کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
1.85K subscribers
23.1K photos
29.3K videos
95 files
43.6K links
Download Telegram
#پارت۸۲۷

هر روز با محمد من خودم را از نو کشف می کردم. راست می گفت که هرگز هیچ چیز تکراری نخواهد شد!


سرسری موهایم را سشوار می کشم. پیراهن صورتی روشنی که با خود آورده بودم را از کیفم بیرون می کشم و تن می کنم.


بالا تنه ام را تنها با دو بند نگه داشته بود و یقه ی نسبتا بازی داشت. تا کمر چسبان و از آن جا تا روی زانو کلوش می شد.


موهایم را باز می گذارم. فقط موهای کنار گوش هایم را جمع می کنم و پشت سرم با گیره ی کوچکی ثابت می کنم.


یک رژ لب صورتی کمرنگ و کمی عطر هم می زنم و روفرشی های سفیدم را به پا می کنم.


لبخندم به عمق یک اقیانوس بود و به همین خاطر زیباتر از هر زمان دیگری به نظر می رسیدم.


با انرژی و بدون ذره ای خستگی به آشپرخانه می روم و میز را آماده می کنم. صدای قدم هایش را از پشت سرم می شنوم اما به سمتش برنمی گردم.


دستانش که روی پهلویم می نشیند سر به سمتش می چرخانم.


-بشین که غذا از دهن افتاد...


مشغول برش زدن می شوم و او بوسه ی محکم و صدا داری روی سرم می کارد.


-خسته شدی عزیز من... می ذاشتی می اومدم خونه با هم یه چیزی حاضر می کردیم.


آخرین برش را هم به لازانیا داخل دیس می زنم و بعد به طرف کانتر اپن می برمش.


-خسته نبودم. بعدم گفتم که می خواستم سورپرایز باشه. بشین.


کنار هم روی دو صندلی کنار کانتر می نشینیم. محمد با اشتها می خورد و از طعم غذا تعریف می کند.

بیشتر از اینکه از غذایم لذت ببرم، داشتم از تماشای او لذت می بردم. بدون اینکه حواسم باشد، قاشق را رها کرده و دست زیر چانه ام زده بودم و به غذا خوردن و تند تند حرف زدنش گوش می دادم.


-چرا نمی خوری پس؟ خیلی خوشمزه شده دستت درد نکنه...


-سیر شدم عزیزم. نمی خورم دیگه تو بخور.


پر صدا می خندد و در همان حین می گوید:

-یه جوری گفتی انگار داری سهم خودتم می بخشی که کن بخورم. منو اینجوری نبینا غذام انقدر نیست. اما الان حس می کنم یه گاو گرسنه تو شکممه که باید سیرش کنم!


#پارت۸۲۸

لبخند می زنم و از ته دل لب می زنم:


-نوش جونت!


از خنده اش یک لبخند محو باقی می ماند. مشغول جمع کردن ظرف ها می شوم که دستم را می گیرد.


-من جمع می کنم عزیزم تو یه چایی بریز بریم بشینیم یکم خانوممو ببینم دلم واشه.


سرم را به نشانه موافقت تکان می دهم.


-گفته بودی باید درباره ی یه مسئله ی مهم صحبت کنیم... چیز بدی که نیست انشالله؟


-بد که نیست... نه اصلا... ولی خب تا ببینیم.


کنجکاوی از سر و رویش می بارد اما دیگر چیزی نمی گوید. چای را هم در سکوت می نوشیم و من خودم را برای حرف هایم آماده می کنم.


نگاهش می کنم... عمیق و دقیق.

این مردی که حالا در کنار دخترش نقطه ی عطفی برای زندگی اش شده بود، در گذشته ای که حالا به نظر می رسید یک قرن گذشته، دستانش را رها کرده و تنهایش گذاشته بود.


خطا کرده بود و هیچوقت به دنبال جبران خطایش نبوده است! اما حالا؟ چقدر شبیه آن مرد بی وفای ایام قدیم است؟


من هم اشتباه زیاد داشته ام. باید از همان ابتدا، پیش از اینکه دخترم متوجه نبود پدرش بشود با آن چشمان معصوم و روشنش به من درس زندگی بدهد، به یاد این می افتادم که او پدری دارد.


که هر دویشان حق دارند از وجود هم مطلع باشند و من باید تلاشم را می کردم.


شاید با کمی جستجو می توانستم او را پیدا کنم. شاید هم نه... ولی خب باید حداقل تلاشم را که می‌کردم!


شاید بار قسمت اعظمی از این ماجرا هم روی شانه های من باشد و حالا من نمی خواهم که از زیر آن شانه خالی کنم.


قبول کرده ام... من هم مقصرم، فقط آن قدر زخمی بودم، آن قدر درد داشتم که دیگر نمی توانستم حواسم را از آن ها پرت کنم. تمام ابعاد زندگی ام را عفونت این زخم ها گرفته بود. به جای اینکه در پی درمان باشم، احساسات را می کشتم به این بهانه که درد را حس نکنم! اشتباه بود!

رسانه تبلیغاتی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG

کپی برداری  وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی  کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
  حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.

آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر