کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
1.84K subscribers
23.1K photos
29.3K videos
95 files
43.6K links
Download Telegram
#گلاب_۱
سلام،من گلاب هستم،متولد هزاروسيصدوسي و سه.تو يكي از روستاهاي مازندران به دنيا اومدم.پدرم كشاورز بود و مادرم خانه دار..من تك فرزند بودم،البته مادرم نه تا بچه ديگه به دنيا اورد اما هيچكدوم نموندن،

منو با كلي نذر و نياز از امامزاده به دنيا اورد.نذر كرده بود اگه من سالم به دنيا اومدمو نمردم صحن امامزاده رو گلاب پاشي كنه و بخاطر همين نذرش اسم منو گلاب گذاشتن.تا شش سالگي تو خونه كنار مادرم بودم.دوتا گوسفند،يه گاو و چندتا مرغ و خروس و اردك داشتيم كه هرروز صبح بهشون ميرسيدمو غذاشونو ميدادم..بعد از شش سالگي صبحها كنار مادرم بودمو عصر ميرفتم تو زمين كنار پدرم و بهش كمك ميكردم.اون موقعها تو روستاي ما درس خوندن براي دخترارو بد ميدونستن وتعداد كمي از خانواده ها اجازه ميدادن بچه هاشون درس بخونن.اقاجان اول مخالفت كرد اما يه روز من انقد گريه كردم تا يهو كبود شدم،اقاجانم از ترس اينكه منم از دست بده قبول كرد كه برم سواد ياد بگيرم.خيلي ذوق داشتم،صبح زود از خواب بيدار ميشدم به حيوونا ميرسيدم بعدم ميرفتم مكتب.... تا كلاس پنجم درس خوندم كه يه روز تابستون اعلام كردن كه ارباب مريض شده و امروز ميخواد جانشيني تك پسرش ابراهيم خان رو اعلام كنه... ارباب يه پسر(ابراهيم) و دوتا دختر( طيبه و طاهره) داشت،خانوم بزرگ همسر ارباب بود يه زن مغرور و اخمو...طيبه و طاهره ازدواج كرده بودن و شهر زندگي ميكردن.ابراهيم خان هم ازدواج كرده بود و با همسرش تو عمارت زندگي ميكرد.از خبر بيماري ارباب همه ناراحت شدن چون واقعا عين پدر براي همه دلسوزي ميكرد. با چشم گريون راه افتاديم سمت عمارت...دومين باري بود كه عمارتو ميديدم،بزرگ و با شكوه بود،پر از خدم و حشم...وارد حياط كه شديم ارباب روي ايوان پشتِ نرده هاي چوبي ايستاده بود،ضعيف و لاغر شده بود..اونروز ابراهيم خان رسما به عنوان جانشين انتخاب شد....

توي حياط عمارت از ما پذيرايي كردن،هوا خيلي گرم بود رفتم يه گوشه نشستم.داشتم نون شيريني ميخوردم كه احساس كردم يكي داره نگاهم ميكنه.برگشتم ديدم رشيد داره با دوتا چشماش منو ميخوره.رشيد يكي از كاركنان عمارت بود يه پسر چاق و قدكوتاه و كچل.بهش چشم غره رفتم اما از رو نرفت اومد نزديك.گفت گلاب تو چه بزرگ شدي چه خوشگل شدي.گفتم برو پي كارت الان خانوم جان و اقاجانم تورو ميبينن فلكت ميكنن.گفت از خداتم باشه من باهات حرف بزنم ناسلامتي من وردستِ اربابماااا..گفتم توي چاقالو وردستِ اربابي؟گفت اگه يه روزي تو زنِ منِ چاقالو نشدي!!!يه خنده زشت كرد كه ازش ترسيديم و بدو بدو رفتم كنار خانوم جانم.خلاصه اونروز تموم شد و ما برگشتيم خونه.سه هفته بعد خبر دادن كه ارباب مرده و ابراهيم خان اربابِ ده شده...كلِ ده تو عزا بودن،رعيت رمقي براي زندگي نداشتن اخه ارباب بزرگِ همه و غمخوارِ همه بود.چند ماهي طول كشيد تا همه چي عادي بشه...من ديگه مدرسه نرفتم چون براي ادامه بايد ميرفتم شهر و اين امكانپذير نبود.همينكه سواد داشتم خيلي خوشحال بودم.تصميم گرفتم بعضي روزا كنار رودخونه بالاي روستا به دخترا سواد ياد بدم اما به جز سه نفر كسي راضي نشد بياد.منم با همون سه نفر چهار روز در هفته ميرفتيم كنار رودخونه و درس ميخونديم...خيلي خوشحال بودم كه بقيه هم باسواد ميشن...يه روز كه داشتيم درس ميخونديم صداي اسب اومد.يهو ديدم كه خانوم بزرگ به همراه طيبه و طاهره كه تازه از شهر اومده بودن و ربابه(زن ابراهيم خان) با ثريا(خدمتكارشون) و دوتا مرد ديگه كه نگهبان بودن اومدن كنار رودخونه...من تا اونارو ديدم ترسيدم،فوري وسيله هامو جمع كردمو به دخترا گفتم بلندشين بريم جاي ديگه.راه افتاديم بريم كه طيبه بهم گفت تو كي هستي؟چقدر خوشگلي! با تته پته گفتم كنيز شما گلاب هستم خانوم جان، چشمام كف پاتون به زيبايي شما نميرسم(انصافا همشون زيبا بودن چون خانوم بزرگ و ارباب واقعا زيبا بودن)گفت تو سواد داري؟ گفتم با اجازتون خانوم جان...تمام مدت سرم پايين بود و از استرس عين بيد ميلرزيدم.يهو خانوم بزرگ گفت طيبه جان با رعيت حرف ميزني؟ ترسيدم گفتم من برم ديگه خانوم جان با اجازه،منتظر جوابش نشدم و فوري دوييدم سمت پايين... يكم كه رفتيم و مطمئن شدم ازشون دور شديم نشستيمو مشغول درس خوندن شديم...روزها ميگذشتن و من همچنان به بقيه خوندن و نوشتن ياد ميدادم تا اينكه يه روز از عمارت ارباب ادم فرستادن دنبال من و خانوادم،گفتن بياين كه خانوم بزرگ كارتون داره، لباس مرتب بپوشيد،براي خانوم بزرگ هم خلعتي و تقديمي يادتون نره....


رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG