#پارت144
دعا دعا میکردم که اشتباه شنیده بودم
-کی ازت خواستگاری کرده
مهشید پرید بغلمو گفت
-شاهین
باگفتن اسم شاهین صدای ترک خوردن قلبمو شنیدم سفت بغلش کردمو توی بغلش شروع کردم به گریه
-اخه چرا بهم نگفتی هان چرا
-بخدا هزار بار خواستم بگم شاهین نزاشت
با داد گفتم
-توی لعنتی باید بهم.میگفتی میگفتی
ازبغلش اومدم بیرون که گفت
-خود شاهین هم از اینکه بهت نگفته ناراحته ؛ببخشید که ناراحتت کردیم
با هق هق گفتم
-چه...ج...جوریِ..ا..اشنا...شدید
-دو روز بعد از اینکه از خونتون رفتم یه روز توی پارک بودم که اتفاقی شاهین هم توی همون پارک بود من اول نشناختمش تا این که گفت شاهینه
1ساعت تمام نشستیم حرف زدیم بهم گفت همون دقیقه که منوتوخونتون دیده عاشقم شده
گفت یه چندمدت باهم باشیم اولش قبول نکردم ولی دوباره باهام صحبت کرد قبول کردم دیروز هم رفتیم کافی شاب
از کیفش یه برگه باهمون جعبه مخملیه که فکر میکردم برای منه رو دراورد این نامه رو بهم داد
-اول این برگه رو بهم داد بعد توی کافی شاپ جلوی همه زانو زد ازم خواستگاری کرد
دوباره بغلم کرد؛ گفت
-خیلی خوشحالم خیلی
ولی من همینجوری هق هق میکردم
مهشید همش صحبت میکرد ولی من هیچی نمیفهمیدم
حتی نفهمیدم کی از خونه رفت بیرون
وسط حال نشستمو بلند بلند داد میزدمو گریه میکردم
بابا حق داشت که منو ببخشه؛ من خر خودم براش کت شلوار لنتخاب کردم که بره خواستگاری فکر میکردم اون نامه شعرها برای منه ولی نبود نبود مگه من چیماز مهشید کمتره
بلند داد زدم
-چرا خدا هرچی بدبختیه مال منه,چرا کاری کردی که عاشقش بشم هان
توکه میدونستی من بی جنبه ام توکه میدونستی من تشنه محبتم پس چرا کاری کردی عاشق اون لعنتی بشم هان
باصدای چرخش کلید سرمو به طرف در برگردوندم بابا بود
زود ازجام بلندشدمو به طرفش رفتمو تو بغلش کردم برام مهم نبود که پسم.میزد یا دعوام میکنه
اون لحظه بهش احتیاج داشتم
-بابا چرا خدا باهام همچین کارهای رو میکنه این سرنوشت تقاص کدوم کارمه
بغص لعنتی ام نذاشت ادامه حرفمو بزنم
از کاری که.بابا کرد تعجب کرد اونم منو بغل کرد اروم پشتمو نوازش میداد
-چیشده مگه سرنوشتت چه جوری
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
دعا دعا میکردم که اشتباه شنیده بودم
-کی ازت خواستگاری کرده
مهشید پرید بغلمو گفت
-شاهین
باگفتن اسم شاهین صدای ترک خوردن قلبمو شنیدم سفت بغلش کردمو توی بغلش شروع کردم به گریه
-اخه چرا بهم نگفتی هان چرا
-بخدا هزار بار خواستم بگم شاهین نزاشت
با داد گفتم
-توی لعنتی باید بهم.میگفتی میگفتی
ازبغلش اومدم بیرون که گفت
-خود شاهین هم از اینکه بهت نگفته ناراحته ؛ببخشید که ناراحتت کردیم
با هق هق گفتم
-چه...ج...جوریِ..ا..اشنا...شدید
-دو روز بعد از اینکه از خونتون رفتم یه روز توی پارک بودم که اتفاقی شاهین هم توی همون پارک بود من اول نشناختمش تا این که گفت شاهینه
1ساعت تمام نشستیم حرف زدیم بهم گفت همون دقیقه که منوتوخونتون دیده عاشقم شده
گفت یه چندمدت باهم باشیم اولش قبول نکردم ولی دوباره باهام صحبت کرد قبول کردم دیروز هم رفتیم کافی شاب
از کیفش یه برگه باهمون جعبه مخملیه که فکر میکردم برای منه رو دراورد این نامه رو بهم داد
-اول این برگه رو بهم داد بعد توی کافی شاپ جلوی همه زانو زد ازم خواستگاری کرد
دوباره بغلم کرد؛ گفت
-خیلی خوشحالم خیلی
ولی من همینجوری هق هق میکردم
مهشید همش صحبت میکرد ولی من هیچی نمیفهمیدم
حتی نفهمیدم کی از خونه رفت بیرون
وسط حال نشستمو بلند بلند داد میزدمو گریه میکردم
بابا حق داشت که منو ببخشه؛ من خر خودم براش کت شلوار لنتخاب کردم که بره خواستگاری فکر میکردم اون نامه شعرها برای منه ولی نبود نبود مگه من چیماز مهشید کمتره
بلند داد زدم
-چرا خدا هرچی بدبختیه مال منه,چرا کاری کردی که عاشقش بشم هان
توکه میدونستی من بی جنبه ام توکه میدونستی من تشنه محبتم پس چرا کاری کردی عاشق اون لعنتی بشم هان
باصدای چرخش کلید سرمو به طرف در برگردوندم بابا بود
زود ازجام بلندشدمو به طرفش رفتمو تو بغلش کردم برام مهم نبود که پسم.میزد یا دعوام میکنه
اون لحظه بهش احتیاج داشتم
-بابا چرا خدا باهام همچین کارهای رو میکنه این سرنوشت تقاص کدوم کارمه
بغص لعنتی ام نذاشت ادامه حرفمو بزنم
از کاری که.بابا کرد تعجب کرد اونم منو بغل کرد اروم پشتمو نوازش میداد
-چیشده مگه سرنوشتت چه جوری
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
#پارت144
رمان پارادوکس
همونجوری که حوله رو دور موهای خیسش میبست گفت:
_ امروز زود اومدی.
سمت یخچال رفتم و یه سیب برداشتم. نشستم رو زمین و پاهامو دراز کردم. در حالیکه گازی به سیب تو دستم میزدم گفتم:
_ رییس شرکت زودتر اجازه داد بریم که اماده شیم برای سفر.
اومد نزدیکم نشست و گفت:
_ کی قراره برین؟
_ فردا هشت صبح.
_ دنبالت میان؟
_ نه بابا. گفتم خودم میرم فرودگاه.
نگاهی به حالت نشستنم انداخت و گفت:
_ خوب چرا اینجوری لم دادی؟
با تعجب نگاش کردمو گفتم:
_ میخوای چیکار کنم؟
در حالیکه بهم چشم غره میرفت گفت:
_ اگه نمیخواستی کاری کنی پس چرا زود اومدی خونه؟ میموندی شرکت کاراتو میکردی دیگه؟
_ وا پری؟ من که نمیفهمم. کدوم کار؟ چه کاری باید انجام بدم؟
پر حرص ،اروم نیشگونی از پام گرفت که جیغم بلند شد:
_ چته وحشی؟
_ حقته. تا تو باشی که خودتو به کوچه علی چپ نزنی.
کلافه گفتم:
_جای غر زدن بگو چکاری باید بکنم
دستشو اورد بالا و انگشتاشو نشونم داد و گفت:
_ اول اینکه باید ببینی چی نیاز داری. دوم اینکه چند روز میمونی، سوم اینکه چمدون ببندی. بری پیش مامان ازش خداحافظی کنی بعد ب...
🍃 @kadbanoiranii
رمان پارادوکس
همونجوری که حوله رو دور موهای خیسش میبست گفت:
_ امروز زود اومدی.
سمت یخچال رفتم و یه سیب برداشتم. نشستم رو زمین و پاهامو دراز کردم. در حالیکه گازی به سیب تو دستم میزدم گفتم:
_ رییس شرکت زودتر اجازه داد بریم که اماده شیم برای سفر.
اومد نزدیکم نشست و گفت:
_ کی قراره برین؟
_ فردا هشت صبح.
_ دنبالت میان؟
_ نه بابا. گفتم خودم میرم فرودگاه.
نگاهی به حالت نشستنم انداخت و گفت:
_ خوب چرا اینجوری لم دادی؟
با تعجب نگاش کردمو گفتم:
_ میخوای چیکار کنم؟
در حالیکه بهم چشم غره میرفت گفت:
_ اگه نمیخواستی کاری کنی پس چرا زود اومدی خونه؟ میموندی شرکت کاراتو میکردی دیگه؟
_ وا پری؟ من که نمیفهمم. کدوم کار؟ چه کاری باید انجام بدم؟
پر حرص ،اروم نیشگونی از پام گرفت که جیغم بلند شد:
_ چته وحشی؟
_ حقته. تا تو باشی که خودتو به کوچه علی چپ نزنی.
کلافه گفتم:
_جای غر زدن بگو چکاری باید بکنم
دستشو اورد بالا و انگشتاشو نشونم داد و گفت:
_ اول اینکه باید ببینی چی نیاز داری. دوم اینکه چند روز میمونی، سوم اینکه چمدون ببندی. بری پیش مامان ازش خداحافظی کنی بعد ب...
🍃 @kadbanoiranii
#پارت144
سر نمی چرخونم که واکنشش رو ببینم.
احتمالا انتظار داشت فقط روی جراحیش، پافشاری کنم، ولی سلامتی اون آخرین چیزیه که میتونه واسه من مهم باشه.
با تحکم بقیه ی حرفمو میزنم :
_یا فردا میری پیش پزشک یا... مستقیم میری فرودگاه و برمیگردی ایران.
چند لحظه سکوت میکنه و گویا با خودش یا آتنا حرف میزنه و به آرومی میگه :
_لعنتی من نمیخوام فعلا برگردم به اون ماتم کده....
تُن صداشو بالا میبره و داد میزنه :
_زورگویِ.....
می چرخم و تیز نگاهش میکنم که ادامه ی حرفشو قورت میده و با حرص دندون روی هم میسابه و رو به آتنا میگه :
_حس کینگ(king) بودن داره یُبسِ جوگیر! ...
دختره ی پر رو!
نمیتونه دو دقیقه جلوی اون زبون سرخشو بگیره و حتما باید یه ناسزایی بگه و ادب نداشته اش رو نشون بده ...
این بار حرفشو نشنیده میگیرم و چیزی نمیگم.
آتنا ویلچرش رو حرکت میده و به سمت اتاقش میبره و سعی میکنه برای عمل راضیش کنه :
_نيلی این خيلي خوبه که تو فرصت اینو داری که دوباره راه بری....درمان بشی و به زندگی عادیت برگردی ... بچه بازی در نیار....
با دور شدنشون از سالن دیگه صحبت هاشو نمیشنوم و به خوردن عصرونه ام ادامه میدم.....
چرا من باید حضور این دخترو تحمل کنم؟!
چرا بابامحمد باید هربار که زنگ میزنه با خواهش و تمنا از من بخواد، حواسم به برادر زاده اش باشه و منم به ناچار تسلیم احترامی که براش قائلم بشم؟!
واقعا عجب گیری کردم ...!
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
سر نمی چرخونم که واکنشش رو ببینم.
احتمالا انتظار داشت فقط روی جراحیش، پافشاری کنم، ولی سلامتی اون آخرین چیزیه که میتونه واسه من مهم باشه.
با تحکم بقیه ی حرفمو میزنم :
_یا فردا میری پیش پزشک یا... مستقیم میری فرودگاه و برمیگردی ایران.
چند لحظه سکوت میکنه و گویا با خودش یا آتنا حرف میزنه و به آرومی میگه :
_لعنتی من نمیخوام فعلا برگردم به اون ماتم کده....
تُن صداشو بالا میبره و داد میزنه :
_زورگویِ.....
می چرخم و تیز نگاهش میکنم که ادامه ی حرفشو قورت میده و با حرص دندون روی هم میسابه و رو به آتنا میگه :
_حس کینگ(king) بودن داره یُبسِ جوگیر! ...
دختره ی پر رو!
نمیتونه دو دقیقه جلوی اون زبون سرخشو بگیره و حتما باید یه ناسزایی بگه و ادب نداشته اش رو نشون بده ...
این بار حرفشو نشنیده میگیرم و چیزی نمیگم.
آتنا ویلچرش رو حرکت میده و به سمت اتاقش میبره و سعی میکنه برای عمل راضیش کنه :
_نيلی این خيلي خوبه که تو فرصت اینو داری که دوباره راه بری....درمان بشی و به زندگی عادیت برگردی ... بچه بازی در نیار....
با دور شدنشون از سالن دیگه صحبت هاشو نمیشنوم و به خوردن عصرونه ام ادامه میدم.....
چرا من باید حضور این دخترو تحمل کنم؟!
چرا بابامحمد باید هربار که زنگ میزنه با خواهش و تمنا از من بخواد، حواسم به برادر زاده اش باشه و منم به ناچار تسلیم احترامی که براش قائلم بشم؟!
واقعا عجب گیری کردم ...!
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
#پارت144
- ما بیشتر!
و با شوخی و خنده از هم خداحافظی کردن اینا چه صمیمین باهم!
منم از استاد خداحافظی کردم واز دفتر اومدم بیرون
. مسعود پشت سر من از دفتر خارج شد و درو
بست.
من جلوتر از مسعود به سمت کلاس می رفتم و اونم پشت سر من میومد.داشتم می رفتم تو کلاس
که یهو یه چیزی پرید تو بغلم؛
آرزو بود!!!
با ذوق ماچم کرد و گفت:دلم برات تنگ شده بود دیوونه!
با خنده گفتم:خوبه خوبه!حالا انگار رفته بودم قندهار
توحیاط همین دانشگاه بودم دیگه!
آرزو خندید و آروم زد تو سرم. گفت: الحق که همون شیدا بی احساس خودمونی
باصدای مسعود به خودمون اومدیم:ببخشید خانوما...
نگاهم به مسعود خورد که جلوی در وایساده بود و می خواست رد بشه.
ما دقيقا جلوی در وایساده بودیم
. آرزو لبخندی زد و کنار رفت. منم کنار رفتم تا مسعود رد بشه.
وارد کلاس که شد، کلاسورش و به سمت سعید پرت کرد، گوشیش و به سمت امیر و خودکارش و به سمت بابک!
اونام توهوا گرفتنشون! دهنم از این همه سرعت و نبوغ باز مونده بود
عین فیلمای اکشن هندی بودا تنها فرقش این بود که اینا کاملا واقعی بودن.
خوبه حالا همين مسعود تا چند دقیقه پیش اخماش توهم بود!
! یهو رفیقاش و دید چه کوک
شده که حرکت اکشنم می زنه!!
سعید با خنده گفت: به به به ببین کی اومده!
مسعود با قدمای بلند فاصله بینشون و طی کرد.
گوشیش و از دست بابک که سخت مشغول خوندن یه چیزی بود،
گرفت. بابک معترض گفت: ای بابا!داشتم اس اون دختر دماغ عملیه رو می خوندم
!بده به من، ببینم این چی گفته!
رسانه تبلیغاتی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر
- ما بیشتر!
و با شوخی و خنده از هم خداحافظی کردن اینا چه صمیمین باهم!
منم از استاد خداحافظی کردم واز دفتر اومدم بیرون
. مسعود پشت سر من از دفتر خارج شد و درو
بست.
من جلوتر از مسعود به سمت کلاس می رفتم و اونم پشت سر من میومد.داشتم می رفتم تو کلاس
که یهو یه چیزی پرید تو بغلم؛
آرزو بود!!!
با ذوق ماچم کرد و گفت:دلم برات تنگ شده بود دیوونه!
با خنده گفتم:خوبه خوبه!حالا انگار رفته بودم قندهار
توحیاط همین دانشگاه بودم دیگه!
آرزو خندید و آروم زد تو سرم. گفت: الحق که همون شیدا بی احساس خودمونی
باصدای مسعود به خودمون اومدیم:ببخشید خانوما...
نگاهم به مسعود خورد که جلوی در وایساده بود و می خواست رد بشه.
ما دقيقا جلوی در وایساده بودیم
. آرزو لبخندی زد و کنار رفت. منم کنار رفتم تا مسعود رد بشه.
وارد کلاس که شد، کلاسورش و به سمت سعید پرت کرد، گوشیش و به سمت امیر و خودکارش و به سمت بابک!
اونام توهوا گرفتنشون! دهنم از این همه سرعت و نبوغ باز مونده بود
عین فیلمای اکشن هندی بودا تنها فرقش این بود که اینا کاملا واقعی بودن.
خوبه حالا همين مسعود تا چند دقیقه پیش اخماش توهم بود!
! یهو رفیقاش و دید چه کوک
شده که حرکت اکشنم می زنه!!
سعید با خنده گفت: به به به ببین کی اومده!
مسعود با قدمای بلند فاصله بینشون و طی کرد.
گوشیش و از دست بابک که سخت مشغول خوندن یه چیزی بود،
گرفت. بابک معترض گفت: ای بابا!داشتم اس اون دختر دماغ عملیه رو می خوندم
!بده به من، ببینم این چی گفته!
رسانه تبلیغاتی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر