کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
1.84K subscribers
23.1K photos
29.3K videos
95 files
43.6K links
Download Telegram
کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
#پارت314 پارادوکس _برای آگهیتون مزاحم شدم . اشاره ای به مبل کردمو گفتم : _ بنشید . سرشو تکون داد نشست . خیره شدم بهش که با خجالت سرشو پایین انداخت. چیزی که بیشتر از همه توی صورتش جلب توجه میکرد معصومیت صورتش بود . یه زیبایی افسانه ای ...مشخصاتشو خواستم…
#پارت315

پارادوکس

_بفرمایید .با خودتون هم ی کاری داشتم . اگه اشکالی نداره وقتتون بگیرم .
لبخند رو لبش پررنگ تر شد و سوار شد . توی طول راه سکوت کرده بود و منم داشتم فکر میکردم از کجا شروع کنم. نزدیکای محل زندگیش زبون باز کرد و گفت:
_دیگه داریم می‌رسیم. نمیخواین کارتونو بگید؟
با حرفش اولین جای خالی که پیدا کردم زدم رو ترمز. متعجب نگام میکرد. لبای خشکمو با زبون خیس کردم و گفتم:
_من مقدمه چینی بلد نیستم. خیلی وقته ازتون خوشم اومده . میخواستم اگه موافقت داشته باشید یه مدت با هم در ارتباط باشیم وبعد اگه همه چی خوب بود و با اجازه خودت بیام برای امر خیر پیش خانوادت.
سرش کامل تو یقه اش فرو رفت و گونه هاش رنگ قرمز گرفت . حرفی نمیزد . متوجه شدم که سختش شده .
آروم گفتم:
_عجله‌ای ندارم .فکراتو بکن و بعد جوابمو بده .
وبعد ماشین رو روشن کردم و جلوی در خونشون پیاده اش کردم . از سر روی خونشون معلوم بود وضع مالی خوبی ندارن . زیر لب تشکری کرد و پیاده شد . وقتی وارد خونشون شد پامو رو پدال فشار دادم و حرکت کردم . سه روز از ماجرای اون روز گذشته بود و جوابی بهم نداده بود . دیگه کلافه شده بودم . یه روز که همه برای ناهار رفته بودن صداش زدم که بیاد تو اتاقم . هول شده بود . مطمئن بودم که میدونست برای چی اینجاست .
بی توجه به استرسش پرسیدم :
_خوب جواب ؟؟؟؟
سرش رو بیشتر تو یقش فرو برد . در حالیکه به من من افتاده بود گفت:

_راستش....من....من....آخه....راستش

_هیس... فقط بگو اره یا نه...

اون ساکت شده بود و من نفهمیدم این همه جرات رو از کجا آورده بودم آروم بهش نزدیک شدم و آروم چونه اش رو تو دستم گرفتم . صورتش به آنی قرمز شد . سرشو آروم اوردم بالا و مجبورش کردم زل بزنه تو چشمام. هر چند که نگاهش رو هی از من می‌دزدید .
آروم لب زدم:
قبوله؟؟؟
با چشمای دریایش زل زد توی چشمام و لبهای سرخ عنابیش از هم باز شد و آروم گفت :
قبوله
رد لبخند روی لبم پر رنگ شد . بلافاصله از من فاصله گرفت و از اتاق خارج شد ‌.
من جوابمو گرفته بودم . بقیه چیزها دیگه برام مهم نبود .از اون روز به بعد سعی میکردم بهش نزدیک بشم . اولا زیاد خجالت میکشید اما کم کم باهام راحت شد.
از بیرون رفتن بگیر تا خرید کردن و تفریح و .... اما همیشه حد و حدود خودم رو رعایت میکردم .
حتی به خودم اجازه نمی‌دادم دستش رو بگیرم. همه چی خوب بود . حتی به جایی رسیده بودیم که بهم ابراز علاقه میکردم.
ی روز دعوتش،کردم خونمون تا بابام باهاش آشنا بشه. هیراد برای تفریح رفته بود دبی و بابا خونه تنها بود .
با ماشین رفتم دنبالش

@kadbanoiranii
#پارت315

بین اون همه سر و صدا، صدای توقف ماشینی توجهم رو جلب میکنه و به عقب میچرخم.

یک لیموزین سفید، دقیقا انتهای پله های فرودگاه ترمز کرده!

ابروهام بالا میره و با تفریح بهش نگاه میکنم.
دو مرد با عجله ازش پیاده میشن و پله ها رو سریع بالا میان.
یکی از اونها که جلوتر حرکت میکنه لاغر اندام و قد بلنده و یک دست کت و شلوار خاکستری به تن داره و مرد پشت سرش هیکلی اما قدکوتاه!

مرد خاکستری پوش به سمت ما میاد و هنوز چند قدم مونده برسه که دستاشو به علامت تسلیم بالا میبره و هومان رو مخاطب قرار میده :

_باور کن من بی تقصیرم، ترافیک بود! دیگه تکرار نمیشه...


پس آقایون با لیموزین اومدن پیشواز ما!!

هومان جوابش رو نمیده و گرهی کور بین ابروهاش میشونه و از پله ها پایین میره و سوار لیموزین میشه.

مرد هیکلی نزدیک میاد و سری به احترام برای من خم میکنه و با برداشتن چمدون ها، مسیری که هومان طی کرد رو طی میکنه.

تکونی به خودم میدم و پشت سرشون میرم و اون یکی مرد غریبه لاغر هم دنبالم میاد.

از من جلو میزنه و در ماشین‌ رو برام باز میکنه.
کنار هومان جا میگیرم و خودش روی صندلی رو به روی ما میشینه و آخیشی میگه.

چهره ی هومان بدجوری درهمه و نگاهش به بیرونه..

مرد که از وجناتش پیداست، چهل یا چهل و دوساله باشه، صورتی کشیده و بینی عقابی و موهای جوگندمی داره.

چشم از هومان میگیره و با لبخند محجوبی رو به من میگه :

_شما از کارمندان شرکت هستین؟


کمی معذب خودمو جابه جا میکنم :


_خیر... من دخترعموی هومان هستم.


چشماش گرد میشه و خطی روی پیشونیش میفته :

_خوشوقتم بانو.... بنده حسام نوری هستم، مترجم و مدیر برنامه ی سفر آقا هومان...

با حرکت سر و لبخندی کمرنگ ابراز خوشوقتی میکنم.
همچنان با تعجب نگاهم می‌کنه و احتمالا اون هم، هومان رو میشناسه و با خودش فکر میکنه چقدر عجیبه که منو همراه خودش آورده!

به سختی نگاهشو از من به طرف هومان کش میده و صداش میزنه :

_هومان!

هومان بدون اینکه گوشه چشمی بهش نشون بده میگه :

_ حرف نزن حسام.... اگه میتونی!

حسام نمایشی زیپ دهنشو کشید و تکیه داد.

خنده ام گرفت و با فشردن لبهام کنترلش کردم.

تا رسیدن به مقصد دیگه هیچ حرفی زده نشد..


رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG

کپی برداری  وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی  کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
  حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.

آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
#پارت315




خندیدم و از جام بلند شم.

در حالیکه به سمت آشپزخونه می رفتم، گفتم:احساس و بذار دم کوزه


آبش و بخور خانوم!!احساس کیلو چنده؟!

و وارد آشپزخونه شدم...ارغوانم پشت سر من اومد تو آشپزخونه و روی صندلی نشست.

مثل اینکه شاهکارم و دیده بود!!چون در حالیکه به هال اشاره می کرد، گفت:اون چه گندیه زدی؟!گلدون و واسه چی شکوندی؟!

اینو که گفت درد دلم تازه شد!!

امروز آرزو دانشگاه نیومده بود و از هیچی خبر نداشت

!اخم غلیظی کردم و گفتم:هیچی بابا انقد از دست حسینی حرصی بودم که زدم اون گلدون و شکوندم!

- وا! توام خلی!از دست حسینی حرصی بودی اون گلدون بیچاره چه گناهی کرده بود؟!

حالا واسه چی از دستش شکاربودی؟ نکنه دوباره از کلاس پرتت کرده بیرون؟؟

- کاش از کلاس پرتم کرده بود بیرون! امروز دفتر آموزش اعلام کرد که چه استادایی باید راهنمای پایان نامه چه کسایی بشن

. از شانس خرکی منم حسینی شد استاد راهنمام....

امروز باهاش کلاس داشتم...

کلاس که تموم شد، صدام کرد که برم پیشش.

رفتم پیشش برگشته بهم میگه من سرم شلوغه ممکنه نتونم به خوبی راهنماییت کنم..

. پس حالا که با مسعود همسایه شدی از اون کمک بخواه...

اینو که گفتم، آرزو از خنده پهن زمین شد!

!عصبی گفتم:کجای حرف من خنده داشت؟! هان؟؟

در حالیکه به زور سعی داشت، خنده اش و جمع کنه گفت: آخه حسینی که می دونه شما با هم دشمنید پس واسه چی بهت گفته که بری از مسعود کمک بخوای؟!

- چه می دونم ؟!لابد کرم داره!

آرزو با خنده گفت:فرضش وذبکن..... تو بری به مسعود بگی توروخدا بیا من و کمک کن!!

و از خنده ترکید!! این چرا هی می خنده؟

!بدبخت شدن منم مگه خنده داره؟!

چشم غره ای بهش رفتم و گفتم:صدسال سیاهم حاضر نیستم برم از مسعود کمک بخوام !

! - پس می خوای چه غلطی کنی؟!چجوری پایان نامه تحویل میدی؟!

@kadbanoiranii