کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
1.84K subscribers
23.1K photos
29.2K videos
95 files
43.5K links
Download Telegram
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
🔴 #فيلم_آموزشي

#طرز_تهيه_شيريني_برنجي_و_نخودي




رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG

کپی برداری  وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی  کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
  حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.

آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🔴 #فيلم_آموزشي


#طرز_تزيين_کيک_با_گلهاي_طبيعي


رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG

کپی برداری  وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی  کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
  حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.

آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
#کیک_کافی_شاپی_روسی (کیک شکلاتی)

مواد لازم :
ارد  ۱و ۱/۲لیوان
تخم مرغ  ۲عدد
شکر  ۱لیوان
روغن مایع  ۱/۲لیوان
شیر  ۱/۲لیوان
پودر کاکائو  ۳ق غ
اب جوش  ۱/۲لیوان
بکینگ پودر ۱ق چ
جوش شیرین  ۱ق چ

نمک  ۱پنس
وانیل  ١/٢ق چ
*لیوان دسته دار فرانسوی (با پیمانه های قنادی هم می تونید اندازه بزنید.)
*قاشق هاي مخصوص قنادي استفاده بشه .چايخوري =5ml.

طرز تهیه :
ارد ،ب پ ،نمك ،پودر كاكائو الك كنيد شكر رو باهاش مخلوط كنيد .
تخم مرغ ها رو با شير و روغن باهم به مواد خشك اضافه كرده و با هم بزنيد مخلوط كه شد اب جوش اضافه كنيد .


اين مقدار مواد برا قالب ١٨_٢٠مناسبه ،كيك كه پخته شد بعد از خنك شدن سلفون بكشيد و بزاريد يخچال بعد لايه لايه برش بديد.قالب من ٢٠با ارتفاع ٦بود.
*جوش شيرين رو مي تونيد با بكينگ پودر حايگزين كنيد ،ولي اگه جوش شیرین رو حذف کردید و به جاش بکینگ پودر ریختید ،رنگ كيك تيره نميشه .
*اب تون بايد كاملا جوش باشه .
*نمك و بكينگ پودر روي هم نريزيد.
*مايع كيك رقيق است .مناسب قالب های کمر بندی نیست ممکنه چکه کنه تو فر .


فر رو حتما از قبل با دماي ١٨٠درجه يا ١٧٥ گرم كنيد .
زمان پخت به هيچ عنوان كمتر از ٤٠دقيقه نشه .البته اگر از قالب خيلي بزرگ استفاده كرديد و خواستيد كيكتون لايه نازك مثلا دو سانتي بشه بايد دما رو بيشتر بگيريد بس كه آسونه و سريع اماده ميشه برا پذيرايي و دور همی مناسبه از مهموناتون با كيك تازه پذيرايي كنيد .با شكلات و كرم لوتوس تزيين کردم.



رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG

کپی برداری  وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی  کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
  حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.

آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
#کیک شکلاتی روسی

رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG

کپی برداری  وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی  کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
  حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.

آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
#کوفته

این غذای خوشمزه پایه ثابت سفره هاتون میشه
پیشنهاد میکنم حتما یکبار امتحانش کنید
.
مواد لازم:

عدد پیاز را خرد کنید.
1 عدد هویج را رنده کنید
. پیاز را به مدت 2 دقیقه در روغن نباتی سرخ کنید. هویج را اضافه کنید و 2 دقیقه دیگر تفت دهید. 1/2 کلم متوسط را برش دهید.به کلم را اضافه کنید، هم بزنید و به مدت 15 دقیقه روی حرارت ملایم بجوشانید.
نمک بزنید و در ظرفی بریزید تا خنک شود. سپس 600 گرم گوشت چرخ کرده، نمک، فلفل سیاه، گشنیز، 2 حبه سیر را اضافه کنید. شکل را همانطور که در فیلم نشان داده شده است بسازید.
در روغن نباتی سرخ کنید تا هر دو طرف قهوه ای طلایی شود. پیاز را خرد کنید. پیاز را به مدت 2 دقیقه در روغن نباتی سرخ کنید. هویج را رنده کنید. هویج را اضافه کنید و 2 دقیقه دیگر بجوشانید. 2 عدد گوجه فرنگی را روی یک رنده بزرگ رنده کنید. به هویج و پیاز اضافه کنید و 10 دقیقه بجوشانید.
نمک، فلفل سیاه و 1 قاشق چایخوری شکر را اضافه کنید.
در آخر 6 قاشق غذاخوری خامه ترش اضافه کنید.
یک ظرف قابلمه را با روغن نباتی چرب کنید. کوفته ها را عوض کنید. سس آماده شده را روی آن بمالید. به مدت 35 دقیقه در دمای 190 درجه سانتیگراد بپزید.
جعفری را خرد کنید و بریزید



رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG

کپی برداری  وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی  کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
  حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.

آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🔴 #فیلم_آموزشی

#کوفته

رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG

کپی برداری  وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی  کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
  حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.

آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
#حلوا_کنجد
(پیمانه لیوان دسته دار)
آرد 1 لیوان،کنجد آسیاب شده 1 لیوان، کره 2ق غ، روغن مایع کمتر از نصف لیوان

#شربت
شکر 1 و نیم لیوان، آب 2و نیم لیوان، گلاب نصف استکان، پودر هل 1/2 ق چ، زعفران دم کرده ۲ ق

نکات مهم:
🔴آرد 20 دقیقه آروم و با حرارت کم تفت بخوره تغییر رنگ نده،فقط خامی آرد گرفته بشه و بوی آرد بلند بشه(لازم نیست مرتب هم بزنید،بزارید روی حرارت کم و به کاراتون برسید،فقط گاهی هم بزنید)
🔴کنجد اگه خوب آسیاب نشد نگران نباشید اتفاقا حس شدن کنجد توی حلوا خیلی خوبه
روغن و کره را بیشتر نریزید چون کنجد هم روغن میندازه
🔴وقتی روغن و کره را به حلوا اضافه کردید هم بزنید تا به رنگ دلخواهتون برسید
🔴شربت رو بعد از اینکه درست کردید بزارید کنار تا کمی خنک بشه
🔴وقتی شربت را به حلوا اضافه کردید هر چقدر بیشتر هم بزنید حلوای لطیف تر و با بافت بهتری خواهید داشت
🔴زعفرون توی خوشرنگ شدن حلوا خیلی کمک میکنه
🔴الک کردن آرد فراموش نشه
🔴برای تزئین اجازه بدید حلوا یه کوچولو از دما بیافته و بعد داخل قالب سیلیکونی بریزید راحت جدا میشه

🔴اگر قالب سیلیکونی نداشتید توی یه کاسه کیسه فریزر بندازید و حلوا را داخلش بریزید و بعد برش گردونید
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🔴 #فیلم_آموزشی


روش راحت برای #پوست_کندن_مرغ


رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG

کپی برداری  وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی  کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
  حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.

آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🔴 #فیلم_آموزشی

#تزیین_سالاد به شکل دسته گل



رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG

کپی برداری  وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی  کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
  حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.

آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
👌🏻#آبنبات_قهوه ، ترد و خوشمزه

🔶️مواد لازم :

🔵هر پیمانه250ML🔵

- کره : 80 گرم یا حدود یکسوم پیمانه

- خامه صبحانه : 80 گرم یا یکسوم پیمانه

- پودر قهوه : 5 گرم یا حدود نصف قاشق غذاخوری

- پودر شکر : 150 گرم یا یک پیمانه

- نمک : 1 گرم یا یک پنجم قاشق چایخوری

- شربت ذرت : 45 گرم حدود 2/5 قاشق غذاخوری

- فندق یا آجیل دلخواه : 150 گرم یا یک فجانو نیم .

🔸️طرز تهیه :

اگر فندقتون خام بود بهتره که بوداده بشه .
در دمای ۱۶۰ به مدت ۱۰ دقیقه .

خامه صبحانه رو باحرارت خیلی کم یا بنماری گرم کنید تا رقیق بشه ‌.
پودر قهوه رو بهش اضافه کنید و هم بزنید تا قهوه کاملا حل بشه و بذارش کنار .
توی یه ظرف دیگه .
کره ، پودر شکر ، شربت ذرت و نمک بریز .
مخلوط خامه و قهوه رو بهش اضافه کن .
و روی شعله قرارش بده .

🔹️مرحله اول :
هم بزن تا تمام مواد به طور یکنواخت ذوب بشن.

🔹️مرحله دوم :
روی حرارت متوسط ​​رو به بالا بذار بجوشه تا آب اضافه به سرعت تبخیر شه .

🔹️مرحله سوم :
شربت به تدریج غلیظ میشه ، روی حرارت متوسط ​​قرار بده و مدام هم بزن

🔹️مرحله چهارم :
روی حرارت ملایم ، به پختن ادامه بده تا رنگش روشن بشه ، سپس شعله را خاموش کنید .

فندق بو داده رو اضافه کن ( دما حدود 170 درجه هست و به مرور سرد تر و سفت تر میشه )
خوب هم بزن ، تا مواد آبنبات کاملا تمام فندق را بپوشاند .

مواد رو در ظرف نچسب بریز و فرم بده ،
حدودا مستطیلی به طول ۱۲ سانت.

مستطیل رو از ظرف بیرون بیار
قبل از سفت شدن ؛ آبنبات رو به اندازه‌ ی دلخواه برش بزن .

❤️نوش جان❤️


رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG

کپی برداری  وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی  کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
  حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.

آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
🔴 #فیلم_آموزشی

#آبنبات_قهوه


رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG

کپی برداری  وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی  کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
  حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.

آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
🦋🦋🦋🦋
🦋🦋🦋
🦋🦋
🦋
#بی_صدا_طلوع_کن
پارت_50

(طلوع)

با نوک انگشتام روی میز ضرب گرفته بودم. خسته و کلافه به صفحه مانیتور زل زده و دست چپ مو زیر چونم گذاشته بودم.
بیشتر ازین حوصله کار کردن نداشتم. خوشحال ازینکه امروز 5شنبه ست و زود تعطیل میشم، کمی از بی‌حالیم کاسته بود.

تمام ذهنم درگیر هفته پیش و جشن سالگرد کارخونه بود. تو این مدت حتی یک بار هم مهندس سرمد رو ندیده بودم. بی سر و صدا داخل شرکت رفت و آمد میکرد و حتی ذره ای غرورم اجازه نمیداد از خانم احمدی یا مهندس فرخ سوالی درباره اش کنم!

فقط گهگداری ازینور و اونور می‌شنیدم بابت چندتا قرارداد جدید سرش شلوغه و فقط آخر وقت به شرکت میاد و گزارش کارهارو از خانم احمدی میگیره.

برای بار هزارم، تو این مدتی که ندیده بودمش گوشیمو دراوردم و پیامک شو خوندم.

"رسیدی خونه؟
(حامی سرمد)"

از یه طرف خوشحال و سرمست میشدم بابت شبی که کنارش داشتم و از طرف دیگه رفتار های ضد و نقیضش منو به فکر برده بود.
گوشیمو قفل کردم و روی میز گذاشتم. صندلی کارم رو عقب کشیده و به سمت کتابخونه گوشه اتاق رفتم. همین چند روز پیش بود که کتاب هامو اوردم و داخل قفسه ها چیدم.

دیوان فروغ رو برداشتم و نگاهی به جلد زرد رنگ کتابش انداختم.
عکس فروغ وسط جلد قرار داشت و نام فروغ فرخزاد با فونت بزرگی در کنار عکسش جای گرفته بود.

همه تفالی به حافظ میزدند اما من، همه فال های عمرم با فروغ بود.

به سمت صندلیم برگشتم و بهش تکیه دادم.
چشمامو بستم و توی دلم نیت کردم.
با سر انگشت های دستم صفحه های بسته شده کتاب رو لمس کردم و صفحه ای رو با نوک انگشتم باز کردم.
لبخندی روی لبام نقش بست.
این ‌شعر رو حفظ بودم:

"
آری آغاز دوست داشتن است
گرچه پایان راه ناپیداست
من به پایان دگر نیندیشم
که همین دوست داشتن زیباست

"

کتاب رو بستم و با لبخند به سینم فشردم.صدای پیامک گوشیم منواز حال وهوای شعردرآورد.
پیام رو بازکرده وچندین بارپشت هم خوندم.

_ بیا اتاقم!

با دستانی لرزان و قلبی تپنده صفحه گوشیموخاموش کردم.تمام حس های شادی، غم، تعجب... همه و همه به یک باره روی من آوار شد.

چشمامو مالیدم و دوباره گوشیمو باز کردم.
نه! اشتباه نکرده بودم!
خودش بود..

باقدم هایی سست و نامطمئن به سمت در خروجی اتاق رفتم.
دستگیره در رو پایین کشیدم و نگاهی به سالن خالی شرکت انداختم.
پشت در اتاق مهندس وایسادم و با دم و بازدم عمیقی دو تقه به در زدم.

_ بیا داخل!

در رو به آرومی باز کردم و نگاه کلی به اتاق انداختم.. روی صندلی اش نشسته بود و با خودکار در حال نوشتن چیزی بود.

_ سلام

_ سلام بیا بشین.

حتی زحمت سربلند کردن هم به خودش نداده بود . در اتاق رو نیمه باز گذاشته و روی مبل دو نفره نشستم.

همونطور که سرش پایین بود گفت:

_ یه سفر کاری به شمال برامون پیش اومده.وسایلت رواماده کن از شنبه به مدت دو روز میمونیم اونجا.

نمیدونستم خوشحال باشم یا نه!
بعد از یک هفته دیده بودمش اما سرمد بی توجه به حضور من فقط جمله ای رو زیر لب زمزمه کرده بود.

صداش کمی خسته به نظرمی‌رسید..از جام بلند شدم وبه طرف آبدارخانه رفتم.
دو لیوان چای دارچینی ریختم و وارد اتاق شدم.

دست از نوشتن برداشته بود. به صندلی اش لمی داده بود و چشماشو بسته بود.
با گذاشتن چای روی میزش، بلاخره چشماشو باز کرد و نگاهمون بهم گره خورد.
پیرهن سرمه ای و خط های ریز سفید عمودی که به تن داشت، شونه های مردونه شو بیشتر به رخ میکشید.
چشماش کمی به قرمزی میزد و کلافگی از چهره اش مشخص بود.

_ من برای چی باید باهاتون سفر بیام؟

ازسوالم تعجب کرده بود.این رو میشد از ابروهای بالا پریده اش متوجه شد.کمی خودش رو جابه جا کرد

دنبال چه دلیلی ازش بودم که انقدر مشتاقانه چشم بهش دوخته ومنتظر حرف زدنش بودم

یقه لباسش رو کمی صاف کرد و لیوان چای رو به سمت خودش کشید
دستش رو دور لیوان حلقه کرد و به سمت بینیش نزدیک کرد. عطر دارچین رو به خورد ریه هاش فرستادو کمی ازچای روچشید

سکوت بین مون به شدت برام آزاردهنده شده بود
اهمیتی به سوالم ندادوپشیمون ازچایی که براش آوردم، پشتم روبه مهندس کردم و باقدم هایی بلند به سمت درخروجی اتاق رفتم
دستم به دستگیره درنرسیده بود که گفت:

- روزی که واسه استخدام اومدی بهت گفتم ممکنه سفر کاری هم داشته باشیم. این سفر هم دلیلی نداره جز مسائل تبلیغاتی و تمدید چندتا شرکت برای فروش محصولاتمون

انگشتامومشت کرده وناخن هاموکف دستم فشار دادم
جزمسئله کاری ازمهندس چه توقع دیگه ای برای دلیل این سفرمیخواستم؟
مثلا چون بی حوصله ام قصد سفر کرده یا چون هوس دریا کردم منو میخواد ببره شمال؟
لبخند تمسخر آمیزی روی لبام نقش بست
در دلم زهی خیال باطلی گفتم.

مغزم بلاخره فرمان داده و در اتاق رو به سمت خودم باز کردم

_ لباس گرم یادت نره!

دراتاقُ بستم.
با دست پس میزد وبا پا پیش میکشید
@kadbanoiranii
🦋🦋🦋🦋
🦋🦋🦋
🦋🦋
🦋
#بی_صدا_طلوع_کن
پارت_51

سینی حاوی جوجه و گوجه رو از روی اپن برداشتم.
با آرنجم دستگیره در رو پایین کشیدم و وارد حیاط شدم.
آیهان کنار آلاچیق نشسته بود و در حال ریختن زغال روی منقل بود.
سینی رو روی زمین گذاشتم و درست مقابلش روی صندلی کوچکی نشستم.
عاشق شب های پنجشنبه بودم. همیشه بساط جوجه،جگر یا کباب آیهان و عمو میرزا به راه بود.

رو به آیهان گفتم:

_ پس عمو میرزا کجاست؟

_ ماهک هوس جگر کرده بود رفت بخره..

بد نبود اگه ته دلم کمی به ماهک حسادت میکردم؟
نه به خاطر هوس جگر و خریدنش توسط عمومیرزا. فقط به خاطر دوری از خانوادم و کم اهمیت بودنم!

کمی دلم گرفت!
از وقتی هم که مهندس اسم شمال رو آورده بود دلم لک زده بود برای مامان و بابا.

آیهان زغال هارو با فندک آتشی زد و تند تند شروع به باد زدنشون کرد.
صدای جلز و ولز زغال ها که به گوش رسید، سرجایش نشست و مچ دستش رو ماساژ داد.

_ چرا تو فکری؟

تکه چوب نازک و کوچکی رو تو دستم گرفتم و رو زمین خط های فرضی کشیدم.

_ نمیدونم!

_ اتفاقا خوب هم میدونی!

آیهان منو بیشتر از خودم میشناخت! ذهنم تماما درگیر مامان بابا و گذشته بود و دلم...
دلم جایی بین دو چشم قهوه ای جا مونده بود!

_ این سکوتت یعنی کلی حرف واسه گفتن داری..منم که دوتا گوش بیشتر ندارم..اونی که مهم تره رو بگو بقیه اش خودش حل میشه.

_ یه سوال بپرسم راستشو میگی؟

اخماش توی هم رفت..پاکت سفید مشکی کِنت رو باز کرد و یه نخ سیگار از داخلش بیرون کشید.
سیگار رو مابین لب هاش گذاشت و همزمان که فندک زد، کامی از سیگار گرفت و به بیرون فرستاد.

_ چی میخوای بدونی؟

حتی یادآوری اون سال ها برام زجر آور بود. اما دکترم گفته بود بلاخره باید هضمش کنم و تا این مدت بار شو به دوش نکشم.

_ میخوام بدونم اون روز چی شد؟

سیخ های جوجه رو برداشت و داخل هر سیخ سه چهار تا جوجه گذاشت .

_ شبِ قبلی که اون اتفاق برات افتاد، من خبر داشتم! نرگس بانو بهم زنگ زد و همه چیو گفت!
گفت خاله طلوع و پسرش، فردا میان اینجا. خانم گفته هیچکس حق نداره بفهمه وگرنه مارو اخراج میکنه.
منم به نرگس بانو قول دادم کمکش کنم.
گفتم عمو کجاست گفت ماموریته.

خلاصه سرتو درد نیارم..

زنگ زدم عمو.. شاید خواست خدا بود نمیدونم! ولی هرچی بود عمو تونست زودتر کاراشو کنه و برگرده. بهم گفت چندساعت دیگه راه میوفتم بیا ترمینال دنبالم تا باهم زود بریم خونه.
پدرت خیلی عصبی و شاکی بود.

آیهان سیگارشو روی زمین خاموش کرد. چندتا سیخ جوجه ای که آماده کرده بود رو، روی منقل گذاشت و آروم شروع به باد زدن کرد.
بوی خوش جوجه کل فضارو پر کرد.

_ ظهر فرداش که شد، نرگس بانو زنگ گفت کجایی پس اینا رسیدن.
گفتم عمو یه ساعت تاخیر داشت، تازه رسیده. گازشو میگیرم سریع میایم.

بیچاره نرگس بانو! هم استرس داشت هم یواشکی تند تند زنگ میزد. کارای مهمونی و خونه هم که به کنار.

من نفهمیدم نرگس بانو چطوری تونست مادرتو گول بزنه و بیاد اتاقت.
اما بعدا که داشت واسه بابات تعریف میکرد شنیدم.


کمی زغال هارو با جابه جا کرد.
اشک توی چشمام پر شده بود و یاد اون لحظه ها لرزی به تنم انداخت.

_ خوبی طلوع؟

خوب نبودم، بد هم نبودم. کاملا خلسه خلسه بودم. روز و شبی نبود که اون لحظه ها یادم بره.

صدای قدم های آروم و شمرده ای رو از پشت سرم شنیدم. عمو میرزا با یه قابلمه در بسته داشت سمتمون میومد.
اشک گوشه چشممو پاک کردم و به احترامش از جام بلند شدم.
آیهان هم بلند شد و رو به عمو میرزا سلام دادیم.

_ سلام عمو میرزا

_ سلام دخترم خوبی؟

عمو میرزا مرد کوتاه قامتی بود که همیشه ژیله و کلاه جزء باید های لباساش بود.موهای سفید و ریش های جو گندمیش نشون از عمر از دست رفته اش میداد.
کنار ما نشست و قابلمه رو دست آیهان داد.

_ ممنونم عمو شما خوبی؟
ماهک کجاست؟

_ اونم اسیر ما دوتا پیرزن و پیرمرد شده. چندوقته کمرم یهو میگیره رفته داروخونه برام دارویی چیزی بگیره گفت خیلی شلوغه.

آیهان از جاش بلند شد و گفت:

_ کدوم داروخونه رفته؟

_ همین داروخونه سر میدون. میخوای بری دنبالش؟

_ اره جایی باید پول واریز کنم. بعدش میرم دنبالش.
زحمت جوجه هارو میکشی عمو؟

_ آره پسرم. برو به سلامت.

با تعجب آیهان رو نگاه کردم. بازم حرفامون نصفه مونده بود! اخمی بهش کردم، اما اون چشمکی بهم تحویل داد و پا به فرار گذاشت.
استاد پیچوندن بحث ها بود.

_ خلوتتون رو بهم زدم؟

هرچند بحث گذشته باز نصفه مونده بود اما در واقع وجود عمو میرزا نه تنها ناراحتم نکرده بود بلکه از فکر و خیال تا حدودی دراومده بودم.

_ نه عمو.. همون حرفای همیشگی و البته طبق معمول از زیر کار در رفتن های آیهان!


رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG

کپی برداری  وفرستادن رمان ها و دستورات حرامست
🦋🦋🦋🦋
🦋🦋🦋
🦋🦋
🦋

#بی_صدا_طلوع_کن
پارت_52

_ چی از جون گذشته میخوای دختر جون

_ واقعیت!
من حقمه بدونم.
این همه سال هیچکس بهم چیزی نگفته.
چرا ماماینا رفتن شمال. چرا شماها اومدین اینجا و هزاران چرا و چرای دیگه!

_ حق داری دخترم.چی میخوای بدونی؟

چشام ازتعجب گرد شده بود.. یعنی عمو میرزا واقعا میخواست بهم بگه؟

_ عموجدی میگی؟

_ آره دخترم..فقط بیا نزدیک تربشین باهم این جوجه هارو درست کنیم.دست تنهاسختمه.

نگاهی به دست ها و صورت چروکیده عمو میرزا کردم. قد و قامت کوتاه و صورت ریزی داشت. برعکس نرگس بانو که قدش بلندتر ودرشت تر بود.
از جام بلند شدم و جای آیهان نشستم. سیخ های جوجه رو داخل قابلمه ای که نرگس بانو از قبل کره و سنگک گذاشته بود خالی کردم.

_ عمو اون روز چی شد که شما و نرگس بانو اومدین...

حتی بازگویی اون لحظه ها هم سخت بود و البته حس خجالت از عمو میرزا باعث شده بود نصفه حرفمو بزنم.

_من بهت میگم همه چیو دختر جون. خورشید و ماه هیچوقت پشت ابر نمیمونن!
واقعیت هم همینه!
بلاخره یه روزی برملا میشه!

اون روز، هم من هم نرگس بانو، دل نگرانت بودیم. وقتی اومد بهم گفت آقا یه ساعت دیگه میرسه، گفتم خانم جان دیره اون موقع، باید خودمون دست به کار شیم.
دنبال یه راه حل بودیم. اما نرگس بانو سریع یه فکری به ذهنش رسید.
سینی از مخلفات و خوراکی پر کرد و پیش مادرت رفت.
ازشون خواست اجازه بده این سینی رو بیاره پیش شما تا مثلا بخورین و سرگرم شین.
نمیدونی با چه مکافاتی سرشونو شیره مالید تا اجازه داد بانو بره بالا.
منم تا با اونا حرف بزنه یواشکی از پله ها اومدم بالا.
وقتی بانو اومد کنارم، از پشت در متوجه حرفای شما شدیم.


یاد اون حرفا و رفتارا تمام تنم رو از عرق سرد پر کرده بود. کاملا روی کمرم خیسی قطره های آبی رو حس میکردم.از عمو خجالت زده بودم.

عمو میرزا استغفراللهی زیر لب گفت و ادامه داد:

_ درو محکم باز کردیم. وقتی دیدم بهت نزدیک شده، دور از جون یاد ماهک خودم افتادم. توام دخترمی و ناموسم.
به عرشیا گفتم دستت به طلوع بخوره خودم دستاتو میشکونم!


کاملا اون لحظه ها یادمه! یادمه که با صدای عمو میرزا و اینکه کسی هم هست که منو فراموش نکرده باشه خوشحال شدم اما به یکباره پاهام سست شد و روی زمین افتادم و دیگه هیچی نفهمیدم.

_ میخوای ادامه ندیم دخترم؟

بین دوراهی شنیدن و نشنیدن مونده بودم.

_ نه عمو بگو راحت شم.

_ واقعیت اکثر وقتا تلخه دخترم! چشم آدم هارو باز میکنه!اما بی بی یعنی مادربزرگم همیشه میگفت از حقیقت سیلی بخوری خیلی بهتر ازینکه دروغ تورو ببوسه!

عمو میرزا کمی مکث کرد و برای بی بی فاتحه ای خوند.

_خدا رحمتش کنه.. جاهای سختش گذشته دخترم. ازینجا به بعد دیگه داستان اومدن ما به اینجا شروع میشه!

داشتم میگفتم..
تو حالت بد شد و افتادی زمین. نرگس بانو با حالت دو سمتت اومد و لیوان ابی رو که کنار تخت بود و برداشت و به صورتت پاچید.
عرشیا از وجود ما ناراحت شده بود. بماند که چه حرفایی به ما زد.
بانو همش گریه میکرد و اسمتو صدا میزد.
رو به عرشیا گفتم:
_ وای به حالت اگه دختر من چیزیش بشه خودم ازت شکایت میکنم.

با پرویی تمام به من جواب داد

_ شکایت چی؟ مگه چیزی دیدی؟
برو عمو.. برو دلت خوشه ها
مگه نمیدونی باید دوتا شاهد باشه. تو و این زنت هم دو نفر حساب نمیاین.
شاهد زن از هر دوتا یکی حساب میشه.

خون جلوی چشمامو گرفته بود. به سمت عرشیا رفتم. درسته جوون تر بود قدبلندتر بود اما وقتی پای غیرت وسط میاد همه اینا بی معنی میشه.
دستامو مشت کرده بودم تا بزنم تو دهن عرشیایی که تربیت درست و حسابی نشده بود اما یکی از پشت دستمو گرفتم.


سری دوم جوجه هارو داخل قابلمه ریختم. عمو کمری صاف کرد و سر جاش جابه جا شد.
بلند شدم و از داخل بقچه پارچه ای بزرگی که توی آلاچیق بود تشکچه کوچک و بالشی برداشتم.
کنار عمو گذاشتم و با تشکری ازم روی اونها نشست و آخيشی گفت.
منتظر ادامه حرفش بودم. طاقت نیاوردم و گفتم:

_خب بعدش چی شد عمو؟

_ بابات بود که دستمو گرفت. خدا بهش عمر با عزت بده. اگه اون نبود نمیدونستم چی میخواست بشه!
آیهان خواست به سمت عرشیا بره و دعواشون شه اما با دیدن تو سریع به سمتت اومد. نرگس بانو یه ریز گریه میکرد. آیهان با کمک بانو مانتویی تنت کردند و بردنت درمونگاه.

بغضمو قورت داده و اشک های چشممو پاک کردم.

_ مامانم.. مامانم کجا بود عمو؟

عمو با هر کلمه ای که ادا میکرد غمگین تر میشد.

_ مامانت و خالت توی اتاق خواب بودن واسه همین متوجه اومدن ما نشدن.
آقا، عرشیا رو فرستاد پایین. از همون پایین اسم مادرتو فریاد میزد

ملیحه خانم پاتند کرد و با دیدن آقا توی شوک رفت



رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG

کپی برداری  وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمها حرامس
🦋🦋🦋🦋
🦋🦋🦋
🦋🦋
🦋
#بی_صدا_طلوع_کن
پارت_52

مادرت همونجا روی پله ها نشست، توقع دیدن آقا، یعنی پدرتو نداشت!

اما خاله ات!
با پرویی تمام از پله ها پایین اومد و دست عرشیا رو گرفت.
رو به آقا گفت دخترتون حتما عیب و نقصی داره که دل به پسر ما نمیده! حتما میترسه بی آبرو شه جلوی فک و فامیل!

آقا خیلی عصبی شد. بلاخره به ناموسش تهمت و اَنگ زده بودن. خواست بره سمت خاله ات! اما این بار من جلوشو گرفتم.

خلاصه بگم دخترم برات..

پدرت اونارو از خونه پرتشون کرد بیرون. گفت تا زنده ام نه خودت نه اون بچه هات پاشونو تو خونه من نمیذارن!


از شنیدن ناگفته های قدیم، زبونم بند اومده بود و هیچی نمیتونستم بگم.
تموم حرفایی که عمو زده بود رو، برای خودم صحنه های خیالی می ساختم و توی ذهنم تجسم میکردم.
عمو میرزا اخرین سیخ های جوجه رو روی منقل گذاشت و آروم شروع به باد زدن اونها کرد.
وقتی دود ذغال ها بلند شد..سرجاش نشست و پاهاشو دراز کرد. با کف دستاش شروع به ماساژ دادن پاهاش کرد.


_ما آدم ها موجودات عجیبی هستیم! نه طاقت دروغ داریم نه طاقت شنیدنِ حقیقت!

میدونی چیه دخترم!
همه میگن زمان بگذره درست میشه...اما زمان آدم هارو عوض نمیکنه!زمان، حقیقت ادم ها رو آشکار میکنه!

واسه همینه میگن قضاوت نکنیم! پشت کسی حرفی نزنیم شاید همون لحظه یا فرداش از کارش توبه کرده باشه!

تو خودت انقدر عاقل و بالغ هستی که واسه زندگیت تصمیم بگیری! من فقط راهنماییت میکنم! اما...

کمی مکث کرد تا از شنیدن حرفاش توسط من مطمئن شه.

_ اما چی عمو؟

_ وقتی به گذشته فکر میکنی همش به بدی ها فکر نکن! زندگی سیاه و سفید، پستی و بلندی زیاد داره!باید با حقیقت مواجه شی!
همیشه از چندنفر بپرس! چون دیدِ همه باهم دیگه فرق داره.
همه چی رو سبک سنگین کن..
اینارو نگفتم تا دلتو به رحم بیارم یا سنگش کنم.. خودت ماشاا. تحصیل کرده ای احتیاجی نیست من چیزی بگم...
من و نرگس بانو از خطای مادرت گذشتیم.. توام بگذر!
به دیدنش برو... بهش زنگ بزن. هرچقدرم تورو رد کرد.. حتی تورو تو خونه هم راه نداد، دورادور حواست بهشون باشه!
گاهی آدم ها همدیگرو پس میزنن ولی ته دلشون رو نگاه کنی پر از غرور و خواستنه!
میدونم جفتتون از دوری هم تو عذابین. بینتون دیوار ساخته شده!
تک تک آجرهاشم جفتتون گذاشتین!

میدونم تعجب کردی و میگی مقصر مادرته!
اما اینو یادت باشه دخترم!

تو هیچ رابطه و موقعیتی یه نفر مقصر نیست!
همیشه دو طرف مقصرن! حالا یکی درصد خطاش بالاتره یکی کمتر!

آدم ها جایزالخطا نیستن! اینو از بچگی اشتباه بهمون یاد دادن!
آدم ها ممکن الخطا هستن!


حرفای عمو به شدت منو توی فکر فرو برده بود.. این همه حرفای قشنگ و اطلاعاتی که از گذشته بهم داد برای ذهنم سنگین بود.
تموم کلمه ها و جمله ها توی ذهنم رژه می‌رفتند و تکرار میشدند.
امروز، ظرفیتم برای شنیدن گذشته، پر شده بود.

صدای حرف وخنده های کسی توجه موبه پشت سرم جلب کرد.
آیهان، ماهک و نرگس بانو با دستانی پر به طرف ما میومدند.
سیخ های جوجه رو برداشتم و داخل قابلمه ریختم.
با دیدن نرگس بانو از جام بلند شدم و سلامی کردم.

_ سلام دخترم بشین راحت باش.

عمو میرزا رو به بانو گفت :

_ خانم کجا بودی دیر اومدی؟

نرگس بانو با کمک دستاش رو زمین نشست و آخیشی گفت.

_ از پشت پنجره آشپزخونه دیدم دارین پدر دختری حرف میزنین منم گفتم تنهاتون بذارم راحت باشین!

عمو نگاه تشکر آمیزی به بانو انداخت.
ماهک سلامی کرد و کنار پدرش نشست. آیهان شروع به سیخ زدن جگر ها کرد.
رو به عمو میرزا گفت:

_ عمو بمیرم برات..تا الان کنار طلوع چی کشیدی؟

عمو که توی فکر بود متوجه شوخی آیهان نشد.

_ چطور پسرم!

_ اخه من از حرف زدن با طلوع فرار میکنم از بس مثل بچه ها هی چرا،برای چی و چطوری واین چیزاهی از ادم میپرسه. واسه همین منم الان رفتم دست تنهات گذاشتم.

گوجه ای ازداخل کیسه برداشتم وبه سمت آیهان پرت کردم. جا خالی داد و دستاشو حالت تسلیم بالا آورد.

_ خیلی هم دلت بخواد با من هم صحبت شی!

_ من اگه دلم نخواد به پرچونگی تو گوش کنم باید چیکار کنم؟

این سری لنگ کفشمو درآوردم تا به سمت آیهان نشونه بگیرم اما آیهان با درآوردن ادای جیغ دخترا، پشت نرگس بانو قایم شد و تند تند گفت:

_ غلط کردم غلط کردم!

با رفتارهای آیهان همگی به خنده افتادیم.
جوساده و صمیمی بینمون با شوخی های آیهان و مهربونی خانواده عمو میرزا به شدت باعث دلخوشی من بود.
نگاهی به ماهک انداختم!
خط خنده روی لباش بود اما از ته دل شاد نبود!

کنار ماهک نشستم و آروم جوری که کسی متوجه نشه گفتم:

_ امروز دانشگاه رفتی ندیدیش؟

نگاهش مستقیم به سیخ های جگر بود.با ناراحتی لب زد

_ نه!

_ پس میخوای چیکار کنی؟

_ هیچی!تایکی دو ماه دیگه میرم!

_ تصمیمت جدیِ یعنی؟

_آره!

باافتادن شیئی روی پاهامون،ماهک باجیغ بلندی ازجاش بلند شد
@kadbanoiranii
🦋🦋🦋🦋
🦋🦋🦋
🦋🦋
🦋

#بی_صدا_طلوع_کن
پارت_53

با بلند شدن ماهک سوسک پلاستیکی روی زمین افتاد.
ماهک با عصبانیت دمپایی شو پوشید و دنبال آیهان دویید.
آیهان با جیغ های ساختگی که میکشید سعی داشت ماهک رو به خنده بندازه و از ادامه مسیر و دوییدن منصرفش کنه.
نرگس بانو همونطور که با لبخند نگاه شون می‌کرد رو به ما گفت:

_ امروز مادر آیهان زنگ زد!

_ اِ زن عمو کی زنگ زد؟ حالش خوب بود؟عمو خوب بود؟


_ آره دخترم خوب بودن خداروشکر. میخوان بیان تهران!

عمو میرزا پیش دستی کرد و گفت:

_ خیره ان شاالله خانم. چرا؟

بانو نفس عمیقی کشید. خنده از روی لباش رفته بود و با کمی ناراحتی رو به عمو گفت:

_ میخواد برای آیهان زن بگیره!

عمو اخمی کرد و سری تکان داد. دلیل ناراحتی شون رو نمیدونستم اما بیشتر از همه خودم ناراحت شدم!

چرا تا حالا به فکر خودم نرسیده بود؟
هیچوقت تصور دوری و زن گرفتن آیهان رو نکرده بودم چون همیشه اونو کنار خودم حس میکردم.
بلاخره اونم حق زندگی داشت، تا کی میخواست پاسوز من شه!

با صدای دوییدن ماهک و نشستنش کنار بانو به افکارم پایان دادم.

آیهان نفس نفس زنان به سمت منقل اومد و دستشو روی سینه اش گذاشت کمی که نفسش جا اومد رو به جمع گفت:

_ شنیده بودم میگفتن فلفل نبین چه ریزه بشکن ببین چه تیزه اما دیگه با چشم های خودم ندیده بودم.
عمو این دخترت با این ریزه میزه بودنش نمیدونی چه میدویید! یه لحظه فکر کردم میخواد مسابقه دو بذاره. من بدو ماهی بدو!

ماهک با شنیده شدن اسم ماهی که از زبان آیهان درومده بود لنگ دمپایی سمتش پر کرد.
در کمال تعجب دمپایی مستقیم به سر آیهان برخورد کرد.

آیهان دستشو روی سرش گذاشت و قسمت ضربه دیده رو ماساژ داد و گفت:

_ جدا از دوییدنت پرتاب کردنت هم عالیه!
فکر کنم نرگس بانو جای آشپزی و خانه داری به ماهی.. نه نه ببخشید به ماهک تیراندازی و مسابقه دو یاد داده!

عمو میرزا با خنده پشت گردن آیهان زد و گفت:

_ بچه جون بسه شیطونی.. یه اومدی بهمون شام بدی ها! به قول شما جوون ها مارو میپیچونی!
همش داری از زیر کار درمیری.


آیهان به طور ساختگی زیپ دهنش رو بست.
اما طولی نکشید که دوباره، زیپ الکی بسته شده شو، با خنده باز کرد و گفت:

_ فقط اینو بگم، دیگه هیچی نمیگم!
اما قبلش ازتون یه قولی میخوام.
هیچکس نه نمیاره. مخالفت هم نمیکنه. من همه کارارو کردم.

همه گوش هامونو به حرفای آیهان تیز کردیم.

_اول اینکه نرگس بانو میدونم خیلی زحمت کشیدی این چندساله!
هم شما هم عمو.. دست بوس جفتتون هم هستم.. فردا قراره یه خانم و اقا با یه دختره تقریبا16. 17 ساله بیان اینجا کار کنن!

ماهک با اخمی روی پیشونی گفت:

_ کار کنن! یعنی چی؟

_ من درک میکنم که نرگس بانو و عمو میرزا دیگه خسته شدن و توان کار کردن ندارن واسه همین اونارو آوردم اینجا تا کنار دست شماها باشن.
دیگه لازم نیست هی کار کنید. اونا کمک تون میکنن.

نرگس بانو اشک توی چشم هاش جمع شده بود و گفت:

_ از ما خسته شدی پسرم؟

آیهان به سمت بانو رفت و روسری سفید و گلدار شو به دست گرفت و بوسه ای بهش زد.

_ من غلط بکنم این حرف رو بزنم. میخوام کمک دستتون بیارم فقط. این بنده خدا دخترش میخواد دانشجو شه. شوهرش از کارخونه اخراج شده!
به خاطر شرایط گرونی، تعدیل نیرو کردن. منم خیلی وقته دنبال کسی هستم حتی طلوع هم خبر داره!


با سر حرفای آیهان رو تایید کردم.رو به بانو گفتم:

_شما دیگه کلا طبقه اول ساختمون اصلی بمونید. اون خونه یه طبقه توی باغ هم میدیم اونا بشینن.

آیهان ادامه داد:

_ نگران هیچی هم نباشین. خودم نوکر همه تون هستن.

نرگس بانو با گوشه روسریش اشک هاشو پاک کرد و لبخندی زد.

آیهان برای اینکه جو سنگین و به اصطلاح ناراحت کننده بینمون رو از بین ببره به سمت بلندگوی دستیش رفت و از روی گوشیش اهنگ شادی رو پِلی و شروع به رقص کرد.

با علامت آیهان من و ماهک هم بلند شدیم و همراهیش کردم...



رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG

کپی برداری  وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی  کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
  حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.

آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
🦋🦋🦋🦋
🦋🦋🦋
🦋🦋
🦋
#بی_صدا_طلوع_کن
پارت_54

برای آخرین بار یه نگاه کلی به اتاقم انداختم.تقریبا تمام وسایل مورد نیازم رو برداشته بودم..در اتاق رو بستم.. دسته چمدون چرخ دارمو به سمت بالا کشیدم و با خودم به حرکت درآوردمش.

پله هارو یکی پس از دیگری رد کردم و کنار نرگس بانو قرار گرفتم.

ماهک دانشگاه رفته بود و آیهان برای انجام یک سری از کارها، صبح زود از خونه بیرون زده بود.

نرگس بانو زیر لب دعایی میخوند و به سمتم فوت می‌کرد.
از زیر قران رد شدم و بانو رو محکم در آغوش گرفتم.

این اولین سفری بود که قرار بود به تنهایی عازمش بشم.

بعد از شنیدن کلی نصیحت و دریافت انواع میوه و آجیل از نرگس بانو،با زور خدافظی کرده و به سمت در حیاط رفتم.
درُ باز کرده و با دیدن درخت ها و گل های تازه آب پاشی شده جان تازه ای گرفتم.

مسلما دلم برای این حیاط و گل ها تنگ میشد.

عمو میرزا به سمتم اومد و خواست چمدون رو از دستم بگیره که مانعش شدم.
در حقم کم پدری نکرده بود!دلم نیومد با این کمری که کم کم داشت خمیده میشد زحمتی بهش بدم.

صدای ضربه زدن به در آهنی حیاط باعث شد به سمتش تند قدم بردارم.
قلبم به تپش افتاده بود و هر آن چهره مهندس رو با لباس های گوناگون تصور می‌کردم تا قبل از دیدنش حدس بزنم چی به تن کرده .

با باز شدن در، اول نگاهم به چهارشونه های پهن و مردونه مهندس افتاد. صاف ایستاده بود و با جذبه ای خاص بهم چشم دوخته بود.
با این لباس مردونه سفید و شلوار جذب مشکی قطعا یکی از خوش لباس ترین رئیس های تهران به حساب میومد!

سرمو بالاتر گرفته و با دو جفت چشم قهوه ای رو به رو شدم!

لبخندی گوشه لبش داشت و موهای پرپشت مشکی شو به طرز ماهرانه ای به سمت عقب آراسته بود.

_ سلام!

هول شدم و نصفه و نیمه سلامی دادم. نگاه ازش گرفته و به زمین دوختم.
میدونستم!
این چشم ها آخر سر کار دستم میده!

عمو میرزا در حیاطُ به طور کامل باز کرد و برای اولین بار با مهندس رو به رو شد.
مهندس پیشدستی کرده و قدمی جلو برداشت. به گرمی دستای عمومیرزارو فشار داد و بعد از مراحل معارفه و خوش و بش کردن.. عمو رو به مهندس گفت :

_ پسرم! طلوع، مثل دخترم ماهک میمونه. از بچگی میشناسمش! الانم که چندساله باهم زندگی میکنیم.
دوست دارم مواظب دخترم باشی. مثل ناموس خودت چشم ازش برندار و تنهاش نذار.

با چشمایی متعجب به عمو نگاه کردم و چشم و ابرویی اومدم تا ادامه نده. اما عمو بی توجه به حرکات من، نه تنها صحبتش رو قطع نکرد بلکه در پایان حرفاش رو به من گفت:

_توام حواست به مهندس باشه.جفت تون امانت همدیگه هستین. پس خوب مراقب همدیگه و خودتون باشین!


مهندس دستشُ روی شونه های عمو انداخت و گفت:

_ نگران نباشین پدرجان.. بدترین آدم روی زمین هم باشم چشم به ناموس کسی ندارم. ان شاالله بتونم شمارو راضی نگه دارم و مراقب امانتتون باشم!


درست شنیدم؟
مواظب من باشه!؟
این حجم از نگاه های قهوه ای کم نبود؟
چطور میتونستم به جادوی صداش و این حس محافظ بودنش رو به گوشه ذهنم بسپارم و واکنشی نشون ندم؟


مهندس چمدونم رو برداشت و داخل صندوق عقب ماشین گذاشت.

تو این فاصله، رو به عمو میرزا گفتم:

_ عمو این چه حرفایی که میزنی؟ اون فقط رئیس شرکتمونه! من خودم میتونم از خودم مراقبت کنم. مگه بچه ام؟


عمو میرزا چشمکی زد و گفت:

_ سر منو شیره نمال دخترجون!
لازم نیست چیزی بگین همون نگاهاتون بِهَم کلی حرف داره..


گول زدن ادم های جاافتاده ای مثل عمومیرزا سخت بود. از روی خجالت سرمو پایین انداختم و گفتم:

_مراقب خودتون باشین عموجان.

_ خدا به همراهت دخترم.

به سمت ماشین کمری سفید و تمیز مهندس رفتم.
کنارم ایستاد و در ماشین رو برام باز کرد! لبخندی به لبانم نشست. از دور دستی برای عمومیرزا تکون داده و سوار ماشین شدم.
مهندس ماشین رو دور زد و کنارم قرار گرفت.
با بسته شدن در، عرق سردی تموم تن مو در بر گرفت.
در حال بازی با پاکت کاغذی میوه و آجیل شدم.

نشستن کنار کسی که تو دلم جایی باز کرده بود و تلاش برای ندید گرفتنش، سخت بود.

نگاهی به نیم رخش انداختم.در سکوت رانندگی میکرد.دست راستش روی فرمان و دست چپش با تکیه به درب ماشین بر روی لب هاش قرار داشت.
در دلم صلواتی فرستادم و سعی کردم حواسم رو از استرس پرت کنم.
به رو به رو و مسیری که در پیش گرفته بودیم خیره شدم.

_ چرا نذاشتین خودم با ماشینم بیام؟

کمی مکث کرد. احساس کردم صدامو نشنیده.. خواستم دوباره سوال کنم که صداش منو به سکوت وادار کرد.

_ تو جاده خوب نیست یه دختر تک و تنها رانندگی کنه!

_ خب یه سرویس میگرفتین همه باهم میرفتیم.

با اخمی که بهم کرد خودمو به اون راه زدم و از شیشه پنجره به بیرون نگاه کردم.

_ از بودن با من معذبی؟


رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
🦋🦋🦋🦋
🦋🦋🦋
🦋🦋
🦋
#بی_صدا_طلوع_کن
پارت_55

از فکر کردن به جواب سوالش،رعشه ای به تنم افتاد.بین بله و نه گفتن،گزینه دیگه ای توی ذهنم وجود نداشت.

از بودن کنار مهندس احساس خطر میکردم!

آن هم نه به خاطر اینکه خطایی کرده باشه!بلکه به خاطر حسی که در درونم ظاهرشده بود وتمام تلاشم برای ازبین بردن این حس بود.

ذهنم حول و هوش چندسوال میگذشت!

اگه ازمشکلات گذشته باخبر میشد!یا اگه متوجه دکتررفتن هام میشد یا...

تمام این سوال هاتوی ذهنم یکی پس از دیگری تیتر وار میرفتندو می آمدند.

نگاه ازپنجره گرفته و دوباره به مسیر پیشِ رو چشم دوختم.

در دلم چندباری کلمه نه روتکرار کردم.

نفس عمیقی کشیده و خیلی قاطع گفتم:

_ نه!

نفس حبس شده توی سینه مو رهاکردم. خیالم راحت شده بود! شاید سخت ترین سوال وجوابی بود که توی ذهنم باهاش کلنجاررفته بودم.


_یه سفر دو سه روزه میخوایم بریم این همه وسایل چیه دستت؟

نگاهی به محتویات دستم کردم.انواع آجیل و چهار مغز، میوه تازه و خشک ‌شده در پاکت کاغذی،به طور مرتب و تمیزی ریخته شده بود.
پاکت چهار مغز رو باز کرده و به سمت مهندس گرفتم.

_ بفرمایین مهندس چهار مغزه.

بدون اینکه نگاهی به پاکت بندازه دستشو داخل انداخت و مشتی از تنقلات برداشت.

_ چرا انقدر هی مهندس مهندس میکنی. اسممو صدا کن.

اسمشو صدا میکردم؟
چطور؟ چگونه؟

فکر دل من رو کرده بود؟

اصلا چی شد که به این حال و روز افتادم؟
از کجا شروع بود؟

شاید از اولین لحظه دیدار که با توجه به سن کمش، مانند مردی جا افتاده رفتار میکرد و سخن می‌گفت.
یا شاید هم اخم های همیشه درهم و جذبه خاص اون دو گوی قهوه ای؟

در پس ذهنم تمام خاطرات این چندوقت، مانند یک فیلم کوتاه از جلوی چشمام رد میشد و دلیل های بیشتری رو برام به نمایش میگذاشت.

حتی اون شبی که پاهام گیر کرد و با دستای مهندس نجات پیدا کردم
و بعد، رفتن به پشت بام خانه و خلوت شبانه در کنارش،باعث شده بود دل در گرومهندس بدم.

_ من بامهندس گفتن راحتم!

_ من راحت نیستم.معذب میشم. البته تو محیط کار و شرکت مهندس بگین بهتره اما..
اما تو این خلوت های دو نفره ترجیح میدم اسمم صدا شه!

چه کسی بدش میومد که اسم معشوقش رو صدا بزنه و در جواب جانم بشنوه؟

قطعا جونم رو، با جانم شنیدن از حامی، دو دستی تقدیمش میکردم.

_ چرا هر سوالی میکنم و چیزی میگم یه ربع میری تو فکر؟
فکرت درگیر چیه؟

زیر لب زمزمه کردم:

دردی که من از درد تو دارم بر دل
دل داند و من دانمُ
من دانم و دل!


سوالش روبا سوال جواب دادم و گفتم:

_ تا رامسرچقدر راهه؟

_ اگه بدون توقف بریم حدودا 4.5ساعتی میشه. چطور مگه؟

_هیچی، همینجوری. خب چرا با هواپیما نرفتیم؟

_ حیف نیست این همه حس زیبایی و خدادادی رو آدم ول کنه با هواپیما بره!
هواپیما واسه وقتایی که آدم عجله داره و دوست داره زود به مقصد برسه.
من دوست دارم از راه هم لذت ببرم.
اینجارو نگاه نکن که تازه داریم از تهران خارج میشیم و چیز جذابی نداره. تو راه از یه مسیرهایی میبرمت که تا خود رامسر کیف کنی.

_ از تنکابن هم رد میشیم؟

_ آره. کاری داری اونجا؟

پاکت میوه خشک رو باز کردم و از داخلش سیب خشکی بیرون کشیدم.

سری تکان دادی و گفتم :

_ اوهوم

_ چه کاری داری اونجا؟

به سختی سیب رو قورت داده و بدون اینکه توجه شو به بغض گلوم جلب کنم گفتم:

_ مامان بابام اونجان!

هرچند تموم سعی مو کردم صدام نلرزه اما همچین موفق هم نبودم!

هردو دست از خوردن برداشتیم.

میدونستم کلی سوال از من توی ذهنش به وجود اومده!ولی ترجیح میدادم خودش بپرسه.. اینجوری واسم آسون تر بود.
حداقل میدونستم از کجا شروع کنم.

پاکت های توی دستم رو کمی جابه جا کردم و رو به مهندس گفتم:

_ اگه نمیخورین بذارم صندلی عقب بمونه؟

_ نه ممنون خوشمزه بود.

نوش جانی گفتم و پاکت های کاغذی رو شروع به بستن کردم. وقتی از محکم بسته شدنشون مطمئن شدم به سمت صندلی عقب برگشتم.

همین که از سمت حامی، به عقب برگشتم بوی عطرهمیشگیش مشامم روپر کرد. ناخوداگاه کمی کارم روبیشتر طول دادم تاعطربیشتری روبه ذهنم بسپارم.نفس عمیقی کشیدم وچشمامو بستم.

چطورمیتونستم بین خواستن و نخواستنش مبارزه کنم؟

_ کمک میخوای محبی؟

چشماموباز کرده و ازرویای دخترونه ام بیرون کشیده شدم.

_ نه فقط ترسیدم بریزن کف ماشین! داشتم جاشودرست میکنم.

به سمت صندلیم برگشتم.

_ کمربندت هم ببند!

بالبخند کمربندمو بستم.

وقتی بادکترم راجبه این سفرصحبت کردم خیلی مشتاقانه بهم گفت فرصت خوبیه و وقتشه که کم کم ازدنیای درونی خودم بیرون بیام وبه دنبال زندگی عادی خودم برم.
هرچندوجود یک مرد برام سخت بود اما تکنیک هایی که خانم دکتربهم اموزش داده بود رو اجرا کرده و سعی میکردم بیشتر به اطرافم دقت کنم تا وجود یک مردغریبه!
هرچند با این همه عطر و قهوه ای چشماش وحس بودنش تمام حواس منو از اطراف پرت کرده و فقط جذب خودش کرده بود
@kadbanoiranii
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🌙 شب شد
دلها به فردا امیدوار شد
🌙چشم ها پر از خواب شد
همه میگویند که
🌙زندگی سر بالایی و سرازیری دارد
اما من می گویم
🌙زندگی هر چه که هست
جریان دارد
🌙می گویم: تا خدا هست و خدایی
می کند، امید هست
🌙فردا روشن است

شبتان آرام، فردایتان روشن

@kadbanoiranii
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
خـداوندا بنام تو که❤️
زیباترین نامهاست

روزمان را آغاز میکنیم
روزی که با نام و یاد تو باشد

سراسر شادی است
سراسر عشق ومهربانی
و سراسر خیرو برکت است❤️

🌸بِسْمِ‏ اللَّهِ‏ الرَّحْمنِ‏ الرَّحِیم🌸

الهی به امید تو

@kadbanoiranii