کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
#پارت307 رمان پارادوکس انگار هیچکس میل رو برو شدن با افسانه رو نداشت چون هیچ مخالفتی با رفتنم نکردن . منم بدون هیچ حرف اضافه سمت در رفتم تابهشون خبر بدم بیان. _حالتشون اینقدر عاشقانه بود که آدم دلش نمیومد خلوتشون رو خراب کنه .اما با یاد اینکه چجوری حالمون…
#پارت308
پارادوکس
افسانه با حرص گفت :
حرفام تموم نشده.
حامی که به سمتم میومد گفت :
_ برام مهم نیست . من حرفامو زدم .
و بعد بی توجه به افسانه با من همقدم شد . سنگینی نگاه پر از کینه ی افسانه رو روی خودم حس میکردم .
لبخند تلخی رو لبام نشست . حسادت نکن دختر . من خودم زخم خورده ام . از همین مردی که بخاطر علاقت بهش التماس میکنی زخم خورده ام و هیچکس اینو نمیفهمه.
☆■☆■☆■☆■☆■☆■☆■
غذا با شیطنت دخترا و سکوت افسانه و حامی و من صرف شد .با اینکه قشنگ مشخص بود یه مرگمون هست اما هیچکس چیزی نمی پرسید. بعد از ناهار قرار بریم دور و اطراف یه چرخی بزنیم .
وقتی همه آماده رفتن شدیم همگی به سمت ارتفاعات کوه رفتیم. صدای جیغ و داد پر هیجان ادماییکه داشتن برف بازی میکردن ،حس زندگیو تو وجود آدم زنده میکرد .بچه ها مثل اینکه قصد داشتن تیوپ بردارن و از روی برفا سر بخورن . بماند که چقدر دخترا هیجان زده بودن اما من هیچ ذوقی نداشتم . انقدر بالا رفته بودیم که ابرها از ما پایین تر بودن .مه همه جا رو گرفته بود . وقتی رسیدیم به جایی که قرار بود برف بازی کنن دخترا با همدیگه جیغ کشیدن و دویدن سمت برفا . هر کدوم یه گلوله برف گرفتن و به سمت هم پرت کردن . تو حال خودم بودم که یهو ی توپ برفی محکم خورد تو صورتم . تمام وجودم از سرما یخ زد . دستمو به صورتم کشیدم که با دیدن صورت شیطون سحر خندم گرفت .سریع ی مشت برف گلوله کردم و پرت کردم سمتش .اونم با جیغ مشغول فرار شد . انگار همین حرکت من باعث شد که بقیه هم به خودشون بیان و برفها رو به هم پرت کنن . انقدر دنبال هم کرده بودیم که دیگه نفس برامون نمونده بود . با خنده خودمو پرت کردم رو برفا و زل زدم به آسمون یکدست سفید. با حس سنگینی نگاهی سرمو چرخوندم که دیدم حامی پر از لبخند بهم خیره شده .رومو ازش گرفتم و از جام بلند شدم تا سمت کولم برم .میخواستم شال گردنم رو بردارم زیپ کوله رو که باز کردم با دیدن اینه ام ناخوداگاه برش داشتم و به خودم نگاهی انداختم . چشمم که به خودم افتاد نتونستم جلوی خنده ام رو بگیرم . دماغم مثل گوجه قرمز شده بود و رو مژه هام برف نشسته بود . با خنده آئینه رو تو کوله ام گذاشتم و شال گردنم دور گردنم پیچیدم. از جام بلند شدم که سمت بچه ها برم اما یهو با شنیدن فریاد مردانه ی آشنایی پاهام از حرکت ایستاد . برگشتم سمت صدا که یهو .....
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
پارادوکس
افسانه با حرص گفت :
حرفام تموم نشده.
حامی که به سمتم میومد گفت :
_ برام مهم نیست . من حرفامو زدم .
و بعد بی توجه به افسانه با من همقدم شد . سنگینی نگاه پر از کینه ی افسانه رو روی خودم حس میکردم .
لبخند تلخی رو لبام نشست . حسادت نکن دختر . من خودم زخم خورده ام . از همین مردی که بخاطر علاقت بهش التماس میکنی زخم خورده ام و هیچکس اینو نمیفهمه.
☆■☆■☆■☆■☆■☆■☆■
غذا با شیطنت دخترا و سکوت افسانه و حامی و من صرف شد .با اینکه قشنگ مشخص بود یه مرگمون هست اما هیچکس چیزی نمی پرسید. بعد از ناهار قرار بریم دور و اطراف یه چرخی بزنیم .
وقتی همه آماده رفتن شدیم همگی به سمت ارتفاعات کوه رفتیم. صدای جیغ و داد پر هیجان ادماییکه داشتن برف بازی میکردن ،حس زندگیو تو وجود آدم زنده میکرد .بچه ها مثل اینکه قصد داشتن تیوپ بردارن و از روی برفا سر بخورن . بماند که چقدر دخترا هیجان زده بودن اما من هیچ ذوقی نداشتم . انقدر بالا رفته بودیم که ابرها از ما پایین تر بودن .مه همه جا رو گرفته بود . وقتی رسیدیم به جایی که قرار بود برف بازی کنن دخترا با همدیگه جیغ کشیدن و دویدن سمت برفا . هر کدوم یه گلوله برف گرفتن و به سمت هم پرت کردن . تو حال خودم بودم که یهو ی توپ برفی محکم خورد تو صورتم . تمام وجودم از سرما یخ زد . دستمو به صورتم کشیدم که با دیدن صورت شیطون سحر خندم گرفت .سریع ی مشت برف گلوله کردم و پرت کردم سمتش .اونم با جیغ مشغول فرار شد . انگار همین حرکت من باعث شد که بقیه هم به خودشون بیان و برفها رو به هم پرت کنن . انقدر دنبال هم کرده بودیم که دیگه نفس برامون نمونده بود . با خنده خودمو پرت کردم رو برفا و زل زدم به آسمون یکدست سفید. با حس سنگینی نگاهی سرمو چرخوندم که دیدم حامی پر از لبخند بهم خیره شده .رومو ازش گرفتم و از جام بلند شدم تا سمت کولم برم .میخواستم شال گردنم رو بردارم زیپ کوله رو که باز کردم با دیدن اینه ام ناخوداگاه برش داشتم و به خودم نگاهی انداختم . چشمم که به خودم افتاد نتونستم جلوی خنده ام رو بگیرم . دماغم مثل گوجه قرمز شده بود و رو مژه هام برف نشسته بود . با خنده آئینه رو تو کوله ام گذاشتم و شال گردنم دور گردنم پیچیدم. از جام بلند شدم که سمت بچه ها برم اما یهو با شنیدن فریاد مردانه ی آشنایی پاهام از حرکت ایستاد . برگشتم سمت صدا که یهو .....
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
#پارت308
"" * "" * "" * "" * "" * "" * ""
یکی از بلوز هایی که تازه خریدم به تن میکنم و شلوار جینم رو پا میزنم.
موهامو با سشوآر لَخت میکنم و آزادانه پشتم میریزم.
نگاهی در آینه به خودم ميندازم.
اگه یه رژ لب گوشتی و یه ریمل داشتم چهره ام خیلی بشاش تر جلوه میکرد اما حالا هم خوب بود.
ابروهام رو مرتب کردم و گونه هامو نیشگون گرفتم تا کمی از حالت بی رنگی خارج بشه.
یک بار دیگه پای چمدون کوچیکی که الیزابت در اختیارم گذاشته بود، میشینم و لوازمم رو چک میکنم.
حوله، شامپو، لوسیون مو و بدن، لوازم شخصی، لباس هایی که به نظرم مناسب بودن و یک سری خرت و پرت که شاید نیازم بشه.
وقتی از تکمیل بودنش مطمئن میشم، درشو میبندم و زیپیش رو میکشم.
لبه تخت میشینم و کتونی های تازه ام رو هم پا میکنم.
گوشی و هندزفری و شارژرم رو داخل کیفم میزارم و بندشو روی دوشم تنظیم میکنم و دسته ی چمدون رو میگیرم و دنبال خودم میکشم و از اتاقم خارج میشم.
پایین بردن چمدون از پله ها کلی انرژی ازم میگیره و پایین که میرسم هوف میکشم و کمرمو کش و قوس میدم.
_هوووف... بابا مُردم این همه آدم اینجاست یکی نمی تونست بیاد کمک من؟!
چشم چرخوندم دور سالن و هومان رو گوشی به دست جلوی در ورودی دیدم و یکی از افرادش که خارج از چارچوب در ایستاده بود و انگار منتظر بود تا چمدون ها رو حمل کنه..
اول سمت آشپزخونه میرم و با خدمه ای که اونجان خداحافظی میکنم.
الیزابت رو نمیبینم و چمدون کشان به طرف هومان میرم.
_ سلام من آماده ام.... ببینم تو مگه نگفتی 7 پرواز داریم؟
بدون اینکه سرشو از گوشیش بلند کنه جواب میده:
_ تاخیر داره.
خوبه ای میگم و چمدونم رو کنار چمدون هومان قرار میدم.
گوشیش رو خاموش میکنه و با اشاره به اون مرد میفهمونه چمدون هارو پایین ببره.
مرد اطاعت میکنه و با یک دست چمدون من و با دست دیگه چمدون هومان رو بر میداره و به حیاط میره.
هومان با مکث به سمت من میچرخه و میگه :
_امیدوارم همسفر خوبی باشی !
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
"" * "" * "" * "" * "" * "" * ""
یکی از بلوز هایی که تازه خریدم به تن میکنم و شلوار جینم رو پا میزنم.
موهامو با سشوآر لَخت میکنم و آزادانه پشتم میریزم.
نگاهی در آینه به خودم ميندازم.
اگه یه رژ لب گوشتی و یه ریمل داشتم چهره ام خیلی بشاش تر جلوه میکرد اما حالا هم خوب بود.
ابروهام رو مرتب کردم و گونه هامو نیشگون گرفتم تا کمی از حالت بی رنگی خارج بشه.
یک بار دیگه پای چمدون کوچیکی که الیزابت در اختیارم گذاشته بود، میشینم و لوازمم رو چک میکنم.
حوله، شامپو، لوسیون مو و بدن، لوازم شخصی، لباس هایی که به نظرم مناسب بودن و یک سری خرت و پرت که شاید نیازم بشه.
وقتی از تکمیل بودنش مطمئن میشم، درشو میبندم و زیپیش رو میکشم.
لبه تخت میشینم و کتونی های تازه ام رو هم پا میکنم.
گوشی و هندزفری و شارژرم رو داخل کیفم میزارم و بندشو روی دوشم تنظیم میکنم و دسته ی چمدون رو میگیرم و دنبال خودم میکشم و از اتاقم خارج میشم.
پایین بردن چمدون از پله ها کلی انرژی ازم میگیره و پایین که میرسم هوف میکشم و کمرمو کش و قوس میدم.
_هوووف... بابا مُردم این همه آدم اینجاست یکی نمی تونست بیاد کمک من؟!
چشم چرخوندم دور سالن و هومان رو گوشی به دست جلوی در ورودی دیدم و یکی از افرادش که خارج از چارچوب در ایستاده بود و انگار منتظر بود تا چمدون ها رو حمل کنه..
اول سمت آشپزخونه میرم و با خدمه ای که اونجان خداحافظی میکنم.
الیزابت رو نمیبینم و چمدون کشان به طرف هومان میرم.
_ سلام من آماده ام.... ببینم تو مگه نگفتی 7 پرواز داریم؟
بدون اینکه سرشو از گوشیش بلند کنه جواب میده:
_ تاخیر داره.
خوبه ای میگم و چمدونم رو کنار چمدون هومان قرار میدم.
گوشیش رو خاموش میکنه و با اشاره به اون مرد میفهمونه چمدون هارو پایین ببره.
مرد اطاعت میکنه و با یک دست چمدون من و با دست دیگه چمدون هومان رو بر میداره و به حیاط میره.
هومان با مکث به سمت من میچرخه و میگه :
_امیدوارم همسفر خوبی باشی !
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
#پارت308
با یه پیکان اتاق هفت جوانان اومدم
من با كله مثل زین الدین زیدان او.
. با صدای زنگ در آرش دست از آهنگ خوندن برداشت رو به من گفت: خانومم اومد!!
و از آشپزخونه خارج شد و به سمت آیفون رفت و دکمه اش و زد.
..در ورودی رو برای مهسا باز کرد و منتظر موند تا بیاد بالا!!
مردم چه خرشانسن
!! یکی مثل من بعداز ۲۳ سال زندگی شرافتمندانه یه بی افم نداره
، یکیم مثل این مهسا خانوم یکی و پیدا کرده که هی واسش دل راست میشه وعاشقشه!
!خخخخخ
توام خلیاااشوور می خوای چیکار؟
!زندگی مجردی خودت و بچسب باو والا...
بالاخره مهسا واردخونه شد. یه دسته گل ناز تو دستش بود... به ستمش رفتم و بغلش کردم...
گونه اش و بوسیدم و با ذوق گفتم: خوش میگذره عروس خانوم!؟
شنیدم پسرخاله ما رو اذیت می
کنی...
خندید و گفت: من آرش و اذیت می کنم؟!نه بابا....اون همش من و اذیت می کنه!
چشمکی بهش زدم و گفتم: خودم می شناسم پسرخاله م و بابا!!
خدابهت صبر بده مهساجون...
آرش اخم مصنوعی کرد و گفت:بی ادب
!خوبه خودم اینجا وایسادم دارین در موردم بدمیگین!!من
بچه به این خوبی، آقا، نجیب، باادب...
مهسا با خنده گفت:اون که صدالبته!!
و دسته گل تو دستش و به سمت من گرفت و گفت: ببخشید دیر خدمت رسیدم شیداجون!!
دست گل وازش گرفتم و بوش کردم... لبخندی زدم و گفتم: این چه حرفیه عزیزم؟!
آرش یه دونه زد تو سرم و گفت:بسه دیگه!
!چقدواسه هم دیگه نوشابه باز می کنید!! و از کنارمون گذشت و به آشپزخونه رفت.
مهسا خندید و گفت:داری از آرش کار میکشی؟!
الهی بمیرم براش !!
@kadbanoiranii
با یه پیکان اتاق هفت جوانان اومدم
من با كله مثل زین الدین زیدان او.
. با صدای زنگ در آرش دست از آهنگ خوندن برداشت رو به من گفت: خانومم اومد!!
و از آشپزخونه خارج شد و به سمت آیفون رفت و دکمه اش و زد.
..در ورودی رو برای مهسا باز کرد و منتظر موند تا بیاد بالا!!
مردم چه خرشانسن
!! یکی مثل من بعداز ۲۳ سال زندگی شرافتمندانه یه بی افم نداره
، یکیم مثل این مهسا خانوم یکی و پیدا کرده که هی واسش دل راست میشه وعاشقشه!
!خخخخخ
توام خلیاااشوور می خوای چیکار؟
!زندگی مجردی خودت و بچسب باو والا...
بالاخره مهسا واردخونه شد. یه دسته گل ناز تو دستش بود... به ستمش رفتم و بغلش کردم...
گونه اش و بوسیدم و با ذوق گفتم: خوش میگذره عروس خانوم!؟
شنیدم پسرخاله ما رو اذیت می
کنی...
خندید و گفت: من آرش و اذیت می کنم؟!نه بابا....اون همش من و اذیت می کنه!
چشمکی بهش زدم و گفتم: خودم می شناسم پسرخاله م و بابا!!
خدابهت صبر بده مهساجون...
آرش اخم مصنوعی کرد و گفت:بی ادب
!خوبه خودم اینجا وایسادم دارین در موردم بدمیگین!!من
بچه به این خوبی، آقا، نجیب، باادب...
مهسا با خنده گفت:اون که صدالبته!!
و دسته گل تو دستش و به سمت من گرفت و گفت: ببخشید دیر خدمت رسیدم شیداجون!!
دست گل وازش گرفتم و بوش کردم... لبخندی زدم و گفتم: این چه حرفیه عزیزم؟!
آرش یه دونه زد تو سرم و گفت:بسه دیگه!
!چقدواسه هم دیگه نوشابه باز می کنید!! و از کنارمون گذشت و به آشپزخونه رفت.
مهسا خندید و گفت:داری از آرش کار میکشی؟!
الهی بمیرم براش !!
@kadbanoiranii