کدبانوی ایرانی🌻🌼😍

#پارت۶۵

چشم هایم را با حرص روی هم می فشارم و پاسخ می دهم:

-نمی رم آقای فرهمند اصلا برام مهم نیست! با اجازه تون...

اینبار با قدم های بلندی دور می شوم تا دوباره صدایم نکند. به مهشید و رزا که می رسم بلافاصله رزا را در آغوش می گیرم و داخل اتاق می روم و در را می بندم.

نفس راحتی می کشم و به نگاه های متعجب مهشید اهمیتی نمی دهم. نفسم بالا نمی آمد که بخواهم از حالم بگویم! که بگویم چه خطری از سرم رد شده بود!

مامان و خانوم صبوری هم به ما می پیوندند و در همین فاصله کوتاه آن چنان صمیمی شدند که دیدارهایشان به بیرون از محیط شرکت ادامه پیدا کرد و حتی یکبار برای شام به خانه مان آمد. دو پسر داشت که هر دو ازدواج کرده بودند و او تنها با همسرش زندگی می کرد.

و این مقدمه ای شد برای دوستی و روابط بیشتر آن ها و بدبختی های بیشتر من... رسما هر دو کار و زندگیشان را تعطیل کرده بودند و با هم دست به یکی کرده بودند تا بخت از قضا کور شده ی من را باز کنند و این بین به بال بال زدن های من هم اهمیتی نمی دادند!

***

-خب یه پیراهن مجلسی می خریدی دیگه این چیه؟

کاور کت و شلوار را از روی مبل بر می دارم و به سمت اتاق می روم و همزمان می گویم:

-مگه می خوام برم عروسی؟ من دارم می رم سر و گوشی بجنبونم ببینم چه جور خانواده ای هستن و این بهترین موقعیته. حتم دارم همه ی خانوادشون هستن.

رزا حین مک زدن از نی که درون لیوان شیرش بود می گوید:

-مامان لُزا هم بیادش؟ ماپری اون لوز(روز) بهم یاد داد سلمو(سرمو) تکون بدم.

مامان غش غش می خندد و من روی زمین می نشینم و ماچ محکمی از لپ هایش می گیرم و غرغرش را در می آورم و او فرار به پذیرایی و دیدن کارتون مورد علاقه اش را بر قرار ترجیح می دهد.

رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii

https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG

کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.

آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪

212 views20:29