کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
1.84K subscribers
23.1K photos
29.2K videos
95 files
43.5K links
Download Telegram
#پارت۴۴۱

برای اینکه دستپاچگی اش را پنهان کند نگاه می گیرد و دستی به سبیل هایش می کشد و با نگاهی رو به منیر خانوم می گوید:

-خانوم می خوای همین جا نگهمون داری؟ بریم داخل جماعت دارن نگاهمون می کنن!


به سمت سالن برمیگردند و پا به پای هم وارد سالن می شوند.


پچ پچ های در گوشی، نگاه های کنجکاو که تعدادیشان با تمسخر و تعدادیشان با خوشحالی واقعی بود، همه و همه در اطرافشان جریان داشت اما همانطور که حاج فرهمند می گفت هیچکدامشان اهمیتی نداشت اگر همه شان متحد پشت هم می ماندند و اجازه نمی دادند تا حرف و حدیث ها محدوده ی روابط خانوادگی آن ها را تعیین کند!


یلدا بین عمه های همسرش نشسته بود و با بهترین ظاهری که می توانست از خودش نشان دهد مشغول خود شیرینی بود که دیدن این صحنه خونش را از عصبانیت و ناامیدی به جوش آورد!


او بود که تمام مدت با شیرین زبانی مجلس را گرم نگه داشته بود و حالا همه ی توجهات روی آن ها بود! به شهرزاد و دخترش...


از جایش بلند می شود و چند قدم مانده تا محسن را نمی داند چطور طی می کند و با خشم و حرص  می توپد:


-تو از این افتضاح خبر داشتی؟


پچ پچ گونه داشت فریاد می زد و محسن با نگاه مضطربی به اطراف آرام می گوید:


-چه افتضاحی صداتو بیار پایین یکی می شنوه!
مردمک هایش گشاد شده و رگه های سرخ درونشان حتی ذره ای از میزان خشمش را نشان نمی داد! داشت آتش می گرفت!


با خشمی توام با ناباوری حرص می زند:


-چه افتضاحی؟ نمی بینی؟ بابات خودشو در حد یه راننده شخصی پایین آورده پاشده رفته دنبال خانوم آوردش اینجا! محمد نمی تونست بره دنبالشون؟ انقدر بابات خوار شده؟ اصلا باورم نمی شه! چه فکری پیش خودش کرده؟ از صبح تا الان این همه مهمون رو تو خونه اش نادیده گرفته و انقدر دیر و آخر از همه اومده، بعد وقتی ام اومده با این زنه اومده؟


رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG

کپی برداری  وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی  کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
  حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.

آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر
#پارت۴۴۲

محسن که خودش هم از این صحنه متاثر و فکری شده بود لحظه ای به فکر فرو رفت.


هیچ خوشش نیامد که پدرش چنین احترام و عزتی را برای کسی که حتی عضوی از خانواده شان هم نبود نشان داده بود.


احترامی برایش قائل شده بود که در تمام عمرش شبیهش را نسبت به کسی ندیده بود. اما از لحن بیان یلدا  اخمی در هم می کشد و با خشم می غرد:


-یلدا بهت هشدار می دم همین الان صداتو ببری و راجع به حاجی درست صحبت کنی! وگرنه اهمیت نمی دم دیگه چه اتفاقی بیفته همین الان اینجا رو ترک می کنیم و اون وقتم خودت می دونی که اگه الان بریم یه نوع بی احترامی به حاجیه و دیگه راه بی برگشته. حاجی این بار آبرو ریزی رو تحمل نمی کنه و پامون از اینجا بریده نمی شه! خسته ام کردی دیگه! یا بشین یه گوشه دندون روی جیگر بذار این چند ساعتم بگذره یا هم که پاشیم همین الان گورمونو گم کنیم! تصمیمتو بگیر!


یلدا با بهت به عصبانیت شوهرش نگاه می کند که هر چند سال یکبار انقدر او را آتشین می بیند و این بار هم از آن وقت ها بود.


با بغض لب می لرزاند و می گوید:


-من عروس اول این خونه ام! پنج ساله که عروسشونم من براشون نوه ی پسری آوردم... حتی الانم باردارم! اون وقت توجهات و رو سر حلوا حلوا کردناشون برای اون زنیکه ست؟ مگه چکار کرده؟ هنوز دو روز نیست می شناسنش! حتی عروسشونم نیست... بعد حاجی رفته دنبالش با دبدبه و کبکبه شاهانه آوردش اینجا! خدا منو بکشه که حتی شوهرمم پشتم نیست!


می گوید و بعد به سمت اتاق می رود و محسن کلافه نوچی می کشد و به دنبالش می رود! باردار بود و حساس...


می ترسید که اتفاقی برایش بیفتد!


حاج فرهمند از همان ابتدای ورود با هرکسی که سر راهش می بیند خوش و بشی کند و خوش آمد می گوید.


رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG

کپی برداری  وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی  کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
  حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.

آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر
#پارت۴۴۳

به قسمت بالای سالن جایی که بزرگتر ها نشسته بودند می رسند و مقابل خواهرانش که می ایستند هر چهار نفرشان از جا برمی‌خیزند و برادر بزرگشان را در آغوش می کشند.


نگاهشان که روی شهرزاد می نشیند شهرزاد با ظاهری آرام و دل نشین همیشگی اش سلام میدهد.


شهرزاد خودش را حفظ می کند و محمد با تنی منقبض شده انتظار هرچیزی را می کشد.


اینکه هر لحظه با یک سوال و یا رفتار نابجا از اطرافیانش فاتحه حضور شهرزاد اینجا خوانده شود.


خوب می داند که معشوقش از کسی حرف نمی خورد و بی احترامی و یا حرف نابجا را به روش خودش پاسخ می دهد و این همانقدر که باعث می شد که به این زن خودساخته و قوی که مادر دخترش و معشوقه ی دلش بود افتخار کند و سرش را بالا بگیرد، همانقدر هم می ترسید که همه چیز خراب شود و اخرین امیدش برای نگه داشتن این زن در خانواده اش از بین برود.


وقتی نگاه ها به وضوح متعجب و کنجکاوانه بین آن ها می چرخد حاج فرهمند با صدای بلند مقتدری می گوید:


-ایشون شهرزاد خانوم مادر دختر محمد هستن. این خانوم کوچولو هم رزا خانوم نوه ی عزیز منه که تا الان به جبر تقدیر از هم دور موندیم. به کرم و لطف خدا دوباره دور هم جمع شدیم و یه خانواده شدیم.


چند ثانیه کوتاه سکوت می کند تا تاثیر گفته هایش بیشتر شود و بعد روی بالاترین مبل در سالن می نشیند و به شهرزاد اشاره می کند تا روی مبل کناری اش بنشیند!


این حرکت از چشم هیچ کس دور نمی ماند و همه گویی از حیرت حرف در دهانشان خشکیده بود که کلامی از دهان هیچکس بیرون نمی آمد.


شهرزاد لحظه ای تردید می کند. نگاه به زیر می اندازد و گوشه ی لبش را به دهان می برد تا اضطرابش را پنهان کند.


برای اینکه تعللش بد به نظرش نیاید به ناچار جلو می رود و روی همان صندلی می نشیند.

♡~♡~♡~♡~♡

رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG

کپی برداری  وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی  کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
  حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.

آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر
#پارت۴۴۴

منیر خانوم که خوب تردید شهرزاد را حس می کند برای اینکه او را از معذورات برهاند با لبخندی که هول زدگی اش را پنهان کند می گوید:


-شهرزاد جان می خوای بریم لباساتو عوض کنی؟


پیش از اینکه شهرزاد لب به پاسخ باز کند حاج فرهمند ابرویی بالا می اندازد و با ژستی که جدیتش را به رخ بکشد می غرد:


-وقت بسیاره خانوم... شهرزاد خانوم ایشون خواهر بزرگ من آفاق خانوم...


همانند یک میزبان واقعی شروع به معرفی افرادی که دورشان بودند می کند.


محمد از خدا خواسته کنار پدرش می نشیند و با کمال میل سکان این کشتی به گل نشسته را به دست پدرش می دهد!


و به وضوح می بیند که چقدر همه چیز با لحظات پیش متفاوت است! انگار همین حرکت پدرش تمام سوال ها را در ذهن همگان از میان برده بود.


جهانگیر خان بدون اینکه سوالی از او پرسیده باشند با جدیت و اقتدار آن چیزی را که به دیگران مربوط می شد گفت و لحن سنگینش راه را بر هر کنجکاوی اضافه ای بست!


نیم ساعتی بود که همانجا نشسته بودند و از هر دری صحبت می کردند.


عمه های محمد در ابتدا چند سوال از شهرزاد پرسید که اهل کجا ست و پدر و ماردش در قید حیات هستند یا نه. که رزا چند سالش است و تحصیلات و وضعیت اشتغال شهرزاد به چه صورت است.


حاج فرهمند در سکوت نشسته بود و چایش را می نوشید و میدان داری را به شهرزاد سپرده بود و کم کم توجهات از روی شهرزاد پرت شد و مباحث دیگری به میان آمد.


هر لحظه تعداد مردان بیشتر می شد و کم کم جمع زنانه مردانه می شد. چون هر دو گروه تمایل بیشتری داشتند تا در جمع خودشان راحت تر و در باره مسائل جذاب تری صحبت کنند.


رزا با نوه ی عمه محمد مشغول بازی در سالن بود و محمد وقتی متوجه می شود که شهرزاد در آن جمع در خودش فرو رفته و مادرش و محدثه را کنارش نمی بیند بلافاصله از جایش بلند می شود.


رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG

کپی برداری  وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی  کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
  حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.

آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر
#پارت۴۴۵

محدثه را صدا می زند و در گوشش چیزی می گوید و خواهرش با لبخند سری تکان می دهد و به دنبال ماموریتی که برادرش به او سپرده بود می رود.


محمد می دانست که اگرچه کمتر اما هنوز هم حرکاتشان زیر نظر است. اما لعنت به او که نمی توانست افسار نگاهش را بکشد.


این زن با هر حرکت و هر رفتارش او را بیشتر و بیشتر در بند می کشید! او را می خواست. با تمام وجودش می خواستش!


تمام صبوری و خودداری اش را از دست داده بود... اصلا یادش نمی آمد که دنیا بدون شهرزاد چه معنایی داشته پیش از این...


دلش نافرمانی می کرد... صبر را پس می زد و تمنا را پیش می کشید!


این زن را می خواست... با همه‌ی وجودش می خواست... همین حالا باید او را می داشت...

در نزدیکی اش! خیلی خیلی نزدیکش...!


***

-بریم تو اتاق من عوض کن لباستو عزیزم...


مردد نگاهی به رزا می اندازم و رو به محدثه می گویم:


-میشه تو اینجا باشی؟ حواست به رزا باشه من خیالم راحت تره. من خودم میرم.


لبخند می زند و دست روی شانه ام می گذارد و اطمینان می دهد:


-برو خیالت راحت. چشم ازش بر نمی دارم. خوشحالم که اینجایی!


خم می شود و گونه ام را آرام می بوسد و می رود.


راه اتاقش را در پیش می گیرم و بین راه سمت مردها نگاهی می اندازم تا ببینم محمد کجا نشسته اما عوضش چشم در چشم حاج فرهمند می شوم.


نگاه نمی گیرد و من با احترام کمی سر خم می کنم. باورم نمی شد اینجا باشم. اینجا بودنم برایم یک محال بود که کسی مثل حاج فرهمند بزرگ فقط می تونست ممکنش کند!


