کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
#پارت 51 از کابینت شیشه پاک کن بایه دستمال ورداشتم شروع کردم به تمیز کردن....... بعد از نیم ساعت که همه جارو دستمال کشیدم سراغ جارو برقی رفتم شروع کردم به جارو کشیدن اشپزخونه سالن و اتاق خودم و بابامو جارو کشیدم حالا باید برم اتاق اون اشغال هم جارو…
#پارت52
تقریبا یک ساعت نیم بود که مشغول درست کردن غذا بودم زیر غذا روهم کم کرده بودم سالاد هم حاضر کردم
از اشپزخونه اومدم بیرون همین که خواستم رو مبل بشینم صدای زنگ خونه رو زدن
شال بغل جا کفشی رو سرم کردم همینکه درو باز کردم
یه دسته گل اومد جلو
خودم میدونستم گلم ولی مگه میشه براعشقم گل نیارم عشق فرهاد چطوره
و یهو یه پسر اومد جلوی در
یه ان ترسیدمو جیغی کشیدم
وای خانوم ببخشید فکرکنم اشتباه اومدم من با اقای شاهین.محمدی کار داشتم.شما میدونید واحد چندن
همین که خواستم.جواب بدم صدای شاهین اومد
اقا فرهاد درست اومدی به پشت سر برگشتم دیدم شاهین داره میاد جلوی در همین که اومد زود فرهاد رو بغل کرد گفت
دیونه دلم برات تنگ شده بودها
خنده ام گرفته بود بذای همین بدو بدو به طرف اشپزخونه رفتم
دوتاشون دیونن چه دل قلوه ای بهم میدادن
داشتم شربت اماده میکردم که شاهین گفت شادی یه لحظه بیا
رفتم پیششون گفتم
بله
اینو بزار توی گلدون
چشم
همین که میخواستم برم
همون پسره که اسمش فرهاد بود ااز جاش بلند شد گفت
شادی خانوم من فکر شاهین درو باز میکنه نمیدونستم شما در رو باز میکنید معذرت میخوام ترسوندمتون
ن.خوهاش میکنم
و بعد به طرف اشپزخونه رفتم گل رو توی گلدون گذاشتم
فرهاد هم پسر خوشتیپ وخوشگلی بود ولی فقط دماغش کج بود چشمای قهوی متوسط ابروهای قشنگ حالت دار
وبدن چارچونه
یه پیراهن سفید بایه سلوار لی بایه کلا مشکی
بااین که تیپش ساده بود اما بهش می اومد
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
تقریبا یک ساعت نیم بود که مشغول درست کردن غذا بودم زیر غذا روهم کم کرده بودم سالاد هم حاضر کردم
از اشپزخونه اومدم بیرون همین که خواستم رو مبل بشینم صدای زنگ خونه رو زدن
شال بغل جا کفشی رو سرم کردم همینکه درو باز کردم
یه دسته گل اومد جلو
خودم میدونستم گلم ولی مگه میشه براعشقم گل نیارم عشق فرهاد چطوره
و یهو یه پسر اومد جلوی در
یه ان ترسیدمو جیغی کشیدم
وای خانوم ببخشید فکرکنم اشتباه اومدم من با اقای شاهین.محمدی کار داشتم.شما میدونید واحد چندن
همین که خواستم.جواب بدم صدای شاهین اومد
اقا فرهاد درست اومدی به پشت سر برگشتم دیدم شاهین داره میاد جلوی در همین که اومد زود فرهاد رو بغل کرد گفت
دیونه دلم برات تنگ شده بودها
خنده ام گرفته بود بذای همین بدو بدو به طرف اشپزخونه رفتم
دوتاشون دیونن چه دل قلوه ای بهم میدادن
داشتم شربت اماده میکردم که شاهین گفت شادی یه لحظه بیا
رفتم پیششون گفتم
بله
اینو بزار توی گلدون
چشم
همین که میخواستم برم
همون پسره که اسمش فرهاد بود ااز جاش بلند شد گفت
شادی خانوم من فکر شاهین درو باز میکنه نمیدونستم شما در رو باز میکنید معذرت میخوام ترسوندمتون
ن.خوهاش میکنم
و بعد به طرف اشپزخونه رفتم گل رو توی گلدون گذاشتم
فرهاد هم پسر خوشتیپ وخوشگلی بود ولی فقط دماغش کج بود چشمای قهوی متوسط ابروهای قشنگ حالت دار
وبدن چارچونه
یه پیراهن سفید بایه سلوار لی بایه کلا مشکی
بااین که تیپش ساده بود اما بهش می اومد
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
#پارت52
رمان پارادوکس
تو کل راه ارزو فقط شیرین زبونی میکرد و من و مامان قربون صدقش میرفتیم. نزدیکای خونه یهو ارزو با جیغ گفت:
_ مامااانی وایساااا.
مامان که از جیغ ارزو هول کرده بود یهو زد رو ترمز. با وحشت چرخیدم سمتشو گفتم:
_ چیشده عزیز خاله؟ چرا یهو جیغ زدی؟
پشت چشمی برام نازک کرد و گفت:
_ فقط به مامانی میگم.
با چشمای گشاد شده زل زدم بهش که بی توجه به من سرشو برد زیر گوش مامان و مشغول پچ پچ شد. چند لحظه بعد صدای خنده ی مامان فاطمه بلند شد و من متعجب تر از قبل زل زدم بهشون. رو به من گفت:
_ تو بشین. دختر گلم یکم خرید داره ما از مغازه رو به رو انجام میدیمو میایم.
مظلوم بهشون گفتم:
_ یعنی منو نمیبرین؟
ارزو با اون قد کوچیکش رو صندلی ماشین وایساد. دستشو به کمرش زد و گفت:
_ نه. بریم مامانی؟
_ بریم دختر گلم.
با لب و لوچه ی اویزون به رفتنش خیره شدم. خوب مثلا چی میشد منم ببرن؟ اصلا چرا انقدر عجیب شدن اینا؟
عه عه عه؟ دیدی دختره ی نیم وجبی به من میگه نمیبریمت؟ موندم اگه این زبونو نداشت میخواست چیکار کنه؟
نمیدونم چقدر داشتم با خودم غر میزدم که با صدای در ماشین و دیدن مامان و ارزو رومو ازشون گرفتم و زیر لب گفتم:
_ ایش.
صدای خنده ی جفتشون بلند شد. پر حرص گفتم:
_ بخندین. شما نخندین کی بخنده؟ دوتاییون دست به یکی کردین که منو اذیت کنین؟اصلا من با جفتتون قهرم
@kadbanoiranii
رمان پارادوکس
تو کل راه ارزو فقط شیرین زبونی میکرد و من و مامان قربون صدقش میرفتیم. نزدیکای خونه یهو ارزو با جیغ گفت:
_ مامااانی وایساااا.
مامان که از جیغ ارزو هول کرده بود یهو زد رو ترمز. با وحشت چرخیدم سمتشو گفتم:
_ چیشده عزیز خاله؟ چرا یهو جیغ زدی؟
پشت چشمی برام نازک کرد و گفت:
_ فقط به مامانی میگم.
با چشمای گشاد شده زل زدم بهش که بی توجه به من سرشو برد زیر گوش مامان و مشغول پچ پچ شد. چند لحظه بعد صدای خنده ی مامان فاطمه بلند شد و من متعجب تر از قبل زل زدم بهشون. رو به من گفت:
_ تو بشین. دختر گلم یکم خرید داره ما از مغازه رو به رو انجام میدیمو میایم.
مظلوم بهشون گفتم:
_ یعنی منو نمیبرین؟
ارزو با اون قد کوچیکش رو صندلی ماشین وایساد. دستشو به کمرش زد و گفت:
_ نه. بریم مامانی؟
_ بریم دختر گلم.
با لب و لوچه ی اویزون به رفتنش خیره شدم. خوب مثلا چی میشد منم ببرن؟ اصلا چرا انقدر عجیب شدن اینا؟
عه عه عه؟ دیدی دختره ی نیم وجبی به من میگه نمیبریمت؟ موندم اگه این زبونو نداشت میخواست چیکار کنه؟
نمیدونم چقدر داشتم با خودم غر میزدم که با صدای در ماشین و دیدن مامان و ارزو رومو ازشون گرفتم و زیر لب گفتم:
_ ایش.
صدای خنده ی جفتشون بلند شد. پر حرص گفتم:
_ بخندین. شما نخندین کی بخنده؟ دوتاییون دست به یکی کردین که منو اذیت کنین؟اصلا من با جفتتون قهرم
@kadbanoiranii
#پارت52
********
مامان پتو رو، روی پاهام مرتب میکنه و سریع از اتاقم خارج میشه.
صدای شکستن بغضش با ناله ی (ای خدا) گفتنش، دلم رو می سوزونه.
مثل زمانی که لبه ی کاغذ روی پوست لطیف دست کشیده میکشه.
خودمو سرزنش میکنم بخاطر اشک های مامان، بخاطر غم لونه کرده در چشمای بابا... .
آه غلیظی از سینه ام رها میشه.
چشم میدوزم به سقف و تلخ لبخند میزنم.
(ینی از این به بعد فقط مهمون این تختم و این سقف سفید تماشاگهم؟؟!)
قول دادم که خودمو نبازم ولی...
امان از این ولی ها...
ذهنم مشوش و درهمه... به قول معروف همون یک سر و هزار سودا...
به خونه ای فکر میکنم که جهیزیه ی بسته بندی شدم، وسط سالنش انتظار چیده شدن می کشید.
خونه ای که قرار بود به زودی شاهد تمام زنانگی های من باشه...
امان از اتفاق های ناخوشایندی که تمام زندگیتو تحت الشعاع قرار میدن.
بازهم فکر بعدی به سرم میدوه و جولان میده.
ساشا..
ساشا...
ساشا...
(چرا خبری ازت نیست؟
تو که صبح ها به محض بیدار شدن شروع به زنگ زدن و پیام دادن میکردی و عاشقانه هات تمومی نداشت؟!
چرا سراغی از این معشوقه ی دردمندت نمیگیری؟!
تو گفتی خراشی به تن من بیفته، میمیری؟!....
چرا حتی حالم رو نمی پرسی؟! )
سوزش زخمی که روی کتفم جا خوش کرده، منو از افکارم بیرون میکشه و ناله ضعیفی سز میدم. کمی جابه جا میشم تا هوایی بهش برسه و از عذاب دادن من دست بکشه.
این زخم ها و کبودی هایی که در اثر کوبیده شدن به آسفالت روی تنم نشسته، گاهی چنان آزارم میده که دلم میخاد فریاد بزنم.
اثر مسکن ها کم کم داره از بین میره و درد نمایان میشه.
مامان رو سینی به دست در چهارچوب در می بینم و لبخند پردردی میزنم.
چشمان پف کرده و سرخش بهم دهن کجی میکنن.
به سمتم میاد و میگه :
_برات سوپ درست کردم عزیزم. دکتر گفت بهتره تا چندروز غذاهای ساده و آبکی بخوری که دستگاه گوارشت توانایی هضم کردن داشته باشه.
سری تکون میدم و با قدردانی میگم :
_فدای دستات. ممنونم.
اخمی میکنه و بالش ها رو پشت کمرم تنظیم میکنه و میگه :
_خدا نکنه...
سینی رو که کاسه ی خوش رنگ سوپ ورمیشل درونش بهم چشمک میزنه، روی پاهام میزاره.
میخاد قاشق رو برداره و خودش بهم غذا بده که حس مزخرفی بهم دست میده... با اعتراض میگم :
_مامان بخدا خودم میتونم...
قاشقو میگیرم و آهسته مشغول خوردن میشم.
سرم رو بالا میارم و بابا رو میبینم که در کنار مامان ایستاده و هردو با حالت خاصی تماشام میکنن.
تاب نمیارم...
این چشمای نم گرفته رو تاب نمیارم و سر به زیر ميندازم.
اشتهام کور میشه، قاشقو توی کاسه رها میکنم و رو به مامان با صدایی که سعی میکنم نلرزه و مثل همیشه شاد جلوه کنه میگم :
_دستت درد نکنه مامانم، خیلی خوشمزه بود.... مردم از بس غذاهای بدمزه ی بیمارستانو به خوردم دادن.
بعد آروم میخندم.
خنده ای که فقط خودم مصنوعی بودنش رو میفهمم.
مامان سینی رو بی حرف برمیداره و میره.
کاش میدونست که من میفهمم برای چی اینطور فرار میکنه و عذاب میکشم.
کاش می فهمید متوجه میشم...
بابامجتبی خم میشه و بوسه ای روی موهام میزنه و دستی روی بازوم میکشه :
_از شرکت زنگ زدن، گفتن با مرخصيم موافقت نشده ، مجبورم برم دخترِ بابا...
نفسشو آه مانند بیرون میده :
_مواظب خودت باش دختر خوشگلم..
بی هوا دستشو می بوسم و میگم :
_اشکال نداره بابایی، نمیشه که از کار بندازید خودتونو بخاطر من... برید به سلامت.
بازهم بوسهای روی سرم میزنه و بعد خداحافظی بیرون میره.
بلافاصله بعد از بسته شدن درخونه و وقتی مطمئن شدم بابا رفته، مقاومتم در هم میشکنه و با صدا به گریه میفتم...
با مشت به پاهای لاجونم میکوبم و خدا رو صدا میزنم..
چقدر دردناکه ایستادن و امیدوار بودن...
چقدر سخته عادی رفتار کردن بخاطر دلخوشی بقیه و از درون شکستن...
من بازیگر خوبی نیستم خدااا
مامان و بابام هم همین طور...
پدر و مادر من!!!
پدر و مادری که همیشه تک تک اجزای صورتشون میخندید، دیگه خوش نیستن...
حالا لبریز از حس ترحم و دلسوزی برای تک فرزندشونن و من...
من اینو نمیتونم تحمل کنم.
مامان هراسون خودشو به اتاقم میرسونه و روی تخت میشینه و سرمو در آغوش میگیره .
دیگه تلاشی برای پنهان کردن اشکاش نمیکنه و اون هم با هق هق ناله سر میده...
و چه سوزناک سعی در آروم کردن دخترِ یکی یدونه اش داره...
آهای دنیاااا می بینی؟؟؟
زار زدن های منو مادرم رو میبینی؟!
دلت نمی سوزه؟!
چطور میتونی تا این حد نامرد باشی؟!؟؟
نمیدونم چقد زمان میبره تا در آغوش مادرم، گریه های شدیدم تبدیل به هق هق های ریز و سکسکه های عصبی میشه.
مامان کمی ازم فاصله میگیره و اشک هاشو پاک میکنه.
دستای سردم رو بین دستهای پرمحبتش جای میده و با صدایی که به شدت گرفته و لرزونه میگه :
_دخترکم، خدا بزرگه، این روزهام میگذره... دیگه نبینم اینجوری گریه کنی، دل مادرتو خون تر از این کنی ها...
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
ب
********
مامان پتو رو، روی پاهام مرتب میکنه و سریع از اتاقم خارج میشه.
صدای شکستن بغضش با ناله ی (ای خدا) گفتنش، دلم رو می سوزونه.
مثل زمانی که لبه ی کاغذ روی پوست لطیف دست کشیده میکشه.
خودمو سرزنش میکنم بخاطر اشک های مامان، بخاطر غم لونه کرده در چشمای بابا... .
آه غلیظی از سینه ام رها میشه.
چشم میدوزم به سقف و تلخ لبخند میزنم.
(ینی از این به بعد فقط مهمون این تختم و این سقف سفید تماشاگهم؟؟!)
قول دادم که خودمو نبازم ولی...
امان از این ولی ها...
ذهنم مشوش و درهمه... به قول معروف همون یک سر و هزار سودا...
به خونه ای فکر میکنم که جهیزیه ی بسته بندی شدم، وسط سالنش انتظار چیده شدن می کشید.
خونه ای که قرار بود به زودی شاهد تمام زنانگی های من باشه...
امان از اتفاق های ناخوشایندی که تمام زندگیتو تحت الشعاع قرار میدن.
بازهم فکر بعدی به سرم میدوه و جولان میده.
ساشا..
ساشا...
ساشا...
(چرا خبری ازت نیست؟
تو که صبح ها به محض بیدار شدن شروع به زنگ زدن و پیام دادن میکردی و عاشقانه هات تمومی نداشت؟!
چرا سراغی از این معشوقه ی دردمندت نمیگیری؟!
تو گفتی خراشی به تن من بیفته، میمیری؟!....
چرا حتی حالم رو نمی پرسی؟! )
سوزش زخمی که روی کتفم جا خوش کرده، منو از افکارم بیرون میکشه و ناله ضعیفی سز میدم. کمی جابه جا میشم تا هوایی بهش برسه و از عذاب دادن من دست بکشه.
این زخم ها و کبودی هایی که در اثر کوبیده شدن به آسفالت روی تنم نشسته، گاهی چنان آزارم میده که دلم میخاد فریاد بزنم.
اثر مسکن ها کم کم داره از بین میره و درد نمایان میشه.
مامان رو سینی به دست در چهارچوب در می بینم و لبخند پردردی میزنم.
چشمان پف کرده و سرخش بهم دهن کجی میکنن.
به سمتم میاد و میگه :
_برات سوپ درست کردم عزیزم. دکتر گفت بهتره تا چندروز غذاهای ساده و آبکی بخوری که دستگاه گوارشت توانایی هضم کردن داشته باشه.
سری تکون میدم و با قدردانی میگم :
_فدای دستات. ممنونم.
اخمی میکنه و بالش ها رو پشت کمرم تنظیم میکنه و میگه :
_خدا نکنه...
سینی رو که کاسه ی خوش رنگ سوپ ورمیشل درونش بهم چشمک میزنه، روی پاهام میزاره.
میخاد قاشق رو برداره و خودش بهم غذا بده که حس مزخرفی بهم دست میده... با اعتراض میگم :
_مامان بخدا خودم میتونم...
قاشقو میگیرم و آهسته مشغول خوردن میشم.
سرم رو بالا میارم و بابا رو میبینم که در کنار مامان ایستاده و هردو با حالت خاصی تماشام میکنن.
تاب نمیارم...
این چشمای نم گرفته رو تاب نمیارم و سر به زیر ميندازم.
اشتهام کور میشه، قاشقو توی کاسه رها میکنم و رو به مامان با صدایی که سعی میکنم نلرزه و مثل همیشه شاد جلوه کنه میگم :
_دستت درد نکنه مامانم، خیلی خوشمزه بود.... مردم از بس غذاهای بدمزه ی بیمارستانو به خوردم دادن.
بعد آروم میخندم.
خنده ای که فقط خودم مصنوعی بودنش رو میفهمم.
مامان سینی رو بی حرف برمیداره و میره.
کاش میدونست که من میفهمم برای چی اینطور فرار میکنه و عذاب میکشم.
کاش می فهمید متوجه میشم...
بابامجتبی خم میشه و بوسه ای روی موهام میزنه و دستی روی بازوم میکشه :
_از شرکت زنگ زدن، گفتن با مرخصيم موافقت نشده ، مجبورم برم دخترِ بابا...
نفسشو آه مانند بیرون میده :
_مواظب خودت باش دختر خوشگلم..
بی هوا دستشو می بوسم و میگم :
_اشکال نداره بابایی، نمیشه که از کار بندازید خودتونو بخاطر من... برید به سلامت.
بازهم بوسهای روی سرم میزنه و بعد خداحافظی بیرون میره.
بلافاصله بعد از بسته شدن درخونه و وقتی مطمئن شدم بابا رفته، مقاومتم در هم میشکنه و با صدا به گریه میفتم...
با مشت به پاهای لاجونم میکوبم و خدا رو صدا میزنم..
چقدر دردناکه ایستادن و امیدوار بودن...
چقدر سخته عادی رفتار کردن بخاطر دلخوشی بقیه و از درون شکستن...
من بازیگر خوبی نیستم خدااا
مامان و بابام هم همین طور...
پدر و مادر من!!!
پدر و مادری که همیشه تک تک اجزای صورتشون میخندید، دیگه خوش نیستن...
حالا لبریز از حس ترحم و دلسوزی برای تک فرزندشونن و من...
من اینو نمیتونم تحمل کنم.
مامان هراسون خودشو به اتاقم میرسونه و روی تخت میشینه و سرمو در آغوش میگیره .
دیگه تلاشی برای پنهان کردن اشکاش نمیکنه و اون هم با هق هق ناله سر میده...
و چه سوزناک سعی در آروم کردن دخترِ یکی یدونه اش داره...
آهای دنیاااا می بینی؟؟؟
زار زدن های منو مادرم رو میبینی؟!
دلت نمی سوزه؟!
چطور میتونی تا این حد نامرد باشی؟!؟؟
نمیدونم چقد زمان میبره تا در آغوش مادرم، گریه های شدیدم تبدیل به هق هق های ریز و سکسکه های عصبی میشه.
مامان کمی ازم فاصله میگیره و اشک هاشو پاک میکنه.
دستای سردم رو بین دستهای پرمحبتش جای میده و با صدایی که به شدت گرفته و لرزونه میگه :
_دخترکم، خدا بزرگه، این روزهام میگذره... دیگه نبینم اینجوری گریه کنی، دل مادرتو خون تر از این کنی ها...
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
ب
#پارت52
با نفرت تو چشماش نگاه کردم وعصبی گفتم
: - وقتی داشتی اون دربی صاحاب شده رو می بستی هیچ به این فکر کردی که من باید چه غلطی کنم؟!
هیچ به این فکر کردی که چند ساعت باید اون تو بمونم تاشاید دست بر قضا یکی بیاد من و از اون توبیاره بیرون؟!
هیچ به بوی حال بهم زن اونجا فکر کردی
؟اهیچ به حال من فکر کردی؟!هیچ به...
پرید وسط حرفم و عصبی تر از من گفت:
- تو چی؟!وقتی داشتی ماشینم و پنچر می کردی، به این فکر کردی که من باید چه غلطی بکنم؟!
هيچ به این فکر کردی که چجوری باید برم شرکت؟!
هيچ به این فکر کردی که ممکنه یه کار مهم داشته باشم؟
!هیچ به این فکر کردی که ممکنه اون کار مهمم یه جلسه باشه؟!
هیچ به این فکر کردی که ممکنه به اون جلسه نرسم؟!
هیچ به این فکر کردی که اگه به اون جلسه نرسم چی میشه؟
هیچ به این فکر کردی که ممکنه تمام زندگیم به رو هوا؟!
هیچ به این فکر کردی که...
دیگه نفسش یاریش نکرد و دست از حرف زدن برداشت.
ازم فاصله گرفت و روی یکی از صندلی های توی سالن نشست.
با دستاش شقیقه هاش و فشار داد. چند تانفس عمیق کشید تا آروم بشه.
واقعا عصبی بود!
ترسیدم پاشه بیاد دهن مهنم و بیاره پایین
!واسه همینم دست توی کیفم کردم و از توش یه بطری آب معدنی بیرون آوردم.
به مسعود نزدیک شدم وبطری آب و به سمتش گرفتم.
با صدای خفه ای که خودمم به زور می
شنیدم، گفتم:بیا یه ذره بخور حالت بهتر میشه
.
با این حرف من، مسعود چشماش و باز کرد و یه نگاه متعجب به من انداخت.
تعجب کرده بود از اینکه می دید من انقدر مهربون شدم که نگران حالشم ابیچاره خبر نداشت که من نگران حال خودمم نه اون می ترسیدم
با اون اعصاب داغونش بزنه لت و پارم كنه
مسعود نگاه متعجبش و از من گرفت و به بطری آب دوخت.
دوباره به من نگاه کرد و بعد به بطری انقدر نگاهش بین من و بطری آب جا به جا شد که کلافه شدم.
رسانه تبلیغاتی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر
با نفرت تو چشماش نگاه کردم وعصبی گفتم
: - وقتی داشتی اون دربی صاحاب شده رو می بستی هیچ به این فکر کردی که من باید چه غلطی کنم؟!
هیچ به این فکر کردی که چند ساعت باید اون تو بمونم تاشاید دست بر قضا یکی بیاد من و از اون توبیاره بیرون؟!
هیچ به بوی حال بهم زن اونجا فکر کردی
؟اهیچ به حال من فکر کردی؟!هیچ به...
پرید وسط حرفم و عصبی تر از من گفت:
- تو چی؟!وقتی داشتی ماشینم و پنچر می کردی، به این فکر کردی که من باید چه غلطی بکنم؟!
هيچ به این فکر کردی که چجوری باید برم شرکت؟!
هيچ به این فکر کردی که ممکنه یه کار مهم داشته باشم؟
!هیچ به این فکر کردی که ممکنه اون کار مهمم یه جلسه باشه؟!
هیچ به این فکر کردی که ممکنه به اون جلسه نرسم؟!
هیچ به این فکر کردی که اگه به اون جلسه نرسم چی میشه؟
هیچ به این فکر کردی که ممکنه تمام زندگیم به رو هوا؟!
هیچ به این فکر کردی که...
دیگه نفسش یاریش نکرد و دست از حرف زدن برداشت.
ازم فاصله گرفت و روی یکی از صندلی های توی سالن نشست.
با دستاش شقیقه هاش و فشار داد. چند تانفس عمیق کشید تا آروم بشه.
واقعا عصبی بود!
ترسیدم پاشه بیاد دهن مهنم و بیاره پایین
!واسه همینم دست توی کیفم کردم و از توش یه بطری آب معدنی بیرون آوردم.
به مسعود نزدیک شدم وبطری آب و به سمتش گرفتم.
با صدای خفه ای که خودمم به زور می
شنیدم، گفتم:بیا یه ذره بخور حالت بهتر میشه
.
با این حرف من، مسعود چشماش و باز کرد و یه نگاه متعجب به من انداخت.
تعجب کرده بود از اینکه می دید من انقدر مهربون شدم که نگران حالشم ابیچاره خبر نداشت که من نگران حال خودمم نه اون می ترسیدم
با اون اعصاب داغونش بزنه لت و پارم كنه
مسعود نگاه متعجبش و از من گرفت و به بطری آب دوخت.
دوباره به من نگاه کرد و بعد به بطری انقدر نگاهش بین من و بطری آب جا به جا شد که کلافه شدم.
رسانه تبلیغاتی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر