کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
1.84K subscribers
23.1K photos
29.3K videos
95 files
43.6K links
Download Telegram
کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
#پارت107 میدونم شادی، چه دخترش چه پسرش نیاز به محبت دارن ولی تو باباتو میشناسی جنس محبتش فرق میکنه امروز از روی محبت توی شرکت این طوری کرد تکه خنده ای کرد گفت نه ولی فکر میکردم.توی این همه سال باباتو باید بشناسی،جنی محبت بابات با بابای دیگه فرق…
#پارت108

نگاهی به صورتم کردم جای چک باباتوی صورتم دهن کجی میکرد

دستی به جای چک باباکردم،دیگه برام مهم نیس شاید بابا حق داره که این رفتارهارو باهام میکنه......


مانتو شلوارمو عوض کردم یه مانتو شلوار جدید پوشید

به طرف ایینه رفتم کمی از روی کمد کرم سفید کننده زدم

نگاهی به خودم کردم جاش کمتر شده بود

از اتاق اومدم بیرون

به سمت اتاق شاهین رفتم

تقه ای به در زدم باگفتن بیا در اتاقشو بازکردم

دیدم حاضر اماده روی تخت نشسته

من حاضر بریم

اره بریم،فقط برو زنگ.بزن اژانس که زودتربرسیم

باشه

به سمت تلفن خونه رفتم به اژانس زنگ زدم...


شاهین گفت تاشما بیان پایین اونم میرسه


باشه


از اتاقش اومد بیرون


دوتامون.به سمت در خروجی رفتیم....


همینکه رفتیم توی کوچه اژانس اومد سوار شدیم


شاهین اسم فروشگاه بزرگ... داد راننده هم شروع به رانندگی....


بعد از چهل دقیقه رسیدیم پیاده شدیم به سمت فروشگاه راه افتادیم


خب اول بریم برا من لباس بگیریم بعد برای شادی خانوم


چرا اول برای تو


من یه دقیقه ای انتخاب میکنم زود تموم میشه


ولی شما خانوم ها 5 ساعت طول میکشه فقط یه جوراب بخرید چه برسه به اینکه بخوایین لباس مجلسی بخرید


ازبس که خانوما خوش سلیقه ان

برمنکرش لعنت


...سوار اسانسور شدیم ....وارد طبقه چهارم شدیم

خب به نظرت کت چه رنگی بگیرم


یه رنگ تک بگیر،مشکی سرمه ای نباشه یه چیز جدید


موافقم صورتی چطوره

خندیدمو دیونه ای نثارش کردم......

نیم ساعتی میشد که شاهین داشت دنبال کت میگشت برگشتم سمتش گفتم


که خرید تو5دقیقه طول میکشه


بده دارم بحرف تو گوش میدم دارم دنبال یه چیز تک میگردم


همین که رومو برگردوندم چشمم به ویترین یه مغازه خورد یه کت اسپرت طوسی نظرمو خیلی جلب کرد


دست شاهین گرفتم.به سمت ویترین رفتیم


اشاره ای به کت کردم گفتم این عالیه



اخه این چیه


حالا برو بپوشش اگه خوشت نیومد هر چی میخوای بگو


هوفففی کشید وارد مغازه شدیم


رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
#پارت107 رمان پارادوکس بالشت و پتومو یه گوشه انداختمو اروم گفتم: _ خیلی خستم. امروز کلی کار انجام دادم. میخوام بخوابم. شب بخیر.. سرمو زیر پتو بردم که اشکامو نبینه. چند لحظه بعد دستش رو شونم نشست و دوباره صداش بلند شد: _ آمین. جوابی ندادم. سکوت کرد. نفسشو…
#پارت108
رمان پارادوکس

ماشین نبرده بودم. دستامو تو جیب مانتوم کردمو خیابونارو قدم میزدم. ادمای جورواجورو میدیدم. هرکس یه جور بود. بعضی ها با سرعت رد میشدن انگار که میخواستن برن پیش کسی یا چیزی که خیلی براشون عزیز بود. بعضی ها عادی رد میشدن و بعضی ها مثل خودم بودن. بی هدف، بی انگیزه، میچرخیدن.حالم اصلا خوب نبود.کسی نمیتونست خودشو جای من بزاره.که اگه میشد کسی حال منو درک کنه، پروانه نابود شدن دخترونه هامو یه اتفاق مسخره نمیدونست. کسی نمیتونست دردی که من اونشب کشیدمو درک کنه. ترس و وحشتی که حس کردم برای بقیه غیرقابل تصوره. هیچکس نمیفهمید جز کساییکه اون اتفاقو تجربه کرده باشن. صدای زنگ گوشیم منو از افکار پریشونم بیرون کشید.نگاهم به عکس خندون پروانه خورد که رو تاچ گوشیم خودنمایی میکرد. خواستم جواب ندم اما با یاد اوریه حرفای دیشب، با تردید دستمو رو قسمت سبز رنگ کشیدمو جواب دادم:
_ بله
یکم مکث کرد و جواب داد:
_ سلام.
_ سلام چیشده؟
_ اوممم. آمین من رفتم شرکتتون..
_دستت درد نکنه. خوب؟
_ گفتن خودت باید بری شرکت و استعفا نامتو بدی.
متعجب پرسیدم:
_ یعنی چی؟
نفسشو پرصدا داد بیرون:
_ چرا استعفا دادی؟
بی توجه به سوالش گفتم:
_ پاکتو به کی دادی؟
_ دنبال خانوم وحیدی گشتم ولی نبود.  یه اقایی اونجا بود که فهمیدم رییس شرکته. به اون دادم. اونم گفت خودت باید بری اونجا.


@kadbanoiranii
#پارت108


کاش تمام اینها رو به جای اینکه تو دلم بگم، تو روش میگفتم و تهشم یه سیلی جانانه ضمیمه ی همه ی حرفام میکردم...

حیف....


کش موهامو باز میکنم و حرصمو با چنگ زدن به موهام و محکم تر بستش خالی میکنم.

اینجا رسما خود جهنمه و اژدهاشم این آقای به اصطلاح پسر عمو...

حاضر نیستم حتی یک ساعت دیگه اینجا بمونم...!

مأیوس و وارفته به فکر مسخره ام پاتک میزنم.


کجا رو دارم برم تو این شهر درندشت و کشور غریب؟؟

بین آدمایی که زبونشونم نمی فهمم ؟!

عجب غلطی کردم...
چرا اومدم اینجا؟!

در خوش بینانه ترین حالت ممکن از چاله در اومدم و تو چاه افتادم...

بدشانسی و بدبیاری تا کجا؟!...

اومدم اینجا که حال روحیم خوب بشه ولی اینطور که معلومه.....

قراره هر روز و هرساعت جنگ اعصاب داشته باشم و خودخوری کنم...


از پسره عمو محمد بیشتر از این انتظار می‌رفت!...

پوزخندی میزنم و در جواب به خودم میگم (اومده میون آمریکایی‌ها فکر کرده چه پُخی شده؟!

فکر میکنه از دماغ فیل افتاده و کل دنیا زیر دستشن...

بد ترکیب.... )


رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG

کپی برداری  وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی  کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
  حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.

آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
#پارت108



دوباره همه خندیدند. دهنم و باز کردم تا یه چیزی بگم

که صدای باز شدن در اومد یه دفعه همه خنده ها قطع شد وسارا از جاش بلند شد و به سمت پنجره رفت و رو به جمع گفت:اشکان اومد...

چراغارو خاموش کردیم و رفتیم پشت دروایسادیم.

من و آرزو و آرش فشفشه گرفته بودیم تو دستامون و منتظر بودیم.

بعد از چند دقیقه صدای چرخش کلید توی قفل اومد.

با باز شدن در سارا چراغ و روشن کرد و جوونا شروع کردن به خوندن آهنگ تولد مبارک

!بزرگترا هم دست می زدن. من و آرزو و آرشم مسابقه سوت زدن گذاشته بودیم...

من سوت می زدم، آرزو سوت می زد و بعدشم آرش...

اشکان با قیافه خسته اما ذوق زده اش به جمع نگاه کرد و لبخند زد وگفت:نمی دونستم
انقدر طرفدار دارم!!!

آرش با خنده گفت: ما طرفدار تو نیستیم طرفدار کیکیم!

سارا خندید و گفت: من که طرفدار اشکان هستم...

اشکان که انگار تازه سارا رو دیده بود، خیره خیره زل زدبهش دیدی گفتم دلش می خواد؟!

انقدر به سارا نگاه کرد که آرش با خنده گفت:بسه بابا

!سارا تموم میشه ها اینجوری نگاهش می کنی!!

اشکان بالاجبار یه لبخند به سارا زد و نگاهش و ازش گرفت.

به سمت جمع اومد و با همه سلام علیک کرد.

وقتی داشت به آرش دست میداد

، آرش یه چیزی زیر گوشش گفت که باعث شد اشکان بلند بلند بخنده...خیلی دلم می خواست بدونم آرش به اشکان چی گفته!

بعد از اون اشکان به اتاقش رفت تا لباسش و عوض کنه.

بعداز رفتن اشکان، بزرگترا روی مبل نشستن و دوباره شروع کردن به حرف زدن..

من نمی دونم اینا این همه حرف و از کجا میارن!

به سمت آرش رفتم که کنار رفیقای اشکان وایساده بودو داشت باهاشون حرف میزد.

لبخندی زدم و به رفیقای اشکان بببخشیدی گفتم.

بعد رو کردم به آرش و گفتم:

- آرش جان چند لحظه میای من باهات یه کاری دارم!


رسانه تبلیغاتی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG

کپی برداری  وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی  کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
  حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.

آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر