✾࿐༅༅࿐✾
رمانِ : #به_من_نگو_ببعی
نویسنده : مبینا و ریحانه آصفی
پارتِ : 183
شعور نداره که
_اگه نمیخواین پرتتون کنند بیرون ساکت باشین و کم بچه بازی دربیاریم
چیییش فکر کرده خودش خیلی بابابزرگه که به ما میگه بچه دراصل بچه واقعی اونه مردک
مزخرف
با باز شدن یهویی در نگاه سه تامون رفت سمتش
ادریان؟اینجا؟
بهار که نگاه هنگ آلودمو دید گفت ادریان زنگ میزده به خطت و منم جوابشو دادم وقتی
فهمیده اینجایی اومده
بعد از توضیح دادن بهار از هنگی درومدم و لبخند کج و معوجی به ادریان تحویل دادم
خوبه بهار میدونه من و اون تو چه وضعییم باز بهش گفته من کجام
با دیدن نگاه شرمنده بهار شستم خبر دار شد ایشون یه گند دیگم زدن که بعد بوش در میاد
ادریان بدون توجه به رادمان و بهار اومد کنارم و دستمو محکم گرفت و با چشمای نگرانش
گفت
_چیکار میکنی تو با خودت دختر چرا مراقب خودت نیستی
اروم تار موهای بیرون اومدمو داخل شالم کرد و ادامه داد
_میدونی چقدر نگرانت شدم که چیشدی و چطوری خودمو رسوندم اینجا چرا انقدر بیفکری
تو
همینطور که دنده گاز گرفته بود و حرف میزد دستمو برد بالا و بالا تر وا داره چیکار
میکنه!
گیج نگاهش میکردم که یهو با صدای رادمان به خودم اومدم
_چه غلطی میکنی تو مرتیکه حالیته اینجا ایرانه نه اون قبرستونی که تو توش بودی...
با شک به قیافه سرخ رادمان نگاه کردم این دیگه چشه
بعد یکم دقت فهمیدم این ادریان میخواسته دستمو ببوسه که بالا میبرده تا برسه به لبش!
درگیر تجزیه تحلیل بودم که ادریان یهو دستمو ول کرد و برگشت سمت رادمان
_ببین من نمیفهمم چی میگی ولی میدونم هرچی داری میگی مربوط به شهرزاده که اینشم به
تو مربوط نیست و محکم رادمانو هل داد
باحیرت به حرفای ادریان گوش دادم
رادمان با حرصی که دوبرابر شده بود یقه ادریان و گرفت
_چی چی برای خودت بلغور میکنی مرتیکه فرنگی خیلی هنر داری فارسی بگو تا جوابتو
بشنوی یه درخواست ازدواج دادی بااینکه هنوز جوابیم نشنیدی برای خودت دم دراوردی
چنان اون دمتو قیچی کنم که تا داری اسم رادمان ملکی تو ذهنت ثبت باشه
واقعا نمیدونستم چیکار کنم رادمان از کجا خبردار شده بود که ادریان از من خاستگاری
کرده!!!
مبهوت صحنه رو به روم بودم و از انجام دادن هر عملی ناتوان!.
هرلحظه صداشون بالاتر میرفت و حرفاشون رکیک تر
بهار یهو در و باز کرد و اومد تو و با چشمای گرد به رادمان و ادریان نگاه کرد
این کی رفته بود بیرون؟
بااومدن بهار دوتا از نگهبانای درمانگاه اومدن و سعی داشتن رادمان و ادریانو از هم جدا
کنند
ولی خب خیلی موفق نبودن شده بودن مثل دوتا بچه سرتق و تخس که زبون همو بلد نیستن
ولی میخوان هرجور شده پیروز بر اون یکی شن
محو حرف رادمان شدم و فکر کردن یادم رفت
_تو تو تو اصلا با اجازه کی رفتی پیشنهاد ازدواج دادی تویه زردک میتونی شلوار خودتو
بالا بکشی که همچین غلطیم کردی
نمیدونم چقدر روم فشار بود که با حرص از جام پریدم و داد زدم
+ول کنین همدیگرو مگه اینجا میدونه جنگه اصلا کی به شما دوتا اجازه داده تو زندگیه من
دخالت کنین من خودم عقل دارم شعور دارم میفهمم چیکار کنم و چیکار نکنم به شما دوتام
هیچ ربطی نداره
با همه حرصم به رادمان نگاه کردمو گفتم
+چرا خودتو دخالت میدی تو زندگی خصوصیم تو چیکاره منی مگه مامانمی یا بابام هان
برو بیرون از اتاق
و بلند از قبل داد زدم
+بهت میگم برو بیرون از اتاق
تو چشمای رادمان همه چیز پیدا میشد حرص خشم ناراحتی و...
انقدر سریع از اتاق رفت بیرون انگار که از اول نبوده!بهارم بعد چشم غره رفتن بهم تند تند
پشت سر رادمان رفت
چندتا پرستار اومدن داخل خیلی بد تشر زدن بهم منم مجبور شدم کلی معذرت خواهی کنم
ازشون
انقدر عصبی بودم که بزور خودمو کنترل میکردم خسته شده بودم از دعواهاشون مخصوصا
اون رادمانی که نمیفهمه با خودش چند چنده و فقط یاد داره تو زندگی خصوصیم دخالت کنه
بهتره همین الان این قضیه رو تمومش کنم و کمی ارامش به زندگیم بیاره
رو به ادریان گفتم لطفا در و ببنده و بیاد بشینه
بعد کمی مکث کاری که گفتم انجام داد و اومد رو به روم نشست
به چهرش نگاه کردم از چی میترسیدم و خجالت میکشیدم اینکه دوتامونو از سردرگمی
نجات بدم خیلی بهتره و به نفع جفتمونه
نفس عمیقی کشیدم که حرفای تو ذهنمو جفت و جور کنم...
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر
رمانِ : #به_من_نگو_ببعی
نویسنده : مبینا و ریحانه آصفی
پارتِ : 183
شعور نداره که
_اگه نمیخواین پرتتون کنند بیرون ساکت باشین و کم بچه بازی دربیاریم
چیییش فکر کرده خودش خیلی بابابزرگه که به ما میگه بچه دراصل بچه واقعی اونه مردک
مزخرف
با باز شدن یهویی در نگاه سه تامون رفت سمتش
ادریان؟اینجا؟
بهار که نگاه هنگ آلودمو دید گفت ادریان زنگ میزده به خطت و منم جوابشو دادم وقتی
فهمیده اینجایی اومده
بعد از توضیح دادن بهار از هنگی درومدم و لبخند کج و معوجی به ادریان تحویل دادم
خوبه بهار میدونه من و اون تو چه وضعییم باز بهش گفته من کجام
با دیدن نگاه شرمنده بهار شستم خبر دار شد ایشون یه گند دیگم زدن که بعد بوش در میاد
ادریان بدون توجه به رادمان و بهار اومد کنارم و دستمو محکم گرفت و با چشمای نگرانش
گفت
_چیکار میکنی تو با خودت دختر چرا مراقب خودت نیستی
اروم تار موهای بیرون اومدمو داخل شالم کرد و ادامه داد
_میدونی چقدر نگرانت شدم که چیشدی و چطوری خودمو رسوندم اینجا چرا انقدر بیفکری
تو
همینطور که دنده گاز گرفته بود و حرف میزد دستمو برد بالا و بالا تر وا داره چیکار
میکنه!
گیج نگاهش میکردم که یهو با صدای رادمان به خودم اومدم
_چه غلطی میکنی تو مرتیکه حالیته اینجا ایرانه نه اون قبرستونی که تو توش بودی...
با شک به قیافه سرخ رادمان نگاه کردم این دیگه چشه
بعد یکم دقت فهمیدم این ادریان میخواسته دستمو ببوسه که بالا میبرده تا برسه به لبش!
درگیر تجزیه تحلیل بودم که ادریان یهو دستمو ول کرد و برگشت سمت رادمان
_ببین من نمیفهمم چی میگی ولی میدونم هرچی داری میگی مربوط به شهرزاده که اینشم به
تو مربوط نیست و محکم رادمانو هل داد
باحیرت به حرفای ادریان گوش دادم
رادمان با حرصی که دوبرابر شده بود یقه ادریان و گرفت
_چی چی برای خودت بلغور میکنی مرتیکه فرنگی خیلی هنر داری فارسی بگو تا جوابتو
بشنوی یه درخواست ازدواج دادی بااینکه هنوز جوابیم نشنیدی برای خودت دم دراوردی
چنان اون دمتو قیچی کنم که تا داری اسم رادمان ملکی تو ذهنت ثبت باشه
واقعا نمیدونستم چیکار کنم رادمان از کجا خبردار شده بود که ادریان از من خاستگاری
کرده!!!
مبهوت صحنه رو به روم بودم و از انجام دادن هر عملی ناتوان!.
هرلحظه صداشون بالاتر میرفت و حرفاشون رکیک تر
بهار یهو در و باز کرد و اومد تو و با چشمای گرد به رادمان و ادریان نگاه کرد
این کی رفته بود بیرون؟
بااومدن بهار دوتا از نگهبانای درمانگاه اومدن و سعی داشتن رادمان و ادریانو از هم جدا
کنند
ولی خب خیلی موفق نبودن شده بودن مثل دوتا بچه سرتق و تخس که زبون همو بلد نیستن
ولی میخوان هرجور شده پیروز بر اون یکی شن
محو حرف رادمان شدم و فکر کردن یادم رفت
_تو تو تو اصلا با اجازه کی رفتی پیشنهاد ازدواج دادی تویه زردک میتونی شلوار خودتو
بالا بکشی که همچین غلطیم کردی
نمیدونم چقدر روم فشار بود که با حرص از جام پریدم و داد زدم
+ول کنین همدیگرو مگه اینجا میدونه جنگه اصلا کی به شما دوتا اجازه داده تو زندگیه من
دخالت کنین من خودم عقل دارم شعور دارم میفهمم چیکار کنم و چیکار نکنم به شما دوتام
هیچ ربطی نداره
با همه حرصم به رادمان نگاه کردمو گفتم
+چرا خودتو دخالت میدی تو زندگی خصوصیم تو چیکاره منی مگه مامانمی یا بابام هان
برو بیرون از اتاق
و بلند از قبل داد زدم
+بهت میگم برو بیرون از اتاق
تو چشمای رادمان همه چیز پیدا میشد حرص خشم ناراحتی و...
انقدر سریع از اتاق رفت بیرون انگار که از اول نبوده!بهارم بعد چشم غره رفتن بهم تند تند
پشت سر رادمان رفت
چندتا پرستار اومدن داخل خیلی بد تشر زدن بهم منم مجبور شدم کلی معذرت خواهی کنم
ازشون
انقدر عصبی بودم که بزور خودمو کنترل میکردم خسته شده بودم از دعواهاشون مخصوصا
اون رادمانی که نمیفهمه با خودش چند چنده و فقط یاد داره تو زندگی خصوصیم دخالت کنه
بهتره همین الان این قضیه رو تمومش کنم و کمی ارامش به زندگیم بیاره
رو به ادریان گفتم لطفا در و ببنده و بیاد بشینه
بعد کمی مکث کاری که گفتم انجام داد و اومد رو به روم نشست
به چهرش نگاه کردم از چی میترسیدم و خجالت میکشیدم اینکه دوتامونو از سردرگمی
نجات بدم خیلی بهتره و به نفع جفتمونه
نفس عمیقی کشیدم که حرفای تو ذهنمو جفت و جور کنم...
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر
✾࿐༅༅࿐✾
رمانِ : #به_من_نگو_ببعی
نویسنده : مبینا و ریحانه آصفی
پارتِ : 184
+تو بهترین دوست من بودی تو تمام سالای تنهاییم تو تنها همدم من بودی وقتی هیچکسو
نداشتم تو تنها کسی بودی که من حالم باهاش همیشه خوب بوده و بهترین اوغاتمو با خودت
گذروندم تو از همه اینا خبر داری درسته؟میدونی که دلیل اینکه اول باهات بهم زدم و اومدم
ایران بیشترش این بوده که من فقط تو رو به عنوان بهترین دوستم میدیدم نه چیز بیشتر
خودت اینارو خیلی خوب میدونی ادریان حتی خیلی بهتر از من
درسته وقتی بهم پیشنهاد ازدواج دادی خیلی شک زده شدم چون ازت توقع نداشتم تو خوب
میدونی که تو برای من فقط یه دوستی نمیدونم چرا اجازه دادی حست انقدر رشد کنه اولش
شک داشتم از گفتنش ولی الان نه
جواب من بهت منفیه
یکم تو چشماش نگاه کردم تا تاثیر حرفامو ببینم و بعد از چند ثانیه دوباره ادامه دادم
+خاطرت خیلی برام عزیزه و خیلی دوستت دارم چون تو رفیق شبای تنهاییمی خواهش
میکنم ازت این رابطه ی دوستی بینمونو خراب نکن و اجازه بده مثل یه دوست بهت تکیه
کنم
نمیدونم چقدر گذشته بود از سکوتم که ادریان گفت
_میدونی که توقع گفتن این حرفاتو داشتم... توام برای من عزیزی و دلم نمیخواد از دستت
بدم و جوابی که دادی برام خیلی مهمه و با ارزشه بهت قول میدم از الان به بعد برات یه
دوست خوب بمونم
واقعا دوسش داشتم چون خیلی منطقی بود و برای حرفای منم ارزش قائل بود
بعد یکم حرف زدن ازم خداحافظی کرد و از اتاق رفت بیرون اعصابم راحت تر شده بود
حداقل وضعیتمو با ادریان مشخص کرده بودم چیزی از رفتن ادریان نگذشته بود که بهار
سریع اومد داخل و...
با عجله کیفشو برداشت و با نگرانی گفت:شهرزاد بابام حالش بد شده باید سریع برم...تو با
رادمان برو خونه مواظب خودت باش.
شقیقمو فشار دادم و گفتم:باشه تو خودتو درگیر من نکن برو ببین عمو چیشده...خبرشو بدی
بهم حتما.
سری تکون داد و بدو بدو کنان رفت.
پوفی کشیدم و تا خواستم سرمو روی بالشت بزارم در اتاق با شدت باز شد که چشمام گرد
شد.
رادمان با اخمای درهم و چهره ای خشن که تا حالا ازش ندیده بودم وارد اتاق شد.
یه لحظه از دیدن اینهمه عصبانیتش تنم لرزید.
کیفمو از کنار میز برداشت و دستمو محکم کشید و با عصبانیت غرید: یالا بلند شو.
زبونم لال شده بود و هرچی که میگفت انجام میدادم.
نمیدونم چرا اینجوری جلوی این رفتاراش لال شدم.
حتی مهلت نداد بندای کفشمو ببندم و همینطوری دستمو کشید و دنبال خودش برد.
قدمای بلند برمیداشت و منم پشت سرش درحالی که دستم داشت کنده میشد با اون حال زارم
میدویدم.
َرم کرده باز اونم انقدر طوفانی!
چرا
آروم گفتم:وایستا یه دقیقه بندام بازه.
بدون توجه بهم در ماشینمو باز کرد و رسما پرتم کرد داخل.
با حیرت نگاهش کردم.
مگه چیکار کردم که انقدر عصبانیه.
اگه میگفتم قبلا اینجوری ندیده بودمش دروغ نگفتم.
نشست داخل ماشین و محکم درشو بست که از جا پریدم.
سعی کردم طوفانی تر از این نکنمش ولی بازم بهش گفتم:چخبرته دستمو کندی...پدرکشتگی
که نداری،خودم فلج که نشدم میرفتم خ...
برزخی نگاهم کرد که حرف تو دهنم ماسید.
خیره نگاهش کردم که با سرعت زیادی راه افتاد.
نمیدونستم کدوم اتفاق و هضم کنم!
اون از آدریان اینم از تغییر رفتار یهویی رادمان.
بماند که چقدرم داره حرصشو سر من خالی میکنه.
تا خود خونه حرفی نزدم که پارک کرد و پیاده شد.
فکر کردم دیگه الان میره خونش ولی نه!
دوباره همینطوری دستمو کشید و از پله ها برد بالا توی خونه.
مچ دستم گزگز میکرد انقدر که پشت سرش دویده بودم نفسم بند اومده بود.
کلید و از دستم کشید و در خونه رو باز کرد و با شتاب پرتم کرد داخل.
اینکه سکوت کرده بود و هیچی نمیگفت از همه چی بدتر بود.
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر
رمانِ : #به_من_نگو_ببعی
نویسنده : مبینا و ریحانه آصفی
پارتِ : 184
+تو بهترین دوست من بودی تو تمام سالای تنهاییم تو تنها همدم من بودی وقتی هیچکسو
نداشتم تو تنها کسی بودی که من حالم باهاش همیشه خوب بوده و بهترین اوغاتمو با خودت
گذروندم تو از همه اینا خبر داری درسته؟میدونی که دلیل اینکه اول باهات بهم زدم و اومدم
ایران بیشترش این بوده که من فقط تو رو به عنوان بهترین دوستم میدیدم نه چیز بیشتر
خودت اینارو خیلی خوب میدونی ادریان حتی خیلی بهتر از من
درسته وقتی بهم پیشنهاد ازدواج دادی خیلی شک زده شدم چون ازت توقع نداشتم تو خوب
میدونی که تو برای من فقط یه دوستی نمیدونم چرا اجازه دادی حست انقدر رشد کنه اولش
شک داشتم از گفتنش ولی الان نه
جواب من بهت منفیه
یکم تو چشماش نگاه کردم تا تاثیر حرفامو ببینم و بعد از چند ثانیه دوباره ادامه دادم
+خاطرت خیلی برام عزیزه و خیلی دوستت دارم چون تو رفیق شبای تنهاییمی خواهش
میکنم ازت این رابطه ی دوستی بینمونو خراب نکن و اجازه بده مثل یه دوست بهت تکیه
کنم
نمیدونم چقدر گذشته بود از سکوتم که ادریان گفت
_میدونی که توقع گفتن این حرفاتو داشتم... توام برای من عزیزی و دلم نمیخواد از دستت
بدم و جوابی که دادی برام خیلی مهمه و با ارزشه بهت قول میدم از الان به بعد برات یه
دوست خوب بمونم
واقعا دوسش داشتم چون خیلی منطقی بود و برای حرفای منم ارزش قائل بود
بعد یکم حرف زدن ازم خداحافظی کرد و از اتاق رفت بیرون اعصابم راحت تر شده بود
حداقل وضعیتمو با ادریان مشخص کرده بودم چیزی از رفتن ادریان نگذشته بود که بهار
سریع اومد داخل و...
با عجله کیفشو برداشت و با نگرانی گفت:شهرزاد بابام حالش بد شده باید سریع برم...تو با
رادمان برو خونه مواظب خودت باش.
شقیقمو فشار دادم و گفتم:باشه تو خودتو درگیر من نکن برو ببین عمو چیشده...خبرشو بدی
بهم حتما.
سری تکون داد و بدو بدو کنان رفت.
پوفی کشیدم و تا خواستم سرمو روی بالشت بزارم در اتاق با شدت باز شد که چشمام گرد
شد.
رادمان با اخمای درهم و چهره ای خشن که تا حالا ازش ندیده بودم وارد اتاق شد.
یه لحظه از دیدن اینهمه عصبانیتش تنم لرزید.
کیفمو از کنار میز برداشت و دستمو محکم کشید و با عصبانیت غرید: یالا بلند شو.
زبونم لال شده بود و هرچی که میگفت انجام میدادم.
نمیدونم چرا اینجوری جلوی این رفتاراش لال شدم.
حتی مهلت نداد بندای کفشمو ببندم و همینطوری دستمو کشید و دنبال خودش برد.
قدمای بلند برمیداشت و منم پشت سرش درحالی که دستم داشت کنده میشد با اون حال زارم
میدویدم.
َرم کرده باز اونم انقدر طوفانی!
چرا
آروم گفتم:وایستا یه دقیقه بندام بازه.
بدون توجه بهم در ماشینمو باز کرد و رسما پرتم کرد داخل.
با حیرت نگاهش کردم.
مگه چیکار کردم که انقدر عصبانیه.
اگه میگفتم قبلا اینجوری ندیده بودمش دروغ نگفتم.
نشست داخل ماشین و محکم درشو بست که از جا پریدم.
سعی کردم طوفانی تر از این نکنمش ولی بازم بهش گفتم:چخبرته دستمو کندی...پدرکشتگی
که نداری،خودم فلج که نشدم میرفتم خ...
برزخی نگاهم کرد که حرف تو دهنم ماسید.
خیره نگاهش کردم که با سرعت زیادی راه افتاد.
نمیدونستم کدوم اتفاق و هضم کنم!
اون از آدریان اینم از تغییر رفتار یهویی رادمان.
بماند که چقدرم داره حرصشو سر من خالی میکنه.
تا خود خونه حرفی نزدم که پارک کرد و پیاده شد.
فکر کردم دیگه الان میره خونش ولی نه!
دوباره همینطوری دستمو کشید و از پله ها برد بالا توی خونه.
مچ دستم گزگز میکرد انقدر که پشت سرش دویده بودم نفسم بند اومده بود.
کلید و از دستم کشید و در خونه رو باز کرد و با شتاب پرتم کرد داخل.
اینکه سکوت کرده بود و هیچی نمیگفت از همه چی بدتر بود.
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر
✾࿐༅༅࿐✾
رمانِ : #به_من_نگو_ببعی
نویسنده : مبینا و ریحانه آصفی
پارتِ : 185
حس میکردم مثل یه کوه آتش فشان شده بود که هرآن ممکن بود بترکه.
تو آینه نگاهم به خودم افتاد که چقدر رنگم مثل گچ سفید بود.
خواست بره که اخمی کردم و با تشر گفتم:تو چته مثل وحشیا افتادی به جونم؟ دستمو کندی
مگه طلب باباتو داری؟ چیکارت کردم که انقدر بد رفتار میکنی؟
انگار وقتی این حرفو زدم بنزین ریختم روی آتیش درونش.
مثل آتش فشان منفجر شد رو سرم...
اومد داخل و در و محکم بست که از شدت عصبانیتش چند قدم عقب تر رفتم.
با اینحال خودشو بهم رسوند و سینه به سینم وایستاد و با صدای بم و بلندی گفت:من چمه؟ که
من چمه آره؟ تو چته؟هان؟ هر دفعه باید از یه شاخه بپری به یه شاخه دیگه آره؟ تکلیفت با
خودت مشخص نیست؟
حتی یه کلمه از حرفاشو نمیفهمیدم.
گنگ نگاهش کردم و گفتم:چی میگی تو؟ حالت خوبه اصلا ؟
با صدای بلندتری گفت:من چی میگم؟ تکلیفتو با خودت مشخص کن شهرزاد! یا این رفتارای
لعنتیتو با آدریان بزار کنار یا این رفتارای لعنتیتو با من تموم کن! دیوونم کردی دیگه مخم
نمیکشه که چی میخوای...بگو نمیخوام خلاصم کن از این جهنم.
مشتی به بازوش زدم که ازم فاصله بگیره ولی بازم ذره ای تکون نخورد.
حرفاش خیلی برام گنگ بود و رسما گیجم کرده بود!
مگه رفتار من با آدریان به اون ربطی داشت؟
مثل خودش صدامو بردم بالا و گفتم:به تو چه ربطی داره؟ مگه به تو ربطی داره؟ هان؟ از
کی تا حالا تو شدی وکیل وصی من؟ بسه دیگه خسته شدم انقدر تو زندگیم دخالت
کردی...من حتی یبارم بهت گفتم چرا با مهتا میپری؟ چرا باهاش میری کیش؟ چرا باهاش
میری مهمونی؟
کلافه رفت عقب و پوزخندی زد.
حرصی کف دستشو به پیشونیش کوبید و زیرلب غرید:ای خداااا...اون قضیه فرق میکنه! من
و مهتا با هم نیستیم اینو بفهم.
رفتم طرفشو با عصبانیت و حرص گفتم:منو آدریانم دیگه با هم نیستیم چه ربطی داره؟ اصلا
تو چیکارمی که دخالت میکنی من با کی باشم یا نباشم.رابطه ما یه رابطه استاد و دانشجویی
بود که تموم شد و رفت آقای ملکی!
آقای ملکی آخرشو با تاکید کشیدم که حساب کار دستش بیاد ولی انگار بیشتر عصبانیش
کردم که یکدفعه طرفم هجوم آورد و یقه مانتومو تو مشتش گرفت که خشکم زد.
تا حالا رادمان و اینجور خشن ندیده بودم و از همین بابت هم قلبم داشت میومد تو دهنم.
رگ گردنش داشت پوستشو پاره میکرد و حسابی درحال حرص خوردن بود.
صورتامون اندازه دو سانت باهم فاصله داشت و این ضربان قلبمو بیشتر کرده بود.
با دادی که کشید چشمامو بستم و توی خودم جمع شدم.
+تو چرا انقدر خنگی دختر؟ چرا هیچیو نمیفهمی؟ من موندم تو چجوری شدی استاد
دانشگاه... د بفهم دیگه من چه مرگمه که انقدر دارم بال بال میزنم.
نفسای عصبانی و داغش توی صورتم پخش میشد و حال خرابمو خرابتر میکرد.
کف دستام عرق کرده بود و حالم بدتر شده بود.
حرفاش همش تو ذهنم میچرخید و اعصابمو بیشتر داغون میکرد.
با تموم زور داشته و نداشتم چند بار زدم تخت سینش و به عقب هلش دادم و گفتم:تو بهم
بگو! تو بگو چته...من از کجا بدونم دلیل این وحشی بازیات چیه...هر دفعه میام بفهمم تموم
معادلاتمو میزنی بهم،فقط همش بلدی مسخره بازی و دیوونه بازی دربیاری!تمومش کن
دیگه.
انقدر داد زده بودم که صدام گرفته بود.
مرگ یبار شیون هم یبار!
مچ دستام که روی تخت سینش بود و گرفت و محکم هلم داد عقب که خوردم به دیوار.
کمرم تیری کشید که آخی گفتم.
چسبید بهم و توی صورتم عربده کشید:آخه دوست دارم لعنتی چرا نمیفهمی؟ داری دیوونم
میکنی...هردفعه با اون مرتیکه کله زرد میبینمت خونم به جوش میاد،هردفعه که بهش فکر
میکنم شبا تو خونهی تو میخوابه میمیرم و زنده میشم.
هردفعه که نگاهاشو بهت میبینم تن و بدنم میلرزه؛بفهم که میخوامت،جونم برات در میره
لعنتی.
از چیزایی که میشنیدم مطمعن نبودم خوابم یا بیدارم.
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر
رمانِ : #به_من_نگو_ببعی
نویسنده : مبینا و ریحانه آصفی
پارتِ : 185
حس میکردم مثل یه کوه آتش فشان شده بود که هرآن ممکن بود بترکه.
تو آینه نگاهم به خودم افتاد که چقدر رنگم مثل گچ سفید بود.
خواست بره که اخمی کردم و با تشر گفتم:تو چته مثل وحشیا افتادی به جونم؟ دستمو کندی
مگه طلب باباتو داری؟ چیکارت کردم که انقدر بد رفتار میکنی؟
انگار وقتی این حرفو زدم بنزین ریختم روی آتیش درونش.
مثل آتش فشان منفجر شد رو سرم...
اومد داخل و در و محکم بست که از شدت عصبانیتش چند قدم عقب تر رفتم.
با اینحال خودشو بهم رسوند و سینه به سینم وایستاد و با صدای بم و بلندی گفت:من چمه؟ که
من چمه آره؟ تو چته؟هان؟ هر دفعه باید از یه شاخه بپری به یه شاخه دیگه آره؟ تکلیفت با
خودت مشخص نیست؟
حتی یه کلمه از حرفاشو نمیفهمیدم.
گنگ نگاهش کردم و گفتم:چی میگی تو؟ حالت خوبه اصلا ؟
با صدای بلندتری گفت:من چی میگم؟ تکلیفتو با خودت مشخص کن شهرزاد! یا این رفتارای
لعنتیتو با آدریان بزار کنار یا این رفتارای لعنتیتو با من تموم کن! دیوونم کردی دیگه مخم
نمیکشه که چی میخوای...بگو نمیخوام خلاصم کن از این جهنم.
مشتی به بازوش زدم که ازم فاصله بگیره ولی بازم ذره ای تکون نخورد.
حرفاش خیلی برام گنگ بود و رسما گیجم کرده بود!
مگه رفتار من با آدریان به اون ربطی داشت؟
مثل خودش صدامو بردم بالا و گفتم:به تو چه ربطی داره؟ مگه به تو ربطی داره؟ هان؟ از
کی تا حالا تو شدی وکیل وصی من؟ بسه دیگه خسته شدم انقدر تو زندگیم دخالت
کردی...من حتی یبارم بهت گفتم چرا با مهتا میپری؟ چرا باهاش میری کیش؟ چرا باهاش
میری مهمونی؟
کلافه رفت عقب و پوزخندی زد.
حرصی کف دستشو به پیشونیش کوبید و زیرلب غرید:ای خداااا...اون قضیه فرق میکنه! من
و مهتا با هم نیستیم اینو بفهم.
رفتم طرفشو با عصبانیت و حرص گفتم:منو آدریانم دیگه با هم نیستیم چه ربطی داره؟ اصلا
تو چیکارمی که دخالت میکنی من با کی باشم یا نباشم.رابطه ما یه رابطه استاد و دانشجویی
بود که تموم شد و رفت آقای ملکی!
آقای ملکی آخرشو با تاکید کشیدم که حساب کار دستش بیاد ولی انگار بیشتر عصبانیش
کردم که یکدفعه طرفم هجوم آورد و یقه مانتومو تو مشتش گرفت که خشکم زد.
تا حالا رادمان و اینجور خشن ندیده بودم و از همین بابت هم قلبم داشت میومد تو دهنم.
رگ گردنش داشت پوستشو پاره میکرد و حسابی درحال حرص خوردن بود.
صورتامون اندازه دو سانت باهم فاصله داشت و این ضربان قلبمو بیشتر کرده بود.
با دادی که کشید چشمامو بستم و توی خودم جمع شدم.
+تو چرا انقدر خنگی دختر؟ چرا هیچیو نمیفهمی؟ من موندم تو چجوری شدی استاد
دانشگاه... د بفهم دیگه من چه مرگمه که انقدر دارم بال بال میزنم.
نفسای عصبانی و داغش توی صورتم پخش میشد و حال خرابمو خرابتر میکرد.
کف دستام عرق کرده بود و حالم بدتر شده بود.
حرفاش همش تو ذهنم میچرخید و اعصابمو بیشتر داغون میکرد.
با تموم زور داشته و نداشتم چند بار زدم تخت سینش و به عقب هلش دادم و گفتم:تو بهم
بگو! تو بگو چته...من از کجا بدونم دلیل این وحشی بازیات چیه...هر دفعه میام بفهمم تموم
معادلاتمو میزنی بهم،فقط همش بلدی مسخره بازی و دیوونه بازی دربیاری!تمومش کن
دیگه.
انقدر داد زده بودم که صدام گرفته بود.
مرگ یبار شیون هم یبار!
مچ دستام که روی تخت سینش بود و گرفت و محکم هلم داد عقب که خوردم به دیوار.
کمرم تیری کشید که آخی گفتم.
چسبید بهم و توی صورتم عربده کشید:آخه دوست دارم لعنتی چرا نمیفهمی؟ داری دیوونم
میکنی...هردفعه با اون مرتیکه کله زرد میبینمت خونم به جوش میاد،هردفعه که بهش فکر
میکنم شبا تو خونهی تو میخوابه میمیرم و زنده میشم.
هردفعه که نگاهاشو بهت میبینم تن و بدنم میلرزه؛بفهم که میخوامت،جونم برات در میره
لعنتی.
از چیزایی که میشنیدم مطمعن نبودم خوابم یا بیدارم.
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر
✾࿐༅༅࿐✾
رمانِ : #به_من_نگو_ببعی
نویسنده : مبینا و ریحانه آصفی
پارتِ : 186
میخکوب سرجام وایستاده بودم و نگاهم میخ چشمای مردی بود که انقدر آشفته جلوی روم
وایستاده بود.
دلم و زدم به دریا و مثل خودش داد کشیدم و گفتم:توهم بفهم که عاشقتم...بفهم هردفعه که
نگاهم میکنی تپش قلبم میره روی هزار...همیشه از توی فکر و خیالم رد میشی...اینو بفهم.
حالا هردومون آروم شده بودیم و فقط قفسه سینه هامون از شدت هیجان بالا و پایین میشد.
اون آتش فشان توی چشماش دیگه خاموش شده بود.
فشار دستاش از روی مچم کمتر شد.
تن و بدنم میلرزید و خدا خدا میکردم اگه خوابم از خواب بیدار نشم.
شیرین ترین چیزی که میتونستم داشته باشم و توی اون لحظه داشتم.
قلب مردی که عاشقشم.
آره! همون پسری که همیشهی خدا توی سر و کله هم میزدیم.
لبای خشکمو تر کردم که نگاهش از روی چشمام کشیده شد روی لبم.
نگاهم روی تک تک اعضای صورتش درحال گردش بود.
نفسام منظم تر شده بود و آرامش کل وجودمو گرفته بود.
سرشو خم کرد و با حرص لبمو به دندون کشید.
حس لذت تموم وجودمو گرفت.
دستامو ول کرد و با یه دستش کمرمو محکم گرفت و منو چسبوند به خودش و هیچ فاصله
ای بینمون نزاشت.
محکم و با حرص لبمو به اسارت لباش گرفته بود.
کشیدم سمت مبل و با دست دیگش شالمو از سرم کشید که موهام ریخت دورم.
دستمو روی سینش گذاشتم و همراهیش کردم.
مثل ماهی شده بود که بعد چند وقت به اب رسیده بود همونقدر حریص و عجول
دستمو محکم پشت گردنش گره زدم و با دست دیگم پشت موهای کوتاهشو چنگ زدم
شیرینی این بوسه اونقدری برام زیاد بود که حاضر نمیشدم ثانیه ای ازش جدا شم
بعد اینکه از کوچیکی از لب پایینم گرفت اروم ازم فاصله گرفت و بالبخند عمیقی و
نفس نفس زنون به چشمام خیره شد
_چطوری انقدر یه ادم میتونه شیرین و تو دلبرو باشه؟باانگشت شستش اروم لبمو نوازش
کرد و گفت
_میدونی چقدر تو حسرت داشتنت سوختم شهرزاد خانوم؟
لبخندی تحویلش دادم و دستمو رو لبش گذاشتم و اروم هیسی گفتم
بعد اینکه ساکت شد هلش دادم سمت مبل که متعجب شد و بعد از فهمیدن قصدم لبخند
شیطونی زد و دستمو کشید که افتادم رو پاش و دوباره من بودم لبای رادمان من بودم و
حرفای زیباش که بعد اون همه گریه بخاطر نداشتنش بد میچسبید
نمیدونم چقدر گذشته بود از پر کردن صورتم با بوسه هاش که بالاخره رضایت داد عقب
بکشه
و چقدر ازش ممنون بودم که از حد خودش جلو تر نرفت
تو بغلش لم داده بودم و با لبخند با دکمه رو پیرهنش که همشون به دست خودم باز شده بود
بازی میکردم
+فقط میخواستی حرص منو در بیاری با حرفات اره؟
سرشو خم کرد جلو صورتمو نوک بینیمو بوسید
_من حرصتو در میارم یا تو؟ اصلا یادم نیار که هنوزم عصبیم از دستت
سریع سرمو بلند کردم و با ابروهای گره خورده گفتم
+من عصبیت کردم؟نمیخوای بگی تقصیر کیه؟
هوف بلندی کشید و محکم بغلم کرد و سرشو تو موهای فرم فرو کرد و نفس عمیقی کشید
_بیا بعد این اعتراف شیرین رو مخ هم نریم نظرت چیه؟
بعد با لحن کشیده و خنده داری گفت
_الـــبــتــه تــا ایــن بــو بــاشــه منـــ ارومــ ارومـمـ
و دوباره نفس بلندی کشید
بلند خندیدم و لپاشو کشیدم
+کی تو انقدر شیرین شدی؟
لبخند شیطونی تحویلم داد و سرشو اورد جلو که یهو با زنگ ایفون هول شده عقب کشیدم
اخمالو به آیفون مزاحم نگاه کردیم
بازکیه دیگه!
با چشمای ریز به آیفون نگاه کردم
وا نیکاست که!اینجا چیکار میکنه؟
یهو یاد رادمان افتادم هول شده از رو مبل بلند شدم
+پاشو پاشو پاشو رادمااان پاشو برو تو اتاق پاشوووو
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر
رمانِ : #به_من_نگو_ببعی
نویسنده : مبینا و ریحانه آصفی
پارتِ : 186
میخکوب سرجام وایستاده بودم و نگاهم میخ چشمای مردی بود که انقدر آشفته جلوی روم
وایستاده بود.
دلم و زدم به دریا و مثل خودش داد کشیدم و گفتم:توهم بفهم که عاشقتم...بفهم هردفعه که
نگاهم میکنی تپش قلبم میره روی هزار...همیشه از توی فکر و خیالم رد میشی...اینو بفهم.
حالا هردومون آروم شده بودیم و فقط قفسه سینه هامون از شدت هیجان بالا و پایین میشد.
اون آتش فشان توی چشماش دیگه خاموش شده بود.
فشار دستاش از روی مچم کمتر شد.
تن و بدنم میلرزید و خدا خدا میکردم اگه خوابم از خواب بیدار نشم.
شیرین ترین چیزی که میتونستم داشته باشم و توی اون لحظه داشتم.
قلب مردی که عاشقشم.
آره! همون پسری که همیشهی خدا توی سر و کله هم میزدیم.
لبای خشکمو تر کردم که نگاهش از روی چشمام کشیده شد روی لبم.
نگاهم روی تک تک اعضای صورتش درحال گردش بود.
نفسام منظم تر شده بود و آرامش کل وجودمو گرفته بود.
سرشو خم کرد و با حرص لبمو به دندون کشید.
حس لذت تموم وجودمو گرفت.
دستامو ول کرد و با یه دستش کمرمو محکم گرفت و منو چسبوند به خودش و هیچ فاصله
ای بینمون نزاشت.
محکم و با حرص لبمو به اسارت لباش گرفته بود.
کشیدم سمت مبل و با دست دیگش شالمو از سرم کشید که موهام ریخت دورم.
دستمو روی سینش گذاشتم و همراهیش کردم.
مثل ماهی شده بود که بعد چند وقت به اب رسیده بود همونقدر حریص و عجول
دستمو محکم پشت گردنش گره زدم و با دست دیگم پشت موهای کوتاهشو چنگ زدم
شیرینی این بوسه اونقدری برام زیاد بود که حاضر نمیشدم ثانیه ای ازش جدا شم
بعد اینکه از کوچیکی از لب پایینم گرفت اروم ازم فاصله گرفت و بالبخند عمیقی و
نفس نفس زنون به چشمام خیره شد
_چطوری انقدر یه ادم میتونه شیرین و تو دلبرو باشه؟باانگشت شستش اروم لبمو نوازش
کرد و گفت
_میدونی چقدر تو حسرت داشتنت سوختم شهرزاد خانوم؟
لبخندی تحویلش دادم و دستمو رو لبش گذاشتم و اروم هیسی گفتم
بعد اینکه ساکت شد هلش دادم سمت مبل که متعجب شد و بعد از فهمیدن قصدم لبخند
شیطونی زد و دستمو کشید که افتادم رو پاش و دوباره من بودم لبای رادمان من بودم و
حرفای زیباش که بعد اون همه گریه بخاطر نداشتنش بد میچسبید
نمیدونم چقدر گذشته بود از پر کردن صورتم با بوسه هاش که بالاخره رضایت داد عقب
بکشه
و چقدر ازش ممنون بودم که از حد خودش جلو تر نرفت
تو بغلش لم داده بودم و با لبخند با دکمه رو پیرهنش که همشون به دست خودم باز شده بود
بازی میکردم
+فقط میخواستی حرص منو در بیاری با حرفات اره؟
سرشو خم کرد جلو صورتمو نوک بینیمو بوسید
_من حرصتو در میارم یا تو؟ اصلا یادم نیار که هنوزم عصبیم از دستت
سریع سرمو بلند کردم و با ابروهای گره خورده گفتم
+من عصبیت کردم؟نمیخوای بگی تقصیر کیه؟
هوف بلندی کشید و محکم بغلم کرد و سرشو تو موهای فرم فرو کرد و نفس عمیقی کشید
_بیا بعد این اعتراف شیرین رو مخ هم نریم نظرت چیه؟
بعد با لحن کشیده و خنده داری گفت
_الـــبــتــه تــا ایــن بــو بــاشــه منـــ ارومــ ارومـمـ
و دوباره نفس بلندی کشید
بلند خندیدم و لپاشو کشیدم
+کی تو انقدر شیرین شدی؟
لبخند شیطونی تحویلم داد و سرشو اورد جلو که یهو با زنگ ایفون هول شده عقب کشیدم
اخمالو به آیفون مزاحم نگاه کردیم
بازکیه دیگه!
با چشمای ریز به آیفون نگاه کردم
وا نیکاست که!اینجا چیکار میکنه؟
یهو یاد رادمان افتادم هول شده از رو مبل بلند شدم
+پاشو پاشو پاشو رادمااان پاشو برو تو اتاق پاشوووو
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر
✾࿐༅༅࿐✾
رمانِ : #به_من_نگو_ببعی
نویسنده : مبینا و ریحانه آصفی
پارتِ : 187
رادمان بدبخت کپ کرده از جاش پرید
مجال حرف زدن ندادم بهش و هولش دادم سمت اتاق
+برووو دیییگه چرا وایستادی چقدرم سنگینی ماشالله
رادمان بزور کردم تو اتاق و بعد خودم ایفونو زدم و تا وقتی اطراف و جمع و جور کردم
چیزی نگذشته بود که زنگو زدن
دستی به موهام کشیدم و در و باز کردم
بادیدن بچه کوچولویی که تو بغل نیکا بود لبخند بزرگی رو لبم نشست
اوخیییی
_چه عجب خانوم خانوما تصمیم گرفتی درو باز کنی بالاخره
گفتم خونه نیستی دیگه
بدون توجه به نیکا و همونطور که به بچش خیره بودم گفتم
+ببخشید واقعا دست شویی بودم بفرمایید داخل
_نه راستش گفتیم یه شب زن و شوهری بریم بیرون دیگه گفتم ندا رو بیارم بزارم پیش تو
از خدا خواسته که نیکا قرار نیست بیاد تو ندارو با احتیاط گرفتم و بردم داخل
+میومدی داخل خب؟
_نه دستت درد نکنه اینم کیف وسایلشه خب؟ تا اخر شب برمیگردم
نیم نگاهی به کیفش که گذاشت کنار در کردم و بعد خداحافظی مختصری رفت
+رادمان بیا بیرون
حرفم کامل نشده بود که از اتاق پرید بیرون
_مگه مجرمیم که مثل دزدا منو تو اتاق میندازی که کسی نبینه؟
چقدر تخس شده بود اخییی
+ببخشید عزیزم ولی اگه کسی میدیدت فکرای خوبی نمیکرد
با دیدن لبخند رو لبش یاد عزیزم گفتنم افتادم و لپام گل انداخت
+الهی این خانوم کوچولو کین؟
ندا با چشمای نیمه باز نگاهمون میکرد پتو دورشو باز کردم که بچه هوایی بخوره و کلاه
نخی رو سرشم دراوردم
رادمان سرشو جلو برد سر ندارو بوسید و بعد عمیق بو کشیدش
_من عاشق بوی بچه های کوچیکم
+به به اقا رادمان به همین زودی منو فروختی به ندا اره؟
رادمان یهو صورتشو اورد جلوم بوسه ای رو گونم کاشت
_هیچکی جای شمارو نمیتونه بگیره برام البته به غیر نینیامون
چییییش پرووو خوبه دو ساعت نگذشته از ابراز علاقش از الان به فکر ساخت بچست
هعییی همه ی پسرا مثل همن
+رادمان حواست به ندا باشه من برم شام درست کنم دلم داره ضعف میره
رادمان که مشغول بازی کردن با ندا بود یهو سرشو اورد بالا و گفت
_اگه حالت خوب نیست من شامو درست نکنم چون بوی سرخ کردنیم برات بده یه وقت
اذیت نشی
دلم از این نگرانیش ضعف رفت
همینطور که میرفتم سمت اشپزخونه گفتم
+والا با اون امپول گاوی که خوردم خوبه خوب شدم
صورتمو چین دادم که صدای خنده رادمان بلند شد
خببب چی درست کنم حالا ؟!
بعد یکم فکر تصمیم گرفتم لازانیا درست کنم
مشغول کارم بودم که با دیدن پنی چشمام گرد شد با صدای رادمان به عقب چرخیدم
_همسایت الان اومد تحویلش داد
با حیرت گفتم
+تو رفتی گرفتیش؟
همونطور که سیب تو دستشو گاز میزد کلشو تکون داد
ای خدا من از اخر از دست این دیوونه میشم چرا اصلا مراعات نمیکنه
+حرفای منم کشک که میگم زشته ببینن یه مرد تو خونمه
یهو اخماش رفت تو هم
_تنها مرد اینجا من محسوب میشم؟ اون ادریان گنده بک مرد محسوب نمیشد که اون همه
وقت تو خونت کنگر خورده بود لنگر انداخته بود؟؟؟
واقعا حرفش جواب نداشت یجورایی راست میگفت
البته خب منو ادریان فقط دوست بودیم باهم برای همون برام مهم نبود ولی الان وضعیت
فرق میکنه نمیدونم شایدم من خیلی حساس شدم و حق با رادمان باشه از چی میترسم به بقیه
چه زندگی خصوصیم!
+مراقب ندا باش پنی خیلی نزدیکش نشه نیکا دوست نداره
حرفی نزد که زیر چشمی نگاهش کردم برای خودش با ندا تو خونه میچرخید و زیر گوشش
هی اواز میخوند
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر
رمانِ : #به_من_نگو_ببعی
نویسنده : مبینا و ریحانه آصفی
پارتِ : 187
رادمان بدبخت کپ کرده از جاش پرید
مجال حرف زدن ندادم بهش و هولش دادم سمت اتاق
+برووو دیییگه چرا وایستادی چقدرم سنگینی ماشالله
رادمان بزور کردم تو اتاق و بعد خودم ایفونو زدم و تا وقتی اطراف و جمع و جور کردم
چیزی نگذشته بود که زنگو زدن
دستی به موهام کشیدم و در و باز کردم
بادیدن بچه کوچولویی که تو بغل نیکا بود لبخند بزرگی رو لبم نشست
اوخیییی
_چه عجب خانوم خانوما تصمیم گرفتی درو باز کنی بالاخره
گفتم خونه نیستی دیگه
بدون توجه به نیکا و همونطور که به بچش خیره بودم گفتم
+ببخشید واقعا دست شویی بودم بفرمایید داخل
_نه راستش گفتیم یه شب زن و شوهری بریم بیرون دیگه گفتم ندا رو بیارم بزارم پیش تو
از خدا خواسته که نیکا قرار نیست بیاد تو ندارو با احتیاط گرفتم و بردم داخل
+میومدی داخل خب؟
_نه دستت درد نکنه اینم کیف وسایلشه خب؟ تا اخر شب برمیگردم
نیم نگاهی به کیفش که گذاشت کنار در کردم و بعد خداحافظی مختصری رفت
+رادمان بیا بیرون
حرفم کامل نشده بود که از اتاق پرید بیرون
_مگه مجرمیم که مثل دزدا منو تو اتاق میندازی که کسی نبینه؟
چقدر تخس شده بود اخییی
+ببخشید عزیزم ولی اگه کسی میدیدت فکرای خوبی نمیکرد
با دیدن لبخند رو لبش یاد عزیزم گفتنم افتادم و لپام گل انداخت
+الهی این خانوم کوچولو کین؟
ندا با چشمای نیمه باز نگاهمون میکرد پتو دورشو باز کردم که بچه هوایی بخوره و کلاه
نخی رو سرشم دراوردم
رادمان سرشو جلو برد سر ندارو بوسید و بعد عمیق بو کشیدش
_من عاشق بوی بچه های کوچیکم
+به به اقا رادمان به همین زودی منو فروختی به ندا اره؟
رادمان یهو صورتشو اورد جلوم بوسه ای رو گونم کاشت
_هیچکی جای شمارو نمیتونه بگیره برام البته به غیر نینیامون
چییییش پرووو خوبه دو ساعت نگذشته از ابراز علاقش از الان به فکر ساخت بچست
هعییی همه ی پسرا مثل همن
+رادمان حواست به ندا باشه من برم شام درست کنم دلم داره ضعف میره
رادمان که مشغول بازی کردن با ندا بود یهو سرشو اورد بالا و گفت
_اگه حالت خوب نیست من شامو درست نکنم چون بوی سرخ کردنیم برات بده یه وقت
اذیت نشی
دلم از این نگرانیش ضعف رفت
همینطور که میرفتم سمت اشپزخونه گفتم
+والا با اون امپول گاوی که خوردم خوبه خوب شدم
صورتمو چین دادم که صدای خنده رادمان بلند شد
خببب چی درست کنم حالا ؟!
بعد یکم فکر تصمیم گرفتم لازانیا درست کنم
مشغول کارم بودم که با دیدن پنی چشمام گرد شد با صدای رادمان به عقب چرخیدم
_همسایت الان اومد تحویلش داد
با حیرت گفتم
+تو رفتی گرفتیش؟
همونطور که سیب تو دستشو گاز میزد کلشو تکون داد
ای خدا من از اخر از دست این دیوونه میشم چرا اصلا مراعات نمیکنه
+حرفای منم کشک که میگم زشته ببینن یه مرد تو خونمه
یهو اخماش رفت تو هم
_تنها مرد اینجا من محسوب میشم؟ اون ادریان گنده بک مرد محسوب نمیشد که اون همه
وقت تو خونت کنگر خورده بود لنگر انداخته بود؟؟؟
واقعا حرفش جواب نداشت یجورایی راست میگفت
البته خب منو ادریان فقط دوست بودیم باهم برای همون برام مهم نبود ولی الان وضعیت
فرق میکنه نمیدونم شایدم من خیلی حساس شدم و حق با رادمان باشه از چی میترسم به بقیه
چه زندگی خصوصیم!
+مراقب ندا باش پنی خیلی نزدیکش نشه نیکا دوست نداره
حرفی نزد که زیر چشمی نگاهش کردم برای خودش با ندا تو خونه میچرخید و زیر گوشش
هی اواز میخوند
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر
✾࿐༅༅࿐✾
رمانِ : #به_من_نگو_ببعی
نویسنده : مبینا و ریحانه آصفی
پارتِ : 188
این کی انقدر بچه دوست شده؟
تند تند غذارو اماده کردم و تو فر گذاشتم
هنوز یکم گلوم میسوخت ولی خیلی بهتر شده بود
با یاداوری بوسمون لبخند گنده ای رو لبم نشست
بچم یک وقت مریض نشه!
و ریز ریز برای خودم خندیدم خودش میدونست سرما خوردم به من چه...
غذای پنیو هم اماده کردم که بعد بهش بدم بخوره و بعد این که مطمعن شدم همه کارارو
کردم تنقلاتو و میوه تو ظرف چیدم بردم رو میز گذاشتم
رادمان مشخص بود کم کم داره خسته میشه چون ندا رو هرکار میکرد بازم گریه میکرد
لبخندی زدم و رفتم جلوش
+بدش من خیلی دستت بود خسته شدی
_نه نمیدم میخوام ببینم کجای کارم اشتباهه که همش گریه میکنه
ندارو چرخوند سمت خودش و به چشماش زل زد
_خب عموجون من که همش دارم راهت میبرم باز چیکاری هی نق و نوق میکنی هان؟
چقدر دیوونست این پسر با خنده به ندا و تلاشای رادمان زل زده بودم که کم کم یه بوی
خیلی بدی خورد به بینیم
همونطور که بینیمو چین میدادم گفتم
+وا این بوی گند چیه دیگه؟
رادمانم که متوجه حرفم شده بود شروع کرد به بو کشیدن که انگار اونم بوشو حس کرد و با
وحشت به ندا و خودش نگاه کرد
مثل اینکه اونم حدس زده بود قضیه چیه
جلو رفتم و ندارو ازش گرفتم ولی با دیدن قسمتی از لباسش که به قهوه ای میزد سرجام
خشک شدم
اروم گفتم
+پس معلوم شد بو از کجاعه
از چشمای رادمان اتیش بیرون میزد و منی که هر لحظه ممکن بود از خنده منفجر بشم
تند تند دکمه های پیرهنشو باز کرد و از تنش کندش.
ندا رو بردم توی اتاق و سریع عوضش کردم.
بوسه ای روی لپش کاشتم و با لحن بچگانه ای گفتم:عمو رادمان اینهمه نگهت داشت خاله
جون اینهمه باهات بازی کرد باید اینجوری گند میزدی به پیرهنش؟
با خنده ای که کرد صدای خنده منم بلند شد و از روی تخت برش داشتم.
تقه ای به در خورد و بعدم رادمان اومد داخل.
با کلافگی به پیرهنش نگاه میکرد انگار نمیدونست چیکارش کنه.
پیرهنو از دستش گرفتم و گفتم:بیا ندا رو بگیر پیرهنتو بندازم تو ماشین لباسشویی.
نگاه حرصی به ندا کرد و وقتی گرفتش گفت:ای دختر بد.
خندم گرفته بود.
حالا انگار ندا میفهمید که نباید خرابکاری کنه!
رفتم سمت ماشین لباسشویی و لباسشو انداختم داخلش و خشک کنش رو هم روشن کردم تا
زودتر خشک شه.
هیچ لباسیم که نبود بدم بهش و رادمانم همینطور با بالا تنه ل.خت توی خونه میگشت.
دوباره سرگرم بازی با ندا شده بود و ندا هم خوب باهاش اُخت گرفته بود.
یکم کارای توی آشپزخونمو انجام دادم و بعدشم رفتم پیش رادمان.
طفلکی انقدر ندا رو نگه داشته بود خسته شده بود.
یکمم با ندا بازی کردم و طی این بین متوجه نگاهای خیره رادمان هم میشدم.
ریز ریزکی واسه خودم لبخند میزدم و خرکیف میشدم.
نمیدونم چیشد که اینهمه این چیزای کوچیک برام مهم شد...اینکه زیرچشمی منو بپاد...اینکه
مراقبم باشه...اینکه خوشحالیم براش مهم باشه.
توی همین فکرا بودم که صدای زنگ ماکروویو منو به خودم اورد.
ندا رو هم با خودم بردم تو آشپزخونه و نگاهی به لازانیام کردم.
انقدر اشتها برانگیز بود که دهنم آب افتاده بود.
چند لحظه بیشتر نگذشت که رادمانم اومد تو آشپزخونه.
با لحن شنگولی گفت:ببینم ببعیمون چی درست کرده.
اخم ساختگی کردم و گفتم:ببعی خودتی.
تک خندی زد و لازانیا رو بو کشید و به بهای کرد.
تو فاصله کمی ازم ایستاد و سرشو خم کرد طرفم.
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر
رمانِ : #به_من_نگو_ببعی
نویسنده : مبینا و ریحانه آصفی
پارتِ : 188
این کی انقدر بچه دوست شده؟
تند تند غذارو اماده کردم و تو فر گذاشتم
هنوز یکم گلوم میسوخت ولی خیلی بهتر شده بود
با یاداوری بوسمون لبخند گنده ای رو لبم نشست
بچم یک وقت مریض نشه!
و ریز ریز برای خودم خندیدم خودش میدونست سرما خوردم به من چه...
غذای پنیو هم اماده کردم که بعد بهش بدم بخوره و بعد این که مطمعن شدم همه کارارو
کردم تنقلاتو و میوه تو ظرف چیدم بردم رو میز گذاشتم
رادمان مشخص بود کم کم داره خسته میشه چون ندا رو هرکار میکرد بازم گریه میکرد
لبخندی زدم و رفتم جلوش
+بدش من خیلی دستت بود خسته شدی
_نه نمیدم میخوام ببینم کجای کارم اشتباهه که همش گریه میکنه
ندارو چرخوند سمت خودش و به چشماش زل زد
_خب عموجون من که همش دارم راهت میبرم باز چیکاری هی نق و نوق میکنی هان؟
چقدر دیوونست این پسر با خنده به ندا و تلاشای رادمان زل زده بودم که کم کم یه بوی
خیلی بدی خورد به بینیم
همونطور که بینیمو چین میدادم گفتم
+وا این بوی گند چیه دیگه؟
رادمانم که متوجه حرفم شده بود شروع کرد به بو کشیدن که انگار اونم بوشو حس کرد و با
وحشت به ندا و خودش نگاه کرد
مثل اینکه اونم حدس زده بود قضیه چیه
جلو رفتم و ندارو ازش گرفتم ولی با دیدن قسمتی از لباسش که به قهوه ای میزد سرجام
خشک شدم
اروم گفتم
+پس معلوم شد بو از کجاعه
از چشمای رادمان اتیش بیرون میزد و منی که هر لحظه ممکن بود از خنده منفجر بشم
تند تند دکمه های پیرهنشو باز کرد و از تنش کندش.
ندا رو بردم توی اتاق و سریع عوضش کردم.
بوسه ای روی لپش کاشتم و با لحن بچگانه ای گفتم:عمو رادمان اینهمه نگهت داشت خاله
جون اینهمه باهات بازی کرد باید اینجوری گند میزدی به پیرهنش؟
با خنده ای که کرد صدای خنده منم بلند شد و از روی تخت برش داشتم.
تقه ای به در خورد و بعدم رادمان اومد داخل.
با کلافگی به پیرهنش نگاه میکرد انگار نمیدونست چیکارش کنه.
پیرهنو از دستش گرفتم و گفتم:بیا ندا رو بگیر پیرهنتو بندازم تو ماشین لباسشویی.
نگاه حرصی به ندا کرد و وقتی گرفتش گفت:ای دختر بد.
خندم گرفته بود.
حالا انگار ندا میفهمید که نباید خرابکاری کنه!
رفتم سمت ماشین لباسشویی و لباسشو انداختم داخلش و خشک کنش رو هم روشن کردم تا
زودتر خشک شه.
هیچ لباسیم که نبود بدم بهش و رادمانم همینطور با بالا تنه ل.خت توی خونه میگشت.
دوباره سرگرم بازی با ندا شده بود و ندا هم خوب باهاش اُخت گرفته بود.
یکم کارای توی آشپزخونمو انجام دادم و بعدشم رفتم پیش رادمان.
طفلکی انقدر ندا رو نگه داشته بود خسته شده بود.
یکمم با ندا بازی کردم و طی این بین متوجه نگاهای خیره رادمان هم میشدم.
ریز ریزکی واسه خودم لبخند میزدم و خرکیف میشدم.
نمیدونم چیشد که اینهمه این چیزای کوچیک برام مهم شد...اینکه زیرچشمی منو بپاد...اینکه
مراقبم باشه...اینکه خوشحالیم براش مهم باشه.
توی همین فکرا بودم که صدای زنگ ماکروویو منو به خودم اورد.
ندا رو هم با خودم بردم تو آشپزخونه و نگاهی به لازانیام کردم.
انقدر اشتها برانگیز بود که دهنم آب افتاده بود.
چند لحظه بیشتر نگذشت که رادمانم اومد تو آشپزخونه.
با لحن شنگولی گفت:ببینم ببعیمون چی درست کرده.
اخم ساختگی کردم و گفتم:ببعی خودتی.
تک خندی زد و لازانیا رو بو کشید و به بهای کرد.
تو فاصله کمی ازم ایستاد و سرشو خم کرد طرفم.
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر
✾࿐༅༅࿐✾
رمانِ : #به_من_نگو_ببعی
نویسنده : مبینا و ریحانه آصفی
پارتِ : 189
منتظر بودم ببوستم که با شیطنت روی پیشونی ندا رو بوسید.
پشت چشمی براش نازک کردم و از آشپزخونه رفتم بیرون که دنبالم اومد.
ندا رو روی زمین گذاشتم و مشغول درست کردن میز شدم.
حسابی گشنه بودم و از وقت ناهار هم دو سه ساعتی گذشته بود.
لازانیا رو جا کردم و رادمان و صدا زدم تا بیاد سر میز.
ندا رو هم گرفتم بغلم و خودمم پشت میز نشستم.
با ولع شروع کردم به خوردن.
بگذریم که چقدرم با نگاهم رادمان و قورت دادم.
با اون بدن برنزش بدون پیرهن جلوم نشسته بود و خیلی جدی غذاشو میخورد.
خیلی هیزانه نگاهش کردم و آب دهنمو قورت دادم.
انگار خون به صورتم هجوم آورده بود یکم گونه هام داغ شده بود.
یه لیوان آب و سرکشیدم که رادمان نیم نگاهی بهم کرد.
لعنت بر شیطونی گفتم و سعی کردم انقدر خیره نگاهش نکنم.
بالاخره هرجوری بود غذامو تموم کردم و شروع کردم به شستن ظرفا.
ظرفا کم بود و زود تموم شد.
رفتم کنار رادمان روی مبل نشستم.
خودش که سرش توی تلویزیون بود و ندا رو هم روی پاهاش بلند کرده بود.
نگاهم به ندا افتاد که با دستای کوچیکش روی سینه رادمان ضربه میزد.
انگار از صداش خوشش میومد.
خندم گرفته بود! با خنده بهشون نگاه میکردم که رادمان مچم و گرفت.
نمیدونم چرا یه لحظه خجالت کشیدم.
آخه من و خجالت؟
یه دستشو آورد بالا و تیکه ای از موهای فر شدمو گرفت توی دستش.
فرستادش پشت گوشم و ندا رو کنارش نشوند و با دستش به روی پاش زد که یعنی بیا اینجا
بشین.
آروم رفتم طرفش که دستمو کشید و روی پاش نشوند.
نگاهم به ندا افتاد که واسه خودش بازی میکرد.
دستمو روی شونش گذاشتم و تکیه دادم بهش.
با دقت موهامو از توی صورتم کنار میداد و مینداخت پشت سرم.
محو کاراش شده بودم.
همینطوری که دستش روی موهام ُسر میخورد یه بوسه کوتاه روی گردنم زد.
اب دهنمو به سختی پایین دادم و یکم جا به جا شدم.
دستشو انداخت دور کمرم و با دست دیگش مشغول کنترل تلویزیون شد و کانالارو عوض
میکرد.
حرصم میگرفت که اینطوری تو خماری ولم میکرد.
یکم دیگه روی پاش نشستم و اونم با موهام ور میرفت.
بعد چند دقیقه از روی پاش بلند شدم و رفتم تا ندا رو بخوابونم.
خوابوندن ندا یکم سخت بود.
خیلیم بهونه میگرفت و مامانشو میخواست ولی هرجور شده تونستم بخوابونمش.
در اتاق و آروم بستم و دوباره رفتم کنار رادمان نشستم.
بی حوصله داشت به تلویزیون نگاه میکرد ولی اخماشو توهم کشیده بود و معلوم بود فکرش
مشغوله.
تا منو دید یکم از گره اخماش باز کرد ولی بازم معلوم بود فکرش درگیره.
کنارش نشستم و گفتم:چیشده؟ بی حوصله ای!
خودشو کشید سمتم و دستشو روی پام گذاشت.
با انگشتای کشیده و مردونش روی پام خطای فرضی میکشید و انگار داشت که بازی
میکرد!
با همون چهره درهمش گفت:اون زردک که دیگه نمیاد اینجا اره؟
خودمم اصلا خبر نداشتم که میاد یا نه...ولی بازم هنوز وسایلاش اینجا بود.
یکم مکث کردم که اخماش بیشتر شد.
+فکر نمیکنم بخواد بیاد ولی وسیله هاش هنوز اینجاست.
دستشو گذاشت زیر سرش و بهم خیره شد و گفت:وسایلاشو بفرست براش...نمیخوام بیاد
اینجا.
تعجب کرده بودم.
خوشم نمیومد وقتی یکی بهم میگفت چیکار بکنم یا نکنم ولی دلم واسه رادمان قنج میرفت
وقتی اینهمه حساسیت نشون میداد.
مخصوصا اون دعوایی که تو درمانگاه راه انداخته بود...
دستشو که روی پام بود توی دستم قفل کردم و لبخند کوچیکی زدم و گفتم:باشه.
دستمو آورد بالا و بوسه ریزی روش زد که قند تو دلم آب شد.
دیگه گره اخماش باز شده بود.
از چشمای خستش میتونستم بخونم چقدر خستس و خوابش میاد.
اونم بعد اونهمه بچه نگهداری.
+میخوای بخوابی؟
سرشو به معنی آره تکون داد و تلویزیون و خاموش کرد و روی همون کاناپه دراز کشید.
دستشو به سمتم دراز کرد که منم کنارش بخوابم.
خودشو کشید کنار و یه جای کوچیکم واسه من پیدا شد.
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر
رمانِ : #به_من_نگو_ببعی
نویسنده : مبینا و ریحانه آصفی
پارتِ : 189
منتظر بودم ببوستم که با شیطنت روی پیشونی ندا رو بوسید.
پشت چشمی براش نازک کردم و از آشپزخونه رفتم بیرون که دنبالم اومد.
ندا رو روی زمین گذاشتم و مشغول درست کردن میز شدم.
حسابی گشنه بودم و از وقت ناهار هم دو سه ساعتی گذشته بود.
لازانیا رو جا کردم و رادمان و صدا زدم تا بیاد سر میز.
ندا رو هم گرفتم بغلم و خودمم پشت میز نشستم.
با ولع شروع کردم به خوردن.
بگذریم که چقدرم با نگاهم رادمان و قورت دادم.
با اون بدن برنزش بدون پیرهن جلوم نشسته بود و خیلی جدی غذاشو میخورد.
خیلی هیزانه نگاهش کردم و آب دهنمو قورت دادم.
انگار خون به صورتم هجوم آورده بود یکم گونه هام داغ شده بود.
یه لیوان آب و سرکشیدم که رادمان نیم نگاهی بهم کرد.
لعنت بر شیطونی گفتم و سعی کردم انقدر خیره نگاهش نکنم.
بالاخره هرجوری بود غذامو تموم کردم و شروع کردم به شستن ظرفا.
ظرفا کم بود و زود تموم شد.
رفتم کنار رادمان روی مبل نشستم.
خودش که سرش توی تلویزیون بود و ندا رو هم روی پاهاش بلند کرده بود.
نگاهم به ندا افتاد که با دستای کوچیکش روی سینه رادمان ضربه میزد.
انگار از صداش خوشش میومد.
خندم گرفته بود! با خنده بهشون نگاه میکردم که رادمان مچم و گرفت.
نمیدونم چرا یه لحظه خجالت کشیدم.
آخه من و خجالت؟
یه دستشو آورد بالا و تیکه ای از موهای فر شدمو گرفت توی دستش.
فرستادش پشت گوشم و ندا رو کنارش نشوند و با دستش به روی پاش زد که یعنی بیا اینجا
بشین.
آروم رفتم طرفش که دستمو کشید و روی پاش نشوند.
نگاهم به ندا افتاد که واسه خودش بازی میکرد.
دستمو روی شونش گذاشتم و تکیه دادم بهش.
با دقت موهامو از توی صورتم کنار میداد و مینداخت پشت سرم.
محو کاراش شده بودم.
همینطوری که دستش روی موهام ُسر میخورد یه بوسه کوتاه روی گردنم زد.
اب دهنمو به سختی پایین دادم و یکم جا به جا شدم.
دستشو انداخت دور کمرم و با دست دیگش مشغول کنترل تلویزیون شد و کانالارو عوض
میکرد.
حرصم میگرفت که اینطوری تو خماری ولم میکرد.
یکم دیگه روی پاش نشستم و اونم با موهام ور میرفت.
بعد چند دقیقه از روی پاش بلند شدم و رفتم تا ندا رو بخوابونم.
خوابوندن ندا یکم سخت بود.
خیلیم بهونه میگرفت و مامانشو میخواست ولی هرجور شده تونستم بخوابونمش.
در اتاق و آروم بستم و دوباره رفتم کنار رادمان نشستم.
بی حوصله داشت به تلویزیون نگاه میکرد ولی اخماشو توهم کشیده بود و معلوم بود فکرش
مشغوله.
تا منو دید یکم از گره اخماش باز کرد ولی بازم معلوم بود فکرش درگیره.
کنارش نشستم و گفتم:چیشده؟ بی حوصله ای!
خودشو کشید سمتم و دستشو روی پام گذاشت.
با انگشتای کشیده و مردونش روی پام خطای فرضی میکشید و انگار داشت که بازی
میکرد!
با همون چهره درهمش گفت:اون زردک که دیگه نمیاد اینجا اره؟
خودمم اصلا خبر نداشتم که میاد یا نه...ولی بازم هنوز وسایلاش اینجا بود.
یکم مکث کردم که اخماش بیشتر شد.
+فکر نمیکنم بخواد بیاد ولی وسیله هاش هنوز اینجاست.
دستشو گذاشت زیر سرش و بهم خیره شد و گفت:وسایلاشو بفرست براش...نمیخوام بیاد
اینجا.
تعجب کرده بودم.
خوشم نمیومد وقتی یکی بهم میگفت چیکار بکنم یا نکنم ولی دلم واسه رادمان قنج میرفت
وقتی اینهمه حساسیت نشون میداد.
مخصوصا اون دعوایی که تو درمانگاه راه انداخته بود...
دستشو که روی پام بود توی دستم قفل کردم و لبخند کوچیکی زدم و گفتم:باشه.
دستمو آورد بالا و بوسه ریزی روش زد که قند تو دلم آب شد.
دیگه گره اخماش باز شده بود.
از چشمای خستش میتونستم بخونم چقدر خستس و خوابش میاد.
اونم بعد اونهمه بچه نگهداری.
+میخوای بخوابی؟
سرشو به معنی آره تکون داد و تلویزیون و خاموش کرد و روی همون کاناپه دراز کشید.
دستشو به سمتم دراز کرد که منم کنارش بخوابم.
خودشو کشید کنار و یه جای کوچیکم واسه من پیدا شد.
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر
✾࿐༅༅࿐✾
رمانِ : #به_من_نگو_ببعی
نویسنده : مبینا و ریحانه آصفی
پارتِ : 190
کنارش دراز کشیدم که دست دیگشو از زیر دور بدنم حلقه کرد.
آروم لب زدم:بدون لباس سرما میخوری.
نفس عمیقی کشید و همینطور که چشماشو بسته بود گفت:توعه فسقل تو بغلم باشی گرم
میشم...
لبخند ریزی رو لبم اومد.
انگار تو دلم کارخونه قند سازی بود.
از شدت خواب صداش بم شده بود و بدجور دیوونم میکرد.
خوابیدن بین بازوهاش و اون بوی عطر دیوونه کنندش یکم سخت بود ولی هرجور شده بود
سعی کردم بخوابم.
نمیدونم چقدر خواب بودم که با صدای گریه ندا بیدار شدم.
رادمان کنارم نبود و یه لحظه تعجب کردم.
دویدم سمت اتاق و نگاهم به ندایی افتاد که داشت مثل ابر بهار گریه میکرد.
سریع گرفتمش تو بغلم و کلی قربون صدقش رفتم تا آروم شه.
بعد اینکه کلی تکونش دادم بالاخره آروم گرفت و سرشو گذاشت روی شونم و دوباره
خوابید.
خمیازه کشون رفتم سمت حال که هنوزم رادمان نبود.همینطور دنبالش میگشتم که روی اوپن یه کاغد پیدا کردم.
(شهرزادم،
دلم نیومد از خواب بیدارت کنم،اگه شب نرم خونه تیکه بزرگه رادمانت میشه
گوشش...سرکار خانوم اگه نمیدونن بدونن؛بیدار شدی بهم زنگ بزن)
چشمام گره خورد روی میم مالکیت شهرزادم!
قلبم تالاپ تولوپ میزد و حسابی خوشحال شدم.
بوسه ای روی تیکه کاغذ زدم و رفتم تو اتاق.
ندا رو با احتیاط روی تخت گذاشتم تا دوباره بخوابه.
نگاهم به جای خالی پیرهنش افتاد.
کاش میزاشتش پیشم میموند.
یکم وسایل ندا و خونه رو جمع کردم و یه سریم به پنی زدم.
بچم و مجبور بودم بزارمش تو اتاق آدریان.
گوشیمو برداشتم و به رادمان زنگ بزنم که نگاهم به ساعت خورد.
اوه ساعت ۱ شب بود، پس این نیکا کجا مونده؟
بیخیال زنگ زدن به رادمان شدم شاید خواب باشه دلم نمیاد بیدارش کنم.
یه قهوه واسه خودم درست کردم و نشستم و شروع کردم به خوردن.
با فکر به اتفاقایی که امروز افتاد لبخند از رو لبم نمیرفت.
انقدر توی خیالاتم سیر کردم که بالاخره نیکا خانوم اومد و بچشو گرفت.
منم که هنوز گیج خواب بودم برقارو خاموش کردم و رفتم راحت خوابیدم.
....
صبح تا بلند شدم گوشیمو چک کردم که خبری نبود.
دست و رومو شستم و صبحونه مفصلی خوردم.
ساعت ۸ دانشگاه داشتم و هنوز وقت داشتم واسه زنگ زدن به رادمان.
شمارشو گرفتم و منتظر شدم تا برداره.
بعد چند تا بوق بالاخره برداشت و با صدای شاد و شیطونی گفت:به به خانوم خانوما وقت
خواب؟ خوب خوابیدی؟
صدای شنگولشو که شنیدم انگار انرژی بهم تزریق شد.
خندیدم و گفتم:چرا انقدر بیخبر رفتی؟
+دلم نیومد بیدارت کنم
-آها ، خب کارم داشتی؟
+آدممگه باید حتما کاری داشته باشه تا احوال زندگیشو بپرسه.
نتونستم جلوی خودمو نگه دارم و خنده ای کردم که با صدای پایین و آرومی گفت:خنده هاتو قربون ببعی
.
-به من نگو ببعی نمیفهمی تو؟
منی، هروقت و هرکجا هم که عشقم بکشه بهت ی با سرتقی نوچی کرد و گفت:تو فقط ببع
میگم ببعی.
سرتقی زیر لب گفتم و خنده ای کردم.
بعد یکم مکث گفتم:میخوام برم دانشگاه،بعد دانشگاه میای همو ببینیم؟
یکم مکث کرد و گفت:اره حتما،کلاسات که تموم شد بهم پیام بده تا آدرس بفرستم برات.
باشه ای گفتم و بعد خداحافظی قطع کردم.
دلم میخواست رادمانم مثل قبل بیاد دانشگاه.
هنوزم نمیدونستم چرا دیگه نمیاد،باید ازش بپرسم
برعکس این مدت اخیر اینبار کاملا پر انرژی رفتم سر کالسا
طوری که همه دانشجوها حیرت زده شده بودن یعنی انقدر رادمان رو من تاثیر داره؟
متاسفانه امروز تا ساعتای ۵ کلاس داشتم که اخراش دیگه خسته کننده شده بود
اخرین کلاسمم چون دیدم دانشجو انرژیشون ته کشیده زودتر تعطیل کردم چون خودمم خسته
بودم
همینطور که گردنمو میمالیدم به سمت ماشینم میرفتم که یهو دیدم تق یچیزی چسبید بهم و
جیغ بدی تو گوشم پیچید
_شهرزااااادددد
با چشمای گرد شده به بهار که نیشش تا بنا گوشش شل بود نگاه کردم
نکنه خل شده این
محکم هلش دادم عقب چشم غره گنده ای تحویلش دادم
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر
رمانِ : #به_من_نگو_ببعی
نویسنده : مبینا و ریحانه آصفی
پارتِ : 190
کنارش دراز کشیدم که دست دیگشو از زیر دور بدنم حلقه کرد.
آروم لب زدم:بدون لباس سرما میخوری.
نفس عمیقی کشید و همینطور که چشماشو بسته بود گفت:توعه فسقل تو بغلم باشی گرم
میشم...
لبخند ریزی رو لبم اومد.
انگار تو دلم کارخونه قند سازی بود.
از شدت خواب صداش بم شده بود و بدجور دیوونم میکرد.
خوابیدن بین بازوهاش و اون بوی عطر دیوونه کنندش یکم سخت بود ولی هرجور شده بود
سعی کردم بخوابم.
نمیدونم چقدر خواب بودم که با صدای گریه ندا بیدار شدم.
رادمان کنارم نبود و یه لحظه تعجب کردم.
دویدم سمت اتاق و نگاهم به ندایی افتاد که داشت مثل ابر بهار گریه میکرد.
سریع گرفتمش تو بغلم و کلی قربون صدقش رفتم تا آروم شه.
بعد اینکه کلی تکونش دادم بالاخره آروم گرفت و سرشو گذاشت روی شونم و دوباره
خوابید.
خمیازه کشون رفتم سمت حال که هنوزم رادمان نبود.همینطور دنبالش میگشتم که روی اوپن یه کاغد پیدا کردم.
(شهرزادم،
دلم نیومد از خواب بیدارت کنم،اگه شب نرم خونه تیکه بزرگه رادمانت میشه
گوشش...سرکار خانوم اگه نمیدونن بدونن؛بیدار شدی بهم زنگ بزن)
چشمام گره خورد روی میم مالکیت شهرزادم!
قلبم تالاپ تولوپ میزد و حسابی خوشحال شدم.
بوسه ای روی تیکه کاغذ زدم و رفتم تو اتاق.
ندا رو با احتیاط روی تخت گذاشتم تا دوباره بخوابه.
نگاهم به جای خالی پیرهنش افتاد.
کاش میزاشتش پیشم میموند.
یکم وسایل ندا و خونه رو جمع کردم و یه سریم به پنی زدم.
بچم و مجبور بودم بزارمش تو اتاق آدریان.
گوشیمو برداشتم و به رادمان زنگ بزنم که نگاهم به ساعت خورد.
اوه ساعت ۱ شب بود، پس این نیکا کجا مونده؟
بیخیال زنگ زدن به رادمان شدم شاید خواب باشه دلم نمیاد بیدارش کنم.
یه قهوه واسه خودم درست کردم و نشستم و شروع کردم به خوردن.
با فکر به اتفاقایی که امروز افتاد لبخند از رو لبم نمیرفت.
انقدر توی خیالاتم سیر کردم که بالاخره نیکا خانوم اومد و بچشو گرفت.
منم که هنوز گیج خواب بودم برقارو خاموش کردم و رفتم راحت خوابیدم.
....
صبح تا بلند شدم گوشیمو چک کردم که خبری نبود.
دست و رومو شستم و صبحونه مفصلی خوردم.
ساعت ۸ دانشگاه داشتم و هنوز وقت داشتم واسه زنگ زدن به رادمان.
شمارشو گرفتم و منتظر شدم تا برداره.
بعد چند تا بوق بالاخره برداشت و با صدای شاد و شیطونی گفت:به به خانوم خانوما وقت
خواب؟ خوب خوابیدی؟
صدای شنگولشو که شنیدم انگار انرژی بهم تزریق شد.
خندیدم و گفتم:چرا انقدر بیخبر رفتی؟
+دلم نیومد بیدارت کنم
-آها ، خب کارم داشتی؟
+آدممگه باید حتما کاری داشته باشه تا احوال زندگیشو بپرسه.
نتونستم جلوی خودمو نگه دارم و خنده ای کردم که با صدای پایین و آرومی گفت:خنده هاتو قربون ببعی
.
-به من نگو ببعی نمیفهمی تو؟
منی، هروقت و هرکجا هم که عشقم بکشه بهت ی با سرتقی نوچی کرد و گفت:تو فقط ببع
میگم ببعی.
سرتقی زیر لب گفتم و خنده ای کردم.
بعد یکم مکث گفتم:میخوام برم دانشگاه،بعد دانشگاه میای همو ببینیم؟
یکم مکث کرد و گفت:اره حتما،کلاسات که تموم شد بهم پیام بده تا آدرس بفرستم برات.
باشه ای گفتم و بعد خداحافظی قطع کردم.
دلم میخواست رادمانم مثل قبل بیاد دانشگاه.
هنوزم نمیدونستم چرا دیگه نمیاد،باید ازش بپرسم
برعکس این مدت اخیر اینبار کاملا پر انرژی رفتم سر کالسا
طوری که همه دانشجوها حیرت زده شده بودن یعنی انقدر رادمان رو من تاثیر داره؟
متاسفانه امروز تا ساعتای ۵ کلاس داشتم که اخراش دیگه خسته کننده شده بود
اخرین کلاسمم چون دیدم دانشجو انرژیشون ته کشیده زودتر تعطیل کردم چون خودمم خسته
بودم
همینطور که گردنمو میمالیدم به سمت ماشینم میرفتم که یهو دیدم تق یچیزی چسبید بهم و
جیغ بدی تو گوشم پیچید
_شهرزااااادددد
با چشمای گرد شده به بهار که نیشش تا بنا گوشش شل بود نگاه کردم
نکنه خل شده این
محکم هلش دادم عقب چشم غره گنده ای تحویلش دادم
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر
✾࿐༅༅࿐✾
رمانِ : #به_من_نگو_ببعی
نویسنده : مبینا و ریحانه آصفی
پارتِ : 191
+نمیگی سکته میکنم همینجا میوفتم رو دستت راحت میشی این چه وضع اعلام حضوره
دیگه دیوونه
غش غش خندید و برای خودش بالا پایین میبرید
_باورت نمیشه،باورت نمیشه چیشده...
حرصی به دانشجوهای فضول نگاه کردم که پرو پرو خیره شده بودن بهم
دست بهارو کشیدم و بردمش سمت پارکینگ بعد اینکه جای مناسبمو پیدا کردم دست به سینه
رو به روش وایستادم
+خب حالا بگو چیشده؟
دوباره پریدبغلمو هیجان زده فشارم داد که حس کردم دل و رودم پرید بیرون
_شهرزاااد دارم عروس میشم
بااین حرفش واقعا کپ کردم
درست شنیدم؟عروس؟
بازوهاشو گرفتم و کشیدمش عقب
+چی میگی؟عروس چی؟
با دستش کوبید تو سرم که صورتمو چین دادم
_کی انقدر خنگول شدی تو دارم میرم قاطی مرغا دیگه
+درست تعریف کن تا بفهمم
....
طبق گفته های بهار اون شبی که من درمانگاه بودم و باباش حالش بد شده بود همش نقشه
های سامیار بوده برای خاستگاری از بهار و سوپرایز کردنش
این بهار ندید بدیدم که بدون صبر سریع بله رو گفته و دو هفته دیگه مراسم عقدشه
واقعا خوشحال بودم براش محکم در اغوشش گرفتم و براش ارزوی خوشبختی کردم
چی قشنگ تر از اینکه با کسی که دوسش داری ازدواج کنی؟
رادمان که اومد تو ذهنم لبخندم قشنگ تر شد
بهار بعد اینکه خوب خودشو خالی کرد رفت مثل اینکه سامیار اومده بود دنبالش تا برن
خریداشونو بکنن
سوار ماشینم شدم که گوشیم زنگ خوردم ولی چون صداش خیلی کم بود شانسی شنیدم
با دیدن اسم رادمان سریع جواب دادم
_چه عجب خانوم فرهمند میخواستی جواب ندی دیگه
سریع گوشیمو عقب گرفتم و نگاهش کردم
ای وای ۵ بار زنگ زده بود و من نشنیدم
+شرمنده واقعا میدونی که سر کلاس میرم صدای گوشیمو کمه کم میکنم وقتیم که اومدم
بیرون حواسم نبود که زیادش کنم بعدشم بهار اومد باهام حرف داشت به کل یادم رفت
_باشه عزیزم دیگه تکرار نشه فقط
پرو!...
_پس شمام خبر دار شدی که سامیار و بهار رفتن قاطی مرغ و خروسا
+اره خوشبخت بشن خیلی خوشحال شدم
هندزفریمو وصل کردم و همونطور ماشین روشن کردم و راه افتادم
_این سامیارم دیوونست ها مگه مجردی بهش بد میگذشت که رفته مزدوج شده
لبم کج شد
+تو به سامیار چیکار داری همو دوست دارم میخوان بقیه عمرشونو باهم بگذرونن
انگار که بخواد حرص منو در بیاره گفت
_والا میتونستن دوست بمونن بیشترم بهشون خوش میگذشت دردسرای ازدواجم نداشتن
بااینکه خودمم خوشم نیومد از ازدواج کردن ولی از طرز فکر رادمان خوشم نیومد اصلا
بعد یکم مکث گفت چیشدی؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم
+چیشد کجا همو ببینیم از اخر؟
_خوب شد گفتی تو برو خونه لباساتو عوض کن میام دنبالت ببین به کل از یادم بردی
بعد خداحافظی قطع کردم و به سرعت رفتم سمت خونه تا اماده شم
سعی کردم بهترین تیپمو بزنم و از هر لحاظ محشر به نظر برسم
به هرحال این اولین قرار رسمیمون بود
بعد تکش وسایالمو جمع کردم و رفتم پایین.
تا تو ماشین نشستم و چشمش بهم افتاد چنان برقی از تو چشماش گذشت که خجالت کشیدم
_چه کرده این شهرزاد خانوم حالا من چجوری با دیدن تو دلم طاقت بیاره تا...
محکم زدم به بازوش تا ساکت شه
حیارو خورده یه ابم روش
+هیس خجالت نمیکشی
یه نگاه به اطرافمون کرد و وقتی مطمعن شد کسی نیست دستشو حلقه کرد تو گردنم و منو
محکم کشید سمت خودشو رو گونم بوسه ای کاشت
_خانوم خودمی دوست دارم
فکر کنم لپام سرخ شده بود
انقدر باهم همش میجنگیدیم که عادت نداشتم به حرفاش
خانومش!
سعی کردم مثل دخترای دبیرستانی رفتار نکنم و ادم باشم مگه اولین بارمه؟!
کمردمو بستم و رادمان افتاد
صدای اهنگی که گذاشته بود تو کل خیابون پیچیده بود
همونطور که خواننده میخوند باهاش میخوند و هر از گاهی یه قهرم میداد
قهقهم بلند شده بود ادم با رادمان پیر نمیشه!
سعی میکردم همراهیش کنم و خشک نباشم
بعد یکم چرخیدن بردم پارک
البته بزرگ تر یه پارکه
+اینجا دیگه کجاست؟
_پیاده شو شهرزاد خانوم میفهمی خودت
دستاشو جفت دستام کرد و قدم به قدم داخل پارک شدیم
چشمم به کلی پله افتاد که بعد از بالا رفتن ازش میرسیدی بالا کوه
+وای قراره از این همه پله بالا بریم؟
یهو وایستاد و کنجکاوانه نگاهم کرد بعد چندثانیه نگاه انالیز گرش گفت
_بهت نمیخوره ۶۰ سالت باشه چطوری خودتو انقدر جوون کردی ننه
با مشتم کوبیدم به سینش و عیشی تحویلش دادم و بدون توجه بهش از پله ها رفتم بالا
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات کانال بدون لینک کانال کدبانوی ایرانی
@kadbanoiranii
حرام است
رمانِ : #به_من_نگو_ببعی
نویسنده : مبینا و ریحانه آصفی
پارتِ : 191
+نمیگی سکته میکنم همینجا میوفتم رو دستت راحت میشی این چه وضع اعلام حضوره
دیگه دیوونه
غش غش خندید و برای خودش بالا پایین میبرید
_باورت نمیشه،باورت نمیشه چیشده...
حرصی به دانشجوهای فضول نگاه کردم که پرو پرو خیره شده بودن بهم
دست بهارو کشیدم و بردمش سمت پارکینگ بعد اینکه جای مناسبمو پیدا کردم دست به سینه
رو به روش وایستادم
+خب حالا بگو چیشده؟
دوباره پریدبغلمو هیجان زده فشارم داد که حس کردم دل و رودم پرید بیرون
_شهرزاااد دارم عروس میشم
بااین حرفش واقعا کپ کردم
درست شنیدم؟عروس؟
بازوهاشو گرفتم و کشیدمش عقب
+چی میگی؟عروس چی؟
با دستش کوبید تو سرم که صورتمو چین دادم
_کی انقدر خنگول شدی تو دارم میرم قاطی مرغا دیگه
+درست تعریف کن تا بفهمم
....
طبق گفته های بهار اون شبی که من درمانگاه بودم و باباش حالش بد شده بود همش نقشه
های سامیار بوده برای خاستگاری از بهار و سوپرایز کردنش
این بهار ندید بدیدم که بدون صبر سریع بله رو گفته و دو هفته دیگه مراسم عقدشه
واقعا خوشحال بودم براش محکم در اغوشش گرفتم و براش ارزوی خوشبختی کردم
چی قشنگ تر از اینکه با کسی که دوسش داری ازدواج کنی؟
رادمان که اومد تو ذهنم لبخندم قشنگ تر شد
بهار بعد اینکه خوب خودشو خالی کرد رفت مثل اینکه سامیار اومده بود دنبالش تا برن
خریداشونو بکنن
سوار ماشینم شدم که گوشیم زنگ خوردم ولی چون صداش خیلی کم بود شانسی شنیدم
با دیدن اسم رادمان سریع جواب دادم
_چه عجب خانوم فرهمند میخواستی جواب ندی دیگه
سریع گوشیمو عقب گرفتم و نگاهش کردم
ای وای ۵ بار زنگ زده بود و من نشنیدم
+شرمنده واقعا میدونی که سر کلاس میرم صدای گوشیمو کمه کم میکنم وقتیم که اومدم
بیرون حواسم نبود که زیادش کنم بعدشم بهار اومد باهام حرف داشت به کل یادم رفت
_باشه عزیزم دیگه تکرار نشه فقط
پرو!...
_پس شمام خبر دار شدی که سامیار و بهار رفتن قاطی مرغ و خروسا
+اره خوشبخت بشن خیلی خوشحال شدم
هندزفریمو وصل کردم و همونطور ماشین روشن کردم و راه افتادم
_این سامیارم دیوونست ها مگه مجردی بهش بد میگذشت که رفته مزدوج شده
لبم کج شد
+تو به سامیار چیکار داری همو دوست دارم میخوان بقیه عمرشونو باهم بگذرونن
انگار که بخواد حرص منو در بیاره گفت
_والا میتونستن دوست بمونن بیشترم بهشون خوش میگذشت دردسرای ازدواجم نداشتن
بااینکه خودمم خوشم نیومد از ازدواج کردن ولی از طرز فکر رادمان خوشم نیومد اصلا
بعد یکم مکث گفت چیشدی؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم
+چیشد کجا همو ببینیم از اخر؟
_خوب شد گفتی تو برو خونه لباساتو عوض کن میام دنبالت ببین به کل از یادم بردی
بعد خداحافظی قطع کردم و به سرعت رفتم سمت خونه تا اماده شم
سعی کردم بهترین تیپمو بزنم و از هر لحاظ محشر به نظر برسم
به هرحال این اولین قرار رسمیمون بود
بعد تکش وسایالمو جمع کردم و رفتم پایین.
تا تو ماشین نشستم و چشمش بهم افتاد چنان برقی از تو چشماش گذشت که خجالت کشیدم
_چه کرده این شهرزاد خانوم حالا من چجوری با دیدن تو دلم طاقت بیاره تا...
محکم زدم به بازوش تا ساکت شه
حیارو خورده یه ابم روش
+هیس خجالت نمیکشی
یه نگاه به اطرافمون کرد و وقتی مطمعن شد کسی نیست دستشو حلقه کرد تو گردنم و منو
محکم کشید سمت خودشو رو گونم بوسه ای کاشت
_خانوم خودمی دوست دارم
فکر کنم لپام سرخ شده بود
انقدر باهم همش میجنگیدیم که عادت نداشتم به حرفاش
خانومش!
سعی کردم مثل دخترای دبیرستانی رفتار نکنم و ادم باشم مگه اولین بارمه؟!
کمردمو بستم و رادمان افتاد
صدای اهنگی که گذاشته بود تو کل خیابون پیچیده بود
همونطور که خواننده میخوند باهاش میخوند و هر از گاهی یه قهرم میداد
قهقهم بلند شده بود ادم با رادمان پیر نمیشه!
سعی میکردم همراهیش کنم و خشک نباشم
بعد یکم چرخیدن بردم پارک
البته بزرگ تر یه پارکه
+اینجا دیگه کجاست؟
_پیاده شو شهرزاد خانوم میفهمی خودت
دستاشو جفت دستام کرد و قدم به قدم داخل پارک شدیم
چشمم به کلی پله افتاد که بعد از بالا رفتن ازش میرسیدی بالا کوه
+وای قراره از این همه پله بالا بریم؟
یهو وایستاد و کنجکاوانه نگاهم کرد بعد چندثانیه نگاه انالیز گرش گفت
_بهت نمیخوره ۶۰ سالت باشه چطوری خودتو انقدر جوون کردی ننه
با مشتم کوبیدم به سینش و عیشی تحویلش دادم و بدون توجه بهش از پله ها رفتم بالا
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات کانال بدون لینک کانال کدبانوی ایرانی
@kadbanoiranii
حرام است
✾࿐༅༅࿐✾
رمانِ : #به_من_نگو_ببعی
نویسنده : مبینا و ریحانه آصفی
پارتِ : 192
حالا میبینیم کی ۶۰ سالشه من یا اون؟
از حق نگذریم هن هنم درومده بود و به نفس نفس افتاده بودم خود رادمانم خسته شده بود
هرچی بالا میرفتیم تموم نمیشد
تو راه کلی پیرمرد وپیرزن و زن و مرد و دختر و پسر دیدیم که با لباس مناسب خیلی
راحت بالا میرفتن و حتی بعضیام از قسمت خود کوهش بالا میرفتن
واقعا دمشون گرم عجب انرژی دارن
دیگه هرجوری بود به بدبختی خودمو رسوندم بالا و از قصد تلاش کردم زودتر از رادمان
برسم
بعد چند پله اونم رسید بالا و نفسشو محکم داد بیرون
بااینکه نا نداشتم پوزخندی بهش زدم و گفتم
_چیشد مستر حالا من خودمو جای جوونا جا زدم یا شما
دستشو اورد جلو و کل موهای جلومو بهم ریخت
+حرف اضافه ممنوع خانوم ببعی
دلم میخواست جیغ بزنم سرش که موهامو خراب کرده بود
بیا اینم از اولین قرار ما مثل انسانای نرمال دیگه که نیستیم حتما باید جنگ و دعوا کنیم
سعی کردم چیزی نگم که باز زهرمارمون نشه اروم اروم پشت سرش رفتم و رو صندلی
نشستم
رادمان با لبخند خیره روبه روش بود سرمو چرخوندم تا ببینم به چی خیرست
که با قشنگ ترین صحنه زندگیم رو به رو شدم و فهمیدم اون همه پله ارزشش دیدنشو داشت
+واو چقدر قشنگه اینجا کل شهر دیده میشه...خیلی قشنگه
با ذوق به رو به روم خیره بودم
_اره اینجا واقعا قشنگه مخصوصا اگه نزدیکای غروب بیای و یکی یکی روشن شدن
چراغای شهرو ببینی خیلی ارامش بخشه
تصورشم قشنگه!
نمیدونم چند دقیقه به تصویر روبه رومون خیره بودیم که گفت
_واقعا هیچوقت فکرشو نمیکردم که یه روزی اینطوری بشینی کنارم
باتعجب نگاهش کردم
چرا؟!
انگار سوالمو فهمید که گفت
_چون هربار تا میومدم بهت نزدیک شم خودتو ازم دور میکردی یا هی یاداوری میکردی
من و تو فقط یه استاد و دانشجوییم بس!
لبخند کمرنگی زدم
+منم تا هروقت میومدم فکر کنم بهم حسی داری و مطمعن شم همه چیو خراب میکردی و
باعث میشدی که به خودم لعنت بگم بخاطر احساساتم بهت
سرشو تکون داد و با ناباوری گفت
_واقعا فکرشو نمیکردم که احساسم متقابل باشه نمیدونم شایدم خیلی گیج میزدم که نفهمیدم
بخاطر همینم از دانشگاه رفتم چون خسته بودم از حسی که فکر میکردم هیچ سرانجامی
نداره
+دیوونه بخاطر من خودتو از درس انداختی اونم کی زرنگ ترین شاگرد دانشگاه...
یهو از جاش پرید وبا نیش باز گفت
_بالاخره قبول کردی بنده مخم خوبه خودت اعتراف کردیاا استاد
پشت چشمی نازک کردم ادم نمیشه که!
......
+آخ بهار دستم شکست بدو دیگه اه،کاش قبول نمیکردم باهات بیام.
-چقدر غر میزنی تو شهرزاد،یه خرید عروسیه دیگه همش یه بار واسه آدم اتفاق میوفته.
پوفی کشیدم و عاجزانه به رادمان نگاه کردم که اونم تا خرخره تو دستش پر پلاستیک بود.
رادمان اومد طرفم و اروم زیر گوشم گفت:نظرت چیه جیم شیم؟
با کراهت نگاهی به بهار کردم و گفتم:بعد تیکه بزرگمون گوشمونه.
رادمانم با نیم نگاهی به بهار سری به معنای تایید تکون داد و با همون پلاستیکا لخ لخ کنان
دنبال بهار راه افتاد.
خیلی خنده دار شده بود اونم بین انبوهی از پلاستیکا.
این بهار خانومم که بیخیال نمیشد و انقدر با وسواس چیزی انتخاب میکرد تا جونمون به
لبمون میرسید.
بگذریم که فردا مجلسش بود و طی این دو هفته هر روز کار ما این بود که بهار از این
طریق شکنجمون بده.
هنوزم من لباس نگرفته بودم ولی خداروشکر لباس رادمان و اوکی کرده بودیم.
همینطوری که بی حوصله به مغازه ها نگاه میکردم یکدفعه چشمم به لباس بلند سبز_آبی
افتاد که خیلی قشنگ سنگ دوزی شده بود.
با دستم پهلوی رادمان و نیشگون گرفتم که اخمالو روشو کرد طرفم.
با ذوق به لباسه اشاره کردم و گفتم:این چطوره؟
ابروهاشو بالا انداخت و گفت:واسه عروسی؟ اونم مختلط؟
اخمامو کشیدم توهم و گفتم:چشه مگه؟ هم استین داره هم پوشیدست تقریبا.
با ابرو اشاره ای به سرشونه هاش کرد که توری بود و یکم شونه هامو معلوم میکرد.
با مظلومیت گفتم:بزار برم بپوشمش دیگه خیلی خوشگله.
کالفه نگاهم کرد و گفت:خیله خب برو ببینم لجباز.
پلاستیکای بهار و انداختم رو دوش رادمان بدبخت که زیر کوهی از پلاستیک له شد و با
خوشحالی رفتیم سمت مغازه.
لباسرو گرفتم و رفتم طرف اتاق پروف.
سه ساعت طول کشید تا لباسامو دربیارم و اینو بپوشم.
کلی هم با دقت پوشیدمش که سنگاش کنده نشه.
رادمان و صدا زدم که بیاد نظر بده.
توی چارچوب در اتاق وایستاد و با دیدنم ابروهاشو انداخت بالا .
با خوشحالی گفتم:چطوره؟
خیلی جدی سرشو تکون داد و گفت:عمرا! اصلا راه نداره اینو بپوشی.
با ناله گفتم:ای خدا چشه مگه؟
+خیلی خوشگل شدی،نمیشه بپوشیش.
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی
رمانِ : #به_من_نگو_ببعی
نویسنده : مبینا و ریحانه آصفی
پارتِ : 192
حالا میبینیم کی ۶۰ سالشه من یا اون؟
از حق نگذریم هن هنم درومده بود و به نفس نفس افتاده بودم خود رادمانم خسته شده بود
هرچی بالا میرفتیم تموم نمیشد
تو راه کلی پیرمرد وپیرزن و زن و مرد و دختر و پسر دیدیم که با لباس مناسب خیلی
راحت بالا میرفتن و حتی بعضیام از قسمت خود کوهش بالا میرفتن
واقعا دمشون گرم عجب انرژی دارن
دیگه هرجوری بود به بدبختی خودمو رسوندم بالا و از قصد تلاش کردم زودتر از رادمان
برسم
بعد چند پله اونم رسید بالا و نفسشو محکم داد بیرون
بااینکه نا نداشتم پوزخندی بهش زدم و گفتم
_چیشد مستر حالا من خودمو جای جوونا جا زدم یا شما
دستشو اورد جلو و کل موهای جلومو بهم ریخت
+حرف اضافه ممنوع خانوم ببعی
دلم میخواست جیغ بزنم سرش که موهامو خراب کرده بود
بیا اینم از اولین قرار ما مثل انسانای نرمال دیگه که نیستیم حتما باید جنگ و دعوا کنیم
سعی کردم چیزی نگم که باز زهرمارمون نشه اروم اروم پشت سرش رفتم و رو صندلی
نشستم
رادمان با لبخند خیره روبه روش بود سرمو چرخوندم تا ببینم به چی خیرست
که با قشنگ ترین صحنه زندگیم رو به رو شدم و فهمیدم اون همه پله ارزشش دیدنشو داشت
+واو چقدر قشنگه اینجا کل شهر دیده میشه...خیلی قشنگه
با ذوق به رو به روم خیره بودم
_اره اینجا واقعا قشنگه مخصوصا اگه نزدیکای غروب بیای و یکی یکی روشن شدن
چراغای شهرو ببینی خیلی ارامش بخشه
تصورشم قشنگه!
نمیدونم چند دقیقه به تصویر روبه رومون خیره بودیم که گفت
_واقعا هیچوقت فکرشو نمیکردم که یه روزی اینطوری بشینی کنارم
باتعجب نگاهش کردم
چرا؟!
انگار سوالمو فهمید که گفت
_چون هربار تا میومدم بهت نزدیک شم خودتو ازم دور میکردی یا هی یاداوری میکردی
من و تو فقط یه استاد و دانشجوییم بس!
لبخند کمرنگی زدم
+منم تا هروقت میومدم فکر کنم بهم حسی داری و مطمعن شم همه چیو خراب میکردی و
باعث میشدی که به خودم لعنت بگم بخاطر احساساتم بهت
سرشو تکون داد و با ناباوری گفت
_واقعا فکرشو نمیکردم که احساسم متقابل باشه نمیدونم شایدم خیلی گیج میزدم که نفهمیدم
بخاطر همینم از دانشگاه رفتم چون خسته بودم از حسی که فکر میکردم هیچ سرانجامی
نداره
+دیوونه بخاطر من خودتو از درس انداختی اونم کی زرنگ ترین شاگرد دانشگاه...
یهو از جاش پرید وبا نیش باز گفت
_بالاخره قبول کردی بنده مخم خوبه خودت اعتراف کردیاا استاد
پشت چشمی نازک کردم ادم نمیشه که!
......
+آخ بهار دستم شکست بدو دیگه اه،کاش قبول نمیکردم باهات بیام.
-چقدر غر میزنی تو شهرزاد،یه خرید عروسیه دیگه همش یه بار واسه آدم اتفاق میوفته.
پوفی کشیدم و عاجزانه به رادمان نگاه کردم که اونم تا خرخره تو دستش پر پلاستیک بود.
رادمان اومد طرفم و اروم زیر گوشم گفت:نظرت چیه جیم شیم؟
با کراهت نگاهی به بهار کردم و گفتم:بعد تیکه بزرگمون گوشمونه.
رادمانم با نیم نگاهی به بهار سری به معنای تایید تکون داد و با همون پلاستیکا لخ لخ کنان
دنبال بهار راه افتاد.
خیلی خنده دار شده بود اونم بین انبوهی از پلاستیکا.
این بهار خانومم که بیخیال نمیشد و انقدر با وسواس چیزی انتخاب میکرد تا جونمون به
لبمون میرسید.
بگذریم که فردا مجلسش بود و طی این دو هفته هر روز کار ما این بود که بهار از این
طریق شکنجمون بده.
هنوزم من لباس نگرفته بودم ولی خداروشکر لباس رادمان و اوکی کرده بودیم.
همینطوری که بی حوصله به مغازه ها نگاه میکردم یکدفعه چشمم به لباس بلند سبز_آبی
افتاد که خیلی قشنگ سنگ دوزی شده بود.
با دستم پهلوی رادمان و نیشگون گرفتم که اخمالو روشو کرد طرفم.
با ذوق به لباسه اشاره کردم و گفتم:این چطوره؟
ابروهاشو بالا انداخت و گفت:واسه عروسی؟ اونم مختلط؟
اخمامو کشیدم توهم و گفتم:چشه مگه؟ هم استین داره هم پوشیدست تقریبا.
با ابرو اشاره ای به سرشونه هاش کرد که توری بود و یکم شونه هامو معلوم میکرد.
با مظلومیت گفتم:بزار برم بپوشمش دیگه خیلی خوشگله.
کالفه نگاهم کرد و گفت:خیله خب برو ببینم لجباز.
پلاستیکای بهار و انداختم رو دوش رادمان بدبخت که زیر کوهی از پلاستیک له شد و با
خوشحالی رفتیم سمت مغازه.
لباسرو گرفتم و رفتم طرف اتاق پروف.
سه ساعت طول کشید تا لباسامو دربیارم و اینو بپوشم.
کلی هم با دقت پوشیدمش که سنگاش کنده نشه.
رادمان و صدا زدم که بیاد نظر بده.
توی چارچوب در اتاق وایستاد و با دیدنم ابروهاشو انداخت بالا .
با خوشحالی گفتم:چطوره؟
خیلی جدی سرشو تکون داد و گفت:عمرا! اصلا راه نداره اینو بپوشی.
با ناله گفتم:ای خدا چشه مگه؟
+خیلی خوشگل شدی،نمیشه بپوشیش.
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی
✾࿐༅༅࿐✾
رمانِ : #به_من_نگو_ببعی
نویسنده : مبینا و ریحانه آصفی
پارتِ : 193
با دلخوری نگاهش کردم که یهو شیطون شد و شونه های پهنشو بزور از چارچوب کوچیک
اتاق رد کرد و اومد تو.
با تعجب نگاهش کردم که گفت:بنظرم اینو فقط برای من بپوش! آدم دلش میخواد درسته
قورتت بده.
حس کردم با شنیدن این حرفش لپام گل انداخت و ضربان قلبم رفت بالا .
صورتمو با دستاش قاب گرفت و گفت:ببعی خجالتی من!
اخم ساختگی کردم و مشتی به بازوش زدم و گفتم:گفتم دیگه بهم نگو ببعی! خیلی بدی که
نمیزاری اینو بپوشم...خیلی خوشگله.
برم گردوند و زیپ لباسو آروم باز کرد و گفت:کی گفته نمیزارم بپوشیش؟ معلومه که
میپوشیش ولی فقط برای من میپوشیش.
پکر نگاهش کردم که گفت:صبر کن یه چیزی نشونت بدم.
باشه ای گفتم و منتظرش شدم.
بعد یکم فضولی و کنجکاوی بالاخره اومد.
تو دستش یه لباس طلایی بود که آستیناش پولکی بود و حسابی خوشگل وساده بود.
با لبخند کمرنگی دستم داد و گفت:اینو بپوش ببین چطوره.
سری تکون دادم و ازش گرفتم.
سریع از پوشیدمش و به خودم توی آینه نگاه کردم.
خیلی بهم میومد،مخصوصا خیلی قشنگ روی بدنم مینشست.
در و باز کردم و رادمان و صدا کردم.
منتظر پشت در وایستاده بود و سرش تو گوشی بود.
با دیدن من اومد سمت اتاق و تا منو دید چشمام شروع کرد به برق زدن.
با لبخند رضایتی گفت:هم خوشگله هم پوشیدست.
اوهومی گفتم و به همین لباس طلایی رضایت دادم.
سلیقه شیکی داشت و مگه میشد ناراضی باشم؟
لباسو دراوردم و کفش ستشو گرفتم و حساب کردم.
از مغازه رفتم بیرون که رادمان پلاستیکای بهار و بهم سپرد و خودش دوباره برگشت تو
مغازه.
با تعجب رفتنشو نگاه کردم که بالاخره بعد ۱۰ دقیقه برگشت.
تو دستش یه جعبه بود و لبخندیم روی لبش.
با کنجکاوی پرسیدم:این چیه گرفتی؟
اروم توی صورتم پچ زد:پیرهن آبیه!
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:چرا گرفتیش دیوونه؟
چشمکی بهم زد و هلم داد تا راه بیوفتم و گفت:گرفتمش که برام بپوشی،حرفیم نباشه.
با لذت به این دیوونگیش خندیدم.
بعد اینکه بهار خانوم یکم دیگه مارو تو بازار کاشت و دقمون داد رضایت داد تا بالاخره
بریم.
رادمان بهار و تا خونه رسوند و منم رسوند.
انقدر هردومون خسته بودیم که خواب و ترجیح دادیم و اونم رفت خونش.
با خستگی رفتم بالا و بعد آماده کردن لباس واسه فردا و خوردن یه قهوه پریدم تو جام و به
نیم ثانیه نکشید که خوابم برد!
.......
با رضایت نگاهی به خودم توی آینه انداختم.
چقدر این آرایش و لباس بهم میومد.
موهامو مدل باز و بسته شنیون کرده بودم و آرایش نسبتا غلیظی هم روی صورتم نشونده
بودم.
لباسمم که تنم کرده بودم و رسما داشتم خرکیف میشدم.
لحظه شماری میکردم که رادمان برسه و اونم یه نظری بده.
رژ لبمو برای صدمین بار تمدید کردم و وسایلمو جمع و جور کردم.
با شنیدن صدای آیفون سریع رفتم بازش کردم تا رادمان بیاد بالا .
دوباره نگاهی به خودم توی آینه کردم تا از وضعیتم خبردار بشم.
رادمان تا وارد شد لبخند بزرگی روی لبش نشست و اومد سمتم.
پیشونیمو بوسید و و گفت:بَه سلام خانوم خانوما،چه خوشتیپ کردی!
خودشم حسابی خوشتیپ شده بود و هوش از سر آدم میبرد.
مخصوصا اون عطرش که بیهوشم میکرد و عادت کرده بودم که همیشه استشمامش کنم.
لبخند دندون نمایی بهش زدم که دستی به موهام کشید.
شاکی دستشو گرفتم و گفتم:عه نکن رادمان دیگه موهام خراب میشه کلی زحمت کشیدم.
آروم خندید و با عجله ساک کنار مبل و برداشت و گفت:یالا شالتو سرت کن بریم که دیر
میشه.
با برداشتن شالم و درست کردنش روی سرم سریع از خونه زدیم بیرون.
صدای آهنگو بلند کرده بود و منم که فاز دیوونگیم گل کرده بود حسابی خوشحال و سرمست
با اهنگ میخوندم.
بالاخره بعد نیم ساعت رسیدیم به باغ تالار .
با هیجان رفتیم سمت در سالن.
دست تو دست با رادمان وارد شدیم.
نگاهم به بهار افتاد که با اون لباس سفید و پر نگینش بین اونهمه جمعیت میدرخشید.
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر
رمانِ : #به_من_نگو_ببعی
نویسنده : مبینا و ریحانه آصفی
پارتِ : 193
با دلخوری نگاهش کردم که یهو شیطون شد و شونه های پهنشو بزور از چارچوب کوچیک
اتاق رد کرد و اومد تو.
با تعجب نگاهش کردم که گفت:بنظرم اینو فقط برای من بپوش! آدم دلش میخواد درسته
قورتت بده.
حس کردم با شنیدن این حرفش لپام گل انداخت و ضربان قلبم رفت بالا .
صورتمو با دستاش قاب گرفت و گفت:ببعی خجالتی من!
اخم ساختگی کردم و مشتی به بازوش زدم و گفتم:گفتم دیگه بهم نگو ببعی! خیلی بدی که
نمیزاری اینو بپوشم...خیلی خوشگله.
برم گردوند و زیپ لباسو آروم باز کرد و گفت:کی گفته نمیزارم بپوشیش؟ معلومه که
میپوشیش ولی فقط برای من میپوشیش.
پکر نگاهش کردم که گفت:صبر کن یه چیزی نشونت بدم.
باشه ای گفتم و منتظرش شدم.
بعد یکم فضولی و کنجکاوی بالاخره اومد.
تو دستش یه لباس طلایی بود که آستیناش پولکی بود و حسابی خوشگل وساده بود.
با لبخند کمرنگی دستم داد و گفت:اینو بپوش ببین چطوره.
سری تکون دادم و ازش گرفتم.
سریع از پوشیدمش و به خودم توی آینه نگاه کردم.
خیلی بهم میومد،مخصوصا خیلی قشنگ روی بدنم مینشست.
در و باز کردم و رادمان و صدا کردم.
منتظر پشت در وایستاده بود و سرش تو گوشی بود.
با دیدن من اومد سمت اتاق و تا منو دید چشمام شروع کرد به برق زدن.
با لبخند رضایتی گفت:هم خوشگله هم پوشیدست.
اوهومی گفتم و به همین لباس طلایی رضایت دادم.
سلیقه شیکی داشت و مگه میشد ناراضی باشم؟
لباسو دراوردم و کفش ستشو گرفتم و حساب کردم.
از مغازه رفتم بیرون که رادمان پلاستیکای بهار و بهم سپرد و خودش دوباره برگشت تو
مغازه.
با تعجب رفتنشو نگاه کردم که بالاخره بعد ۱۰ دقیقه برگشت.
تو دستش یه جعبه بود و لبخندیم روی لبش.
با کنجکاوی پرسیدم:این چیه گرفتی؟
اروم توی صورتم پچ زد:پیرهن آبیه!
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:چرا گرفتیش دیوونه؟
چشمکی بهم زد و هلم داد تا راه بیوفتم و گفت:گرفتمش که برام بپوشی،حرفیم نباشه.
با لذت به این دیوونگیش خندیدم.
بعد اینکه بهار خانوم یکم دیگه مارو تو بازار کاشت و دقمون داد رضایت داد تا بالاخره
بریم.
رادمان بهار و تا خونه رسوند و منم رسوند.
انقدر هردومون خسته بودیم که خواب و ترجیح دادیم و اونم رفت خونش.
با خستگی رفتم بالا و بعد آماده کردن لباس واسه فردا و خوردن یه قهوه پریدم تو جام و به
نیم ثانیه نکشید که خوابم برد!
.......
با رضایت نگاهی به خودم توی آینه انداختم.
چقدر این آرایش و لباس بهم میومد.
موهامو مدل باز و بسته شنیون کرده بودم و آرایش نسبتا غلیظی هم روی صورتم نشونده
بودم.
لباسمم که تنم کرده بودم و رسما داشتم خرکیف میشدم.
لحظه شماری میکردم که رادمان برسه و اونم یه نظری بده.
رژ لبمو برای صدمین بار تمدید کردم و وسایلمو جمع و جور کردم.
با شنیدن صدای آیفون سریع رفتم بازش کردم تا رادمان بیاد بالا .
دوباره نگاهی به خودم توی آینه کردم تا از وضعیتم خبردار بشم.
رادمان تا وارد شد لبخند بزرگی روی لبش نشست و اومد سمتم.
پیشونیمو بوسید و و گفت:بَه سلام خانوم خانوما،چه خوشتیپ کردی!
خودشم حسابی خوشتیپ شده بود و هوش از سر آدم میبرد.
مخصوصا اون عطرش که بیهوشم میکرد و عادت کرده بودم که همیشه استشمامش کنم.
لبخند دندون نمایی بهش زدم که دستی به موهام کشید.
شاکی دستشو گرفتم و گفتم:عه نکن رادمان دیگه موهام خراب میشه کلی زحمت کشیدم.
آروم خندید و با عجله ساک کنار مبل و برداشت و گفت:یالا شالتو سرت کن بریم که دیر
میشه.
با برداشتن شالم و درست کردنش روی سرم سریع از خونه زدیم بیرون.
صدای آهنگو بلند کرده بود و منم که فاز دیوونگیم گل کرده بود حسابی خوشحال و سرمست
با اهنگ میخوندم.
بالاخره بعد نیم ساعت رسیدیم به باغ تالار .
با هیجان رفتیم سمت در سالن.
دست تو دست با رادمان وارد شدیم.
نگاهم به بهار افتاد که با اون لباس سفید و پر نگینش بین اونهمه جمعیت میدرخشید.
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر
✾࿐༅༅࿐✾
رمانِ : #به_من_نگو_ببعی
نویسنده : مبینا و ریحانه آصفی
پارتِ : 194
با لبخند عمیقی خیره بهش شده بودم چقدر بهش میومد جفتشون با ذوق میخندیدن و مشخص
بود چقدر باهم خوشحالن
برای بار چندم براشون ارزوی خوشبختی کردم
مامان بهار و سامیار تند تند دورشون میچرخیدن و یکی سپنج و دور سرشون میچرخوند و
اون یکی نقل و نبات رو سرشون میریخت
منم جای صندلیشون وایستاده بودم منتظر بودم بیان بشینن
چون بهار خانوم وظیفه مهم قند سابیدن و به من سپرده بود
تا بهم نزدیک شد جلو رفتم و محکم بغلش کردم
+رفتی قاطی مرغا منو یادت نره ها
با مشت محکم کوبید پشتم که حس کردم کل استخونام شکست
ای بهار که روز عروسیتم دست از کولی بازی برنمیداری
+دستت بکشنه راحت شم بدبخت سامیار که مجبوره تورو تحمل کنه
_خفه باو اون از خداشم هست تو دخالت نکن
دهن کجی بهش کردم
سامیار و رادمان و یه پسر دیگه مشغول بگو بخند بودن که مامان بهار اومد گفت عاقد اومده
همه ساکت شدن و نشستن و منتظر عاقد بودن چشم چرخوندم و دنبال قندا بودم ولی هرچی
گشتم پیدا نشدن
وای بدبخت شدم بهار منو میکشه
همینطور سرگردون میچرخیدم برای خودم که یهو بازم کشیدم شد پرت شدم و محکم خوردم
تو یه چیز سفت
تا سرمو بالا گرفتم و با رادمان مواجه شدم توپیدم بهش
+آزار داری مگه الان ضربه مغزی میشدم!!
بالبخند سرمو بوسید
_حواسم هست بهت نگران نباش یه وقت دنبال اینا نمیگشتی؟
سرمو چرخوندم و با دیدن قندا تو دستش ذوق زده خواستم ازش بگیرم که دستشو عقب
کشید
خمسانه نگاهش کردم
+باز چیه بده قندارو الان بهار کلمو میکنه
_خب انقد وول نخور یکم صبور باش کارت دارم
وا چه کاری داره؟
+چیشده؟
بعد یکم نگاه کردن به بهار و سامیار گفت
_بعد مراسم بیا تو باغ کارت دارم
کارم داره؟چیکار؟
+خب همین الان بگو چیشده؟
قندارو گذاشت تو دستمو هلم داد سمت جلو
_برو داره از کله بهار دود بلند میشه یادت نره بعد مراسم بیای
سری تکون دادم تند تند خودمو رسوندم بهشون هرچند که بهار غرشو زد و سرمو خالی
کرد حسابی بعد از تلاشای سامیار دهنشو بست بالاخره
عاقد که یه مرد نسبتا مسن ولی خیلی خوش قیافه بود شروع به خوندن خطبه عقد کرد
اولین بار که عاقد گفت عروس خانوم وکیلم؟
برعکس همه مراسما رادمان با صدای زنونه ای گفت
عروس خانوم رفته گل بچینه
و صدای خنده کل جمعیت بلند شد این پسر نمیتونه اروم بشینه
عاقد سری از تاسف تکون داد و دوباره سوالشو تکرار کرد
که اینبار خواهر سامیار گفت عروس رفته گلاب بیاره
و عاقد دوباره حرفشو تکرار کرد
و بعد از زیر لفظی گرفتن بهار خانوم بالخره جواب مثبتشو اعلام کرد سوت و جیغی بود
که تو سالن پیچیده بود
بعد از اینکه امضاهاشونو زدن و عاقد رفت نوبت رسید به کادو همون اولاش رفتم کادومو
دادم که یه ست خیلی قشنگ نقره بود و منتظر شدم تا رادمانم کادوشو بده بعد اینکه کارش
تموم شد اشاره ریزی زد بهم که بیا و خودش اول رفت
بهار و سامیار مشغول کادوهاشون بودن و کسی حواسش بهم نبود خیلی ریز رفتم بیرون
تو باغ خلوت بود و کسی نبود هرچی چشم چرخوندم رادمانو ندیدم چون باغ بزرگی بود
همونطور اروم اروم راه میرفتم دنبالش میگشتم ولی خب خبری ازش نبود
نکنه سرکاریه؟
دیگه تقریبا اخرای باغ بودم و خبری از رادمانم نبود
باد میوزید بین درختا و صدای ترسناکی خارج میشد ازشون
فضا یخورده ترسناک شده بود بااینکه ادم ترسویی نبودم ولی الان بخاطر شرایط داشتم کم
کم میترسیدم سرجام وایستادم رادمانو صدا زدم
ولی خب خبری نشد
درختا تکونی خوردن و باعث شد ترس بیشتری بیاد تو دلم
اینبار با یکم عصبانیت گفتم
+رادمان الان وقت مسخره بازی نیست کجایی پس
بازم هیچی که هیچی
دیگه واقعا داشت میرفت رو مخم و میخواستم راهمو بکشم و برم که از پشت بغلم کرد
همین که فهمیدم اینجاست دلم اروم گرفت
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر
رمانِ : #به_من_نگو_ببعی
نویسنده : مبینا و ریحانه آصفی
پارتِ : 194
با لبخند عمیقی خیره بهش شده بودم چقدر بهش میومد جفتشون با ذوق میخندیدن و مشخص
بود چقدر باهم خوشحالن
برای بار چندم براشون ارزوی خوشبختی کردم
مامان بهار و سامیار تند تند دورشون میچرخیدن و یکی سپنج و دور سرشون میچرخوند و
اون یکی نقل و نبات رو سرشون میریخت
منم جای صندلیشون وایستاده بودم منتظر بودم بیان بشینن
چون بهار خانوم وظیفه مهم قند سابیدن و به من سپرده بود
تا بهم نزدیک شد جلو رفتم و محکم بغلش کردم
+رفتی قاطی مرغا منو یادت نره ها
با مشت محکم کوبید پشتم که حس کردم کل استخونام شکست
ای بهار که روز عروسیتم دست از کولی بازی برنمیداری
+دستت بکشنه راحت شم بدبخت سامیار که مجبوره تورو تحمل کنه
_خفه باو اون از خداشم هست تو دخالت نکن
دهن کجی بهش کردم
سامیار و رادمان و یه پسر دیگه مشغول بگو بخند بودن که مامان بهار اومد گفت عاقد اومده
همه ساکت شدن و نشستن و منتظر عاقد بودن چشم چرخوندم و دنبال قندا بودم ولی هرچی
گشتم پیدا نشدن
وای بدبخت شدم بهار منو میکشه
همینطور سرگردون میچرخیدم برای خودم که یهو بازم کشیدم شد پرت شدم و محکم خوردم
تو یه چیز سفت
تا سرمو بالا گرفتم و با رادمان مواجه شدم توپیدم بهش
+آزار داری مگه الان ضربه مغزی میشدم!!
بالبخند سرمو بوسید
_حواسم هست بهت نگران نباش یه وقت دنبال اینا نمیگشتی؟
سرمو چرخوندم و با دیدن قندا تو دستش ذوق زده خواستم ازش بگیرم که دستشو عقب
کشید
خمسانه نگاهش کردم
+باز چیه بده قندارو الان بهار کلمو میکنه
_خب انقد وول نخور یکم صبور باش کارت دارم
وا چه کاری داره؟
+چیشده؟
بعد یکم نگاه کردن به بهار و سامیار گفت
_بعد مراسم بیا تو باغ کارت دارم
کارم داره؟چیکار؟
+خب همین الان بگو چیشده؟
قندارو گذاشت تو دستمو هلم داد سمت جلو
_برو داره از کله بهار دود بلند میشه یادت نره بعد مراسم بیای
سری تکون دادم تند تند خودمو رسوندم بهشون هرچند که بهار غرشو زد و سرمو خالی
کرد حسابی بعد از تلاشای سامیار دهنشو بست بالاخره
عاقد که یه مرد نسبتا مسن ولی خیلی خوش قیافه بود شروع به خوندن خطبه عقد کرد
اولین بار که عاقد گفت عروس خانوم وکیلم؟
برعکس همه مراسما رادمان با صدای زنونه ای گفت
عروس خانوم رفته گل بچینه
و صدای خنده کل جمعیت بلند شد این پسر نمیتونه اروم بشینه
عاقد سری از تاسف تکون داد و دوباره سوالشو تکرار کرد
که اینبار خواهر سامیار گفت عروس رفته گلاب بیاره
و عاقد دوباره حرفشو تکرار کرد
و بعد از زیر لفظی گرفتن بهار خانوم بالخره جواب مثبتشو اعلام کرد سوت و جیغی بود
که تو سالن پیچیده بود
بعد از اینکه امضاهاشونو زدن و عاقد رفت نوبت رسید به کادو همون اولاش رفتم کادومو
دادم که یه ست خیلی قشنگ نقره بود و منتظر شدم تا رادمانم کادوشو بده بعد اینکه کارش
تموم شد اشاره ریزی زد بهم که بیا و خودش اول رفت
بهار و سامیار مشغول کادوهاشون بودن و کسی حواسش بهم نبود خیلی ریز رفتم بیرون
تو باغ خلوت بود و کسی نبود هرچی چشم چرخوندم رادمانو ندیدم چون باغ بزرگی بود
همونطور اروم اروم راه میرفتم دنبالش میگشتم ولی خب خبری ازش نبود
نکنه سرکاریه؟
دیگه تقریبا اخرای باغ بودم و خبری از رادمانم نبود
باد میوزید بین درختا و صدای ترسناکی خارج میشد ازشون
فضا یخورده ترسناک شده بود بااینکه ادم ترسویی نبودم ولی الان بخاطر شرایط داشتم کم
کم میترسیدم سرجام وایستادم رادمانو صدا زدم
ولی خب خبری نشد
درختا تکونی خوردن و باعث شد ترس بیشتری بیاد تو دلم
اینبار با یکم عصبانیت گفتم
+رادمان الان وقت مسخره بازی نیست کجایی پس
بازم هیچی که هیچی
دیگه واقعا داشت میرفت رو مخم و میخواستم راهمو بکشم و برم که از پشت بغلم کرد
همین که فهمیدم اینجاست دلم اروم گرفت
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر
✾࿐༅༅࿐✾
رمانِ : #به_من_نگو_ببعی
نویسنده : مبینا و ریحانه آصفی
پارتِ : 195
باترسی که پشت سر گذاشتم یاد اون خونه ی روح زده تو اردو افتادم و باعث شد لبخندی
رو لبم نقش ببنده
حرصی سرمو چرخوندم که با دیدن فاصله ی هیچ بینمون نفسمو تیکه تیکه بیرون دادم و به
چشمای براقش خیره شدم بعد مکثی گفتم
+چرا انقدر خوشت میاد از اذیت کردن من؟نمیگی از ترس غش میکنم همینجا
چون تاریک بود خیلی واضح نبود چهرش ولی میشد لبخند رو لبشو دید
_چونکه اذیت کردنت شیرینه کوچولویی و نیم وجب بیشتر نیستی ولی بازم حرف زور تو
کتت نمیره و همش میخوای حاضر جوابی کنی نمیدونی چقدر لذت میبرم از این کارات
پشت چشمی نازک کردم
با به یاد اوردن اذیت و ازاراش تو دانشگاه اروم گفتم
+چون برات شیرینه از روز اول دانشگاه خون منو تو شیشه کردی؟
با یه دست نوک بینیمو کشید که آخم درومد
_اره چون از همون اول برام شیرین بودی حاضر جوابیات،اینکه جلوم کم نمیاوردی و
هرطور شده میخواستی تلافی کنی کارامو همه چیت برام جالب بود
+حتی نمیتونی فکرشو بکنی که چقدر منو حرص دادی
قهقهش بلند شد هرچند تو اون فضای خفناک بیشتر ترسناک بود صداش
_چی قشنگ تر از حرص دادن شهرزاد خانوم اصلا کل قصد نیتم همین بود که حرصتو در
بیارم
آزار داری خب
چون گردنم داشت میشکست کامل چرخیدم سمتش و خمصانه گفتم
+باشه رادمان خان ولی قبول کن که توام کم حرص نخوردی
یکم اخماش رفت توهم که مشخص شد حرفم کامال درسته
یهو به خودم اومدم این همه راه منو کشونده اینجا که راجب حرص خوردن من و خودش
صحبت کنه!
انگار که حرفمو فهمیده باشه یکم ازم فاصله گرفت که تا خواستم فکر کنم ولم کرده دوتا
دستاشو کنار صورتم گذاشت و صورتشو اورد نزدیکر
بخاطر حرکتش چشمام گرد شد
_اینارو گفتم که بگم از روز اولی که باهات اشنا شدم همه چی برام قشنگ تر شد همیشه ی
خدا یه دغدغه تو ذهنم داشتم که باعث میشد به مشکلاتم فکر نکنم اینکه اینبار چیکار کنم
نظرشو جلب کنم اینبار چیکار کنم تلافی کارش بشه انقدر این دغدغه های ذهنی زیاد شدن
که به خودم اومدم دیدم کل زندگیم شده استادم یطوری اومدی تو قلبم که خودمم نفهمیدم چیشد
و کی شد و اصلا چرا شد راستش برای حرف الانم خیلی فکر کردم منو تو بچه نیستیم
جفتمون سنامون اونقدری شده که نخوایم دست دست کنیم برای این مسئله...
هر لحظه با هر حرفش بیشتر شکه میشدم و ضربان قلبم بالاتر میرفت
اخر این حرف به کجا میرسید؟
میخواستم بهش بگم چرا سکوت کردی و ادامه نمیدی که دستاشو از رو صورتم برداشت و
عقب رفت
دستشو کرد تو جیبش و یه جعبه نسبتا متوسط از جیبش دراورد
دیگه حالت احساسی نداشت و از چهرش شیطنت تمام میبارید
باهمون شیطنت تو نگاهش گفت
_حاضری؟
حرفی نزده بودم
که دسته ی کنار جعبرو تند تند چرخوند و بعد چند دقیقه در جعبه باز شد یه ببعی اروم اروم
و با اواز اومد بالا
هر لحظه بیشتر متعجب میشدم و اصال نمیدونستم چی بگم تا اومدم ببعی و هضم کنم
دهنش باز شد و یه انگشتر از دهنش اومد بیرون
دهن منم اندازه غار باز شده بود و بعد از بیرون اومدن انگشتر صدای رادمان اومد که گفت
_درخواست ازدواجمو قبول میکنی ببعی من؟
با تعجب و لبخند پربغضی گفتم به من نگو ببعی!!!
"
بخند تصدق لبخندت
تو را کجا ببرم که
فقط تو باشی و من؟ کجا...؟
که آسمان باشد و نسیمی که موهای فرت را بهرقص در بیاورند که خدا باشد و تو که ببیند
"چطور جان میدهم برایت"
.
.
"پایان"
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر
رمانِ : #به_من_نگو_ببعی
نویسنده : مبینا و ریحانه آصفی
پارتِ : 195
باترسی که پشت سر گذاشتم یاد اون خونه ی روح زده تو اردو افتادم و باعث شد لبخندی
رو لبم نقش ببنده
حرصی سرمو چرخوندم که با دیدن فاصله ی هیچ بینمون نفسمو تیکه تیکه بیرون دادم و به
چشمای براقش خیره شدم بعد مکثی گفتم
+چرا انقدر خوشت میاد از اذیت کردن من؟نمیگی از ترس غش میکنم همینجا
چون تاریک بود خیلی واضح نبود چهرش ولی میشد لبخند رو لبشو دید
_چونکه اذیت کردنت شیرینه کوچولویی و نیم وجب بیشتر نیستی ولی بازم حرف زور تو
کتت نمیره و همش میخوای حاضر جوابی کنی نمیدونی چقدر لذت میبرم از این کارات
پشت چشمی نازک کردم
با به یاد اوردن اذیت و ازاراش تو دانشگاه اروم گفتم
+چون برات شیرینه از روز اول دانشگاه خون منو تو شیشه کردی؟
با یه دست نوک بینیمو کشید که آخم درومد
_اره چون از همون اول برام شیرین بودی حاضر جوابیات،اینکه جلوم کم نمیاوردی و
هرطور شده میخواستی تلافی کنی کارامو همه چیت برام جالب بود
+حتی نمیتونی فکرشو بکنی که چقدر منو حرص دادی
قهقهش بلند شد هرچند تو اون فضای خفناک بیشتر ترسناک بود صداش
_چی قشنگ تر از حرص دادن شهرزاد خانوم اصلا کل قصد نیتم همین بود که حرصتو در
بیارم
آزار داری خب
چون گردنم داشت میشکست کامل چرخیدم سمتش و خمصانه گفتم
+باشه رادمان خان ولی قبول کن که توام کم حرص نخوردی
یکم اخماش رفت توهم که مشخص شد حرفم کامال درسته
یهو به خودم اومدم این همه راه منو کشونده اینجا که راجب حرص خوردن من و خودش
صحبت کنه!
انگار که حرفمو فهمیده باشه یکم ازم فاصله گرفت که تا خواستم فکر کنم ولم کرده دوتا
دستاشو کنار صورتم گذاشت و صورتشو اورد نزدیکر
بخاطر حرکتش چشمام گرد شد
_اینارو گفتم که بگم از روز اولی که باهات اشنا شدم همه چی برام قشنگ تر شد همیشه ی
خدا یه دغدغه تو ذهنم داشتم که باعث میشد به مشکلاتم فکر نکنم اینکه اینبار چیکار کنم
نظرشو جلب کنم اینبار چیکار کنم تلافی کارش بشه انقدر این دغدغه های ذهنی زیاد شدن
که به خودم اومدم دیدم کل زندگیم شده استادم یطوری اومدی تو قلبم که خودمم نفهمیدم چیشد
و کی شد و اصلا چرا شد راستش برای حرف الانم خیلی فکر کردم منو تو بچه نیستیم
جفتمون سنامون اونقدری شده که نخوایم دست دست کنیم برای این مسئله...
هر لحظه با هر حرفش بیشتر شکه میشدم و ضربان قلبم بالاتر میرفت
اخر این حرف به کجا میرسید؟
میخواستم بهش بگم چرا سکوت کردی و ادامه نمیدی که دستاشو از رو صورتم برداشت و
عقب رفت
دستشو کرد تو جیبش و یه جعبه نسبتا متوسط از جیبش دراورد
دیگه حالت احساسی نداشت و از چهرش شیطنت تمام میبارید
باهمون شیطنت تو نگاهش گفت
_حاضری؟
حرفی نزده بودم
که دسته ی کنار جعبرو تند تند چرخوند و بعد چند دقیقه در جعبه باز شد یه ببعی اروم اروم
و با اواز اومد بالا
هر لحظه بیشتر متعجب میشدم و اصال نمیدونستم چی بگم تا اومدم ببعی و هضم کنم
دهنش باز شد و یه انگشتر از دهنش اومد بیرون
دهن منم اندازه غار باز شده بود و بعد از بیرون اومدن انگشتر صدای رادمان اومد که گفت
_درخواست ازدواجمو قبول میکنی ببعی من؟
با تعجب و لبخند پربغضی گفتم به من نگو ببعی!!!
"
بخند تصدق لبخندت
تو را کجا ببرم که
فقط تو باشی و من؟ کجا...؟
که آسمان باشد و نسیمی که موهای فرت را بهرقص در بیاورند که خدا باشد و تو که ببیند
"چطور جان میدهم برایت"
.
.
"پایان"
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر