شورش فرانسوی
"در باب جلیقه زردها و موج تازۀ اعتراضها در فرانسه"
✍آنتونیو نگری
ترجمۀ فؤاد حبیبی و امین کرمی
🔶بیایید قدری بر حوادث و اتفاقات این چند هفتۀ اخیر در فرانسه درنگ و تأمل ورزیم. آیا میتوان این حوادث و اتفاقات را قسمی شورش خواند؟ پاسخ ــ مسلماً ــ به مراد ما از واژۀ شورش بستگی دارد، معهذا فهم ما از آن هر چه باشد، لیک چیزی از این دست اتفاق افتاده است. و احتمالاً ادامه هم خواهد یافت. آنچه گویای این نکته به ماست چندان برخوردهای خشونتآمیزی نیست که در خلال این دو هفتۀ اخیر در پاریس به وقوع پیوسته است. همچنین سنگربندیها، یا به آتش کشیدن ماشینها در خیابانهای مرکز شهر یا حتا شورشهای دهقانی (Jacqueries) پراکنده، یا بستن جادهها در سرتاسر کشور نیست. بل این است که دو سوم جمعیت موافق جنبشی عمومی است که افزایش قیمت بنزین بدان دامن زد. و این موافقت از هر گونه محکومیت و تخطئۀ بینظمی بس وسیعتر بوده است. در این خصوص، جالب آن است که در رفتار مأموران آتشنشانی و پلیس میتوانیم نشانههایی از نافرمانی را مشاهده کنیم.
بیتردید در فرانسه انبوه خلقی داریم که در برابر فلاکت جدیدِ ساخته و پرداختۀ اصلاحات نولیبرالی به تندی علَم طغیان برداشته است. انبوه خلقی که به تقلیل دادن نیروی کار به نیرویی موقت و بیثبات و تحمیل فشارها بر حیات مدنی از رهگذر خدمات عمومیِ نابسنده اعتراض دارد. انبوه خلقی که به مالیات سبعانه بر خدمات رفاهی، کاهش عظیم بودجههای حکومتی مربوط به شهرداری، و اینک، به طرزی فزاینده، به تأثیرات قانون کار جدید (که محاسبۀ دامنۀ آن تازه شروع شده است) اعتراض دارد. و حال نگران حملههای آتی [حکومت] به حقوقهای بازنشستگی و بودجۀ ملی آموزش (در دانشگاهها و مقاطع متوسطه در مدارس) است. بنابراین، در فرانسه چیزی وجود دارد که با شدت تمام در حال قد علم کردن در برابر این فلاکت است، چیزی که با فریاد «ماکرون، برو کنار!» پی گرفته میشود ــ این طغیان تهاجمی است علیه انتخابهایی که ماکرونِ بانکدار به نفع طبقات حاکم برگزیده است. ماکرون و مالیاتها آماج این شورش هستند. لذا جنبشی که... متن کامل را در فایل #pdf زیر بخوانید.👇
@Kajhnegaristan
"در باب جلیقه زردها و موج تازۀ اعتراضها در فرانسه"
✍آنتونیو نگری
ترجمۀ فؤاد حبیبی و امین کرمی
🔶بیایید قدری بر حوادث و اتفاقات این چند هفتۀ اخیر در فرانسه درنگ و تأمل ورزیم. آیا میتوان این حوادث و اتفاقات را قسمی شورش خواند؟ پاسخ ــ مسلماً ــ به مراد ما از واژۀ شورش بستگی دارد، معهذا فهم ما از آن هر چه باشد، لیک چیزی از این دست اتفاق افتاده است. و احتمالاً ادامه هم خواهد یافت. آنچه گویای این نکته به ماست چندان برخوردهای خشونتآمیزی نیست که در خلال این دو هفتۀ اخیر در پاریس به وقوع پیوسته است. همچنین سنگربندیها، یا به آتش کشیدن ماشینها در خیابانهای مرکز شهر یا حتا شورشهای دهقانی (Jacqueries) پراکنده، یا بستن جادهها در سرتاسر کشور نیست. بل این است که دو سوم جمعیت موافق جنبشی عمومی است که افزایش قیمت بنزین بدان دامن زد. و این موافقت از هر گونه محکومیت و تخطئۀ بینظمی بس وسیعتر بوده است. در این خصوص، جالب آن است که در رفتار مأموران آتشنشانی و پلیس میتوانیم نشانههایی از نافرمانی را مشاهده کنیم.
بیتردید در فرانسه انبوه خلقی داریم که در برابر فلاکت جدیدِ ساخته و پرداختۀ اصلاحات نولیبرالی به تندی علَم طغیان برداشته است. انبوه خلقی که به تقلیل دادن نیروی کار به نیرویی موقت و بیثبات و تحمیل فشارها بر حیات مدنی از رهگذر خدمات عمومیِ نابسنده اعتراض دارد. انبوه خلقی که به مالیات سبعانه بر خدمات رفاهی، کاهش عظیم بودجههای حکومتی مربوط به شهرداری، و اینک، به طرزی فزاینده، به تأثیرات قانون کار جدید (که محاسبۀ دامنۀ آن تازه شروع شده است) اعتراض دارد. و حال نگران حملههای آتی [حکومت] به حقوقهای بازنشستگی و بودجۀ ملی آموزش (در دانشگاهها و مقاطع متوسطه در مدارس) است. بنابراین، در فرانسه چیزی وجود دارد که با شدت تمام در حال قد علم کردن در برابر این فلاکت است، چیزی که با فریاد «ماکرون، برو کنار!» پی گرفته میشود ــ این طغیان تهاجمی است علیه انتخابهایی که ماکرونِ بانکدار به نفع طبقات حاکم برگزیده است. ماکرون و مالیاتها آماج این شورش هستند. لذا جنبشی که... متن کامل را در فایل #pdf زیر بخوانید.👇
@Kajhnegaristan
🔶در این نقطه، می توانیم اظهار نظر بدنام لاکان را مبنی بر اینکه "زن [la femme] وجود ندارد" معرفی بکنیم. اگر قرار است تاثیر فمینیستی این اظهار نظر بیش از آن که بیان رویکرد مردسالارانه ی مبتنی بر جامعه ای مردسالار باشد چیزی است که تهدید می کند چنین جامعه ای را"از جای خود به در کند". بی شک، اعتراض پیش رو بر ضد لاکان آشناست: "اگر، از دید لاکان، زن وجود ندارد، تنها بدین سبب است که جامعه ی مردسالاری که او بر آن صحه می گذارد به مدت چندین هزاره زنان را مورد ظلم و ستم قرار داده است؛ بنابراین به جای کوشش برای فراهم کردن توجیهی نظری به این ظلم و ستم، و این اظهار نظر، باید کاری درباره ی آن بکنیم." با این همه-- گویی که اظهار نظر "la femme n existe pas " پیشاپیش به خودی خود به قدر کافی رسواگر نبوده است-- منظور لاکان از این اظهار نظر حتی بیش از این است. این امر که "زن وجود ندارد" نتیجه ی کاراکتر ظالمانه ی جامعه ی مردسالار نیست؛ برعکس، جامعه ی مردسالار (با همه ی ظلم و ستم اش به زنان) "نتیجه" ی این امر است که "زن وجود ندارد"، جامعه ی مردسالار تلاشی است گسترده برای درافتادن با و "فائق آمدن" بر این امر، برای درنیاوردن صدای آن. چرا که زنان، همه چیز به کنار، به نظر می رسد در مقام دختران، خواهران، همسران،و مادران کاملا به خوبی در این جامعه وجود داشته باشند. این فراوانی هویت های نمادین فقدانی را می پوشاند که آنها را به وجود می آورد. این هویت ها نه تنها این امر را که "زن" قطعا وجود دارد، بلکه چیستی او را نیز بدیهی می سازند: "مخرج مشترک" تمامی این نقش های نمادین، جوهری که در زیر همه ی این انتساب های نمادین نهفته است. این به خوبی کار می کند تا وقتی که سروکله ی یک دون ژوان پیدا می شود و-- گویی بر روی سینی نقره فام-- خواستار داشتن این جوهر در ذات خویش می شود: نه یک همسر،دختر، خواهر یا مادر، بلکه یک "زن".
در اینجا باید به یاد بسپاریم که این مردان، نه زنان داستانند که اعمال دن ژوان را بیش از همه توهین آمیز و آزاردهنده می یابند. تصادفی نیست که نمایش نامه در سیسیل اتفاق می افتد، که-- حتی امروزه-- مهد ارزش های مردسالارانه قلمداد می شود. همچنین اتفاقی نیست که دون ژوان را دوبرادر ("زن بی آبرو شده") آزار می دهند. بر هیچ کس پوشیده نیست که بهترین شیوه ی توهین به یک "مردپرست دوآتشه" ی نمونه وار گوشه و کنایه زدن به فعالیت های جنسی خواهرش است. صرف این فکر که خواهر او فقط خواهرش نیست، به هویت نمادین اش فروکاستنی نیست، بلکه ممکن است چیز دیگری هم باشد ( بی هیچ تعجبی، اما به طور معناداری، این "چیز دیگر" فقط به یک گزینه منحصر می شود: فاحشه) او را دیوانه می کند. او را دیوانه می کند. موضوع به ویژه جالب درباره ی این نوع توهین این است که گرچه در سطح محتوا هتاکی به زن دخیل در ماجراست، در عمل همواره همچون "خنجری بر قلب" مرد عمل می کند (در حقیقت، چنین دشنام و توهین هایی همیشه مردان را مخاطب قرار می دهند). با دیدن واکنش مرد توهین دیده، به راحتی می توانیم متوجه شویم که این نوع توهین او را در دورترین مرکز هستی اش متاثر می کند.
همه چیز به کنار، توهین هایی نظیر "خواهرت(یا مادرت) فاحشه است" چیستند مگر یادآوری های وقیح این امر که "زن وجود ندارد"، که او، همانطور که لاکان بیان کرد، "نه کل" یا "کلا ازآن مرد [toute à lui ]" است؟ بنابراین، نکته این است که قول "زن نه--همه است" نه برای زنان بلکه برای مردان بیش از همه تحمل ناپذیر است، چرا که بخشی از هستی خودشان، آنگونه که در نقش های نمادین زن سرمایه گذاری شده است، را زیر سوال می برد. این قضیه را واکنش های کاملا بی تناسب و مفرطی که این توهین ها موجب می شوند، واکنش هایی تا حد و از جمله قتل، به بهترین وجه اثبات می کند. چنین واکنش هایی را نمی توان با این تبیین رایج توضیح داد که مرد زن را "دارایی" خود قلمداد می کند. در این توهین ها ابدا نه دارایی مرد، آنچه او دارد، بلکه هستی وی، آنچه او هست، در خطر است.
آلنکا زوپانچیچ؛اخلاقیات امر واقعی،کانت،لاکان،فصل عمل و شر،ص 177-176
@Kajhnegaristan
در اینجا باید به یاد بسپاریم که این مردان، نه زنان داستانند که اعمال دن ژوان را بیش از همه توهین آمیز و آزاردهنده می یابند. تصادفی نیست که نمایش نامه در سیسیل اتفاق می افتد، که-- حتی امروزه-- مهد ارزش های مردسالارانه قلمداد می شود. همچنین اتفاقی نیست که دون ژوان را دوبرادر ("زن بی آبرو شده") آزار می دهند. بر هیچ کس پوشیده نیست که بهترین شیوه ی توهین به یک "مردپرست دوآتشه" ی نمونه وار گوشه و کنایه زدن به فعالیت های جنسی خواهرش است. صرف این فکر که خواهر او فقط خواهرش نیست، به هویت نمادین اش فروکاستنی نیست، بلکه ممکن است چیز دیگری هم باشد ( بی هیچ تعجبی، اما به طور معناداری، این "چیز دیگر" فقط به یک گزینه منحصر می شود: فاحشه) او را دیوانه می کند. او را دیوانه می کند. موضوع به ویژه جالب درباره ی این نوع توهین این است که گرچه در سطح محتوا هتاکی به زن دخیل در ماجراست، در عمل همواره همچون "خنجری بر قلب" مرد عمل می کند (در حقیقت، چنین دشنام و توهین هایی همیشه مردان را مخاطب قرار می دهند). با دیدن واکنش مرد توهین دیده، به راحتی می توانیم متوجه شویم که این نوع توهین او را در دورترین مرکز هستی اش متاثر می کند.
همه چیز به کنار، توهین هایی نظیر "خواهرت(یا مادرت) فاحشه است" چیستند مگر یادآوری های وقیح این امر که "زن وجود ندارد"، که او، همانطور که لاکان بیان کرد، "نه کل" یا "کلا ازآن مرد [toute à lui ]" است؟ بنابراین، نکته این است که قول "زن نه--همه است" نه برای زنان بلکه برای مردان بیش از همه تحمل ناپذیر است، چرا که بخشی از هستی خودشان، آنگونه که در نقش های نمادین زن سرمایه گذاری شده است، را زیر سوال می برد. این قضیه را واکنش های کاملا بی تناسب و مفرطی که این توهین ها موجب می شوند، واکنش هایی تا حد و از جمله قتل، به بهترین وجه اثبات می کند. چنین واکنش هایی را نمی توان با این تبیین رایج توضیح داد که مرد زن را "دارایی" خود قلمداد می کند. در این توهین ها ابدا نه دارایی مرد، آنچه او دارد، بلکه هستی وی، آنچه او هست، در خطر است.
آلنکا زوپانچیچ؛اخلاقیات امر واقعی،کانت،لاکان،فصل عمل و شر،ص 177-176
@Kajhnegaristan
«ای کاش در این کشور متولد نشده بودم»
✍ محمدمهدی اردبیلی
اگر انسان را محصول و معلول شرایط و عواملی بدانیم که او را برساختهاند، چه این شرایط به محیط زیست او بازگرداند (اعم از شرایط سیاسی و اجتماعی)، چه به عوامل فیزیکی پیش از تولد او (عوامل ژنتیکی و فطری)، در هر حال، فرد، در مقام یک اتحاد موقت، فینفسه، چیزی از آن خود ندارد و برساخته است. من، به این دلیل «من»، یعنی همین فرد خاص، هستم که در این مکان و زمان خاص و تحت این شرایط مشخص، تولد یافته و زیست میکنم. اگر «من» در مکانی دیگر یا زمانی دیگر میزیستم، محصول و معلول شرایط دیگری بودم و در نتیجه، دیگر «من» نبودم و «دیگری» بودم.
این جمله را بارها شنیدهایم که «ایکاش من در فلان کشور به دنیا آمده بودم». بیان چنین عباراتی، صرفاً ناشی از نوعی جهل فلسفی نسبت به ماهیت خود من است. من به واسطۀ عدم شناخت خود و شرایط برسازندهام، برای فرار از مواجهه با شرایط و ریشههای هویتیام، به نوعی ارضای خیالی و موهوم پناه میبرم، و «من»ای را تصور میکنم که مثلا در فلان خانواده مرفه یا بهمان کشور پیشرفته به دنیا آمده است، و لابد خود را بدبخت مییابم و "تف و لعنتی" هم حوالۀ "این سرنوشت" میکنم. این مقایسه اساساً غلط است. یک دلیل آن، اینکه «من» اگر در اینجا متولد نشده بودم، دیگر «من» نبودم، بلکه «دیگری» بودم. دیگریای که از قضا همین الان مشغول زیستن در آنجاست. او جهان را از منظر خودش میبیند و واجد «من»ای از آنِ خویش است. هر شکلی از مقایسۀ من با دیگری، باید این حقیقت بدیهی را مدنظر قرار دهد که دیگری از آن رو زندگی دیگری دارد که برای من، دیگری است. اگر من جای دیگری بودم، دیگر من نبودم، بلکه دیگری بودم، چنانکه اکنون دیگری در حال زیستن به جای خودش هست.
افراد با این مقایسهی موهوم، عملاً به جای شناختِ انتقادیِ خود و وضعیتشان، و نیز تلاش برای تغییر خلاقانه و درونزای خود و جامعهشان، به واسطهی تصورات منفعلانه و موهومی مانند «جبر جغرافیایی»، از مواجهه با اصل مسئله میگریزند و هرچند به خوبی غُر میزنند اما تغییری در خود وضعیت ایجاد نمیکنند. این "جبر جغرافیایی" عمدتاً غیرتاریخی، متصلب و دسترسناپذیر تصور میشود، و درست به همین اعتبار، سوژه را در مقام عنصری مداخلهگر، فعال و تعیینکننده کنار میگذارد. تاریخ خیالی در این سیاق صرفاً روایتی رُمانتیک است از همان قسم تخیلاتی که به عناوین مختلف در قالبهای رنگارنگ خلقیاتنویسی و خاطرهگویی ایرانیان به چشم میخورد و هر دم این گمان را متورمتر میکند که هرآنچه نکبت و نخوت و انحطاط است در این سرزمین نفرینشده باریده است (جالب اینجاست که کل این انحطاطباوریِ وطنستیزانه، نقابی تصنعی از نوعی ذات تاریخیِ ساختگیِ آرمانی به چهره میزند و خود را پشت ویترینی از ناسیونالیسم پنهان میکند).
مسئله اینجاست که باید در عینِ تاکید بر ماهیت برساختهی سوژه، از دچار شدن به نوعی جبرگرایی شرورانه و امتناعباور اجتناب کرد. تاریخ دقیقاً باید در تیررس سوژه باشد. هر شکلی از تاریخی کردن، عملاً باید شکلی از به چنگ آوردن تاریخ باشد نه عکس آن. سوژه باید بتواند همواره خود را در مقام عاملی ببیند که هرچند خود محصول تاریخ است، اما در پیشبردِ مسیر تاریخ، اگر نه تماماً، بلکه به سهمِ خود، تعیینکننده است. تصور جغرافیایی نفرینشده در ناکجاآبادِ تاریخ، تصور موجودیتی اثیری و هیولایی است که جز گریز از آن چارهای در میان نیست. جبرِ جغرافیایی نام دیگر فریب بزرگی است که استعمارگران و استبدادطلبان همدستانه بدان دامن زدهاند. هیچ جغرافیایی تماماً و جبراً در تاریخِ استبداد فرونغلتیده است. سوژه باید بتواند خود را در این جغرافیا، موقعیتیابی کند و در برابر عواملِ تمدیدِ این جبر، شجاعانه و جسورانه بایستد، نه اینکه به اعتبارِ تصور رُمانتیک از تاریخ-جغرافیا، مقدمات تمدید آن چیزی را فراهم کند که ظاهراً علیهاش وراجی میکند.
افزایش خیرهکنندۀ آمار مهاجرت از ایران را نیز میتوان در پرتو همین رویکرد ارزیابی کرد. افراد دچار این تصورند که میتوانند با تغییر زیستگاه، از بهاصطلاح "جبر جغرافیاییِ"خود بگریزند و به جای «دیگرانی» زندگی کنند که لابد جبراً خوشبختاند. اما آنها فراموش میکنند که در این انتقالِ مکانی باید «منِ» خودشان را، یعنی کل عناصر فرهنگی، فیزیکی و اجتماعیِ برسازندۀ هویتشان را ، همچون صلیبی ناگسستنی، بر دوش خودشان حمل کنند. ایرانیانِ مهاجر (یا ژانر حتی عظیمترِ "ایرانیانِ درفکر مهاجرت" که به واسطهی شکاف دولت/ملت و ریزش سرمایه اجتماعی، روزبهروز بر تعدادشان افزوده میشود) هر جای دنیا هم که باشند، باز در ایراناند. اگر جبری هم در کار باشد، همین است. فرد نباید فراموش کند که خودش (خود نه در معنای فردِ تنهای منتزع، بلکه درمعنای کل عناصر برسازندۀ هویت) دقیقاً همان وضعیتی است که از آن میگریزد.
@Kajhnegaristan
✍ محمدمهدی اردبیلی
اگر انسان را محصول و معلول شرایط و عواملی بدانیم که او را برساختهاند، چه این شرایط به محیط زیست او بازگرداند (اعم از شرایط سیاسی و اجتماعی)، چه به عوامل فیزیکی پیش از تولد او (عوامل ژنتیکی و فطری)، در هر حال، فرد، در مقام یک اتحاد موقت، فینفسه، چیزی از آن خود ندارد و برساخته است. من، به این دلیل «من»، یعنی همین فرد خاص، هستم که در این مکان و زمان خاص و تحت این شرایط مشخص، تولد یافته و زیست میکنم. اگر «من» در مکانی دیگر یا زمانی دیگر میزیستم، محصول و معلول شرایط دیگری بودم و در نتیجه، دیگر «من» نبودم و «دیگری» بودم.
این جمله را بارها شنیدهایم که «ایکاش من در فلان کشور به دنیا آمده بودم». بیان چنین عباراتی، صرفاً ناشی از نوعی جهل فلسفی نسبت به ماهیت خود من است. من به واسطۀ عدم شناخت خود و شرایط برسازندهام، برای فرار از مواجهه با شرایط و ریشههای هویتیام، به نوعی ارضای خیالی و موهوم پناه میبرم، و «من»ای را تصور میکنم که مثلا در فلان خانواده مرفه یا بهمان کشور پیشرفته به دنیا آمده است، و لابد خود را بدبخت مییابم و "تف و لعنتی" هم حوالۀ "این سرنوشت" میکنم. این مقایسه اساساً غلط است. یک دلیل آن، اینکه «من» اگر در اینجا متولد نشده بودم، دیگر «من» نبودم، بلکه «دیگری» بودم. دیگریای که از قضا همین الان مشغول زیستن در آنجاست. او جهان را از منظر خودش میبیند و واجد «من»ای از آنِ خویش است. هر شکلی از مقایسۀ من با دیگری، باید این حقیقت بدیهی را مدنظر قرار دهد که دیگری از آن رو زندگی دیگری دارد که برای من، دیگری است. اگر من جای دیگری بودم، دیگر من نبودم، بلکه دیگری بودم، چنانکه اکنون دیگری در حال زیستن به جای خودش هست.
افراد با این مقایسهی موهوم، عملاً به جای شناختِ انتقادیِ خود و وضعیتشان، و نیز تلاش برای تغییر خلاقانه و درونزای خود و جامعهشان، به واسطهی تصورات منفعلانه و موهومی مانند «جبر جغرافیایی»، از مواجهه با اصل مسئله میگریزند و هرچند به خوبی غُر میزنند اما تغییری در خود وضعیت ایجاد نمیکنند. این "جبر جغرافیایی" عمدتاً غیرتاریخی، متصلب و دسترسناپذیر تصور میشود، و درست به همین اعتبار، سوژه را در مقام عنصری مداخلهگر، فعال و تعیینکننده کنار میگذارد. تاریخ خیالی در این سیاق صرفاً روایتی رُمانتیک است از همان قسم تخیلاتی که به عناوین مختلف در قالبهای رنگارنگ خلقیاتنویسی و خاطرهگویی ایرانیان به چشم میخورد و هر دم این گمان را متورمتر میکند که هرآنچه نکبت و نخوت و انحطاط است در این سرزمین نفرینشده باریده است (جالب اینجاست که کل این انحطاطباوریِ وطنستیزانه، نقابی تصنعی از نوعی ذات تاریخیِ ساختگیِ آرمانی به چهره میزند و خود را پشت ویترینی از ناسیونالیسم پنهان میکند).
مسئله اینجاست که باید در عینِ تاکید بر ماهیت برساختهی سوژه، از دچار شدن به نوعی جبرگرایی شرورانه و امتناعباور اجتناب کرد. تاریخ دقیقاً باید در تیررس سوژه باشد. هر شکلی از تاریخی کردن، عملاً باید شکلی از به چنگ آوردن تاریخ باشد نه عکس آن. سوژه باید بتواند همواره خود را در مقام عاملی ببیند که هرچند خود محصول تاریخ است، اما در پیشبردِ مسیر تاریخ، اگر نه تماماً، بلکه به سهمِ خود، تعیینکننده است. تصور جغرافیایی نفرینشده در ناکجاآبادِ تاریخ، تصور موجودیتی اثیری و هیولایی است که جز گریز از آن چارهای در میان نیست. جبرِ جغرافیایی نام دیگر فریب بزرگی است که استعمارگران و استبدادطلبان همدستانه بدان دامن زدهاند. هیچ جغرافیایی تماماً و جبراً در تاریخِ استبداد فرونغلتیده است. سوژه باید بتواند خود را در این جغرافیا، موقعیتیابی کند و در برابر عواملِ تمدیدِ این جبر، شجاعانه و جسورانه بایستد، نه اینکه به اعتبارِ تصور رُمانتیک از تاریخ-جغرافیا، مقدمات تمدید آن چیزی را فراهم کند که ظاهراً علیهاش وراجی میکند.