وقتی شماره ناشناسی با من تماس گرفت با دو دلی پاسخ دادم و در کمال تعجب صدای او را شنیدم که خواهش کرد تا درون اتومبیلش با هم دیدار کنیم.


رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG

کپی برداری  وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی  کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
  حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.

آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر
#پارت۴۴۶


گفت که به جای محمد آمده و من رزا را به مامان سپردم و پیشش رفتم. نمی دانستم برای چه آمده و با من چه کاری دارد.


اما چیزی که می دانستم این بود که من از این مرد می ترسیدم. از حرف هایش، از خواسته هایش...


اما کنارش که نشستم هرچه می گفت به جای ترس بیشتر و بیشتر متعجب می شدم! نگاهم روی دستان لرزانش که روی زانوهایش مشت می کرد گیر کرده بود و دهانم بسته شده بود...


هنوز هم یاد آوری حرف هایش برایم سنگین می آمد...


« من پدر محمدم... اما سال هاست که پدرش نیستم! از بچگیش کنارش نبودم. مشغول کار و کاسبی بودم و اون روز به روز نسبت به من سرد می شد و به سمت میرزا خدا بیامرز کشیده می شد. وقتی به خودم اومدم که دیدم پسر بزرگم... کسی که وقتی به دنیا اومد من از خوشی یک هفته جشن گرفتم، ازم دور شده و با هم غریبه ایم! اما اوضاع از اینم بدتر شد حتی...»


بدتر از اینکه با هم دوتا غریبه اند؟ نمی دانم چرا اما حس خوبی نداشتم. دلم نمی خواست از جرئیات رابطه ی پیچیده ی پدر و پسریشان چیزی بدانم.


«من آدم خوبی نیستم... ادعاشو ندارم. سال ها پیش... نسبت به خانوادم... نسبت به حاج خانوم، بی وفایی کردم. حاج خانوم فهمید اما حرفی نزد. روز به روز داشت آب می شد. من... گفتم که پشیمونم اما افاقه نکرد. اونقدر خودخوری کرد که قلبش مشکل پیدا کرد. محمد یه روز توی صحبت هامون فهمید قضیه چی بوده. طوری نگاهم کرد که انگار داره به یه موجود چندش نگاه می کنه. نگاهش رو هیچوقت فراموش نمی کنم. انگار یک ثانیه نمی تونه دیگه بودن با من رو تحمل کنه. پاشو کرد تو یه کفش که طلاق حاج خانومو از من بگیره...»


خدای من! تمام موهای بدنم راست شده بودند و پوستم گزگز می کرد. از فکر اینکه منیر خانوم، آن زن مهربان چه روزهایی را از سر گذرانده جگرم خون می شد!


رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG

کپی برداری  وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی  کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
  حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.

آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر
#پارت۴۴۷


«حاج خانوم راضی نشد. این پسر خیلی غده... به خودم رفته! گفت یا با محدثه میای با من زندگی می کنید یا میرم! هرکاری کردیم از خر شیطون پیاده نشد و یه روز رفت و تا ماه ها ازش خبر نداشتیم. فقط با میرزا در تماس بود. اما میرزا نمی دونست که محمد رفته. چند وقت که گذشت و محمد بهش سر نزده بود و چند باری اینجا اومد و محمد رو ندید و بی قراری های حاج خانوم رو دید جویا شد و ما همه چیز رو گفتیم. گفت که میره دنبالش و بر میگردونش. اگرم کسی بود که محمد هرگز حرفشو رو زمین نمی انداخت میرزا بود. تماس گرفت و باهاش صحبت کرد... از محمد پرسید و محمد بهش گفت تهرانه و حالش خوبه اما نمی خواد برگرده. گفت می خواد زندگی خودش رو داشته باشه. آدرسش رو ازش گرفت گفت لازمه که بدونیم کجا زندگی می کنه.»


دستانم مشت می شود و لبم را زیر دندان می فشارم تا از دردی که در قلبم پیچیده فغان نکنم. اینجای داستان را می توانستم حدس بزنم...

محمد پیش تر گفته بود! لعنت بر سرنوشت!


«همون شبونه راه افتاد که بره دنبالش اما قضا و قدر مانع شد. تو راه اتوبوسش چپ کرد و جا بجا فوت شد و به رحمت خدا رفت. محمد برگشت اما وقتی برگشت که هم میرزا رو از دست داده بود و هم مادرش از خبر فوت پدرش سکته کرده بود و گوشه ی بیمارستان افتاده بود!»


لرزش دستان من بیشتر شده بود. یادم بود که تماس های روزهای آخر تا چه اندازه کلافه و مستاصلش کرده بودند. یادم می آید صبح آن روز به چه حالی ترکم کرده بود.


باورم نمی شد که تقدیر چقدر بی رحمانه با آن ها تا کرده بود. من همچنان سکوت کرده بودم و او ادامه داد:


«بعد از شنیدن این حرف ها مطمئنا وجهه قبلم رو پیشت نخواهم داشت. چون من مقصرم. مقصر حال بد منیر، مقصر رفتن محمد، مرگ میرزا، مقصر نابودی رابطه پدر و پسریمون. اما می دونی چیه دخترم؟ من تلاشمو کردم... خدا می دونه که کردم.»


رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG

کپی برداری  وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی  کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
  حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.

آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر
#پارت۴۴۸

«محمد ماه ها یه مرده متحرک بود. فکر می‌کردم دیگه هیچوقت نمی تونه از عزای میرزا جون سالم به در ببره. خودشو مقصر میدونست. اما هیچوقت دیگه نرفت چون نمی خواد مادرشو ترک کنه. اما این برای من کافی نبود وقتی نگاهش از صد تا غریبه هم غریبه تر بود. تمام شرکت و کارخونه ها رو روی انگشتش می چرخونه. تموم زندگیم رو سپردم دستش. برای اینکه بدونه چقدر برام مهمه. اما کافی نبود! هیچوقت منو نبخشید. »


گفته بود که حالش خوب نبوده اما وسعتش را حالا بهتر درک می کردم. نگاهش می کنم و دستان یخ کرده ام را بالا می آورم تا چشمان اشکی ام را پاک کنم.


عجیب نبود که می خواست رابطه ی پدر و پسریشان را با کار و مسئولیت ترمیم کند؟ واقعا فکر می کرد که این راهش بود؟


«من درباره ی شما فکری نمی کنم. قضاوتتون نمی کنم چون در جایگاهش نیستم. اما اگر فرقی به حال شما می کنه باید بگم که از دید من تنها اشتباه شما بی وفایی به خانومتون و خانوادتون بوده. فوت میرزا به شما مربوط نمی شه. پیمانه ی عمرشون سر اومده بوده. و من خودم هم پر از خطا هستم. من کسی نیستم که بخوام کس دیگه ای رو قضاوت کنم. الانم، راستش من گیج شدم... چرا اینا رو به من میگین؟»


چشمانش عجیب مرا یاد محمد می اندازد. محمد نسخه ی جوان شده ی این مرد بود و من نمی توانستم از چشمانش نگاه بگیرم.


خوب می توانستم غم بیش از حدشان را بخوانم. نگاهش را به بیرون می اندازد و بعد انگار که سخت ترین قسمت ماجرا را خواسته باشد بگوید با تعلل و تردید واضحی گفت:


«می دونی بعد از این همه سال تنها چیزی که باعث شد بیشتر از دو جمله باهام صحبت کنه چی بود؟ وجود تو و رزا... محمد بعد از این همه سال سکوت، بالاخره با من صحبت کرد. از من می خواست که شما رو به عنوان عضوی از خانواده بپذیرم.»


رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG

کپی برداری  وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی  کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
  حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.

آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر
#پارت۴۴۹

«محمد به خاطر منیر سال ها وجود منو تحمل کرد و تو اون خونه موند. اما به خاطر شما تهدید کرد که این بار می ره. گفت شما خط قرمزش هستین و اگر اذیت بشین این بار میره و دیگه پشت سرشم نگاه نمی کنه. و من وقتی باهات صحبت کردم متوجه شدم که این دست و پا زدنای محمد از کجا آب می خوره. می خوام ببرمتون با خودم. هم تو رو هم رزا رو. می خوام باهات روراست باشم. شما ممکنه که تنها راهی باشین که من بتونم پسرمو یبار دیگه بدست بیارم. دارم میگم بهت که از همین ابتدا بدونی یکی از دلایل اینجا بودنم اینه! من بهت قول می دم که طوری که شایسته رزا و توئه تو اون خونه باهاتون رفتار بشه. اما می خوام همراهم بیای. می دونم خوب شروع نکردیم. اما مهرت به دلم نشسته دخترم!»


به چشمانم خیره مانده ام تا صحت حرف هایش را جویا شوم. تا مطمئن باشم که از ته دلش مرا «دخترم» خطاب کرده است!


«می خوام به من حق بدی که بار اول مجبور شدم به خاطر صلاح پسرم باهات تلخ باشم. هرچند خودش ندونه اما محمد مهم ترین دارایی منه. دخترت هیچی نشده تمام فکر و ذکر من و حاج خانوم شده. مدام تو خونه صحبتش هست. و من می خوام که اون احترامی رو که لایقش هست بهش بدم. می خوام به عنوان نوه ام معرفیش کنم. اما لازمه که توام باشی! هیچ نقطه ی گنگی تو ماجرا نباشه. می خوام هرکسی که اونجاست ببینه که مادر نوهام چه خانوم شایسته ای بوده! مگه چیزی برای پنهان کردن داریم؟ یا از خودمون شرمنده ایم؟ زندگی ما به خودمون مربوطه اما من نمی خوام حرف و حدیثی پشت سر تو و رزا باشه. سری رو که درد نمی کنه دستمال نمی بندن!»


دهانم خشک شده بود و استرس غریبی بر من مستولی شده بود اما هرچه که فکر می کردم می دیدم که حق با او بود.


اگر نمی رفتم ممکن بود از من یک هیولا بسازند و تنها راهی که می توانستم مقابل هرگونه فکر و باور غلطی راجع به مادر دخترکم بایستم این بود که حضور داشته باشم.


رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG

کپی برداری  وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی  کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
  حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.

آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر
#پارت۴۵۰

اما دروغ نبود که با شنیدن نظرش راجع به خودم دلم را گرم کرد. اینکه از نظر او که بزرگترین ترسم بود یک مادر شایسته برای نوه اش باشم حس خوبی ورای تصوراتم داشتم.


و چطور می توانستم خواسته ی این مرد شکسته را نپذیرم. اگر فکر می کرد که حضور من آن جا می تواند پلی به بهتر شدن روابطشان باشد پس من دریغ نمی کردم.


«شما مطمئنید که حضور من اونجا شرایط رو براتون بدتر نمی کنه؟ یعنی منظورم اینه که شاید نبودنم...»


نگذاشت که حرفم را تمام کنم.


«من به عنوان یه پدر بهت قول میدم اگر بهم اعتماد کنی و همراهم بیای بهترین راه برای معرفی و ورود شما به خانواده ماست. می تونی بهم اعتماد کنی؟»


کافی بود به چشمانش نگاه می کردم و جواب من از قلبم روی لب هایم شره می کرد.


چون من حتی بعد از تمام اتفاقاتی که بین خودم و محمد افتاده بود هنوز اعتمادم از او سلب نشده بود.


می دانستم که اگر می خواست بهترین پدر برای دخترم می شود. و حالا اینجا بودم و پشیمان نبودم که به او اعتماد کردم.


استرس زیادی را تحمل کرده بودم اما همه اش می ارزید.


نگاه های کنجکاو و حیرت زده را دیدم اما چون به همراه جهانگیر خان وارد شده بودم دیگر حرف و حدیثی باقی نماند.

و خوشحال بودم که اینجا بودم.


محمد و آن چلچراغانی چشمانش هنوز که هنوز تپش های قلبم را دست کاری می کند.


طوری نگاهم می کرد که هرگز این برق را در چشمانش ندیده بودم.


آن قدر ادامه دار که صدای اعتراض مادرش را در آورد.


و وقتی خط آن نگاه محبت آمیز را به روی پدرش هم امتداد داد فهمیدم که کار درستی کرده بودم. دوست داشتم اگر حضور ما کمکی به بهتر شدن روابطشان می کند دریغ نکنم و کمکشان کنم.


غم صدای این مرد دلم را به درد می نشاند. بیش از حد تنها و خسته بود!


رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG

کپی برداری  وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی  کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
  حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.

آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
پروردگارا همان طور که شب
را مایه آرامش قرار دادی
قرار دل‌هاے بیقرار ما باش
فراوانے را در زندگے ما جارے کن
وجودمان را لبریز آرامش کن
و شناختمان را فزونے بخش
شبتون بخیر ، حال دلتون خوب🌙


@kadbanoiranii
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🍁بِسْمِ اللّٰهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحِیم

🍂 به نام خالق پیدا و پنهان

🍁که پیدا و نهان داند به یکسان

🍂بنام خالق خورشید و باران

🍁خداوند طراوت، جویباران

🍂الهی به امید تو نه خلق روزگار


@kadbanoiranii
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🔴 #فیلم_آموزشی

#دسر_زیبای_یلدایی

یه دسر ساده راحت و فوری بدون نیاز به مواد خاصی لبوی شب یلدا رو شیک و مجلسی سرو کن


رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG

کپی برداری  وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی  کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
  حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.

آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🔴 #فیلم_آموزشی

#سه_راز_براق_شدن_ژله


رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG

کپی برداری  وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی  کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
  حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.

آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
🔴 #فیلم_آموزشی

#کلوچه_های_جغجغه_ای_زیبا


+/- 220 - 250 گرم آرد
+/- 90 گرم مارگارین یا کره
تخم مرغ 1 عدد
شکر 100 گرم
بکینگ پودر 1 قاشق چایخوری
7 گرم شکر وانیلی
چسب غذا یا شکلات (ذوب شده)
آب نبات رنگی


رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG

کپی برداری  وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی  کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
  حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.

آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🔴 #فیلم_آموزشی

#ژله_هندوانه_ای

رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG

کپی برداری  وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی  کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
  حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.

آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#فیلم_آموزشی

🔴 #فیلم_آموزشی

#چند_مدل_تزیین_هندونه_شب_یلدا


رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG

کپی برداری  وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی  کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
  حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.

آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🔴 #فیلم_آموزشی

#فیلم_پاپیون_خیار


رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG

کپی برداری  وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی  کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
  حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.

آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر
سلام به روی ماهت رفیقم ❤️

#البالو_خشكه_با_سس_البالو

برای ده کیلو البالو دو کیلو البالو میخوام که باهاش سس درست کنیم  برای درست کردن سس کافیه دو کیلو البالو رو با یک ق غ نمک بدون اب بزارید رو حرارت تا بجوشه و یکم از اب البالو غلیظ شه که تقریبا نیم ساعت طول میکشه ک سس اماده شه بعد ابکش کنید و بزارید سس غلیظ شه
بقیه ی البالو ها رو هم کف سینی (یک لایه) پهن کنید و بزارید جلو افتاب تا خشک شه، بیش از حد نزارید جلو افتاب بمونه وگرنه کاملا گوشت ب هسته میچسبه


رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG

کپی برداری  وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی  کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
  حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.

آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر