کدبانوی ایرانی🌻🌼😍

✾࿐༅༅࿐✾

رمانِ : #به_من_نگو_ببعی
نویسنده : مبینا و ریحانه آصفی

پارتِ : 160

چند بار دیگه هم با دخترا دور هم جمع شدیم و حسابی تفریح کردیم.
چمدونمو بسته بودم و داشتم لباس میپوشیدم تا برم فرودگاه.
آدریان قرار بود یکی دو روز دیگه بیاد چون هنوز توی آلمان کار داشت.
مامان و بابا همچنان اصرار داشتن بمونم ولی بخاطر دانشگاه باید میرفتم.
حسابی دلم واسه خونم تنگ شده بود.
یکم دلشوره هم داشتم از اینکه قراره برگردم.
ولی خب میدونستم با چه کسی و چجوری رفتار کنم!
میخوام دوباره تعادلمو حفظ کنم.
نمیخوام انقدر توی احساساتم و گمراهی ها دست و پا بزنم.
باید تکلیف خودمو روشن کنم.
مامان بابا تا فرودگاه برای بدرقهام اومدن.
دل کندن دوباره ازشون برام سخت بود ولی باید عادت میکردم.
میدونستم دوباره قراره خیلی دلم براشون تنگ شه.
از قبل به بهار خبر داده بودم که قراره برگردم.
بعد یه خداحافظی احساسی با مامان و بابا و اشکای مامان که هیچوقت تمومی نداشت و
نصیحتای بابا، بالاخره سوار هواپیما شدم.
هندزفریمو گذاشتم و تا خود ایران پلی لیست موسیقیمو دوره کردم.

***

از فرودگاه بیرون اومدم و هوای تازه رو به ریه هام کشیدم.
انگار داشتم دوباره با خاک ایران انس میگرفتم.
نگاهم و به دور و بر چرخوندم و نیمچه لبخندی زدم.
با تاکسی رفتم خونه و بعد گرفتن خستگیم یکم به خونه رسیدم.
این چند وقتی که نبودم حسابی پر گرد و خاک شده بود و کاملا واضح بود قراره با یه خونه
تکونی اساسی پدرم دربیاد!
از اون جایی که کار خاصی برای انجام دادن نداشتم وسایل نظافت و اماده کردم و بعد
گذاشتن یه موزیک مشغول تمیز کاری شدم
بعد دوساعت و نیم کارام تموم شد وسط پذیرایی وایستادم و با اخمای درهم به ظاهر
چسبناک و پر عرقم نگاه کردم
خیلی وضع داغونی داشتم هم خودم به حموم احتیاج داشتم هم پنی
اول اونو بردم شستم و بعدم خودم رفتم با این حجم از خستگی واقعا دوش گرفتن حال ادمو
خیلی خوب میکنه...
صبح خیلی یهویی چشمم خورد به تقویم و یادم افتاد دو روز دیگه تولد بهاره و وای از من
اگه یادم میرفت قطعا میکشتم
چون چند روزی زود تر اومده بودم هنوز تعطیالت تموم نشده بود و یه چند روزی ازاد
بودم
بااینکه خیلی از خونه نشستن خوشم نمیاد و اگه کاری انجام ندم دلم میگیره
تصمیم داشتم بعدظهر برم خرید و برای تولدش کادو بخرم هرچی نباشه بهار تنها دوستم بود
تو ایران و واقعا هیچوقت برام کم نذاشته بود
سرم تو گوشی بود و داشتم تو اینستا چرخ میزدم که چشمم خورد به پست جدید رادمان!
یه تیشرت جذب مشکی و شلوار کتان مشکی و موهایی که خامه ای درست شده بود
برعکس همیشه رو صورتش اخم داشت و به منظره ای به غیر از دوربین نگاه میکرد
از نمای پشتش مشخص بود کیشه یه چیزی ته دلمو قلقک میداد یه حسی مثل دلتنگی دوست
داشتم عکس و رد کنم دلیلی نداشت این طوری خیره شم بهش ولی نتونستم حریف عقلم
بشم و بجای رد کردن بیشتر زوم کردم و از فاصله نزدیک تر دیدمش
یاد اخرین دیدارمون افتادم و بوسه ی یهوییش انگشتمو بالا اوردم و کنار لبم گذاشتم ادم بی
جنبه ای نبودم ولی حس شیرینی که کل وجودمو پر کرد برعکس اینو میگفت!
با زنگ خوردن یهویی گوشیم از عالم رویا بیرون اومدم و تازه فهمیدم داشتم چه غلطی
میکردم
سعی کردم دلیل این رفتارامو از ذهنم بیرون کنم و با اخمی که رو صورتم نشوندم به شماره
ناشناس جواب دادم
+بله؟
_شهرزاد خانوم؟!
رو مبل جا به جا شدم و سعی کردم بفهمم این صدای اشنا متعلق به کیه
+بفرمایید
_سامیارم شناختید؟

رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii

https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG

کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.

آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر

334 views20:05