کدبانوی ایرانی🌻🌼😍

#پارت۵۵۵

لب هایش را روی هم می فشارد. چیزی نمی گوید. در عوض یکبار دیگر دستش را بی مقدمه دور گردنم می اندازد و در آغوشم می کشد.

بعد خیلی سریع می چرخد و راه اتاقش را پیش می گیرد.

محبتش مثل منیر خانوم دل نشین بود! وارد پذیرایی که می شوم ابتدا به سمت تلفن می روم تا تماسی با مامان بگیرم. باید در اسرع وقت گوشی همراهم را شارژ می کردم.

گفت که نگران وسایل نباشم و آخرین روزی را که اصفهان بودم با خانواده ی محمد تلخی نکنم.

البته که نیازی به گوش زد کردن نداشت، اما این اطمینان را به او دادم که بداند مشکلی با آن ها ندارم... مشکل من با شخص دیگری بود که نیازی نبود تامامان درباره اش بداند!

به منیر خانوم اطاع می دهم و وارد حیاط می شوم. کش موهایم را باز می کنم و کش موهایم را دور مچم می اندازم.

هوا کمی سرد بود و نسیم خنکی می وزید که با آفتاب سر ظهر هوای دل انگیزی ایجاد کرده بود. خودم را در آغوش می گیرم و میان باغچه و درختان تنومندشان قدم می زنم.

آنچنان بزرگ نبود اما عمر درختانش قطعا از عمر صاحبانش بیشتر بود.

آزادانه نفس می کشم... به اندازه ی هر نفسی که با بغض فرو دادم... به اندازه ی هر دمی که با آه فرو دادم...

نمی دانم چقدر گذشته که صدای هیاهویی را از پشت در می شنوم و چند ثانیه بعد در حیاط باز می شود.

دو مرد به کم هم یک قابلمه ی بزرگ را داخل می آورند. شوکه شده همان وسط مانده ام.

می خواهم به سمت خانه قدم تند کنم که همان لحظه محمد از در خانه بیرون می اید.

لحظه ای با چشمانی گرد شده به منی که آن وسط مانده بودم و آن دو مرد که داشتند به سمتم می آمدند نگاه می کند و ناگهان عربده اش چهار ستون خانه را می لرزاند!

-کجا؟ کجاااا؟

چنان پله های ایوان را یکی در میان بدو بدو می کند که به چشم بر هم زدنی او را همچون دیواری مقابل خودم دیدم!

رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii

https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG

کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.

آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر

359 views21:25