کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
1.85K subscribers
23.1K photos
29.3K videos
95 files
43.6K links
Download Telegram
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🔴 #فیلم_آموزشی

#نان_شیرین


رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG

کپی برداری  وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی  کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
  حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.

آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🔴 #فیلم_آموزشی

#نان_شیرین


رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG

کپی برداری  وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی  کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
  حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.

آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🔴 #فیلم_آموزشی

#نان_شیرین


رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG

کپی برداری  وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی  کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
  حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.

آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
این هم عکس تمام رخ نان آماده شده ما

#نان_شیرین


رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG

کپی برداری  وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی  کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
  حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.

آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#بوفالو_وينگز

بال مرغ
ادويه ها نمك فلفل سياه پاپريكا پودر سير
ارد١/٢پيمانه
اب ٣تا ٤ق غ

كره ٢٠گرم
سس كچاپ ٢/٣پيمانه
عسل٢ق غ
كنجد ٣تا ٤ق غ
.
من گاهي بعد تركيب با سس رو حرارت هم ميذارم تا با سس سرخ بشه و به روغن بيفته اون طوري هم محشر ميشه


رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG

کپی برداری  وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی  کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
  حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.

آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
#چاکلت_لاوا

چاکلت لاوا یه دسر فول شکلاتی هست که یه بافت نرم و کرمی داره که از خوردنش سیر نمی شید

مواد لازم:

شیر ۳ لیوان
شکلات ۳۰۰ گرم
بيسکوئيت ۲ بسته
کره ۵۰ گرم
.
طرز تهیه:

بيسکوئيت هارو حسابی پودر کنید با هر وسیله ایی که در دسترس هست. شیر و کره داخل قابلمه میریزیم روی حرارت بمونه تا کره آب بشه بعدش شکلات رو اضافه کرده و مواد شکلاتی یکدست بشه و بعدش بيسکوئيت های پودر شده رو اضافه میکنیم و روی حرارت هَم میزنیم تا بيسکوئيت و مواد شکلاتی به خورد هم برن.
و در نهایت با گوشتکوب برقی خیلی خوب یکدستش میکنیم. یا داخل میکسر میریزیم تا یکدست بشه.



رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG

کپی برداری  وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی  کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
  حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.

آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🔴 #فیلم_آموزشی

#دیپ_خیار_شور

این سس برای سالاد و کنار پیش غذا
حرفی برای گفتن نمیذاره

مواد لازم :

۲ عدد خیار شور متوسط
۳ حبه سیر
مقداری شوید تازه
۴ ق غ سس مایونز
۱ ق غ آبلیمو 🥒


رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG

کپی برداری  وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی  کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
  حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.

آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🔴 #فیلم_آموزشی

#رولت_سوئیسی


رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG

کپی برداری  وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی  کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
  حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.

آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#پنکنیک_گردو_و_شیره_انگور

با صدا ببینید🔉

۱ عدد تخم مرغ رو زدم تا کمی باز بشه یک لیوان شیر، نوک قاشق نمک، شیره انگور سفید،
۳ قاشق غذا خوری روغن و وانیل و یک استکان گردوی خردشده رو مخلوط کردم (بهتره گردو رو خیلی ریز کنید تا شکل پنکیک بهتر در بیاد)
یک لیوان+۱ قاشق غذا خوری ارد و یک قاشق مربا خوری پکینگ پودر رو اضافه کردم وبا همزن دستی مخلوط کردم تا صاف و یکدست بشه
بعد ماهیتابه رو روی حرارت گذاشتم تا کاملا داغ بشه و از مایه پنکیک با ملاقه کوچیک داخل ماهیتابه ریختم و حرارت رو کم کردم و همینکه روی پنکیک شروع به حباب زدن کرد برش گردوندم(تو فیلم نشون دادم) تا ظرف دیگش هم طلایی بشه وبعد با شیره انگور و موز و گردو برا صبحانه عصرانه عالی میشه امیدوارم شماهم درست کنید وخوشتون بیادمیتونید بجای گردو از مغزهای دیگه استفاده کنید


رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG

کپی برداری  وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی  کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
  حرام است و ح
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🔴 #فیلم_آموزشی

#کیک_شیشه‌ای_با_بیسکوییت

مواد لازم:

بیسکوییت اورئو
خامه یا ماست رژیمی
عسل‎
گرانولا(ترکیب فندوق،جو دوسر،شکلات،توت فرنگی خشک،چیپس شکلات)


رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG

کپی برداری  وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی  کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
  حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.

آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🔴 #فیلم_آموزشی

#رانی_هلو

رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG

کپی برداری  وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی  کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
  حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.

آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
دلت یه کوکی خوش مزه و خوش بافت میخواد حتما اینو امتحان کن عالیه 🤤

جو دوسر پرک با جو پرک که باهاش سوپ درست میکنید فرق داره ها ، حواستون باشه.

از هر نوع شکر قهوه ای میتونید استفاده کنید.  شکر سفید هم میشه اما من پیشنهاد نمیدم

سیب سفت و سبز استفاده کنید که داخل کوکی آب نندازه


#کوکی_سیب_و_دارچین خانم زحمتی عزیز

کره به دمای محیط رسیده  110 گرم
شکر قهوه ای 120 گرم
تخم مرغ بزرگ  1 عدد
آرد  180 گرم
جو دو سر پرک  120 گرم
دارچین  1 ق چایخوری
جوش شیرین  1/2 ق چایخوری
سیب نگینی خرد شده   120 گرم
وانیل  نصف ق چایخوری
نمک  یک پنس
آبلیمو تازه  2 قاشق چ
گردو  ( به میزان دلخواه )



در فر از قبل گرم شده طبقه وسط بزارید حدودا ۱۵ تا ۲۰ دقیقه تا کاملا کوکی ها مغز پخت بشه .
بیشتر از این زمان نباید زمان پخت بدید ، چون کلا کوکی تا وقتی داخل فر هست کاملا نرم هست بعد از خنک شدن بافت اصلی رو بهتون نشون میده . اگه خیلی پخته بشه بعد از خنک شدن خشک میشه .
کوکی رو تا چند روز میتونید توی یخچال داخل ظرف دربسته  نگه داری کنید .
بسیار خوش خوراک و خوشمزه هست


رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG

کپی برداری  وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی  کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
  حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.

آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
🔴 #فیلم_آموزشی

#کوکی_سیب_و_دارچین

از خانم زحمتی عزیز


رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG

کپی برداری  وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی  کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
  حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.

آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
🦋🦋🦋🦋
🦋🦋🦋
🦋🦋
🦋
#بی_صدا_طلوع_کن
پارت_66

با صدای چند ضربه متوالی به در از جام بلند شدم و قدم هامو به سمت در ورودی اتاق هتل کج کردم.
از چشمی داخل در نگاهی به بیرون انداختم.
حامی با تیشرت سبز رنگ و شلوار یشمی اسپرتی پشت در ایستاده بود.
بین باز کردن و نکردن در مردد بودم.
با ضربه ای که دوباره به در خورد، دلمو به دریا زدم و دستگیره درو پایین کشیدم.

قامت بلند حامی پشت در نمایان شد.

_ تو هنوز لباساتو عوض نکردی !

نگاهمو به خودم دوختم...انقدر مشغول شده بودم که حتی مانتومو تعویض نکرده بودم.

_ اجازه هست بیام تو؟

بدون اینکه جوابی بشنوه به داخل اتاق اومد و درو پشت سرش بست.
انقدر همه چی یهویی اتفاق افتاده بود که حتی قادر به گفتن جمله ای نبودم .

_ تا تو بری لباساتو عوض کنی منم رو مبل میشینم! سفارش دادم غذارو بیارن دم اتاقت.

زبونم کاملا قفل شده و گیج و گنگ فقط به حرفای حامی گوش میدادم. چمدونم رو از روی زمین برداشتم و به داخل اتاق خواب بردم.
لباس ساحلی سفید صورتی بلندی رو از داخل چمدون برداشتم و روی تخت انداختم.
در اتاق رو قفل کردم و با سرعت وصف ناشدنی لباسامو عوض کردم.
از یک طرف ترس و از طرف دیگه خواستن وجود حامی، منو دچار سرگردونی کرده بود.

شونه ای از داخل چمدون برداشتم و موهامو دم اسبی بسته و شال کرم رنگی دور سرم انداختم.
کیف لوازم آرایش مو باز کرده و ارایش ملایمی روی صورتم انجام دادم.
با شنیدن صدای حامی که میگفت "کجا موندی پس" قفل درو باز کرده و درست مقابل حامی روی مبل نشستم.
نگاهی به سرتا پام انداخته و با چشم اشاره ای به گوشیم کرد.

گوشیت چندبار پیام اومده. ببین کیه شاید کار واجب داره!
روی میز خم شدم و قفل گوشیمو باز کردم.
با دیدن شماره ناشناسی که از دیروز پیام دادناش بهم شروع شده بود اخمی کردم و گوشیمو سایلنت کردم.

_ کی بود؟

با تعجب به حامی چشم دوخته و از کنجکاویش خندم گرفته بود.

_ نمیدونم! چندوقته یکی بهم پیام میده. اما شماره اش برام آشنا نیست!
جوابم نمیدم ولی باز بهم پیام میده.
سری بعد دوباره مزاحمم بشه میذارمش تو لیست سیاه گوشیم.

متعاقبا اخمی کرده و کمی به جلو خم شد

_ شماره شو بده من!

توقع همچین حرفی رو ازش نداشتم.


_ مشکلی نیست اگه نتونستم حلش کنم بهت میگم.

در اتاق تقه ای خورد و صدای خانومی پشت در شنیده شد.

_ براتون غذا آوردم.

حامی از جاش بلند شد و درو باز کرد.
خدمه هتل با چرخ دستی آهنی وارد اتاق شد و سلامی کرد.
روی میز شیشه ای وسط حال، دو پرس سبزی پلو با ماهی چید و مخلفات غذارو کنارش گذاشت.
حامی دست داخل جیبش کرده و انعامی رو، قبل از خروج خدمه از اتاق بهش داد.

دوباره روی مبل قرار گرفت و با مالیدن ظاهری شکمش گفت :

_ اینم قول ماهی که بهت داده بود. بخور که از دهن نیوفته.

ازین مهربونی حامی به وجد اومده و شروع به خوردن غذا کردم.


رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG

کپی برداری  وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی  کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
  حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.

آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
🦋🦋🦋🦋
🦋🦋🦋
🦋🦋
🦋
#بی_صدا_طلوع_کن
پارت_67

ظرفای خالی شده از غذارو گوشه ای از میز جمع کرده و روی مبل لمی دادم.
ساعت از 3 ظهر گذشته بود.
رو به حامی که از چشماش خستگی میبارید، گفتم:

_ مگه نمی‌خواستین برین کارای شرکت رو انجام بدین؟

روی مبل دراز کشید و کوسن مربع شکلی رو زیر سرش گذاشت.

_ خیلی خسته بودم گفتم برام ایمیل کنن!

_ خب پس چرا شمال اومدیم، وقتی همین کارم میتونستی تهران انجام بدی؟!!


کش و قوسی به بدنش داد و چشماشو بست. در کمال ناباوری، بدون جواب دادن به سوالم، به خواب رفت!!


آرنجمو رو دسته مبل گذاشته و دستمو تکیه گاه صورتم کردم.
هیچ وقت تصور اینکه توی اتاقی با مردی تنها باشمُ نمیکردم.
اما الان..!!
درست مردی چهارشونه با قدی بلند، روبه روم به خواب رفته و من چشم ازش برنمیداشتم.

چی شد که حال و هوای زندگیم با ورود این مرد به کلی تغییر کرد؟
مردی که هیچی ازش نمیدونستم و اینگونه عاشقش شده بودم.


نشستن و زل زدن به مردی که تمام هوش و حواسم رو گرفته بود،بیشتر منو برای دست کشیدن به لای موهای مردونه اش ترغیب میکرد.

از روی مبل بلند شدم و با قدم های آهسته و شمرده به اتاق خواب رفتم.
ملحفه سفید و تمیز کنار تخت رو برداشته و دوباره پیش حامی برگشتم.مبلُ دور زده و نزدیکش شدم.
در خواب عمیقی فرو رفته بود..
ملحفه تا شده رو باز کرده و به آرومی روی تن به خوابش رفته اش، کشیدم.

تکونی خورد و با صدایی خواب آلودی گفت:

_ مرسی خورشید.

اگه میگفتم با خورشید گفتنش دلم ضعف نمیرفت، دروغ گفته بودم!

یه قدم به جلو برداشته و فقط چندسانت باهاش فاصله داشتم!
تیشرت جذبی که پوشیده بود عضلات تنومند شو بیشتر به رخ میکشید.
میل عجیب و شدیدی منو به سمت حامی میکشوند.

قلبم شروع به تند زدن کرده بود. نفسم تو سینه حبس شده و دست های لرزونم رو به سمت شونه های حامی دراز کردم.


لحظه های نفس گیری رو سپری میکردم.
دقیقه ها به کندی می‌گذشتند. چندباری منصرف شده و دستم رو به عقب کشیدم اما باز دوباره دستام به جلو حرکت می‌کردند.
عطر تنش و نفس های ممتد و آرومش هوش رو از سرم برده بود.

این همه وابستگی به مردی که تو این یکی دوماه اخیر دلم رو برده بود، برام غیر قابل باور بود.

کی عاشقش شده بودم؟
کی دلم برای این نگاه قهوه ای رفت که الان پر از نیاز شده بودم؟

بلاخره لرزش دستامو کنترل کرده و کلید و گوشی حامی رو از زیر شونه هاش به آهستگی بیرون کشیدم و روی میز گذاشتم.
گرمای تنش رو از همین فاصله هم میتونستم حس کنم.
به سرعت از جام بلند شده و وارد اتاق خواب شدم.
نفس حبس شده مو بیرون دادم.
قلبم دیوانه وار به سینم کوبیده میشد!
اگه بیدار میشد و منو نزدیک خودش میدید چه فکری راجبم میکرد؟

از حرکاتی که دستم نبود و ناخودآگاه به سمت حامی کشیده شده بودم، عصبی بودم.
زیر لب احمقی نثار خودم کردم و روی تخت دراز کشیدم.

جنبه عشق و عاشقی رو هم نداشتم!

دستی به گونه هام کشیدم.
خیسِ خیس بودن.
کِی این اشک ها فرصت سرازیر شدن پیدا کرده بودند؟

داشتم چیکار میکردم؟
با خودم با دلم؟؟
نکنه تموم این احساساتم، هوس های زودگذر باشه؟

نکنه دلم گرو مردی باشه که هیچ حسی بهم نداره؟

شال مو باز کرده و کنار بالشم گذاشتم. ملحفه ساده ای رو برداشتم و روی خودم کشیدم.
شدیدا به یه خواب عمیق و بدون فکر احتیاج داشتم!


رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG

کپی برداری  وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی  کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
  حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.

آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
🦋🦋🦋🦋
🦋🦋🦋
🦋🦋
🦋
#بی_صدا_طلوع_کن
پارت_68

چشمامو به سختی باز کرده و با حالت گیج و گنگی اطرافمو نگاه کردم.

اتاق برام غریب به نظر میرسید.

با یادآوری شمال و هتل بام رامسر و از همه مهم تر، خوابیدن حامی روی مبل، نیم خیز شده و روی تخت نشستم.

عقربه های ساعت روی دیوار، عدد 7 رو نشون میدادن!
ملحفه پیچیده شده دور پاهامو باز کردم و از اتاق بیرون زدم.

حامی روی مبل نبود.
به آشپزخونه نگاهی انداختم اما اونجا هم خالی بود.
کی رفته بود که متوجه بسته شدن در نشده بودم!!

لیوان خالی رو از داخل کابینت برداشتم و داخلش رو از اب پر کردم.


_ بیدار شدی؟

با صدای حامی از جام تقریبا پریدم و لیوان اب از دستم روی زمین افتاد.

سرمو به عقب چرخوندم و گفتم:

_ مگه نرفته بودی؟

به سمتم اومد و روی زمین خم شد.
منم رو زانو نشسته و برای جمع کردن تکه های لیوان کمکش کردم.

_ نه تو بالکن بودم. دیدم از آشپزخونه صدا میاد حدس زدم بیدار شدی.


با اولین شیشه ای که برداشتم دستم برید و ناخودآگاه دستمو عقب کشیدم.
حامی از جاش بلند شد و شروع به گشتن داخل کابینت ها کرد.

با جعبه کمک های اولیه کنارم نشست. باند سفیدی رو از توی کاغذ دراورد و دستشو به سمتم گرفت.

_ اجازه هست؟

سوالی به چشماش نگاه کردم.

_ دستتو میخوام ببندم خونش داره میریزه زمین!

انگشتم سوزش کمی داشت.

_فکر کنم شیشه داخلش رفته میسوزه!

قیچی کوچکی رو برداشت. دستشو به سمتم دراز کرد و بی اراده دستامو توی دستش گذاشتم.

تمام تنم یخ کرده اما گرمی دست حامی برام لذت بخش تر از هرچیز دیگه ای بود.
با دقت کاراشو انجام می‌داد. اما من نگاهم فقط بین صورت حامی و دستاش میچرخید.

این همه نزدیکی بهش، برام خوب نبود.

تا وقتی مطمئن نشدم نمیتونستم کامل بهش اعتماد کنم.

_ کی میریم تهران؟

بدون اینکه سرشو بلند کنه گفت:

_ بهت بد میگذره؟؟

مسلما با وجود حامی بهم بد نمیگذشت اما این دل من بود که توی دوراهی سختی گیر افتاده بود.
حامی بی خبر از دلی که بهش سپردم روزگار می‌گذروند و من داشتم ذره ذره اب میشدم.

همه وجودم پر از حس های ضد و نقیض شده بود
پر از باید ها و نباید ها..
پر از خواستن ها و نخواستن ها


_نه!

_ خوبه پس، برو اماده شو بریم بیرون. منم اینارو جمع می‌کنم.!

هر دو ایستادیم و بهم نگاه میکردیم.هنوزم دستام توی دستش بود.


چرا حامی انقدر برام فرق داشت؟ چرا به جای ترس و فرار همیشگیم از مردا، دلم میخواست ساعت ها توی همین لحظه زمان متوقف میشد و کنارش میموندم؟

_ کجا میخوایم بریم؟

_ آدم شمال بیاد ولی دریا نره؟! مگه میشه؟
برو اماده شو بریم دریا.. همه وسایلت هم جمع کن. اتاق رو تحویل میدیم امشب تا صبح کنار دریاییم. فردا صبح هم برمیگردیم شرکت!

غمی توی چهره ام نشست. به همین زودی برمیگشتیم تهران؟


دستامو با اکراه ازش جدا کردم و به اتاقم برگشتم.
ملحفه روی تخت رو بلند کرده تا مرتب کنم.شالم از گوشه تخت به زمین افتاد.
دستی به سرم کشیدم.
تازه متوجه مو باز شدنم شده بودم.

چرا حامی چیزی نگفته بود؟
چرا نگاهش هرز نرفته بود و مثل عرشیا..

حتی اسمش هم حالمو بد میکرد.
آیهان گفته بود چندماه دیگه میاد ایران.
نمیدونستم وقتی میبینمش چه عکس العملی نشون بدم!

.
.
.
صندل های طلایی مو از پام درآوردم و توی دستام گرفتم.
قدم زدن رو شن و ماسه های نرم و آب تقریبا خنکی که از موج دریا به پاهام برخورد می‌کرد حس وصف نشدنی رو به وجودم تزریق میکرد. عاشق دریا و غروب افتابش بودم.
نیم ساعتی رو به دریا ایستاده بودم و تو خلوت خودم به گذشته و حال فکر میکردم.

حامی کنارم قرار گرفت و گفت:

_دستت بهتر شده؟

نگاهی به دستم کردم. به طرز ماهرانه ای شیشه رو از دستم بیرون کشیده و باندپیچی کرده بود.

_ اره بهتر شده. ممنون

_نظرت چیه بریم بشینیم هم حرف بزنیم هم جوجه هارو به سیخ بزنیم؟

چه چیزی بهتر ازین برام وجود داشت؟
اینکه صدای حامی با صدای جزر و مد دریا تلفیق شه و غرق اون چشمای خوشرنگش بشم؟



رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG

کپی برداری  وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی  کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
  حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.

آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
🦋🦋🦋🦋
🦋🦋🦋
🦋🦋
🦋
#بی_صدا_طلوع_کن
پارت_68

چشمامو به سختی باز کرده و با حالت گیج و گنگی اطرافمو نگاه کردم.

اتاق برام غریب به نظر میرسید.

با یادآوری شمال و هتل بام رامسر و از همه مهم تر، خوابیدن حامی روی مبل، نیم خیز شده و روی تخت نشستم.

عقربه های ساعت روی دیوار، عدد 7 رو نشون میدادن!
ملحفه پیچیده شده دور پاهامو باز کردم و از اتاق بیرون زدم.

حامی روی مبل نبود.
به آشپزخونه نگاهی انداختم اما اونجا هم خالی بود.
کی رفته بود که متوجه بسته شدن در نشده بودم!!

لیوان خالی رو از داخل کابینت برداشتم و داخلش رو از اب پر کردم.


_ بیدار شدی؟

با صدای حامی از جام تقریبا پریدم و لیوان اب از دستم روی زمین افتاد.

سرمو به عقب چرخوندم و گفتم:

_ مگه نرفته بودی؟

به سمتم اومد و روی زمین خم شد.
منم رو زانو نشسته و برای جمع کردن تکه های لیوان کمکش کردم.

_ نه تو بالکن بودم. دیدم از آشپزخونه صدا میاد حدس زدم بیدار شدی.


با اولین شیشه ای که برداشتم دستم برید و ناخودآگاه دستمو عقب کشیدم.
حامی از جاش بلند شد و شروع به گشتن داخل کابینت ها کرد.

با جعبه کمک های اولیه کنارم نشست. باند سفیدی رو از توی کاغذ دراورد و دستشو به سمتم گرفت.

_ اجازه هست؟

سوالی به چشماش نگاه کردم.

_ دستتو میخوام ببندم خونش داره میریزه زمین!

انگشتم سوزش کمی داشت.

_فکر کنم شیشه داخلش رفته میسوزه!

قیچی کوچکی رو برداشت. دستشو به سمتم دراز کرد و بی اراده دستامو توی دستش گذاشتم.

تمام تنم یخ کرده اما گرمی دست حامی برام لذت بخش تر از هرچیز دیگه ای بود.
با دقت کاراشو انجام می‌داد. اما من نگاهم فقط بین صورت حامی و دستاش میچرخید.

این همه نزدیکی بهش، برام خوب نبود.

تا وقتی مطمئن نشدم نمیتونستم کامل بهش اعتماد کنم.

_ کی میریم تهران؟

بدون اینکه سرشو بلند کنه گفت:

_ بهت بد میگذره؟؟

مسلما با وجود حامی بهم بد نمیگذشت اما این دل من بود که توی دوراهی سختی گیر افتاده بود.
حامی بی خبر از دلی که بهش سپردم روزگار می‌گذروند و من داشتم ذره ذره اب میشدم.

همه وجودم پر از حس های ضد و نقیض شده بود
پر از باید ها و نباید ها..
پر از خواستن ها و نخواستن ها


_نه!

_ خوبه پس، برو اماده شو بریم بیرون. منم اینارو جمع می‌کنم.!

هر دو ایستادیم و بهم نگاه میکردیم.هنوزم دستام توی دستش بود.


چرا حامی انقدر برام فرق داشت؟ چرا به جای ترس و فرار همیشگیم از مردا، دلم میخواست ساعت ها توی همین لحظه زمان متوقف میشد و کنارش میموندم؟

_ کجا میخوایم بریم؟

_ آدم شمال بیاد ولی دریا نره؟! مگه میشه؟
برو اماده شو بریم دریا.. همه وسایلت هم جمع کن. اتاق رو تحویل میدیم امشب تا صبح کنار دریاییم. فردا صبح هم برمیگردیم شرکت!

غمی توی چهره ام نشست. به همین زودی برمیگشتیم تهران؟


دستامو با اکراه ازش جدا کردم و به اتاقم برگشتم.
ملحفه روی تخت رو بلند کرده تا مرتب کنم.شالم از گوشه تخت به زمین افتاد.
دستی به سرم کشیدم.
تازه متوجه مو باز شدنم شده بودم.

چرا حامی چیزی نگفته بود؟
چرا نگاهش هرز نرفته بود و مثل عرشیا..

حتی اسمش هم حالمو بد میکرد.
آیهان گفته بود چندماه دیگه میاد ایران.
نمیدونستم وقتی میبینمش چه عکس العملی نشون بدم!

.
.
.
صندل های طلایی مو از پام درآوردم و توی دستام گرفتم.
قدم زدن رو شن و ماسه های نرم و آب تقریبا خنکی که از موج دریا به پاهام برخورد می‌کرد حس وصف نشدنی رو به وجودم تزریق میکرد. عاشق دریا و غروب افتابش بودم.
نیم ساعتی رو به دریا ایستاده بودم و تو خلوت خودم به گذشته و حال فکر میکردم.

حامی کنارم قرار گرفت و گفت:

_دستت بهتر شده؟

نگاهی به دستم کردم. به طرز ماهرانه ای شیشه رو از دستم بیرون کشیده و باندپیچی کرده بود.

_ اره بهتر شده. ممنون

_نظرت چیه بریم بشینیم هم حرف بزنیم هم جوجه هارو به سیخ بزنیم؟

چه چیزی بهتر ازین برام وجود داشت؟
اینکه صدای حامی با صدای جزر و مد دریا تلفیق شه و غرق اون چشمای خوشرنگش بشم.


رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG

کپی برداری  وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی  کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
  حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.

آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
🦋🦋🦋🦋
🦋🦋🦋
🦋🦋
🦋
#بی_صدا_طلوع_کن
پارت_69

روی زیرانداز چهارگوشی نشسته و حامی شروع به درست کردن جوجه ها کرد. عملا تمام کارهارو به عهده گرفته و من فقط نظاره گر بودم.
چشم برداشتن از دریا و حامی سخت ترین کار ممکن بود.
هردو رو با جون دل دوست داشتم و میخواستم با تماشا کردنشون،به حافظه بلند مدتم بسپارم.

سیخ جوجه ای به سمتم گرفت و گفت :

_ مزه جوجه همینه که تازه بخوری! اونم خالی خالی.. با برنج مزه نمیده.

تکیه ای از جوجه رو با دست جدا کرده و به دندون کشیدم.

_ عالی شده.

با کمی فاصله کنارم نشست.به دریا نگاه میکرد و من غرق اون نیم رخ جذابش شده بودم.

سکوت کرده و با آرامش خاصی مشغول به خوردن جوجه شد.

هوا رو به تاریکی میرفت و کم کم همه لب ساحل رو ترک میکردند.

اما من و حامی عجله ای نداشتیم و به دریای آروم و بی کران رو به رومون خیره شده بودیم.

برای باز کردن بحث و صحبت با حامی، صدها سوال توی ذهنم به ردیف کنار هم قرار گرفتند .
اما مهم ترین شو گلچین کرده و ازش پرسیدم.هنوز هم مسئله اومدنم به شمال واسم گنگ بود!

_ برای چی اومدیم شمال؟

از سوالم جا خورده و با پریدن آبی که سعی در قورت دادنش داشت به سرفه افتاد.
وقتی سرفه هاش تموم شد،ادامه دادم :

_ گفته بودین برای قرار کاری به اینجا میایم. اما تنها کاری که انجام ندادیم همین بود!
اگه همسفر میخواستی با دوستات میومدی شمال! منو چرا با خودت آوردی اینجا؟!

کمی فکر کرد و جواب داد:

_ یه مشکلاتی پیش اومد که ترجیح دادم دورادور حلش کنم!


لحن صحبتش به قدری جدی و مختصر بود که اجازه هیچ گونه سوال دیگه ای رو راجبه شمال بهم نداد.


_حالا که از جواب دادن به این سوال همیشه طفره میری، پس یه سوال دیگه ازت میپرسم!
اون روز توی ماشین با بابام چه حرفی میزدین ؟

قبل اینکه دوباره بخواد جواب های کوتاه بده و منو از سرش باز کنه گفتم:

_ مطمئنم که راجبه من بود! چون میدونم چهره خانوادم چقدر با یادآوری گذشته ام غمگین میشه پس سعی نکن جوری وانمود کنی که نیم ساعت راجبه "هیچی" حرف میزدین!





" حامی"


ظاهرا بحث عوض کردن و جواب های کوتاه دادن به این دختر، سخت ترین کار ممکن بود.

دوست داشت چی بشنوه؟
اینکه این سفر رو ترتیب دادم تا بیشتر بشناسمش و کنارش باشم!
اینکه قرارهای کاریمو لغو کرده و از طریق ایمیل و فکس قرارداد هامو بستم تا بوی عطر زنونه شو بیشتر به خاطرم بسپارم؟

_ آره ! راجبه تو بود.

_ از من چی گفت بهت؟

_ ترجیح میدم از زبون خودت بشنوم!

توپ رو تو میدون طلوع مینداختم تا کمتر ازم سوال کنه و من بتونم بیشتر با گذشته اش آشنا شم.
آهی از ته دل کشید و گفت:

_ چی میخوای بدونی!

_ هرچی خودت دوست داری راجبش بهم بگو!
مثلا بگو چرا از خانوادت جدایی؟


پتوی مسافرتی نازکی روی شونه هاش انداخت و خیره به دریای زیبای رو به رومون گفت:

_ از وقتی یادمه و عقلم رسید مامانم اینا باهم مشکل داشتن. هیچوقت نفهمیدم سرچی!
اما می‌دونستم دلیلش منم!
بیشتر اوقات زندگیم با آیهان گذشت! همون که توی جشن دیدیش.
همه جوره هوامو داشت! مثل یه کوه پشتم وایساد.
حرف و حدیث بینمون زیاد درآوردن اما آیهان بهم یاد داد چطوری جلوی زخم زبون ها وایسم!
بهم یاد داد قوی باشم.
اینکه جز خودم کسی نیست که دوای دردم باشه!
من خودم تنهایی همه چیزو یاد گرفتم، با دیدن زندگی بقیه! با شنیدن حرفاشون!

وقتی هم دیدم مادرم با دیدن من اوضاعش بدتر میشه تمام تلاشمو کردم ازش دوری کنم تا اون خوب بشه.

_ یعنی از مادرت نپرسیدی چه مشکلی باهات داره؟


_ نه!
شاید باورت نشه ولی من و مامانم مثل دوتا غریبه کنار هم بودیم.
بعد اون جریان هم که...

سکوت کرد. به وضوح بغض صداش و لرزش تنش رو حس میکردم.

تو گذشته طلوع چه اتفاقی افتاده بود که همیشه نگاه از مردها می‌گرفت و ازشون دوری می‌کرد؟
پدر طلوع چه رازی توی سینه اش داشت که انقدر با صدایی غم زده از گذشته حرف می‌زد؟

خیلی دوست داشتم ادامه شو بشنوم. اما حال ظاهریش خوب نبود.


_ میخوای ادامه ندیم؟

_ آره. ترجیح میدم بعدا راجبش بگم.. اینجوری بهتره!

باشه ای گفتم و از فلاکس مشکی رنگم، آب جوشی داخل دو لیوان ریختم.
با انداختن نپتون چای درون لیوان، آب شروع به تغییر رنگ داد.

_ خب حالا نوبت توئه!

خودمو به اون راه زدم و گفتم:

_ نوبت چی؟!

اخمی بین ابروهاش شکل گرفت که چهره شو بامزه تر نشون میداد.

_ این همه از من حرف میکشی ولی خودت چیزی نمیگی!
جز اسم و فامیلت، هیچی ازت نمیدونم.


_ خب همینا کافیه دیگه زیادتم هست!!

صندل کنار زیرانداز رو دستش گرفت و با تهدید در هوا تکون داد.

_ اوه اوه.. بهت نمیاد انقدر خشن باشی!
اون دمپایی بذار پایین الان بهت میگم! اینجوری استرس میگیرم!

لبخند دندون نمایی زد.
منتظر همین بودم!
همین لبخند و نگاه گیرای مشکیشِ که دل منو برده بود.


رسانه تبلیغی ما باشید🎀

@kadbanoiranii
🦋🦋🦋🦋
🦋🦋🦋
🦋🦋
🦋
#بی_صدا_طلوع_کن
پارت_70


جرعه ای از چایی تلخ و خوش رنگ مو خوردم تا گلویی تر کنم.


_ من برعکس تو! خانوادم خیلی بهم اهمیت میدادن.
جوری که یه روز به خودم اومدم و دیدم من 18 سالم شده ولی اطرافیانم منو به چشم همون حامی 10 سالگی میشناسن.
یه شب توی همین غروب آفتاب،به خودم قول دادم از فردا روند زندگی مو تغییر بدم.
از وابستگی دربیام و واسه خودم کار کنم!
دانشگاه رفتم..با دوستام سفرهای مجردی رفتم. حتی خونه جدا گرفتم و گهگداری میرم به خانوادم سر میزنم!
الانم که میدونی تو شرکت کار میکنم.


_ راز این عطری که همیشه میزنی چیه؟


توقع این سوال رو ازش نداشتم.
ذهنم یاری نمیکرد و نمیدونستم با چه جمله ای بحث رو عوض کنم.
با یادآوری کلبه جنگلی نزدیک دریا در دلم بشکنی زده و گفتم:

_ چند کیلومتر پایین تر و اوایل جنگل جایی رو درست کردن که توش چندتا کلبه داره و مسافرها میتونن یه شب اونجا بمونن. بیا بریم ببینیم جا داره. شب اونجا بمونیم.


_ مگه نگفتی تا صبح کنار دریا هستیم؟ من که هنوز از دیدنش سیر نشدم.

_نگران نباش. جایی که میبرمت هم جنگل داره هم دریا.
فک نکنم نظیرش رو تا حالا دیده باشی.
الانم بلند شو اینارو جمع کنیم تا کلبه ها پر نشدن.

از روی زیر انداز بلند شد و صندل هاشو پوشید.
با جمع آوری وسایل به داخل ماشین، به حرکت افتادیم و راه کلبه رو در پیش گرفتیم.

ظاهرا متوجه شده بود میلی به ادامه گفتن داستان زندگیم ندارم..


تا رسیدن به کلبه بینمون به سکوت گذشت.
طلوع به خاطر سردی هوا و مانتوی نازکی که پوشیده بود داخل ماشین نشست.

به سمت درب نگهبانی رفتم و گفتم:


_ سلام کلبه خالی دارین تا صبح؟

_ یه ساعت دیگه یکی خالی میشه! میخوای نگه دارم واست؟
همین یکی رو دارم دیگه بقیه اش پره تا فردا..

پول رو زودتر پرداخت کرده و کلبه رو رزو کردم.

طلوع با دیدن من شیشه پنجره رو پایین کشید و گفت :

_ جا نداشت؟

_ چرا.. یکی داره. بیا پایین اینجارو دیگه باید پیاده بریم.
لباس گرم نیاوردی با خودت؟

_ یه چیزایی اوردم روی هم میپوشم سردم نشه.

از ماشین پیاده شد و توی چمدونش چنددست لباس با یه ساک دستی مشکی رنگ برداشت.
با قفل کردن ماشین، کنار هم شروع به قدم زدن کردیم و مسیر سر بالایی پشت سرمون رو در پیش گرفتیم.

صدای خندیدن دخترها و پسرها از همين فاصله دور هم به گوش میرسید.
بعد از حدود یک ربع پیاده روی روی جاده خاکی باریکی که وسط جنگل قرار داشت، به مکان اصلی رسیدیم.

تا چشم یاری میکرد، انواع و اقسام درخت های کوتاه و بلند سرسبز، تمام فضای اطرافمون رو پر کرده بودند! چند کلبه چوبی در فاصله های یک متری کنار هم قرار گرفته و سر در هر کلبه، چراغ های فانوسی شکل، با روشنایی خود، زیبایی خاصی به در کلبه ها بخشیده بودند.

_ اینجا خیلی قشنگه!کی بهت معرفی کرده؟

_ فعلا بیا یه جا بشینیم یه نفسی بگیریم برات همه چیو تعریف میکنم!

به دنبال جای مناسبی برای نشستن می‌گشتیم.

زوج های جوان همگی دور آتشی که وسط زمین قرار داشت نشسته بودند و با زمزمه کردن و همیاری خواننده، خودشون رو سرگرم کرده و ترانه میخوندند.

یکی از زوج ها به سمت ما برگشت و گفت:

_ هوا سرده شماهم بیاین دور هم باشین!


با نگاه کردن به طلوع و علامت تاییدی که نشون داد، در کنارشون قرار گرفتیم و روی زیراندازی که از قبل پهن کرده بودند نشستیم.

مردی که خواننده بود، با علامت دست، باعث قطع شدن صدای اطرافیان شد
.
رو به ما گفت:

_ به جمع ما خوش اومدین. بهتون میخوره تازه عروس داماد باشین درسته؟

طلوع از شرم گونه هاش سرخ شد و چشماشو به زمین دوخت.


_ درسته! چندماهی میشه عروسی کردیم!

طلوع که از شنیدن این حرف جا خورده بود سرشو با سرعت به سمت من چرخوند و با تعجب جوری که کسی متوجه نشه گفت:

_ معلوم هست چی میگی؟

لبخندی از سر ناچاری زدم و همونطور که دندون هام روی هم چِفت شده بودند گفتم:

_ مجبورم عزیزم!


عزیزم رو با شیطنت خاصی گفتم و چشمکی بهش زدم.

با این حرکت من، همگی دست و جیغ زدند.
شاید فکر می‌کردند عاشقانه ای زیر لب به زنم گفته باشم!


طلوع شرمگین با انگشت های دستش بازی می‌کرد و من مغرورانه به جمع نگاه سرسری انداختم.
خواننده که مرد حدودا 45 ساله و جاافتاده ای به نظر میرسید رو به جمع گفت:

_ پس به افتخار این زوج جوان و خوشبخت، دوست دارم همه تون یک صدا، در کنار عشق زندگیتون اهنگ دل وسواسی رو با من زمزمه کنید.

@kadbanoiranii
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#نیایش_شبانگاهی

💫خداجون!!
تو بهترین پناهی ، آرامش نابی
یه پناهی...
دست نوازشی ...
شانه ی بی منتی... 
دم بدم شکرت .
دلم میخواد ...
با تو سر میزی در دنج ترین
نقطه ی دنیایت!
 بشینم،چشم در‌چشم آنقدر حرف بزنم،
میدونم که خسته نمیشی،
چون شنواترینی ، مهربانترینی.
دستم را بگیر که فقط تو میتونی دستم را بگیری...

🌟شب خوش همراهان گرامی 🌟


@kadbanoiranii