کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
1.83K subscribers
23.1K photos
28.9K videos
95 files
43.1K links
Download Telegram
رمان #شعله_خاکستری
قسمت دویستوهشتادوششم

سلطان قلبم توهستی توهستی ... دوازه های دلم را شکستی
پیمان یاری به قلبم تو بستی ... با من پیوستی
سلطان قلبم تو هستی توهستی... دوازه های دلم را شکستی
چهره ی آرشام از ذوق میدرخشید . از شدت اشتیاق اشک شادی در چشمانش حلقه زد . طاقت از
کف داد .
به سمتش رفت . دستش را دو طرف صورتش گذاشت و با عشق، خالصانه ترین نگاه ها را نثارش
کرد . با بغضی که از
شادی زیاد در گلویش پیچیده بود آرام زمزمه کرد .
- ممنونم عشق من ... امیدوارم لیاقتت رو داشته باشم .
بوسه ای گرم و مهربانانه روی پیشانیش نشاند . صدای سوت و جیغ دختران جمع به هوا رفت .
صدای همخوانی دوباره دوباره ی دختران شیطان لبخند را روی لبان هردو نشاند .
بهار گفت :
- آبرومونو بردن .
- قربونت برم که با این چیزا آبروت میره .
بوسه ای کوتاه روی گونه اش نشاند و ادامه داد .
- من برم قسمت مردونه ... موندن اینجا طاقت زیاد میخواد که من ندارم ... بازم ممنون که
شرمنده م کردی و برام خوندی.دلم برای صدات پر میکشه .
یه جایزه ی خوب وقتی تنها شدیم پیش من داری . از نوع یادگرفتنیاش... اما خودمونیم شاگرد
خوبی هستی تو دوماه
خوب شیطون شدی و دلربا.
بهار با شرم خندید و سرش را پایین انداخت . از خجالت در حال آب شدن بود
زمانی که آرشام قسمت زنانه را ترک کرد . بهار چشمانش را در تالار چرخاند . تا آن زمان اصلا
متوجه حضور مهمانان نشده بود .
تمام حواسش معطوف به یارش بود . با دیدن چشمان پر از غضب کیمیا تازه متوجه حضور او شده
بود .
اویی که با تمام غرورش نتوانسته بود این سرنوشت را قبول کند . هر چند برای اینکه سرخورده
نشود دیگر حرفی به میان نیاورده بود اما نگاهش از احوال دلش سخن میگفت .
دیگر هیچ نگاهی و حرف دلی برای بهار مهم نبود . وقتی در کنار آرشام بود فقط او مهم بود و قلب
خودش . برای همین
با لبخند به کیمیا نگاه کرد و سرش را به سمت دیگری چرخاند .
**
5 سال بعد .
با صدای گریه ی دخترکش از پنجره فاصله گرفت . نگاهش را روی صورت اخمو و اشک آلود او
چرخاند و گفت :
- چی شده عزیز مامان ... باز که تو اشکت سرازیر شده ؟
- من بابامو میخوام .
خم شد و دخترک حسودش را در آغوش کشید و گفت :
- عسل طلای مامان تو که الان پیش بابات بودی !!
- من بابامو تنها تنها میخوام ... بابای منه .
هق هق گریه اش که به هوا رفت سرش را روی شانه اش چسباند . پشت پنجره برگشت و به
شن بازی آرشام و کیارش خیره
شد . کیارش با ذوق برای هر سطلی که آرشام سلام روی زمین برمیگرداند بالا و پایین میپرید و
دست میزد
آرشام با ذوق به بالا و پایین پریدنش نگاه میکرد . به دور و برش نگاه کرد . وقتی بهار را با
دخترک شیرین زبانش پشت
پنجره دید ، کیارش را در آغوش کشید و بوسه ای روی صورت سبزه و با مزه اش نشاند .
بهار با لبخند همانطور که با دست کمر دخترک لوسش را نوازش میکرد زیر گوشش زمزمه کرد .
- عسلک من نباید با گریه کردن چشمای خوشگلشو خیس کنه ... میدونی اگه بابا تو رو اینجور
ببینه چقدر ناراحت میشه ؟
دخترک با پاهایش روی شکمش کوبید . غرغر کنان گفت :
- بابا اونو بیشتر از من دوست داره ... من بابا رو دوست ندارم .
بهار صورت دخترش را از روی شانه اش بلند کرد و نفس عمیقی کشید و گفت :
- خودتو باز لوس کردی ، عسل ؟
- نچ ... کیارش لوسه .
بهار اخم کرد و گفت :
- آخه دخترم تو چرا انقدر با کیارش لجی ... پسر به اون با ادبی و خوبی ... ندیدی برات امروز
شکلات خریده بود .
چشمان عسل به آنی برق زد و گفت :
- میدیش بخورم ؟
بهار خندید . از اینکه به سرعت ذهنش منحرف شده بود نفس راحتی کشید وگفت :
- شکموی مامان ... بهت میدم اما به شرطی که ......
انگشت اشاره اش را به عالمت هشدار روبروی عسل تکان داد و گفت :
- به شرطی که حسودی نکنی و بری با خود کیارش بخوریش .
عسل خندید و گفت :
- چشم



رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG

کپی برداری  وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی  کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
  حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.

آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
رمان #شعله_خاکستری
قسمت دویستوهشتادوهفتم

با اینکه سه سالو نیمش بود اما خیلی از رفتارهایش بجز حسادتش به کیارش ، بزرگانه بود .
آرشام دوست داشت طوری او را
تربیت کند که سرآمد بچه های فامیل باشد . برایش همیشه وقت میگذاشت . چه در یادگیری علوم
و ریاضی چه در یاددادن
زبان انگلیسی . بازی هایشان که زبانزد خاص و عام شده بود .
هر وقت پدرو دختری بازی میکردند بهار با خانه ای روبرو میشد که انگار بمب در آن ترکیده بود .
چقدر دیدن ذوق آرشام و
خنده های کودکانه ی دخترش به او شور زندگی میبخشید . تمام نداشته های خودش را به پای
کودکش میریخت تا دچار
کمبودی نشود .تا جایی که وقتی بیتابی دخترش را در زمان بیرون رفتن از خانه دیده بود، دست از
شغلش کشید و خانه داری
را برگزید .
روزهای خوب و آرامی را در کنار آرشام گذرانده بود . روزهایی که تلخی گذشته و کمبودهایش را
کمرنگ کرده بود .
وجود آرشام در زندگیش مانند اکسیر آرامش بود . انگار خدا او را آفریده بود تا مرهمی بر دل
زخمی او باشد ، وچه مرهم دلنشینی بود این مرد جذاب زندگیش .
با باز شدن در ورودی ، آرشام کیارش به بغل وارد ساختمان شد .
- سالم خانومی... چیزی نداری به این قوم گشنه بدی ؟
بهار خندید و به چهره ی خندان کیارش خیره شد و گفت :
- اول دستاتون رو بشورین بعدش برو بابابزرگ رو از خونه ی آقاجون بیار تا من غذا رو میکشم
سرد نشه .
آرشام کیارش را پایین گذاشت .عرق های روی پیشانیش را با دست پاک کرد و گفت :
- از آرمیتا خبر نداری
چرا تماس گرفت ... گفت داره برمیگرده . فکر کنم تا ما آماده بشیم اونم میرسه ...دلم شور
میزنه آرشام .
- چرا عزیزم ؟
- به نظرت ممکنه با هم آشتی کنن ؟ به نظرت برای چی بعد از پنج سال برگشته و خواسته آرمیتا
رو ببینه ؟
آرشام شانه ای بالا انداخت و بی تفاوت گفت :
- نمیدونم .
- نکنه کیارشو ازش بگیره ... اینجوری آرمیتا نابود میشه.
آرشام متفکر شانه ای بالا انداخت و از خانه خارج شد و بهار را فکر و خیالش تنها گذاشت .
بهار به چهره ی درهم کیارش نگاه کرد . تازه متوجه حضورش شده بود . لب گزید و کنارش زانو
زد .
- عزیزم بیا بریم تا زندایی دست و صورتت رو بشوره .
کیارش با مهربونی صورت بهار را بوسید و گفت :
- مرسی زندایی جون .
دقایقی بعد آرشام در حالی که دست جمشید خان را گرفته بود وارد ساختمان شد . بهار هم دست
و صورت کیارش را
شسته بود و به اخم های عسل هم ، توجه نکرد .
بهار با دیدن پدربزرگش به سمتش رفت .
- سلام بابابزرگ خوبین ؟
- ممنون عزیزم ... شما خوب باشین برای من کافیه .
آرشام با دیدن چهره ی عصبی دخترش، اخمی کرد و همراه با لبخند، رو به عسل کرد و گفت
دختر بابا زشت نیست انقدر بد ادایی میکنی ؟ میدونی اگه عمه آرمیتا ببینه تو چه دختر اخمویی
هستی دیگه دوستت
نداره و نمیذاره کیارش با تو دوست باشه .
عسل دستانش را روی سینه گره زد ومانند بچه های تخس گفت :
- نمیخوام با کیارش دوست باشم ... من فقط میخوام با تو و مامان دوست باشم .
آرشام او را بطور ناگهانی به آغوش کشید و خندان گفت :
-قربونت برم بابایی . این حرف خوبی نیست دختر بابا ... بزرگ که بشی با این اخالق هیچ جا جات
نیست ... اونوقت تنها میمونی .
در حالی که با دخترش حرف میزد . با اشاره ی چشمان بهار به کیارش نگاه کرد . چنان محو
تماشای آن دو شده بود که
دل آرشام و بهار آتش گرفت .
آرشام پوفی کشید و دخترش را زمین گذاشت . وظیفه ی سختی بر گردنش افتاده بود .
نمیخواست کاری کند تا کیارش
جای خالی پدرش را حس کند . پسری که با وجود پنج سال سن به خوبی همه ی رفتارها و
حرفهای اطرافیانش را
درک میکرد و گاهی چنان مظلومانه در خود فرو میرفت که با تمام تلاش اطرافیان باز هم بار غمی
که در نگاهش بود
و روی شانه هایش سنگینی میکرد کم نمیشد .
برای همین موضوع ، آرمان خانه ای مستقل گرفته بود ،با آرمیتا و کیارش در خانه ای دورتر از آنها
زندگی میکردند . تنها در ایام
تعطیلات در کنار هم بودند . هر چه آرشام و بهار سعی میکردند جای خالی پدر نداشته ی او را پر
کنند افاقه نمیکرد



رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG

کپی برداری  وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی  کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
  حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.

آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
رمان #شعله_خاکستری
قسمت دویستوهشتادوهشتم

زمزمه هایی از زبان بهناز به گوش بهار رسیده بود که زیر گوش کیوان زمزمه میکند تا اورا راضی
به ازدواج با آرمیتا کند .
تا کیارش زیر دست عمویش بزرگ شود و کمبود پدر را حس نکند . هر چه بود نوه ی اولش بود و
برایش عزیز بود .
زمزمه ای که در عرض دو سال با همه ی تالشش ،هیچ تاثیری نداشت .
کیارش با آرشام و کیوان بیشتر از همه مانوس بود . مردانی که در زندگیش بیش از همه به او
توجه نشان میدادند و
خواسته های عاطفی کودکانه اش را بر آورده میکردند .
با بلند شدن صدای آیفون بهار گفت :
- آرمیتا هم اومد . من میزو آماده میکنم .
آرشام دکمه ی آیفون را زد . بعد از لحظاتی آرمیتا با چهره ای در هم وارد شد .
- سلام به همه .
همه سلامش را جواب گفتن . کیارش با دیدن مادرش به سمتش دوید و دستانش را برای آغوش
او باز کرد .
آرمیتا او را در آغوش کشید و صورتش را بوسید .
- آرمیتا بیا اول ناهار بخوریم بعد تعریف کن ببینم این شازده چی میخواست .
آرمیتا به جمشید خان نگاهی کرد وسرش را تکان داد .بعداز پایین گذاشتن کیارش و بوسیدن
صورت عسل به
سرویس بهداشتی رفت .
بعد از خوردن غذا آرمیتا کیارش را به اتاق برد . بعد از خواباندنش به پذیرایی برگشت . کنار پدر
بزرگش نشست .
جمشید خان با صدایی که رمقی نداشت گفت
چی شد باباجون ... چی گفت ؟
آرمیتا کالفه دستی میان موهای کوتاهش کشید و گفت :
- هیچی... چی میخواست بگه ... اومده پسرشو ببینه ... قرار شد عصری با خانوادش بیاد خونه ی
عمو اینا ماهم بریم
اونجا ...
- چرا اونجا ؟
این سوال رو بهار پرسیدو نگاه آرمیتا روی او زوم شد . ته نگاهش چیزی میدید که یک سالی
میشد در چشمان آرمیتا جا
خوش کرده بود . نوعی دلگیری یا حسادت . شاید به اشتباه متوجه شده بود اما در حال حاضر
نگاهش پیام خوبی
نداشت .
- دوست نداره اینجا با شما روبرو بشه .
آرشام سرفه ای کرد و گفت :
- چه بهتر ... خوبه که انقدر شعورش میرسه بعد از اون سالها نخواد گذشته رو وسط بکشه .
بهار سوالی داشت که میترسید با پرسیدنش آرشام را حساس کند . چه خوب که نپرسید چون
همان لحظه جمشید خان
از آرمیتا پرسید :
- برای زندگیتون حرفی نداشت ... منظورم اینه که حرفی از آشتی نزد ؟ نگفت این سالها کدوم
گوری بوده ؟
آرمیتا دستانش را در هم گره زد و به میز خیره شد . با صدایی که به زور شنیده میشد .لب باز کرد .
- تنها چیزی که نگفت در همین مورد بود . میگفت میخواد کیارشو ببینه . از تو حرفاش فهمیدم تو
این پنج سال
کیش بوده ... به گفته ی خودش اونجا بوتیک زده .
آرشام با اخم گفت :
- حاال چی شده بعد از این سالها یاد پسرش افتاده ؟
- اصرار مادرشه ... میخواد بهوای کیارش اونو به تهران برگردونه .
جمشید خان با اخم نگاه کرد و گفت :
- برمیگرده ؟
- نمیدونم ... اما فکر نکنم برگرده .
آرشام دستی به چانه اش کشید .در حالی که نگاهی به آرمیتا و بهار میکرد گفت :
- شاید تو این سالها زن گرفته .
آرمیتا معذب به برادرش و بهار نگاهی انداخت .
- درست مثل یه آدم غریبه باهام حرف میزد ... راستش شک کردم ، شاید زن گرفته باشه .اما
وقتی پرسیدم ، پوزخند زد
وگفت ؛ همینکه تو رو گرفتم برای هفت پشتم بسه .
آرشام عصبی شد و گفت :
- مرتیکه ی بی لیاقت ... تقصیر تو بود که همون سال که طلاق گرفتی با خواستگاری که داشتی
ازدواج نکردی .
آرمیتا نفس عمیقی کشید و گفت :
- با کدوم دل خوش داداش ؟ وقتی کیارشو میبینم که بچه م روز به روز بزرگتر میشه و سراغ
باباشو از من میگیره
دیگه حالی برام نمیمونه که به خودم فکر کنم ... تازه وقتی بابای خودش اینه ناپدریش میخواد چه
گلی به سر بچه م بزنه؟!
جمشید خان با ناراحتی پوفی کشید و از جا برخاست



رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG

کپی برداری  وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی  کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
  حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.

آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
رمان #شعله_خاکستری
قسمت دویستوهشتادونهم

من میرم بخوابم این الدنگ اومد برو اون باغ و زود برگرد . زیاد نمونی که آقا هوا برش داره .
آرمیتا با خشم به خروش آمد :
- غلط میکنه هوا برش داره ... زندگیش رو سیاه میکنم اگه بخواد خیال خامی تو سرش بیوفته
.کیارش پسر منه نه اون .
****
نگاه خسته و بی رمق کیان به شعله ی سرخ سیگارش بود . تکانی به سیگارش داد و سرش را بالا
گرفت .
چشم به در باغ میانی بسته بود .
منتظر دیدن پسری بود که هیچ وقت فکرش را نمیکرد با تعریف های بی حد مادرش اینچنین
مشتاق دیدنش باشد .
با ظاهر شدن قامت آرمیتا چشمانش به سمت پایین کشیده شد .
پسر کوچکی که کت و شلوار مشکی و پیراهن سفید پوشیده بود ومانند مردان بزرگ قدم
برمیداشت ،نظرش را جلب کرد .
سیگار را به زمین انداخت و پاهایش را از باالی ایوان به زمین گذاشت .
دیدن صورت پسری که شباهت زیادی با کودکی خودش داشت دلش را زیر ورو کرد . دانه های
درشت عرق روی پیشانیش
نشست . دو قدم به جلو برداشت .
پسرک بلبل زبانی میکرد و از دختری برای مادرش میگفت که لبخند را روی لبان هر دو جاری کرده
بود .
صدایش را از آن فاصله هم میشنید .
- مامان ، عسل گریه کرد و دایی بغلش کرد .چرا من بابا ندارم تا منو بغل کنه ؟
پاهای آرمیتا از حرکت ایستاد . کیارش دستش که در دست مادرش بود به اجبار ایستاد . به روبرو
خیره شد و گفت
مامان اون آقاهه کیه ؟
زبان آرمیتا با دیدن کیان قفل شد . نمیدانست چه جوابی به پسرش بدهد . آب دهانش را قورت داد
و به آرامی گفت :
- اون یکی از فامیلامونه .
همان لحظه که کیان مات و مبهوت به پسرش خیره بود بهناز در ورودی را باز کرد . با دیدن
کیارش با ذوق پله هارا پایین
دوید و دستانش را برای نوه اش باز کرد .
- الهی قربونت بشم من مامانی ... بیا ببینمت .
کیارش دوان دوان خودش را در آغوش بهناز انداخت و با ذوق گونه ی مادربزرگش را بوسید .
- سلام مامانی ... چرا نیومدی پیش دایی و زندایی ؟
- میام عزیزم ... چه فرقی داره . این بار تو اینجا باش .
کیارش به اطراف نگاه کرد و گفت :
- آخه اینجا عسل نداره .
بهناز خندید و گفت :
- پدرسوخته هنوز نیم وجب قد و باالته از االن عسل عسل میکنی .
کیان با غمی که روی قلبش سنگینی میکرد به گفتگوی آنها گوش میداد . شنیدن نام عسل قلبش
را مچاله کرد .
اسمی که بهار از سالها پیش برای دخترش انتخاب کرده بود ... اسمی که فراموش نکرده بود و او
هم فراموش نکرده بود .
گفته بود :
» عسل، طعم شیرین زندگیه ... دوست دارم وقتی با عشق ازدواج میکنم اگه بچه م دختر بود و
زندگیم به شیرینی عسل بود اسم
دخترمو عسل بذارم تا وقتی بزرگ شد بدونه چقدر برای من و پدرش شیرین و دوست داشتنیه «
حالا آن طعم عسل را در زندگی با غیر از او چشیده بود و او ... او جز زهر نصیبی نبرده بود .
شنیدن نام عسل آنچنان او را بهم ریخته بود که نتوانست خود را کنترل کند . موهایش را به چنگ
کشید و به انتهای باغ رفت .
جایی که، روزی بهار ضجه های تنهاییش را زده بود . روزهایی که او سرمست از حماقتهایش بودو
او در تنهایی جان میداد .
به جوی آب زل زد . احساس خفگی میکرد . داغی بر دلش مانده بود که با هیچ مرهمی تسکین
نمی یافت .
دردی که حتی بر زبان آوردنش هم ، جز پستی و رذالت چیزی برایش بهمراه نداشت . ماندنش در
آن باغ اشتباه محض بود.
باغی که میدانست در آنسویش کسی قرار دارد که همه ی هستیش را برایش باخته بود .
بدون آنکه اراده ای داشته باشد . پاهایش او را به بیرون باغ هدایت کرد . خود کرده را تدبیر
نیست . نمیتوانست دوام بیاورد
زمانی که تا آن اندازه به او نزدیک بود ولی به اندازه یک دنیا دیوار ، بینشان فاصله بود .
به در باغ که رسید صدای پاهای کوچکی همراه با لحن کالمش او را میخکوب کرد :
- بابایی ... منم با خودت میبری بیرون ؟
کیان با تعجب به صورت پسرش خیره شد . معصومیت نگاهش دلش را برد . روی دو زانو نشست
.
صورت پسرش را با دو دست قاب گرفت و گفت :
- کی بهت گفته من باباتم ؟
- هیچکس .
- پس از کجا میدونی من باباتم



رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG

کپی برداری  وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی  کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
  حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.

آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
رمان #شعله_خاکستری
قسمت آخر

جواب کیارش او را کیش و مات کرد .
- نمیدونم بابام کیه . اما دوست دارم تو بابام باشی تا منم مثل عسل بابا داشته باشم . تا منم
بتونم برم تو بغل بابامو برای
عسل زبون درازی کنم ...
اشک در چشمانش حلقه زد . آن اشک زلال به قلب پاره پاره ی کیان آتش زد .
- آخه من بابا ندارم عمو ... میشه شما بابام بشی ... عمو کیوان عموم باشه ، شما بابام باشین .
مظلومانه سرش را کج کرد و ملتمسانه گفت :
- میشه بابام بشی ؟
کیان در برابر پاکی و معصومیت پسرش خلع سلاح شد .جگرش با التماس و آن نگاه مظلوم خون
شد . قلبش به طپش افتاد .
پسرش داشت تاوان ندانم کاری او را پس میداد .
یاد بهار در نظرش زنده شد . زمانی که بهناز را در آغوش میکشید و با گریه سراغ مادرش را
میگرفت . حالا او داشت همان بلا
را به سر فرزند خود می آورد . او را در آغوش کشید وبوی تنش را به مشامش کشید .اشکش
جارش شد .
رو به آسمان آبی بالای سرش نگاه کرد و از ته دلش نالید .
- میشه عزیزم ... اگه تو بخوای بابات میشم .
- من میخوام ... همه بابا دارن اما من فقط مامان و دایی و بابایی دارم .
کیان او را از زمین بلند کرد و چند باره بوسید . جادوی خون و ژنتیک، پای رفتنش را سست کرد .
اما نمیدانست در همان زمان دست مادرش دست آرمیتا را گرفت و
صدای خنده و شادی در باغ مجاور به گوش بهار میرسید . در دلش غوغایی برپا بود . امیدوار بود
این وصلت زندگی
او را تحت الشعاع قرار ندهد .
هر چند قبل از اینکه این جشن شکل بگیرد آرشام تمام حد و حدود رفت و آمد آرمیتا به آن باغ را
تعیین کرده بود .
اما باز هم دلش میترسید . آرشامی که همیشه منطقی بود و آرام ، از شب گذشته بیقرار شده بود .
حتی در جشن ازدواج مجدد خواهرش شرکت نکرده بود . بهار گفته بود برای اینکه مشکلی پیش
نیاید او در خانه میماند
و او برود. اما آرشام قبول نکرده بود .
از آرمیتا ناراحت بود که کیان را با شرایطی که برایش گذاشته بود دوباره قبول کرده بود .این را
حق خواهرش نمیدانست .
برای زندگی او نگران بود . تنها مسئله ای که باعث شد زبان به دهان بگیرد و دخالتی نکند
کیارش بود .
ذوقی که کیارش برای بودن در کنار پدرش داشت زبان همه را بسته بود حتی آرمیتا را ...
شرط کیان برای آرمیتا این بود .
»با هم ازدواج میکنیم تا وقتی کیارش بزرگ میشه تحت حمایت هر دوی ما باشه اما از من هیچ
انتظاری جز پدری برای
کیارش ، نداشته باش . «
آرمیتا به همین هم قانع بود . به بهار گفته بود :
- من زندگیمو باختم. الاقل کاری نمیکنم پسرم هم زندگیش با حسرت داشتن پدر خراب بشه
.کاری که الهه و بهرام کردنو
من دیگه تکرار نمیکنم .
بهار هم در ادامه ی حرفش زمزمه کرد:
الاقل بهاری دیگه به وجود نمیاد ... پر از حسرت ... پراز تنهایی .
دستش را روی شانه ی بهار گذاشت . بهار با لبخند برگشت و به صورتش ، زیباترین نگاه
عاشقانه را انداخت .
- خوبی عزیزم ؟
دستان بهار روی گونه ی اصالح شده و نرمش نشست و گفت :
- مگه میشه تو کنارم باشی و خوب نباشم .
- تو چه فکری بودی ؟
- به بهاری که ،قبل از اینکه زن تو بشه، فکر میکردم ... خدا روشکر. کیارش مثل اون بهار در
حسرت آغوش والدینش نمی مونه .
آرشام اشکی که بدون پلک زدن از چشمانش چکیده بود را با نوک انگشت گرفت . بوسید و گفت :
- غمت نبینم همیشه بهارم .
بهار سرش را روی سینه اش گذاشت و گفت :
- تا وقتی تو هستی و این قلبی که طپش هاش شور زندگی بهم میده غمی ندارم فدات شم .
آرشام سرش را از روی سینه اش جدا کردو با عشق نگاهش کردو گفت :
- این قلب تا وقتی تو باشی میطپه .
سرش را پایین برد و گرمای عشقشان را با بوسه ای دلنشین با هم تقسیم کردند . دلهایی که
برای هم میطپید نشان از زندگی میداد. عشق همه ی فضای اطرافشان را عطراگین کرده بود.
چه زیبا بود این طپشهایی که بدون منت ... بدون شرط ... و بدون اندازه بود.

به امیدی که هیچ قلبی بی عشق نباشه یاحق.


پایان



رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG

کپی برداری  وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی  کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
  حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.

آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