در ایران هنوز هم به اندازه کافی، دارای عناصر برانگیزاننده و تقویت کننده " گفت و گو " نمی باشد!
🔺 فارغ از نفس و اصل " گفت و گو " که می تواند لذت بخش و ارزشمند تلقی شود، این امر باید موجب انباشت تجربیات انسانی، پیوسته و گامی به جلو تلقی شود. انباشتی که می تواند به ارائه راهبردهایی جهت توسعه پایدار کشور بینجامد. متاسفانه بسیاری از نمونه های بارز این پدیده در کشور بی حاصل، و بیشتر شکل مناظره ، یا جنگ حنجره با حنجره یافته اند که تنها مقصود آن سرکوب یا ساکت کردن رقیب می باشد. چنین " گفت و گو" هایی هرگز نتوانستند به الگوهایی موفق در غرب همچون موارد گفت و گوی تاریخی پوپر، هابرماس، گادامر و لومان نزدیک شوند!
🔺 دستیابی به یک "گفت و گو" ی سازنده مستلزم پذیرش تساوی و برابری در مواضع مشارکت کنندگان در امر "گفت و گو " است. دستیابی به این برابری هم پیش از هر چیز نیازمند وجود آزادی مکفی جهت انتقاد و به پرسش گرفتن تبعیض ها و نابرابری ها می باشد. در جامعه ای که وجود یک دولت نفتی و حداکثری ، موجد شکل گیری رانت های عمده در آن شده است، کمتر می توان به شکل گیری روابط برابرانه امید داشت. از همین رو " گفت و گو " به نوعی اخلاق بخشنامه ای از جنس گشت ارشاد تقلیل یافته است!
🔺 " گفت و گو " ابزاری برای رسیدن به تفاهم و دستیابی به حقیقت است. راهی برای به اشتراک گذاردن تجربیات بشری، و البته همراهی و همدلی با یکدیگر در جاده نیل به کامیابی و سعادت! در فرهنگ ما هنوز هم رگه هایی پررنگ از باطل یا مهجور دانستن دیگران، نشانه هایی از میل مفرط به ارشاد یا هدایت دیگران، و انگیزه هایی برای اتهام زدن و حذف دیگران به چشم می خورد. در فرهنگ سیاسی ما هنوز هم سازش کم و بیش معنای خیانت دارد! و احترام به حقوق دیگران، دستاوردی متعلق به فرهنگ خبیث غرب شمرده می شود! پر واضح است که با چنین زمینه ای نیل به فرهنگ " گفت و گو " امری بطئی و دراز مدت می باشد!
🔺 نکته پایانی: با وجود همه علائم مذکور، باید به سمت بسط " گفت و گو " پیش رفت. گفت و گو امروز نه یک انتخاب بلکه یک ضرورت است. شاید از مسیر تربیت نسلی که از کودکی؛ در خانه و مدرسه، اهمیت زایدالوصف آن را آموخته باشد...📘
@Kajhnegaristan
❗چرا آموزش عالی یک کلاه برداری است؟❗
✍امین قضایی
📘نیک می دانم برای شما مسلم است که هر کشوری باید یک نظام آموزشی عالی داشته باشد که به نسل جدید، شناخت و مهارت برای مشارکت در جامعه و کسب یک حرفه در آینده را بیاموزد. اگر با این گزاره موافقید پس به نظر من، درک و فهم اندکی دارید. چطور ممکن است از یک محاسبه ساده عاجز باشید و نبینید که چطور سیستم آموزش عالی موجود در تمامی جهان سر مردم کلاه می گذارد؟
واقعیت این است که پیشرفت فن آوری و تخصصی شدن هرچه بیشتر فرآیند تولید لازم می آورد که کارگران چه یدی و چه ذهنی، چه ساده و چه متخصص، دانش و مهارت ها و تخصص هر چه بیشتری کسب کنند. اما سیستم سرمایه داری موجود، هزینه، وقت و زحمت کسب این مهارت را بر دوش خود طبقه کارگر انداخته است. طبقه کارگر، برای کسب همان مشاغل سابق (که پیشتر با شناخت و مهارت کمتری قادر به کسب آن مشاغل بود)، اکنون مجبور است سالهای بیشتری از عمر خود را صرف کسب این تخصص کند و تازه برای این کار پول هم می پردازد. در واقع، سرمایه داران و کارفرمایان، به لطف پیشرفت فن آوری و ماشین آلات و اتوماسیون، سود بیشتری کسب می کنند، اما این طبقه کارگر است که مجبور است برای کسب این مهارت ها و تخصص ها، سالهای بیشتری اموزش ببیند و برای آن هم اگر پول هنگفت ندهد، دست کم باید وقت و عمرش را هدر بدهد.
پس پیشرفت فن آوری، بار بیشتری بر دوش طبقه کارگر می گذارد و ثروت و نفع بیشتری به جیب سرمایه داران و کارفرمایان می ریزد. سیستم آموزشی، این طبقه کارگر بدبخت را در دانشگاه ها و آموزشکده ها و کارگاره آموزشی خود آموزش می دهد تا این موجودات نگون بخت، حرفه ای را که چند سال پیش با دیپلم می توانستند اخذ کنند، اکنون با مدرک کارشناسی، و حتی کارشناسی ارشد و دکترا کسب کنند. طبقه کارگر چند سال مفت برای سودآوری سرمایه داران تحصیل می کنند، اما همان مزد سابق را می گیرند و تازه این بیچاره ها خوشحال هستند که تحصیل کرده و باسواد هستند.
به لطف این پیشرفت فن آوری و نیاز به تخصص، بازار کار رقابتی تر هم می شود و کارگران برای استخدام باید به انواع و اشکال مختلف، مهارتهای خود را به اثبات برسانند، این بهانه ای می شود تا شرکت ها به بهانه دوره آموزشی، چند ماه هم مجانی بدون اخذ قرارداد از ایشان کار بکشند. تازه معلوم نیست که آیا بعد از این به اصطلاح دوره آموزشی، آنها استخدام می شوند یا خیر.
مردم ابله یعنی کسانی که با گزاره اول مقاله، موافق هستند، تازه خوشحال هم هستند که جامعه در حال پیشرفت است و نسل جدید نسبت به نسل قدیمی تحصیل کرده تر است. چقدر حماقت و بلاهت لازم است که کسی از اینکه نسبت به گذشته برای یک شغل با همان درآمد، باید چند سال هم بیشتر تحصیل کند، خوشحال باشد.
اما دانشگاه ها و سیستم های آموزشی مختلف، برایشان مهم نیست که آیا واقعا این کارگران بیچاره که عمری را صرف تحصیل و کسب تخصص می کنند، در نهایت وارد بازار کار خواهند شد و حرفه مناسبی خواهند یافت یا خیر. آنها به دکان های مدرک فروشی تبدیل شده اند و بیشتر از آنچه واقعا بازار کار لازم دارد، مدرک می فروشند. از این رقابت برای کسب تخصص بهره برده و شهریه ها را افزایش می دهند. هرچه رقابت برای کسب تخصص شدیدتر شود، متقاضی این دکان ها هم بیشتر شده و دانشگاه ها پول مفت بیشتری به چنگ می آورند. هرچه فارغ التحصیل بیشتر شود، گزینه های کارفرمایان هم برای استخدام بیشتر شده و بازار کار رقابتی تر می شود. این همدستی بین سیستم آموزشی و سرمایه داران، این برد-برد است.
طبقه کارگر ابله، با پرداخت پول شهریه، هدر رفتن عمر و وقت، و تازه با هزار منت، مهارت ها و تخصصی را که سرمایه داران در اثر پیشرفت فن آوری نیاز دارند را بدست می آورند. نه تنها سرمایه داران برای این مهارتهای اضافی که زحمتش بر دوش کارگر است، پولی نمی دهند، بلکه بازار کار رقابتی تر هم شده و در استخدام گزینشی تر عمل می کنند و قرارداد کاری یک طرفه تری را به کارگر اینک متخصص تحمیل می کنند. روزمه های کاری کارگران هرچه باید رنگین تر باشد و مزین به شناخت علوم کامپیوتری، شناخت زبان خارجی (به لطف جهانی سازی!) و انوع مجوزها و مدارک مربوط به دوره های آموزشی باشد. به مردم یاد داده اند که در هزاره سوم اگر کسی یک زبان کامپیوتر نداند، بی سواد است. آنها را در رقابت کور و بی پایان برای کسب مهارت های هرچه بیشتر بازی می دهند و بار این خران زحمتکش را هرچه سنگین تر می کنند.
این نیاز به تخصص، یک رقابت کور و ناتمام را بین طبقه کارگر ایجاد می کند. این موجودات بی مایه تصور می کنند که هرچه تخصص بیشتری کسب کنند شانس شان برای استخدام بیشتر می شود و به این ترتیب، در نهایت فقط سطح انتظارات بازار کار را بالا می برند و باری که بر دوش طبقه کارگر است را سنگین تر می کنند...
@Kajhnegaristan
✍امین قضایی
📘نیک می دانم برای شما مسلم است که هر کشوری باید یک نظام آموزشی عالی داشته باشد که به نسل جدید، شناخت و مهارت برای مشارکت در جامعه و کسب یک حرفه در آینده را بیاموزد. اگر با این گزاره موافقید پس به نظر من، درک و فهم اندکی دارید. چطور ممکن است از یک محاسبه ساده عاجز باشید و نبینید که چطور سیستم آموزش عالی موجود در تمامی جهان سر مردم کلاه می گذارد؟
واقعیت این است که پیشرفت فن آوری و تخصصی شدن هرچه بیشتر فرآیند تولید لازم می آورد که کارگران چه یدی و چه ذهنی، چه ساده و چه متخصص، دانش و مهارت ها و تخصص هر چه بیشتری کسب کنند. اما سیستم سرمایه داری موجود، هزینه، وقت و زحمت کسب این مهارت را بر دوش خود طبقه کارگر انداخته است. طبقه کارگر، برای کسب همان مشاغل سابق (که پیشتر با شناخت و مهارت کمتری قادر به کسب آن مشاغل بود)، اکنون مجبور است سالهای بیشتری از عمر خود را صرف کسب این تخصص کند و تازه برای این کار پول هم می پردازد. در واقع، سرمایه داران و کارفرمایان، به لطف پیشرفت فن آوری و ماشین آلات و اتوماسیون، سود بیشتری کسب می کنند، اما این طبقه کارگر است که مجبور است برای کسب این مهارت ها و تخصص ها، سالهای بیشتری اموزش ببیند و برای آن هم اگر پول هنگفت ندهد، دست کم باید وقت و عمرش را هدر بدهد.
پس پیشرفت فن آوری، بار بیشتری بر دوش طبقه کارگر می گذارد و ثروت و نفع بیشتری به جیب سرمایه داران و کارفرمایان می ریزد. سیستم آموزشی، این طبقه کارگر بدبخت را در دانشگاه ها و آموزشکده ها و کارگاره آموزشی خود آموزش می دهد تا این موجودات نگون بخت، حرفه ای را که چند سال پیش با دیپلم می توانستند اخذ کنند، اکنون با مدرک کارشناسی، و حتی کارشناسی ارشد و دکترا کسب کنند. طبقه کارگر چند سال مفت برای سودآوری سرمایه داران تحصیل می کنند، اما همان مزد سابق را می گیرند و تازه این بیچاره ها خوشحال هستند که تحصیل کرده و باسواد هستند.
به لطف این پیشرفت فن آوری و نیاز به تخصص، بازار کار رقابتی تر هم می شود و کارگران برای استخدام باید به انواع و اشکال مختلف، مهارتهای خود را به اثبات برسانند، این بهانه ای می شود تا شرکت ها به بهانه دوره آموزشی، چند ماه هم مجانی بدون اخذ قرارداد از ایشان کار بکشند. تازه معلوم نیست که آیا بعد از این به اصطلاح دوره آموزشی، آنها استخدام می شوند یا خیر.
مردم ابله یعنی کسانی که با گزاره اول مقاله، موافق هستند، تازه خوشحال هم هستند که جامعه در حال پیشرفت است و نسل جدید نسبت به نسل قدیمی تحصیل کرده تر است. چقدر حماقت و بلاهت لازم است که کسی از اینکه نسبت به گذشته برای یک شغل با همان درآمد، باید چند سال هم بیشتر تحصیل کند، خوشحال باشد.
اما دانشگاه ها و سیستم های آموزشی مختلف، برایشان مهم نیست که آیا واقعا این کارگران بیچاره که عمری را صرف تحصیل و کسب تخصص می کنند، در نهایت وارد بازار کار خواهند شد و حرفه مناسبی خواهند یافت یا خیر. آنها به دکان های مدرک فروشی تبدیل شده اند و بیشتر از آنچه واقعا بازار کار لازم دارد، مدرک می فروشند. از این رقابت برای کسب تخصص بهره برده و شهریه ها را افزایش می دهند. هرچه رقابت برای کسب تخصص شدیدتر شود، متقاضی این دکان ها هم بیشتر شده و دانشگاه ها پول مفت بیشتری به چنگ می آورند. هرچه فارغ التحصیل بیشتر شود، گزینه های کارفرمایان هم برای استخدام بیشتر شده و بازار کار رقابتی تر می شود. این همدستی بین سیستم آموزشی و سرمایه داران، این برد-برد است.
طبقه کارگر ابله، با پرداخت پول شهریه، هدر رفتن عمر و وقت، و تازه با هزار منت، مهارت ها و تخصصی را که سرمایه داران در اثر پیشرفت فن آوری نیاز دارند را بدست می آورند. نه تنها سرمایه داران برای این مهارتهای اضافی که زحمتش بر دوش کارگر است، پولی نمی دهند، بلکه بازار کار رقابتی تر هم شده و در استخدام گزینشی تر عمل می کنند و قرارداد کاری یک طرفه تری را به کارگر اینک متخصص تحمیل می کنند. روزمه های کاری کارگران هرچه باید رنگین تر باشد و مزین به شناخت علوم کامپیوتری، شناخت زبان خارجی (به لطف جهانی سازی!) و انوع مجوزها و مدارک مربوط به دوره های آموزشی باشد. به مردم یاد داده اند که در هزاره سوم اگر کسی یک زبان کامپیوتر نداند، بی سواد است. آنها را در رقابت کور و بی پایان برای کسب مهارت های هرچه بیشتر بازی می دهند و بار این خران زحمتکش را هرچه سنگین تر می کنند.
این نیاز به تخصص، یک رقابت کور و ناتمام را بین طبقه کارگر ایجاد می کند. این موجودات بی مایه تصور می کنند که هرچه تخصص بیشتری کسب کنند شانس شان برای استخدام بیشتر می شود و به این ترتیب، در نهایت فقط سطح انتظارات بازار کار را بالا می برند و باری که بر دوش طبقه کارگر است را سنگین تر می کنند...
@Kajhnegaristan
اما چیزی که مایه ی شرم است، این است که آنها اصلا از این موضوع آگاهی ندارند و فکر می کنند اینکه تخصص و مهارتی کسب کرده اند چیز خوبی است. از اینکه برای کارفرمای آینده خود، در دانشگاه ها جان می کنند و دنبال نمره در پی اساتید متفرعن راه می افتند، راضی و خشنود هم هستند. وقتی به بازار کار می روند و با صف طولانی متقاضیان کار که مثل خودشان متخصص هستند روبرو می شوند، آنگاه شاید متوجه شوند که چه کلاهی سرشان رفته است (البته اگر به روی خودشان بیاورند). بدتر اینکه می بینند کسانی که بدون کسب همین تخصص ها و مدارک، با سرمایه پدری و خانوادگی شان کسب و کاری راه انداخته اند، موفق تر و پولدارتر هستند.
جهان آنچنان از حق آموزش عالی، رایگان یا بدون تبعیض دفاع می کند که گویی لطف بزرگی در حق طبقه کارگر می کند. در حالی که این طبقه کارگر است که برای آموزش باید پول بگیرد. اما اکنون برعکس است: تخصص هرگز باعث نمی شود که طبقه کارگر پول بیشتری بگیرد چون دیر یا زود، بخش کافی از طبقه کارگر به تخصص لازم می رسد و سطح توقعات و انتظارات از تخصص و مهارت کارگر بیشتر می شود و این روند ادامه می یابد و با پیشرفت تصاعدی فن آوری سرعت بیشتری هم به خود می گیرد. در نهایت، طبقه کارگر هرچه بیشتر باید بیاموزد، تا همان درآمد و حقوق پیشین را حفظ کند.
اما هیچ کس، هیچ کجا در این مورد سخنی نمی گوید، مطلبی نمی نویسد، هیچ مطالبه ای در این مورد وجود ندارد، اصلا هیچ آگاهی در این مورد وجود ندارد. هیچ کسی خطاب به دولت ها و سرمایه داران و شرکت ها نمی گوید اگر تخصص و مهارت جدید نیازدارید باید پولش را بدهید تا ما آن را بیاموزیم. به نام مقدس پیشرفت، این فشار روزافزون روی طبقه کارگر ضروری و منطقی جلوه می کند.📘
#دانش
#دانشگاه
#تجارت_علم
#سرمایه_داری
@Kajhnegaristan
جهان آنچنان از حق آموزش عالی، رایگان یا بدون تبعیض دفاع می کند که گویی لطف بزرگی در حق طبقه کارگر می کند. در حالی که این طبقه کارگر است که برای آموزش باید پول بگیرد. اما اکنون برعکس است: تخصص هرگز باعث نمی شود که طبقه کارگر پول بیشتری بگیرد چون دیر یا زود، بخش کافی از طبقه کارگر به تخصص لازم می رسد و سطح توقعات و انتظارات از تخصص و مهارت کارگر بیشتر می شود و این روند ادامه می یابد و با پیشرفت تصاعدی فن آوری سرعت بیشتری هم به خود می گیرد. در نهایت، طبقه کارگر هرچه بیشتر باید بیاموزد، تا همان درآمد و حقوق پیشین را حفظ کند.
اما هیچ کس، هیچ کجا در این مورد سخنی نمی گوید، مطلبی نمی نویسد، هیچ مطالبه ای در این مورد وجود ندارد، اصلا هیچ آگاهی در این مورد وجود ندارد. هیچ کسی خطاب به دولت ها و سرمایه داران و شرکت ها نمی گوید اگر تخصص و مهارت جدید نیازدارید باید پولش را بدهید تا ما آن را بیاموزیم. به نام مقدس پیشرفت، این فشار روزافزون روی طبقه کارگر ضروری و منطقی جلوه می کند.📘
#دانش
#دانشگاه
#تجارت_علم
#سرمایه_داری
@Kajhnegaristan