افزایش خیرهکنندۀ آمار مهاجرت از ایران را نیز میتوان در پرتو همین رویکرد ارزیابی کرد. افراد دچار این تصورند که میتوانند با تغییر زیستگاه، از بهاصطلاح "جبر جغرافیاییِ"خود بگریزند و به جای «دیگرانی» زندگی کنند که لابد جبراً خوشبختاند. اما آنها فراموش میکنند که در این انتقالِ مکانی باید «منِ» خودشان را، یعنی کل عناصر فرهنگی، فیزیکی و اجتماعیِ برسازندۀ هویتشان را ، همچون صلیبی ناگسستنی، بر دوش خودشان حمل کنند. ایرانیانِ مهاجر (یا ژانر حتی عظیمترِ "ایرانیانِ درفکر مهاجرت" که به واسطهی شکاف دولت/ملت و ریزش سرمایه اجتماعی، روزبهروز بر تعدادشان افزوده میشود) هر جای دنیا هم که باشند، باز در ایراناند. اگر جبری هم در کار باشد، همین است. فرد نباید فراموش کند که خودش (خود نه در معنای فردِ تنهای منتزع، بلکه درمعنای کل عناصر برسازندۀ هویت) دقیقاً همان وضعیتی است که از آن میگریزد.
@Kajhnegaristan
#یادداشت
✍ پویا ایمانی
🔶 دریدا می گوید امر اپیسوسانتریک (ipsocentric) یا اپیسوکراتیک (ipsocratic) نهایتا شالوده ی متافیزیکی-- الاهیاتی حاکمیت است، چه حاکمیت مونارش و چه حاکمیت "دموس" یا مردم. دست کم یک فاز مهم الاهیات سیاسی حاکمیت این است که حاکمیت --ولو دموکراتیک-- ضرورتا "فالو-- پاترنو-- فیلیو-- فراترنو-- ایپسوسنتریک" (patermo-- filio-- fraterno-- ipsocentric-- phallo : نره-- پدر-- پسر- برادر-- خود -- محورانه ) است* و همه ی این نام ها هم جز تشریح و تفصیل همان ipsocentricism نیستند، یعنی دست آخر در همان خودبنیادی یا انیت محوری مندرج اند.
می نویسد: " خودمحودی (امر ایپسوسانتریک) را می توان با خودسالاری (امر ایپسوکراتیک) جایگزین کرد، چون... ایده ی زور (kratos)، قانون، و سالاری به شکلی تحلیلی و پیشینی درخودبودگی (ipseity) مندرج است"**
ایپسوسانتریکیسم ipsocentricism از ipseity می آید ( نزدیک به Haecceitas یا " این بودگی" مورد اشاره ی دونس اسکوتس ) که عبارت است از خودبودگی، من یگانه با من منزه از غیر عاری از اشتقاق و تبار ، "خود" تام نزدیک به اصل و آغاز و سرچشمه، "مونو" یا یک نامشتقی که سرچشمه ی احکام اش را جز در ناحساب ماقبل اش (صفر،هیچ)، یعنی در آن راز اعظمی که لامکان (اتوپوس) قانون/خدا است، جای دیگری نمی توان سراغ کرد (پیشنهاد می کنم، محض تقریب ذهن و البته تفریح تن، انیمیشن 9 ["ناین"] را ببینید!). ژست ازلی حاکم این است: "من سرچشمه ام" یا "من به سرچشمه [به هیچ آغازین] نزدیکترم" یا "من از جایی نیامده ام، ex nihilo ام، از عدم ظهور کرده ام". این منش ex nihilo، این مسبوق به نیستی بودن حاکم، هم داستان و روایت (ادبیات) را اقتضا می کند و هم قدغن (عهد عتیق، عهد جدید و قرآن مملو از داستان های امر مقدس اند، قصصی که خلاء ذاتی توپوس قانون را پر می کنند یا قرار است پر کنند، داستانهایی که البته نباید با خود امر مقدس خلط و مشتبه شوند چون صرفا "مثل" اند و در حواشی تالارهای راز/ قدرت/ قانون پرسه می زنند و شان نزول شان آموزاندن دل های مومنان است، اما با این حال خود حیثیتی مقدس یافته اند، چنان که نباید در نص شان دست برد یا چیزی برشان افزود: "اگر کسی بر آنها بیفزاید، خدا بلایای مکتوب در این کتاب را بر وی خواهد افزود" [عهد جدید، باب 22، آیه ی 18]، در ضمن، به همین خاطر هم هست که نوشتن بیوگرافی حاکمان، از جمله نمونه ی "ناقص" وطنی اش، اینقدر دردسر دارد و وقتی هم نوشته شد یا زود جمع آوری می شود یا هزار اصلاحیه و ویرایش و ممیزی می خورد، بیوگرافی موید زمانمندی زمینی امر مقدس است و تبار و سرچشمه را به سیاقی پورنوگرافیک جلوی چشم اغیار می آورد، و این کارکرد ادبیات است: چیزی در مایه ی ناموس حاکم را در ملاء عام جلوی چشم اش آوردن!)
-------------------------------------
*jacgues derrida,rogues: two essays on reason, trans,pascale- anne brault and michael naas,stanford university press,2005, p.17.
**ibid
@Kajhnegaristan
✍ پویا ایمانی
🔶 دریدا می گوید امر اپیسوسانتریک (ipsocentric) یا اپیسوکراتیک (ipsocratic) نهایتا شالوده ی متافیزیکی-- الاهیاتی حاکمیت است، چه حاکمیت مونارش و چه حاکمیت "دموس" یا مردم. دست کم یک فاز مهم الاهیات سیاسی حاکمیت این است که حاکمیت --ولو دموکراتیک-- ضرورتا "فالو-- پاترنو-- فیلیو-- فراترنو-- ایپسوسنتریک" (patermo-- filio-- fraterno-- ipsocentric-- phallo : نره-- پدر-- پسر- برادر-- خود -- محورانه ) است* و همه ی این نام ها هم جز تشریح و تفصیل همان ipsocentricism نیستند، یعنی دست آخر در همان خودبنیادی یا انیت محوری مندرج اند.
می نویسد: " خودمحودی (امر ایپسوسانتریک) را می توان با خودسالاری (امر ایپسوکراتیک) جایگزین کرد، چون... ایده ی زور (kratos)، قانون، و سالاری به شکلی تحلیلی و پیشینی درخودبودگی (ipseity) مندرج است"**
ایپسوسانتریکیسم ipsocentricism از ipseity می آید ( نزدیک به Haecceitas یا " این بودگی" مورد اشاره ی دونس اسکوتس ) که عبارت است از خودبودگی، من یگانه با من منزه از غیر عاری از اشتقاق و تبار ، "خود" تام نزدیک به اصل و آغاز و سرچشمه، "مونو" یا یک نامشتقی که سرچشمه ی احکام اش را جز در ناحساب ماقبل اش (صفر،هیچ)، یعنی در آن راز اعظمی که لامکان (اتوپوس) قانون/خدا است، جای دیگری نمی توان سراغ کرد (پیشنهاد می کنم، محض تقریب ذهن و البته تفریح تن، انیمیشن 9 ["ناین"] را ببینید!). ژست ازلی حاکم این است: "من سرچشمه ام" یا "من به سرچشمه [به هیچ آغازین] نزدیکترم" یا "من از جایی نیامده ام، ex nihilo ام، از عدم ظهور کرده ام". این منش ex nihilo، این مسبوق به نیستی بودن حاکم، هم داستان و روایت (ادبیات) را اقتضا می کند و هم قدغن (عهد عتیق، عهد جدید و قرآن مملو از داستان های امر مقدس اند، قصصی که خلاء ذاتی توپوس قانون را پر می کنند یا قرار است پر کنند، داستانهایی که البته نباید با خود امر مقدس خلط و مشتبه شوند چون صرفا "مثل" اند و در حواشی تالارهای راز/ قدرت/ قانون پرسه می زنند و شان نزول شان آموزاندن دل های مومنان است، اما با این حال خود حیثیتی مقدس یافته اند، چنان که نباید در نص شان دست برد یا چیزی برشان افزود: "اگر کسی بر آنها بیفزاید، خدا بلایای مکتوب در این کتاب را بر وی خواهد افزود" [عهد جدید، باب 22، آیه ی 18]، در ضمن، به همین خاطر هم هست که نوشتن بیوگرافی حاکمان، از جمله نمونه ی "ناقص" وطنی اش، اینقدر دردسر دارد و وقتی هم نوشته شد یا زود جمع آوری می شود یا هزار اصلاحیه و ویرایش و ممیزی می خورد، بیوگرافی موید زمانمندی زمینی امر مقدس است و تبار و سرچشمه را به سیاقی پورنوگرافیک جلوی چشم اغیار می آورد، و این کارکرد ادبیات است: چیزی در مایه ی ناموس حاکم را در ملاء عام جلوی چشم اش آوردن!)
-------------------------------------
*jacgues derrida,rogues: two essays on reason, trans,pascale- anne brault and michael naas,stanford university press,2005, p.17.
**ibid
@Kajhnegaristan
از "درباب آنچه می توانیم نکنیم"
برهنگی ها
✍جورجو آگامبن
🔶... این تصویر که هر کسی هر کاری می تواند بکند یا هر چیزی می تواند باشد-- این شبهه که نه فقط پزشکی که امروز معاینه ام کرده همین فردا می تواند یک ویدیوآرتیست باشد، بلکه حتا جلادی هم که اعدام ام می کند، مثل داستان محاکمه ی کافکا، در اصل یک آوازه خوان است- چیزی نیست جز انعکاس باخبری از این واقعیت که همه صرفن دارند خودشان را خم و تاب می دهند بلکه با آن انعطاف پذیری ای که امروزه اولین و اصلیترین خصوصیت مورد مطالبه ی بازار از هر کدام ماست بسازند.
هیچ چیز به اندازه ی این بیگانگی از ناتوانش ما را فقیر نمی کند و از آزادی مان نمی کاهد. کسانی که از آنچه می توانند بکنند جدا شده اند همچنان می توانند مقاومت کنند؛ همچنان می توانند [آن کار را] نکنند. ولی کسانی که از ناتوانش خودشان جدا شده اند قبل از هرچیز قابلیت مقاومت شان را از دست داده اند. و درست همانطور که این آگاهی سوزان به آنچه نمی توانیم باشیم است که حقیقت آنچه هستیم را تضمین می کند، به همین ترتیب تنها داشتن تصویری روشن از آنچه می توانیم نکنیم/ نباشیم- آنچه به نکردن اش تواناییم- است که به کنش هامان یکدستی و انسجام می بخشد.
@Kajhnegaristan
برهنگی ها
✍جورجو آگامبن
🔶... این تصویر که هر کسی هر کاری می تواند بکند یا هر چیزی می تواند باشد-- این شبهه که نه فقط پزشکی که امروز معاینه ام کرده همین فردا می تواند یک ویدیوآرتیست باشد، بلکه حتا جلادی هم که اعدام ام می کند، مثل داستان محاکمه ی کافکا، در اصل یک آوازه خوان است- چیزی نیست جز انعکاس باخبری از این واقعیت که همه صرفن دارند خودشان را خم و تاب می دهند بلکه با آن انعطاف پذیری ای که امروزه اولین و اصلیترین خصوصیت مورد مطالبه ی بازار از هر کدام ماست بسازند.
هیچ چیز به اندازه ی این بیگانگی از ناتوانش ما را فقیر نمی کند و از آزادی مان نمی کاهد. کسانی که از آنچه می توانند بکنند جدا شده اند همچنان می توانند مقاومت کنند؛ همچنان می توانند [آن کار را] نکنند. ولی کسانی که از ناتوانش خودشان جدا شده اند قبل از هرچیز قابلیت مقاومت شان را از دست داده اند. و درست همانطور که این آگاهی سوزان به آنچه نمی توانیم باشیم است که حقیقت آنچه هستیم را تضمین می کند، به همین ترتیب تنها داشتن تصویری روشن از آنچه می توانیم نکنیم/ نباشیم- آنچه به نکردن اش تواناییم- است که به کنش هامان یکدستی و انسجام می بخشد.
@Kajhnegaristan
ولخرجی
✍ گئورگ زیمل
مترجم؛ جواد گنجی/صالح نجفی
🔶اینک می خواهم از طریق دومثال نقش این مساله رابررسی کنم که پول تا چه حد ورای نقشش در مقام یک واسطه ی محض خصلت علاقه و منفعتی مستقل به خود می گیرد. ولخرجی و مال اندوزی به رغم تقابل ظاهری شان پیوند تنگاتنگی با یکدیگر دارند. در اینجا باید به این نکته اشاره کرد که وقتی اقتصاد بدوی وجود دارد محافظت مقتصدانه ارزش ها با سرشت آنها و با انتقال پذیری بسیار محدود محصولات کشاورزی ناسازگار است. اگر نتوان محصولات را به آسانی و به قطعیت تبدیل به پولی کرد که قابلیت انتقال نامحدود داشته باشد آنگاه امکان مشاهده ی احتکار مال اندوزانه ی حقیقی محصولات وجود ندارد؛ هر جایی که محصولات کشاورزی فورا تولید و مصرف می شوند، غالبا نوع خاصی از سخاوت و گشاده دستی رواج می یابد، به ویژه نسبت مهمانان و نیازمندان --- سخاوتی که احتمالا در اقتصاد پولی کمتر به چشم می خورد، زیرا پول را می توان آسان تر ذخیره کرد. بر این اساس بود که پیتر شهید(یا به تلفظ ایتالیایی پیترو مارتیزه دنگیرا(1526-1457) نویسنده و مورخی زاده ی ایتالیا و نویسنده ی تاریخ اسپانیا و فتوحات آن در عصر (اکتشاف) از این رسم مکزیکی های قدیم تمجید می کرد که از گونی های کاکائو به عنوان پول استفاده می کردند، زیرا آنها را نمی شد مخفیانه نگاه داشت و برای مدتی طولانی احتکار کرد و بنابراین مانع پیدایش نگرش مال اندوزانه می شد....
متن کامل مقاله را در پی دی اف زیر مطالعه بکنید👇
@Kajhnegaristan
✍ گئورگ زیمل
مترجم؛ جواد گنجی/صالح نجفی
🔶اینک می خواهم از طریق دومثال نقش این مساله رابررسی کنم که پول تا چه حد ورای نقشش در مقام یک واسطه ی محض خصلت علاقه و منفعتی مستقل به خود می گیرد. ولخرجی و مال اندوزی به رغم تقابل ظاهری شان پیوند تنگاتنگی با یکدیگر دارند. در اینجا باید به این نکته اشاره کرد که وقتی اقتصاد بدوی وجود دارد محافظت مقتصدانه ارزش ها با سرشت آنها و با انتقال پذیری بسیار محدود محصولات کشاورزی ناسازگار است. اگر نتوان محصولات را به آسانی و به قطعیت تبدیل به پولی کرد که قابلیت انتقال نامحدود داشته باشد آنگاه امکان مشاهده ی احتکار مال اندوزانه ی حقیقی محصولات وجود ندارد؛ هر جایی که محصولات کشاورزی فورا تولید و مصرف می شوند، غالبا نوع خاصی از سخاوت و گشاده دستی رواج می یابد، به ویژه نسبت مهمانان و نیازمندان --- سخاوتی که احتمالا در اقتصاد پولی کمتر به چشم می خورد، زیرا پول را می توان آسان تر ذخیره کرد. بر این اساس بود که پیتر شهید(یا به تلفظ ایتالیایی پیترو مارتیزه دنگیرا(1526-1457) نویسنده و مورخی زاده ی ایتالیا و نویسنده ی تاریخ اسپانیا و فتوحات آن در عصر (اکتشاف) از این رسم مکزیکی های قدیم تمجید می کرد که از گونی های کاکائو به عنوان پول استفاده می کردند، زیرا آنها را نمی شد مخفیانه نگاه داشت و برای مدتی طولانی احتکار کرد و بنابراین مانع پیدایش نگرش مال اندوزانه می شد....
متن کامل مقاله را در پی دی اف زیر مطالعه بکنید👇
@Kajhnegaristan
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
🅰️ فیلم کوتاه «چه زندگی عالی، فرانتس کافکا»
Franz Kafka's It's a Wonderful Life
کارگردان Peter Capaldi
چالشهای کافکا در آفرینش شاهکارش «مسخ»
برندهی اُسکار ۱۹۹۴
برندهی بَفتآ ۱۹۹۴
@Kajhnegaristan
Franz Kafka's It's a Wonderful Life
کارگردان Peter Capaldi
چالشهای کافکا در آفرینش شاهکارش «مسخ»
برندهی اُسکار ۱۹۹۴
برندهی بَفتآ ۱۹۹۴
@Kajhnegaristan
اسطوره زدایی از اسطوره "انتخابات آزاد" ✍محمدزمان زمانی.
🔶انتخابات در نظام بورژوایی همواره تحت عنوان "انتخاب آزاد" به انتخاب کنندگان قالب می شود اما در واقع تنها به صورت انتخاب میان "بد و بدتر" درمی آید. همه انتخابات ها در نظام لیبرال دمکراسی بورژوایی و هر نظام سیاسی دیگری که در آن انتخابات صورت می پذیرد "بی برو برگرد" شکلی است از انتخاب میان بد و بدتر! این تنزل سلیقه و عرصه انتخاب خود به بهترین شکل گویای مسایلی ژرفتر است. آنچه از روانکاوی لکان می توانیم بیاموزیم آموزه اوست در باب انتخاب آزاد که در واقع چیزی نیست جز "انتخاب اجباری" (forced choice) که در قالب مثال مشهور خود او بهتر بیان می شود: یا پول ات یا جان ات! لکان کسی را مثال می زند که حلقه ای از دزدان سر گردنه دوره اش کرده اند و او را بین دو گزینه حق انتخاب داده اند: یا پولش را بدهد و جانش را بستاند یا جانش را بستانند. آشکار است که انتخاب اول در این شرایط هرگز انتخابی واقعا آزاد نیست. (و آیا دقیقا همین اتفاق در انتخابات کنونی نمی افتد؟ آیا انتخاب میان روحانی و رییسی یا ترامپ و کلینتون یا مکرون و لوپن و... همواره مثالی از انتخاب میان "یا پول ات" و "یا جان ات" یا حتی بین یک "دزد" و یک "جانی" نیست)؟! و این انتخاب اجباری از قضا فرمول اختگی نمادین نیز است...
@Kajhnegaristan
🔶انتخابات در نظام بورژوایی همواره تحت عنوان "انتخاب آزاد" به انتخاب کنندگان قالب می شود اما در واقع تنها به صورت انتخاب میان "بد و بدتر" درمی آید. همه انتخابات ها در نظام لیبرال دمکراسی بورژوایی و هر نظام سیاسی دیگری که در آن انتخابات صورت می پذیرد "بی برو برگرد" شکلی است از انتخاب میان بد و بدتر! این تنزل سلیقه و عرصه انتخاب خود به بهترین شکل گویای مسایلی ژرفتر است. آنچه از روانکاوی لکان می توانیم بیاموزیم آموزه اوست در باب انتخاب آزاد که در واقع چیزی نیست جز "انتخاب اجباری" (forced choice) که در قالب مثال مشهور خود او بهتر بیان می شود: یا پول ات یا جان ات! لکان کسی را مثال می زند که حلقه ای از دزدان سر گردنه دوره اش کرده اند و او را بین دو گزینه حق انتخاب داده اند: یا پولش را بدهد و جانش را بستاند یا جانش را بستانند. آشکار است که انتخاب اول در این شرایط هرگز انتخابی واقعا آزاد نیست. (و آیا دقیقا همین اتفاق در انتخابات کنونی نمی افتد؟ آیا انتخاب میان روحانی و رییسی یا ترامپ و کلینتون یا مکرون و لوپن و... همواره مثالی از انتخاب میان "یا پول ات" و "یا جان ات" یا حتی بین یک "دزد" و یک "جانی" نیست)؟! و این انتخاب اجباری از قضا فرمول اختگی نمادین نیز است...
@Kajhnegaristan
🔶 گستره همگانی در نگرش انتقادی هابرماس
✍بابک احمدی
🔶 هابرماس از گستره یا فضایی اجتماعی یاد میکند که «میان دولت و جامعهی مدنی قرار میگیرد و کارکرد اجتماعیش وابسته به تمایز قطعی و شکاف میان آن دو». مجموعهای از کنشها و نهادهای فرهنگی که البته کارکردهای «غیرفرهنگی» یعنی نقش های سیاسی-اجتماعی و اقتصادی نیز مییابند. این کارکردهای «جنبه عمومی» یا «همگانیت» دارند که در بهترین حالت از نفوذ نیروها و نهادهای دولتی مستقل و مصون هستند. در عین حال نهادهای گسترهی همگانی دارای «آن استقلال زندگی شخصی و خصوصی که ویژه جامعه مدنی است» نیستند. گستره همگانی فضای اظهار نظر (و به گونهای آرمانی اظهار نظر آزادانه)، مکالمه، بحث و چارهجویی در مسائل همگانی است. هر کس بالقوه حق و قدرت شرکت در این فضا را دارد، و باز به گونهای نظری و آرمانی هیچ کس را امتیازی نسبت به دیگران در این فضا نیست. چنین موقعیتی که نقش دولتمردان یا عناصر سرمایهدار و با نفوذ را همارز نقش«شهروندان عادی» میکند، تنها بر همان شکاف نهادهای سیاسی و جامعه مدنی استوار است.
🔸 ادامه نوشته را در لینک زیر بخوانید
📎 https://engare.net/?p=2948
#یادداشتها
@Kajhnegaristan
✍بابک احمدی
🔶 هابرماس از گستره یا فضایی اجتماعی یاد میکند که «میان دولت و جامعهی مدنی قرار میگیرد و کارکرد اجتماعیش وابسته به تمایز قطعی و شکاف میان آن دو». مجموعهای از کنشها و نهادهای فرهنگی که البته کارکردهای «غیرفرهنگی» یعنی نقش های سیاسی-اجتماعی و اقتصادی نیز مییابند. این کارکردهای «جنبه عمومی» یا «همگانیت» دارند که در بهترین حالت از نفوذ نیروها و نهادهای دولتی مستقل و مصون هستند. در عین حال نهادهای گسترهی همگانی دارای «آن استقلال زندگی شخصی و خصوصی که ویژه جامعه مدنی است» نیستند. گستره همگانی فضای اظهار نظر (و به گونهای آرمانی اظهار نظر آزادانه)، مکالمه، بحث و چارهجویی در مسائل همگانی است. هر کس بالقوه حق و قدرت شرکت در این فضا را دارد، و باز به گونهای نظری و آرمانی هیچ کس را امتیازی نسبت به دیگران در این فضا نیست. چنین موقعیتی که نقش دولتمردان یا عناصر سرمایهدار و با نفوذ را همارز نقش«شهروندان عادی» میکند، تنها بر همان شکاف نهادهای سیاسی و جامعه مدنی استوار است.
🔸 ادامه نوشته را در لینک زیر بخوانید
📎 https://engare.net/?p=2948
#یادداشتها
@Kajhnegaristan
انگاره
گستره همگانی در نگرش انتقادی هابرماس
هابرماس از گستره یا فضایی اجتماعی یاد میکند که «میان دولت و جامعهی مدنی قرار میگیرد
.
■ بـايد فكر كنم كـه بچه ام را وارد
چگونه دنيايى مى كنم، او به يك
چشم بههم زدن بهمدرسه خواهد
رفت و كله اش پـر از دروغ هاى
محض، و چـرندياتى خواهد شد
كه در تمام عمرم سـعى كردهام
با آنها مبارزهكنم.آيا بايد ناظر
تبديل تدريجیفرزندم به يك ابله
همـرنگ جماعـت شوم؟ يـا بـايد
ميراث عقلى خود را به او بدهم؟
👤#ميلان_كوندرا
📚 #مهمانى_خداحافظى
@Kajhnegaristan
■ بـايد فكر كنم كـه بچه ام را وارد
چگونه دنيايى مى كنم، او به يك
چشم بههم زدن بهمدرسه خواهد
رفت و كله اش پـر از دروغ هاى
محض، و چـرندياتى خواهد شد
كه در تمام عمرم سـعى كردهام
با آنها مبارزهكنم.آيا بايد ناظر
تبديل تدريجیفرزندم به يك ابله
همـرنگ جماعـت شوم؟ يـا بـايد
ميراث عقلى خود را به او بدهم؟
👤#ميلان_كوندرا
📚 #مهمانى_خداحافظى
@Kajhnegaristan
کژ نگریستن
@Kajhnegaristan
"یک نسیم نیز «گَرد» را خواهد بُرد"
✍حامد شیرمحمدی
🔶این تصویر، تجسمِ ملموسِ رابطهٔ سرمایه با ایدئالهای بهاصطلاح روشنگری است، چیزی که در جامعهٔ کاپیتالیستیِ پساصنعتیِ فرانسه امروز در قامتِ خشمِ طغیانیِ «جلیقهزردها» بهوضوح شاهدش هستیم، ولو به مددِ «بازـنماییِ» نمایشیِ رسمیِ رسانههای دولتِ سرمایه، بهموازاتِ تکثیرِ بیشکلِ تااینجا «بیانگرانه»ی مجازی.
اما در حیرتم که چگونه لیبرالهای «شاهخوانده»ی فَرَشگَردی و همینطور لیبرالهای «خودخوانده»ای همچو جناب مَردیها نسبت به بدیهیاتِ کلاسیکی نظیرِ تقدمِ سرمایه بر دموکراسی هنوز چشم و گوش بسته ماندهاند؛ و دموکراسی را صرفن تا سرحدِ حقِ رأیِ انتخاباتی فهمیدهاند.
کاپیتالیسم در سرآغازِ بورژواییِ شاهبراندازش بهاشتباه اما بهناچار مدعیِ آرمانهای همهشمولی بود که تناقض و ناهمخوانیِ درونیشان امروز، و هر از گاهی در طول تاریخ، بدرستی گریبانش را گرفتهاند و میگیرند. اما این قماش به خیالِ خام و کممایهشان شکافهای گریزناپذیرِ کاپیتالیسم را از فضایلی به شمار میآورند که توگویی خود این سیستم ذاتن داراست و در قالبِ حق و امتیاز به شهروندان هبه کرده است، خیر: دموکراسی و عدالت و برابریْ بله، اما فقط برای طبقهٔ اقلِ کاپیتالیست و بورژوا. بههررو، این نسبتها و کسوتها از بدیهیاتند، اما اجازه دهید «گَردوخاکپاشانِ» فَرَش«گَرد»ی و «سمپاشانِ» لیبرال«آوازه»ی سراسر خودمتناقض بر طبلِ تهی و بیعمقِ دانشِ کینهتوزانهشان بکوبند، و طومارهای شلخته و بیسَروتَه و هیستریک بنویسند و بپرانند.
@Kajhnegaristan
✍حامد شیرمحمدی
🔶این تصویر، تجسمِ ملموسِ رابطهٔ سرمایه با ایدئالهای بهاصطلاح روشنگری است، چیزی که در جامعهٔ کاپیتالیستیِ پساصنعتیِ فرانسه امروز در قامتِ خشمِ طغیانیِ «جلیقهزردها» بهوضوح شاهدش هستیم، ولو به مددِ «بازـنماییِ» نمایشیِ رسمیِ رسانههای دولتِ سرمایه، بهموازاتِ تکثیرِ بیشکلِ تااینجا «بیانگرانه»ی مجازی.
اما در حیرتم که چگونه لیبرالهای «شاهخوانده»ی فَرَشگَردی و همینطور لیبرالهای «خودخوانده»ای همچو جناب مَردیها نسبت به بدیهیاتِ کلاسیکی نظیرِ تقدمِ سرمایه بر دموکراسی هنوز چشم و گوش بسته ماندهاند؛ و دموکراسی را صرفن تا سرحدِ حقِ رأیِ انتخاباتی فهمیدهاند.
کاپیتالیسم در سرآغازِ بورژواییِ شاهبراندازش بهاشتباه اما بهناچار مدعیِ آرمانهای همهشمولی بود که تناقض و ناهمخوانیِ درونیشان امروز، و هر از گاهی در طول تاریخ، بدرستی گریبانش را گرفتهاند و میگیرند. اما این قماش به خیالِ خام و کممایهشان شکافهای گریزناپذیرِ کاپیتالیسم را از فضایلی به شمار میآورند که توگویی خود این سیستم ذاتن داراست و در قالبِ حق و امتیاز به شهروندان هبه کرده است، خیر: دموکراسی و عدالت و برابریْ بله، اما فقط برای طبقهٔ اقلِ کاپیتالیست و بورژوا. بههررو، این نسبتها و کسوتها از بدیهیاتند، اما اجازه دهید «گَردوخاکپاشانِ» فَرَش«گَرد»ی و «سمپاشانِ» لیبرال«آوازه»ی سراسر خودمتناقض بر طبلِ تهی و بیعمقِ دانشِ کینهتوزانهشان بکوبند، و طومارهای شلخته و بیسَروتَه و هیستریک بنویسند و بپرانند.
@Kajhnegaristan
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🅰️ چرا ماکیاولی مهمترین متفکر سیاسی مدرن است؟
پاسخ رامین جهانبگلو رئیس "مرکز مهاتما گاندی برای صلح" در دانشگاه جیندل در کمتر از ۴دقیقه را ببینید.
@Kajhnegaristan
پاسخ رامین جهانبگلو رئیس "مرکز مهاتما گاندی برای صلح" در دانشگاه جیندل در کمتر از ۴دقیقه را ببینید.
@Kajhnegaristan
🔶کانت نیز به مشکل بسیار مشابهی برمی خورد. چرا که در فلسفه ی او، امر پاتولوژیک(یعنی آنچه سوژه می تواند احساس کند، لذت و رنج، که می تواند لذت "عقلی" یا "روحانی" را دربر گیرد) بازنمایی کننده ی مانع و سد در مسیر آزادی است. از دید کانت، آزادی اساسا به "تقسیم شدگی" سوژه گره می خورد؛ آزادی در عمل جداشدن سوژه از امر پاتولوژیک برساخته می شود. با این همه، می توان گفت که امر پاتولوژیک انتقام خود را می گیرد و با کارگذاشتن نوع مشخصی از لذت در طول مسیر دستور بی قید و شرط قانون خود را تحمیل می کند. این لذت را می توان به بهترین وجه "لذت در رنج" تلقی کرد: رنج همچون تغییر شکل لذت،همچون حالتی از امر پاتولوژیک که جای لذت را می گیرد آنگاه که لذت تا آخرین قطره مصرف شد. در اینجا، منفعت بی واسطه ی سوژه با چیزی دیگر جایگزین می شود -- برای نمونه، با یک ایده یا نوعی چیز ما/آرمان ما، که سوژه حاضر است به خاطر آن منفعت ها و لذت بی واسطه ی خود رابه دست فراموشی بسپارد. برای نمونه،سوژه حاضر است پذیرای رنج شود چون می داند که رنج کشیدن او در خدمت "آرمانی خیر" است. هم ساد و هم کانت تلاش می کنند تا به فراسوی این منطق بروند.
درنتیجه، از دید کانت، آزادی همواره مستعد محدود شدن است، خواه با لذت (به شکل هر نوع انگیزه ی پاتولوژیک) یا با مرگ سوژه. آنچه به ما اجازه می دهد تا "از فراز" این مانع "بپریم"،به فراسوی آن پیش رویم، چیزی است که لاکان فانتزی می نامد. اصل موضوعه ی نامیرایی روح کانت (که حقیقت آن،چنان که دیدیم، نامیرایی بدن است) دقیقا متضمن همین حرکت و همین "راه حل" است. کارکرد آن برقرارکردن مختصات زمان و مکان بیرونی از زمان و مکان بیرون از زمان و مکان، و در نتیجه میسر کردن پیش روی بی کران و بی پایان "از مراحل فروتر کمال اخلاقی به مراحل فراتر آن" است.
آلنکا زوپانچیج، اخلاقیات امر واقعی،کانت،لاکان، فصل خیر وشر ص.115-114
@Kajhnegaristan
درنتیجه، از دید کانت، آزادی همواره مستعد محدود شدن است، خواه با لذت (به شکل هر نوع انگیزه ی پاتولوژیک) یا با مرگ سوژه. آنچه به ما اجازه می دهد تا "از فراز" این مانع "بپریم"،به فراسوی آن پیش رویم، چیزی است که لاکان فانتزی می نامد. اصل موضوعه ی نامیرایی روح کانت (که حقیقت آن،چنان که دیدیم، نامیرایی بدن است) دقیقا متضمن همین حرکت و همین "راه حل" است. کارکرد آن برقرارکردن مختصات زمان و مکان بیرونی از زمان و مکان بیرون از زمان و مکان، و در نتیجه میسر کردن پیش روی بی کران و بی پایان "از مراحل فروتر کمال اخلاقی به مراحل فراتر آن" است.
آلنکا زوپانچیج، اخلاقیات امر واقعی،کانت،لاکان، فصل خیر وشر ص.115-114
@Kajhnegaristan
مدرنیسم،اسطوره و سرمایه داری انحصاری
✍ تری ایگلتون
مترجم؛ محسن ملکی
مقدمه:
تولد زبان در مقام موضوع مستقل تحقیق و مطالعه از اوایل شکل گیری زبان شناسی تاریخی در اروپا، آگاهی از واقعیتی هراس انگیز را به ارمغان آورد و آن اینکه ما بر اساس قوانینی سخن می گوییم که هنگام ادای پاره گفتارها (utterance) بنا به تعریف نمی توانند در آگاهی ما حاضر باشند. آن لحظه ی وجدآمیزی که سرآخر بر زبان چون ابژه ای مسلط می شویم در عین حال لحظه ای نومید کننده است زیرا سوژگی خود را از کف می دهیم و ناگزیر بر این نکته صحه می گذاریم که زبان در عمل همیشه از چنگمان خواهد گریخت شاید بگویید این لحظه مصادف است با اولین گشایش نظری ناخودآگاه، زبان فی حدذاته بدل به نظامی کاملا نهفته و بالقوه(virtual) می شود که ناظر به امکاناتی صوری است نظامی که در قلمرویی غیر از گفتار هر روزه مان جای دارد و شرط امکان همه ی بازنمودهای ماست بی آنکه خود در آن عرصه قابل بازنمایی باشد. یا دست کم می توان گفت، در آنجا قابل بازنمایی است اما فقط از طریق قسمی بندبازی جدید و محیرالعقول بنام خصلت انعکاسی زبان (reflexivity).بورژوازی در دوران گردن فرازی اش، در دوران ایدئالیسم آلمانی و انقلاب فرانسه ایمان داشت که مردان و زنان براستی می توانند در فضایی خالی به خود تکیه کنند و در لحظه ای سرگیجه آور افق بیرونی یا ساختار درونی وجود خود را درک کنند و به چنگ آورند. با این همه پریدن از بازنمودها یا تصورات به شروط بنیادی امکان تصوراتمان را خود به عنوان صحه گذاشتن بر وجود قسمی لغزش یا مغاک مهلک میان این دوعرصه است. این یعنی ابنای بشر را از خود بیگانه کنیم. آنهم زمانی که تلاش می کنیم آنها را در به چنگ آوردن حقیقتی استعلایی یاری کنیم. به یمن این خصلت انعکاسی می توانیم عوامل موجب و ناخودآگاه تجربه ی سوبژکتیو، یعنی آنچه آن تجربه را در وهله ی اول ممکن ساخت کشف کنیم. اما این عوامل موجب مانند خطوط مرزی یک میدان سرشار از ابهامند، یعنی همزمان هم بخشی از این میدان اند و هم نیستند....
متن کامل مقاله را در پی دی اف زیر مطالعه بکنید 👇
@Kajhnegaristan
✍ تری ایگلتون
مترجم؛ محسن ملکی
مقدمه:
تولد زبان در مقام موضوع مستقل تحقیق و مطالعه از اوایل شکل گیری زبان شناسی تاریخی در اروپا، آگاهی از واقعیتی هراس انگیز را به ارمغان آورد و آن اینکه ما بر اساس قوانینی سخن می گوییم که هنگام ادای پاره گفتارها (utterance) بنا به تعریف نمی توانند در آگاهی ما حاضر باشند. آن لحظه ی وجدآمیزی که سرآخر بر زبان چون ابژه ای مسلط می شویم در عین حال لحظه ای نومید کننده است زیرا سوژگی خود را از کف می دهیم و ناگزیر بر این نکته صحه می گذاریم که زبان در عمل همیشه از چنگمان خواهد گریخت شاید بگویید این لحظه مصادف است با اولین گشایش نظری ناخودآگاه، زبان فی حدذاته بدل به نظامی کاملا نهفته و بالقوه(virtual) می شود که ناظر به امکاناتی صوری است نظامی که در قلمرویی غیر از گفتار هر روزه مان جای دارد و شرط امکان همه ی بازنمودهای ماست بی آنکه خود در آن عرصه قابل بازنمایی باشد. یا دست کم می توان گفت، در آنجا قابل بازنمایی است اما فقط از طریق قسمی بندبازی جدید و محیرالعقول بنام خصلت انعکاسی زبان (reflexivity).بورژوازی در دوران گردن فرازی اش، در دوران ایدئالیسم آلمانی و انقلاب فرانسه ایمان داشت که مردان و زنان براستی می توانند در فضایی خالی به خود تکیه کنند و در لحظه ای سرگیجه آور افق بیرونی یا ساختار درونی وجود خود را درک کنند و به چنگ آورند. با این همه پریدن از بازنمودها یا تصورات به شروط بنیادی امکان تصوراتمان را خود به عنوان صحه گذاشتن بر وجود قسمی لغزش یا مغاک مهلک میان این دوعرصه است. این یعنی ابنای بشر را از خود بیگانه کنیم. آنهم زمانی که تلاش می کنیم آنها را در به چنگ آوردن حقیقتی استعلایی یاری کنیم. به یمن این خصلت انعکاسی می توانیم عوامل موجب و ناخودآگاه تجربه ی سوبژکتیو، یعنی آنچه آن تجربه را در وهله ی اول ممکن ساخت کشف کنیم. اما این عوامل موجب مانند خطوط مرزی یک میدان سرشار از ابهامند، یعنی همزمان هم بخشی از این میدان اند و هم نیستند....
متن کامل مقاله را در پی دی اف زیر مطالعه بکنید 👇
@Kajhnegaristan
Pdf_3365.pdf
401.3 KB
🔶 مدرنیسم، اسطوره و سرمایهداری انحصاری
🔹 نویسنده: تری ایگلتون
🔹 مترجم: محسن ملکی
#مقاله
@Kajhnegaristan
🔹 نویسنده: تری ایگلتون
🔹 مترجم: محسن ملکی
#مقاله
@Kajhnegaristan
🔶 تلويزيون شكلی از استبداد است.
كسانى كه هر روز ٤ ساعت تلويزيون نگاه مىكنند قربانى استبدادند.
تلويزيون براى ارتباط برقرار كردن نيست، فقط براى دستور دادن است.
👤ژان_لوک_گدار
@Kajhnegaristan
كسانى كه هر روز ٤ ساعت تلويزيون نگاه مىكنند قربانى استبدادند.
تلويزيون براى ارتباط برقرار كردن نيست، فقط براى دستور دادن است.
👤ژان_لوک_گدار
@Kajhnegaristan
#یادداشت
✍علی سروش کیا
گفته شده ، و به درست هم ، که انقلاب فرزندان خود را می خورد . اما شاید گفته نشده که چه بسا این از آن رو باشد که پیشتر ، پیروان اند که رهبران را خورده اند . انسان ، در نسبت بستن با هر چیز ، مصرف کننده است . و مصرف اش ، عین تولید . با آن چه از رهگذرِ مصرف به تولید می نشاند ، مرجع تولیدِ نخست را به گرو باز تولید خود می گیرد . مومن ، آورنده ی ایمان را می میراند ، اگر که آورنده ناتوان از گریز ، از کمین پیروان بماند . هم از این رو است که مارکس ، مارکسیست نمی شود .
@Kajhnegaristan
✍علی سروش کیا
گفته شده ، و به درست هم ، که انقلاب فرزندان خود را می خورد . اما شاید گفته نشده که چه بسا این از آن رو باشد که پیشتر ، پیروان اند که رهبران را خورده اند . انسان ، در نسبت بستن با هر چیز ، مصرف کننده است . و مصرف اش ، عین تولید . با آن چه از رهگذرِ مصرف به تولید می نشاند ، مرجع تولیدِ نخست را به گرو باز تولید خود می گیرد . مومن ، آورنده ی ایمان را می میراند ، اگر که آورنده ناتوان از گریز ، از کمین پیروان بماند . هم از این رو است که مارکس ، مارکسیست نمی شود .
@Kajhnegaristan