کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
1.83K subscribers
23.1K photos
29.2K videos
95 files
43.5K links
Download Telegram
رمان #شعله_خاکستری
قسمت دویستوشصتونهم

چی شده آبجی ؟... حالت بده ؟
بهار لبخند کم جانی زد .اورا در آغوش گرفت ، گفت :
- چیزی نیست کمی دلم بهم میپیچه .
پدرش هم کنارشان ایستاد و با نگرانی دستان گرمش را روی پیشانی سرد بهار قرار داد و درحالی
که سلام آرام
بهار را با تکان سر جواب میداد . اخمی کرد و گفت :
- چرا خبر ندادی حالت بده زودتر بیام ... خوبه داییت دکتره و دو قدمیته !..
بهار برای اینکه نگرانی را از خانواده دور کند گفت :
- چیزی نیست بابا کمی دلشوره دارم ... فکر کنم فشارم افتاده . الان خوب میشم .
بهرام به بهنام نگاه کرد و گفت :
- برو برای خواهرت یه چایی نبات بیار تا هم گرم بشه هم قندش میزون بشه .
بهنام چشمی گفت و رفت . کم کم افرادی که وارد خانه شده بودند دور بهار را گرفتند و با شوخی
و خنده حال خراب
بهار را نشان از یکی یکدانه بودن و لوس کردن او برای پدرش قلمداد کردند .
در نگاه همه متوجه چیزی شد که شکش را به یقین تبدیل میکرد . این یک مهمانی معمولی نبود
که همه با
لباسهای شیک و مجلسی شان آمده بودند . حتی پدرش هم در آن هوای گرم کت و شلوار شیک
مخصوص
مهمانی های خاصش را پوشیده بود .
چای نبات گرمای دلنشینی در جانش ریخت . لیوان چای را روی میز گذاشت . با ورود ، بهناز و
شوهرش احمد
به تنهایی و بدون فرزندانش ، خیالش تا حدی راحت شد و نفس راحتی کشید
زنِ عمو بهروزش رو به بهناز گفت :
- بهناز جان بچه ها کوشن ؟
بهناز آهی کشید و با ناراحتی که در صدایش به وضوح حس میشد گفت :
- نیومدن ... خونه موندن .
- ای بابا گفتیم بعد از چند وقت آقا کیانو میبینیم ... کلا هر سه تاشون خونه موندن ؟!
بهناز با نگرانی به بهرام نگاه کرد و گفت :
- بهتر که نیان حوصله ی خودمم ندارم چه برسه به اونا .
حرف آندو گل کرده بود که با صدای آرمان از روی ایوان آقاجون و بهرام برای استقبال بیرون رفتند
.
- خونه هستین عموجون .
بعد از چنددقیقه در حالی که همه دم در ورودی منتظر مهمانان تازه از راه رسیده بودند پشت سر
بهنام ایستاد .
اول از همه جمشید خان و آرمان در معرض دید بهار قرار گرفتند . بعد از سالم و احوالپرسی آندو...
نگاه منتظر بهار در پی شخص خاص اینروزهایش به پشت سر آنها کشیده شد .
در کنار آرمیتایی که با آرایش زیبایی ، رنگ و روی پریده اش را پنهان کرده بود قامت رعنایش را
دید .
دیگر نگاهش کسی را نمیدید . تمام زاویه ی دیدش روی آن قامت زوم شده بود .
با دیدن سبد گل بزرگی که دستش بود و ظرف شیرینی که به طرز زیبایی تزیین شده بود و در
دست آرمیتا قرار داشت ،
قلبش به طپش افتاد .
لرزش دستانش بیشتر شد . با تلاقی نگاهش با آن چشمان خاکستری که ستاره باران بود ... دلش
غنج رفت



رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG

کپی برداری  وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی  کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
  حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.

آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
رمان #شعله_خاکستری
قسمت دویستوهفتادم

حال خوبی داشت که با تمام خوبیش باعث ضعفش هم شده بود . لرزش خاصی تمام ماهیچه
های دست و
پایش را به رعشه انداخته بود .
برای اولین بار وضع پوشش را از نظر گذراند ...
کت و شلوار مشکی و پیراهن سفید که با کروات مشکی با خط های نقره ای ست شده بود ...او را
بسیار خوش تیپ و
برازنده کرده بود ...
تا بحال دقت نکرده بود چه استایل زیبایی دارد . چرا امشب اینهمه به چشمش جذابتر و خواستنی
تر شده بود ؟!
دلش به بودنش گرم شده بود . شاید همین دلگرمی باعث عوض شدن نوع نگاهش شده بود .
چشمانی که روزهای اول
برایش هیچ جذابیتی نداشت ، حتی درمواردی اعتراف میکرد از رنگش بیزار است ، به شدت
برایش زیبا و منحصر به فرد
شده بود . دیدن آن صورت سرخ از هیجانش قلبش را تکان داد .
نمیتوانست نگاه دلتنگش را از آن نگاه مشتاق که برق شیطنتش چشم دلش را روشن کرده بود،
بگیرد.
وقتی روبرویش ایستاد سبد را به سمتش گرفت و گفت :
- سلام ...خوبی ؟
بهار آب دهانش را به زحمت فرو داد و گفت :
- سلام ... ممنون .
- نمیگیریش ؟
بهار گیج نگاهش کرد و گفت
هان ؟!
آرشام لبخندش عمیقتر شد و به آرامی گفت :
- گل رو میگم ... نمیگیریش ... نکنه چون ازم بیزاری نمیخوای ......
بهار سریع گل را از دستش گرفت . نگاهی به گل های رز آتشینش کرد و گفت :
- ممنون ... خیلی قشنگه .
- به قشنگی کسی که بهش هدیه دادم نیست ...
با کمی چرخیدن نگاهش در صورت بهار گفت :
- چرا انقدر رنگت پریده ؟... حالت خوش نیست ؟
- نه ... نه .. خوبم چیزی نیست .
آرشام سرش را به علامت باشه تکان داد و به آرامی لب زد :
- خیلی خوشگل شدی ... همیشه بهارم .
بهار آب دهانش از هیجان زیاد خشک شده بود . با زبان لبش را تر کرد و با صدایی که به زور
شنیده میشد گفت :
- بفرمایین خسته شدین .
آرمیتا با نگاهی سراسر از محبت به اندو گفت :
- چطوری عروس خانوم خوشگل ؟... کم دل داداش ما رو بردی با این تیپ که، دیگه باید آرشامو
با بیل مکانیکی از این خونه
بیرون ببریم .
در همان حال با دوانگشت لپ بهار را کشید و لبخند زنان ادامه داد :
- خیلی ناز شدی بهار جون ... الهی خوشبخت بشین ... من قول میدم با وجود برادرم تو زندگیت
هیچ غمی رو حس نکنی
... محبتش بیشتر از این اخمهای بهم پیوسته ش ... باور کن



رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG

کپی برداری  وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی  کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
  حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.

آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
رمان #شعله_خاکستری
قسمت دویستوهفتادویکم

آرشام اخم کرد و گفت :
- من کجا اخم کردم ... چرا برام حرف در میاری ؟
بهار و آرمتیا به اخم هایش لبخند زدند و آرمیتا گفت :
- خوبه بهار شاهده که الان اخمات زمینم جارو میکنه .
- بچه ها بجای پچ پچ کردن بیاین دیگه .
با صدای آرمان هر سه به سمت بزرگتر ها رفتند . سکوت در فضای خانه حاکم شد .
بهار سبد گل را گوشه ی پذیرایی جایی که آقاجون و پدربزرگ دیگرش نشسته بودند، گذاشت .
با کمی مکث نوع نشستن همه را زیر نظر گرفت تا جای خود را برای نشستن پیدا کند .
بهروز ، بهناز و احمد کنار هم نشسته بودند . پدرش و با آرمان در ردیفی نشسته بودند که
انتهایش به دو
پدربزرگش ختم میشد .
بچه ها ی بهروز هم مؤدبانه کنار مادرشان نشسته بودند و بهنام هم کنار میعاد که همسن خودش
بود نشست .
تنها جایی که برای نشستن مانده بود ... ما بین عزیز و رؤیا بود که درست روبروی آرشام و آرمیتا
میشد .
به آرامی در همان جای خالی نشست .دست عزیز روی دستان سردش قرار گرفت .
با لبخندی که به صورتش پاشید ...آرام زمزمه کرد :
- آروم باش بهار ...به امید خدا همه چیز به خیر و خوشی تموم میشه ... خیالت راحت .
- چشم عزیز جون .
هم همه ای شکل گرفت . هر کس با فرد کناریش حرف میزد . بهار از شدت هیجان خیس عرق
شده بود . سرش را بالا
گرفت تا نیم نگاهی به کسی که ضربان قلبش را تا این حد بالا برده بود بیاندازد
با دیدن آرشامی که با دستمال در حال خشک کردن پیشانیش بود لبخند روی لبش جاری شد . او
هم مانند خودش
استرس داشت . این موضوع را از لرزش انگشتان دستش فهمید .
با سرفه ی ساختگی جمشید خان سکوت برقرار شد و همه ی چشمها به سمتش کشیده شد .
- همه میدونیم این دور همی برای چیه ... از بهرام جون عذر میخوام که این مراسمو اینجا برگذار
کردیم ... دیدیم حالا
که بهار جون اینجاست و دل جعفر هم به رفتنش رضا نیست ...گفتیم همین جا باشه بهتره ... عقب
افتادن کار خیر درست
نیست ...
در همین زمان در ورودی به شدت باز شد و مانند فلیمهای اکشن ...کیان با چهره ای سرخ از
خشم وارد شد . همه ی
نگاه ها به سمتش کشیده شد .
- سلام به همه ... ببخشید اومدنم دیر شد .
بهناز با ترس از جا برخاست و به طرفش رفت و آرام گفت :
- تو که قرار نبود بیایی ... چی شد اومدی ؟
کیان با اخم به مادرش خیره شد و گفت :
- من کی گفتم نمیام ... شما هول بودین زودتر اومدین .
تا احمد بلند شد تا به سمتش برود ، آقاجون با اخم و جدیتی که توی صداش بود گفت :
- کیان بگیر بشین تا جمشید خان حرفشو بزنه .
کیان با ناراحتی گفت :
- اما من قبل از همه ی اینا با دایی بهرام کار دارم .
بهرام با خشم نگاهش کرد و گفت



رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG

کپی برداری  وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی  کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
  حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.

آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر
رمان #شعله_خاکستری
قسمت دویستوهفتادودوم

کیان الان وقت حرف زدن تو نیست ... یا ساکت بشین یا برو تو باغ تا حرفها زده بشه .
- دایی من باید حرفمو بزنم ...
بهرام با خشم بلند شد و رو به بهناز گفت :
- بهناز این بود قرارمون ؟
کیان با خشم گفت :
- چیه میخواستین بدون من مراسمتون برگذار بشه ...
بهروز و خانواده اش که از ماجرا خبر نداشتند مات و مبهوت به گفتگوی آنها گوش میدادند .کیان
دو باره فریاد کشید :
- میخواین عشقمو به حراج بذارین ؟
بهرام غرید :
- خفه شو کیان . ... احمد دهن پسرتو ببند ... تا حرمتها از بین نرفته .
با صدای بلند بهرام ، آرشام از جا برخاست و گفت :
- بهرام خان شما عصبانی نشین ... من خودم موضوع رو حلش میکنم .
به طرف کیان رفت و بازویش را گرفت و با دندان هایی که از خشم روی هم میفشرد ، آرام گفت :
- بیا بریم بیرون من باهات حرف دارم .
کیان پوزخندی زد و گفت :
- اتفاقا کار اصلی منم با خودته .
با فشاری که آرشام به بازویش داد او را به سمت بیرون هدایت کرد و هر دو روی ایوان روبروی
هم ایستادند .
آرشام برای کنترل خشمش دستش را روی پشت گردنش کشید و آرام گفت :
- کیان یه امشب مثل یه آدم متشخص رفتار کن ... نذار این ناراحتی بینمون به دشمنی تبدیل شه
... اون بچه ای که تو
راهه رو، میخوای با این کارهات چطور توجیه کنی؟ ... باید قبول کنی خودت این راه رو برای
زندگیت انتخاب کردی ..
عاقل باش و نذار خشم ...چشم عقلت رو کور کنه ..
کیان میان حرفش پرید و گفت :
- خواهر جادوگرت منو از بهار جدا کرد تا تو به خواستت برسی ... حالا من اومدم تا نذارم اون
جادوگر و تو به خواستتون
برسی ... بهار اگه منو قبول هم نکنه... باکی نیست ... اما نمیذارم دست تو بهش برسه ... تو با
نامردی بهش نزدیک
شدی ...آرزوی این وصلت رو به دلت میذارم .
آرشام لبش را میجوید و سعی میکرد افسار خشمش را به دست بگیرد تا مراسم بهم نخورد .
- ببین کیان با ضربه ای که تو به بهار زدی هر کاری کنی اون تو رو قبول نمیکنه ... نمیدونی وقتی
رفتی چه عذابی کشید و
چه حالی داشت ... من به زور تونستم اعتمادش را جلب کنم ... باور کن وقتی این خشمت فروکش
کنه میفهمی نه
خواسته ت نه رفتارت معقولانه نیست ... نمیتونی به زور حرفت رو به دیگران دیکته کنی ... تو یه
بار فرصت داشتی که خودت با رضایت قلبی از خودت سلبش کردی......
کیان خشمش را به دستانش منتقل کرد و روی سینه ی او کوبید و به عقب هلش داد ...با نفرتی که
در صدایش موج
میزد گفت :
- برای من از عقل و منطق حرف نزن که خودتو هم بُکشی ..نمیذارم دستت به بهار برسه ... وقتی
پشت پا به من میزدی
باید میدونستی من آدمی نیستم این ضربه ها رو بی جواب بذارم ... من برای خراب کردن این
وصلت هر کاری ازم بر



رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG

کپی برداری  وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی  کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
  حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.

آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر
رمان #شعله_خاکستری
قسمت دویستوهفتادوسوم

میاد ... پس بهتره برای اینکه مجبور نشم ...بهار رو توی این دعوا وسط نکشم ...خودت کنار
بکشی .
آرشام با شنیدن تهدید جدیدش خروشید و فریاد زد :
- تو غلط میکنی بخوای بهار و تهدید کنی ... مگه از روی جنازه ی من رد بشی ....
کیان با خشم فریاد زد :
- لازم بشه مطمئن باش رد میشم .
آرشام او را به عقب هل داد و گفت :
- حالا فهمیدی فرق منو تو چیه ....من حاضرم بمیرم اما از دستش ندم ...اما توی نامرد حاضر
بودی اون زیر دست باباش بمیره ، اما تو به خواسته های دیگه ای که داشتی برسی ... اسم بهار
برای دهن تو خیلی گنده است عوضی...
کیان با چشمان سرخش زل زد تو چشمان خاکستری آرشام و گفت :
- کاری میکنم همین لقمه ی بزرگ ..خودش با التماس بیوفته به پام تا برای حفظ آبروش ،برم
خواستگاریش...
بهت قول میدم کاری کنم دست تو یکی دیگه بهش نرسه و حسرت بهارو .........
خون آرشام از این همه پستی و بی پروایی به جوش آمد و با مشتی محکم دهان او را بست . نعره
کشید .
- خفه شو عوضی .. اسم بهار هم حرمت داره .. دهن کثیفتو ببیند .
با یورش کیان به آرشام زد و خورد شروع شد . از صدای داد و فریادی که تازه به هوا برخاسته بود
، همه از پذیرایی بیرون
آمدند .
با جیغ بهناز و آرمیتا و رفتن مردان به وسط دعوا برای جدا سازی آن دو بلوایی به پا شد دیدنی ...
بهار در کمال نا باوری و حیرت با چشمانی تار که با اشک مزین شده بود ،دستش را روی دهان
نیمه بازش گذاشته
بود تا جیغ نکشد .
کیان در میان دعوا فهمید هر چه کند زورش به آرشام نمیرسد . دستش داخل جیبش فرو رفت و
زمانی که دیگران آرشام را کنار کشیدن به سمتش یورش برد .صدای آخی شنیده شد .
عقب کشیدن ناگهانی کیان و سکوت مرگباری که بطور ناگهانی بر فضا حاکم شد... همه ی نگاهها
را به سمت آرشام چرخاند ...ترس میان دیدگان همگی پرسه میزد وقتی دستانش را روی پهلوی
خونینش دیدند.
بهار با دیدن خونی که لباس سفید او را رنگین کرده بود . توی استخری از یخ فرو رفت .
زانوانش خم شد و به زمین بوسه زد و ناله کنان گفت :
- خدایا نه .... نه ...
صدای فریادها به آنی بالا رفت و کیان با بهت عقب رفت . در حالی که با ترس به شیون و زاری
آرمیتا و عزیز نگاه میکرد .
دستان خونینش را رو به بهار گرفت و با بهت گفت :
- تقصیر خودش بود بهار ... اگه کنار میکشید این جور نمیشد .
بهار از ته دل ضجه زد :
- آرشام ... خدایا نه ...
کیان با دیدن وضع در هم و برهم فرار را بر قرار ترجیح داد و از معرکه بیرون رفت . آرمان با
صورتی خیس از عرق و
رنگی پریده در حالی که دستش روی چاقویی که به پهلوی پسرش وارد شده بود ، نشسته بود ...
به بهرام اشاره کرد و
با فریاد گفت :
- برو ماشینو روشن کن بهرام تا دیر نشده .
بهار با سرمای شدیدی که در سرش حس میکرد لحظه ای چشمانش را از روی صورت رنگ پریده
و خیس از عرق آرشام برنداشت
نگاه آرشام به او افتاد . شعله های عشق آن خاکستری های زیبا وجود بهار را به آتش کشید .
قلبش دیوانه وار میکوبید .وقتی آرشام با کمک دست پدرش و بهروز از کنارش گذشت ، قلبش را
به چنگ کشید و پلکهایش را روی هم گذاشت ..
- خدایا نه .. خودت کمک کن.
اشکش مانند رود به جریان افتاد و روی زمین افتاد .



رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG

کپی برداری  وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی  کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
  حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.

آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر
رمان #شعله_خاکستری
قسمت دویستوهفتادوچهارم

**
در سالن انتظار بیمارستان نشسته بودند . آقاجون کنار جمشید خان نشسته بود و او را دلداری
میداد .
تنها کسانی که نیامده بودند بهناز بود و زن عمو بهروزش ... بهناز حالش خراب شده بود و زن
بهروز هم برای مراقبت از او
در باغ مانده بود .
احمد هم کنار بهروز و بهرام نشسته بود و مدام تسبیحش را دانه دانه میچرخاند و زیر لب دعا
میکرد .
بهرام کنار عزیز و سمت دیگر عزیز هم بهار نشسته بود . همه نگران بودند تا خبری از اتاق عمل
به گوششان برسد .
آرمان آنجا بود و آرمیتا هم در اورژانس بستری شده بود . بهار از نگرانی حتی جرات رفتن به پیش
آرمیتا را هم نداشت .
میترسید خبری برسد و او نشنود .
جمشیدخان مدام روی دستش میزد و میگفت :
- تقصیر من شد ... ایکاش به آرمان اصرار نمیکردم ... اگه عجله نمیکردیم این طور نمیشد ...
خدایا بچه مو از خودت میخوام ... خدایا جلوی پسرم روسیاهم نکن ... دیدی چی شد جعفر ؟ ...
دیدی خونه خراب شدم ؟... خدایا چکار کنم ...
آقاجون دستش را روی شانه اش گذاشته بود و او را دعوت به آرامش میکرد
تقصیر تو نبود جمشید ... این اتفاق قابل پیش بینی نبود ... خدا خودش کمکمون میکنه ... از خدا
ناامید نشو .
از حرفهای دوبرادر خنجری به قلب بهار ، که در صندلی ردیف پشت آنها نشسته بود ، فرو میرفت .
درد داشت وقتی از زبان پدربزرگش شنیده بود ؛ آرشام بخاطر به دست آوردن دل او به پدرش
پافشاری کرده بود که
زودتر مراسم خواستگاری را انجام دهند.
خون به جگر شده بود وقتی آرشام را در آن حال دیده بود . دنیا برایش تیره و تار شد وقتی
خونهایی که از پهلویش
روی زمین چکه کرده بود را دیده بود . تازه فهمیده بود چقدر برایش مهم و عزیز است .
هر ثانیه از خدا خواسته بود یا او را نجات دهد یا جان خودش را بگیرد . تحمل دیدن مصیبتی از
این نوع را نداشت .
پوست لبش به زیر دندان هایش تکه تکه کنده شده بود و به خون نشسته بود .
انقدر انگشتانش را در هم تابیده بود که بند بند انگشتانش از درد جیغ میکشیدند .
با آمدن آرمان.. از راهرویی که به طبقات بالایی که به اتاق عمل راه داشت ، همه با شتاب از جا
پریدند .
به لبهای آرمان خیره شدند و بهرام با نگرانی شدید توانش را جمع کرد و به نیابت از همه پرسید :
- چی شد آرمان ؟
آرمان دانه های درشت عرق را از روی پیشانی پاک کردو گفت :
- خدا رو شکر از اتاق عمل اومد بیرون ... الان بردنش تو اتاق مراقبت های ویژه ... خون زیادی از
دست داده بود .
خدا رو شکر به موقع رسیدیم ...
آقاجون با صدایی لرزان گفت


رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG

کپی برداری  وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی  کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
  حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.

آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر
رمان #شعله_خاکستری
قسمت دویستوهفتادوپنجم

الان حال عمومیش خوبه ؟.
آرمان سری تکان داد و گفت :
- بد نیست ... اما مجبور شدند یکی از کلیه هایش رو در بیارن ... داغون شده بود .
جمشید زد پشت دستش و نالید :
- وای ... خدا لعنتت کنه کیان که بچه مو اول جوونی ناقص کردی ...
آرمان با خستگی زیاد و ناراحتی گفت :
- بهتره شما هم برگردید خونه ... فعلا نمیذارند کسی ببینتش ... تا فردا بعد از ظهر اگه به بخش
منتقل شد . خبرتون
میکنم .
بهار با ترس به دایی خود خیره بود . شرم داشت در چشمانش نگاه کند و خواهشش را مطرح کند
...
اما تا آرشام را نمیدید وخیالش راحت نمیشد، نمیتوانست آرام بگیرد. عزیز را کنار کشید و آرام
کنار گوشش گفت :
- عزیز جون یه کاری میکنی دایی منو ببره بالا تا ببینمش .
عزیز از روی درماندگی نگاهش کرد و گفت :
- کیان همه ی ما رو شرمنده ی داییت کرد ... به چه رویی برم باهاش حرف بزنم ؟
- عزیز؟
حال نزار بهار پیرزن را تسلیم کرد.
- باشه گلم ...
به سمت آرمان رفت و با صدای آرامی تقاضای بهار را عنوان کرد . آرمان در میان جمع نگاهش
روی چهره ی رنگ پریده ی
بهار ثابت ماند ...در حالی که از این درخواست کلافه بود . سری تکان داد
بهار از نگاه غمگین دایی خود شرم داشت و فراری بود . سرش را پایین انداخت . وقتی عزیز
کنارش ایستاد گفت :
- برو ولی زود برگرد ... اشکاتو هم پاک کن ... دیگه چشم برات نمونده از بس اشک ریختی .
بهار با گامهای لرزان به سمت آرمان رفت و همانطور که سرش پایین بود گفت :
- منو ببخشین دایی ... آرشام ... بخاطر من ......
گریه امانش نداد . آرمان پوفی کرد و دستش را پشت کتف او گذاشت و گفت :
- بریم ببینش تا آروم بشی ... توی این ماجرا خیلیا دخیل بودن که سهم تو کمتر از بقیه ست ...
بجای این گریه ها دعا
کن اعمال حیاتیش همینطور تا فردا ثبات داشته باشه .
بهار را همراه خود به سمت اتاق مراقبت های ویژه برد ... بهار با نگرانی گفت :
- دایی حال آرمیتا چطوره ؟
- خوبه با سرم و آرامبخشی که براش زدم خوابش برده ... دارم از پا میوفتم ... هر دوتا بچه م
دارن جلوی چشمم
بال بال میزنن .
دوباره اشک های داغ روی گونه ی خشکیده از شوری راه باز کرد . با بغض گفت :
- همه ی این اتفاق ها بخاطر منه ... ایکاش مرده بودم و این روزها رو نمیدیدم ... قول میدم
همینکه حال آرشام خوب
بشه دیگه جلوی چشمش هم نباشم ... قول میدم از زندگیش برم بیرون تا به آرامش برسین ...
همه تون دارین
بخاطر وجود من عذاب میکشین .
آرمان ایستاد . بهار هم ایستاد . آرمان نگاه سرشار از غمش را در صورت تکیده و رنجور خواهر
زاده اش چرخاند و گفت


رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG

کپی برداری  وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی  کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
  حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.

آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر
رمان #شعله_خاکستری
قسمت دویستوهفتادوششم

دیگه این حرفو نزن ... آرشام با تمام وجودش تو رو دوست داره ... اگه این طور نبود... محال
بود من اجازه بدم برای
خواستگاری اقدام کنه ... بعد از خدا تو تنها کسی هستی که میتونی به آرشام زندگی بدی ... اون
بخاطر تو جون
خودشو کف دستش گذاشت و به تهدید کیان اهمیت نداد ... گناه این کار فقط و فقط به پای کیان
نوشته میشه ...
اونم من میدونم وکیان ... وقتی افتاد تو هلوفتونی حالش جا اومد میفهمه نباید چنین غلطایی بکنه
...
دوباره به راه افتاد و گفت :
- فقط از پشت شیشه میتونی ببینیش .
پشت در شیشه ای توقف کردند . آرشام با رنگی پریده و لبان خشکیده با لوله هایی که در دهان و
بینی اش گذاشته بودند
روی تخت خوابیده بود . دل بهار برایش پر میکشید . دست و پایش به لرز افتاد .
دستانش را روی دهان گذاشت تا صدای ناله قلبش را کسی نشنود . اشکش با صدای هق هق
خفیفی کاری شد .
شانه های افتاده و لرزانش دل آرمان را سوزاند . دلسوزانه دستش را روی شانه هایش حلقه کرد و
او را به خود فشرد .
- گریه نکن بهار ... فقط بدون خیلی دوستت داره ... بخاطر تو حاضر بود هر کاری بکنه .
- من ارزش این کار اونو نداشتم دایی ...
- چرا داشتی عزیزم ... درسته یه زمانی من مخالف این وصلت بودم اما وقتی از تمام ماجرا با خبر
شدم فهمیدم خیلی
برای آرشام با ارزشی که حاضره بخاطر تو از منم بگذره ... پسری که تا به االن رودر روی من
نایستاده بخاطر داشتن
تو تهدیدم کرد اگه نیام خواستگاری میره و خودشو گم و گور میکنه ... این یعنی این دنیا بدون تو
براش معنا نداره ..
سعی کن وقتی حالش خوب شد بیشتر بهش نزدیک بشی ... دوری از تو عذابش میده ... بیقرارت
شده ...
بهار از غصه صورتش را بین دستانش پنهان کرد . سخت بود منظره ی روبرو را ببیند ... اما چشم
دلش از دیدن سیر
نمیشد .
دستانش را برداشت و دوباره به صورت آرام او خیره شد .
- دایی میشه کاری کنین تو بیمارستان بمونم ...
- نه ... میدونم بهرام تو این جور موارد حساسه ... نمیخوام برات مشکلی پیش بیاد .
- دایی قول میدم بابامو راضی کنم ... دوست دارم وقتی بهوش میاد زودتر از همه ببینمش ... تورو
خدا نه نیارین .
آرمان با ناراحتی سرش را پایین انداخت و گفت :
- اگه این طور آروم میشی و قول بدی انقدر گریه نکنی ... باشه ترتیبش رو میدم .
بهار نگاه قدرشناسانه ای به داییش کرد و دوباره به حرکت دستگاهی که اکسیژن را به ریه های
آرشام میرساند خیره شد .
چقدر در این چند ساعت خدا خدا کرده بود که او سالم از اتاق عمل بیرون بیاید . چقدر میترسید
که آرمان را با چهره ی
ناامید و شانه های افتاده ببیند و بشنود همه چیز تمام شده ..
در آن چند ساعت تمام ترسهای دنیا را به یکباره تجربه کرده بود .
چیزهایی که تا به حال فکر کردن به آن را قدغن کرده بود ، به ذهن و قلبش تاخته بودند ...
نمیدانست تا این حد وجود آرشام در زندگیش پررنگ شده است . بطوری که بارها از خدا خواسته
بود جان او را بگیرد



رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG

کپی برداری  وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی  کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
  حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.

آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر
رمان #شعله_خاکستری
قسمت دویستوهفتادوهفتم

به عمر آرشام اضافه کند . آنقدر در آن ساعتهای ملال آور به سختی نفس کشیده بود که تا
خفگی راهی نمانده بود .
قلبش با هر طپش هزاران بار نام آرشام را در گوشش فریاد میکشید و هزاران بار خون میچکید از
قلبی که تمام خواسته اش
پسری بود که الان زیر کلی دستگاه در حال نفس کشیدن بود ..
تمام وجودش در وجود همان کسی خلاصه شده بود که توی صورتش نگاه کرده بود و گفته بود ؛
» بود و نبودت برام مهم نیست «....» من هیچ عشقی به تو ندارم «
وخدا چه سخت او را تنبیه کرده بود تا بفهمد چه گفته و چطور دلی را شکسته که در این مدت
مرهم زخم ها و دردهایش
شده بود .
ناسپاس شده بود . این خوی جنگندگی او باعث چنین اتفاقی شده بود ...
با شروع رفت و آمد کادر بیمارستان . چشمان پف کرده و پردردش را گشود . به پرستاری خیره
شد که از اتاق آرشام بیرون
می آمد ... دستی روی صورتش کشید و از روی صندلی فلزی برخاست .بدنش خشک شده بود و
ناله استخوانهایش به
هوا رفت .
- ببخشید خانوم پرستار حال بیمار ما چطوره ؟
پرستار با مهربانی به صورتش نگاهی کرد و گفت :
- خدا رو شکر همه چیز خوبه ... معلومه قوه و بنیه ی خوبی داشته ... میدونی اگه عضله های
محکمی نداشت ممکن بود
جراحتش عمیقتر باشه ؟ ...
دستان بهار از ترس روی گونه هایش نشست و با بهت گفت
جدی ؟
- آره عزیزم ... نگران نباش الان که اینو گفتم برای اینه که نصف شب بهوش اومد و با مسکن
خوابیده ... خیالت راحت
تا چند ساعته دیگه منتقل میشه به بخش ...
- ممنون .
بهار ذوق زده به سمت شیشه رفت .به نفس کشیدنهای آرام و یکنواخت او تماشا کرد . از ته
قلبش خدا را شکر کرد .
از ذوق زیاد اشکش سرازیر شد .
پرستار از دیدن حال او لبخندی زد و گفت :
- زنشی ؟
بهار با تعجب برگشت و گفت :
- نه .
- نامزدشی ؟
بهار مانده بود چه جوابی بدهد . بدون اراده گفت :
- اومده بود خواستگاریم اینطور شد .
پرستار که موضوع برایش جالب شده بود . با هیجان گفت :
- حتما رقیب عشقی داشته ... وای نگو که از این مثلثای عشقی هنوزم وجود داره ؟
بهار سکوت کرد . پرستار دستش را روی بازوی او گذاشت و با ذوق گفت :
- خوشبخت باشین . این جور مردا تو این دوران خیلی کم پیدا میشن ... قدرشو بدون ...
- میدونم .
پرستاری سری تکان داد و رفت



رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG

کپی برداری  وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی  کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
  حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.

آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر
رمان #شعله_خاکستری
قسمت دویستوهفتادوهشتم

بعد از انتقال آرشام به بخش ، آرمان به سمت بهاری رفت ، که مظلومانه بیرون اتاق ایستاده بود و
در انتظار تمام شدن کار
پرستاران بود .
- حالت چطوره بهار جان ؟... آروم شدی ؟
بهار نگاه قدرشناسانه ای به او کرد و آرام گفت :
- ممنون دایی... مگه میتونم آروم باشم وقتی آرشام بخاطر من روی اون تخت خوابیده ؟!
- اما تو مقصر نبودی ..
- بودم دایی ... بودم ... اگه رفتارم با آرشام خوب بود و اونو تحریک نمیکردم شاید این اتفاقات
نمی افتاد ...
هق هق گریه امانش نداد و دستان لرزان و سردش، صورتش را در بر گرفت .
- هر کس ممکنه اشتباهاتی در زندگیش بکنه ... غیر ممکنه کسی رو پیدا بکنی با اطمینان قسم
بخوره من تا حالا اشتباه نکردم
اگه قسم خورد بدون احمقه ...
نفس عمیقی کشید و ادامه داد ...
- احمقه چون خودش هم متوجه اشتباهش نشده ... باز خوبه که تو فهمیدی اشتباه کردی و میتونی
برای جبرانش کاری انجام
بدی ... کسی که انکار کنه هیچ گامی هم برای جبران اشتباهش برنمیداره ... مثل کیان که خودشو
محق میدونه و همه رو گناهکار ...
بهار با تردید نگاهش را به صورت درهم و ناراحت داییش سپرد و لب زد .
- دایی میخوای ازش شکایت کنی ؟...
آرمان دستی درون موهایش کشید و گفت
نمیدونم چه کار کنم که هر کاری کنم تف سربالا ست و روی صورت خودم میشینه ... آرمیتا با این
همه پستی و رذلی کیان ...
هنوز امید داره بعد از ازدواج تو و آرشام ...بخاطر بچه ش برگرده سر زندگیش ... از طرفی با کاری
که کرده اگه اقدامی نکنم ..
پررو میشه و فکر میکنه صاحب حقه و ازش ترسیدم ... نمیدونم چه کار کنم ... کیان مرد زندگی
بشو نیست ... اگه بود با
کار دیشبش تمام پلهای پشت سرش رو خراب نمیکرد ... چه کنم که آرمیتا هنوز میخواد به
خودشو ودلش نوید برگشتنشو
بده ...
بهار با ناراحتی به در اتاق نگاه کرد . دو پرستار از آن خارج شدند . دلش برای رفتن به اتاق ثانیه
شماری میکرد .
- دایی فکر کنم الان بذارن بریم تو ... شما که راحتین .........
آرمان به میان حرفش پرید و گفت :
- شیطونک بخاطر اینکه تو راحت باشی اتاق خصوصی گرفتم که بتونی پیشش بمونی البته اگه
بابات بذاره و منو نکشه ...
لبخند کمرنگی از این شوخی آرمان روی لبانش نقش بست .
دست آرمان روی کمرش قرار گرفت و او را با خود به سمت اتاق کشید . بهار بی قرار از این
روبرویی دستان سردش را
در هم قفل کرد .
وارد اتاق شدند . با صدای پای آنها آرشام که چشمانش را بسته بود، پلکهایش را گشود . دل
بیتاب بهار با دیدن لبان سفید و ترک خورده
و چشمانی که هاله ای قهوه ای دورش نشسته بود به طپش افتاد ... اشک در چشمانش حلقه زد و
بغض راه نفسش
را بست .
آرمان به سمت آرشام رفت و روی صورتش خم شد و پیشانی پسرش را بوسید و گفت :
- پهلوون من چطوره ؟... دردت زیاده .
آرشام چشمانش روی صورت بهار ثابت مانده بود . با حرف پدرش نگاه از بهار گرفت . گلویش
خشک بود و توان حرف زدن نداشت . نفس عمیقی کشید . دردی در قسمت پهلویش پیچید و
اخمهایش را درهم کشید .
با اشاره به لبهایش کلمه ی آب را لب زد . آرمان دستمالی از کنار تخت برداشت . خیس کرد و
روی لبان خشک و
ترک خورده اش کشید ...
- حالت تهوع نداری ؟
آرشام با بستن چشمانش جواب مثبت داد .
- عادیه پسرم ... زمان بیهوشیت طولانی بوده ... این از عوارض داروی بیهوشیه .
آرمان با دیدن نگاه بیقرار پسرش به سمت بهار ، دست آرشام را فشرد و گفت :
- الان گلوت خشکه نمیتونی حرف بزنی ... من میرم دوباره برمیگردم اگه درد داشتی با زنگ بالای
سرت خبر بده .
آرشام چشم بست و با تکان لب ممنون گفت .
آرمان رفت و بهار کنار آرشام روی صندلی نشست . اشک مانند چشمه ی خروشان میخروشید و
دل آرشام را بیشتر به زنجیر
میکشید با آن چشمان ملتهب و ورم کرده .
- ببخشید ... همه ی این بالها بخاطر من سرت اومده ... بخدا من ارزش نداشتم که بخ.......
دستان آرشام روی دستش قرار گرفت و با نگاهی که آزردگیش را نشان میداد او را ساکت کرد . با
همان لبان خشک به


رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG

کپی برداری  وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی  کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
  حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.

آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر
رمان #شعله_خاکستری
قسمت دویستوهفتادونهم

زحمت گفت :
- خوبی ؟
بهار هق هق گریه اش بیشتر شد . آرشام ناراحت از این حال بهار دستش را بالا برد و اشک
جاری شده روی صورتش را
پاک کرد و با صدایی خش دار نالید .
- گریه نکن ... بهارم .
بهار از این همه مهربانی و محبتی که در نگاه و کلام آرشام بود حالش بدتر شد و معذرت خواهی
کرد و از اتاق بیرون رفت .
دلش از درد در حال ترکیدن بود . خودش را لعنت میکرد که چرا حرفهایی به او زده بود که او را به
این حال ببیند .
بعد از دقایقی که اشکش خشک شد . به سرویس بهداشتی رفت و صورتش را شست . نگاهی در
آینه کرد و با دیدن
چهره ی ورم کرده و بینی و پلکهای سرخ پوز خندی زد و گفت :
- با این قیافه هر مریضی باشه سکته میکنه وای به حال آرشام .
نفسش را پر صدا بیرون داد و از دستشویی خارج شد . به اتاق برگشت . آهسته گام برمیداشت .
آرشام چشمانش
را بسته بود .
کنارش ایستاد . به محض ایستادنش چشمان آرشام باز شد . لبخند روی لبان آرشام نقش بست .
بهار با دیدن ترک روی لبش همان کار آرمان را تکرار کرد . دستمال خیس را دوبار روی لبان
خشکش گذاشت وقطرات آب
با فشاری کمی راه گلویش را تر کرد .
روی صندلی نشست و با نگاهی بیقرار به چشمان خاکستری که برعکس همیشه خیلی مظلوم به
نظر میرسید خیره شد
من ... باید ...
هول شده بود و نمیدانست چگونه منظورش را برساند . آب دهانش را قورت داد اما قبل از آنکه او
حرفش را ادامه دهد..
آرشام با صدایی گرفته و خش دار گفت :
- وقتی دوستم نداری .... چرا گریه میکنی ؟
دوباره چشمه ی اشکش شروع به جوشیدن کرد . دست آرشام روی دستش نشست و آن را فشار
داد .
- نگفتم که ... دوباره ... گریه کنی...
بهار هق هق کنان گفت :
- ببخشید ... نمیخواستم این بلا سرت بیاد ... تقصیر من شد ...
آرشام دستش را رها کرد و روی لبانش گذاشت و او را دعوت به سکوت کرد .
- اگه ... گریه کنی ... میگم ... بابا ببرتت بیرون ...
بهار سریع اشکش را پاک کرد و گفت :
- باشه ... گریه نمیکنم ..
- خوبه ... دختر خوب .
- درد نداری؟
آرشام نگاهش را عمیق به چشمان خیس و مژگان فر خورده و تابدارش ، داد و گفت :
- تا وقتی ... تو باشی ...دردی نیست ...که نشه تحمل کرد ...برای همیشه میمونی ؟...
بهار سرش را پایین انداخت . شرم داشت از این همه ابراز علاقه ای که میدید و هیچ عکس
العملی نشان نمیداد .
تنها راهی که میتوانست علاقه اش را نشان بدهد را انجام داد.
دستش را روی دست آرشام گذاشت و فشاری داد . به چشمان ش خیره شد و گفت
اگه با این اتفاقات باز هم منو بخوای ...
نفس در سینه اش حبس شد ه بود ... به زحمت نفسش را رها کرد و ادامه داد .
- من همیشه هستم ...
آرشام گوشه ی چشمش جمع شد وتیز نگاهش کرد .
- حس میکنی ... به من مدیونی؟
بهار با بهت چشمانش را تا انتها باز کرد و گفت :
- نه ... نه .
- اما تو گفته بودی دوستم نداری... چی شد از دیشب....
بهار دستش را روی لبان او گذاشت و گفت :
- بگم غلط کردم راضی میشی ...
آرشام با حالی که درد را میشد در صورتش دید ابرویش را به علامت نه بالا داد .
بهار با شرم و خجالت گفت :
- اصلا بگم دروغ گفتم باور میکنی ؟... بخدا ناراحت بودم یه حرفی زدم ... بعد از رفتنت پشیمون
شدم همش منتظر بودم ببینمت تا بهت بگم ... اما تو نیومدی.. تا دیشب ...
آرشام چشم روی هم گذاشت و با نفسی که پردرد بیرون میداد دستش را به سمت زنگ برد . بهار
با نگرانی خودش زنگ را
فشرد و دستش را گرفت و گفت :
- درد داری ؟ ... پس چرا زودتر نمیگی ؟
- نمیخوام بری ...
- نمیرم .. قول میدم کنارت باشم ..
پرستار وارد شد و گفت



رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG

کپی برداری  وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی  کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
  حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.

آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر
رمان #شعله_خاکستری
قسمت دویستوهشتادم

چی شده ؟
بهار گفت :
- خیلی درد داره ... نفسش بند اومد .
پرستار با آمپولی که از جیبش در آورد نگاهی به سرم کرد و گفت :
- برات مسکن میزنم ... تا چند ساعت میخوابی اما نمیتونم زیاد از این مسکنا برات تزریق کنم ...
تا فردا با این مسکنا میشه
آرومت کرد اما از فردا باید تحمل کنی ... چون مسکنت ضعیفتر میشه ..
آرشام چشم آرومی گفت و پرستار آمپول را وارد سرم کرد . به بهار نگاهی کرد و گفت :
- خیالت راحت شد ...
به چشمانش اشاره کرد و گفت :
- از دیشب خودتو کشتی انقدر گریه کردی ...
بهار لبخندی زد و گفت :
- دست خودم نیست .
پرستار رو به آرشام کرد و گفت :
- نامزدت خیلی دوست داره ها ... از دیشب پشت در اتاقت نشسته بود و اشک میریخت ... باید
بعدا براش جبران کنیا.
خودش لبخندی به حرف خودش زد و گفت :
- من میرم تا خوابش نبرده بتونین حرفاتونو بزنین .
چشمکی به بهار زد و از اتاق بیرون رفت . بهار با دیدن دانه های درشت عرقی که روی پیشانی
آرشام نشسته بود
دستمالی برداشت و پیشانیش را خشک کرد
آرشام که از شنیدن حرف های پرستار در دلش قند آب میکردند لبخندی زد و در حالی که بهار
دستش را روی پیشانی
او میکشید مچ دست بهار را در دستش گرفت و لب زد .
- خیلی دوستت دارم .
بهار مات لبهایش شد و بعد از مکثی گفت :
- منم دوستت دارم ... خیلی زیاد.. اونقدر که خودم هم باورم نمیشه ... نمیدونم کی انقدر برام
عزیز شدی و خودم نفهمیدم .
اما میدونم انقدر دوست دارم که نمیخوام بی تو زنده بمونم .
آرشام با لذت چشمانش را بست و نفهمید چه زمان خواب بر او مستولی شد .
بهار بعد از مطمئن شدن از خواب بودن آرشام نفس راحتی کشید . خدا را در دل شکر کرد .
از اتاق خارج شد و از طریق راه پله به طبقه ی پایین رفت . وضو گرفت و وارد نماز خانه شد .
دیگر جای تعلل کردن نبود ...
باید از خدایی که آرشامش را از خطر مرگ نجات داده بود تشکر میکرد .
دو رکعت نماز شکرانه به جای آورد . نماز ظهر و عصرش را ادا کرد . کنار سجاده نشسته بود و ذکر
میخواند ....
از زمانی که پدرش بار اول کارش به بیمارستان کشیده شد . خدایش پررنگتر شده بود . مدتها بود
تمام خواسته هایش
را از او میخواست و به خود او زمام امور زندگیش را سپرده بود . وچه راضی بود از این بی همتای
الیتناهی که در تمام سختیها
کنارش بود و باعث شده بود از شکستنهای پیاپی در امان بماند ...
دستش را به صورتش کشید و چادر را تا کرد گوشه ی نماز خانه گذاشت . به جان کسی که آن
چادر را در آنجا گذاشته بود
دعای خیری کرد ... دلش هوای آزاد میخواست
وارد حیاط بیمارستان شد . نگاهی به اطراف انداخت آفتاب گرم تابستانی صورتش را سوزاند . به
نیمکتی که زیر سایه ی
درختی قرار داشت نگاه کرد . دختری در حال حرف زدن با گوشی روی آن نشسته بود .
روبروی دختر ایستاد . اجازه گرفت و گوشه ی دیگر نیمکت نشست . دختر بعد از پایان تماسش از
کنارش بلند شد و به
طرف ساختمان بیمارستان رفت .
هرم گرما با نسیم ملایمی به صورتش خورد . چشمانش را بست و هوای تازه را به ریه هایش
سپرد .
چشمانش را باز کرد و به طبقه ای که آرشام در آن بستری بود چشم دوخت . با چشم پنجره ها را
میشمرد تا بداند
کدام پنجره ، پنجره ی اتاق اوست .
- زنده س؟
از ترس هین بلندی کشید و از جا پرید . به پهلو چرخید و با دیدن چهره ی در هم و آشفته ی کیان
اخم هایش را در هم
کشید و با غیظ گفت :
- خدا رو شکر بله ... چه جوری روت شد بیایی این جا ؟
- اومدم ببینم حالش چطوره !... باور کن نمیدونم چرا کار به اینجا کشید ...
- واقعا هنوزم نمیدونی چرا کار اون به اینجا کشید؟ ... خجالت نمیکشی بعد از این همه گند کاری
بازم پیدات شده ؟
- بهار علاقه ی تو منو دیوونه کرده ...
- هیس ... حرف بیخود نزن کیان ... حرفی که باعث خنده م میشه همینه ... تو فقط روی دنده ی
لج افتادی ..



رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG

کپی برداری  وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی  کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
  حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.

آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر
رمان #شعله_خاکستری
قسمت دویستوهشتادویکم

درست مثل پسربچه های دوساله... که اسباب بازیشونو یکی برداشته و میخوان با وحشی بازی
پسش بگیرن .
کیان مستاصل و درمانده گفت :
- تو همه ی وجودمی بهار... اسباب بازی کدومه ... تو عشقمی ... عمرمی ...
- خفه شو کیان ... هیچ کدوم اینایی که گفتی برات نبودم ... اگه بودم به چیزای بی ارزشی منو
نمیفروختی ....
- غلط کردم ... اگه تو راضی باشی جلوی همه ی فامیل به پات میوفتم و عذر خواهی میکنم ... فقط
تو بهم فرصت بده .
حتی میرم دست پسرداییتو میبوسم ...
بهار از جا برخاست با درد نگاهش کرد . روزی داشتنش ، تمام آرزویش بود اما حالا !! حتی عذاب
وجدان داشت
بخواهد با او همکالم شود .
- زن بیچاره ت از دیشب زیر سرمه ... یخورده انسان بودی میرفتی حال اونو میپرسیدی !...
- بهار بخاطر اینکه با من لج کنی ..........
بهار با خشم نگاهی به صورتش که درماندگی در آن به چشم میخورد کرد و آرام گفت :
- دوستش دارم ... خیلی بیشتر از تو کیان ... دیگه هیچی جز اون برام مهم نیست ... برو و خودتو
از زندگی من بکش بیرون .
رو برگرداند و یک قدم از او فاصله گرفت . صدای پر از بغض کیان پایش را میخکوب کرد .
- به خدا میمیرم بهار... اگه از دستت بدم ... بخدا وقتی ببینم دستش به دستت خورده قلبم از
حرکت می ایسته ... رحم
کن بهم ...
من بد کردم درست ... تو بد نبودی و نیستی ... بخاطرت شکستم بهار ... خوار شدم ... ولی به
مردنم راضی نشو
هق هق کیان قلبش را به درد آورد .کیان جزئی از خاطرات گذشته ی او بود . پسری بود که سالها
زیر چتر حمایتش
زندگی کرده بود و رشد کرده بود . دلش نمیخواست ناگهانی بد شدن و گذشتن را ...
به سمتش چرخید . با دیدن چشمان اشک آلودش ، اشک در چشمانش حلقه زد .
- مطمئن باش نمیمیری ... تو یه سال پیش منو از دست دادی ... میبینی که زنده موندی ... فکرت
و عوض کن و به زندگی
خودت بچسب ... باور کن تمام قلبم از وقتی رفتی از وجودت خالی شد ... لج کردن نیست ... من
عاشق آرشامم ... پس
خودتو گول نزن ... تو هم خیلی وقته منو از قلبت بیرون کردی ...
با بغض نالید :
- زمانی که دست آرمیتا رو گرفتی و منو توی چاه بدبختی رها کردی ... وقتی ضجه ها و اشکامو
ندیدی و روبروی من دست
آرمیتا رو گرفتی تو روی اون خندیدی ... برو کیان ... تو رو به اون خدایی که میپرستی برو و بذار
منهم در کنار آرشام به
آرامش برسم ... بفهم که دوستش دارم ... اگه به دروغ هم ادعای دوست داشتن منو داری برو...
بذار در کنار اون کسی که
دوستش دارم خوشبخت بشم .
گام هایش را تند کرد و از او فاصله گرفت . صدای بهار بهار گفتنش را میشنید و اشکش روی
گونه هایش جاری میشد .
چراهای زیادی در ذهنش شکل میگرفت . چرا روزگار این چنین با آنها بازی کرده بود؟ چرا کیان
بازی داده بود و بازی خورده بود؟ چرا نمیخواست باور کند بدون او هم میتواند زندگی کند؟ چرا
دیگر با دیدنش حال خوبی نداشت !!چرا دیدنش
سیستم عصبیش را بهم میریخت!! تمام آن چرا بایک نام پایان گرفت ... آن هم آرامشی بود که از
وجود آرشام و نامش میگرفت .
حس میکرد حتی فکر کردن و به زبان آوردن اسمش هم برایش دلنشین و لذت بخش است ...
چیزی که با وجود کیان به این
صورت تجربه نکرده بود .
*
بهار جان برو خونه استراحت کن ... میترسم بابات بفهمه هنوز هیچی نشده دخترشو این طور اسیر کردیم به داداشم نده
خنده روی لبان آرشام و بهار نقش بست . آرشام دست بهار را گرفت و به خواهرش نگاه کرد و
گفت :
- دوای درد من همینه ... بابا با بهرام خان حرف زده و اجازه شو گرفته ... مگه اینکه خود بهار
خسته باشه و بخواد بره .
بهار با لبخند گفت :
- من که کاری نکردم بخوام خسته باشم ... آرمیتا جون تو برو تو اتاقت کمی استراحت کن . برات
خوب نیست با این حالت روی پا بمونی ..
خیالت که راحت شد ... دیدی که داداشت حالش خوبه ... برو تا بلای سر اون کوچولوت نیومده ...
آرمیتا دستی روی شکمش کشید و گفت :
- این بچه هم مثل خودم سخت جونه ... دکتر میگفت خواست خدا بوده با اون فشار روحی و روانی
بچه مونده ...
فکر کرده دنیا چه جای تحفه ایه میترسه عقب بمونه .
آرشام اخم کرد و گفت



رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG

کپی برداری  وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی  کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
  حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.

آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
رمان #شعله_خاکستری
قسمت دویستوهشتادودوم

آرمیتا مراقبش باش . اون هدیه ی خداست ...این چرت و پرتا رو نگو ... این حسای بد به بچه
منتقل میشه اونوقت که دنیا بیاد تاثیر منفیشو رو بچه میبینی ... برو آبجی ... برو استراحت کن ...
نمیخوام سرعروسی من توی تخت باشی ...
آرمیتا با ذوق گونه ی بهار را خیلی ناگهانی بوسید و گفت :
- ای جانم ... قربون عروس گلمون برم ... بالاخره جواب بله رو دادیو خیال ما رو راحت کردی ...
وای خدا ممنون ...
با ذوق و شوق فراوان به سمت برادرش رفت و او را بوسید . به حدی قربان صدقه ی آن دو رفت
که آرشام اخم کرد وگفت :
- آرمیتا برو یه دقیقه بذار اینجا آروم باشه ... سرم رفت از سرو صدا ..
آرمیتا دوباره او را بوسید و گفت :
- چشم ... الان مزاحمتو کم میکنم داداشی ... فقط نامردا نگفتین زمان مراسمتون چه وقتیه ؟ با هم
حرف زدین؟ ..
- آرمیتا ؟
- جانم داداش ... چشم میرم ...
با خنده از اتاق خارج شد . بهار با لبخند رو به ارشام گفت :
- چرا اینجور گفتی ... طفلک اینهمه ذوق میزنه اونوقت تو ........
- وای بهار نمیدونی وقتی آرمیتا ذوق زده میشه چقدر سرو صدا میکنه ... منم با این حالم اصلا
نمیتونم تحملش کنم ..
از وقتی از بیمارستان اومدیم خونه ... روزی چند بار میپرسه با بهرام خان چه حرفی زدین که بهار
اینجا مونده ..
- خوب بهش میگفتی ... بالاخره اونم خواهرته ... خوشحال میشه ...
- اینا ظاهرشه بهار ... نمیدونی از وقتی فهمید بابا از کیان شکایت کرده چقدر تو خودش فرو رفته
... این کاراش برای اینه که
ما متوجه نشیم ناراحته ... نمیتونم وقتی اون ناراحته با این مسئله راحت برخورد کنم .
- پس میخوای چه کار کنی ؟
- با بابا حرف زدم بره شکایتش رو پس بگیره ... آرمیتا خودش میدونه و شوهرش ... خواست این
طور ادامه بده ...
نخواست جدا بشه ... خودش میدونه .
بهار ناراحت به سمت پنجره رفت و به درختان پربار خیره شد . آهی کشید و گفت :
- دلم میسوزه براش ... شکست بدی رو تجربه کرد .
- همونطور که تو تجربه کردی .
بهار به سمت او چرخید و با محبتی سرشار از عشق ...نگاهش را به صورت جذاب او داد و گفت :
- من با اون شکست یه تجربه ی شیرین دیگه ای رو درکنارش داشتم ... یه مرهم ... یه حامی ...
یه عشق اما .......
آرشام دستش را برای گرفتن دستانش بالا گرفت. بهار منظورش را فهمید .جلو رفت و دستش را
میان دستان گرم و محکم
او گذاشت . آرشام دستش را بوسید و با چشمانی که چراغانی بود گفت :
- خدا پدر عمو جون رو بیامرزه که با دو کلمه عربی خوندن بین ما منو از محرومیت نجات داد ...
بهار خندید و با چشمکی گفت :
- قربونت برم که ... اونموقع که محرم نبودیم هم دیدمت ...
دستش را دور شانه ی بهار انداخت . سرش را روی سینه اش گذاشت و گفت :
- خبر نداری که این قلب مدتهاست برای تو میطپه ... خیلی وقته آرزوی این نگاهها رو از تو داشته
.. اینکه نگاهت و قلبت
از آن من بشه ... داشت برام حسرت میشد ... وقتی اون روز تو روم گفتی دوستم نداری ... وقتی
گفتی ؛بود و نبودم برات
فرقی نداره ... داشت قلبم از تو سینه بیرون میزد .
بهار همان طور که سرش روی سینه ی آرشام بود دستش را بالا برد و روی لبان داغ و سوزان او
گذاشت .
- همش از ناراحتی بود ... باور کن اگه مهم نبودی اونقدر با حرص اون حرفها رو نمیزدم ... خیلی
توی اون هفته منتظرت
بودم ... فکر کردم تو هم بخاطر خواهرت منو کنار زدی ... فکر کردم برات مهم نبود که بیایی و
خودت بهم بگی چی شده که
نیومدی ... خیلی دلم شکسته بود ... خیلی احساس حقارت میکردم ... خیلی برای یه دختر سخته از
طرف کسی که بهش
دل بسته طرد بشه ... مثل جون دادن میمونه ...
دستان آرشام نوازشگرانه روی موهای ابریشمیش بالا و پایین میشد همزمان بهار گفت و تمام
دردهای دلش را سفره کرد .
آرشام نفس بلندی کشید و گفت :
- اون روز اومدم علت نبودنمو بگم ، همیشه بهارم ... اما نذاشتی ... اومدم بگم اون روزا تو چه
جهنمی بودم ... کیان
همهی نقشه هامو بهم ریخته بود ... تهدید پشت تهدید ... بابا ترسیده بود ... از طرفی با بابا
میجنگیدم که نباید به
حرف کیان گوش بده ... از طرفی نگرانیش رو درک میکردم که یه پدر برای دور نگه داشتن بچه
هاش از خطر ...هر کاری
میکنه ...
سر بهار را از روی سینه اش بلند کرد و دستانش را دور صورتش قاب گرفت و گفت :
- بهار ،منم مثل تموم آدما نقطه ضعفی دارم که باید از اون خبر داشته باشی ... وقتی خیلی عصبی
میشم تنهایی بهترین دوای



رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG

کپی برداری  وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی  کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
  حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.

آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپز
رمان #شعله_خاکستری
قسمت دویستوهشتادوسوم

دردمه ... باید چند روز به حال خودم باشم تا کم کم آروم بشم ... اما من در حین این آروم شدن
مدام در خونه جنگ
و دعوا داشتم ... نه تنها آروم نمیشدم بلکه روز به روز دیوونه تر میشدم ...
نمیخواستم در اون زمان با تو حرفی بزنم که بعدا بفهمم باعث آزارت شدم ... اینو بدون وقتی
خشمگین و عصبیم زیاد طرفم نیا
... بذار در سکوتم به آرامش برسم تا خودم بیام طرفت ... این تنها راهیه ........
بهار لبخند زد و گفت :
- اما وقتی من کنارتم دوست دارم این تنهایی دیگه وجود نداشته باشه ... ناراحتیتو به خودم بگو
... بذار با هم و در
کنار هم آروم شیم ..
آرشام سرش را بالا آورد و بوسه ای نرم و آرام روی گونه اش زد و گفت :
- نمیدونم در آینده و در کنار تو تا چه حد خشمم قابل کنترل باشه ... اما این راهیه که روانپزشکم
بهم یاد داد و خیلی خوب جواب داد ... اما حس میکنم با وجود تو به تنهایی احتیاج نباشه ... اما اگه
بود دلگیر نشو ... دوست ندارم ازم برنجی ...
خودت میدونی توی خشم و دعوا حرفای خوب زده نمیشه ... من میخوام این حرفایی که خوب
نیست ،کمتر از من شنیده شه ...
منظورم رو میفهمی ...
بهار سرش را به علامت مثبت تکان داد و دوباره سرش را روی سینه ی او گذاشت و آرام گفت :
- راستی نگفتی دیروز که بابام اینجا بود تو خلوت چیا بهم گفتین ؟
آرشام خندید و گفت :
- همیشه بهار من که فضول نبود ...
- حالا شده ... بگو دیگه
عشقم ... حرفامون مردونه بود ... فقط یه چیزشو میتونم بگم ...اینکه بابات گفت ؛ تا دوماه دیگه
جهیزیه تو آماده میکنه و
باید زودتر مراسم عقد و عروسی رو با هم بگیریم و بریم سرخونه و زندگیمون ...
بهار با شتاب سرش را از روی سینه ی او برداشت و گفت :
- دروغ نگو .... وای چرا انقدر زود ... بابا چی فکر کرده عقد و عروسی با هم ... من آمادگی ندارم .
ارشام سرمست از این نگرانی بهار بازویش را گرفت . خودش کاملا نشست و او را در آغوش
گرفت و گفت :
- باباجونت که راضی نمیشد ... من بودم که اصرار کردم ... باور کن دوریت برام مشکله ...
سر بهار را با دست آزادش بالا گرفت و به چشمان براقش خیره شد و گفت :
- خانوم خوشگله خودم آماده ت میکنم ... معلم خوبی هستما ... میخوای از همین الان درس اول
رو شروع کنیم ....
بهار با شرم چشمانش را به زیر انداخت و گفت :
- خجالتم نده آرشا...........
میم آخر را نگفته ، درس اول شروع شد . بهار از حضور گرم و نگاه های سوزانش در حال ذوب
شدن بود ... برای اولین بار
بود بدون اینکه عذاب وجدان داشته باشد با او همراهی کرد و دستان گرم آرشام او را در بر گرفت
و بیشتر اورا به خود
فشرد .
**
**
نگاهش روی سنگ قبر سیاه خیره ماند . سرما تا انتهای قلبش نفوذ کرد . در این مدت خیلی سعی
کرده بود به این مکان
نیاید .
چند بار بعد از روبراه شدن حال پدرش ، از طرف او پیشنهاد آمدن به آنجا را شنیده بود اما رغبت
نشان نداده بود .
حالا دستان گرمی که که دستانش را میفشرد او را با خود همراه کرده بود تا به دیدن مادرش بیاید
.
نمیدانست چرا با تمام خوبی هایی که از او شنیده بود خالء چندین ساله اش نمیگذاشت او را
دوست بدارد .
- بهار جان بشین . نمیخوای براش فاتحه بخونی ؟
بهار اطاعت کرد . نشست و دست روی سنگ قبر گذاشت . با خواندن نوشته ای که با خط خوش
»مادری مهربان«
را بالای سنگ حک کرده بود ، اشک از چشمانش سرازیر شد . فاتحه ای زیر لب خواند .
اشکهایش صورتش را خیس
کرد.
دلش فریاد میکشید نام مقدسش را ، اما زبانش توان جاری کردنش را نداشت .
دست آرشام روی شانه اش نشست . او را به خود نزدیک کرد . گویی با کسی که زنده و حاضر
است سخن میگفت :
- سلام عمه جون ... میبینی آخرش دخترت رو برای خودم برداشتم ... میدونم دعای تو پشتم بود
که زنده موندمو
عشق دخترت نصیبم شد ...
نفس عمیقی کشید و با بغض ادامه داد .
- دلم میخواست فردا تو هم حضور داشتی . دوست داشتم همراه پدرش ، تو هم دستامونو در
دست هم بذاری



رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG

کپی برداری  وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی  کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
  حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.

آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
رمان #شعله_خاکستری
قسمت دویستوهشتادوچهارم

روزی که سالگردتو برگزار کردیم قول دادم دخترتو قبل از عروسی بیارم پیشت . الوعده وفا . حالا
نوبت شماست
تا برای خوشبختیمون دعا کنی . بازم به دعات احتیاج دارم . دعا کن این عشق و علاقه ای که
بینمونه روز به روز
بیشتر بشه و از حرارتش کم نشه ... دعا کن روزمرگی آفت زندگیمون نشه ... دعا کن دالمون
همیشه همین طور
برای هم بطپه . فردا هم دخترت رو میارم تا توی لباس عروسیش ببینیش . میدونم خودت تو
مجلسمون حضور
داری اما ...برای احترام به تو و نام عزیزت اینکارو میکنم .
با هر جمله ای که میگفت اشک بهار بیشتر سرازیر میشد . چرا او نمیتوانست چنین احساسی به
مادرش داشته باشد .
از جا برخاست از اینکه دلش سنگ شده بود از خودش بیزار بود .
وجود همان نام مادر کافی بود برای غلیان هر احساسی اما او هیچ حسی به او نداشت .
مانندمجسمه شده بود .
آرشام اشکش را پاک کرد و کنارش ایستاد .
- میدونم چه حسی بهش داری ... شاید اونم برای ترک کردن تو و موندن تو اون کشور مقصر بود
..اما باور کن همیشه
به یادت بود و با عکسات دلخوش بود .
بهار با بغض گفت :
- اما من زنده بودم . اگه کمی تلاش میکرد میتونست منو داشته باشه . طبق قانون اونجا میتونست
منو داشته باشه .
اما هیچ تلاشی برای داشتن من نکرد . نمیدونم چرا همین برام عقده شده . برای همینه که حس
میکنم مثل گذشته
بود و نبودش برام مهم نیست .
نفسش را پردرد از سینه بیرون داد و گفت :
- سخته مادر داشته باشی و فکر کنی نداری ... سالها با این توهّم سر کردم که مادرم زنده نیست
که سراغم نیومده .
سخته تو خونه ی عمه و کنار اونا بزرگ بشی ولی مادر خودت ، برای بچه های برادرش به جای تو
مادری کنه .
سخته سالها مواظب باشی دست از پا خطا نکنی تا کسی سرزنشت نکنه و نگه مثل مادرشه ...
مادری که نمیدونه چه کار
کرده ، که همه از او با ناراحتی و دلخوری یاد میکنن .
آرشام دستش را گرفت . با ناراحتی به سنگ خیره شد و گفت :
- حق داری بهار . چون همه ی واقعیت رو نمیدونی . منم نمیتونم در این مورد کمکت کنم چون اگه
مادرو پدرت صلاح میدونستن خودشون اتفاقاتی که بینشون افتاده رو برات تعریف میکردن .
شایدم از دید اونا بهتره بعضی حرفها نگفته
باقی بمونه تا حرمت بین پدر و مادر با فرزندشون حفظ بشه .
الان پدرت در کنارته و از اول هم بوده پس به این مسئله ...این طور نگاه کن ... خواسته با نبودنش
تو رو از وجود پدری چون بهرام بهره مند کنه . نخواسته بینتون فاصله بیوفته .
نخواسته دیدت به پدرت عوض بشه . فکر کن اونقدر علاقه بهت داشته نخواسته دور از حامی
بزرگی بنام پدر بزرگ
شی ... در آخر حرفام فقط میتونم اینو بگم ، زمان جداییشون حال و روز مادرت انقدر خوب نبوده تا
بتونه از تو نگه داری
کنه . حال نامساعدی که داشته برای بزرگ کردن یه دختر کوچولو بدتر از نبودنش بود . در همون
دوران بود که با
شوهرش آشنا شد . اصلا سر ناراحتی های روحیش و مداواش... با اصرار علی ازدواج کردن
.بگذریم از این حرفا ...
حالا بریم که کلی کار داریم عروس خانوم ...
با لحن شوخ آرشام نفس بلندی کشید و لبخند کمرنگی روی لبانش نقش بست . شاید حق با
مادرش بود و بخاطر ندانستن
شرایط زندگیش او را اینگونه قضاوت میکرد .
وقتی دستش فشرده شد . لبخندش عمیقتر شد . با نگاهی دوباره به سنگ سیاه ، در دل با مادرش
خداحافظی کرد .
با آرشام هم گام شد و به سمت ماشین رفتند . به زمین خیره شده بود و اسم های روی سنگهای
قبر را میخواند .
با صدای آرشام سرش را بالا گرفت و به صورت جذاب مرد زندگیش نگاه کرد .
- میدونی آرمیتا تمام امیدش به اینه بعد از عروسی ما کیان سر عقل بیاد و به سر زندگیش برگرده
. مخصوصا از وقتی
فهمیده بچه ش پسره کلی ذوق میزنه که شاید بخاطر پسرش هم شده برگرده .
بهار آهی کشید و گفت :
- به نظرم این جور زندگی هم بدرد نمیخوره ... وقتی عشقی نباشه و همدیگه رو بخاطربچه تحمل
کنن عین درجا زدنه .
- درسته . اما آرمیتا میگه اگه کیان برگرده کاری میکنه دوباره عاشقش بشه .
- امیدوارم به خواسته ش برسه . دلم براش میسوزه ... اونم این وسط زندگیش خراب شد .
- بابا میگفت اگه کیان برنگرده و کارشون به طلاق بکشه ، آرمیتا راضی باشه از ایران میرن .
بهار با نگرانی نگاهش کرد . آرشام لبخندی زد و گفت :
- نگران نباش من هوس رفتن به سرم نزده ... شاید این جا از لحاظ کاری زیاد موفق نباشم اما تو
،بالاترین و بیشترین


رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG

کپی برداری  وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی  کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
  حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.

آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
رمان #شعله_خاکستری
قسمت دویستوهشتادوپنجم

انگیزه ی من برای موندن در این جایی ... جایی که تو دوست داشته باشی ، برای من هم اونجا
بهشته .
بهار لبخند زد . با خیالی آسوده نفس حبس شده اش را بیرون داد و گفت :
- ممنون برای بودنت ... ممنون که انقدر خوبی .
- منم ممنون که قبولم کردی همیشه بهارم.
**
نگاه چراغانی آرشام لحظه ای از روی صورتش کنار نمیرفت . معذب شد .
- آرشام تو رو خدا اینجوری نگام نکن ... دارم از خجالت آب میشم .
آرشام تور را از روی صورتش کنار زد و گفت :
- چرا عزیزم ... میدونی چقدر خواب چنین ساعاتی رو میدیدم . میدونی چقدر برای رسیدن به این
ساعت روزها و ساعتها
رو شمردم ... نگاه نکن سی سالمه اما دلم عین بیست ساله ها داره تاپ تاپ میکنه .
بهار با شرم چشمانش را به زیر انداخت . خودش هم میدانست جدیدا نگاه کردن ، به آن دو گوی
خاکستری، آتشی در درونش برپا میکند ،که از حرارتش ذره ذره آب میشود . عشقی که هر لحظه
آن چشمان پر ستاره نثارش میکردند قابل قیاس
با عشقی نبود که در تصورش بود .
گرمای لذت بخشی ، این نگاه های مشتاق به قلبش میبخشید که قابل قیاس با هیچ لذتی نبود ...
با دیدن قرآن داخل سفره ی عقد در دل خدا را یاد کرد . هزاران بار خدا را شکر کرد برای داشتن
چنین عشقی و چنین مردی در زندگیش .
صدای آرمیتا سرش را بالا کشاند .
- آرشام بسه دیگه همه ی منتظرن تا از اتاق عقد بیرون بیاین ... هر چی تنها موندین بسه بقیه
ش باشه برای آخر شب
خون بهمراه موجی از گرما روی گونه ی بهار دوید . آرشام با دیدن لپ های گل انداخته ی او رو
به خواهرش گفت :
- برو دختره ی بی حیا خودمون الان میایم .
آرمیتا خنده کنان با آن شکم بالا آمده تلوتلو خوران از اتاق بیرون رفت .
- رک بودن تو ذات این دختره ... بریم تا یکی دیگه نیومده و ابرومون رو نبرده .
بهار از جا برخاست و دستانش دور بازوی مرد زندگیش گره خورد .
- آرشام ؟!
- جانم .
- میشه یه قول بهم بدی ؟
- تو صدتا قول بخوای هم من میدم .
بهار سرش را پایین انداخت و گفت :
- وقتی با خانوداه روبرو میشی ... منظورم ... عمه بهنازه ... با احترام .........
- میدونم خانومی ... من که پدر کشتگی با عمه ت ندارم ... خیالت راحت حتی با بچه هاش بخاطر
اینکه امشب در آرامش بگذره با خوشرویی برخورد میکنم .
بهار آب دهانش را قورت داد و با زحمت گفت :
- میدونم مراسم مختلط نیست اما اگه ... اگه اونو هم دیدی نمیخوام ...
اخم های آرشام کمی در هم کشیده شد . بهار سریع برای رفع سوءتفاهم گفت:
- بخدا نمیخوام امشب برات خراب شه ... میخوام یه خاطره ی خوش برای هر دومون باقی بمونه .
دست آرشام را با انگشتان سردش گرفت و گفت :
- باور کن اون برام اصلا مهم نیست . تو مهم ترین شخص زندگیمی.
آرشام لبخند زد و گفت
باشه عزیزم ... ناراحت نباش . تا اونجایی که من میدونم احتمال اومدنش خیلی کمه . چون تا به
امروز هیچ خبری
ازش ندارم .
با دستی که آرشام روی کمرش گذاشت و او را به بیرون هدایت کرد ،گامهایش همگام با مرد
زندگیش شد .
در شور و شوق مدعوین لحظاتی را به خوش آمدگویی و شنیدن تبریک گذراندند .
جوانهای دوست و آشنا در حال رقص و شادی بودند . دی جی مراسم از همه مهمانان درخواست
کرد ساکت باشند تا
عروس و داماد به میدان رقص وارد شوند .
اولین کسی که با چشمان پر ذوقش به آندو خیره شد آرمیتا بود . انگار روی ابرها سیر میکرد .
با برنامه ریزی قبلی که آرمیتا و بهار، به دور از چشم آرشام داشتند . دی جی میکروفن را به دست
بهار داد .
وقتی دست دی جی روی کیبرد حرکت کرد و آهنگ سلطان قلبها را نواخت . جیغ و سوت مهمانان
بالا گرفت .
بهار روبروی آرشام ایستاد و با تعظیم کوتاهی دامن لباس عروسش را بالا گرفت . با شور و شوق
به چشمان زیبای
مرد زندگیش خیره شد .
با تمام احساسی که در این مدت درون قلبش جمع شده بود لب باز کرد و ترانه ای که عاشقش
بود را برایش خواند .
یه دلم میگه برو برو .......یه دلم میگه نرو نرو
طاقت نداره دلم دلم .. بی تو چه کنم ؟
پیش عشقت زیبا زیبا...... خیلی کوچیکه دنیا دنیا
با یاد توام هرجا هرجا ... ترکت نکنم



رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG

کپی برداری  وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی  کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
  حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.

آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