کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
#پارت174 -شما ناراحتیاشو هم حتما دیدی باباهوفی کشید چیزی نگفت میدونستم که منظورمو فهمید ... امروز زودتر از روزهای دیگه رفتیم شرکت همینکه بابا وارد شرکت شد تمام کسانی که توی شرکت بودن پیش بابا اومدن برای تبریک فقط تنها کسی که نیومده بود برا تبریک…
#پارت175
هوفی کشیدمو دوباره مشغول تایپ کردن شدم
باید سر از کار فرهاد در میاوردم باید میفهمیدم چرا فرهاد و باباش هر روز دعوا میکنن
باید منم به فرهاد کمک کنم تا رابطه اش با خانواده اش خوب بشه
.....
توی ماشین بودم داشتم به رفتارهای فرهاد فکر میکردم باید میفهمیدم مشکل اصلیش چیه که هر روز دعوا میکنن
باید از بابا میپرسیدم
....
سرمیز شام بودیم نفس عمیقی کشیدمو
سوالمو از بابا پرسیدم
-میتونم یه سوال ازتون بپرسم
-بپرس
-راجب فرهاده؛مگه مشکلش باخانواده اش چیه که هروز دعوا دارن
-انوخت این موضوع به تو چه ربطی داره
-ربطی به من نداره ولی دوست دارم بدونم
-میخوان برای فرهاد یه خونه ای جدا بگیرن؛ولی فرهاد قبول نمیکنه؛سر این موضوع هر روز جر بحث دارن
از وقتی که فرهاد باعث شد که ماقرار داد رو بااون شرکت ببندیم ؛دیگه بدتر شده
-باباشم میخواد که اون از اون خونه بره
-اتفاقا فقط پدرش میخواد اون از اون خونه بره
-مگه چیکار کرده اونم اگه میخواست میتونست پسرشو خودش تو شرکتش استخدام کنه؛نکه به پسرش کار نده؛حالا بخاطر اینکه پسرش باعث شده رقیبش ببره میخواد از خونه اش بیرونش کنه
اون فرهاد برای چی توی اون خونه مونده وقتی پدرش داره بیرونش میکنه
-چون همینجوریش کسی توی خونه محلش نمیده؛فرهاد از تنهایی میترسه برای همینه که تمامغرورشو زیر پاش گذاشته هنوز توی اون خونه مونده
الان هم 5صبح از خونه میزنه ،1نصف شب میره خونشون که کسی بهش گیره نده
-تا یک نصف شب کجا میره
-توی خیابونا میگرده یا میره پارک
-شما اینارو از کجا میدونید
-بااین که ازش خوشم نمیاد ولی دورا دور مراقبشم
نمیدونم این حرفی رو که میخواستم بزنم درست بود یانه دلمو زدم به دریا گفتم
-میشه از این بعد به جای اینکه توی پارک یا خیا بون ها ول بچرخه بیاد خونه ما ساعت 12 هم.حرکت کنه بره خونشون اینجوری براش بهتره
بابانگاهی بهم کردُمشغول خوردن غذاش شد
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
هوفی کشیدمو دوباره مشغول تایپ کردن شدم
باید سر از کار فرهاد در میاوردم باید میفهمیدم چرا فرهاد و باباش هر روز دعوا میکنن
باید منم به فرهاد کمک کنم تا رابطه اش با خانواده اش خوب بشه
.....
توی ماشین بودم داشتم به رفتارهای فرهاد فکر میکردم باید میفهمیدم مشکل اصلیش چیه که هر روز دعوا میکنن
باید از بابا میپرسیدم
....
