کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
#پارت260 رمان پارادوکس قبل اینکه سورن حرف بزنه اینبار سامان گفت: _ شما هنوزم میزنین توسر و کله ی هم؟ بابا بزرگ شدین دیگه. یکم از حضور آمین خانوم خجالت بکشید. انگار همین حرفش باعث شد که سورن تازه متوجه حضورم بشه. با دیدنم لبخندی زد و گفت: _خوبی شما…
#پارت261
رمان پارادوکس
دستمو تو دستش گرفت و باز منه بی حواسو سمت در کشید.
گیج بودم و منگ. واقعا درک اینکه دور و برم داره
چه اتفاقی میوفته رو درک نمیکردم.
خیابون فوق العاده خلوت بود.
کنار ماشین ایستاد. منم ایستادم.
تو فکر بودم. اصلو حواسم اینجا نبود.
گرمای دستشو روی چونم حس کردم.
با فشار دستاش سرم بلند شد و زل زدم تو
چشماش. یه چیزی تو نگاهش بود که نمیفهمیدم.
همونجور که نگام میکرد لب زد:
_چیشده؟؟؟
تو سکوت زل زدم به چشماش. چیزی نگفتم.
باید میفهمید که نگرانم. میترسم.
باید میفهمید که زندگی خوبی نداشتم
و الان نیاز به ارامش دارم.
نمیدونم تو چشمام چی دید که گفت:
_ آمین؟
بازم سکوت. زندگیم مثل یه فیلم از جلوی چشمام گذشت.
دردایی که کشیدم. نداشتن پدر مادر.
از دست دادن حمید. زجری که اونشب کشیدم..
همه و همه... و ناخوداگاه چشمام پر شد.
یه قطره اشک سر خورد رو گونم و نتونستم جلوشو بگیرم.
مات و شوکه خیره شده بود بهم. دوباره اروم لب زد:
_ آمین..
دستمو به چشمم کشیدم و اومدم ازش دور شم
که یهو مچمو کشید و من به جای دور شدن ازش
تو بغلش پرت شدم و دستای مردونه ای که دور کمرم حلقه شد.
بغض چسبیده تو گلوم اجازه نمیداد که مخالفت کنم.
هرم نفساش کنار لاله گوشم حس کردم. اروم زمزمه کرد:
_ چیشده؟؟؟
بغضمو قورت دادنو نفسای لرزونمو دادم بیرون.
با صداییکه از زور بغض میلرزید گفتم:
_میترسم...
@kadbanoiranii
رمان پارادوکس
دستمو تو دستش گرفت و باز منه بی حواسو سمت در کشید.
گیج بودم و منگ. واقعا درک اینکه دور و برم داره
چه اتفاقی میوفته رو درک نمیکردم.
خیابون فوق العاده خلوت بود.
کنار ماشین ایستاد. منم ایستادم.
تو فکر بودم. اصلو حواسم اینجا نبود.
گرمای دستشو روی چونم حس کردم.
با فشار دستاش سرم بلند شد و زل زدم تو
چشماش. یه چیزی تو نگاهش بود که نمیفهمیدم.
همونجور که نگام میکرد لب زد:
_چیشده؟؟؟
تو سکوت زل زدم به چشماش. چیزی نگفتم.
باید میفهمید که نگرانم. میترسم.
باید میفهمید که زندگی خوبی نداشتم
و الان نیاز به ارامش دارم.
نمیدونم تو چشمام چی دید که گفت:
_ آمین؟
بازم سکوت. زندگیم مثل یه فیلم از جلوی چشمام گذشت.
دردایی که کشیدم. نداشتن پدر مادر.
از دست دادن حمید. زجری که اونشب کشیدم..
همه و همه... و ناخوداگاه چشمام پر شد.
یه قطره اشک سر خورد رو گونم و نتونستم جلوشو بگیرم.
مات و شوکه خیره شده بود بهم. دوباره اروم لب زد:
_ آمین..
دستمو به چشمم کشیدم و اومدم ازش دور شم
که یهو مچمو کشید و من به جای دور شدن ازش
تو بغلش پرت شدم و دستای مردونه ای که دور کمرم حلقه شد.
بغض چسبیده تو گلوم اجازه نمیداد که مخالفت کنم.
هرم نفساش کنار لاله گوشم حس کردم. اروم زمزمه کرد:
_ چیشده؟؟؟
بغضمو قورت دادنو نفسای لرزونمو دادم بیرون.
با صداییکه از زور بغض میلرزید گفتم:
_میترسم...
@kadbanoiranii
ادامهی رمان گل یاس
#پارت261
"" "" "" "" "" "" "" "" "" "" ""
روی چهارپایه ی کوتاهِ پیانو نشستم و کلاویه هارو به صدا در آوردم که آوایی ناکوک بلند شد.
دست و دلم به هیچ کاری نمیره.
قبل از بیدار شدنم هومان رفته بود!
نمیدونم عمو چه ساعتی قراره برسه و من هنوز آماده نیستم.
باز پدال پیانو رو فشردم و این بار تلاش کردم صدای بهتری تولید کنم اما نشد.
کلافه بلند شدم و به طرف پله ها رفتم.
سر و صداهایی از پایین شنیده میشد و کمی که دقت کردم یک صدای خیلی آشنا به گوشم خورد.
شک می کنم!
اما نه!
خودشه!
قلبم به تپش میفته...
نفسم از هیجان بند میاد و دوتا یکی پله ها رو پایین میرم..
به آخرین پله که میرسم می بینمش!
یک دیدار غیر منتظره و باور نکردنی...
چقدر دلتنگش بودم....
با دهان باز و خنده ای از سر ذوق و گریه ای از شوق به طرفش پر میکشم و با هیجان وافری صداش میزنم :
_ایلیاااا...
در کنار عمو محمد ایستاده و مشغول صحبت با الیرابتن که با شنیدن صدام برمیگردن.
ایلیا ناباورانه به من که به سمتش می دَوَم نگاه میکنه و دست هاشو برای بغل کردنم باز میکنه.
بهش میرسم...
لحظه ای مکث میکنم و به چشمای خیسش خیره میشم و بعد با شعف در آغوشِ سخاوتمندانه اش، حل میشم.
سخت همو در بر میگیریم و بی حرف رفع دلتنگی می کنیم...
باورم نمیشه که اینجوری سورپرایزم کرد!
بوسه ای روی موهام میشونه و کمی سرشو عقب میکشه و با خنده ای شیرین و اشک هایی نافرمان میگه :
_خفه ام کردی موش کوچولو...
خوبی عزیزدلم؟؟
من هم میون گریه خندیدم :
_خیییلی خوشحالم کردی ایلیا...
قربونت برم...
با ذوقی کودکانه مثل دخترکی شیش ساله بپر بپر کردم و از گردنش آویزون شدم و تازه یادم افتاد به عمو محمد سلام نکردم و حضورش رو فراموش کردم.
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
#پارت261
"" "" "" "" "" "" "" "" "" "" ""
روی چهارپایه ی کوتاهِ پیانو نشستم و کلاویه هارو به صدا در آوردم که آوایی ناکوک بلند شد.
دست و دلم به هیچ کاری نمیره.
قبل از بیدار شدنم هومان رفته بود!
نمیدونم عمو چه ساعتی قراره برسه و من هنوز آماده نیستم.
باز پدال پیانو رو فشردم و این بار تلاش کردم صدای بهتری تولید کنم اما نشد.
کلافه بلند شدم و به طرف پله ها رفتم.
سر و صداهایی از پایین شنیده میشد و کمی که دقت کردم یک صدای خیلی آشنا به گوشم خورد.
شک می کنم!
اما نه!
خودشه!
قلبم به تپش میفته...
نفسم از هیجان بند میاد و دوتا یکی پله ها رو پایین میرم..
به آخرین پله که میرسم می بینمش!
یک دیدار غیر منتظره و باور نکردنی...
چقدر دلتنگش بودم....
با دهان باز و خنده ای از سر ذوق و گریه ای از شوق به طرفش پر میکشم و با هیجان وافری صداش میزنم :
_ایلیاااا...
در کنار عمو محمد ایستاده و مشغول صحبت با الیرابتن که با شنیدن صدام برمیگردن.
ایلیا ناباورانه به من که به سمتش می دَوَم نگاه میکنه و دست هاشو برای بغل کردنم باز میکنه.
بهش میرسم...
لحظه ای مکث میکنم و به چشمای خیسش خیره میشم و بعد با شعف در آغوشِ سخاوتمندانه اش، حل میشم.
سخت همو در بر میگیریم و بی حرف رفع دلتنگی می کنیم...
باورم نمیشه که اینجوری سورپرایزم کرد!
بوسه ای روی موهام میشونه و کمی سرشو عقب میکشه و با خنده ای شیرین و اشک هایی نافرمان میگه :
_خفه ام کردی موش کوچولو...
خوبی عزیزدلم؟؟
من هم میون گریه خندیدم :
_خیییلی خوشحالم کردی ایلیا...
قربونت برم...
با ذوقی کودکانه مثل دخترکی شیش ساله بپر بپر کردم و از گردنش آویزون شدم و تازه یادم افتاد به عمو محمد سلام نکردم و حضورش رو فراموش کردم.
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
#پارت261
همه ساکت بودن و جز صدای ضربه های پای اشکان روی زمین، صدای دیگه ای شنیده نمی شد.
بعداز چند لحظه بابارو به سارا گفت: یه چیزی می خوام بگم که نباید روحرفم نه بیاری.
سارا چشمای منتظرش و به بابا دوخت.
اشکانم دستاش و از جلوی صورتش برداشت و به بابا خيره
شد.
بابا نگاهی به هردوشون کرد. ادامه داد:
- من می دونم که شما دوتا چقدر هم دیگه رو دوست دارید و این وضعیت که پیش اومده برای
هر دوتون غیرقابل تحمله.
پس باید یه فکری به حال این مشکلی که پیش اومده بکنیم
. من از یکی از دوستام شنیدم که به بیمارستانی توی لندن هست.اونجا خیلی از بیمارای سرطانی رو معالجه کردن و آدمای زیادی روبه زندگشون برگردوندن.
پس اگه اون آدما خوب شدن، سارا هم می تونه خوب بشه.
سارا ناامید نگاهش و از بابا گرفت و به زمین دوخت
. آروم گفت: نه باباجون.. من خوب نمیشم
.سرطان من خیلی وخیمه... سرطان خون اونم از نوع لوسمی..
.امکان نداره که معالجه بشه.... من مطمئنم.
دوباره نگاهش و به بابا دوخت و گفت: تازه از کجا می خوایم پول بیاریم و برای خوب شدن من هزینه کنیم؟
مطمئنا خرجش خیلی زیاده..
بابا لبخندی زد و گفت:هرچی که دارم می فروشم.همه دار و ندارم، فدای یه تار موت دخترم.
سارا لبخندی زد و گفت: شما خیلی لطف داری بابا جون
ولی این همه هزینه کردن تهش هیچی نیست.
چه توی بیمارستانای اینجا و چه اونجا!! من خوب نمیشم.
اشکان به جای بابا جواب داد:
- چرا خوب نمیشی؟ سارا تو چرا انقدر ناامیدی؟!!
- به چی امید داشته باشم وقتی مطمئنم که حالم خوب نمیشه؟!
بابا گفت: قرار بود روی حرفم نه نیاری
.مامیریم. همه باهم.
رسانه تبلیغاتی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر
همه ساکت بودن و جز صدای ضربه های پای اشکان روی زمین، صدای دیگه ای شنیده نمی شد.
بعداز چند لحظه بابارو به سارا گفت: یه چیزی می خوام بگم که نباید روحرفم نه بیاری.
سارا چشمای منتظرش و به بابا دوخت.
اشکانم دستاش و از جلوی صورتش برداشت و به بابا خيره
شد.
بابا نگاهی به هردوشون کرد. ادامه داد:
- من می دونم که شما دوتا چقدر هم دیگه رو دوست دارید و این وضعیت که پیش اومده برای
هر دوتون غیرقابل تحمله.
پس باید یه فکری به حال این مشکلی که پیش اومده بکنیم
. من از یکی از دوستام شنیدم که به بیمارستانی توی لندن هست.اونجا خیلی از بیمارای سرطانی رو معالجه کردن و آدمای زیادی روبه زندگشون برگردوندن.
پس اگه اون آدما خوب شدن، سارا هم می تونه خوب بشه.
سارا ناامید نگاهش و از بابا گرفت و به زمین دوخت
. آروم گفت: نه باباجون.. من خوب نمیشم
.سرطان من خیلی وخیمه... سرطان خون اونم از نوع لوسمی..
.امکان نداره که معالجه بشه.... من مطمئنم.
دوباره نگاهش و به بابا دوخت و گفت: تازه از کجا می خوایم پول بیاریم و برای خوب شدن من هزینه کنیم؟
مطمئنا خرجش خیلی زیاده..
بابا لبخندی زد و گفت:هرچی که دارم می فروشم.همه دار و ندارم، فدای یه تار موت دخترم.
سارا لبخندی زد و گفت: شما خیلی لطف داری بابا جون
ولی این همه هزینه کردن تهش هیچی نیست.
چه توی بیمارستانای اینجا و چه اونجا!! من خوب نمیشم.
اشکان به جای بابا جواب داد:
- چرا خوب نمیشی؟ سارا تو چرا انقدر ناامیدی؟!!
- به چی امید داشته باشم وقتی مطمئنم که حالم خوب نمیشه؟!
بابا گفت: قرار بود روی حرفم نه نیاری
.مامیریم. همه باهم.
رسانه تبلیغاتی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر
#پارت261
همه ساکت بودن و جز صدای ضربه های پای اشکان روی زمین، صدای دیگه ای شنیده نمی شد.
بعداز چند لحظه بابارو به سارا گفت: یه چیزی می خوام بگم که نباید روحرفم نه بیاری.
سارا چشمای منتظرش و به بابا دوخت.
اشکانم دستاش و از جلوی صورتش برداشت و به بابا خيره
شد.
بابا نگاهی به هردوشون کرد. ادامه داد:
- من می دونم که شما دوتا چقدر هم دیگه رو دوست دارید و این وضعیت که پیش اومده برای
هر دوتون غیرقابل تحمله.
پس باید یه فکری به حال این مشکلی که پیش اومده بکنیم
. من از یکی از دوستام شنیدم که به بیمارستانی توی لندن هست.اونجا خیلی از بیمارای سرطانی رو معالجه کردن و آدمای زیادی روبه زندگشون برگردوندن.
پس اگه اون آدما خوب شدن، سارا هم می تونه خوب بشه.
سارا ناامید نگاهش و از بابا گرفت و به زمین دوخت
. آروم گفت: نه باباجون.. من خوب نمیشم
.سرطان من خیلی وخیمه... سرطان خون اونم از نوع لوسمی..
.امکان نداره که معالجه بشه.... من مطمئنم.
دوباره نگاهش و به بابا دوخت و گفت: تازه از کجا می خوایم پول بیاریم و برای خوب شدن من هزینه کنیم؟
مطمئنا خرجش خیلی زیاده..
بابا لبخندی زد و گفت:هرچی که دارم می فروشم.همه دار و ندارم، فدای یه تار موت دخترم.
سارا لبخندی زد و گفت: شما خیلی لطف داری بابا جون
ولی این همه هزینه کردن تهش هیچی نیست.
چه توی بیمارستانای اینجا و چه اونجا!! من خوب نمیشم.
اشکان به جای بابا جواب داد:
- چرا خوب نمیشی؟ سارا تو چرا انقدر ناامیدی؟!!
- به چی امید داشته باشم وقتی مطمئنم که حالم خوب نمیشه؟!
بابا گفت: قرار بود روی حرفم نه نیاری
.مامیریم. همه باهم.
رسانه تبلیغاتی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر
همه ساکت بودن و جز صدای ضربه های پای اشکان روی زمین، صدای دیگه ای شنیده نمی شد.
بعداز چند لحظه بابارو به سارا گفت: یه چیزی می خوام بگم که نباید روحرفم نه بیاری.
سارا چشمای منتظرش و به بابا دوخت.
اشکانم دستاش و از جلوی صورتش برداشت و به بابا خيره
شد.
بابا نگاهی به هردوشون کرد. ادامه داد:
- من می دونم که شما دوتا چقدر هم دیگه رو دوست دارید و این وضعیت که پیش اومده برای
هر دوتون غیرقابل تحمله.
پس باید یه فکری به حال این مشکلی که پیش اومده بکنیم
. من از یکی از دوستام شنیدم که به بیمارستانی توی لندن هست.اونجا خیلی از بیمارای سرطانی رو معالجه کردن و آدمای زیادی روبه زندگشون برگردوندن.
پس اگه اون آدما خوب شدن، سارا هم می تونه خوب بشه.
سارا ناامید نگاهش و از بابا گرفت و به زمین دوخت
. آروم گفت: نه باباجون.. من خوب نمیشم
.سرطان من خیلی وخیمه... سرطان خون اونم از نوع لوسمی..
.امکان نداره که معالجه بشه.... من مطمئنم.
دوباره نگاهش و به بابا دوخت و گفت: تازه از کجا می خوایم پول بیاریم و برای خوب شدن من هزینه کنیم؟
مطمئنا خرجش خیلی زیاده..
بابا لبخندی زد و گفت:هرچی که دارم می فروشم.همه دار و ندارم، فدای یه تار موت دخترم.
سارا لبخندی زد و گفت: شما خیلی لطف داری بابا جون
ولی این همه هزینه کردن تهش هیچی نیست.
چه توی بیمارستانای اینجا و چه اونجا!! من خوب نمیشم.
اشکان به جای بابا جواب داد:
- چرا خوب نمیشی؟ سارا تو چرا انقدر ناامیدی؟!!
- به چی امید داشته باشم وقتی مطمئنم که حالم خوب نمیشه؟!
بابا گفت: قرار بود روی حرفم نه نیاری
.مامیریم. همه باهم.
رسانه تبلیغاتی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر