کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
1.84K subscribers
23.1K photos
29.3K videos
95 files
43.6K links
Download Telegram
کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
#پارت14 -با کی حرف میزدی که یه ساعت تو اتاق بودی -مهسا زنگ زده بود -که مهسا زنگ زده بود اره با زدن این حرف به سمتم.اومد دستمو گرفت منو به طرف اتاقم برد در اتاق باز کرد گفت گوشیتو بده ببینم گوشیمو که رو تخت بود بهش دادم وقتی اخرین لیست تماسمو دید با گوشیم…
#پارت15
با تابش نور خورشید روصورتم کم کم بیدارشدم

از تختم اومدم پایین تختم مرتب کردم به سمت

دستشویی رفتم بعد از اینکه کارم تموم شد

شروع کردم به حاضرشدن تقریبا ساعت هشت نیم شد
 که اماده شدم از اتاق خواب اومدم بیرون که دیدم

بابا داره چندتا برگه میخونه با بسته شدن صدای در اتاقم متوجه اومدنم شد روشو به سمت اوردو گفت

- اول صبحی کجا

سلام صبحتون بخیر.دارم بامهسا وفاطمه میرم کتاب خونه درس بخونیم

بیخود.این خونه هم مثل کتاب خونه برو تو اتاقت بگیر درستو بخون

ولی
تا اومدم بقیه جمله بگم سریع گفت

همین که گفتم.برو تو اتاقت بگیر درستو بخون

اخه
یه حرف رو یه بار بیشتر تکرار نمیکنم

بااین حرفش دوباره به سمت اتاقم رفتم در اتاقمو محکم بستم

روی تخت نشتمو دستامو رو زانو ام گذاشتم حالا جواب مهسا رو چی بدم الان فکر میکنهِ
اسکلش کردم
توهمین فکرا بودم که صدای پیامک گوشی ام درومد

از جیب مانتوم دراوردمش دیدم مهسا است
پیام داده بود کجایی پس

ای خدا حالا جواب اینو چی بدم

فهمیدم بهش میگم سرما شدیدی خوردم نمیتونم بیام
شروع کردم به تایپ کردن پیام...

رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
#پارت14 رمان پارادوکس قلبم سنگین شده بود. نمیدونستم چیکار باید بکنم. تاحالاانقدر احساس درموندگی نکرده بودم. حمید چجوری فهمید؟ اون عکسااز کجااومد؟چجوری تو اون تاریکی انباری عکسا انقدر واضح افتاده بود؟ اخ کی میخواست اینجوری با ابروم بازی کنه؟ وای اگه فاطمه…
#پارت15
رمان پارادوکس

سرم از درد داشت منفجر میشد. نمیدونستم باید چیکار کنم. کجا برم؟ مطمئن بودم که طلا تا الان همه چیو به فاطمه جون گفته و این یه ذره ابرویی که داشتم جلوشون به باد رفت. میدونستم الان فاطمه جون و سرافکنده و خجالت زده کردم. حالم خراب بود. میخواستم تمام حجم اونهمه فشارو بالا بیارم.. دردی بود که توش هیچ تقصیری نداشتم و گرفتارش شده بودم. تا شب با ماشین بی هدف تو خیابونا پرسه زدم. جایی نداشتم. میخواستم یکم طولش بدم که اگه فاطمه جون خونم رفته برگرده و باهاش چشم تو چشم نشم. ازش خجالت میکشیدم. از اونهمه زحمتی که برام کشید و من اینجوری جوابشو دادم. نگاهی به ساعت انداختم. 11 شب شده بود و من جایی و برای رفتن نداشتم. باید برمیگشتم خونم.ناامید مسیرمو دور زدمو سمت خونه حرکت کردم. وقتی رسیدم بی حوصله ماشین و یه جا پارک کردمو ازش پیاده شدم. سرافکنده به سمت در رفتمو همزمان دنبال کلیدم تو کیفم میگشتم. دستم سرمای کلیدو حس کرد. یهو با شنیدن صداش همه جون تنم رفت و سست شدم. صدای پراز بغضش بلند شد:
_ آمین
چشامو بستم و نالیدم:
_ جان آمین...
با چادر زانو زد زمین..قلبم از جا کنده شد. قطره های اشک رو صورتش سر میخورد. نتونستم اونجوری ببینمش. دویدم سمتشو صورتشو تو قاب دستام گرفتم. با چشمای پرش نگام کرد و لب زد:
_ چیکار کردی با خودت؟
صدای هق هقم بلند شد. با گریه گفتم:
_بخدا که هیچی.. بخدا که من مقصر نبودم. نمیدونم منه بدبخت چه هیزم تری به چه کسی فروختم که همچین بلایی سرم اوردو بی ابروم کرد. بخدا من نمیخواستم.. فقط زورم بهش نرسید. بخدا نمیخواستم...

@kadbanoiranii
کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
#پارت15 رمان پارادوکس سرم از درد داشت منفجر میشد. نمیدونستم باید چیکار کنم. کجا برم؟ مطمئن بودم که طلا تا الان همه چیو به فاطمه جون گفته و این یه ذره ابرویی که داشتم جلوشون به باد رفت. میدونستم الان فاطمه جون و سرافکنده و خجالت زده کردم. حالم خراب بود. میخواستم…
#پارت15
رمان پارادوکس

دستامو جلوی صورتم گرفتم و زار زدم.
یه نفر بازومو گرفت. سرمو که بلند کردم نگاهم به چشمای بارونی پروانه گره خورد.زیر بغلمو گرفت و کمکم کرد بلند شم. با بغض گفتم:
_تو اینجا چیکار میکنی؟
صدای اونم میلرزید:
_ فاطمه جون که اومد اژانس نتونستم تنهاش بزارم...
یه لحظه غصم یادم رفت. تعجب جاشو گرفت. دستمو به چشمام کشیدم و گفتم:
_ فاطمه جون و از کجا میشناسی؟
لبخند تلخی رو لباش نشست.. انقدر تلخ که حتی طعمشو منم حس کردم. صداش از زور بغض میلرزید:
_منم یکیم مثله تو.. فاطمه جون هم مادرم.. بزرگم کرده..
نمیتونستم باور کنم. نگاهم چرخید سمت زنی که تمام جوونیشو پای ما گزاشت. چطور نفهمیدم که پروانه هم مثل منه؟ چطور نتونستم نوع نگاهشو بفهمم؟ فاطمه جون چطوری انقدر خوب بود؟
اروم به سمتش رفتم و گوشه ی چادرشو بو کشیدم...دلم مادر میخواست.. نزدیکم شد که اروم گفتم:
_ دلم مادر میخواد...
و یهو کشیده شدم تو حجم پرمهر آغوشش. گریه هام شدت گرفت. تو همون حال گفتم:
_دیدی؟ دیدی فاطمه جون؟ اینبار خدا نگهدارم نبود.. ندید زجه هایی که تو اون شب نحس زدم. ناله هام نشنید. حال زارمو ندید. نخواست که ببینه. نخواست جون کندنمو ببینه. اخ خدا کمک نکرد وقتی که تموم ارزوهای دخترونم داشت نابود میشد.. من اونشب مردم.. آمین مرد...

هیچی نمیگفت.. سکوت کرده بود و فقط نوازشش دستاش رو سرم نشون ازین میداد که هنوزم دوسم داره.

@kadbanoiranii
#پارت15


نوتیفیکیشن پیامش که میاد بازش میکنم:

**مغز فندقی خیلی به خودت فشار نیار
فردا برای ناهار میام دنبالت باهم بریم بیرون و بعداز ظهر خودم میرسونمت دانشگاه، این افتخارو بهت میدم 😎


بچه پرویی نثارش میکنم و آروم میخندم ولی پیشنهاد خوبیه، برای همین میگم :

** هرچند که خیلی سرم شلوغه ولی چون خیلی اصرار میکنی دعوتتو قبول می کنم 😌🤪

و پیام بعدی رو سریع می نویسم :

** خیلی جیگری که میدونی حرف زدن رو در رو برام راحت تره 🥰

جواب میده :

** دیگه چه میشه کرد خیلی مهربونم🤧



**یکم خودتو تحویل بگیر آقا ایلیا 😂😂


خمیازه ای می کشم و پی ام بعدی رو می فرستم :

** تو خوابت نمیاد؟ 🥱

چشمام درحال بسته شدنه و پیامشو می خونم :

** من دارم یه مجله طراحی میکنم برای شرکت، تو بگیر بخواب، روز دشواری داشتی


** موفق باشی، یادت باشه اولین نفر به من نشونش بدی.... شبت بخیر جغد جونم 😴💋💋👋😘😘🦉🦉

میتونم حدس بزنم که الان میخنده.

آخرین پیامشو میخونم و گوشیو کنار میزارم :

** حتما نشونت میدم.... شب توام بخیر جوجه رنگی 😅🐥❤️
.#پارت15




کیفم و برداشتم و از اتاقم اومدم بیرون.هم زمان با من اشکانم از اتاقش خارج شد

. یه شلوار جین قهوه ای سوخته پوشیده بود با یه بلوز مردونه با چهارخونه های قهوه ای وکرم.

آستیناشم سه ربع زده بود بالا.

موهاشم صاف بانیترو برده بود بالا.

خیلی جذاب شده بود!

لبخندی بهش دم.اونم لبخندی زد و همون طور که نزدیک میشد سوتی زد

- ألالا... مادمازل شما این شیدا بی ریخته ی مارو ندیدین کجاس؟

اخمی کردم و گفتم: شیدا خانوم شما که انقدر خوشگل و با کمالاتن.

اشکان لبخندی زد و گفت:اون که صد البته.

بعدش دستش و گذاشت پشتم و در حالیکه به جلو هدایتم می کرد گفت: به خواهر دارم تو دنیا تکه.

بهش نگاه کردم و لبخند زدم

.اونم یه چشمک برام زد. با اشکان وارد آشپزخونه شدیم.

مامان داشت چای می ریخت و باباهم مشغول لقمه گرقتن بود.

اشکان باخنده و مسخره بازی گفت: درود بر مامان و بابای گرام.

و منم به تبعیت از اون با لبخندی روی لبم گفتم:درود

بابا که عین همیشه پایه بود لبخندمهربونی زدو گفت:

درود بر خل و چلای بابا! اشکان با لحن لاتی گفت: خاک زیر پاتیم آقاجون!

منم با خنده و در حالیکه سعی می کردم لاتی ترین لحن ممکن رو داشته باشم گفتم: خیلی کرتیم باوا

مامان چشم غره ای به هر دو نفرمون رفت و به طرف میز اومد.

همون طور که چاییارو روی میز میذاشت گفت: این چه وضع حرف زدنه؟

صدبار بهتون گفتم درست صحبت کنین

. رو دهنتون میمونه هامگه شما لاتین اینجوری صحبت می کنین؟!

حالا این اشکان هیچی پسره. توچی شیدا؟صدبار گفتم خانوم باش.

بیخی مامان، خانوم مانوم چیه اعصاب ندارم!


@kadbanoiranii