#گلاب #پارت_۵
رباب هم بور و سفيد بود با چشماي عسلي،قد متوسط و خيليييييي لاغر، از نظر اندام به ارباب نميومد...تو فكر بودم كه وارد شد. ترسيدم. گفت تو كه هنوز شروع نكردي ! گفتم تورو خدا ببخشيد خانوم جان شرمنده عكساتون انقدر قشنگ بودن منو جذب خودشون كردن. گفت خوبه خوبه زبون نريز اون گيساتو جمع كن و كارتو شروع كن. موهامو كه تا روي كمرم بود بافتمو شروع كردم به تميزكاري( اون موقع كسي حجاب نداشت،يعني تو خونه ارباب حجاب معني نداشت) دوساعت طول كشيد تا كل اتاق برق انداختم. خيلي گرسنم شده بود، دعا دعا ميكردم زودتر مرخصم كنه برم غذا بخورم.منتظر بودم تا بياد كه من برم،يهو در باز شد و ارباب اومد داخل، هروقت ميديدمش تنم ميلرزيد، گفت تو اسمت چي بود؟ گفتم كنيز شما گلاب هستم ارباب.گفت چرا نميري سركارت؟ گفتم منتظرم تا خانوم بيان اجازه بدن من برم.گفت برو .با اجازه اي گفتمو پريدم بيرون، زودي رفتم تو مطبخ به ثريا گفتم توروخدا يه چي بده بخورم تا غش نكردم، برام لقمه نون و پنير و گردو اورد، هنوز يه لقمه نخورده بودم كه صداي داد و بيداد اومد، هممون ترسيديم، زودي رفتيم تو حياط ببينيم چه خبره! لقمه رو كلا بيخيال شدم.هوا تقريبا تاريك شده بود، ديدم خانوم بزرگ از اتاق رباب اومد بيرون عصباني رفت تو اتاق خودش، اربابم سوار اسبش شد و رفت بيرون از عمارت... صداي گريه ي رباب تو عمارت ميپيچيد، اكبر اومد دعوامون كرد گفت شما حتما بايد فلك بشين يا تو طويله زنداني بشين كه برين سركارتون؟ رفتيم تو مطبخ، گفتم به نظرتون چي شده؟ دخترا همه پچ پچ ميكردن، ثريا گفت تاحالا نديدين زن و شوهر با هم بحث كنن؟
يكماهي از رفتن من به عمارت گذشته بود، دلم خيلي براي پدر و مادرم تنگ شده بود. يه روز به ثريا گفتم توروخدا يه كاري كن من از عمارت برم بيرون فقط چند لحظه اقاجان و خانوم جانمو ببينم زود برميگردم.ثريا اولش قبول نكرد گفت اگه ارباب بفهمه هردوتامونو فلك ميكنه، اما انقد التماسش كردم تا قبول كرد گفت بذار ببينم چيكار ميكنم. منو برد پيش خانوم بزرگ، گفت خانوم جان اين گلاب خيلي كاراش سبكه، دخترا گناه دارن خسته ميشن، با اجازتون گاهي وقتا بفرستمش رودخونه لباس بشوره. خانوم بزرگ گفت من اين دخترو سپردمش دستِ تو، هر كاري كه خودت ميدوني بهش بده، قرار نيست بخاطر چهارتا حساب و كتاب با بقيه خدمتكارا فرقي داشته باشه.... رفتيم تو مطبخ ثريا رو بغل كردمو ازش بخاطر محبتش تشكر كردم، درسته لباسا زياد بودن و ظرفش سنگين ميشد اما به ديدن پدر و مادرم مي ارزيد.ثريا گفت فردا لباسارو ببر بشور اما توروخدا حواست باشه كسي از ادماي عمارت تورو نبينه كه ميري خانوادتو ببيني، گفتم خيالت راحت. بعدشم رفتم حياط عمارتو جارو بزنم كه صداي پاي اسب ارباب اومد.همراهش يه پسر جوون و خوشتيپ وارد عمارت شد. ارباب يه چيزي به اكبر گفت و با اون پسره وارد اتاق شدن.پشت سرشون رباب و خانوم بزرگم رفتن تو اتاق.. اكبر به من گفت برو به ثوري خانوم بگو ارباب امشب مهمون داره حواسش به غذا باشه، چشمي گفتمو پيغام اكبرو به ثريا رسوندمو برگشتم سركارم... جاروكشي كه تموم شد خواستم برم هيزم ببرم تو مطبخ كه رشيد عين جن ظاهر شد. گفت چطوري گلاب؟ جوابشو ندادم. گفت ميخوام با ارباب صحبت كنم بزرگي كنه تورو واسم بگيره، ترسيدم، تو عمارت ارباب هيچ دختري حق نداشت بيرون از عمارت ازدواج كنه بايد با يكي از پسرايي كه تو عمارت كار ميكرد ازدواج كنه.گفتم به همين خيال باش كه زنِ توي چاقالو بشم،گفت انقد منو مسخره نكن اخرش زن خودمي، ديگه جوابشو ندادمو رفتم تو مطبخ، از فكرشم ميترسيدم كه بخوام زن رشيد بشم، به ثريا جريانو گفتم، اونم يكم ترسيد ولي بعدش گفت امكان نداره ارباب تورو بده به اون، شما كه اصلا به هم نمياين، يه نگاه به خودتون بنداز اخه چيه تو به اون رشيد سياه و كچل و چاقِ قد كوتاه مياد؟ نه امكان نداره ارباب همچينكاري بكنه، بد به دلت راه نده.(من قدم كشيده و موهام بلند و لخت و مشكي بود، پوستم سفيد و چشمام درشت، هميشه همه فكر ميكردن به چشمام سورمه ميزنم از بس مشكي بود، هيكلمم نه چاق بود نه لاغر، پر بودم) از اون لحظه همش استرس داشتم كه الان ارباب صدام ميكنه ميگه بايد زن رشيد بشي....
اون شب بعد از شام مهمون ارباب از عمارت رفت و ارباب ، اكبرو فرستاد دنبال من .لباسمو مرتب كردمو وارد اتاق شدم، جراَت نداشتم نگاهش كنم، سرم پايين بود. گفتم با من كار داشتين ارباب؟ گفت ديگه نيازي نيست حساب كتاباي منو انجام بدي، وردست جديد گرفتم..فهميدم كه اون جوون خوشتيپ براي همينكار اومده بود.خيلي خوشحال شدم. گفتم يعني حالا ديگه ميتونم برگردم خونه ي خودمون؟ گفت نخير اينجا كلي كار براي انجام دادن هست... انقد محكم و جدي حرف ميزد كه جرات مخالفت نداشتم. با اجازه اي گفتمو رفتم بيرون. همينكه اومدم بيرون رباب منو ديد. گفت تو اتاق ارباب چيكار ميكردي؟ گفتم خانوم جان بخدا ارباب خودشون به من گفتن برم خدمتشون.
رباب هم بور و سفيد بود با چشماي عسلي،قد متوسط و خيليييييي لاغر، از نظر اندام به ارباب نميومد...تو فكر بودم كه وارد شد. ترسيدم. گفت تو كه هنوز شروع نكردي ! گفتم تورو خدا ببخشيد خانوم جان شرمنده عكساتون انقدر قشنگ بودن منو جذب خودشون كردن. گفت خوبه خوبه زبون نريز اون گيساتو جمع كن و كارتو شروع كن. موهامو كه تا روي كمرم بود بافتمو شروع كردم به تميزكاري( اون موقع كسي حجاب نداشت،يعني تو خونه ارباب حجاب معني نداشت) دوساعت طول كشيد تا كل اتاق برق انداختم. خيلي گرسنم شده بود، دعا دعا ميكردم زودتر مرخصم كنه برم غذا بخورم.منتظر بودم تا بياد كه من برم،يهو در باز شد و ارباب اومد داخل، هروقت ميديدمش تنم ميلرزيد، گفت تو اسمت چي بود؟ گفتم كنيز شما گلاب هستم ارباب.گفت چرا نميري سركارت؟ گفتم منتظرم تا خانوم بيان اجازه بدن من برم.گفت برو .با اجازه اي گفتمو پريدم بيرون، زودي رفتم تو مطبخ به ثريا گفتم توروخدا يه چي بده بخورم تا غش نكردم، برام لقمه نون و پنير و گردو اورد، هنوز يه لقمه نخورده بودم كه صداي داد و بيداد اومد، هممون ترسيديم، زودي رفتيم تو حياط ببينيم چه خبره! لقمه رو كلا بيخيال شدم.هوا تقريبا تاريك شده بود، ديدم خانوم بزرگ از اتاق رباب اومد بيرون عصباني رفت تو اتاق خودش، اربابم سوار اسبش شد و رفت بيرون از عمارت... صداي گريه ي رباب تو عمارت ميپيچيد، اكبر اومد دعوامون كرد گفت شما حتما بايد فلك بشين يا تو طويله زنداني بشين كه برين سركارتون؟ رفتيم تو مطبخ، گفتم به نظرتون چي شده؟ دخترا همه پچ پچ ميكردن، ثريا گفت تاحالا نديدين زن و شوهر با هم بحث كنن؟
يكماهي از رفتن من به عمارت گذشته بود، دلم خيلي براي پدر و مادرم تنگ شده بود. يه روز به ثريا گفتم توروخدا يه كاري كن من از عمارت برم بيرون فقط چند لحظه اقاجان و خانوم جانمو ببينم زود برميگردم.ثريا اولش قبول نكرد گفت اگه ارباب بفهمه هردوتامونو فلك ميكنه، اما انقد التماسش كردم تا قبول كرد گفت بذار ببينم چيكار ميكنم. منو برد پيش خانوم بزرگ، گفت خانوم جان اين گلاب خيلي كاراش سبكه، دخترا گناه دارن خسته ميشن، با اجازتون گاهي وقتا بفرستمش رودخونه لباس بشوره. خانوم بزرگ گفت من اين دخترو سپردمش دستِ تو، هر كاري كه خودت ميدوني بهش بده، قرار نيست بخاطر چهارتا حساب و كتاب با بقيه خدمتكارا فرقي داشته باشه.... رفتيم تو مطبخ ثريا رو بغل كردمو ازش بخاطر محبتش تشكر كردم، درسته لباسا زياد بودن و ظرفش سنگين ميشد اما به ديدن پدر و مادرم مي ارزيد.ثريا گفت فردا لباسارو ببر بشور اما توروخدا حواست باشه كسي از ادماي عمارت تورو نبينه كه ميري خانوادتو ببيني، گفتم خيالت راحت. بعدشم رفتم حياط عمارتو جارو بزنم كه صداي پاي اسب ارباب اومد.همراهش يه پسر جوون و خوشتيپ وارد عمارت شد. ارباب يه چيزي به اكبر گفت و با اون پسره وارد اتاق شدن.پشت سرشون رباب و خانوم بزرگم رفتن تو اتاق.. اكبر به من گفت برو به ثوري خانوم بگو ارباب امشب مهمون داره حواسش به غذا باشه، چشمي گفتمو پيغام اكبرو به ثريا رسوندمو برگشتم سركارم... جاروكشي كه تموم شد خواستم برم هيزم ببرم تو مطبخ كه رشيد عين جن ظاهر شد. گفت چطوري گلاب؟ جوابشو ندادم. گفت ميخوام با ارباب صحبت كنم بزرگي كنه تورو واسم بگيره، ترسيدم، تو عمارت ارباب هيچ دختري حق نداشت بيرون از عمارت ازدواج كنه بايد با يكي از پسرايي كه تو عمارت كار ميكرد ازدواج كنه.گفتم به همين خيال باش كه زنِ توي چاقالو بشم،گفت انقد منو مسخره نكن اخرش زن خودمي، ديگه جوابشو ندادمو رفتم تو مطبخ، از فكرشم ميترسيدم كه بخوام زن رشيد بشم، به ثريا جريانو گفتم، اونم يكم ترسيد ولي بعدش گفت امكان نداره ارباب تورو بده به اون، شما كه اصلا به هم نمياين، يه نگاه به خودتون بنداز اخه چيه تو به اون رشيد سياه و كچل و چاقِ قد كوتاه مياد؟ نه امكان نداره ارباب همچينكاري بكنه، بد به دلت راه نده.(من قدم كشيده و موهام بلند و لخت و مشكي بود، پوستم سفيد و چشمام درشت، هميشه همه فكر ميكردن به چشمام سورمه ميزنم از بس مشكي بود، هيكلمم نه چاق بود نه لاغر، پر بودم) از اون لحظه همش استرس داشتم كه الان ارباب صدام ميكنه ميگه بايد زن رشيد بشي....
اون شب بعد از شام مهمون ارباب از عمارت رفت و ارباب ، اكبرو فرستاد دنبال من .لباسمو مرتب كردمو وارد اتاق شدم، جراَت نداشتم نگاهش كنم، سرم پايين بود. گفتم با من كار داشتين ارباب؟ گفت ديگه نيازي نيست حساب كتاباي منو انجام بدي، وردست جديد گرفتم..فهميدم كه اون جوون خوشتيپ براي همينكار اومده بود.خيلي خوشحال شدم. گفتم يعني حالا ديگه ميتونم برگردم خونه ي خودمون؟ گفت نخير اينجا كلي كار براي انجام دادن هست... انقد محكم و جدي حرف ميزد كه جرات مخالفت نداشتم. با اجازه اي گفتمو رفتم بيرون. همينكه اومدم بيرون رباب منو ديد. گفت تو اتاق ارباب چيكار ميكردي؟ گفتم خانوم جان بخدا ارباب خودشون به من گفتن برم خدمتشون.