سرمیز شام بودیم نفس عمیقی کشیدمو
سوالمو از بابا پرسیدم
-میتونم یه سوال ازتون بپرسم
-بپرس
-راجب فرهاده؛مگه مشکلش باخانواده اش چیه که هروز دعوا دارن
-انوخت این موضوع به تو چه ربطی داره
-ربطی به من نداره ولی دوست دارم بدونم
-میخوان برای فرهاد یه خونه ای جدا بگیرن؛ولی فرهاد قبول نمیکنه؛سر این موضوع هر روز جر بحث دارن
از وقتی که فرهاد باعث شد که ماقرار داد رو بااون شرکت ببندیم ؛دیگه بدتر شده
-باباشم میخواد که اون از اون خونه بره
-اتفاقا فقط پدرش میخواد اون از اون خونه بره
-مگه چیکار کرده اونم اگه میخواست میتونست پسرشو خودش تو شرکتش استخدام کنه؛نکه به پسرش کار نده؛حالا بخاطر اینکه پسرش باعث شده رقیبش ببره میخواد از خونه اش بیرونش کنه
اون فرهاد برای چی توی اون خونه مونده وقتی پدرش داره بیرونش میکنه
-چون همینجوریش کسی توی خونه محلش نمیده؛فرهاد از تنهایی میترسه برای همینه که تمامغرورشو زیر پاش گذاشته هنوز توی اون خونه مونده
الان هم 5صبح از خونه میزنه ،1نصف شب میره خونشون که کسی بهش گیره نده
-تا یک نصف شب کجا میره
-توی خیابونا میگرده یا میره پارک
-شما اینارو از کجا میدونید
-بااین که ازش خوشم نمیاد ولی دورا دور مراقبشم
نمیدونم این حرفی رو که میخواستم بزنم درست بود یانه دلمو زدم به دریا گفتم
-میشه از این بعد به جای اینکه توی پارک یا خیا بون ها ول بچرخه بیاد خونه ما ساعت 12 هم.حرکت کنه بره خونشون اینجوری براش بهتره
بابانگاهی بهم کردُمشغول خوردن غذاش شد
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
#پارت174 رمان پارادوکس پگاه سکوت کرده بود و حرفی نمیزد. اینبار با صدای بلند تری فریاد کشید: _باتوام پگاه. میگم اینا چیه تو گوشیت؟؟؟ پگاه چشاشو بست و گفت: _سر من داد نزن حامی. من برای چی باید به تو جواب پس بدم؟؟؟ الانم خودم به اندازه کافی حالم بد هست. حوصله…
#پارت175
رمان پارادوکس
تو سکوت از خیابونا عبور میکردم. هوا سرد بود. پالتوی قدیمیمو دور خودم پیچیدم و سرمو تو گردنم فرو بردم.دستای مشت شدمو بالا اوردم و شروع کردم به ها کردن. هوا چه یکدفعه سرد شده بود. چشمم به رودخونه ای افتاد که از داخل شهر عبور میکرد. زوج هایی که دست به دست هم با نگاه پر از عشق از کنار رودخونه رد میشدن و گاهی عکسای یادگاری میگرفتن. من اما حالم گرفته تر از همیشه بود. دلم آغوش گرم مامان فاطمه رو میخواست. درست مثل همونموقع هایی که تو بچگی کابوس میدیدم و اون محکم بغلم میکرد. نفسمو پر صدا دادم بیرون.اهی که کشیدم بخار شد و به هوا رفت.قدمای لرزونمو به سمت نزدیک ترین نیمکت کنار رودخونه کشوندم و نشستم روش. زل زدم به روخونه و مرغای ماهی خواری که گاهی رو سطح اب فرود میومدن و طعمه شونو به منقار میگرفتن و بعد میپریدن.فکرم به گذشته پر کشید. به همون شبی که تمام ارزوهای دخترونم نابود شد. همون شبی که باعث شد بخوام تا اخر عمر تنها بمونم و هیچوقت دلیلشو نفهمم.
برای بار هزارم خواستم که برگردم به عقب. به همون شب. اونوقت شاید هیچوقت نمیرفتم دنبال اون.. هیچوقت ایندمو تباه نمیکردم. اما... چه فایده اینا فقط اما و اگر بود. حقیقت چیز دیگه ای بود که نمیشد انکارش کرد. دستامو توهم قفل کردم. یه قطره اشک چکید رو گونم. چقدر سخت بود که مجبور باشی چیزیو تحمل کنی که تحمیل دیگرانه.ناخوداگاه یاد حمید افتادم. یاد هانیه.خوشبخت بودن؟ از میشا شنیده بودم که هانیه بارداره.پوزخندی رو لبم نشست. اگه اون اتفاق نمیوفتاد شاید الان من..لبامو گاز گرفتم. من حق نداشتم به زندگی یکی دیگه نظری داشته باشم. حمید هرچی که بود تو گذشته من بود و الان یه فرد متاهل. اما این هیچوقت از حسرتی که به دلم باقی موند کم نمیکرد.زانوهام کشیدم تو بغلم. ساکت و صامت زل زدم به موج های روی اب. نمیدونم چقدر تو اون حالت بودم که بو شنیدن صداش رنگ از روم پرید:
_ حالت بهتره؟؟؟
🍃 @kadbanoiranii
رمان پارادوکس
تو سکوت از خیابونا عبور میکردم. هوا سرد بود. پالتوی قدیمیمو دور خودم پیچیدم و سرمو تو گردنم فرو بردم.دستای مشت شدمو بالا اوردم و شروع کردم به ها کردن. هوا چه یکدفعه سرد شده بود. چشمم به رودخونه ای افتاد که از داخل شهر عبور میکرد. زوج هایی که دست به دست هم با نگاه پر از عشق از کنار رودخونه رد میشدن و گاهی عکسای یادگاری میگرفتن. من اما حالم گرفته تر از همیشه بود. دلم آغوش گرم مامان فاطمه رو میخواست. درست مثل همونموقع هایی که تو بچگی کابوس میدیدم و اون محکم بغلم میکرد. نفسمو پر صدا دادم بیرون.اهی که کشیدم بخار شد و به هوا رفت.قدمای لرزونمو به سمت نزدیک ترین نیمکت کنار رودخونه کشوندم و نشستم روش. زل زدم به روخونه و مرغای ماهی خواری که گاهی رو سطح اب فرود میومدن و طعمه شونو به منقار میگرفتن و بعد میپریدن.فکرم به گذشته پر کشید. به همون شبی که تمام ارزوهای دخترونم نابود شد. همون شبی که باعث شد بخوام تا اخر عمر تنها بمونم و هیچوقت دلیلشو نفهمم.
برای بار هزارم خواستم که برگردم به عقب. به همون شب. اونوقت شاید هیچوقت نمیرفتم دنبال اون.. هیچوقت ایندمو تباه نمیکردم. اما... چه فایده اینا فقط اما و اگر بود. حقیقت چیز دیگه ای بود که نمیشد انکارش کرد. دستامو توهم قفل کردم. یه قطره اشک چکید رو گونم. چقدر سخت بود که مجبور باشی چیزیو تحمل کنی که تحمیل دیگرانه.ناخوداگاه یاد حمید افتادم. یاد هانیه.خوشبخت بودن؟ از میشا شنیده بودم که هانیه بارداره.پوزخندی رو لبم نشست. اگه اون اتفاق نمیوفتاد شاید الان من..لبامو گاز گرفتم. من حق نداشتم به زندگی یکی دیگه نظری داشته باشم. حمید هرچی که بود تو گذشته من بود و الان یه فرد متاهل. اما این هیچوقت از حسرتی که به دلم باقی موند کم نمیکرد.زانوهام کشیدم تو بغلم. ساکت و صامت زل زدم به موج های روی اب. نمیدونم چقدر تو اون حالت بودم که بو شنیدن صداش رنگ از روم پرید:
_ حالت بهتره؟؟؟
🍃 @kadbanoiranii
#پارت175
پوک دیگه ای به سیگار میزنم و طعم کرم شکلات تلخ به کامم می چسبه.
این سکون و سکوت شب رو دوست دارم.
مرداب احساسات منجمدم با هرچیز سیاهی خو گرفته و با روشنایی بیگانه است.
عقب گرد میکنم و فیلتر سیگارو توی زیرسیگاری کریستال روی میز خاموش میکنم.
میخوام پنجره رو ببندم که رد شدن سایه ی سیاهی از پایین پله ها توجهمو جلب میکنه.
چهره درهم میکشم و با چشمای ریز شده به اون سمت حیاط نگاه میکنم.
با کمی دقت چثه ی زنانه ای رو تشخیص میدم و مسیری که آهسته و با احتیاط به سوی قسمت پشتی عمارت طی میکنه.
بیشتر روش دقیق میشم اما از دیدم خارج میشه.
تغلیظ اخم های گره خورده ام از فکری که به ذهنم خطور می کنه، باعث نشستن خشم در وجودم میشه...
تی شرتمو از روی تخت برمیدارم و به تن میکنم و به تندی از اتاق خارج میشم و به سمت حیاط پا تند میکنم.
پله ها رو بی صدا پایین میرم.
پشت عمارت جز ساختمون نگاهبانی و محافظین جایی وجود نداره.
رفتن به اون قسمت رو برای تمام خدمتکارا ممنوع کردم وحالا یک نفر از دستور من سرپیچی کرده.
مشکوک به اطراف نگاه میکنم و محتاط به سوی ساختمون میرم.
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
پوک دیگه ای به سیگار میزنم و طعم کرم شکلات تلخ به کامم می چسبه.
این سکون و سکوت شب رو دوست دارم.
مرداب احساسات منجمدم با هرچیز سیاهی خو گرفته و با روشنایی بیگانه است.
عقب گرد میکنم و فیلتر سیگارو توی زیرسیگاری کریستال روی میز خاموش میکنم.
میخوام پنجره رو ببندم که رد شدن سایه ی سیاهی از پایین پله ها توجهمو جلب میکنه.
چهره درهم میکشم و با چشمای ریز شده به اون سمت حیاط نگاه میکنم.
با کمی دقت چثه ی زنانه ای رو تشخیص میدم و مسیری که آهسته و با احتیاط به سوی قسمت پشتی عمارت طی میکنه.
بیشتر روش دقیق میشم اما از دیدم خارج میشه.
تغلیظ اخم های گره خورده ام از فکری که به ذهنم خطور می کنه، باعث نشستن خشم در وجودم میشه...
تی شرتمو از روی تخت برمیدارم و به تن میکنم و به تندی از اتاق خارج میشم و به سمت حیاط پا تند میکنم.
پله ها رو بی صدا پایین میرم.
پشت عمارت جز ساختمون نگاهبانی و محافظین جایی وجود نداره.
رفتن به اون قسمت رو برای تمام خدمتکارا ممنوع کردم وحالا یک نفر از دستور من سرپیچی کرده.
مشکوک به اطراف نگاه میکنم و محتاط به سوی ساختمون میرم.
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
#پارت175
عصبی درو باز کردم و خودم و پرت کردم تو ماشین.
درو محکم بستم و دهنم و باز کردم:
- توخجالت نمی کشی؟امرده شورت و ببرن.
اگه بدونی من امروز از دست تو چی کشیدم!
كله صبحی اون دختره ی بی شعور اومده گند زده به احوالات من،
بعدشم که خانوم تطق کردن، برای من نت بگیر سر کلاس گذشته ار همه اینا اگه بدونی چه روزی بود
امروز ابابک اومد یه جور زر زر کرد، مسعود اومد یه جور دیگه زر زر کرد...
یه دفعه نمی دونم چی شده که قیافه امیر اومد توی ذهنم و گفتم:)
راستی تو کی جزوه ات و داده بودی به امیر که امروز اومده جزوه هات و به من پس داده؟
!چشمم روشن!!!دیگه یواشکی به پسر مردم جزوه می دی؟!
اون وقت من اینجا بوقم؟نباید یه ندا به من بیچاره بدی؟
!ای خاک تو سرت کنن. (و یه دفعه قیافه شیده اومد جلوی چشمم و بدون اینکه به آرزو اجازه صحبت بدم، دوباره خودم شروع کردم به حرف زدن:
اون چه وضع حرف زدن بود؟!چرا جلوی شیده اونجوری کردی؟!
یعنی من به اندازه اون دختره ی چلغوز ارزش ندارم که به جای من طرفدار اون شدی؟
!اگه بدونی چقدر اعصابم از دستت خورد بود!!!
پاشدم رفتم دستشویی تا خیر سرم یه آبی به سر و صورتم بزنم.
بعدش رفتم رو یکی از صندلی نشستم و زنگ زدم به اشکان.
بعدشم که تو زنگ زدی. نگو اون مسعود بی شعور با امیر دقیقا پشت من نشسته بودن و همه چی و شنیدن
تقصیر توئه دیگه... وگرنه من انقدر گیج نبودم که دوتا دراکولا به اون گندگی رو نبینم.
انقدر بدم میاد از اون عوضی بی شعور زشت بی ریخت خودشیفته دخترباز!!
در طول صحبتم آرزو مدام لبش و می گزید و با ابروهاش به پشت ماشین اشاره می کرد.
وا!! اینم از دست رفته ها!
رو به آرزو گفتم:چته تو هی ابروت و واسه من نمایش می دی؟!؟
!منگول شدی؟ !باشه بابا فهمیدم ابرو داری اچرا الکی لبت و گاز می گیری؟ !
باشه بابا دیدم لب داری. خداشفات بده!چرا هی الکی به پشت ماشین اشاره می کنی؟ مگه این پشت چی هست که...
سرم و به عقب چرخونده بودم و با دیدن چشمای عسلی مسعود، حرفم نصفه نمیه مونده بود!
امیر بایه لبخند به من نگاه می کرد و صورت مسعودم قرمز شده بود!!!
فکر کنم خیلی خیلی جلو خودش و گرفته بود تا نخنده.
رسانه تبلیغاتی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر
عصبی درو باز کردم و خودم و پرت کردم تو ماشین.
درو محکم بستم و دهنم و باز کردم:
- توخجالت نمی کشی؟امرده شورت و ببرن.
اگه بدونی من امروز از دست تو چی کشیدم!
كله صبحی اون دختره ی بی شعور اومده گند زده به احوالات من،
بعدشم که خانوم تطق کردن، برای من نت بگیر سر کلاس گذشته ار همه اینا اگه بدونی چه روزی بود
امروز ابابک اومد یه جور زر زر کرد، مسعود اومد یه جور دیگه زر زر کرد...
یه دفعه نمی دونم چی شده که قیافه امیر اومد توی ذهنم و گفتم:)
راستی تو کی جزوه ات و داده بودی به امیر که امروز اومده جزوه هات و به من پس داده؟
!چشمم روشن!!!دیگه یواشکی به پسر مردم جزوه می دی؟!
اون وقت من اینجا بوقم؟نباید یه ندا به من بیچاره بدی؟
!ای خاک تو سرت کنن. (و یه دفعه قیافه شیده اومد جلوی چشمم و بدون اینکه به آرزو اجازه صحبت بدم، دوباره خودم شروع کردم به حرف زدن:
اون چه وضع حرف زدن بود؟!چرا جلوی شیده اونجوری کردی؟!
یعنی من به اندازه اون دختره ی چلغوز ارزش ندارم که به جای من طرفدار اون شدی؟
!اگه بدونی چقدر اعصابم از دستت خورد بود!!!
پاشدم رفتم دستشویی تا خیر سرم یه آبی به سر و صورتم بزنم.
بعدش رفتم رو یکی از صندلی نشستم و زنگ زدم به اشکان.
بعدشم که تو زنگ زدی. نگو اون مسعود بی شعور با امیر دقیقا پشت من نشسته بودن و همه چی و شنیدن
تقصیر توئه دیگه... وگرنه من انقدر گیج نبودم که دوتا دراکولا به اون گندگی رو نبینم.
انقدر بدم میاد از اون عوضی بی شعور زشت بی ریخت خودشیفته دخترباز!!
در طول صحبتم آرزو مدام لبش و می گزید و با ابروهاش به پشت ماشین اشاره می کرد.
وا!! اینم از دست رفته ها!
رو به آرزو گفتم:چته تو هی ابروت و واسه من نمایش می دی؟!؟
!منگول شدی؟ !باشه بابا فهمیدم ابرو داری اچرا الکی لبت و گاز می گیری؟ !
باشه بابا دیدم لب داری. خداشفات بده!چرا هی الکی به پشت ماشین اشاره می کنی؟ مگه این پشت چی هست که...
سرم و به عقب چرخونده بودم و با دیدن چشمای عسلی مسعود، حرفم نصفه نمیه مونده بود!
امیر بایه لبخند به من نگاه می کرد و صورت مسعودم قرمز شده بود!!!
فکر کنم خیلی خیلی جلو خودش و گرفته بود تا نخنده.
رسانه تبلیغاتی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر