کدبانوی ایرانی🌻🌼😍

#پارت۴۳۹

با هر بار بابا صدا زدنش بند بند وجود محمد را از خوشی لبریز می کرد و انگار این را می دانست که به هربهانه او را بابا خطاب می کرد تا قلب پدرش را بیشتر و بیشتر تصرف کند.

از آغوش جهانگیر خان خودش را به سمت محمد متمایل می کند و محمد بی معطلی او را در آغوشش می کشد.

سرش را در گردنش فرو می برد و چشمانش را می بندد و عمیق می بوید و پشت هم روی موهایش را بوسه می زند.

-جونم بابایی... نفس بابا...

چشمانش را که باز می کند روی لبخند محو شهرزاد نگاهش گیر می کند. شهرزاد اینجا بود و این معجزه را خدا فرستاده بود تا یکبار دیگر عظمتش را نشان دهد؟

چنان شور و شرری به دلش افتاده که نفسش را به شماره انداخته است.

چشمانش و حالت صورتش را می کاود تا بتواند به حالش پی ببرد. مسخره بود اما می ترسید که پدرش مجبورش کرده باشد. بعد به خودش نهیب می زند که او شهرزاد است چه کسی توانایی مجبور کردنش به کاری که نمی‌خواهد را دارد؟

در کمال تعجب هیچ رنجشی در صورتش نبود. برق چشمانش تنش را به تب می اندازد. سِرِّ خوابیده درون چشمان پرغرورش چه بود که تمام مردانه هایش را نشانه می گرفت و او را با تمام هیبتش به زمین می زد؟

طوری او را از خود بیخود می کرد که سال ها عبادت و بندگی اش پیش این لحظه رنگ ببازد و دلش زانو زدن بخواهد و سجده کردن؟

حاجی و منیر خانوم نگاهشان را بین آن دو می چرخانند و هر دویشان سنگینی نگاه های حاجی و منیر خانوم را حس می کنند.

شهرزاد با تنی گرم شده و صورتی گر گرفته نگاهش را روی رزا معطوف می کند تا شاید محمد به خودش بیاید!

این مرد را چه شده بود؟ از این بی احتیاطی ها نمی کرد! در حد چند ثانیه خیره نگاه کردن به زنی نامحرم در کارنامه سی و اندی ساله اش نداشت و داشت چشم شهرزاد را در می آورد؟

رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii

https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG

کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.

آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪

281 views01:27