کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
1.84K subscribers
23.1K photos
29.2K videos
95 files
43.5K links
Download Telegram
کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
#پارت19 وقتی به خودمم اومدم دیدم دوباره این اشک ها صورتمو خیس کردن بادستم گونمو پاک کردم به سمت یخچال رفتم خدا خدا میکردم از غذاهای دیشب مونده باشه وقتی در یخچال رو باز کردم یه نفس اسوده کشیدم از دیشب غذا مونده بود دریخچالو بستم از اشپزخونه اومدم…
#پارت20
-تا پنج دقیقه دیگه ناهار اماده باشه

بعداز تموم شدن حرفش به سمت اتاقش رفت

فکرکردم الان میاد ازم تشکر میکنه ولی زکی خیال باطل

به سمت اشپزخونه رفتمو از یخچال غذا رو دراوردمو

روی گاز گذاشتم تا داغ بشه

امروز یه جرئتی پیدا کردم میخوام ازش بپرسم چرا من اشتباهش چرا

توهمین فکرا بودم که با صدای بابا بخودم اومدم

-اون غذا سوخت

دیدم بوی سوختگی داره از غذا میاد زود

زیرشوخاموش کردم غذا توی بشقاب ریختمو جلوش گذاشتم

-بفرمایید

شروع کرد به خوردن بعد از 2 دقیقه برگشت نگاهم.کرد گفت

-چی میخوای!که نمیزاری غذامو کوفت کنم

با پته پته گفتم

-می....میخ...میخوام یه.... س.... سوال بپرسم

-زود بگو ببینم

یه نفس عمیق کشیدمو گفتم....


رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
#پارت19 رمان پارادوکس صبح با نوازش دستای مامان فاطمه چشامو باز کردم.نگاه پر مهرشو بهم انداخت و گفت: _ عزیز دلم بیدار نمیشی؟ تو جام نشستمو دستی به چشمام کشیدم. اروم لب زدم: _ ساعت چنده؟ _ 9 شده دختر نازم. زنگ زدم به یکی از دوستام برای ساعت10 نوبت گرفتم…
#پارت20
رمان پارادوکس


_بیا صبحونه بخور مادر.
_ چشم الان میام .
میلی نداشتم. ولی بخاطر دلش کنار سفره نشستم و مشغول خوردن چایی شیرینم شدم. استرس داشت خفم میکرد.همش فکر میکردم اگه حامله باشم باید چیکار کنم؟ دستاش رو دستم نشست:

_ چیزی نیست. نترس خوب؟
به زور لبخند زدم. اروم زیر لب گفتم:
_ امیدوارم

بعد جمع کردن سفره صبحانه رفتم تا ماشین و روشن کنم. چند دقیقه بعد مامان فاطمه هم اومد و سوار شد.

ادرسو ازش پرسیدم و سمت مطب خانوم دکتر حرکت کردیم. ده دقیقه بعد جلوی ساختمون شیک و مدرنی زدم رو ترمز. نگاهی به ساختمون انداختم و گفتم:

_ همینجاست؟
_ اره مادر پیاده شو.
کیفمو برداشتم و از ماشین پیاده شدیم. پاهام نمیکشید که پله هارو بالا برم.
همون لحظه دستای یخ زدم گرم شد. نگاهی به دستم انداختم که دیدم مامان فاطمه گرفتتشون. اروم لب زد:

_ انقدر نگران نباش. هیچی نمیشه بهت قول میدم.
لبخند رو لباش برام قوت قلب شد. فشاری به دستاش اوردم و باهم پله هارو رفتیم بالا. چشمم به تابلوی جلوی در افتاد:

_ دکتر محبوبه صادقی. متخصص زنان.
مامان فاطمه اول وارد شد و منم پشتش رفتم. منشی با دیدنمون از جا بلند شد و با مهربونی دستای مامان فاطمه رو فشرد:

_ خوش اومدین. خانوم دکتر منتظرتون هستن.
تشکری کردیمو با راهنمایی منشی وارد اتاق دکتر شدیم.چشمم به خانوم دکتری خورد که پشت میز نشسته بود و با برگه های جلوش مشغول شده بود. وقتی مارو دید به احتراممون بلند شد و به سمت فاطمه جون اومد:
_ سلام خانوم عظیمی. خوش اومدین. منتظرتون بودم.
مامان فاطمه لبخندی زد و گفت:
_ ببخشید دیگه هروقت که کاری دارم میام سراغت.
_این چه حرفیه. چه کمکی از دستم بر میاد؟
مامان اشاره ای به من کردو گفت:
_ راجب دخترم باهات صحبت کردم.
دکتر نگاهی بهم انداخت و گفت:
_ اهان. فهمیدم.
با لبخند رو بهم ادامه داد:
_ عزیز دلم برو رو تخت بخواب تا بیام.

@kadbanoiranii
#پارت20


بعد از رفتن ایلیا و تعویض لباس به پذیرایی میرم
روی مبل میشینم و صبر میکنم تا صحبت مامان و زندایی تموم بشه تا سوالمو مطرح کنم
با گوشیم مشغول میشم اینستاگرام و تلگراممو چک میکنم و حرف های مامانو میشنوم :


_تو و منصور( دایی نيلو) و ایلیا از طرف من باشید، مجتبی ام گفت سه تا داداشاشو اگه بخواد دعوت کنه شلوغ میشه، فقط به داداش بزرگش و خانومش گفته بیان.

پدربزرگ و مادربزرگ هام رو تو بچگی از دست دادم و از این نعمت محروم بودم وچقد در این مراسم ها جای خالیشون حس میشد.
الحمدالله که بابا همه ی عموهارو دعوت نکرده.. وگرنه اصلا حوصله ی افاده ی دختر عمو و زن عمو هامو نداشتم.

گوشیمو کنار میزارم و می پرسم:

_مامانی خاله صنوبر اینا نمیتونن بیان؟
دلم براشون تنگ شده، میدونی چند وقته النازو و البرزو ندیدم...

مامان که معلومه خودشم دلتنگ خواهر و خواهرزاده هاشه گفت :

_دیروز بهش زنگ زدم
اتفاقا خیلی ناراحت شد که نمیتونه بیاد، آخه شوهر خالت مأموریته، البرزم که بچه درگیر درس و کنکوره، از اصفهان تا اینجا سخته رفت و آمد، گفتم اشکالی نداره انشالله برای عروسی میان.

کلمه ی عروسی به مزاقم خوش میاد و تصورش میکنم
مراسم باشکوهی که عروسش من باشم با پیراهن پف دار و پر از نگین که مثل الماس می درخشم
و در کنار ساشا، که کت و شلوار خوش دوختی به تن داره، قدم بر میدارم...

لبخندی میزنم و لپمو از داخل گاز میگیرم.

عسل...!
کامم به شیرینیه شهد عسله
و خیلی خوشحالم که دارم وارد مرحله ی جدیدی از زندگیم میشم...


رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG

کپی برداری  وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی  کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
  حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.

آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
.#پارت20




مسعود دستی به یقه اش که در اثر ضربه من یه خرده نامرتب شده بود کشید

و خیلی خونسرد، با صدای بلندی گفت: ما که خیلی وقته داریم می گردیم خانوم شمس!


انقدر این چند تا جمله آخرمون و بلند گفتیم که کل دانشگاه روی ما زوم کرده بودن.ای

توروحت مسعود!

شرفم و بردی.من تو دانشگاه یه جفت آبرو بیشتر نداشتم که اونم رهسپار کردی رفت؟!


برای اینکه از اون جو مسخره فرار کنم، پوزخندی زدم و روی پاشنه پام چرخیدم،روم و برگردوندم

و به سمت کلاس به راه افتادم.

باحرص قدم برمیداشتم و پاهام و به زمین می کوبیدم

. بی حوصله به کلاس رفتم.

هنوز بیشتر بچه ها نیومده بودن. رفتم گوشه کلاس روی صندلی های جلو نشستم و به روبروم خیره شدم.

من و اسکل میکنه؟!غلط کرده.

یه حالی ازش بگیرم... صبر کن.... آقا مسعود تو هنوز شیدا رو نشناختی.

فکر کردی من مثل دخترای دیگه ام که برات غش و ضعف برم؟

نخیر.. حالت و می گیرم اساسی.فقط بشین ونگاه کن.


حالا این همه داری تهدید می کنی چه غلطی میخوای بکنی؟

میخوام حرصش و در بیارم.اون وقت چجوری؟!


یه ذره فکر کردم... راست می گیا چجوری؟!

آهان این ماشین خوشگله رو دیدی؟!


چه لاستیکایی داشت لامصب! میخوام یه حال اساسی ازش بگیرم تافسش در آد...

لاستیکش و پنچرمی کنم تا امروز پیاده بره خونه حالش جابیاد...

خودشه.. تا اون باشه که به من توهین نکنه.

- به به شیدا خانوم.قهری الان شما؟!

آه... آرزو زد تمام افکارم و قیچی کرد

.سعی کردم دوباره به نقشه کشیدنم برسم ومحلش ندادم.

آرزو که دید چیزی نمیگم اومد و کنارم نشست.

دستش و گذاشت روی دستم و مهربون گفت: قهری شیدا جونی؟!

هیچی نگفتم. خب داشتم نقشه می کشیدم...
- شیدا...

@kadbanoiranii