🌈 پارت ۲۰۹
#Part209
📔 رمان " مخمصه ی باران " 💖
به قلم خانم کوثر شاهینی فر 👒
🍃🍁🍂🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁
ـ صدا میزنن ... شما برو ... خودش میاد ! ...
محمد عقب برمیگرده ... منم به پشت سرش نگاه میکنم ... آیهان ! ... ناجی ... محمد لبخند خجولی میزنه و سری تکون میده ، داخل میره ... آیهان جلو میاد و حالا دو سه نفری موندن که اونا هم دارن سمت ساختمون میرن ... دستم رو جلوی دهنم می ذارم ...
آیهان اخم داره و میگه : بالا بیاری گند زدیا ! ...
بیحالم ... پاهام جون ندارن ... آیهان دستی بین موهاش می کشه و نگاهش اطراف حیاط بزرگه خونه دور می زنه ... تهش جلو میاد ... بازوم رو میگیره و دنبال خودش میکشه ... می بره تا باغچه ی گوشه ی حیاط ... تا پشت درخت ها ... هلم میده عقب و روی لبه ی باغچه می شینم ... دست تو جیبش میبره و یه دستمال بهم میده ... میگه : بذار جلو دهنت تا تموم بشه این بو ! ...
دستمال رو میگیرم ... می ذارم جلوی دهنم ... بوی ادکلنش میپیچه لابه لای پره های بینیم ... ترسیده نگاهم به در ساختمونه ... کمی دل آشوبه م بهتر میشه ... جلو میاد و رو به روم روی پاهاش می شینه ... سر بلند میکنه برای دیدنم ... زل میزنه به چشمام که از غروب تلنگر می خوان تا ببارن ... میگه :
ـ بچه ای مگه ؟ .... گریه چرا ؟ ...
آب دهنم رو قورت میدم ... بگم چرا ؟ ... فقط نگاش میکنم ... این بار که آب دهنم رو قورت میدم حنجره م درد میگیره ! ... چقدر بغض کردم مگه که فضا برای رد و بدل نمونده ؟ ...
ـ یه روز همینجا عروس میشی ... با اون جوجه مهندس ... حاج خانوم میگفت مهندسه ! ...
محل نمیدم به حرفاش ... خودش نمیدونه هر جمله ش نمکه و زخمه دلم رو می سوزونه ... میگم : بریم خونه ؟ ...
🦋
🍃@kadbanoiranii ✍
#Part209
📔 رمان " مخمصه ی باران " 💖
به قلم خانم کوثر شاهینی فر 👒
🍃🍁🍂🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁
ـ صدا میزنن ... شما برو ... خودش میاد ! ...
محمد عقب برمیگرده ... منم به پشت سرش نگاه میکنم ... آیهان ! ... ناجی ... محمد لبخند خجولی میزنه و سری تکون میده ، داخل میره ... آیهان جلو میاد و حالا دو سه نفری موندن که اونا هم دارن سمت ساختمون میرن ... دستم رو جلوی دهنم می ذارم ...
آیهان اخم داره و میگه : بالا بیاری گند زدیا ! ...
بیحالم ... پاهام جون ندارن ... آیهان دستی بین موهاش می کشه و نگاهش اطراف حیاط بزرگه خونه دور می زنه ... تهش جلو میاد ... بازوم رو میگیره و دنبال خودش میکشه ... می بره تا باغچه ی گوشه ی حیاط ... تا پشت درخت ها ... هلم میده عقب و روی لبه ی باغچه می شینم ... دست تو جیبش میبره و یه دستمال بهم میده ... میگه : بذار جلو دهنت تا تموم بشه این بو ! ...
دستمال رو میگیرم ... می ذارم جلوی دهنم ... بوی ادکلنش میپیچه لابه لای پره های بینیم ... ترسیده نگاهم به در ساختمونه ... کمی دل آشوبه م بهتر میشه ... جلو میاد و رو به روم روی پاهاش می شینه ... سر بلند میکنه برای دیدنم ... زل میزنه به چشمام که از غروب تلنگر می خوان تا ببارن ... میگه :
ـ بچه ای مگه ؟ .... گریه چرا ؟ ...
آب دهنم رو قورت میدم ... بگم چرا ؟ ... فقط نگاش میکنم ... این بار که آب دهنم رو قورت میدم حنجره م درد میگیره ! ... چقدر بغض کردم مگه که فضا برای رد و بدل نمونده ؟ ...
ـ یه روز همینجا عروس میشی ... با اون جوجه مهندس ... حاج خانوم میگفت مهندسه ! ...
محل نمیدم به حرفاش ... خودش نمیدونه هر جمله ش نمکه و زخمه دلم رو می سوزونه ... میگم : بریم خونه ؟ ...
🦋
🍃@kadbanoiranii ✍
کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
🍃 پارت ۲۰۸ #Part208 📕 رمان " مرداب فریب " به قلم خانم کوثر شاهینی فر 👒 🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼 انگاری که با چشماش ازم سوال کنه .... ( همه چیز خوبه ؟ ) نه ... اصلا .... اصلا خوب نیست ... غرور باعث میشه سها رو زمین نگذارم و رو زمین نشینم تا یه دل سیر گریه…
🍃 پارت ۲۰۹
#Part209
📕 رمان " مرداب فریب "
به قلم خانم کوثر شاهینی فر 👒
🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼
سیاوش خیلی بی ربط ... خیلی طعنه امیز رو به من میگه : فعلا درست بشین که اگه شوهرش دید داستان نشه !
مخاطبش کیارشه و کیارش تند و دستپاچه دور میشه ، ازم فاصله میگیره ... مرتب میگه : معذرت می خوام ... خانوم ترابی اصلا حواسم نبـ ...
از خجالت پر میشم .. هاج و واج به رفتنش نگاه میکنم و کیارش لب میزنه : راست میگه دیگه .... حواست کجاست دختر ؟ ...
نفس عمیقی میکشم و لب میزنم : از من بدش میاد !
کیارش لبخند میزنه و جواب میده : گویا اونو یاد کسی می ندازی که خوشش نمیاد .... شانس توعه دیگه !
من می دونم ... می دونم اون یه نفر برای سیاوش پریرخ حساب میشه ... من اونو یاد پریرخی می ندازم که گویا از اون متنفره ! ... می تونه به کیارش بگه من شبیه زنشم ؟ ... احتمالا کیارش هیچوقت به من ... به فرم چشمام فکر نمیکنه .... در حالی که سیاوش یه زمان طولانی با اون ها زندگی کرده !
هیچکش عشق اولش رو یادش نمیره ! حتی اگه اون عشق به نفرت تبدیل بشه ... می خوای بگی سیاوش تو رو یادشه ؟ ... فرق بین تو و پریناز ؟ ... به خودم پوزخند میزنم و میخوام باز حواسم رو جمع قرار دادی بکنم که از صبح وقت منو کیارش رو گرفته ....
صدای ویبره ی تلفن روی میز خط میکشه روی تمرکزم ... روی تمرکز کیارش ... صفحه ش روشن میشه و تصویر خندون مهوش رو می بینم ... راستش دلم خیلی برای اون روزا تنگ شده ....
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
#Part209
📕 رمان " مرداب فریب "
به قلم خانم کوثر شاهینی فر 👒
🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼
سیاوش خیلی بی ربط ... خیلی طعنه امیز رو به من میگه : فعلا درست بشین که اگه شوهرش دید داستان نشه !
مخاطبش کیارشه و کیارش تند و دستپاچه دور میشه ، ازم فاصله میگیره ... مرتب میگه : معذرت می خوام ... خانوم ترابی اصلا حواسم نبـ ...
از خجالت پر میشم .. هاج و واج به رفتنش نگاه میکنم و کیارش لب میزنه : راست میگه دیگه .... حواست کجاست دختر ؟ ...
نفس عمیقی میکشم و لب میزنم : از من بدش میاد !
کیارش لبخند میزنه و جواب میده : گویا اونو یاد کسی می ندازی که خوشش نمیاد .... شانس توعه دیگه !
من می دونم ... می دونم اون یه نفر برای سیاوش پریرخ حساب میشه ... من اونو یاد پریرخی می ندازم که گویا از اون متنفره ! ... می تونه به کیارش بگه من شبیه زنشم ؟ ... احتمالا کیارش هیچوقت به من ... به فرم چشمام فکر نمیکنه .... در حالی که سیاوش یه زمان طولانی با اون ها زندگی کرده !
هیچکش عشق اولش رو یادش نمیره ! حتی اگه اون عشق به نفرت تبدیل بشه ... می خوای بگی سیاوش تو رو یادشه ؟ ... فرق بین تو و پریناز ؟ ... به خودم پوزخند میزنم و میخوام باز حواسم رو جمع قرار دادی بکنم که از صبح وقت منو کیارش رو گرفته ....
صدای ویبره ی تلفن روی میز خط میکشه روی تمرکزم ... روی تمرکز کیارش ... صفحه ش روشن میشه و تصویر خندون مهوش رو می بینم ... راستش دلم خیلی برای اون روزا تنگ شده ....
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG