#کرم_چای
مواد لازم:
نصف پیمانه شیر
نصف پیمانه چای
کمی وانیل
دو قاشق غذاخوری پودر کاکائو
دو قاشق غذاخوری نشاسته ذرت
ی تکه شکلات
همه را باهم مخلوط و با همزن دستی هم بزنید تا یکدست بشه بعد بزارید روی حرارت مرتب هم بزنید تا غلیظ بشه وقتی کیک آماده شد بزارید خنک بشه بعد از قالب خارج کنید و این کرم خوشمزه را روی اون بریزید و پوشش بدید😍😋
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
مواد لازم:
نصف پیمانه شیر
نصف پیمانه چای
کمی وانیل
دو قاشق غذاخوری پودر کاکائو
دو قاشق غذاخوری نشاسته ذرت
ی تکه شکلات
همه را باهم مخلوط و با همزن دستی هم بزنید تا یکدست بشه بعد بزارید روی حرارت مرتب هم بزنید تا غلیظ بشه وقتی کیک آماده شد بزارید خنک بشه بعد از قالب خارج کنید و این کرم خوشمزه را روی اون بریزید و پوشش بدید😍😋
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
#کرم_گاتالانا
مواد لازم:
شیر 500 میلی لیتر
شکر 100 گرم
آرد ذرت 30 گرم
زرده تخم مرغ 4 عدد
چوب دارچین 1 عدد
پوست لیمو 1 عدد
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
مواد لازم:
شیر 500 میلی لیتر
شکر 100 گرم
آرد ذرت 30 گرم
زرده تخم مرغ 4 عدد
چوب دارچین 1 عدد
پوست لیمو 1 عدد
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
برای شروع پوست لیمو ترش را رنده می کنیم و کنار می گذاریم. سعی کنید تنها قسمت زرد رنگ را رنده کنید.آرد ذرت را با کمی شیر سرد در ظرفی خوب حل می کنیم به صورتی که آرد بصورت کامل و یکنواخت در شیر حل شود. شیر باقی مانده را به همراه نصف شکر و پوست لیمو و چوب دارچین در قابلمه ریخته و به نقطه جوش می رسانیم سپس از روی شعله بر می داریم.زرده تخم مرغ ها را با باقی مانده شکر مخلوط می کنیم و خوب هم می زنیم تا کمی پف کند و رنگ آن روشن و مایل به کرم شود. مخلوط آرد ذرت و شیر را که در ابتدا تهیه کردیم به تخم مرغ ها اضافه می کنیم و خوب هم می زنیم. شیر ولرم را از صافی رد می کنیم و به مایع تخم مرغ ها اضافه می کنیم، در زمان اضافه کردن برای جلوگیری از پخته شدن زرده ها باید با سرعت مخلوط را هم زده و شیر را کم کم اضافه کنیم. مایع را بر روی شعله قرار می دهیم و تقریبا 2 دقیقه می جوشانیم تا کرمی و یک دست شود. (توجه داشته باشید که همچنان باید هم بزنید). کرم شما حاضر است. آن را در ظرف های مورد علاقه خود بریزید تا آنها خنک شوند و خودشان را بگیرند. قبل از سرو آنها، رویشان را شکر می پاشیم و با شعله فندک آشپزخانه کاراملی می کنیم.
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🔴 #فیلم_آموزشی
#خاگینه_مغزدار
تخم مرغ:۴ عدد
وانیل:نصف قاشق چایخوری
ماست:۴ قاشق غذاخوری
بیکینگ پودر:۲ قاشق مرباخوری
آرد:۶ قاشق
زعفرون:۲ قاشق غذاخوری
گردو:۷ عدد
دارچین و گل سرخ:نصف قاشق مرباخوری
مواد لازم برای شیره:
شکر:۱ لیوان
آب:۱/۵ لیوان
زعفرون دم کرده:۳ قاشق غذاخوری
هل
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
#خاگینه_مغزدار
تخم مرغ:۴ عدد
وانیل:نصف قاشق چایخوری
ماست:۴ قاشق غذاخوری
بیکینگ پودر:۲ قاشق مرباخوری
آرد:۶ قاشق
زعفرون:۲ قاشق غذاخوری
گردو:۷ عدد
دارچین و گل سرخ:نصف قاشق مرباخوری
مواد لازم برای شیره:
شکر:۱ لیوان
آب:۱/۵ لیوان
زعفرون دم کرده:۳ قاشق غذاخوری
هل
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
🔴 #فیلم_آموزشی
#کیک_پرتغالی_با_بافت_نرم_و_پنبهای
مواد لازم :
آرد ۲ پیمانه
تخم مرغ ۴عدد
شیر ۱ پیمانه
شکر ۱.۵ پیمانه
کره ۱۰۰ گرم
وانیل ۱/۴ ق چ
بیکینگ پودر ۲ ق چ
نمک ۱/۸ ق چ
پوست پرتقال ۱ ق چ
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
#کیک_پرتغالی_با_بافت_نرم_و_پنبهای
مواد لازم :
آرد ۲ پیمانه
تخم مرغ ۴عدد
شیر ۱ پیمانه
شکر ۱.۵ پیمانه
کره ۱۰۰ گرم
وانیل ۱/۴ ق چ
بیکینگ پودر ۲ ق چ
نمک ۱/۸ ق چ
پوست پرتقال ۱ ق چ
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🔴 #فیلم_آموزشی
#تارت_توت_فرنگی
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
#تارت_توت_فرنگی
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🔴 #فیلم_آموزشی
#تارت_توت_فرنگی
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
#تارت_توت_فرنگی
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🔴 #فیلم_آموزشی
#نان_مارپیچ
خانم فاطمه داوودی
شیر گرم ۲۲۵ گرم ( ۱ پ سرپر)
شکر ۵۰ گرم ( ۴ ق س)
مایه خمیر ۵ گرم ( ۱ ق چ)
تخم مرغ ۱ عدد
کره ذوب شده ۳۰ گرم ( ۱ ق س سرپر)
بکینگ پودر ۱ ق چ
نمک ۱/۴ ق چ
بهبود دهنده ۱/۴ ق چ
سرکه ۱/۲ ق س
آرد ۳۸۰ تا ۴۰۰ گرم ( ۳ پ
💟 رومال : ۱ عدد تخم مرغ+ ۲ ق س شیر+ کمی زعفران
🔴 من آرد نان فانتزی استفاده کردم هرآردی استفاده میکنین کم کم بریزین تا خمیر لطیف و بدون چسبندگی باشه
🔴 بهبود دهنده اختیاریه
🔴 حتما بعد از شکل دادن به خمیر ابتدا و انتهاش رو خوب فیکس کنین که باز نشه
🔴 شیر فقط گرم باشه در حدی که دست تحمل گرماشو داشته باشه لازم نیست داغ باشه
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
#نان_مارپیچ
خانم فاطمه داوودی
شیر گرم ۲۲۵ گرم ( ۱ پ سرپر)
شکر ۵۰ گرم ( ۴ ق س)
مایه خمیر ۵ گرم ( ۱ ق چ)
تخم مرغ ۱ عدد
کره ذوب شده ۳۰ گرم ( ۱ ق س سرپر)
بکینگ پودر ۱ ق چ
نمک ۱/۴ ق چ
بهبود دهنده ۱/۴ ق چ
سرکه ۱/۲ ق س
آرد ۳۸۰ تا ۴۰۰ گرم ( ۳ پ
💟 رومال : ۱ عدد تخم مرغ+ ۲ ق س شیر+ کمی زعفران
🔴 من آرد نان فانتزی استفاده کردم هرآردی استفاده میکنین کم کم بریزین تا خمیر لطیف و بدون چسبندگی باشه
🔴 بهبود دهنده اختیاریه
🔴 حتما بعد از شکل دادن به خمیر ابتدا و انتهاش رو خوب فیکس کنین که باز نشه
🔴 شیر فقط گرم باشه در حدی که دست تحمل گرماشو داشته باشه لازم نیست داغ باشه
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🔴 #فیلم_آموزشی
#نان_مارپیچ
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
#نان_مارپیچ
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🔴 #فیلم_آموزشی
#نان_مارپیچ
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
#نان_مارپیچ
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🔴 #فیلم_آموزشی
#سیب_زمینی_عروسکی
سیب زمینی جذاب مورد علاقه بچه ها
مواد لازم :
سیب زمینی : 250 گرم
نشاسته ذرت : 30 گرم یا 4 قاشق غذاخوری
نمک و فلفل سیاه و پودرسوخاری
چشم سگ : رب انار ، کنجد سیاه ، سیاه دانه ، شکلات
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
#سیب_زمینی_عروسکی
سیب زمینی جذاب مورد علاقه بچه ها
مواد لازم :
سیب زمینی : 250 گرم
نشاسته ذرت : 30 گرم یا 4 قاشق غذاخوری
نمک و فلفل سیاه و پودرسوخاری
چشم سگ : رب انار ، کنجد سیاه ، سیاه دانه ، شکلات
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🔴 #فیلم_آموزشی
#شنیسل_ترد
حتما امتحانش کنید
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
#شنیسل_ترد
حتما امتحانش کنید
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#ترافل_بادام
.
مواد لازم :
بيسكوييت پتي بور ٢٠٠ گرم
شكلات تخته اي تلخ يا ساده ٢٠٠ گرم
خامه صبحانه ١٠٠ گرم
بادام درختي(يا هر نوع مغز آجيلي كه خودتون دوس دارين)به مقدار لازم
پودر پسته و نارگيل براي تزيين
طرز تهيه :
اول از همه بيسكوييت هارو داخل ميكسر پودر ميكنيم،ببينيد بچه ها اونايي كه دستگاه ميكسر ندارم ميتونن بيسكوييت هارو داخل پلاستيك فريزر يا پلاستيك زيپي بريزن،بعد با وردنه يا گوشت كوب حسابي پودرش كنن
بعد شكلات رو به روش بن ماري(داخل فيلم واضح هست)،ذوب ميكنيم،خامه رو بهش اضافه و خوب هم ميزنيم،هم كه خورد،بيسكوييت رو بهش اضافه و مخلوط ميكنيم،مخلوط كه شد با اسكوپ ساز بستني يا قاشق يا دست به اندازه يدونه گردو مواد رو برميداريم پهنش ميكنيم و يدونه بادم وسطش ميزاريم و گردش ميكنيم،ميزاريم داخل كاغذ ترافل و روش پودر پسته و پودر نارگيل ميريزيم. بعد حتما يك ساعت داخل يخچال ميزاريم.
نكته : بچه ها توي مقدار شكلات و بيسكوييت و خامه خيلي دقت كنين ، چون هركدوم اگه ميزون نباشه خوب نميشه،مخصوصا خامه.
اين مقدار از مواد ١٤ تا ترافل به اندازه يك گردو ميشه.
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
@kadbanoiranii
.
مواد لازم :
بيسكوييت پتي بور ٢٠٠ گرم
شكلات تخته اي تلخ يا ساده ٢٠٠ گرم
خامه صبحانه ١٠٠ گرم
بادام درختي(يا هر نوع مغز آجيلي كه خودتون دوس دارين)به مقدار لازم
پودر پسته و نارگيل براي تزيين
طرز تهيه :
اول از همه بيسكوييت هارو داخل ميكسر پودر ميكنيم،ببينيد بچه ها اونايي كه دستگاه ميكسر ندارم ميتونن بيسكوييت هارو داخل پلاستيك فريزر يا پلاستيك زيپي بريزن،بعد با وردنه يا گوشت كوب حسابي پودرش كنن
بعد شكلات رو به روش بن ماري(داخل فيلم واضح هست)،ذوب ميكنيم،خامه رو بهش اضافه و خوب هم ميزنيم،هم كه خورد،بيسكوييت رو بهش اضافه و مخلوط ميكنيم،مخلوط كه شد با اسكوپ ساز بستني يا قاشق يا دست به اندازه يدونه گردو مواد رو برميداريم پهنش ميكنيم و يدونه بادم وسطش ميزاريم و گردش ميكنيم،ميزاريم داخل كاغذ ترافل و روش پودر پسته و پودر نارگيل ميريزيم. بعد حتما يك ساعت داخل يخچال ميزاريم.
نكته : بچه ها توي مقدار شكلات و بيسكوييت و خامه خيلي دقت كنين ، چون هركدوم اگه ميزون نباشه خوب نميشه،مخصوصا خامه.
اين مقدار از مواد ١٤ تا ترافل به اندازه يك گردو ميشه.
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
@kadbanoiranii
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🔴 #فیلم_آموزشی
#خامه_کشی_کهکشانی
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
#خامه_کشی_کهکشانی
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🔴 #فیلم_آموزشی
#تزئین_کیک
یه تزئین فوق العاده کیک ببینید و لذت ببرید
بفرستید برای اونایی که عاشق کیک پزی و تزئینای خاص کیک هستن
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
#تزئین_کیک
یه تزئین فوق العاده کیک ببینید و لذت ببرید
بفرستید برای اونایی که عاشق کیک پزی و تزئینای خاص کیک هستن
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
🦋🦋🦋🦋
🦋🦋🦋
🦋🦋
🦋
#بی_صدا_طلوع_کن
پارت_56
بعد از حدود 2 ساعت که با حرفای معمولی و صحبت راجبه شرکت گذشت، مهندس حامی ماشین رو به سمت استراحت گاه بین راهی نگه داشت و با گفتن پیاده شو، ماشین رو خاموش کرده و قفل فرمون شو زد.
از ماشین که پیاده شدم،هوای خنک و دلچسبی که به صورتم میخورد حس خوبی رو بهم القا میکرد.
کمی به بدنم کش و قوس دادم و وقتی از مرتب بودن روسری و مانتوم مطمئن شدم پشت سر حامی شروع به حرکت کردم.
وارد سالن غذاخوری شیک و تمیزی شدیم. صندلی دو نفره ای رو انتخاب کرده و کیف دوشی مشکی مو روی میز گذاشتم.
مِنوی غذارو از روی میز برداشت. به سمتم گرفت و گفت:
_ هرچی میخوری بگو سفارش بدم.
مِنو رو ازش گرفتم و گفتم:
_من که الان خیلی گشنمه هر اسم غذایی رو اینجا ببینم هوس میکنم!
_عیب نداره. هرچی هوس کردی سفارش بده!
با نگاه شیطونی بهش خیره شدم و تای اَبرومو دادم بالا
_ هرچی؟!!
دست به سینه نشسته بود و به حرکاتم نگاه میکرد.
_ آره هرچی!
از بالا تا پایین لیست رو نگاه کردم.
_ خب... دلم.... کباب بختیاری، ته چین مرغ، قرمه سبزی و ...
بین چندتا غذا مونده بودم. میدونستم این همه رو سفارش نمیده چون مسلما قادر به خوردن این همه غذا نبودیم!
رو به من گفت:
_ وَ..؟؟
_ ماهی!
مِنو رو به سمتش گرفتم. حالا این من بودم که دست به سینه نشسته بودم و منتظر بودم سفارش هارو بگه!
با خنده گوشه لبی که داشت، دلمو برد.
مِنو رو ازم گرفت. نگاه سرسری بهش انداخت.
_پیش غذا نمیخوای؟
_ نه! پیش غذا معده آدمو الکی پر میکنه تا نتونیم غذای اصلی رو خوب بخوریم برای همین ازش خوشم نمیاد!
نگاه از مِنو گرفته و چشاشو به من دوخت.
_ بهت نمیخوره انقدر شکمو باشی!
شونه هامو بالا دادم و چهره مظلومی به خودم گرفتم.
_ خب چیکار کنم گشنمه. سوپ اینا فقط ته دل ادم رو میگیره نمیذاره از غذای اصلی لذت ببریم!
با خنده بلندی که کرد، نگاه چند نفر به سمتمون برگشت. اما هیچ اهمیتی نداد و به خنده های مردونه اش ادامه داد.
مسخ اون لبای خندون و صدای قشنگ خنده اش شدم.
میتونستم ساعت ها بشینم و زل بزنم به اون صورت بی نقصش!
پیش خدمتی با لباس سفید و یقه های قرمز رنگی به سمتمون اومد.
تَبلِت رو، روشن کرد و رو به حامی گفت:
_ چی میل دارین؟
حامی هنوز ته خنده ای توی صداش مشخص بود.
_ خسته نباشی. دو پرس کباب، قرمه سبزی و ته چین مرغ میخواستم!
ابروهام بالا پریده و چشم به لبای حامی دوختم!
درست شنیده بودم؟همه رو گفته بود جز ماهی!
پیش خدمت سرش پایین بود و در حال علامت زدن سفارشات ما بود.
_پیش غذا و دسر چی؟
_پیش غذا و دسر نه!
_ همراه غذا چی میل دارین؟
_ زیتون، ماست. دوغ محلی و سالاد فصل!
_ بگم براتون بسته بندی کنن ببرین؟
_ نه همه رو همینجا میخوریم!
با وارد کردن مخلفات کنار غذا، بر روی تبلت، دستش از حرکت ایستاد و متعجب نگاهی به جفتمون انداخت.
_ خیلی گشنمونه میشه سریع تر آماده کنید؟
پیش خدمت از شوک درومد و رو به حامی گفت:
_ این میز برای این تعداد غذا کوچیکه. لطفا به قسمت انتهای سالن برین اونجا تخت داره و راحت تر براتون سفره چیده میشه!
حامی تشکری کرد و پیش خدمت همچنان ناباورانه از ما دور شد.
_ بلند شو بریم اونجا بشینیم. تخت بهتره تا این صندلی ها که انگار آدم عصا قورت داده!
از جام بلند شدم و کیفمُ دستم گرفتم.
منم تخت رو ترجیح میدادم.
خوبی انتهای سالن این بود که روشویی هم داشت و قبلا از نشستن ،دستامو آبی زدم و با دستمال کاغذی روی میز چوبی پاک کردم.
کفش هامو درآوردم و روی تخت نشستم.
به پشتی تکیه دادم و نگاه کلی به سالن انداختم.
ابتدای سالن صندلی و میزهای 2الی4 نفره قرار داشت و اخر سالن تخت های چوبی چند نفره.
تقریبا شلوغ به نظر میومد.
پیش خدمتی که سفارش غذارو ازمون گرفته بود، با سینی استیلی، رو به روی درب یخچال بزرگی که سمت راست سالن قرار داشت ایستاده بود و از داخل یخچال ماست و مواد مورد نیاز مارو برمیداشت و روی سینی میگذاشت.
بعد از اتمام کارش به سمت ما قدم برداشت. اول سفره یک بار مصرف سفید صورتی رو پهن کرد و بعد بشقاب ها و مخلفات کنار غذارو به ترتیب و مرتب روی سفره چید.
قاشق هارو از روی بشقاب برداشته وبا دستمال کاغذی تمیز کردم.
حامی گوشی به دست در حال تایپ کردن چیزی بود.
به نیم رخش زل زده و از فرصت برای نگاه کردنش استفاده کردم.
گوشی رو کنار گذاشت و نگاه هامون بهم گره خورد.
چطور میتونستم دست از این نگاه و چشماش بردارم!
با تک سرفه کسی، نگاه از هم گرفتیم و چشم به پیش خدمتی دوختیم که با دیس های مختلف غذا جلوی تخت چوبی ایستاده بود.
حامی به کمک پیش خدمت خم شد و غذاهارو داخل سفره گذاشت.
بو و تزیین خیلی خوبی داشت.
_ ماهی سفارش ندادم چون اینجوری غذاها خیلی باهم قاطی میشه. شب میریم لب دریا برات تازه شو میذارم.
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
@kadbanoiranii
🦋🦋🦋
🦋🦋
🦋
#بی_صدا_طلوع_کن
پارت_56
بعد از حدود 2 ساعت که با حرفای معمولی و صحبت راجبه شرکت گذشت، مهندس حامی ماشین رو به سمت استراحت گاه بین راهی نگه داشت و با گفتن پیاده شو، ماشین رو خاموش کرده و قفل فرمون شو زد.
از ماشین که پیاده شدم،هوای خنک و دلچسبی که به صورتم میخورد حس خوبی رو بهم القا میکرد.
کمی به بدنم کش و قوس دادم و وقتی از مرتب بودن روسری و مانتوم مطمئن شدم پشت سر حامی شروع به حرکت کردم.
وارد سالن غذاخوری شیک و تمیزی شدیم. صندلی دو نفره ای رو انتخاب کرده و کیف دوشی مشکی مو روی میز گذاشتم.
مِنوی غذارو از روی میز برداشت. به سمتم گرفت و گفت:
_ هرچی میخوری بگو سفارش بدم.
مِنو رو ازش گرفتم و گفتم:
_من که الان خیلی گشنمه هر اسم غذایی رو اینجا ببینم هوس میکنم!
_عیب نداره. هرچی هوس کردی سفارش بده!
با نگاه شیطونی بهش خیره شدم و تای اَبرومو دادم بالا
_ هرچی؟!!
دست به سینه نشسته بود و به حرکاتم نگاه میکرد.
_ آره هرچی!
از بالا تا پایین لیست رو نگاه کردم.
_ خب... دلم.... کباب بختیاری، ته چین مرغ، قرمه سبزی و ...
بین چندتا غذا مونده بودم. میدونستم این همه رو سفارش نمیده چون مسلما قادر به خوردن این همه غذا نبودیم!
رو به من گفت:
_ وَ..؟؟
_ ماهی!
مِنو رو به سمتش گرفتم. حالا این من بودم که دست به سینه نشسته بودم و منتظر بودم سفارش هارو بگه!
با خنده گوشه لبی که داشت، دلمو برد.
مِنو رو ازم گرفت. نگاه سرسری بهش انداخت.
_پیش غذا نمیخوای؟
_ نه! پیش غذا معده آدمو الکی پر میکنه تا نتونیم غذای اصلی رو خوب بخوریم برای همین ازش خوشم نمیاد!
نگاه از مِنو گرفته و چشاشو به من دوخت.
_ بهت نمیخوره انقدر شکمو باشی!
شونه هامو بالا دادم و چهره مظلومی به خودم گرفتم.
_ خب چیکار کنم گشنمه. سوپ اینا فقط ته دل ادم رو میگیره نمیذاره از غذای اصلی لذت ببریم!
با خنده بلندی که کرد، نگاه چند نفر به سمتمون برگشت. اما هیچ اهمیتی نداد و به خنده های مردونه اش ادامه داد.
مسخ اون لبای خندون و صدای قشنگ خنده اش شدم.
میتونستم ساعت ها بشینم و زل بزنم به اون صورت بی نقصش!
پیش خدمتی با لباس سفید و یقه های قرمز رنگی به سمتمون اومد.
تَبلِت رو، روشن کرد و رو به حامی گفت:
_ چی میل دارین؟
حامی هنوز ته خنده ای توی صداش مشخص بود.
_ خسته نباشی. دو پرس کباب، قرمه سبزی و ته چین مرغ میخواستم!
ابروهام بالا پریده و چشم به لبای حامی دوختم!
درست شنیده بودم؟همه رو گفته بود جز ماهی!
پیش خدمت سرش پایین بود و در حال علامت زدن سفارشات ما بود.
_پیش غذا و دسر چی؟
_پیش غذا و دسر نه!
_ همراه غذا چی میل دارین؟
_ زیتون، ماست. دوغ محلی و سالاد فصل!
_ بگم براتون بسته بندی کنن ببرین؟
_ نه همه رو همینجا میخوریم!
با وارد کردن مخلفات کنار غذا، بر روی تبلت، دستش از حرکت ایستاد و متعجب نگاهی به جفتمون انداخت.
_ خیلی گشنمونه میشه سریع تر آماده کنید؟
پیش خدمت از شوک درومد و رو به حامی گفت:
_ این میز برای این تعداد غذا کوچیکه. لطفا به قسمت انتهای سالن برین اونجا تخت داره و راحت تر براتون سفره چیده میشه!
حامی تشکری کرد و پیش خدمت همچنان ناباورانه از ما دور شد.
_ بلند شو بریم اونجا بشینیم. تخت بهتره تا این صندلی ها که انگار آدم عصا قورت داده!
از جام بلند شدم و کیفمُ دستم گرفتم.
منم تخت رو ترجیح میدادم.
خوبی انتهای سالن این بود که روشویی هم داشت و قبلا از نشستن ،دستامو آبی زدم و با دستمال کاغذی روی میز چوبی پاک کردم.
کفش هامو درآوردم و روی تخت نشستم.
به پشتی تکیه دادم و نگاه کلی به سالن انداختم.
ابتدای سالن صندلی و میزهای 2الی4 نفره قرار داشت و اخر سالن تخت های چوبی چند نفره.
تقریبا شلوغ به نظر میومد.
پیش خدمتی که سفارش غذارو ازمون گرفته بود، با سینی استیلی، رو به روی درب یخچال بزرگی که سمت راست سالن قرار داشت ایستاده بود و از داخل یخچال ماست و مواد مورد نیاز مارو برمیداشت و روی سینی میگذاشت.
بعد از اتمام کارش به سمت ما قدم برداشت. اول سفره یک بار مصرف سفید صورتی رو پهن کرد و بعد بشقاب ها و مخلفات کنار غذارو به ترتیب و مرتب روی سفره چید.
قاشق هارو از روی بشقاب برداشته وبا دستمال کاغذی تمیز کردم.
حامی گوشی به دست در حال تایپ کردن چیزی بود.
به نیم رخش زل زده و از فرصت برای نگاه کردنش استفاده کردم.
گوشی رو کنار گذاشت و نگاه هامون بهم گره خورد.
چطور میتونستم دست از این نگاه و چشماش بردارم!
با تک سرفه کسی، نگاه از هم گرفتیم و چشم به پیش خدمتی دوختیم که با دیس های مختلف غذا جلوی تخت چوبی ایستاده بود.
حامی به کمک پیش خدمت خم شد و غذاهارو داخل سفره گذاشت.
بو و تزیین خیلی خوبی داشت.
_ ماهی سفارش ندادم چون اینجوری غذاها خیلی باهم قاطی میشه. شب میریم لب دریا برات تازه شو میذارم.
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
@kadbanoiranii
🦋🦋🦋🦋
🦋🦋🦋
🦋🦋
🦋
#بی_صدا_طلوع_کن
پارت_57
همونطور که حدس میزدم، غذاهایی که سفارش دادیم در کنار بو و تزیین زیبایی که داشت، طعم خیلی خوشمزه ای داشت .
از هر غذایی یه مقدار خورده و بعد از سر کشیدن یه لیوان دوغ ترش و محلی، رو به حامی گفتم :
_ لازم نبود این همه غذا سفارش بدین. ولی در کل عالی بود خیلی ممنونم ازتون.
حامی که همچنان مشغول غذا خوردن بود گفت:
_ همین؟ همچین گفتی گشنمه گفتم الان به من هیچی نمیرسه!
به بشقاب پر از ته چین مرغ حامی نگاهی انداختم.
واقعا میتونست همه اینارو بخوره!!
_ شما انگار از من گشنه تر بودی!
قاشقی دهنش گذاشت و با ولع شروع به خوردن کرد.
جوری دلچسب میخورد که آدم رو به هوس مینداخت.
_ اره گشنم بود. تو این اب و هوای تمیز هم بیشتر به ادم میچسبه.
دستشو به سمت قاشق چنگالم دراز کرد. از داخل دیس، کبابی برداشت و داخل بشقابم گذاشت.
_ بخور خوشمزه ست. تنهایی بهم نمیچسبه.
توی دلم ذوق کرده اما در ظاهر خودم رو حفظ کردم و عکس العملی نشون ندادم.
تکیه ای از کباب رو جداگانه کَند و چنگال رو به سمتم گرفت.
چقدر دوست داشتم این لحظه و ساعت ها هیچوقت نگذره و من با خیال راحت در کنارش روزامو شب کنم.
چنگال رو ازش گرفتم و داخل دهانم گذاشتم.
شاید این خوشمزه ترین کبابی بود که توی عمرم خورده بودم. نه به خاطر طعمش بلکه به خاطر توجهی که حامی بهم کرده بود.
با خالی شدن بشقاب حامی، نگاهی با ساعت مارک مچی اش انداخت و گفت:
_بهتره کم کم راه بیوفتیم چون قرار تنکابن هم توقف داشته باشیم.
با یادآوری اینکه میخواستم سری به خانوادم بزنم توی دلم غمی نشست، اما از طرفی هم دلتنگ آغوش و بوی خاص پدر و مادرم بودم.
وسایل روی سفره رو کمی مرتب کرده و از جام بلند شدم.
_ اقای مهندس؟
با اخم ساختگی به سمتم برگشت
_ حامی منظورته دیگه؟
با کمی خجالت رو به حامی گفتم:
_ میشه چندلحظه وایسین من یه سرویس برم؟
_ آره برو. من جلوی ماشین منتظرت میمونم.
با کمی تعلل چندقدمی جلو رفتم. معمولا به خاطر ترس دیرینه ای که داشتم از تنهایی جایی رفتن به شدت وحشت داشتم.مخصوصا اگر داخل اتاق تاریک و بدون پنجره ای قرار میگرفتم احساس خفگی میکردم و لرز تمام وجودم رو میگرفت.
به عقب برگشتم تا ببینم حامی پشت سرم میاد یا نه. اما سرش داخل گوشی بود و با اخم پیامی مینوشت.
خودمو به خیالی زدم و به راهم ادامه دادم.
اینکه به کی دائما پیام میداد فکرمو مشغول کرده بود.
نزدیک سرویس که شدم با دیدن چند مردهیکلی و قد بلند که در حال صحبت باهم بودند، پشیمون شده و قدمی به عقب برداشتم.
_ برو کارتو انجام بده بیا. من اینجا منتظرت میمونم!
با شنیدن صدای حامی، تنها حسی که بهم دست داد این بود که بیخیال تمام آدم های اطراف بشم و یک دل سیر بابت حمایتش بغلش کنم.
اما مگه همچین چیزی امکان داشت؟؟
زبونم حتی برای یه تشکر خشک و خالی هم بند آمده بود.چه برسه به..
_ برو دیگه محبی.. اینجوری طول بدی تا شبم نمیرسیم رامسر!
نفس عمیقی کشیدم.
دراینطور مواقع سخت و اضطراری دکترم گفته بود بیخیال اطراف شده و فقط روی کاری که میخواستم انجام بدم تمرکز کنم.
به قدم هام سرعت بخشیدم. فقط به رو به رو خیره شده و راه مستقیم سرویس رو بدون حتی نیم نگاهی به اطرافم گذروندم.
تپش قلبم شدت گرفته بود. بلاخره به داخل سرویس رسیدم و نفس حبس شده مو بیرون دادم.
صدای قلبم به طرز عجیبی برام واضح بود و حس میکردم اگه کسی الان کنارم بود به وضوح صداشو میشنید!
به آینه بزرگ و قدی رو به روم نگاه کردم.
روسری ساتن مشکیم، هارمونی قشنگی با مانتوی سفید مشکی نیمه بلندم داشت.
دیگه از کفش های ده سانتی مهمونی خبری نبود و کفش ساده ای رو انتخاب کرده بودم که پاشنه چندسانتی کوتاهی داشت.
از داخل کیفم رژ لبی برداشته و روی لب هام کشیدم. کمی لب هامو روهم مالیدم تا از پخش شدن رُژم مطمئن شم.
صدای پیامک گوشیم باعث شد همزمان با انداختن رُژم داخل کیف، گوشیمو به دست بگیرم و پیام فرستنده ناشناس رو بازم کنم.
_ سلام.
جز سلام چیزی ننوشته بود.چند بار شماره رو از اول تا اخر خوندم اما حتی ذره ای برام آشنا نیومد.
احتمالا اشتباه گرفته بود.
بیخیال به فرستنده پیام گوشیم رو داخل کیفم انداختم و بعد از مرتب کردن موهای بیرون ریخته از روسریم، از سرویس خارج شدم.
حامی در حال صحبت باتلفن بود.
کنارش قرارگرفتم.
باعصبانیت دستی لای موهاش کشید.
_ ببین روژین من این کارو واست میکنم امافقط به یه شرط!
اونم اینِ که دستای اون عوضی رو بذاری تو دست من
تا موقعی هم که پیداش نکردی به من زنگ نزن چون اصلا دوست ندارم اسمتوروی صفحه گوشیم ببینم!
تلفن رو قطع کرده و زیر لب لعنتی گفت.
در سکوت به حرکاتش نگاه میکردم
_ خوبین مهندس حامی ؟
همونطور که اخم داشت رو به من گفت
_ آره بیا بریم سوار ماشین شیم. ظاهرا کارای زیادی واسه انجام دادن داریم!
@kadbanoiranii
🦋🦋🦋
🦋🦋
🦋
#بی_صدا_طلوع_کن
پارت_57
همونطور که حدس میزدم، غذاهایی که سفارش دادیم در کنار بو و تزیین زیبایی که داشت، طعم خیلی خوشمزه ای داشت .
از هر غذایی یه مقدار خورده و بعد از سر کشیدن یه لیوان دوغ ترش و محلی، رو به حامی گفتم :
_ لازم نبود این همه غذا سفارش بدین. ولی در کل عالی بود خیلی ممنونم ازتون.
حامی که همچنان مشغول غذا خوردن بود گفت:
_ همین؟ همچین گفتی گشنمه گفتم الان به من هیچی نمیرسه!
به بشقاب پر از ته چین مرغ حامی نگاهی انداختم.
واقعا میتونست همه اینارو بخوره!!
_ شما انگار از من گشنه تر بودی!
قاشقی دهنش گذاشت و با ولع شروع به خوردن کرد.
جوری دلچسب میخورد که آدم رو به هوس مینداخت.
_ اره گشنم بود. تو این اب و هوای تمیز هم بیشتر به ادم میچسبه.
دستشو به سمت قاشق چنگالم دراز کرد. از داخل دیس، کبابی برداشت و داخل بشقابم گذاشت.
_ بخور خوشمزه ست. تنهایی بهم نمیچسبه.
توی دلم ذوق کرده اما در ظاهر خودم رو حفظ کردم و عکس العملی نشون ندادم.
تکیه ای از کباب رو جداگانه کَند و چنگال رو به سمتم گرفت.
چقدر دوست داشتم این لحظه و ساعت ها هیچوقت نگذره و من با خیال راحت در کنارش روزامو شب کنم.
چنگال رو ازش گرفتم و داخل دهانم گذاشتم.
شاید این خوشمزه ترین کبابی بود که توی عمرم خورده بودم. نه به خاطر طعمش بلکه به خاطر توجهی که حامی بهم کرده بود.
با خالی شدن بشقاب حامی، نگاهی با ساعت مارک مچی اش انداخت و گفت:
_بهتره کم کم راه بیوفتیم چون قرار تنکابن هم توقف داشته باشیم.
با یادآوری اینکه میخواستم سری به خانوادم بزنم توی دلم غمی نشست، اما از طرفی هم دلتنگ آغوش و بوی خاص پدر و مادرم بودم.
وسایل روی سفره رو کمی مرتب کرده و از جام بلند شدم.
_ اقای مهندس؟
با اخم ساختگی به سمتم برگشت
_ حامی منظورته دیگه؟
با کمی خجالت رو به حامی گفتم:
_ میشه چندلحظه وایسین من یه سرویس برم؟
_ آره برو. من جلوی ماشین منتظرت میمونم.
با کمی تعلل چندقدمی جلو رفتم. معمولا به خاطر ترس دیرینه ای که داشتم از تنهایی جایی رفتن به شدت وحشت داشتم.مخصوصا اگر داخل اتاق تاریک و بدون پنجره ای قرار میگرفتم احساس خفگی میکردم و لرز تمام وجودم رو میگرفت.
به عقب برگشتم تا ببینم حامی پشت سرم میاد یا نه. اما سرش داخل گوشی بود و با اخم پیامی مینوشت.
خودمو به خیالی زدم و به راهم ادامه دادم.
اینکه به کی دائما پیام میداد فکرمو مشغول کرده بود.
نزدیک سرویس که شدم با دیدن چند مردهیکلی و قد بلند که در حال صحبت باهم بودند، پشیمون شده و قدمی به عقب برداشتم.
_ برو کارتو انجام بده بیا. من اینجا منتظرت میمونم!
با شنیدن صدای حامی، تنها حسی که بهم دست داد این بود که بیخیال تمام آدم های اطراف بشم و یک دل سیر بابت حمایتش بغلش کنم.
اما مگه همچین چیزی امکان داشت؟؟
زبونم حتی برای یه تشکر خشک و خالی هم بند آمده بود.چه برسه به..
_ برو دیگه محبی.. اینجوری طول بدی تا شبم نمیرسیم رامسر!
نفس عمیقی کشیدم.
دراینطور مواقع سخت و اضطراری دکترم گفته بود بیخیال اطراف شده و فقط روی کاری که میخواستم انجام بدم تمرکز کنم.
به قدم هام سرعت بخشیدم. فقط به رو به رو خیره شده و راه مستقیم سرویس رو بدون حتی نیم نگاهی به اطرافم گذروندم.
تپش قلبم شدت گرفته بود. بلاخره به داخل سرویس رسیدم و نفس حبس شده مو بیرون دادم.
صدای قلبم به طرز عجیبی برام واضح بود و حس میکردم اگه کسی الان کنارم بود به وضوح صداشو میشنید!
به آینه بزرگ و قدی رو به روم نگاه کردم.
روسری ساتن مشکیم، هارمونی قشنگی با مانتوی سفید مشکی نیمه بلندم داشت.
دیگه از کفش های ده سانتی مهمونی خبری نبود و کفش ساده ای رو انتخاب کرده بودم که پاشنه چندسانتی کوتاهی داشت.
از داخل کیفم رژ لبی برداشته و روی لب هام کشیدم. کمی لب هامو روهم مالیدم تا از پخش شدن رُژم مطمئن شم.
صدای پیامک گوشیم باعث شد همزمان با انداختن رُژم داخل کیف، گوشیمو به دست بگیرم و پیام فرستنده ناشناس رو بازم کنم.
_ سلام.
جز سلام چیزی ننوشته بود.چند بار شماره رو از اول تا اخر خوندم اما حتی ذره ای برام آشنا نیومد.
احتمالا اشتباه گرفته بود.
بیخیال به فرستنده پیام گوشیم رو داخل کیفم انداختم و بعد از مرتب کردن موهای بیرون ریخته از روسریم، از سرویس خارج شدم.
حامی در حال صحبت باتلفن بود.
کنارش قرارگرفتم.
باعصبانیت دستی لای موهاش کشید.
_ ببین روژین من این کارو واست میکنم امافقط به یه شرط!
اونم اینِ که دستای اون عوضی رو بذاری تو دست من
تا موقعی هم که پیداش نکردی به من زنگ نزن چون اصلا دوست ندارم اسمتوروی صفحه گوشیم ببینم!
تلفن رو قطع کرده و زیر لب لعنتی گفت.
در سکوت به حرکاتش نگاه میکردم
_ خوبین مهندس حامی ؟
همونطور که اخم داشت رو به من گفت
_ آره بیا بریم سوار ماشین شیم. ظاهرا کارای زیادی واسه انجام دادن داریم!
@kadbanoiranii
🦋🦋🦋🦋
🦋🦋🦋
🦋🦋
🦋
#بی_صدا_طلوع_کن
پارت_58
تمام مسیر به سکوت گذشت.
حامی ماشین رو گوشه ای از جاده نگه داشت.
با پیاده شدنش متقابلا پیاده شده و متوجه حال بدش شدم.
به کاپوت ماشین تکیه داد و دستاشو داخل جیبش گذاشت.
عجیب بود که حتی عصبانیتش هم برام جذاب بود. کاش دوربین گوشیمو روشن میکردم و این مدل ایستادن حامی رو، نه تنها توی ذهنم بلکه توی مموری گوشیم هم سِیو میکردم.
_ میخواین من رانندگی کنم؟شما یکم استراحت کنید.
با سر تاییدی کرد و داخل ماشین نشست. پشت فرمون نشستم و استارت ماشین رو زدم.
روژین چی از جون حامی میخواست که همیشه حامی رو اینجوری بهم میریخت؟؟!!
حس بدی از ارتباطشون باهم، بهم دست داد.
باید هرجوری بود جریان رابطه اش با روژین رو میفهمیدم.
با نزدیک شدن به محل سکونت خانوادم، خاطرات قدیم توی ذهنم تداعی میشدند.تلاشم بر این بود که فقط اتفاقات خوش گذشته رو در نظر گرفته و از فکرای منفی دوری کنم.
سال ها روی ذهن خودم کار کردم.. اما باز به جاده خاکی زده و گهگداری با یاداوری گذشته، آزرده خاطر میشدم.
حامی چشماشو بسته بود و سرشُ، روی صندلی تکیه داده بود. حتی توی خواب هم اخم داشت و عجیب این اخم ها به دلم می نشست.
کاش زمان می ایستاد.
کاش دنیا برای ساعت ها متوقف میشد تا من فقط محو زیبایی و مردونگی حامی بشم.
با نگه داشتن ماشین در مقابل در آهنی سبز رنگی چشماشو باز کرد. کمی گیج به اطراف نگاه میکرد.
_ رسیدیم خونه مامانم!
با دستاش کمی چشماشو مالید و گفت:
_باشه پس تو برو خونشون منم دوساعت دیگه میام دنبالت.
_ خب شماهم بیاین داخل!
_ نه خودت برو. منم میرم یه دوری میزنم میام.
از ماشین که پیاده شدم همزمان در خونه هم باز شد.
پدرم با اون اُبهت مردونگیش جلوی در ظاهر شد و هر دو متعجب از دیدن هم، فقط بهم زل زده بودیم.
به خودم اومدم و با حالت دو به سمتش حرکت کردم.
دستاشو باز کرد و توی آغوش گرمش فرو رفتم.
محکم بغل گرفته بودمش .
اشکام به سرعت از گونه هام سرازیر میشد.
بدون هیج حرفی فقط تو آغوش هم بودیم و اشک میریختیم.
حامی از ماشین پیاده شد و با گفتن سلام به ما نزدیک شد.
پدرم پیشمونی مو بوسید و دستشو دور کمرم انداخت.
با لبخند به حامی دست داد.
_ سلام پسرم خوش اومدی.
رو به حامی گفتم:
_ ایشون پدرم هستن.
باباجان ایشون هم رئیس شرکتم مهندس حامی هستن.
حامی با اظهار خوشوقتی و کمی احوالپرسی کوتاه با اجازه ای گفت و رو پدرم گفت:
_ جناب محبی اگه اجازه بدین من رفع زحمت کنم.
خانم محبی دوساعت دیگه میام دنبالتون!
پدرم با کمی مکث و دلخوری بهم گفت:
_ مگه نمیخوای بمونی اینجا؟
_نه. یعنی راستش خیلی دوست دارم بمونم اما به خاطر مسائل کاری اینجا اومدیم.
الانم اومدم چندساعتی کنارتون باشم و از احوالتون باخبر شم.
ان شاالله برای تعطیلات تابستون میام چند روزی میمونم.
_ حالا بیاین خونه بعدا راجبش حرف میزنیم.
پسرم شماهم بفرمایین داخل اینجوری بده.. ماشین خاموش کن بیا.
بابا منو به داخل فرستاد و خودش منتظر شد تا با حامی وارد خونه بشه.
خیلی وقت بود اینجا نیومده بودم. حیاط بزرگ و حوض آبی رنگ قدیمی ماماینا، بدون هیچ آبی داخلش کثیف شده و پر از برگ های خشک شده بود.
با قدم هایی سست شده دو پله رو رد کرده و کفش هامو جلوی جاکفشی درآوردم.
در ورودی رو باز کرده و عطر خوش قیمه رو بو کشیدم.
خونه در ظاهر هیچ تغییری نکرده بود.
بدون مبلمان بود. و پشتی های سبز و سفید رنگی که هارمونی قشنگی رو باهام ساخته بودند دور تا دور خونه چیده شده بودند.
فرش گلدار قرمز بزرگی وسط پذیرایی پهن شده شد و موکت های ریز نقش قهوه ای رنگ، اطرافش رو پر کرده بودند.
سرجام ایستاده و به مادرم که پشت اپن در حال ظرف شستن بود نگاهی انداختم.
با برگشتن به سمت من، دست از شستن کشید و شیر اب روبست.
_ طلوع دخترم تویی یادارم خواب میبینم!
یک آن تمام بدنم شل شده و دستم رو تکیه گاه دیوار کردم.
مادرم که همیشه از بچگی زنی مرتب و همیشه آراسته بود،حالا تبدیل به زنی شده بود که با موهای تقریبا ژولیده و لباس خونگی گشاد به وظایف خانه داریش میرسید.
دستاشو با دامنش سریع پاک کرده و از آشپزخونه خارج شد.
لباس کرم رنگ ساده ای به تن کرده و از قبل کمی چاق تر شده بود
شلوار خونگی صورتی رنگی به پا داشت و بیشتر از همه موهای کوتاه و رنگ نشده اش که به سفیدی میزد، به چشم میخورد
این واقعاهمون مادرزمان بچگیم بود؟!
منوبه آغوشش کشید وشروع به گریه کرد.دستامو دور کمرش حلقه کرده و همیاریش کردم
چند دقیقه ای تو آغوش هم بدون هیچ حرفی فقط اشک میریختیم
بابا یا الله گویان پشت در پذیرایی ایستاده بود
مامان هول زده گفت :
_ منتظر کسی نبودیم که!
دستش روگرفتم ومانع ازرفتنش شدم.
سرموخم کرده وبوسه ای به دستاش زدم
بانگاهی ناباوربهم چشم دوخته بود.توقع این حرکتُ ازمن نداشت
@kadbanoiranii
🦋🦋🦋
🦋🦋
🦋
#بی_صدا_طلوع_کن
پارت_58
تمام مسیر به سکوت گذشت.
حامی ماشین رو گوشه ای از جاده نگه داشت.
با پیاده شدنش متقابلا پیاده شده و متوجه حال بدش شدم.
به کاپوت ماشین تکیه داد و دستاشو داخل جیبش گذاشت.
عجیب بود که حتی عصبانیتش هم برام جذاب بود. کاش دوربین گوشیمو روشن میکردم و این مدل ایستادن حامی رو، نه تنها توی ذهنم بلکه توی مموری گوشیم هم سِیو میکردم.
_ میخواین من رانندگی کنم؟شما یکم استراحت کنید.
با سر تاییدی کرد و داخل ماشین نشست. پشت فرمون نشستم و استارت ماشین رو زدم.
روژین چی از جون حامی میخواست که همیشه حامی رو اینجوری بهم میریخت؟؟!!
حس بدی از ارتباطشون باهم، بهم دست داد.
باید هرجوری بود جریان رابطه اش با روژین رو میفهمیدم.
با نزدیک شدن به محل سکونت خانوادم، خاطرات قدیم توی ذهنم تداعی میشدند.تلاشم بر این بود که فقط اتفاقات خوش گذشته رو در نظر گرفته و از فکرای منفی دوری کنم.
سال ها روی ذهن خودم کار کردم.. اما باز به جاده خاکی زده و گهگداری با یاداوری گذشته، آزرده خاطر میشدم.
حامی چشماشو بسته بود و سرشُ، روی صندلی تکیه داده بود. حتی توی خواب هم اخم داشت و عجیب این اخم ها به دلم می نشست.
کاش زمان می ایستاد.
کاش دنیا برای ساعت ها متوقف میشد تا من فقط محو زیبایی و مردونگی حامی بشم.
با نگه داشتن ماشین در مقابل در آهنی سبز رنگی چشماشو باز کرد. کمی گیج به اطراف نگاه میکرد.
_ رسیدیم خونه مامانم!
با دستاش کمی چشماشو مالید و گفت:
_باشه پس تو برو خونشون منم دوساعت دیگه میام دنبالت.
_ خب شماهم بیاین داخل!
_ نه خودت برو. منم میرم یه دوری میزنم میام.
از ماشین که پیاده شدم همزمان در خونه هم باز شد.
پدرم با اون اُبهت مردونگیش جلوی در ظاهر شد و هر دو متعجب از دیدن هم، فقط بهم زل زده بودیم.
به خودم اومدم و با حالت دو به سمتش حرکت کردم.
دستاشو باز کرد و توی آغوش گرمش فرو رفتم.
محکم بغل گرفته بودمش .
اشکام به سرعت از گونه هام سرازیر میشد.
بدون هیج حرفی فقط تو آغوش هم بودیم و اشک میریختیم.
حامی از ماشین پیاده شد و با گفتن سلام به ما نزدیک شد.
پدرم پیشمونی مو بوسید و دستشو دور کمرم انداخت.
با لبخند به حامی دست داد.
_ سلام پسرم خوش اومدی.
رو به حامی گفتم:
_ ایشون پدرم هستن.
باباجان ایشون هم رئیس شرکتم مهندس حامی هستن.
حامی با اظهار خوشوقتی و کمی احوالپرسی کوتاه با اجازه ای گفت و رو پدرم گفت:
_ جناب محبی اگه اجازه بدین من رفع زحمت کنم.
خانم محبی دوساعت دیگه میام دنبالتون!
پدرم با کمی مکث و دلخوری بهم گفت:
_ مگه نمیخوای بمونی اینجا؟
_نه. یعنی راستش خیلی دوست دارم بمونم اما به خاطر مسائل کاری اینجا اومدیم.
الانم اومدم چندساعتی کنارتون باشم و از احوالتون باخبر شم.
ان شاالله برای تعطیلات تابستون میام چند روزی میمونم.
_ حالا بیاین خونه بعدا راجبش حرف میزنیم.
پسرم شماهم بفرمایین داخل اینجوری بده.. ماشین خاموش کن بیا.
بابا منو به داخل فرستاد و خودش منتظر شد تا با حامی وارد خونه بشه.
خیلی وقت بود اینجا نیومده بودم. حیاط بزرگ و حوض آبی رنگ قدیمی ماماینا، بدون هیچ آبی داخلش کثیف شده و پر از برگ های خشک شده بود.
با قدم هایی سست شده دو پله رو رد کرده و کفش هامو جلوی جاکفشی درآوردم.
در ورودی رو باز کرده و عطر خوش قیمه رو بو کشیدم.
خونه در ظاهر هیچ تغییری نکرده بود.
بدون مبلمان بود. و پشتی های سبز و سفید رنگی که هارمونی قشنگی رو باهام ساخته بودند دور تا دور خونه چیده شده بودند.
فرش گلدار قرمز بزرگی وسط پذیرایی پهن شده شد و موکت های ریز نقش قهوه ای رنگ، اطرافش رو پر کرده بودند.
سرجام ایستاده و به مادرم که پشت اپن در حال ظرف شستن بود نگاهی انداختم.
با برگشتن به سمت من، دست از شستن کشید و شیر اب روبست.
_ طلوع دخترم تویی یادارم خواب میبینم!
یک آن تمام بدنم شل شده و دستم رو تکیه گاه دیوار کردم.
مادرم که همیشه از بچگی زنی مرتب و همیشه آراسته بود،حالا تبدیل به زنی شده بود که با موهای تقریبا ژولیده و لباس خونگی گشاد به وظایف خانه داریش میرسید.
دستاشو با دامنش سریع پاک کرده و از آشپزخونه خارج شد.
لباس کرم رنگ ساده ای به تن کرده و از قبل کمی چاق تر شده بود
شلوار خونگی صورتی رنگی به پا داشت و بیشتر از همه موهای کوتاه و رنگ نشده اش که به سفیدی میزد، به چشم میخورد
این واقعاهمون مادرزمان بچگیم بود؟!
منوبه آغوشش کشید وشروع به گریه کرد.دستامو دور کمرش حلقه کرده و همیاریش کردم
چند دقیقه ای تو آغوش هم بدون هیچ حرفی فقط اشک میریختیم
بابا یا الله گویان پشت در پذیرایی ایستاده بود
مامان هول زده گفت :
_ منتظر کسی نبودیم که!
دستش روگرفتم ومانع ازرفتنش شدم.
سرموخم کرده وبوسه ای به دستاش زدم
بانگاهی ناباوربهم چشم دوخته بود.توقع این حرکتُ ازمن نداشت
@kadbanoiranii
🦋🦋🦋🦋
🦋🦋🦋
🦋🦋
🦋
#بی_صدا_طلوع_کن
پارت_59
_ با رئیس شرکتمون اومدم!
مامان با حس کنجکاوی گفت:
_ ببینم این رئیس شرکتتون خانمِ یا آقا؟
دستمو پشت کمر مامان گذاشتم و همونطور که به سمت اتاق هولش میدادم خیلی خونسردانه جواب دادم:
_مردِ مامان!
در جا ایستاد و موشکافانه نگاهی بهم انداخت. کاملا متوجه تغییر چهره اش شدم.اما نه چیزی پرسید ونه من حرفموادامه دادم.
به سرعت برای تعویض لباس،به داخل اتاق خواب رفت.
حامی همراه پدرم واردپذیرایی شدند.
_ خوش اومدی پسرم بفرمایین بشینید.
حامی معذب وخجالت زده روی زمین نشست وپدرم کنارش قرارگرفت.
مامان باتونیک بلندسرخابی رنگ و روسری ساتن آبی کاربنی،از دراتاق بیرون اومدومستقیم به سمت حامی رفت.
حامی به احترام ازجاش بلند شدو قدمی به جلوبرداشت.
_ خوش اومدی پسرم!تاحالاندیده بودم طلوع باشخص غریبه ای سفر بیاد.از دیدنتون خیلی تعجب کردم!
حامی لبخندی زده و رو به مادرم گفت :
_ خیلی خوشحالم که خانم محبی این افتخارو بهم دادن.
مامان و بابا با نگاه تحسین آمیز و لبخند رضایت بخشی به حامی چشم دوخته و مسلما فکر میکردند رابطه ای بین ما برقرار شده!
امابه قول معروف "دریغا و صد افسوس"
بابا اجازه نشستن به حامی روداد وهمونطور که دستم توسط مامان کشیده میشد منو وارد اتاق خواب کرد. درو پشت سرمون بست وگفت:
_ من الان باید بفهمم؟
_ متوجه منظورت نمیشم مامان!
_اتفاقاخوب هم متوجه میشی ولی خودتوبه کوچه علی چپ میزنی
منم زورت نمیکنم! هروقت دوست داشتی راجبش بهم بگو.
الانم قشنگ ترین لباسی که داری رو تنت کن ویکم به خودت برس.
من دلم روشنه،پسرخوبی به نظرمیاد!
_ اِ مامان..توروخدابلند نگو.این همینجوریش هم اعتماد به نفس بالایی داره الان فکرمیکنه حالاچه آش دهن سوزی هم هست!
_ هیچوقت دروغگوی خوبی نبودی طلوع!هرچندخیلی چیزایاد ندادم بهت ومادر خوبی واست نبودم اماحداقل دروغ نگفتن روبهت یاد دادم!
سرش رو پایین انداخت وشرمنده گفت :
_منوببخش دخترم که..
انگشت اشاره موجلوی بینیم گرفته ومامان رو واداربه سکوت کردم.
الان وقتش نبود!
نمیخواستم حال خوش امروزموبه خاطراشتباهات تلخ دیگران خراب کنم!
_ مامان آروم باش!
اونی که فکر میکنیدنیست.مهندس فقط یه همکاره همین!
امروزهم اومدم بعد چندوقت ببینمتون! دوست ندارم فکرمودرگیر مسائل قدیم کنم.
مامان اشک جمع شده توی چشاشو باگوشه روسریش پاک کرد وگفت:
_پس کی باهات حرف بزنم دخترم؟
تو نمیدونی چه بلایی سر من اومد وقتی ازقصد عرشیای از خدا بی خبر،خبردارشدم.
مامان نمیدونست که با آوردن اسم عرشیاو زنده کردن خاطرات گذشته چه به روز روح و روان من میاره.
_ مامان اگه میخوای ادامه بدی من برم!
مامان دوتادستامو گرفت وهول زده گفت:
_ ببخش دخترم.
یه امشب بمون تایکم ازخودمون حرف بزنیم.قول میدم تا وقتی خودت نخواستی راجبه قدیم باهات حرف نزنم.
ازمامان تشکری کردم ودستامو ازش جداکردم.
تقه ای به در خورد و با بله گفتن من، بابا پشت درحاضر شد.
_ چیکار میکنین این همه مدت تو اتاق؟دخترم بیامهمونتو تنها نذار.
خانم شماهم بیا یه چایی بریز خستگی شون دربره.
مامان آروم رو گونه اش زد و گفت:
_ ای وای؟پاک یادم رفته بود.الان میام.
هر دو ازاتاق خارج شده ومانتومُ، روی چوب رختی انداختم.
سخت ترین قسمت مهمونی امروز،مواجه شدن باحامی آن هم با لباس خانگی بود.
به طرف کمد لباس مامان رفتم و چندین تونیک رواز زیرنظر گذروندم.
تونیک یاسی رنگ ساده ای برداشتم وبا تیشرت زردرنگم عوض کردم.
از دراتاق که بیرون اومدم نگاهم به نگاه حامی گره خورد.با بابا در حال صحبت درباره مسائل روز کشور بود.
با نگاه حامی،بابا به سمتم برگشت. لبخندی زدو دوباره شروع به صحبت کرد.
حامی بااکراه نگاه ازمن گرفته و به بابا چشم دوخت.
حس خوبی که توی نگاه حامی وجود داشت روباهیچ چیزتو دنیاعوض نمیکردم.
به آشپزخونه رفتم تا کمک دست مامان باشم.
میوه هاروبعد ازدستمال کشیدن روی میوه خوری گذاشته وباتعدادی بشقاب و کاردبلند کردم وبه داخل پذیرایی بردم.
درست مقابل حامی روی زمین گذاشتم وکنارش نشستم!
مامان هم باسینی چای و شکلات،کنار پدر جای گرفت.
_ خدا خیرتون بده.باعث شدین دخترمو ببینم.
حامی بالبخند خواهش میکنمی گفت وجرعه ای ازچای رونوشید.
_ شامم قیمه درست کردم.دوست دارین یا یه غذای دیگه بذارم؟
رو به مامان گفت:
_ نه مامان جان اقای حامی دیرشون میشه فرداباید چندجاسر بزنن فقط دو سه ساعت اینجاییم.
مامان بانگاهی غم گرفته چشم به لیوان چای دوخت.
_ مامان ناراحت نشودیگه،تابستون نزدیکه بازم اون موقع چندروزی میام.
حامی که شاهدصحبت های مابود گفت:
_ مادرجان، من با
موندن دخترتون مشکلی ندارم.ایشون میتونن بمونن من خودم فردا کارامو انجام میدم.
_ خب پسرم شماهم شب اینجا بمون. ماهم مثل پدر و مادرت!غریبی نکن.
فرداصبح باهم دیگه برین.قول میدیم مهمون نواز خوبی باشیم!
@kadbanoirani
🦋🦋🦋
🦋🦋
🦋
#بی_صدا_طلوع_کن
پارت_59
_ با رئیس شرکتمون اومدم!
مامان با حس کنجکاوی گفت:
_ ببینم این رئیس شرکتتون خانمِ یا آقا؟
دستمو پشت کمر مامان گذاشتم و همونطور که به سمت اتاق هولش میدادم خیلی خونسردانه جواب دادم:
_مردِ مامان!
در جا ایستاد و موشکافانه نگاهی بهم انداخت. کاملا متوجه تغییر چهره اش شدم.اما نه چیزی پرسید ونه من حرفموادامه دادم.
به سرعت برای تعویض لباس،به داخل اتاق خواب رفت.
حامی همراه پدرم واردپذیرایی شدند.
_ خوش اومدی پسرم بفرمایین بشینید.
حامی معذب وخجالت زده روی زمین نشست وپدرم کنارش قرارگرفت.
مامان باتونیک بلندسرخابی رنگ و روسری ساتن آبی کاربنی،از دراتاق بیرون اومدومستقیم به سمت حامی رفت.
حامی به احترام ازجاش بلند شدو قدمی به جلوبرداشت.
_ خوش اومدی پسرم!تاحالاندیده بودم طلوع باشخص غریبه ای سفر بیاد.از دیدنتون خیلی تعجب کردم!
حامی لبخندی زده و رو به مادرم گفت :
_ خیلی خوشحالم که خانم محبی این افتخارو بهم دادن.
مامان و بابا با نگاه تحسین آمیز و لبخند رضایت بخشی به حامی چشم دوخته و مسلما فکر میکردند رابطه ای بین ما برقرار شده!
امابه قول معروف "دریغا و صد افسوس"
بابا اجازه نشستن به حامی روداد وهمونطور که دستم توسط مامان کشیده میشد منو وارد اتاق خواب کرد. درو پشت سرمون بست وگفت:
_ من الان باید بفهمم؟
_ متوجه منظورت نمیشم مامان!
_اتفاقاخوب هم متوجه میشی ولی خودتوبه کوچه علی چپ میزنی
منم زورت نمیکنم! هروقت دوست داشتی راجبش بهم بگو.
الانم قشنگ ترین لباسی که داری رو تنت کن ویکم به خودت برس.
من دلم روشنه،پسرخوبی به نظرمیاد!
_ اِ مامان..توروخدابلند نگو.این همینجوریش هم اعتماد به نفس بالایی داره الان فکرمیکنه حالاچه آش دهن سوزی هم هست!
_ هیچوقت دروغگوی خوبی نبودی طلوع!هرچندخیلی چیزایاد ندادم بهت ومادر خوبی واست نبودم اماحداقل دروغ نگفتن روبهت یاد دادم!
سرش رو پایین انداخت وشرمنده گفت :
_منوببخش دخترم که..
انگشت اشاره موجلوی بینیم گرفته ومامان رو واداربه سکوت کردم.
الان وقتش نبود!
نمیخواستم حال خوش امروزموبه خاطراشتباهات تلخ دیگران خراب کنم!
_ مامان آروم باش!
اونی که فکر میکنیدنیست.مهندس فقط یه همکاره همین!
امروزهم اومدم بعد چندوقت ببینمتون! دوست ندارم فکرمودرگیر مسائل قدیم کنم.
مامان اشک جمع شده توی چشاشو باگوشه روسریش پاک کرد وگفت:
_پس کی باهات حرف بزنم دخترم؟
تو نمیدونی چه بلایی سر من اومد وقتی ازقصد عرشیای از خدا بی خبر،خبردارشدم.
مامان نمیدونست که با آوردن اسم عرشیاو زنده کردن خاطرات گذشته چه به روز روح و روان من میاره.
_ مامان اگه میخوای ادامه بدی من برم!
مامان دوتادستامو گرفت وهول زده گفت:
_ ببخش دخترم.
یه امشب بمون تایکم ازخودمون حرف بزنیم.قول میدم تا وقتی خودت نخواستی راجبه قدیم باهات حرف نزنم.
ازمامان تشکری کردم ودستامو ازش جداکردم.
تقه ای به در خورد و با بله گفتن من، بابا پشت درحاضر شد.
_ چیکار میکنین این همه مدت تو اتاق؟دخترم بیامهمونتو تنها نذار.
خانم شماهم بیا یه چایی بریز خستگی شون دربره.
مامان آروم رو گونه اش زد و گفت:
_ ای وای؟پاک یادم رفته بود.الان میام.
هر دو ازاتاق خارج شده ومانتومُ، روی چوب رختی انداختم.
سخت ترین قسمت مهمونی امروز،مواجه شدن باحامی آن هم با لباس خانگی بود.
به طرف کمد لباس مامان رفتم و چندین تونیک رواز زیرنظر گذروندم.
تونیک یاسی رنگ ساده ای برداشتم وبا تیشرت زردرنگم عوض کردم.
از دراتاق که بیرون اومدم نگاهم به نگاه حامی گره خورد.با بابا در حال صحبت درباره مسائل روز کشور بود.
با نگاه حامی،بابا به سمتم برگشت. لبخندی زدو دوباره شروع به صحبت کرد.
حامی بااکراه نگاه ازمن گرفته و به بابا چشم دوخت.
حس خوبی که توی نگاه حامی وجود داشت روباهیچ چیزتو دنیاعوض نمیکردم.
به آشپزخونه رفتم تا کمک دست مامان باشم.
میوه هاروبعد ازدستمال کشیدن روی میوه خوری گذاشته وباتعدادی بشقاب و کاردبلند کردم وبه داخل پذیرایی بردم.
درست مقابل حامی روی زمین گذاشتم وکنارش نشستم!
مامان هم باسینی چای و شکلات،کنار پدر جای گرفت.
_ خدا خیرتون بده.باعث شدین دخترمو ببینم.
حامی بالبخند خواهش میکنمی گفت وجرعه ای ازچای رونوشید.
_ شامم قیمه درست کردم.دوست دارین یا یه غذای دیگه بذارم؟
رو به مامان گفت:
_ نه مامان جان اقای حامی دیرشون میشه فرداباید چندجاسر بزنن فقط دو سه ساعت اینجاییم.
مامان بانگاهی غم گرفته چشم به لیوان چای دوخت.
_ مامان ناراحت نشودیگه،تابستون نزدیکه بازم اون موقع چندروزی میام.
حامی که شاهدصحبت های مابود گفت:
_ مادرجان، من با
موندن دخترتون مشکلی ندارم.ایشون میتونن بمونن من خودم فردا کارامو انجام میدم.
_ خب پسرم شماهم شب اینجا بمون. ماهم مثل پدر و مادرت!غریبی نکن.
فرداصبح باهم دیگه برین.قول میدیم مهمون نواز خوبی باشیم!
@kadbanoirani
🦋🦋🦋🦋
🦋🦋🦋
🦋🦋
🦋
#بی_صدا_طلوع_کن
پارت_60
حامی جواب داد:
_ اختیار دارین. من فقط نمیخواستم مزاحم جمع خانوادگی تون شم. مسلما شما با وجود من معذب تر میشین.
مامان بشقابی رو از میوه پر کرد و جلوی حامی گذاشت.
_توام مثل پسر نداشتمی.
ما دوتا دیگه پیر شدیم. هم صحبتی هم نداریم،الانم که بعد چندماه به لطف شما دخترمو دیدمش، درست نیست که شمارو بذارم بری.
میوه تو خوردی برو اتاق طلوع، استراحت کن. موقع شام که شد صدات میکنم. خودتم هروقت خواستی از اتاق بیا بیرون یا بمون همونجا. فکر کن خونه خودته.
***
" حامی "
روی تخت نشسته و با خودم کلنجار میرفتم. از یک طرف صحبت های روژین و از طرف دیگه خبر بد منصوری که توی پیام بهم داده بود و از همه مهم تر این نزدیکی بیش از حد به طلوع باعث شده بود سردرگم شده و طول اتاق رو چندین بار طی کنم.
روی تخت دراز کشیدم و ساق دستم رو زیر سرم گذاشتم.
اتاق کاملا ساده ای بود.جز تخت و میز تحریر سفید رنگ و کمد کوچکی در گوشه اتاق چیزی به چشم نمیخورد .
اینجا نشستن و دراز کشیدن فایده ای نداشت. تنهایی بدتر به ذهن ادم فشار میاورد.
از جام بلند شدم و کمربند شلوارمو سفت کرده و از اتاق خارج شدم.
کسی داخل پذیرایی نبود. به سمت درخروجی رفته و وارد بالکن شدم.
طلوع روی صندلی نشسته بود و دوباره خرمن موهاشو باز گذاشته بود.
هیچوقت دوست نداشتم جز من کسی اون موهای صاف و یکدست مشکی شو ببینه.
شال رنگیش روی طنابی که بالای سرش بود، آویزون بود. با قدم هایی اروم و آهسته شال رو برداشتم و وقتی به نزدیکی طلوع رسیدم روی سرش انداختم.
هینی گفته و از جاش بلند شد.
_ چیکار میکنی حامی ترسیدم!!
با شنیدن اسمم از زبان طلوع، حس وصف نشدنی تموم وجودمو گرفت. خجالت زده شالِ روی سرشُ مرتب کرده و دوباره روی صندلی اش نشست.
به دیوار سنگی بالکن تکیه دادم و گفتم:
_یه بار دیگه بگو چی گفتی؟
خودشو به بیخیالی زد و گفت:
_ گفتم چرا منو ترسوندین توی فکر بودم.
_ اسممو جا انداختی!
_ تونستین راحت بخوابین؟!
بحث رو کاملا عوض کرده بود.. حالا که معذب بود ادامه دادنش درست نبود.
_ نه نتونستم بخوابم!
_ چرا؟؟
چه دلیلی محکمی جز حضور طلوع داشتم؟
این یک هفته، بعد از شام اخری که توی پشت بوم خوردیم، برنامه هامو جوری کنار هم چیدم که برخوردی با طلوع نداشته باشم.نگران امنیتش بودم و تا اب از آسیاب ها نمیوفتاد ترجیحم این بود وارد رابطه ای نشم.
بدجنسی کردم و گفتم :
_ چون تو سوال قبلی منو کامل جواب ندادی، منم از جواب دادن بهت معذورم.
راستی مامان بابات کجان؟
پاهاشو روی هم انداخت و دستشو تکیه گاه میز کرد و زیر چونش گذاشت.
_ مامانمینا خیلی ذوق داشتن که پیششون اومدم، رفتن خرید کنن که تهران رفتم با خودم ببرم!
_ چرا انقدر با خانوادت سردی؟!
امروز که اومدم دنبالت اول فکر کردم اونجا خونه تونه. بعد دیدم واسه بدرقه کردنت کسی جلو درنیومد.
البته اینو نمیگم که ناراحت شی. دارم حدسیات خودمو میگم!
سوار ماشین هم که شدیم گفتی میخوای بیای خونه مامانتینا!
چرا ازشون جدا شی؟
از سوالم جا خورده بود. چند دقیقه ای توی فکر فرو رفت.
وقتی جوابی ازش نشنیدم گفتم:
_ امیدوارم از حرفم ناراحت نشده باشی. من قصدی نداشتم.
الانم برمیگردم اتاق،نمیخوام خلوتت رو بهم بزنم.
تکیه مو از دیوار گرفته و خواستم قدمی بردارم که با گفتن حرفش سرجام ایستادم.
_ تا حالا شده پُرِ حرف باشی اما ندونی به کی و چطوری بگی!
من الان دقیقا چندساله فقط دارم توی دلم با خودم حرف میزنم!
میدونی چرا؟
چون از قضاوت شدن توسط مردم میترسم!
میترسم رازی رو بگم که چندماه دیگه اسم راز روش نباشه و همه بفهمن.
آدم اطرافم زیاده اما ادم معتمد پیدا کردن خیلی سخته!
همیشه دوست داشتم هروقت دلم میگرفت یه دوست خیالی داشتم تا باهاش حرف بزنم درد ودل کنم.بدون اینکه نگران این قضاوت شدن وفاش شدن رازم باشم
میدونی!
ادم هااحتیاج دارن به همچین کسی!
کسی که فقط دوتاگوش شنواداشته باشه،نصیحت نکنه و امیدبده
اخرشم دوست خیالی مون بره وهمه چیزو فراموش کنه وحال خوب نصیبمون کنه
حرفاش و تن صدای آرومش به قدری دلنشین بود که فقط دوست داشتم اون حرف بزنه ومن گوش بدم و نگاش کنم
_ نمیدونم گذشته تو چی بوده و چرا از خانوادت جدایی!
با اینم کاری ندارم تو مقصری یا کس دیگه!
اما بدون مقصر دونستن دیگران خیلی راحته! میتونی همه عمرت رو صرف مقصر دونستن دیگران کنی اما بدون، اونی که مسئول موفقیت ها و شکست های زندگیته فقط خوده تویی
نذار گذشته، الانتو ازت بگیره!
از بودن کنار پدر مادرت لذت ببر.بذار اوناهم از با توبودن لذت ببرن
من ذوق توی چشمای پدرتو میبینم. بغض نهفته گلوی مادرتو میفهمم
خودتم مسلما متوجه اینا شدی اما هرچه بود و هست قدر بودن شون رو بدون.نذار برای خیلی کارا و حرفا دیر بشه و یه عمر پشیمونی بمونی!
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
@kadbanoiranii
🦋🦋🦋
🦋🦋
🦋
#بی_صدا_طلوع_کن
پارت_60
حامی جواب داد:
_ اختیار دارین. من فقط نمیخواستم مزاحم جمع خانوادگی تون شم. مسلما شما با وجود من معذب تر میشین.
مامان بشقابی رو از میوه پر کرد و جلوی حامی گذاشت.
_توام مثل پسر نداشتمی.
ما دوتا دیگه پیر شدیم. هم صحبتی هم نداریم،الانم که بعد چندماه به لطف شما دخترمو دیدمش، درست نیست که شمارو بذارم بری.
میوه تو خوردی برو اتاق طلوع، استراحت کن. موقع شام که شد صدات میکنم. خودتم هروقت خواستی از اتاق بیا بیرون یا بمون همونجا. فکر کن خونه خودته.
***
" حامی "
روی تخت نشسته و با خودم کلنجار میرفتم. از یک طرف صحبت های روژین و از طرف دیگه خبر بد منصوری که توی پیام بهم داده بود و از همه مهم تر این نزدیکی بیش از حد به طلوع باعث شده بود سردرگم شده و طول اتاق رو چندین بار طی کنم.
روی تخت دراز کشیدم و ساق دستم رو زیر سرم گذاشتم.
اتاق کاملا ساده ای بود.جز تخت و میز تحریر سفید رنگ و کمد کوچکی در گوشه اتاق چیزی به چشم نمیخورد .
اینجا نشستن و دراز کشیدن فایده ای نداشت. تنهایی بدتر به ذهن ادم فشار میاورد.
از جام بلند شدم و کمربند شلوارمو سفت کرده و از اتاق خارج شدم.
کسی داخل پذیرایی نبود. به سمت درخروجی رفته و وارد بالکن شدم.
طلوع روی صندلی نشسته بود و دوباره خرمن موهاشو باز گذاشته بود.
هیچوقت دوست نداشتم جز من کسی اون موهای صاف و یکدست مشکی شو ببینه.
شال رنگیش روی طنابی که بالای سرش بود، آویزون بود. با قدم هایی اروم و آهسته شال رو برداشتم و وقتی به نزدیکی طلوع رسیدم روی سرش انداختم.
هینی گفته و از جاش بلند شد.
_ چیکار میکنی حامی ترسیدم!!
با شنیدن اسمم از زبان طلوع، حس وصف نشدنی تموم وجودمو گرفت. خجالت زده شالِ روی سرشُ مرتب کرده و دوباره روی صندلی اش نشست.
به دیوار سنگی بالکن تکیه دادم و گفتم:
_یه بار دیگه بگو چی گفتی؟
خودشو به بیخیالی زد و گفت:
_ گفتم چرا منو ترسوندین توی فکر بودم.
_ اسممو جا انداختی!
_ تونستین راحت بخوابین؟!
بحث رو کاملا عوض کرده بود.. حالا که معذب بود ادامه دادنش درست نبود.
_ نه نتونستم بخوابم!
_ چرا؟؟
چه دلیلی محکمی جز حضور طلوع داشتم؟
این یک هفته، بعد از شام اخری که توی پشت بوم خوردیم، برنامه هامو جوری کنار هم چیدم که برخوردی با طلوع نداشته باشم.نگران امنیتش بودم و تا اب از آسیاب ها نمیوفتاد ترجیحم این بود وارد رابطه ای نشم.
بدجنسی کردم و گفتم :
_ چون تو سوال قبلی منو کامل جواب ندادی، منم از جواب دادن بهت معذورم.
راستی مامان بابات کجان؟
پاهاشو روی هم انداخت و دستشو تکیه گاه میز کرد و زیر چونش گذاشت.
_ مامانمینا خیلی ذوق داشتن که پیششون اومدم، رفتن خرید کنن که تهران رفتم با خودم ببرم!
_ چرا انقدر با خانوادت سردی؟!
امروز که اومدم دنبالت اول فکر کردم اونجا خونه تونه. بعد دیدم واسه بدرقه کردنت کسی جلو درنیومد.
البته اینو نمیگم که ناراحت شی. دارم حدسیات خودمو میگم!
سوار ماشین هم که شدیم گفتی میخوای بیای خونه مامانتینا!
چرا ازشون جدا شی؟
از سوالم جا خورده بود. چند دقیقه ای توی فکر فرو رفت.
وقتی جوابی ازش نشنیدم گفتم:
_ امیدوارم از حرفم ناراحت نشده باشی. من قصدی نداشتم.
الانم برمیگردم اتاق،نمیخوام خلوتت رو بهم بزنم.
تکیه مو از دیوار گرفته و خواستم قدمی بردارم که با گفتن حرفش سرجام ایستادم.
_ تا حالا شده پُرِ حرف باشی اما ندونی به کی و چطوری بگی!
من الان دقیقا چندساله فقط دارم توی دلم با خودم حرف میزنم!
میدونی چرا؟
چون از قضاوت شدن توسط مردم میترسم!
میترسم رازی رو بگم که چندماه دیگه اسم راز روش نباشه و همه بفهمن.
آدم اطرافم زیاده اما ادم معتمد پیدا کردن خیلی سخته!
همیشه دوست داشتم هروقت دلم میگرفت یه دوست خیالی داشتم تا باهاش حرف بزنم درد ودل کنم.بدون اینکه نگران این قضاوت شدن وفاش شدن رازم باشم
میدونی!
ادم هااحتیاج دارن به همچین کسی!
کسی که فقط دوتاگوش شنواداشته باشه،نصیحت نکنه و امیدبده
اخرشم دوست خیالی مون بره وهمه چیزو فراموش کنه وحال خوب نصیبمون کنه
حرفاش و تن صدای آرومش به قدری دلنشین بود که فقط دوست داشتم اون حرف بزنه ومن گوش بدم و نگاش کنم
_ نمیدونم گذشته تو چی بوده و چرا از خانوادت جدایی!
با اینم کاری ندارم تو مقصری یا کس دیگه!
اما بدون مقصر دونستن دیگران خیلی راحته! میتونی همه عمرت رو صرف مقصر دونستن دیگران کنی اما بدون، اونی که مسئول موفقیت ها و شکست های زندگیته فقط خوده تویی
نذار گذشته، الانتو ازت بگیره!
از بودن کنار پدر مادرت لذت ببر.بذار اوناهم از با توبودن لذت ببرن
من ذوق توی چشمای پدرتو میبینم. بغض نهفته گلوی مادرتو میفهمم
خودتم مسلما متوجه اینا شدی اما هرچه بود و هست قدر بودن شون رو بدون.نذار برای خیلی کارا و حرفا دیر بشه و یه عمر پشیمونی بمونی!
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
@kadbanoiranii